انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 31 از 65:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  64  65  پسین »

A Pure Poetry | یک شعر ناب


زن

 
به گریه های گرم بی بهانه ام

به درد های ناب شاعرانه ام

به سوز های آشنای غربتی

که جا به جا نهفته در ترانه ام

به عشق آن ترانه نگفته ای

که هست خوب گفتنش بهانه ام

به عشق. آن خیال شاعرانه ای

که نیست هیچ.هیچ از او نشانه ام

به غم که مهربان میاید از دردم

و دست می نهد به روی شانه ام

و با خودش سبد سبد می آورد

بهانه های گریه را به خانه ام

هنوز دست آسمان نمی رسد

به دامن غرور دخترانه ام...
نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
     
  
مرد

 
دل داده ام بر باد،بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی،شیرین تر از فرهاد

ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره ی دودی ، از دودمان باد

آب از تو طوفان شد،خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش،در جان باد افتاد

هر قصر بی شیرین،چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد،کاهی به دست به باد

هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر مارا ، اندوه مادر زاد

از خاک ما در باد بوی تو می آید
تنها تو می مانی،ما میرویم از یاد


قيصرامين_پور
     
  
زن

andishmand
 
چون تو مجنونم شوی لیلا شوم
از برای عشق تو رسوا شوم

چون که می سوزم ز داغ عشق تو
در وجود گرم تو معنا شوم


شادمانی بر دلم مهمان شود
من ز غمهای زمان منها شوم

چون اسیر عشق تو گردیده ام
راز عشقم را ز تو جویا شوم


محو امواج نگاهت می شوم
ساحل زیبای یک دریا شوم

گرم عشقم در کنار مهر تو
با نگاه گرم تو شیدا شوم


نغمه ها خوانم برای عشق تو
راهی باغ و گل و صحرا شوم

من ز پنهان آمدم بر آشکار
گم شدم بار دگر پیدا شوم


خسته گشتم زین همه شوریدگی
فارغ از شور و شرو غوغا شوم

آشنا گشتم به جمع عاشقان
با زبان عشق تو گوبا شوم


گر کنار من نباشی تو دمی
من بدون تو دگر تنها شوم

زندگی با تو چه آسان می شود
عاشق خوب و بد دنیا شوم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

 
یادم آمد هان
داشتم میگفتم : آن شب نیز
سورت سرمای دی بیداد ها می کرد
و چه سرمایی ، چه سرمایی
باد برف و سوز وحشتناک
لیک آخر سرپناهی یافتم جایی
گرچه بیرون تیره بود و سرد ، همچون ترس
قهوه خانه گرم و روشن بود ، همچون شرم
همگنان را خون گرمی بود.
قهوه خانه گرم و روشن ، مرد نقال آتشین پیغام
راستی کانون گرمی بود.
مرد نقال – آن صدایش گرم نایش گرم
آن سکوتش ساکت و گیرا
و دمش ، چونان حدیث آشنایش گرم -
راه می رفت و سخن می گفت.
چوبدستی منتشا مانند در دستش .
مست شور و گرم گفتن بود.
صحنه ی میدانک خود را تند و گاه آرام می پیمود
همگنان خاموش.
گرد بر گردش ، به کردار صدف بر گرد مروارید، پای تا سر گوش :
هفت خوان را زاد سرو مرو
یا به قولی "ماه سالار " آن گرامی مرد
آن هریوه ی خوب و پاک آیین – روایت کرد :
خوان هشتم را
من روایت می کنم اکنون ...
همچنان میرفت و می آمد.
همچنان می گفت و می گفت و قدم می زد:
قصه است این ، قصه ، آری قصه ی درد است
شعر نیست،
این عیار مهر و کین و مرد و نامرد است
بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ- همچون پوچ- عالی نیست
این گلیم تیره بختیهاست
خیس خون داغ رستم و سیاوش ها ،
روکش تابوت تختی هاست
اندکی استاد و خامش ماند
پس هماوای خروش خشم ،
با صدایی مرتعش لحنی رجز مانند و دردآلود، خواند :
آه ، دیگر اکنون آن عماد تکیه و امید ایرانشهر ،
شیر مرد عرصه ناوردهای هول ،
پور زال زر جهان پهلو ،
آن خداوند و سوار رخش بی مانند ، آن که هرگز
-چون کلید گنج مروارید
گم نمی شد از لبش لبخند ،
خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان،
خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند
آری اکنون شیر ایرانشهر
تهمتن گرد سجستانی
کوه کوهان، مرد مردستان، رستم دستان ،
در تگ تاریک ژرف چاه پهناور ،
کشته هرسو بر کف و دیوارهایش نیزه وخنجر،
چاه غدر ناجوانمردان
چاه پستان ، چاه بی دردان ،
چاه چونان ژرفی و پهناش ، بی شرمیش ناباور
و غم انگیز و شگفت آور.
آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند.
در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان گم بود
پهلوان هفت خوان اکنون
طعمه دام و دهان خوان هشتم بود
و می اندیشید
که نباید بگوید هیچ
بس که بی شرمانه و پست است این تزویر.
چشم را باید ببندد،تا نبیند هیچ
بعد چندی که گشودش چشم
رخش خود دید ،
بس که خونش رفته بود از تن
بس که زهر زخمها کاریش
گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید،
او از تن خود
- بس بتر از رخش –
بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش .
رخش را می پایید.
رخش، آن طاق عزیز، آن تای بی همتا
رخش رخشنده
به هزاران یادهای روشن و زنده...
گفت در دل : " رخش!طفلک رخش ! آه! "
این نخستین بار شاید بود
کان کلید گنج مروارید او گم شد
ناگهان انگار
بر لب آن چاه
سایه ای دید
او شغاد، آن نا برادر بود
که درون چه نگه می کرد ومی خندید
و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید......
باز چشم او به رخش افتاد – اما ... وای!
دید
رخش زیبا ، رخش غیرتمند ، رخش بی مانند
با هزارش یادبود خوب ،
خوابیده است آنچنان که راستی گویی
آن هزاران یادبود خوب را در خواب می دیده است........
بعد از آن تا مدتی دیر ،
یال و رویش را
هی نوازش کرد، هی بویید ، هی بوسید،
رو به یال و چشم او مالید...
مرد نقال از صدایش ضجه می بارید
و نگاهش مثل خنجر بود:
"و نشست آرام، یال رخش در دستش ،
باز با آن آخرین اندیشه ها سرگرم :
جنگ بود این یا شکار؟ آیا
میزبانی بود یا تزویر؟"
قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست
که شغاد نا برادر را بدوزد
– همچنان که دوخت -
با تیر وکمان
بر درختی که به زیرش ایستاده بود ،
و بر آن تکیه داده بود
و درون چه نگه می کرد
قصه می گوید
این برایش سخت آسان بود و ساده بود
همچنان که می توانست اواگرمی خواست
کان کمند شصت خویش بگشاید
و بیندازد به بالا بر درختی، گیره ای سنگی
و فراز آید
ور بپرسی راست ، گویم راست
قصه بی شک راست می گوید .
می توانست او اگر می خواست.
     
  
زن

andishmand
 
دوباره سیب و غزل، من گناه می خواهم
دلی دچار تو و سر به راه می خواهم


دوباه اینکه تو حوا شوی و من آدم
و باز لذت یک اشتباه می خواهم


همیشه چشم تو را شاعرانه می نوشم
که با تو من غزلی رو به راه می خواهم


پناه خستگی من! بمان و با من باش
میان این همه طوفان، پناه می خواهم


تو عاشقانه ترین رکعت غزل هستی
برای خواندن تو قبله گاه می خواهم


دوباره وسوسه ی ناز چشم تو بر پاست
دوباره سیب و غزل، من گناه می خواهم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

 
  • نه هر که چهره برافروخت، دلبری داند نه هر که آینه سازد، سکندری داند
  • نه هر که طرف کله کج‌نهاد و تند نشست کلاه‌داری و آیین سروری داند
  • تو بندگی، چو گدایان، به شرطِ مزد مکن که خواجه خود روش بنده‌پروری داند
  • غلام همت آن رندِ عافیت‌سوزم که در گداصفتی، کیمیاگری داند
  • وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی وگرنه هر که تو بینی، ستم‌گری داند
  • بباختم دل دیوانه و ندانستم که آدمی‌بچه‌ای شیوهٔ پری داند
  • هزار نکتهٔ باریک‌تر ز مو این‌جاست نه هر که سر بتراشد قلندری داند
  • مدارِ نقطهٔ بینش ز خال توست مرا که قدر گوهر یک‌دانه جوهری داند
  • به قد و چهره، هرآن‌کس که شاه خوبان شد جهان بگیرد اگر دادگستری داند
  • ز شعر دلکش حافظ کسی بُوَد آگاه که لطف طبع و سخن‌گفتنِ دری داند

     
  
زن

 
دهانت را می‌بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.
دلت را می‌بویند
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه می‌زنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما
آتش را
به سوخت‌بارِ سرود و شعر
فروزان می‌دارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
آن که بر در می‌کوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند
بر گذرگاه‌ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون‌آلود
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند
و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و یاس
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین
ابلیسِ پیروزْمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

۳۱ تیرِ ۱۳۵
     
  
زن

 
وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم
شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم


اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم

وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم
شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم


اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم

كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب
ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوه دويدم

مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم

چو شمع خنده نكردي، مگر به روز سياهم
چو بخت جلوه نكردي، مگر ز موي سپيدم

بجز وفا و عنايت، نماند در همه عالم
ندامتي كه نبردم، ملامتي كه نديدم

نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم

جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم

به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون
گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم


وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم

مهرداد اوستا
     
  
زن

 
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت

سالها هست که از دیده‌ی من رفتی لیک

دلم از مهر تو آکنده هنوز
     
  
زن

 
حرف ها دارم اما... بزنم یا نزنم؟
با تو ام! با تو! خدا را! بزنم یا نزنم؟

همه ی حرف دلم با تو همین است که «دوست...»
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟

عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟

گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟

از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:
دست بر میوه ی حوا بزنم یا نزنم؟

به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟

دست بر دست همه عمر در این تردیدم:
بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟

قیصر امین پور
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 31 از 65:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  64  65  پسین » 
شعر و ادبیات

A Pure Poetry | یک شعر ناب

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA