ارسالها: 24568
#381
Posted: 3 Dec 2016 20:56
كهن دژترين روزگارِ منی
تو«قلب جهان» و قرارِمنی
تو دروازه ی كشورِجان وتن
تو رستم ، تواسفنديارِ منی
تو بومی ترین لحنِ خُنیاگری!
اهوراترين وِردِ يك كافری!
تومازندرانی ترین سبزه زار!
وَ گیلان ترین بارشِ باوری
هوايي بلا خيز ما را گرفت
تبي مثل چنگيز ما را گرفت
دراوج بهاري ترين فصل عمر
چه بيهوده پاييز مارا گرفت!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 455
#383
Posted: 5 Dec 2016 17:29
عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند
هردو از احساس نفرت پر شدند
دل به چشمان کسی,وابسته بود
عقل از این بچه بازی خسته بود
حرف حق با عقل بود اما چه سود
پیش دل حقانیت مطرح نبود
دل به فکر چشم مشکی فام بود
عقل آگاه از خیال خام بود
عقل با او منطقی رفتار کرد
هرچه دل اصرار، عقل انکار کرد
کشمکش ها بینشان شد بیشتر
اختلافی بیشتر از پیشتر
عاقبت عقل از سر عاشق پرید
بعد از آن چشمان مشکی را ندید
تا به خود امد بیابانگرد بود
خنده بر لب از غم این درد بود . . .
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 24568
#384
Posted: 6 Dec 2016 17:50
ﯾﮏ ﺩﻡ ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﭽﺮﺧﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﭼﺮﺧﯽ ﺑﺰﻥ ، ﻣﺴﺘﯽ ﻧﻤﺎ ، ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﺗﺎ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻭﺍﭘﺴﯿﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺒﯿﻨﺪ ﺷﻮﺭ ﻭﺻﻞ
ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﻓﻠﮏ ، ﭼﺮﺧﯽ ﺑﭽﺮﺧﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﻭﺻﻞ ﺗﻮ ﻫﻔﺖ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﻡ
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺟﻤﺎﻝ ﻫﺴﺘﯿﺖ ، ﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺠﻮﺷﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﺍﺯ ﺩﻝ ﮔﺮﯾﺰﺍﻧﻢ ﻣﮑﻦ ، ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺁﺯﺍﺭﻡ ﻣﮑﻦ
ﺳﺎﻗﯽ ﺷﺮﺍﺑﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺰ ، ﻣﺴﺘﻢ ﺑﮕﺮﺩﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﺍﺯ ﻓﺮﺵ ﮔﺮ ﻓﺎﺭﻍ ﺷﺪﻡ ﺑﺎ ﻋﺮﺵ ﺩﻣﺴﺎﺯﻡ ﻧﻤﺎ
ﺑﺮ ﺩﺍﺭ ﻓﺮﺵ ﻋﺮﺷﯿﺎﻥ ، ﻃﺮﺣﯽ ﺩﺭﺍﻧﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻣﺪﯼ ، ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺁﻣﺪﯼ
ﺑﺎ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﭙﯿﭽﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﻣﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﺯﺍﺭ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﭘﺎﮎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ، ﭼﺸﻤﯽ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺗﻠﺦ ﻣﺎ ، ﺟﺎﻥ ﺭﺍ ﻏﻨﯿﻤﺖ ﻣﯽ ﺑﺮﻧﺪ
ﺑﺮ ﭘﯿﮑﺮ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﻣﺎ ، ﺍﺷﮑﯽ ﺑﯿﺎﻓﺸﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ، ﺟﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺖ ﺳﻮﺧﺘﻪ
ﺗﻦ ﻫﺎﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻦ ، ﺟﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
ﺍﺯ ﻣﺤﺸﺮ ﺭﺿﻮﺍﻧﯿﺖ ﺟﺎﻧﯽ ﺩﮔﺮ ﺩﺍﺭﻡ ﻃﻠﺐ
ﺍﯾﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﺷﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 8967
#386
Posted: 12 Dec 2016 22:04
سر مستی ِ مــا مردم هشیار ندانند
انکار کنان شــیوهی این کار ندانند ...
در صومعه سجاده نشینان مجازی
ســــوز ِ دل ِ آلــــــوده ے خمار ندانند ...
آنان که بماندند پس پردهی پندار
احـــــــــــوال سراپردهی اسرار ندانند ...
آنان که شبی فراقِ یاران نکشیدند
انــــدوه شـــبان ِ مــن بییــــــار ندانند ...
بییار چو گویم بودم روی به دیوار
تا مــــــــدعیان از پـــس ِ دیوار ندانند ...
ســــــوز جگر بلبل و دلتنگی ِ غنــــچه
بر طرف چمن جز گلُ گلزار ندانند ...
جمعی که بدین درد گرفتار نگشتند
درمان دل خســـــتهی عطـــــار ندانند ...
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
ارسالها: 455
#387
Posted: 12 Dec 2016 22:09
من گرفتار شبم در پی ماه آمده ام
سیب را دست تو دیدم به گناه آمده ام
سیب دندان زده از دست تو افتاد زمین
باغبانم که فقط محض نگاه آمده ام
چال اگر در دل آن صورت کنعانی هست
بی برادر همه شب در پی چاه آمده ام
شب و گیسوی تو تا باز به هم پیوستند
من به شبگردی این شهر سیاه آمده ام
این همه تند مرو شعر مرا خسته مکن
من که در هر غزلم سوی تو راه آمده ام . . .
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 8967
#388
Posted: 17 Dec 2016 00:56
ترک ما کردی ولی باهرکه هستی یار باش
مثل من هرگز نکن با او کمی دلدار باش
کم گذاشتی نازنین یک عمر برایم عشق خود
لااقل یکدم بساز با عشق او بسیار باش
از حریم عشق من پاپس کشیدی ناگهان
گرد تا گرد حریم عشق او دیوار باش
ساکتی ای نازنین از عشق نو حرفی بزن
بی دروغ و بی کلک یک لحظه را اینبار باش
دلهره جانم گرفت ازبس بفکرت بوده ام
حال او خوشحال کن چون لحظه دیدار باش
من که رفتم بعد ازین حالم بتو مربوط نیست
خنده کن یا گریه یا ازعشق او بیمار باش
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
ارسالها: 3610
#389
Posted: 18 Dec 2016 12:55
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم میرود
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 8967
#390
Posted: 22 Dec 2016 15:08
به یلـدا می زنم امشـب ، نکن چـون و چـرا با مـن
بیـا در قایـقِ عشـقم ، که مـوجِ سـایه هـا ، با مـن
تلنـگر می زند عشـقت ، کـه بیدارم در ایـن یلـدا
کمی الهامِ شـعرم شـو ، غـزل تا انتـها ، با مـن
شـبی لبریـز احساسـم ، محـبّت بوسـه مـی خواهد
اناری خـون فشـان با تـو ، تمامش خـون بهـا ، با من
نهیـب سـرد یلـدا را ، فقـط آغـوش مـی گیـرد
بغـل کن تکیـه گاهت را ، که تحریمِ حـیا ، با مـن
کمـی با دیگران صحـبت ، کمی هـم رفتـه در خَلـوَت
شـروعی مختصـر با تـو ، حـدیث و مـاجرا ، با مـن
بیا شـاخه نبـات مـن ، بخـوان از بخـت و اقبـالم
ببین حـافظ چـه می گوید ،که فالِ نا به جـا ، با مـن
به گُلخنـدت نمـک داری ، فشـارم مـی زند بـالا
تـو قلبـم را نـوازش کن ، فشـار ِ مبتـلا با مـن
سـفر تا عمق رویا کُـن ، چـه بیمی از خـطر داری؟
نترس از حجمِ تقدیرم ، که آن هم از قضـا ، با مـن
سـفر از قَـرنِ دلتنگی ، عبـور از تنـگه ی ظلـمت
نفـس های عمـیق از تـو ، عـبور از تنگـنا ، با مـن
اگـر در ورطـه افتـادی ، نتـرس از قامت طـوفان
به من آویـز شـو مُحکم ، که تا ساحل شِـنا ، با مـن
خـطر همـزاد انسـان شـد ، نمی ترسم از این دریا
سـکوتِ صـخره ها با تـو ، گذشـتن از بلا ، با مـن
نکن پـروا ، هـوایی شـو ، برایـت آسـمان دارم
اگر آغـوش بگشایـی ، سـقوطِ بی هـوا ، با مـن
در این شب فـاز مـی گیرم ، تـبِ پرواز می گیـرم
تو هم پرواز با مـن شـو ، رسـیدن تا فضـا با مـن
به "جاذب" خرده می گیری ، چرا سـر بسته مـی گوید
بیـا در فازِ یلدایـی ، جـواب خُـرده هـا با مـن
دعا کن هر که عاشـق شـد ، بسـازد کلبه ی عشـقی
تـو دسـتت را بِبَـر بالا ، دعـایِ بـی ریـا ، با مـن
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم