ارسالها: 14491
#401
Posted: 29 Dec 2016 16:47
تـــــــــــوجه
کاربران عزیزی که زحمت میکشید پست می ذارید
تالار ادبیات قوانینی دارد
از این به بعد پستی های که بولد نشده ٰ، رنگ بندی نشده و ابیات جدانشده باشند در جا پاک میشود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 3610
#402
Posted: 29 Dec 2016 20:31
آری آغاز دوست داشتن است
امشب از آسمان دیدهی تو
روی شعرم ستاره میبارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجههایم جرقه میکارد
.
شعر دیوانهی تبآلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره میسوزد
عطش جاودان آتشها
.
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
.
شب پر از قطرههای الماس است
از سیاهی چرا هراسیدن
آنچه از شب به جای میماند
عطر سکرآور گل یاس است
.
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانهی من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من
.
آه بگذار زین دریچه باز
خفته بر بال گرم رویاها
همره روزها سفر گیرم
بگریزم ز مرز دنیاها
.
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم.. تو.. پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو.. بار دیگر تو
.
آنچه در من نهفته دریایی ست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفان
کاش یارای گفتنم باشد
.
بس که لبریزم از تو میخواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها
.
بس که لبریزم از تو میخواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه به تو آویزم
.
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
فروغ فرخزاد
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 8967
#403
Posted: 1 Jan 2017 20:27
یک شعر ناب
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
ارسالها: 8967
#404
Posted: 1 Jan 2017 20:33
یک شعر ناب
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
ارسالها: 8967
#407
Posted: 4 Jan 2017 19:08
از غـــــم تقاضا ڪرده ام ،
ازخــود گریزانت ڪند
هـــــرگـــــز مبادا غصہ اے ،
ســــر در گریبانت ڪند
از ترسِ نامحرم تو را ، در سینہ پنهان مے ڪنم
درهاے قلبــــــــم بستہ شد ،
تا خوب پنهانت ڪند
از این شب وحشے نترس ،
مــن با تو هستم نازنیـــــن
با ماه صحبت مے ڪنم ،
مهتاب مهمانت ڪند
گفتے هوایے مےشوے وقتے ڪہ باران مے زند
با ابر صحبت مے ڪنم تا بوسہ بارانت ڪند
از مرگ صحبت ڪردے و گفتے ڪہ مے ترسے از آن
با مرگ صحبت ڪرده ام
من را به قربانت ڪند ...
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
ارسالها: 8967
#408
Posted: 8 Jan 2017 16:49
خود ِمن از خود ِمن گاه بدش می آيد
آدم از آدم ِخودخواه بدش می آيد
بايد از درد بنالم ولی از بخت ِبدم
سينه از ناله و از آه بدش می آيد
چه كسي پنجره را بُرده كه من تاريكم!؟
آينه از شب ِ بی ماه بدش می آيد
توشه برداشته ای ميروی از من به سفر
گندم از ماندن ِدر كاه بدش می آيد
شايد از تلخي قهوه است كه خاتون قجر
انقلابی شده از شاه بدش می آيد
شانه كن ! گيس بِلندت به سر شانه بريز
شاعر از گيسوی كوتاه بدش می آيد
آي يعقوب ! كجايي كه ببينی امشب
يوسف از مصر ِته ِ چاه بدش می آيد...
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
ارسالها: 6368
#409
Posted: 8 Jan 2017 17:00
بيشه داران ، با تبر داران ،تبانی کرده اند
قامت بالا بلندان را ،کمانی کرده اند
ريشه خواران فسون ،بر تک درخت پيرباغ
زاغ را ، مامور برج ديده بانی کرده اند
صحبت از بزم بهار و جام های لاله نيست
داس ها ،گلگشت ها را ،ارغوانی کرده اند
ساحت پاک پگاه کفتران ،خاکستری است
بس که صيادان در آن ،کرکس پرانی کرده اند
آبياران ، با شب و مرداب ،پيمان بسته اند
اين دو رنگان ،آبها را هم ،روانی کرده اند
آرزوی مردن خورشيد و تکرار شب است
آنچه خفاشان ،به شوقش ،پر فشانی کرده اند
عاشقا ! برگرد ! راه عشق را پيچانده اند
رهزنان ،معشوق را هم،بی نشانی کرده اند ...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 24568
#410
Posted: 8 Jan 2017 23:36
قطار شو که مرا با خودت سفر ببری
به دورتر برسانی ، به دورتر ببری
تمام بود و نبود من در این دنیا
که تا ابد چمدانی ست مختصر ببری
که من تمام خودم را مسافر تو شوم
تو هم مرا به جهان های تازه تر ببری
سپس نسیم شوی تو و بعد از آن یوسف
که پیرهن بشوم تا مرا خبر ببری
مرا به خواب مه آلود ابرهای جهان
به خواب های درختان بارور ببری
و بعد نامه شوم من ...چه خوب بود مرا
خودت اگر بنویسی ، خودت اگر ببری
عجیب نیست که هیزم شکن بیآشوبد
درخت اگر که تو باشی ، دل از تبر ببری
غروب زوزه باد و شکستن جاده
چه می شود که مرا با خودت به سفر ببری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند