ارسالها: 24568
#421
Posted: 22 Feb 2017 19:28
مثل درختی که پر است از کنده کاری ها
در سینه خود دارم از تو یادگاری ها
از جای هر زخمی زدی ، گل سر برآورده است
پر برگ و بارم کرده اند این بردباری ها
در خلقت هر برگ رازی ست شکل قلب
این بود منظور من از نامه نگاری ها
هر چند هر دو چشم در راهیم با این حال
با هم تفاوت می کند چشم انتظاری ها
می آیی ، اما بوسه ات طعم تبر دارد !
از پا می افتم پس چه سود از پایداری ها
می میرم اما نام من یادآور اوج است
چون شیر سنگی در میان بختیاری ها
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#423
Posted: 16 Apr 2017 20:40
بوی خوش نارنج و عود و عنبری تو
انجیل و تورات و زبوری دیگری تو
تفسیرالمیزان چشمت را نوشتند
بی معجزه اثبات شد پیغمبری تو
عطرتنت اوضاع کاشان را به هم ریخت
پیداست از گل های قمصر بهتری تو
تا پرچم زلفت میانِ باد رقصید
احساس کردم کاوه ی آهنگری تو
رکسانه های شهرمان را زهر دادند
شب گریه های خلوت اسکندری تو
دل خسته ای از زندگی از این یهودا
مثل مسیحا فکر شام آخری تو
دلشوره میگیرد زمین از اشک هایت
شرجی ترین بغض شب شهریوری تو
باران یادت بی امان می بارد اینجا
مرداب دلتنگم گل نیلوفری تو
بگذار راحت تر بگویم حرف خودرا
آقای شاعر مسلک من محشری تو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#424
Posted: 18 Apr 2017 19:59
چگونه با تــو بگويــــم كـه مردم آزاری؟
و اينكه پر شدی از واژه های تكراری؟
چگونه با تو بگويم كه سطر سطر دلت
تقلبـــی شده و شكل جنس بازاری؟
ولـی هنوز در انديشه ی غزل هايی.
ببين كه باز هم آقا به من بدهكاری!
و دلخوشم به نگاهی كه مات مانده و سرد،
بــــه روی عکس کســـی روی قاب ديواری.
دلت ترانه ی محض است يك ترانه ی محض،
كــــه هست روي لبت تا هميشه هـا جاری.
"و خواند قصه ی دل را برای من اين بود"
كه های ... بانوی آيينه! دوستم داری؟
چگونه با تو بگويم؟ _كمی خجالتيم
و با اجازه ی حضار محترم ... آری...!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#425
Posted: 23 Apr 2017 23:04
من آن کلاغـک تکـــرار هــای غمگینم
به خانه ام نرسیدم، و خواب می بینم
درخت بودی و من هم کلاغ بی خبرت
دوباره از لب سردت، غــرور می چینم
تو عاشقم شده بودی و این بهارم بود
و بــا صدای گرفتـــه، صدای ننگینـــم
و قار قار که یعنی تو آسمان منی
و قار قار بهـــارم! بهار شیرینـــــم
و قــار قــار بیـــــا مبتلای هـــم باشیم
به شب رسیده نگاهم، شکوفه آجینم
تو ناز می کنی و من دوباره می لرزم
بهــــار آمده؟ یا این منم که بی دینم؟
تو شعر های منی، من دل سیاه توام
و قانعــم بـــه همین، ای خدای آیینم
سکوت می کنم و بوسه هات می خندند
به سیب سرخ دلم؟ یا به بغض سنگینم؟
و من دوباره همــان داغ دار غمگینم
به خواب رفته ام اما, تو را نمی بینم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 14491
#426
Posted: 27 Apr 2017 20:23
خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا
گر سرم در سر سو دات رود نیست عجب
سرسوای تو دارم غم سرنیست مرا
بیرخت اشک همی بارم و گل میکارم
غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#428
Posted: 22 May 2017 20:35
چرا به قافیه ی چشم تو نمی آیم؟
ردیف می شود هر چند قلب تنهایم
برای خستگی شانه های پردردت
چقدر خط زده ام روزهای فردایم
من از اجاق زمستان هنوز پر برفم
نخواستی که بدانی دلیل سرمایم
نخواستی که بگویی چقدر دل تنگی
نشد که با تو بگویم غم و تمنایم
به ساحل دل تو صد هزار مروارید
نخواستی که بدانی منم که دریایم
نرفتی از دلم و باز بچگی کردی
چگونه از تو جدا شد شب تماشایم
...
به خواب می روم و آرزو ی دیدارت
چقدر زود می آید به خواب و رویایم
تمام شب دل من در امید آغوشت
چگونه صبح کنم من که مست و شیدایم
تو باز چشم گشودی و من جوانه زدم
چقدر خاطره دادی به روز و شبهایم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 87
#430
Posted: 14 Jun 2017 10:58
آدمی چیست برزخی جامع
صورت خلق و حق در او واقع
نسخه مجمل است و مضمونش
ذات حق و صفات بیچونش
متصل با دقایق جبروت
مشتمل بر حقایق ملکوت
باطنش در محیط وحدت غرق
ظاهرش خشک لب به ساحل فرق
یک صفت نیست از صفات خدا
که نه در ذات او بود پیدا
هم علیم است و هم سمیع و بصیر
متکلم مرید و حی و قدیر
همچنین از حقایق عالم
همه چیزی بود در او مدغم
خواهی افلاک و خواهی ارکان گیر
خواه کان یا نبات و حیوان گیر
صورت نیک و بد نوشته در او
سیرت دیو و دد سرشته در او
گرنه مرآت وجه باقی بود
از چه رو شد فرشته را مسجود
بود عکس جمال حضرت پاک
اگر ابلیس پی نبرد چه باک
هر چه در گنج کنت کنز نهان
بود، در وی خدا نمود عیان
خلق را در ظهور پیدایی
هستی اوست علت غایی
زانکه عرفان بود سبب آن را
و اوست مظهر کمال عرفان را
اگر شاد بودی آهسته بخند تا غم بیدار نشود،
اگر غمگین بودی آرام گریه کن تا شادی ناامید نشود...