ارسالها: 24568
#451
Posted: 24 Sep 2017 14:49
فرمـان بده پیغمبر اعجـــاز برقصم
در چشم چهل رند نظر باز برقصم
تو تار، دوتاری و سه تــاری و سماعی
با شور بخوان گوشه ی شهناز برقصم
نه دف د د دف ...نای نی و عود بیاور
تا یاد بگیرم کــــه به هر ساز برقصم
با دامن پرچین خودم چــــرخ...بچرخم
قلیان بکشی...قل بزنی...باز برقصم
با تن ت ت تن تن ت ت تن شور بگیرم
هی سکّه ی زرکـــوب بیانداز برقصم
از داغی خرماپـــز اهـــــواز بیایـــــم
در مستی میخانه ی شیراز برقصم
دیوانه که از حکم وجزا ترس ندارد
مطرب تو بزن باز از آغـــاز برقصم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 8967
#452
Posted: 18 Oct 2017 22:16
به من چیزی بگو شاید هنوزم فرصتی باشه
هنوزم بیـن ما شاید یه حـس تـازه پیدا شه
یه راهی روبه من واکن تو این بیراههى بنبست
یه کاری کن برای ما اگه ما ای هنوزم هست
به من چیزی بگو از عشق از این حالی که من دارم
من از احساس شک کردن به احساس تو بیزارم
تو هم شاید شبیه من تو این بـرزخ گرفتاری
تو هم شاید نمیدونی چه احساسی به من داری
گریزی جز شکستن نیست منم مثل تو میدونم
نگو بـاید بریـد از عشق نه میتونی نه میتونم
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
ارسالها: 14491
#453
Posted: 16 Nov 2017 17:37
ارغوان
ارغوان
شاخه ی هم خون جدا مانده ی من
آسمان تو چه رنگ ست امروز ؟
آفتابی ست هوا ٬
یا گرفته ست هنوز ؟
من درین گوشه
که از دنیا بیرون ست ٬
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم
دیوار است
آه
این سخت سیاه
آنچنان نزدیک ست
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته
که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کور سویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجا ست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه ی چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نیانداخته است
اندرین گوشه ی خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو میریزد
ارغوان
این چه رازیست که هر بار بهار ٬
با عزای دل ما می آید ؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است ؟
اینچنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید
ارغوان پنجه ی خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس
کی برین دره غم می گذرند ؟
ارغوان
خوشه ی خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره ی باز سحر
غلغله می آغازند
جان گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشا گه پرواز ببر
آه بشتاب
که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان
بیرق گلگون بهار
تو بر افراشته باش
شعر خون بار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه نا خوانده ی من
ارغوان
شاخه ی هم خون جدا مانده من ....
هوشنگ ابتهاج
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 12859
#454
Posted: 23 Nov 2017 09:55
خیلی از عکسهای اولیه زلزله کرمانشاه مثلا عکس زیر:
من را به یاد این شعر ناب حسین منزوی می اندازد:
آوار پریشانیست
رو سوی چه بگریزیم؟
هنگامه حیرانیست
خود را به که بسپاریم؟
Make the REST of your life, the BEST of your life
ارسالها: 2470
#455
Posted: 6 Dec 2017 01:17
نمی دانم اگر مرگ بیاید
اول گلویم را می فشارد
یا دلم را
آن روز کجای خانه نشسته بودم
که می توانستم آن همه شعر بگویم؟
کدام لامپ روشن بود؟
می خواهم آنقدر شعر بگویم
که اگر فردا مردم
نتوانی انکارم کنی
می خواهم شعرم چون شایعه ای در شهر بپیچد
و زنان
هربار چیزی به آن اضافه کنند
امشب تمام نمی شود
امشب باید یکی از ما شعر بگوید
یکی گریه کند
در دلم جایی برای پنهان شدن نیست
من همه ی زاویه ها را فرسوده ام
دیگر وقت آن است که مرگ بیاید
و شاخ هایش را در دلم فرو کند
" الهام اسلامی"
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 8967
#456
Posted: 13 Jan 2018 20:09
فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمی کند شب من کی سحر شود
شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود
رنج فراق هست و امید وصال نیست
این "هست و نیست" کاش که زیر و زبر شود
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درددل کنم و دردسر شود
ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود
موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذار گفتگو به زبان هنر شود
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
ارسالها: 12859
#457
Posted: 18 Jan 2018 17:46
در مجلسى از ژولیده نیشابوری پرسیدند: میتوانی فی البداهه شعری بگویی که ده کلمه "دل" در آن باشد؟!
ژولیده دو بیت زیر را در آن مجلس سرود:
ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺩﻝ ﺍﺯ ﮐﻔﻢ ﺩﺯﺩﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﻫﺮﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ، ﺳﻨﮕﺪﻝ ﻧﺸﻨﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺍﯼ ﺩﻟﺮﺑﺎ، ﺩﻟﺒﺮ، ﺯ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻥ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟
ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻝ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ
Make the REST of your life, the BEST of your life
ارسالها: 2470
#458
Posted: 27 Jan 2018 14:12
مادرم دختر ماهی دارد
آسمان شال نگین دار من است
آیینه با همه ی آیین اش
یک دهن خنده بدهکار من است
بغض دارد دل من می ترکد
نکند طعم غذا شور شود
تو ندانی که چه حسی دارد
زن آزاده که مجبور شود
زن آزاده که مجبور شود
تن به مردی که نخواهد بدهد
تن به مردی که جواب لبخند
گاه اگر داد به ابجد بدهد
بانوی قصه که خود می فهمد:
زندگی یک سره شیدایی نیست
آرزوی های فراوان دارد
که فقط سکس و پسر زایی نیست
غم بیکاری شوهر بخورد
غم بیماری مادر بخورد
غم غم های برادر بخورد
مثل سیگار پدر در بخورد
کارد ها در هوس طعم لبش...
دوستان دشنه به کف در عقبش...
قرص ها کم نتوانند تبش...
ماه هم رفته از ایوان شبش...
زن سیگاری هرزه لقبش
جای آغوش نوازشگر عشق
تکیه بر دوش مترسک بزند
از سر عاطفه ی مادری اش
شانه بر گیس عروسک بزند
ناگهان حوصله اش سر برود
دست بر دست جنون بگذارد
پر کند کوله ی تنهایی را
پای از خانه برون بگذارد
تهمت اهل گذر منتظرش
گرگ ها در پس در منتظرش
راه تاریک و سفر منتظرش
جاده در جاده خطر منتظرش
چون کسی نیست دگر منتظرش
می رود گور خودش را بکند
پشت این شعر که نا تکمیل است
کز کند گوشه یی خوابش ببرد
آشپز خانه دگر تعطیل است
آه معنا نشد این قصه ی پوچ
باش بر صورتم آبی بزنم
جامه ی از گل پیچک به تنم
رژ پر رنگ گلابی بزنم
باد را شانه کند موهایم
دو پرنده بپرد از یخنم
مثل پروانه برقصم نفسی
ریشه از آنچه گذشته بکنم
"مهتاب ساحل"
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 2470
#459
Posted: 27 Jan 2018 23:56
در خانه خود نشسته ام ناگاه
مرگ آید و گویدم ز جا برخیز
این جامه عاریت به دور افکن
وین باده جانگزا به کامت ریزا
خواهم که مگر ز مرگ بگریزم
می
خندد و می کشد در آغوشم
پیمانه ز دست مرگ می گیرم
می لرزم و با هراس می نوشم
آن دور در آن دیار هول انگیز
بی روح فسرده خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدمها
بازیچه مار و طعمه مورم
در ظلمت نیمه شب که تنها مرگ
بنشسته به روی دخمه ها بیدار
ومانده مار و
مور و کژدم را
می کاود و زوزه می کشد کفتار
روزی دو به روی لاشه غوغایی است
آنگاه سکوت می کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند
پوشد رخ آن مغاک وحشت زا
سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بی انجام
این قصه دردناک خواهد شد
ای
رهگذران وادی هستی
از وحشت مرگ می زنم فریاد
بر سینه سرد گور باید خفت
هر لحظه به مار بوسه باید داد
ای وای چه سرنوشت جانسوزی
اینست حدیث تلخ ما این است
ده روزه عمر با همه تلخی
انصاف اگر دهیم شیرین است
از گور چگونه رو نگردانم
من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم
از کرده خویشتن پشیمانم
من تشنه این هوای جان بخشم
دیوانه این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامدست برخیزم
در دامن زندگی بیاویزم
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 12859
#460
Posted: 30 Jan 2018 08:17
هرچه آید به سرم باز بگویم گذرد
وای از این عمر که با "می گذرد" می گذرد
بسیار مختصر و بسیار مفید
Make the REST of your life, the BEST of your life