ارسالها: 80
#51
Posted: 22 Feb 2011 23:34
برگه های گل پرپر میکنم
عشق اونو بیرون از سر می کنم
عشق اون دروغی بود پر بود از رنگ ریا
روزای قشنگی بود به دلم می گفت بیا
این روزای آخری دستش برام رو شده بود
این دل زار و پریشون واسه اون لک زده بود
می دیدم که دستشم دیگه بود تو دسته اون
دیگه من چکار کنم ای خدای مهربون
نبود انقد بی وفا از دل تنم جدا
من می گفتم واسه اون همش از عشق وفا
ولی خوب دووم نداشت آره خوب دوستم نداشت
توی قلبم دیگه اون جای عشق نفرت گذاشت
تکیه بر دوست مکن محرم اسرار کسی نیست ... ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست
ارسالها: 2470
#52
Posted: 23 Feb 2011 01:08
از چشم هام، آدم دلتنگ می برند
با جرثقیل، از دل من، سنگ می برند
فحشی ست در دلم که شدیدا مؤدب است!
در من تناقضی ست که هر روزش از شب است
خوابیده اند در بغلم بی علاقه ها
پرواز می کنند مرا قورباغه ها!!
از یاد می برند مرا دیگری کنند
از دستمالِ گریه ی من روسری کنند
در کل شهر، خاله زنک ها نشسته اند
درباره ی زنی که منم داوری کنند
با آن سبیل! و خنجر در آستینشان
در حق ما برادری و خواهری کنند!!
چشم تو را که اسم شبش، آفتاب بود
با ابرهای غمزده خاکستری کنند
ما قورباغه ایم و رها در تهِ لجن
بگذار تا خران چمن! نوکری کنند
ما درد می کشیم که جوجه فسیل ها!
در وصف عشق و زیر کمر، شاعری کنند
از سختمان گذشته اگر سخت پوستیم!
بیچاره دشمنان شما! ما که دوستیم!!
از دعوی برادری با سبیل ها!
تا واردات خارجی دسته بیل ها!!
از تخت های یک نفره تا فشار قبر
خوابیدن از همیشگی مستطیل ها
در جنگ بین باطل و باطل که باختم
دارد دفاع می شود از چی وکیل ها؟!
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 2470
#54
Posted: 7 Apr 2011 11:14
باران اشک اگرچه که شرشر گرفته است
قلبی که دست توست مرا گر گرفته است
هی می رود کنار شب و قرص های گیج
بیماری عجیب «تفکر » گرفته است
یعنی دلی که زندگی اش درد می کند
شاید برای خانم دکتر گرفته است!
رخت سیاه کیست که بر چشم های توست
در مجلس عزای که چادر گرفته است؟!
هر واژه عاشق است ولی از نگاه عقل
دنیای مرد رنگ تنفّر گرفته است!
حالا بخوان:
لالای لالالای لای لالای لالای...
که عشق، عقل را به تمسخر گرفته است!!
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 125
#58
Posted: 4 May 2011 03:20
کم کم یاد خواهی گرفت :
تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستند
و هدیهها، معنی عهد و پیمان نمیدهند.
کم کم یاد میگیری :
که حتی نور خورشید هم میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد میگیری که خیلی میارزی....
ز شیر شتر خوردن و سوسمار عرب را به جایی رسیدست کار
که تخت کیانی کند آرزو تفو بر تو ای چرخ گردون تفو
ارسالها: 2470
#59
Posted: 12 May 2011 22:14
به دوست داشتن مرد بستگی دارد
به انتهای شبی سرد بستگی دارد
كه عاشقش شده باشم كه عاشقم شده با...
كه دست های زن از درد... بستگی دارد ↓
به عشق، به هیجان، به خدا، به چیزی سفت
به آنچه مرد نمی كرد بستگی دارد!
به آنچه مرگ مرا برد قابل ربط است
به آنچه عشق تو آورد بستگی دارد
تمام صحنه ی بی اتّفاق من... و شما
به باد و پیرهنی زرد بستگی دارد
غزل تمام شده... و ادامه ی این شعر
به لحن واژه ی «برگرد » بستگی دارد
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!