انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 10 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

Sadegh Hedayat | صادق هدایت


مرد

 
طلب آمرزش(قسمت آخر)


بالاخره ، بعداز آنكه خانم گلين و حسين آقا و مشدي رم ضان يك اطاق كثيف گلي از قرار شبي هفت روپيه
كرايه كردند ، دوباره به جستجوي عزيز آقا رفتند . تمام شهر را زير پا كردند. از كفشدار و از زيارتنامه خوانها
يكي يكي سراغ عزيز آقا را به نام و نشاني گرفتند. اثري از او بدست نيامد. آخر وقت بود، صحن كمي خلوت شد .

خانم گلين براي نهمين بار داخل حرم شد و ديد كه دسته اي زن و آخوند دور زني گرد آمده اند كه بقفل ضريح
چسبيده آنرا ميبوسد و فرياد ميزند :

" يا امام حسين جونم ، بدادم برس ! سرازيري قبر ، روز پنجاه هزار سال ، وقتيكه همة چشمها ميرود روي
كاسه سرهاشان چه خاكي بسرم بريزم ؟ بفريادم برس ! بفريادم برس ! توبه ، توبه ، غلط كردم ، مرا ببخش !"

هرچه از او ميپرسيدند مگر چه شده ، جواب نميداد. بالاخره پس از اصرار زياد گفت :
" من يك كاري كرده ام ، ميترسم سيدالشهدا مرا نبخشد ."
همين جمله را تكرار ميكرد و سيل اشك از چشمانش سرازير بود . خانم گلين صداي عزيز آقا را شناخت،
جلو رفت . دست او را كشيد برد در صحن و بكمك حسين آقا او را به خانه بردند، دورش جمع شدند. بعد از آنكه
دو تا چائي شيرين باو دادند و يك قليان برايش چاق كردند، عزيز آقا شرط كرد كه حسين آقا از اطاق بير ون
برود تا سرگذشت خودش را نقل بكند . حسين آقا كه از در بيرون رفت، عزيز آقا قليان را جلو كشيد و اينجور
شروع كرد :

گلين خانم جونم، ميداني كه وقتي من به خانه گدا علي خدا بيامرز رفتم، سه سال ما همچنين زندگي كرديم كه
سكينه سلطان سركوب گدا علي را سر شوهرش ميزد . گدا علي مرا مي پرستيد و ر وي سرش مي گذاشت .ولي در
اين مدت من آبستن نشدم، براي همين بود كه شوهرم حاشاولله كشتيارم شد كه من بچه ميخواهم، هر شب تنگ
دلم مي نشست و ميگفت :اين بدبختي را چه بكنم؟ اجاقم كور است . من هر چه دوا ودرمان كردم، دعا گرفتم،
آخرش بچه ام نشد تا اينكه يكشب گدا علي پيش من گريه كرد وگفت :اگر تو رضايت بدهي، يك صيغه ميگيرم،
براي اينكه خدمت خانه را بكند وبعد از آنكه بچه پيدا كردم طلاقش ميدهم و تو بچه را وجه فرزندي بزرگ ميكني .

من هم گول آن خدا بيامرز را خوردم وگفت : چه عيبي دارد ! خودم اينكار را بگردن ميگيرم . فرداي همانروز چادر
كردم،رفتم خديجه دختر حسن ماستبند را كه زشت وسياه وآبله رو بود براي شوهرم خواستگاري كردم . وقتيكه
خديجه وارد خانه مان شد، سر تا پايش را ارزن ميريختي پائين نميآمد، اگر دماغش را ميگرفتي جونش در ميرفت.

خوب، من خانم خانه بودم، خديجه هم كار ميكرد، ديزي بار ميگذاشت، خانم، يكماه نگذشت كه آبي زير پوستش
رفت، استخوان تركانيد وشكمش گوشت نو بالا آورد . آنوقت زد وآبستن شد . خوب ديگر معلوم بود خديجه
پيازش كونه كرد . شوهرم همه حواسش پيش او بود .اگر چله زمستان آلبالو ويار ميكرد، گدا علي از زير سنگ هم
شده بود برايش ميآورد . من شده بودم سياه بخت وسياه روز ! هر شب كه گدا علي خانه ميآمد دستمال هل وگل
را اطاق خديجه ميبرد ومن هم از صدقه سر او زندگي ميكردم .-خديجه دختر حسن ماستبند كه وقتي وارد خانه
ما شد ، يك لنگه كفشش نوحه مي خواند ويكيش سينه ميزد، حالا به من تك بر ميفروخت .آنوقت پشت دستم زدم
وفهميدم كه عجب غلطي كرده ام.

خانم، نه ماه من دندان روي جگر گذاشتم و جلو دروهمسايه با سيلي روي خود را سرخ نگه مي داشتم . اما
روزها كه شوهرم خانه نبود، خديجه را خوب مي چراندم. خاك برايش خبر نبرد، پيش شوهرم به او بهتان ميزدم،
ميگفتم : سر پيري عاشق چشم وزغ شدي ! تو اصلا بچه ات نمي شود . اين تخم مول است . خديجه از مشدي تقي
قاشق تراش آبستن است خديجه هم براي من انگشت توي شير ميزد وپيش گدا علي برايم مايه مي گرفت . چه درد
سرتان بدهم؟ هر روز خانه مان الم شنگه اي بپا بود كه نگو و نشنو . همه همسايه ها از دست داد و بيداد ما به
عذاب آمده بودند . من دلم مثل سير وسركه ميجوشد كه مبادا بچه پسر باشد رفتم سر كتاب باز كردم جادو جنبل
كردم خد ا به دور ، انگاري كه خديجه گوشت خوك خورده بود، جادو بهش كارگر نمي شد . روز به روز گنده تر
مي شد تا اينكه سر نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه خديجه خانم زاييد آنهم چه؟ يك پسر.

خانم، من تو خانه شوهرم شدم سكه يك پول ! نمي دانم خديجه مهره مار با خودش داشت يا چيز بخورد گدا
علي داده بود . خانم جون، قربانتان همين زنيكه شرنده را كه خودم رفتم از محله پنبه ريسه آوردم، دن دانم را
شمرده بود . روبروي شوهرم به من گفت : عزيز آقا، بي زحمت من دستم نمي رسد، كهنه هاي بچه را بشوريد .

اين را كه گفت من آتشي شدم روبروي گدا علي هر چه از دهنم در آمد به خودش و بچه اش گفتم، به گدا علي
گفتم مرا طلاق بده، اما آن خدا بيامرز دستهاي مرا ماچ مي كر د، مي گفت : چرا اينجور مي كني ؟ مي ترسم شير
اعراض دهن بچه بگذارد . تو همين قدر بگذار بچه راه بيفتد آنوقت خديجه را طلاق مي دهم .اما ديگر از زور
خيالات خواب وخوراك نداشتم تا اينكه خدايا توبه براي اينكه دل خديجه را بسوزانم يك روز همينكه رفت حمام و
خانه خلوت شد، من هم رفتم سر گهواره بچه سنجاق زير گلويم را كشيدم . رويم را برگردانيدم و سنجاق را تا
بيخ توي ملاج بچه فرو كردم . بعد هولكي از اطاق بيرون دويدم . خانم اين بچه دو شب و دو روز زبان به دهن
نگرفت. هر فريادي كه مي زد بند دلم پاره مي شد . هر چه برايش دعا گرفتند، د وا و درمان كردند بيخود بود روز
دوم عصر مرد.

خوب پيدا بود، خديجه وشوهرم براي بچه گريه كردند، غصه خوردند، اما من مثل اين بود كه روي جگرم آب
خنك ريختند با خودم گفتم اقلا حسرت پسر به دلشان ماند ! دو ماه از اين بين گذشت، دوباره خديجه آبستن شد .

اين دفعه نمي د انستم چه خاكي به سرم كنم . خانم، به همان شازده حسين قسم كه از زور غصه دو ماه بيهوش و
بي گوش ناخوش بستري شدم .سر نه ماه خديجه يك پسر ديگر تركمون زد و دوباره عزيز نازنين شد .گدا علي
براي بچه جانش در مي رفت خدا به قوم موسي دستغاله داده بود، به او هم يك پسر كاكل زري ! دو روز خانه
نشست و بچه قنداقي را مثل دسته هونگ جلوش گذاشته بود وتماشا مي كرد . باز همان آش و همان كاسه ! خانم
اين دست خودم نبود نمي توانستم هوو و بچه اش را ببينم، يك روز خديجه دستش بند بود ايز گم كردم، باز
سنجاق زير گلويم را كشيدم و توي ملاج بچه فروكر دم. اين بچه هم بعد از يك روز مرد . معلوم بود ، باز شيون و
واويلا راه افتاد . اين دفعه نمي دانيد چه حالي بودم از يك طرف قند توي دلم آب كرده بودند كه داغ پسر را به دل
خديجه گذاشتم، از طرف ديگر فكر مي كردم كه تا حالا دو تا خون كرده ام. براي بچه زبان گرفته بودم تو سر مي
زدم، گريه مي كردم آنقدر گريه كردم كه خديجه و گدا علي دلشان به حال من سوخت و تعجب كرده بودند كه من
چقدر بچه هوو را دوست داشته ام -اما اين گريه ها براي خاطر بچه نبود، براي خودم بود براي روز قيامت، فشار
قبر. همان شب شوهرم به من گفت : پس قسمت نبوده كه من بچه دار بشوم . مي بيني كه بچه هايم پا نمي گيرند
ومي ميرند . سر چله نكشيد كه باز هم خديجه آبستن شد و شوهرم براي اينكه بچه اش بماند نذر ونيازي نبود كه
نكرد. نذر كرد كه اگر بچه دختر شد او را به سادات بدهد و اگر پسر شد اسمش را حسين بگذارد و موهاي سرش
را تا هفت سال نچيند، بعد به وزن آن طلا بگيرد و با بچه برود كربلا .سر هشت ماه و ده روز خديجه پسر سومي
را زاييد اما اين دفعه مثل چيزي كه به دلش اثر كرده بود آني از بچه منفك نمي شد .من هم دو دل بودم كه سومي
را هم بكشم يا اينكه كاري بكنم كه گدا علي خديجه را طلاق بدهد.اما همه اينها خيالات خام بود. خديجه باز كيابياي
خانه و كدبانو شده بود . با دمش گردو مي شكست و هر دم توي دلم واسرنگ مي رفت . به من فرمان مي داد و
بالاي حرفش هم حرفي نبود . تا اينكه بچه چهارماهش تمام شد . هر شب و هر روز استخاره مي كردم كه بچه را
بكشم يا نكشم . تا اينكه يك شب با خديجه دعواي سختي كردم و با خود عهد كردم كه سر حسين آقا را زير آب
بكنم. دو روز كشيك كشيدم روز دوم بود، خديجه رفت از عطاري سر كوچه گل بنفشه بخرد . من دويدم توي
اطاق بچه را كه خواب بود از توي ننو برداشتم سنجاق را از زير گلويم كشيدم . اما همينكه آ مدم سنجاق را توي
پيشانيش فرو بكنم، بچه از خواب پريد و عوض اينكه گريه كند تو رويم خنديد . خانم نمي دانيد چه حالي شدم .

دستم بي اختيار پايين افتاد .دلم نيامد خوب هر چه باشد راست راستي دلم از سنگ كه نبود . بچه را سر جايش
گذاشتم و از اطاق بيرون دويدم آنوقت با خود م گفتم : خوب، تقصير بچه چيست ؟ دود از كنده بلند مي شود . بايد
مادرش را نفله بكنم تا آسوده شوم . خانم حالا كه براي شما مي گويم تنم مي لرزد . اما چه بكنم؟ همه اش به
گردن شوهر آتش به جان گرفته ام بود كه مرا دست نشانده يك دختر ماست بند كرد . خدايا خاك برايش خبر
نبرد.

از كرك گيس خديجه دزديدم بردم براي ملا ابراهيم جهود كه تو محله راه چمان بنام بود، برايش جادو كردم
نعل توي آتش گذاشتم، ملا ابراهيم سه تومان از من گرفت كه او را دنبه گداز بكند، به من قول داد كه سر هفته
نمي كشد كه خديجه ميميرد . اما نشان به آن نشاني كه يك ماه گذشت خديجه مثل كوه احد روزبروز گنده تر مي
شد! خانم، من اعتقادم از جادو وجنبل و اينجور چيزها سست شد . يك ماه بعد اول زمستان بود كه گدا علي سخت
ناخوش شد، به طوريكه دو مرتبه وصيت كرد و سه بار تربت حلقش كرديم . يك شب كه حال گدا علي خيلي بهم
خورده بود من رفت م بازار از عطاري داراشكنه خريدم، آوردم خانه ريختم توي ديزي ابگوشت ، خوب بهم زدم و
سر بار گذاشتم .براي خودم حاضري خريده بودم، آنرا دزدكي خوردم سير كه شدم رفتم اطاق گدا علي . دو
مرتبه خديجه به من گفت كه دير وقت است برويم شام بخوريم . اما من جوابش دادم كه سرم درد مي كند .امشب
ميل ندارم، سر دلم خالي باشد بهتر است.

خانم، خديجه شام اول وآخري را خورد و خوابيد . من رفتم پشت در، گوش ايستادم، صداي ناله اش را مي
شنيدم. اما چون هوا سرد بود و درها بسته بود صدايش بيرون نمي آمد .تمام شب را من به بهانه پرستاري پيش
گدا علي ماندم . نزديك صبح بود دوباره ترسان و لرزان رفتم از پشت در گوش دادم، صداي گريه بچه مي آمد .

اما جرات نكردم در را باز بكنم . برگشتم پيش گدا علي . خانم، نمي دانيد چه حالي بودم ! صبح كه همه بيدار شدند
رفتم در اطاق خديجه را باز كردم، ديدم خديجه مثل زغال سياه شده مر ده، و از بسكه تقلا كرده بود لحاف
ودشك هر كدام يك طرف افتاده بود . من او را روي دشك كشانيدم، لحاف را رويش انداختم بچه گريه و ناله مي
كرد. از اطاق بيرون آمدم، رفتم دم حوض دستم را آب كشيدم . بعد گريه كنان و تو سر زنان خبر مرگ خديجه را
براي گدا علي بردم.

هر كه از من مي پرسيد خديجه از چه مرد، مي گفتم : چند وقت بود كه براي آبستني دوا ودرمان ميكرد، وانگهي
زياد چاق شده بود شايد سكته كرده. كسي هم به من شك نياورد اما من خودم را مي خوردم و با خودم مي
گفتم: آيا اين من هستم كه سه تا خون كرده ام؟ از صورت خودم كه در آينه مي ديدم مي ترسيدم . زندگي به من
حرام شده بود ، روضه مي رفتم، گريه مي كردم، به فقير فقرا پول ميدادم اما دلم آرام نمي گرفت . ياد روز قيامت،
فشار قبر و نكير ومنكر كه مي افتادم خدا مي داند چه حال مي شدم . آنوقت به خيالم رسيد كه بروم در كربلا
مجاور بشوم و چون گداع لي نذر پسرش كرده بود كه با او برويم به كربلا بي ميل نبود كه برويم، اما هميشه
بهانه مي تراشيد ، اين دست آن دست مي كرد ، مي گفت : سال بعد مي رويم به مشهد . چون آن صفحات ناخوشي
آمده است و همينطور پشت گوش مي انداخت تا اينكه او هم عمرش را داد به شما . امسال من كلاهم را قاضي
كردم، همه دارائي گدا علي را فروختم، پول نقد كردم، چون خودش وصيت كرده بود . واين بود كه وقت حركت
شما ومشدي رمضان را نشاني دادند واز قزوين با هم حركت كرديم واين جواني كه با من است و مرا ننه خودش
ميداند، همان حسين آقا پسر خديجه است . گفتم از اطاق بيرون برود تا حكايتم را نشنود . همه مات ب ه سرگذشت
عزيز آقا گوش ميدادند . بعد اشك در چشمش پر شد وگفت : حالا نمي دانم خدا از سر تقصيرم ميگذرد يا نه، روز
قيامت حضرت شفاعتم را ميكند يانه؟ خانم، چندين وچند سال است كه من اين آرزو را داشتم تا درد دلم را به
كسي بگويم: حالا كه گفتم انگاري كه آب روي آتش ريختند. اما روز قيامت ...

مشدي رمضان علي خاكستر ته چپقش را تكان داد وگفت : خدا پدرت را بيامرزد، پس ما براي چه اينجا آمده
ايم؟ سه سال پيش من در راه خراسان سورچي بودم . دو نفر مسافر پولدار داشتم ، ميان راه كالسكه چاپاري
شكست، يكي از آنها مرد، آن يكي ديگر را هم خودم خفه كردم وهزار و پانصد تومان از جيبش در آوردم . چون
پا به سن گذاشته ام، امسال به خيال افتادم كه آن پول حرام بوده، آمدم به كربلا آن را تطهير بكنم . همين امروز
آن را بخشيدم به يكي از علما ، هزار تومانش را به من حلال كرد . دو ساعت بيشتر طول نكشيد، حالا اين پول از
شير مادر به من حلال تر است . خانم گلين قليان را از دست عزيز آقا گرفت، دود غليظي از آن در آورد و بعد از
كمي سكوت گفت : همين شاه باجي كه همراه ما بود، من ميدانستم كه تكان راه برايش بد است . استخاره هم كرده
بودم. بد آمده بود. اما با وجود اين آوردمش . ميدانيد اين ناخواهري من بود، شوهرش عاشق من شد، مرا هوو
برد سر شاه باجي . من از بسكه توي خانه به او هول وتكان دادم، افليج شد، بعد هم در راه او را كشتم تا ارث پدرم
به او نرسد! عزيز آقا از شادي اشك ميريخت وميخنديد، بعد گفت: -:پس...پس شما هم...
خانم گلين همينطوركه پك به قليان ميزد گفت : مگر پاي منبر نشنيدي . زوار همانوقت كه نيت ميكند و راه ميافتد
اگر گناهش به اندازه برگ درخت هم باشد ، طيب وطاهر مي شود.


پایان
     
  
مرد

 
صورتک ها(۱)


منوچهر دست راست را زير چانه اش زده روي نيمكت والميده بود، سيماي او افسرده، چشمهاي او خسته و
نگاه او پي در پي به لنگر ساعت و لباسي كه در روي صندلي افتاده بود قرار مي گرفت و از خودش مي پرسيد:
«آيا خجسته امشب به بال خواهد رفت؟ من كه هرگز نمي توانم »

هوا تيره وخفه بود، باران ريز سمجي مي باريد و روي آب لبخندهاي افسرده ميانداخت كه زنجير وار درهم مي
پيچيدند و بعد كم كم محو مي شدند . شاخه درختها خاموش و بي حركت زير باران مانده بود .تنها صداي
يكنواخت چكه هاي بار ان در ته ناودان حلبي شنيده ميشد . از آن هواهاي سنگين و دلچسب بود كه روي قلب را
فشار مي دهد و آدم آرزو مي كند كه دور از آبادي در كنج دنجي باشد و كمي آهسته پيانو بزند . اين منظره به
طرز غريبي با افكار منوچهر ا خت وجور مي آمد. همه فكر منوچهر بدون اراده دور يك سالك كوچك پرواز مي
كرد. سالك كوچكي كه آنقدر بجا گوشه لب خجسته واقع شده بود و بر خوشگلي او افزوده بود . چشمهاي ميشي
گيرنده، دندانهاي سفيدي كه هر وقت مي خنديد با رشادت آنها را بي رون ميانداخت، سر كوچك، فكر كوچك و آن
نگاه بي گناه مثل نگاه بره اي كه بسلاخ خانه مي برند ، براي منوچهر او يك بت يا يك عروسك چيني لطيف بود كه
مي ترسيد به آن دست بزند و كنفت شود . از روزيكه با خجسته آشنا شده بود، او را به طرز وحش يانه اي دوست
داشت. هر حركت او براي منوچهر پر از معني، پر از دلربايي بود وفكر متاركه با او به نظرش غير ممكن مي آمد.
ولي ديروز عصر بود كه فرنگيس خواهر بزرگش با چشمهاي اشك آلود وارد اطاق شد و بعد از يكمشت گله به
او گفت:و «اگر تو خجسته را بگيري آبروي چندين و چندساله ما بباد ميرود . ديگر نمي توانيم با مردم مراوده داشته باشيم. جلو همه خوار وسر شكست خواهيم شد كه بگويند برادرت خجسته مترس ابوالفتح را گرفته.

عكسي در آورد به او داد كه همه نقشه هاي منوچهر را ضايع و خراب كرد . عكس خجسته بود با چشمهاي خمار
مست كه در بغل ابوالفتح افتاده بود . از ديدن اين عكس دود از سر منوچهر بلند ش د، آيا براي خاطر او با خانواده
اش بهم نزده ؟ حالا اين سر شكستگي را چه بكند؟ نه مي توانست از خجسته چشم بپوشد و نه اينكه دوباره او را
ببيند. در هر صورت تمام اميدها و افكاري كه شالوده آينده خود را روي آن بنا كرده بود اين عكس نيست ونابود
كرد.

آشنايي آنها در سينما شروع شد . هر دفعه كه چراغها روشن ميشد، به هم نگاه مي كردند . تا اينكه در موقع
خروج از سينما با هم حرف زدند و چيزيكه از ساعت اول منوچهر را شيفته خجسته كرد سادگي او بود در
همانجا اقرار كرد كه شبهاي دوشنبه به سينما مي آ يد و سه شب دوشنبه ديگر اين ملاقات تكرار شد تا شب سوم
منوچهر او را با اتومبيل خود در خيابان لختي به خانه اش رسانيد . باندازه اي منوچهر فريفته خجسته شده بود
كه همه معايب ومحاسن او، همه حركاتش، سليقه وحتي غلطهاي املايي كه در كاغذ هايش مي كرد براي منوچهر
بهتر از آن ممكن نبود. اين يك ماهي كه با هم آشنا بودند بهترين دوره زندگي او بشمار ميرفت.

اولين بار كه خجسته به خانه او در همين اطاق آمد، گرامافن را كوك كرد . صفحه (سرناتا) را گذاشت و مدتها دردامن او گريه كرد. چقدر در اطاق تنها يا در اطاق كوچك كافه« وكا »با يكديگر نقشه آينده خودشان را مي ريختند.

منوچهر هميشه پيشنهادش اين بود كه با او برود به املاكش در مازندران، كنار رودخانه يك كوشك كوچك تميز
بسازد و با هم زندگي بكنند . اين پيشنهاد موافق سليقه وپسند خجسته نبود، كه مايل بود در تهران باشد، به مد
جديد لباس بپوشد و تابستانها با اتومبيل در زرگنده به گردش برود و در مجالس رقص حاضر بشود . با وجود
مخالفت خانواده اش منوچهر تصميم گرفته بود كه خجسته را بزني بگيرد و براي اتمام حجت با پدرش داخل
مذاكره شد . ولي پدر او ازآن شاهزاده كهنه ها بود با افكار پوسيده كه موضوع صحبتش هميشه از معجزه انبياء
و حكايتهاي معجزه آسا كه از مسافرتهاي خودش نقل مي كرد بود و دور اطاق در قفسه ها شيريني چيده بود ،
پيوسته چشمهايش مي دويد و آرواره هايش مي جنبيد و شكر خدا را مي كرد كه اينهمه نعمت آفريده و معده قوي
به او داده . ازين تصميم منوچهر بي اندازه خشمناك شد و پس از مشاجره سختي منوچهر خانه پدري را ترك كرد،
چون تصميم او قطعي بود.

دراين يكماه اخير چيزيكه طرف توجه و موضوع صحبت خجسته و منوچهر بود بال كلوب ايران بود . منوچهر
براي خودش لباس كشتيباني تهيه كرده بود ، اما خجسته لباس خودش را به او نمي گفت، چون مي خواست در
همان شب بال او را غافلگير بكند . ولي اين عكس مشئوم اين عكسي كه ديروز خواهرش فرنگيس براي او آورد نه
تنها منوچهر را از رفتن به بال م نصرف كرد بلكه همه اميدها وآرزويش را خراب كرد و فورا به خجسته كاغذ
نوشت كه ديگر حاضر نيست او را ببيند .اما اين كافي نبود اول تصميم گرفت برود، پيش ابوالفتح، بعد خجسته و
بعد هم خودش را بكشد . بعد از كمي فكر اينكار بنظرش بچگانه آمد ونقشه ديگري براي خودش كشيد . چون او
مي دانست كه بدون خجسته زندگي برايش غير ممكن است و براي اينكه انتقام بكشد تصميم گرفت به هر وسيله
اي كه شده دوباره با خجسته آشتي كند و اين زندگي را كه يك شب توي رختخواب پدرو مادرش به او داده
بودند با يك شب تاخت بزند، خجسته باشد زهر بخورند و در آغوش هم بميرند . اين فكر بنظرش خيلي قشنگ و
شاعرانه بود.

مثل اينكه حوصله اش تنگ شد، منوچهر سيگاري آتش زد وبلند شد بدون اراده دور اطاق شروع كرد به راه رفتن.
ناگهان جلو صندلي كه لباس ملاحي او روي آن افتاده بود ايستاد ، صورتكي كه براي امشب خريده بود برداشت
نگاه كرد شبيه صورت خندان و چاقي بود با دهن گشاد . با خودش فكر كرد: امشب ساعت نه و نيم همه در آن
تالار بزرگ هستند .آيا خجسته هم خواهد رفت؟ از اين فكر قلبش تند زد، چون هيچ استبعاد نداشت كه با خجسته
يكنفر ديگر شايد با ابوالفتح برود و برقصد. بعد از آنهمه شبهاي بي خوابي ، شبهاييكه تا نزديك صبح پشت پنجره
خانه او قدم مي زد روزهاييكه پاي صفحه گرا مافن گريه مي كرد، ساعتهاي دراز، غم انگيز ولي دلربا ، آيا اين
خجسته اي بود كه برايش ميمرد، همان خ جسته كه لب به شراب نميزد، حالا مست و لايعقل در بغل اين مردكه
افتاده بود؟ آيا براي پول و اتومبيل او بود كه اظهار علاقه مي كرد . بخصوص اتومبيل، چون يكي دو بار كه
مذاكره فروش آنرا كرد خجسته جدا متغير شد . در اينوقت صداي زنگ تلفن بلند شد ، مدتي زنگ زد، منوچهر
گوشي را برداشت.

« الو..كجاست؟»
« آنجا كجاست؟»
« منوچهر شه اندوه... »
«خودشان هستند؟»
« بله ..بفرمائيد !»
«از ساعت ده الي يازده كسي مي خواهد راجع به كار فوق العاده مهمي با شما گفتگو بكند و... »

منوچهر از بي حوصلگي گوشي را دوباره آويزان كرد و نگذاشت كه حرفش را تمام كند. صداي اين مرد را نمي
شناخت، آيا او را مسخره كرده بودند؟ آيا موضوع رمز با كسي دارد؟ منوچهر از آن كساني بود كه در بيداري
خواب هستند، راه مي روند، و هزار كار مي كنند ولي فكرشان جاي ديگر است . از ديروز اين حس در او بيشتر
شده بود .از خودش مي پرسيد : اين شخص كه بوده ؟ كس ديگري نمي توانست باشد مگر خجسته كه ميخواهد
بيايد هزار جور قسم دروغ بخورد وثابت كند كه اين عكس را دشمنانش درست كرده اند . ولي آيا جاي ترديد باقي
بود؟ آيا يك مرتبه گول خوردن كافي نبود؟ از ساعت ده تا يازده حتما اوست چون علاقه مرا نسبت به خودش
مي داند و اين را هم مي داند كه بعد از اين پيش آمد امشب به بال نخواهم رفت، او هم لابد نميرود، ميخواهد بيايد
اينجا ولي آيا من مي توانم در را برويش ببندم يا بيرونش كنم؟ براي منوچهر شكي باقي نبود كه خجسته امشب
خواهد آمد و براي اينكه بي علاقگي و بي اعتنايي خودش را نس بت به او نشان بدهد، تصميم گرفت كه برود به
بال. اگر چه نيم ساعت هم باشد تا به گوش خجسته برسد و بداند كه براي اين پيش آمد از تفريح بال خودش را
محروم نكرده.
     
  
مرد

 
صورتک ها(قسمت آخر)


منوچهر چراغ را روشن كرد ومشغول تيز كردن تيغ ژيلت شد . ساعت ده بود كه اتومبيل فيات منوچهر در باغ
كلوب ايران جلو عمارت ايستاد، و او با لباس كشتيباني سفيد از آن پياده شد.

تالار شلوغ و صداي موزيك تانگو بلند بود، همه مهمانان با لباسهاي جور بجور لباسهاي گوناگون بوي عطر
سفيدآب ودود سيگار در هوا پراكنده بود . منوچهر تا آخر رقص دور زد دو سه نفر از دوستانش را با لباسهاي
مختلف شناخت، ولي آشنايي نداد .از شنيدن اين تانگوي اسپانيولي عوض اينكه در او ميل رقص را تهييج بكند
افكار غم انگيزي برايش توليد كرد . ياد روزهايي افتاد كه با ماگ بود و بعضي تكه هاي زندگي فرنگ او را بيادش
آورد، اين آهنگ همه آنها را بيش از حقيقت در نظر او جلوه داد . از اطاق بيرون رفت وارد اطاق بوفه شد، جلو
نوشگاه (بار) دو گيلاس ويسكي سدا پشت هم نوشيد. حالش بهتر شد، دوباره به تالار رقص برگشت.

دراين بين زني به لباس مفيستو(اهريمن) با شنل سياه و صورتك به شكل چيني آمد و كنار او ايستاد . ولي منوچهر
بقدري حواسش پرت بود كه متوجه او نشد . جمعيت زيادي در آمد وشد بود . ساز پشت هم ميزد، مفيستو جلو
منوچهر آمد و گفت:
«نميرقصي؟»

منوچهر صداي خجسته را شناخت ولي خودش را به نشنيدن زد ، خواست رد شود، خجسته بازوي او را گرفت و
با هم بطرف اطاقي كه پهلوي تالار بود رفتند . در آنجا خلوت بود ، يك زن و يك پيرمرد كنج اطاق نشسته بودند و
يك مرد چاق هم كه لباس راجه هندي پوشيده بود خودش را باد مي زد . منوچهر بدون اراده روي صندلي راحتي
نشست. خجسته هم روي دسته پهن آن قرار گرفت بعد به پشت منوچهر زد و گفت:
« به هه اوه! از دماغ شير افتاده! هيچ ميداني بي تربيتي كردي؟ يك خانم ترا دعوت كرد و با او نرقصيدي؟ »
« ... »
« امروز عصر به تو تلفن كردم كه ساعت ده خانه بماني ، كسي بديدنت ميآيد . چرا نماندي؟ مي دانستم كه از
لجبازي با من هم شده تو به بال ميآيي»

از اين حرف مثل اين بود كه سقف اطاق روي سر منوچهر فرود آمد و پي برد كه تا چه اندازه اين كله كوچك
خجسته به سست يها و روحيه او پي برده در صورتيكه هنوز خجسته را نمي شناخت و چشم بسته تسليم او شده
بود. درين ساعت همه عشق و علاقه او نسبت به خجسته تبديل به كينه شده بود. خجسته باز پرسيد:
لباس من چطور است؟
منوچهر بعد از كمي تامل :
« چه لباس برازنده اي پوشيدي، خوب روحيه ات را مجسم مي كند »
« منوچ، تو راستي گمان كردي كه آن عكس درست است؟»
«پس نه غلط است..مال از ما بهتران است!»
«به تو گفته بودم كه پارسال پسر خاله ام شيريني مرا خورده بود »
« اما لباست؟ »
« چطور؟»
«همان لباس تافته اي كه دو ماه پيش از لاله زار خريدي كه رويش خال سياه دارد، توي عكس همان به تنت
است »
«آخر يك چيزهايي هست ، اگر تو مي دانستي ! من هيچ وقت جرات نمي كردم كه برايت بگويم ولي تصميم گرفته
« بودم كه پيش از عروسي مان به تو بگويم. آيا مي شود دو نفر با هم راست حرف بزنند؟»
« پس حالا اقرار مي كني كه در تمام اين مدت به من دروغ مي گفتي؟»
«نه مي خواهم بگويم من هميشه فكر كرده ام . آيا ممكن است كه دو نفر ولو دو دقيقه هم باشد صاف وپوست »
« كنده همه احساسات و افكار خودشان را بهم بگويند؟»
« گمان مي كنم از پشت صورتك بهتر بشود راست گفت »
«من از خود مي پرسيدم آيا حقيقتا تو مرا دوست داشتي يا نه ؟»
« دوست داشتم ولي... »
«درست است، اما در تمام اين مدت آيا به من دروغ نميگفتي، آيا مرا از ته دل دوست داشتي؟»
«تو براي من مظهر كس ديگر بودي، ميداني هيچ حقيقتي خارج از وجود خودمان نيست . در عشق اين مطلب بهتر
معلوم ميشود، چون هر كسي با قوة تصور خودش كس ديگر را دوست دارد و اين از قوة تصور خودش است كه
كيف ميبرد نه از زني كه جلو اوست و گمان ميكند كه او را دوست دارد . آن زن تصور نهاني خودمان است، يك
موهوم است كه با حقيقت خيلي فرق دارد »
« من درست نفهميدم »
«ميخواهم بگويم كه تو براي من موهوم يك موهوم ديگر هستي، يعني تو بكسي شباهت داري كه او موهوم اول »
« من بود. برايت گفته بودم كه پيش از تو من ماگ را دوست داشتم
« همان دختري كه توي دانسينگ با او آشنا شدي؟ »
« خود اوست »
او را از من بيشتر دوست داشتي؟ »
«ترا دوست داشتم چون شبيه او بودي . ترا ميبوسيدم و در آغوش ميكشيدم بخيال او . پيش خودم تصور
ميكردم كه اوست و حالا هم با تو بهم زدم چون تو كه نمايندة موهوم من بودي يادگار آن موهوم را چركين
كردي»
« مردها چه حسود و خودپسند هستند!»
« زنها هم دروغگو و مزورند »
«مگر من مال تو نبودم، مگر خودم را تسليم تو نكردم؟ چرا بقول خودت به موهوم اهميت ميگذاري؟ دنيا دمدمي
است، دو روز ديگر ماها خاك ميشويم . چرا سر حرفهاي پوچ وقتمان را تلف بكنيم؟ چيزيكه ميماند همان خوشي
است، وقت را بايد غنيمت شمرد. باقيش پوچ است و بعد افسوس دارد.»
« افسوس... افسوس ... كه اين حرف را از ته دل نميزني، شماها آنقدر هم استقلال روح نداريد، حرفهاي ديگران
را مثل صفحة گرامافن تكرار ميكنيد»

در اينوقت دو نفر مرد كه يكي لباس مستوفي هاي قديم را پوشيده بود و ديگري لباس كردي در برداشت نزديك
آنها شدند، همينكه گذشتند خجسته گفت:
«با همة اين حرفها ميداني وقتمان تنگ است . از امشب زندگي من بكلي عوض شده ، با خانواده ام بهم زده ام و
«ديگر هيچ چيز برايم اهميت ندارد . ميخواهي باور كن، ميخواهي هم باور نكن، ولي براي آخرين بار اختيارم را
ميدهم بدستت. هر چه بگوئي خواهم كرد»
«يكمرتبه دوستيت را بمن ثابت كردي كافي است . من توي اين شهر انگشت نماي مردم شدم. از فردا بايد با همين صورتك توي كوچه ها بگردم تا مرا نشناسند »
«گفتم كه حاضرم، همين الان، ميخواهي برويم آنجا در ملكت، دور از شهر براي خودمان زندگي بكنيم . اصلا
بشهر هم بر نميگرديم! »

با حرارت مخصوصي اين جمله را گفت، چون درين موقع پردة نقاشي كه در خانة پدر بزرگش ديده بود جلو
چشم او مجسم شد كه جنگلي را نشان ميداد با درختان انبوه، با يك تكه آسمان آبي كه از لاي شاخه ها پيدا بود .

اين پرده بنظر او خيلي شاعرانه بو د، در خيال خودش مجسم كرد كه دست بچه اي كه شكل دهاتي هاست و
گونه هاي سرخ دارد گرفته آنجا گردش ميكند. و آن بچه اي است كه بعد پيدا خواهد كرد. در صورتيكه اين پيشنهاد
فكر انتقام منوچهر را آسان كرد، سرش را بلند كرد و گفت:
« همين الان ميرويم »
از جايشان بلند شدند. منوچهر جلو نوشگاه يك گيلاس ويسكي ديگر سر كشيد . از پله ها كه پائين ميرفتند خجسته
گفت:
«اگر همينطور با صورتك برويم با مزه است، منكه صورتكم را بر نميدارم »
هر دو آنها جلو اتومبيل جا گرفتند . اتومبيل بوق زد و راه افتاد . از كوچه هاي خلوت نمناك كه گذشت تندتر كرد و
بدون تأمل از دروازة شميران بيرون رفت . پشت آن چند بار سوت كشيدند، ولي اتومبيل در جادة مازندران جست
ميزد اثر ويسكي، هواي باراني و اين پيش آمدها، خون را بسرعت در بدن منوچهر دوران ميداد . مثل اين بود كه
نيروي حياتي او دو برابر شده بود و قوة مخصوصي در خود ش حس ميكرد . هوا تاريك و فقط يك نوار سفيد
جلو اتوموبيل روشن بود.

خجسته خودش را به منوچهر چسبانيده بود ، ميخنديد و ميگفت :
«كاشكي دفعة آخر يك تانگو با هم رقصيده بوديم ! »

ولي منوچهر گوش بحرف او نميداد ، شانه هايش را بالا انداخت و بسرعت هر چه تمامتر اتوموبيل را ميراند .
خجسته خواست دوباره چيزي بگويد، اما باد در دهن او پر شد . دره ها و تپه ها بطرز غريبي بزرگ ميشدند و از
جهت مخالف سير اتوموبيل رد ميشدند . ناگاه چرخها لغزيدند، اتوموبيل دور خودش گرديد و صداي غرش آهن،فولاد و شكستن شيشه در فضا پيچيد و اتوموبيل در پرتگاه كنار جاده افتاد . بعد يكمرتبه صدا خاموش شد،تنها
شعله هاي آبي رنگ از روي شكستة آن بلند ميشد.


صبح يكمشت گوشت سوخته و لش اتومبيل كنار جاده افتاده بود . كمي دورتر دو صورتك پهلوي هم بود، يكي
چاق و سرخ و ديگري زرد و لاغر بشكل چينيها كه بهم دهن كجي كرده بودند.
     
  ویرایش شده توسط: nisha2552   
مرد

 
زنی که مردش را گم کرد(۱)


صبح زود در ايستگاه قلهك آژان قد كوتاه صورت سرخي به شوفر اتومبيلي كه آنجا ايستاده بود زن بچه بغلي را
نشان داد و گفت:
- اين زن مي خواسته برود مازندران اينجا آمده ، او را بشهر برسانيد ثواب دارد .

آن زن بي تأمل وارد اتومبيل شد، گوشة چادر سياه را بدندانش گرفته بود ، يك بچه دو ساله در بغلش و دست
ديگرش يك دستم ال بسته سفيد بود . رفت روي نشيمن چرمي نشست و بچه اش را كه موي بور و قيافه نوبه اي
داشت روي زانويش نشاند ، سه نفر نظامي و دو نفر زن كه در اتومبيل بودند با بي اعتنايي باو نگاه كردند ، ولي
شوفر اصلا برنگشت باو نگاه بكند . آژان آمد كنار پنجرة اتومبيل و بآن زن گفت :

- ميروي مازندران چه بكني ؟
- شوهرم را پيدا بكنم .
- مگر شوهرت گم شده ؟
- يك ماه است مرا بي خرجي انداخته رفته.
- چه ميداني كه آنجاست ؟
- كل غلام رفيقش به من گفت.
- اگر مردت آنقدر باغيرت است از آنجا هم فرار مي كند ، حالا چقدر پول داري؟
- دو تومن و دو هزار.
- اسمت چيست ؟
- زرين كلاه .
- كجائي هستي؟
- اهل الويز شهريارم.

- عوض اينكه ميخواهي بروي شوهرت را پيدا كني برو شهريار ، حالا فصل انگور هم هست – برو پيش خويش
و قومهايت انگور بخور . بيخود مي روي مازندران ، آنجا غريب گور ميشوي ، آنهم با اين حواس جمع كه
داري!
- بايد بروم .

اين جمله آ خر را زرين كلاه با اطمينان كامل گفت ، مثل اينكه تصميم او قطعي و تغيير ناپذير بود ، و نگاه بي نور
او جلوش خيره شد ، بدون اينكه چيزي را ببيند و يا متوجه كسي بشود . بنظر ميآمد كه بي اراده و فكر حرف
ميزد و حواسش جاي ديگر بود. بعد آژان دوباره رويش را كرد به شوفر و گفت :

- آقاي شوفر، اين زن را دم دروازه دولت پياده بكنيد و راه را نشانش بدهيد.
زرين كلاه مثل اينكه ازين حمايت آژان جسور شد گفت:
- من غريبم ، بمن راه را نشان دهيد ثواب دارد.

اتومبيل براه افتاد، زرين كلاه بدون حركت دوباره با نگاه بي نورش مثل سگ كتك خورده جلو خودش را خيره
شد. چشمهاي او درشت ، سياه ، ابروهاي قيطاني باريك ، بيني كوچك ، لبهاي برجسته گوشتالو و گونه هاي
تورفته داشت . پوست صورتش تازه ، گندمگون و ورزيده بود . تمام راه را در اتومبيل تكان خورد بدون اينكه
متوجه كسي يا چيزي بشود . بچة او ساكت و غمگين بغش د ائم بود، چرت ميزد و يك انار آ بلنبو در دستش بود.
نزديك دروازه دولت شوفر اتومبيل را نگهداشت و راهي را كه مستقيمًا بدروازه شميران مي رفت باو نشان داد .

زرين كلاه هم پياده شد و بی درنگ راه دراز و آفتابي را بچه به بغل و كولباره بدست در پيش گرفت.
دم دروازه شمير ان زرين كلاه در يك گاراژ رفت و پس از نيمساعت چانه زدن و معطلي صاحب گاراژ راضي شد
زرين كلاه را با اتومبيل باركش او را به« آسياس »سر راه ساري برساند و شش ريال هم بابت كرايه از او گرفت .
به اتومبيل بزرگي راهنمائي كردند كه دور آن كيپ هم آدم نشسته بود و بار و بن ديلشان را آن ميان چيده بودند .
آنها خودشان را بهم فشار دادند و يه كجا براي او باز كردند كه بزحمت آن ميان قرار گرفت.

اتومبيل را آبگيري كردند ، بوق كشيد ، از خودش بوي بنزين و روغن سوخته و دود در هوا پراكنده كرد و در
جاده گرم خاك آلود براه افتاد . دورنماي اطراف ابتدا يكنواخت بود، سپس تپه ها ، كوه ها و درختهاي دوردست و
پيچ و خمهاي راه چشم انداز را تغيير مي داد . ولي زرين كلاه با همان حالت پژمرده جلوش را نگاه ميكرد . در
چندين جا اتومبيل نگهداشت و جواز مسافران را تفتيش كردند . نزديك ظهر در شلنبه چرخ اتومبيل خراب شد و
دسته اي از مسافران پياده شدند . ولي زرين كلاه از جايش تكان نخورد ، چون مي ترسيد اگر بلند شود جايش را
از دست بدهد . دستمال بستة خودش را باز كرد ، نان و پنير از ميان آن درآورد ، يك تكه نان لترمه با پنير به
پسرش داد و خودش هم چند لقمه خورد . بچه مثل گنجشك ت رياكي بي سروصدا بود، پيوسته چرت ميزد و بنظر
مي آمد كه حوصله حرف زدن و حتي گريه كردن را هم نداشت . بالاخره اتومبيل دوباره براه افتاد و ساعتها
گذشت ، از جابن و فيروزكوه رد شد و منظره هاي قشنگ جنگل پديدار گرديد . ولي زرين كلاه همه اين تغييرات را
با نگاه بي نور و بي اعتنا مينگريست و خوشي نهاني ، خوشي مرموزي در او توليد شده ، قلبش تند ميزد ، آزادانه
نفس مي كشيد چون به مقصدش نزديك مي شد و فردا گل ببو شوهرش را ميتوانست پيدا بكند ، آيا خانة او چه
جور است ، خويشانش چه شكلند و با او چه جور رفتار خواهند كرد ؟ پس از يك ماه مفارقت آيا چطور با گل ببو
برخورد ميكند و چه ميگويد ؟ ولي خودش ميدانست كه جلو گل ببو يك كلمه هم نميتوانست حرف بزند زبانش
بي حس ميشد و همة قوايش از او سلب مي شد مثل اين بود كه در گل ببو قوة مخصوصي بود كه همة فكر ، اراده
و قواي او را خنثي مي كرد و او تا بع محض گل ببو مي شد . زرين كلاه ميدانست كه برعكس گل ببو او را تهديد
خواهد كرد و بعد هم شلاق ، همان شلاق كذائي كه الاغها را با آن ميزد بجان او مي كشيد . اما زرين كلاه براي
همين مي رفت ، همين شلاق را آرزو ميكرد و شايد اص ً لا ميرفت كه ا ز دست گل ببو شلاق بخورد . هواي نمناك ،
جنگل ، چشم انداز دلرباي اطراف آن، مردماني كه از دور كار مي كردند ، مردي كه با قباي قدك آبي كنار جاده
ايستاده بود، انگور ميخورد، خانه هاي دهاتي كه از جلو او ميگذشت همه اينها زرين كلاه را بياد بچگي خودش
انداخت.
     
  
مرد

 
زنی که مردش را گم کرد(۲)


دو سال ميگذشت كه زرين كلاه زن گل ببو شده بود . اولين بار كه زرين كلاه گل ببو را ديد يكروز انگور چيني
بود. زرين كلاه با مهر بانو دختر همسايه شان و موچول خانم و خواهرانش خورشيد كلاه و بماني كارشان اين
بود كه هر روز دسته جمعي زن و مرد و دخترها در موستان انگور ميچيدند و خوشه هاي درخشان را در لولا يا
صندوقهاي چوبي مي گذاشتند ، بعد آن لولاها را ميبردند كنار رودخانة سياه آب زير درخت چنار كهني كه بآن
دخيل مي بستند و آنجا مادرش با گوهر بانو ، ننه عباس ، خوشقدم باجي ، كشور سلطان ، ادي گلدا د و خدايار
صندوقها را به ريش سفيد پرندك ، ماندگار علي تحويل مي دادند درين روز لولاكش تازه وارد كه صندوقها را
بارگيري ميكرد گل ببوي مازندراني بود و تصنيفي ميخواند و به دخترها ياد ميداد كه اسباب تفريح همه شد ، و
همة آنها دسته جمعي با هم ميخواندند.

گالش كوري آه هاي له له ،
بويشيم بجار آه هاي له له .
اي پشته آجار ، دو پشته آجار ،
بيا بشيم بجار آه هاي له له ،
بيا بشيم فاكون تو ميخواهري


گل ببو تلفظ آنها را درست ميكرد ، دخترها قهقهه مي خنديدند و تا عصر آنروز اينكار دوام داشت . ولي بيشتر
چيزيكه گل ببو را طرف توجه دخترها كرد تصنيف او نبود . بلكه خود او و جسارتش بود كه قلب آنها و
بخصوص زرين كلاه را تسخير كرد . همينكه زرين كلاه اندام ورزيده ، گردن كلفت ، لبهاي سرخ ، موي بور ،
بازوهاي سفيد او كه رويش مو درآمده بود ديد ، و مخصوصًا چالاكي كه در جابجا كردن لوله هاي وزين نشان
ميداد، خودش را باخت . بعلاوه تمايلي كه گل ببو باو ظاهر كرد با آن نگاه هاي سوزاني كه ميان آنها رد و بدل
شد كافي بود زين كلاه را كه دختر چهارده ساله اي بيش نبود فريفتة خودش بكند . زرين كلاه دلش غنج ميزد ،
رنگ ميگذاشت و رنگ برميداشت ، در او سابقه نداشت . زيرا تاكنون او از مرد چيز زيادي نميدانست . مادرش
هميشه او را كتك زده بود و از او چشم زهر گرفته بود و خواهرانش كه از او بزرگتر بودند با او همچشمي
ميكردند و اسرار خودشان را از او ميپوشيدند . اگرچه زرين كلاه اغلب بفكر مرد م يافتاد ولي جرئت نميكرد كه
از كسي بپرسد و ميدانست كه اين فكر بد است و بايد از آن پرهيز بكند . فقط گاهي مهربانو دختر همسايه شان و
خانم كوچولو و بلوري خانم با او راجع به اسرار مرد حرف زده بودند و زرين كلاه را كنجكاو كرده بودند،
بطوريكه تا اندازه اي چشم و گوشش باز شده بود . حتي مهربانو براي او از مناسبات محرمانة خودش با شيرزاد
پسر ماندگار علي نقل كرده بود ، اما تمام اين افكار را كه زرين كلاه از عشق و شهوت پيش خودش تصور كرده
بود نگاه گل ببو تغيير داد . پايش سست شد و احساسي نمود كه ممكن نبود بتواند بگويد . همينقدر ميدانست تمام
ذرات تنش گل ببو را مي خواست و ازين ساعت محتاج باور بود و زندگي بدون گل بب و برايش غير ممكن و تحمل
ناپذير بود . ولي از حسن اتفاق در آنروز زرين كلاه قباي سرخ نو يي كه داشت پوشيده بود و كلاغي قشنگي كه
عمه اش از مشهد برايش آورده بود بسرش پيچيده بود و هفت لنگه گيس بافته از پشت آن بيرون آمده بود .

بطوريكه علاوه بر لطافت اندام و حركات و خوشگلي صورت ، لباس او بر زيبائيش افزوده بود گويا بهمين
مناسبت بود كه در ميان صدها دختر و آن شلوغي گل ببو برمي گشت و دزدكي باو نگاه ميكرد و لبخند ميزد . و
با زرنگي و موشكافي و احساساتي كه ممكن بود ي ك دختر بچه داشته باشد شكي براي زرين كلاه باقي نماند كه
گل ب بو باو مايل است و رابطة مخصوصي ميان آنها توليد شده . آيا در چنين موقع چه بايد بكند ؟ بقدري خون
بسرعت در تنش گردش ميكرد كه حس كرد روي گونه هايش گرم شده مثل اينكه آتش شعله ميزد . آنقدر سرخ
شده بود كه شهربانو دختر كشور سلطان ملتفت او شد . آيا زرين كلاه مي توانست چنين اميدي به خودش بدهد
كه زن گل ببو بشود ، در صورتيكه دو خواهر از خودش بزرگتر داشت كه هنوز شوهر نكرده بودند و بعلاوه او
از هر دو آنها پيش مادرش سياه بخت تر هم بود ؟ چون پيش از اينكه بدنيا بيايد پدرش مرد و مادرش پيوسته باو
سرزنش ميكرد كه تو سر پدرت را خورده اي و او را بدقدم مي دانست . ولي در حقيقت چون بعد از آنكه زرين
كلاه را مادرش زائيد نوبه كرد و دو ماه بستري شد باين علت از او بدش ميآمد.

طرف غروب آنروز كه همة كارگرها از كار دست كشيدند و از لابلاي بت ههاي مو كه مثل ريسمانهاي قهوه اي روي
پست و بلندي به م بافته شده بود درآمدند و بطرف رودخانه سياه آب رفتند و انگورها را بعادت هر روز بريش
سفيد دهشان ماندگار علي تحويل دادند . زرين كلاه و مادرش مهربانو با گوگل كه در راه به آنها برخورد بطرف
قلعة گلي خوشان كه برج و باروي بلند داشت رهسپار شدند . در ميان راه زرين كلاه براي مهربانو از عشق
خودش به گل ببو صحبت كرد و مهربانو از او دلداري كرد و قول داد هر كمكي از دستش بربيايد دربارة او
كوتاهي نخواهد كرد.
     
  
مرد

 
زنی که مردش را گم کرد(۳)



چه شب سختي به زرين كلاه گذشت ! شب مهتاب بود ، خوابش نميبرد ، بلند شد كه آب بخورد . بعد رفت در
ايوان خانه شان . نه ، اصلا ميل نداشت بخوابد . نسيم خنكي مي وزيد ، سينه اش باز بود ولي سرما را حس
نمي كرد . صداي خر خر مادرش را كه مانند اژدها در اطاق خوابيده بود ميشنيد . هر دقيقه اگر بيدار مي شد او را
صدا ميزد ، ولي چه اهميت داشت ؟ چون در تمام وجود خودش احساس شورش و طغيان مي كرد . پاورچين
پاورچين رفت دم حوض ، زير درخت نارون ايستاد . درين ساعت مثل اين بود كه درخت ، زمين ، آسمان ،
ستاره ها و مهتاب همه با او بزبان مخصوصي حرف ميزدند . يك حالت غم انگيز و گوارائي بود كه تاكنون حس
نكرده بود ، او بخوبي زبان درختها ، آبها ، نسيم و حتي ديوارهاي بلند خانه و قلعه اي كه در آن محبوس شده بود
و همچنين زبان كوزه ماستي را كه توي پاشويه حوض بود ميفهميد و در خودش حس ميكرد . ستاره ها مانند
دانه هاي ژاله كه در هوا پاشيده باشند ، ضعيف و ترسو با روشنائي لرزان ميدرخشيد ، همة آنها و هر چيز
معمولي و بي اهميت بنظر او عجيب ، غير طبيعي و پر از اسرار آمد كه معني دور و مجهول داشت و هرگز بفكر او
نميرسيد . بي اراده دست را روي سينه و پستانهايش كشيد و برد تا روي بازويش ، زلفهاي او را نسيم هوا
پراكنده كرده بود و بالاخره كنار حوض نشست و بغض بيخ گلويش را گرفت و شرو ع كرد بگريه كردن و
اشكهاي گرم روي گونه هايش جاري شد . اين تن نرم و كمر باريك براي بغل كشيدن گل ببو درست شده بود .

پستانهاي كوچكش ، بازويش و همه تنش بهتر بود كه زير گل برود . زير خاك بپوسد تا اين كه در خانة مادرش
با فحش و بدبختي چين بخورد و پستانهايش بپلاس د و زندگيش بيهوده و بي نتيجه و بي عشق تلف بشود .

ميخواست خودش را بخاك بمالد ، پيرهنش را تكه تكه بكند تا از شر اين بغض ، اين بدبختي كه بيخ گلوي او را
گرفته بود آسوده بشود . زار زار گريه كرد ، در اينوقت تمام بدبختيهاي دورة زندگيش جلو او مجسم شد
فحشهائي كه شن يده بود ، كتكهائي كه خورده بود از همانوقت كه بچة كوچك بود مادرش يك مشت بسر او ميزد
و يك تكه نان به دستش ميداد و پشت در خانه شان مينشاند و او با بچه هاي كچل و چشم دردي با زي ميكرد .

هرگز يك روي خوش يا كمترين مهرباني از مادرش نديده بود . همه اين بدبختيها ده م قابل بزرگتر و ترسناكتر
بنظرش ميآمد . باز هم مهربانو و مادرش بودند كه گاهي از او دلجوئي ميكردند و هر وقت مادرش او را ميزد
بخانة آنها پناه ميبرد . زرين كلاه اشكهايش را با سرآستينش پاك كرد و حس كرد كه كمي آرام شد . اضطراب و
شورش او فروكش كرد احساس آرامش نمود – يك نوع آسايش بي دليل بود كه سر تا پاي او را ناگهان فراگرفت .

چشمهايش را بست ، هواي ملايم را استنشاق كرد . ولي صورت گل ببو از جلو چشمش رد نمي شد ، بازوهاي
قوي او كه لنگه بارهاي ده دوازه مني را مثل پركاه برميداشت و روي الاغ ميگذاشت ، موهاي پاشنه نخواب بور،
گردن كلفت سرخ ، ابروهاي پرپشت بهم پيوسته ، ريش پرپشت بهم پيچيده ، حالا او پي برده بود كه دنياي ديگري
وراي دنياي محدودي كه او تصور مينمود وجود دارد . بالاخره از حوض يك مشت آب بصورتش زد و برگشت
در رختخوابش خوابيد . اما خواب بچشمش نيامد ، همه اش در رختخواب غلت زد و با خودش نيت كرد كه اگر
بمقصودش برسد و زن گل ببو بشود همانطوريكه خودش از زندان خانه پدري آزاد مي شود يك كبوتر بخرد و
آزاد بكند . و يك شمع هم شب جمعه در امامزاده آغا بي بي سكينه روشن بكند . چون ستاره دختر نايب عبدالله
مير آب هم همين نذر را كرده بود و شوهر كرد.

صبح روز بعد، زرين كلاه با چشمهاي سرخ بيخوابي كشيده بلند شد و به انگورچيني رفت . سر راه كنار رودخانه
سياه آب پاي درخت چنار مراد كه در جوغين بود همانجا كه گل ببو انگورها را باربندي كرده بود ايستاد . از آثار
ديروزي مقداري برگ مو لگدمال شده و پشگل الاغ و پوست تخمه كدو روي زمين ريخته بود . بعد زرين كلاه
دست كرد از كنار يخة پيرهنش يك تريشته درآورد و به شاخة درخت چنار نيت كرد و گره زد ، ولي همينكه
برگشت ، مهربانو باو برخورد و گفت :

- چرا امروز منتظر من نشدي ؟ اينجا چكار ميكني؟
- هيچ ، من بخيالم هنوز خوابي ، نخواستم بيدارت بكنم . امروز صبح خيلي زود بيرون آمدم.
ولي مهربانو حرف او را بريد و گفت :
- من ميدانم ، براي گل ببوست !
زرين كلاه براي مهربانو درد دل كرد و از بي خوابي خودش و نذري كه كرده بود همه را برايش گفت . با هم
مشورت كردند و مهربانو باز هم باو دلداري داد و قرار گذاشت با مادرش در اين خصوص مذاكره بكند . چون
مادر مهربانو تنها كسي بود كه زرين كلاه را دوست داشت . صبح زرين كلاه هر چه انتظار كشيد گل ببو را نديد
، ولي مهربانو خبرش را آورد كه گل ببو در بكه كار مي كند . ظهر كه براي ناهار بخانه برگشتند ، زرين كلاه
رفت در اطاق پنج دري و درها را بست و جلو آينة لب بريده اي كه در مجري خودش داشت موهايش را مرتب
شانه زد و حالتها و حركات صورت خودش را خوب دقت كرد تا براي عصر كه گل ببو را ببيند چه جور بخندد و
چه حركتي بكند كه به پسند خودش باشد . بالاخره لبخند مختصري را پسنديد ، چون اگر خندة بلند ميكرد
دندانهايش كه خوب نبود بيرون ميآمد ، و يك رشته از زلفش را روي پيشانيش انداخت و از روي رضايت لبخند
زد. چون خودش را خوشگل و قابل دوست داشتن ديد . مژه هاي بلند ، لبخند دلربا ، صورت بچگانه ساده و خطي
كه گوشة لبهايش ميافتاد متناسب بود . سرخي تند روي گونه ها پوست گندمگون چهره اش را بهتر جلوه ميداد و
سرخي تر و براق لبها كه برنگ انگور شاهاني بود، و دهن گرم او ، بخصوص چشمها ، آن نگاه گيرنده كه مادر
مهربانو هميشه به او مي گفت:«چشمهايت سگ دارد »همة اينها او را از بسياري دختران جوان ديگر ممتاز
ميكرد.
     
  
مرد

 
زنی که مردش را گم کرد(۴)


وقتيكه بعد از ظهر زرين كلاه با مهربانو به انگورچيني برگشت در ته دل خوشحال بود ، زيرا تصميم گرفته بود
كه هر طور شده خودش را به گل ببو نشان بدهد . تعجب زرين كلاه بيشتر شد چون گل ببو را آنجا ديد و تمام
بعدازظهر در ضمن كار با شوخي و آواز خواندن گذشت . برخلاف روزهاي پيش كه زرين كلاه پژمرده و غمناك
بود ، امروز شاد و خرم خوشه هاي انگور را ميچيد و با آن فال ميگرفت . باين ترتيب كه يك حبه انگور را او ميكند
و ميخورد و يكدانه را هم مهربانو ، و با خودش نيت ميكرد اگر دانه آخر باو بيفتد بمقصودش خواهد رسيد ، يعني
زن گل ببو ميشود . طرف غروب كه پاي درختان چنار برگشتند گل ببو و زرين كلاه باز چندين بار نگاه رد و بدل
كردند . گل ببو به او لبخند زد و زرين كلاه هم جواب لبخند او را داد . همان طوريكه در آينه پسنديده بود و با
زبردستي مخصوصي سر خودش را تكان داد و يكرشته از زلفش روي پيشانيش افتاد.

تا چهار روز بهمين ترتيب گذشت و هر روز جرئت و جسارت زرين كلاه بيشتر ميشد و ك م كم رابطة مخصوصي
بين او و گل ببو برقرار گرديد . تا اينكه روز چهارم مهربانو براي زرين كلاه مژده آورد كه مادرش كار را درست
كرده . زرين كلاه از زور شادي روي لبهاي مهربانو را بوسيد، چطور كار را درست كرده بود؟ با كي داخل
مذاكره شده بود؟ زرين كلاه هيچ لازم نداشت كه بفهمد . همينقدر ميدانست كه بعضي از پيرزنها بيشتر از زندگي
تجربه دارند و در برپا كردن عروسي و پا درمياني زبر دست مي باشند و راههائي ميدانند كه هرگز بعقل جوان ا و
نميرسيد . حالا ميتوانست بخودش اميد بدهد كه بمقصودش رسيده، ولي چيزيكه مشكل بود رضايت مادر خودش
بود كه بمحض رسيدن اين مطلب از جا درميرفت ، ترقه ميشد و از آن فحشها و نفرين هاي آبدار كه ورد زبانش
بود باو ميداد . چون روزي سه عباسي مزد زرين كلاه را او ميگرفت . ب الاخره بعد از اصرار و پافشاري مادر
مهربانو ، مادرش راضي شد و پس از كشمكشهاي زياد يكدست لباس سرخ براي او گرفت . ولي هر تكه آنرا كه ميبريد نفرين و ناله ميكرد و ميگفت:«الاهي روي تختة مرده شور خونه بيفتي ، وربپري ، عروسيت عزا بشود ،الاهي دختر جز جگر بزني ، ح سرت بدلت بماند، جوانمرگ بشوي،با اين شوهر لرپاپتي كه پيدا كرده اي!» اما گوش زرين كلاه از اين نفرينها پر شده بود و ديگر در او اثر نميكرد ، يك ديگ مسي و يك سماور برنجي كوچكاز بابت جهاز باو داد . يكروز طرف عصر مادر مهربانو مهماني مفصلي از اهل ده كرد و زنهاي دهاتي شبيه عروسك نخودي ، چارقد بسر و يا ك لاغي زير گلويشان بسته بودند ، همه براي عروسي زرين كلاه جمع شدند .

ولي خواهران او خورشيد كلاه و بماني خانم در آن مجلس حاضر نشدند . آخوند ده سيد معصوم را آوردند و
زرين كلاه را براي گل ببو عقد كرد. بعد براي شگون رفت بالاي منبر و دو سه دهن روضه خواند. مادرش دستور
داد روضة عروسي قاسم را بخواند و همه گريه كردند . وقتي مجلس روضه تمام شد ماندگار علي و پسرش
شيرزاد ساق دوش داماد شدند . زير بغل او را گرفتند وارد مجلس كردند و او روي صندلي كه شال كشيده شده
بود نشست . آنوقت شيرزاد شروع كرد به پول جمع كردن ، اول رفت جلو پدرش و با لبخند گفت:بگذاريد پدرم را جريمه بكنم
مهربانو كه در سيني دور ميگردانيد آمد سيني را جلوي ماندگار علي نگهداشت و او دو تومان درآورد و در سيني انداخت . فورًا طبالي كه گوشة مجلس نشسته بود روي طبل زد و گفت:دو تمن دادي،خونه ات آبادان
و بهمين ترتيب در حدود سي تومان براي زرين كلاه جمع كردند و مجلس بخوشي ورگذار شد.

فردا صبح زرين كلاه از خواهرها و مادرش خدانگهداري كرد . ولي مادرش در عوض اينكه با روي خوش از او
پذيرايي بكند ، تا دم در خانه مثل خوك تير خورده با ص ورت آبله رو كه شبيه پوست هندوانه اي بود كه مرغ تك
زده باشد دنبال او آمد و نفرين كرد . بعد زرين كلاه رفت خانة مهربانو از مادر او و خودش خدانگهداري كرد .

روي مهربانو را بوسيد و باو سپرد كه شب جمعه يك شمع در آغا بي بي سكينه روشن بكند و يك كبوتر هم آزاد
بكند . آنوقت زرين كلاه بار و بنديل ، سماور و ديگ مسي را برداشت رفت در ميدان ، پاي درخت چنار مراد
همانجا كه گل ببو چشم به راه او بود سوار الاغ شد و گل ببو هم روي الاغ ديگر نشست و با هم بسوي تهران
روانه شدند . يكشب و يك روز در راه بودند . زرين كلاه از شادي ميخواست پر بگيرد ، بلندبلند حرف ميزد .

مهتاب بالا آمد و چندين بار گل ببو دست پر زورش را بگردن او انداخت و ماچهاي محكم از روي لبهايش كرد .
طعم دهن او شور مثل طعم اشك چشم بود . گل ببو مخصوصًا اسم زرين كلاه را بفال نيك گرفت چون اسم ده
او در مازندران زرين آباد يا زرين كلا بود و اين تصادف را در اثر قسمت دانست.

همينكه به تهران رسيدند ، مدت دو ماه در اطاق كوچكي كه در محلة سرچشمه گرفتند بخوشي گذشت . گل ببو
روزها ميرفت سر كار ، زرين كلاه جاروب ميزد ، وصله ميكرد و به كارهاي خانه رسيدگي ميكرد . و شبها را هم
با ناز و نوازش مي گذرانيدند . بطوري كه زرين كلاه بچگي خودش ، خواهرانش و مادرش و حتي مهربانو را بكلي
فراموش كرد . ولي بر پدر رفيق بد لعنت . سر ماه سوم اخلاق گل ببو عوض شد – هر شب در قهو ه خانة رضا
سيبيلو با كل غلام وافور ميكشيد ، خرجي بزنش نميداد . چيزي كه غريب بود بجاي اينكه ترياك او را بي حس و
بي اراده بكند ، برعكس مثل يك وسواس و يا ناخوشي تا وارد خانه ميشد شلاق را مي كشيد به جان زرين كلاه و
او را خوب شلاقي ميكرد . اول از او ايراد مي گرفت ، آنهم سر چيزهاي جزئي ، مثلا مي گفت : چرا گوشة چادر
نمازت سوخته ، يا سماور را دير آتش كردي و يا پريشب آبگوشت را زياد شور كرده بودي ، آنوقت چشمهاي
دريده بي حالت او را دور ميزد و شلاق سياه چرمي كه سر آن دو گره داشت ، همان شلاقي كه به الاغها ميزد
دور سرش مي گردانيد و به بازو ، به ران و كمر زرين كلاه مي نواخت . زرين كلاه هم چ ادر نماز را به دور
خودش مي پيچيد و آه و ناله مي كرد ، بطوريكه همسايه ها به اطاق آنها مي آمدند و به گل ببو فحش ، نفرين و
نصيحت مي كردند . بعد گل ببو يك لگد به زرين كلاه ميزد و شلاق را در طاقچه مي انداخت . ولي ناله ، زنجموره
و گريه يك نواخت و عمدي زرين كلاه ساعتها ادامه داشت . آنوقت گل ببو از روي كيف م ي رفت گوشة اتاق
چمباتمه مي نشست ، پشتش را ميداد به صندوق و چپقش را چاق مي كرد . شلوار آبي كوتاه او از سر زانوهايش
پائين ميرفت و پاي كشاله رانش جمع مي شد . ساقهاي ورزيده قوي كه بقدر يك وجب آنرا مچ پيچ گرفته بود ، بارانهاي سفيد او كه بيرون مي آمد زرين كلاه را حالي بحالي مي كرد ، بعد گل ببو مي گفت:
زنيكه امشب چي داريم؟
زرين كلاه با ناز و كرشمه بلند مي شد ميرفت ديزي را مي آورد و در باديه مسي خالي مي كرد . نان در باديه
تليت مي كردند و با پياز خام مي خوردند و دست شان را با آستر لباسشان پاك مي كردند . فقط وقتي كه زري چراغ
را پائين مي كشيد و مي خواستند در رختخواب سرخ كه گلهاي سبز و سياه داشت بخوابند ، گل ببو روي چشمهاي
اشك آلود شور مزه زرين كلاه را ماچ مي كرد و با هم آشتي مي كردند . اينكار هر شب تكرار مي شد . اگر چه
زرين كلاه زير شلاق پيچ و تاب مي خورد و آه و ناله مي كرد ولي در حقيقت كيف مي برد . خودش را كوچك و
ناتوان در برابر گل ببو حس مي كرد ، و هر چه بيشتر شلاق مي خورد علاقه اش به گل ببو بيشتر مي شد .

مي خواست دستهاي محكم ورزيدة او را ببوسد ، آن گونه هاي سرخ ، گرد ن كلفت ، بازوهاي قوي ، تن پشمالو ،
لبهاي درشت گوشتالو ، دندانهاي محكم سفيد ، بخصوص بوي تن او ، بوي گل ببو كه بوي سر طويله را مي داد ،
و حركات خشن و زمخت او و مخصوصًا كتك زدنش را از همه بيشتر دوست داشت آيا ممكن بود شوهري بهتر
از او پيدا بكند؟ سر نه ماه ز رين كلاه پسري زائيد ، ولي بچه كه بدنيا آمد داغ دو تا خط سرخ به كمرش بود ، مثل
جاي شلاق ، و زرين كلاه معتقد بود اين خط ها در اثر شلاقي است كه گل ببو باو ميزد و به بچه انتقال يافته . اما
پسرش پيوسته عليل و ناخوش بود ، زرين كلاه اسم مانده علي روي پسرش گذاشت و اين اسم از اسم ماندگار
علي ريش سفيد پرندك باو الهام شد كه روي بچه اش گذاشت تا بماند و پا بگيرد.
     
  
مرد

 
زنی که مردش را گم کرد(۵)


چندي بعد كاسبي گل ببو كساد شد . يكي از الاغهايش مرد و يكي ديگر را هم فروخت و پول آن هم خرج ترياك و
دعا و معالجه نوبه اش شد ، بعد هم بطور غير مترقب بكار ميرفت ، تا اينكه سال بعد پنج تومان خرجي به زرين
كلاه داد و گفت كه براي بيست روز مي روم كار و برمي گردم بيست روز او يكماه شد و از يكماه هم چند روز
گذشت . اگر چه زرين كلاه عادت به صرفه جوئي داشت و از شكم خودش و بچ ه اش ميزد و كار مي كرد ، و
مي توانست يكسال ديگر ، دو سال ديگر هم انتظار بكشد در صورتي كه مطمئن باشد كه گل ببو شوهر اوست و
خواهد آمد . چون زرين كلاه گمان مي كرد هر زني كه گل ببو را ببيند طاقت نم ي آورد ، خودش را م ي بازد ، و
ممكن است خيلي زود شوهرش را رندان از دستش بيرون بياورند . از اينجهت در جستجوي او اقدام كرد . از هر
جا و هر كس سراغ گل ببو را گرفت كسي از او خبر نداشت . تا اينكه يك شب رفت دم قهو هخانه رضا سيبيلو ، در
را كه باز كرد بوي دود ترياك بيرون زد ، و سرتاسر صورت هاي زرد ، چشمهاي از كاسه درآمده ، شكلهاي
باورنكردني با نهايت آزادي افكار رنجور خودشان را در عالم خلسه و لاهوت مي پرورانيدند . زرين كلاه كل غلام
را شناخت ، صدا زد و از او جوياي حال شوهرش شد . كل غلام گفت :

- ببو رو ميگي ؟ رفت اونجا كه سال ديگه با برف پائين بياد . تو رو ولكرده ، زنو بچه بهمزده ، رفته دهش
زيناباد . به من گفته به كسي سراغشو ندم .
- زرين آباد؟
- آره زيناباد .

شست زرين كلاه خبردار شد كه گل ببو به او حقه زده و از دستش فرار كرده ، رفته در دهش . چون براي او
اغلب نقل كرده بود كه خانواده اش در ده زرين آباد سر راه ساري است و در آنجا دو برادر و يك مشت زمين و
آب و علف هم دارند . گل ببو از تنبلي كه داشت هميشه آمال و آرزوي خودش را باو گفته بود كه برود آنجا كار
نكند . بخورد و بخوابد و بقول خودش : يك خيار بخورد و پايش را بزند كمر ديوار بخوابد . زرين كلاه باو وعده
ميداد كه در آنجا برايش كار خواهد كرد . ولي گل ببو سرسر كي جواب او را ميداد . اين شد كه ز رين كلاه تصميم
فوري گرفت كه برود مازندران و گل ببو را پيدا بكند . آيا يكماه بس نبود ؟ آيا مي توانست باز هم چشم براه بماند؟

دوري گل ببو برايش تحمل ناپذير بود . نفس گرم او ، حرارت تنش ، پشم هاي زمخت و آن بوي سر طويله و حالا
در مفارقت و دوري او همة اين خواص بط رز مرموز و دلربائي بنظر زرين كلاه جلوه ميكرد ، و بطور يقين او
نميتوانست بدون گل ببو زندگي بكند . هر چه باداباد، او را مي خواست ، اين دست خودش نبود . دو سال ميگذشت
كه با او عادت كرده بود و يك ماه بود ، يكماه هم بيشتر كه از شوهرش خبر نداشت .

زرين كلاه آرزو مي كرد دوباره گل ببو را پيدا بكند تا با همان شلاقي كه الاغهايش را ميزد او را شلاقي بكند ، و
دوباره يا فقط يكبار ديگر او را همانطوريكه گاز ميگرفت و فشار ميداد در آغوشش بكشد . جاي داغهاي كبود
شلاق كه روي بازويش بود، روي اين داغها را ميبوسيد و بصورتش ميماليد و ه مه يادگارهاي گذشته بطرز
افسونگري بنظر او جلوه ميكرد . ميخواست سر تا پاي گل ببو را ببوسد ، ببويد، نوازش بكند . كاريكه هيچوقت
جرئت نكرده بود حالا بقدر و قيمت او پي برده بود ! همين كه گل ببو با دستهاي زبر او را روي سينه خودش
فشار مي داد، حالت گوارائي باو دست م يداد كه نميشد بيان كرد . ابروهاي بهم پيوسته پرپشت، مژه هاي زمخت و
ريش از آن زمخت تر قرمز رنگ حنا بسته ، كه مثل چوب جارو از صورتش بيرون زده بود ، بيني بزرگ ،
گونه هاي سرخ ، غبغب زير چانه ، نفس گرم سوزانش با سر تراشيده ، دهن گشاد ، لب هاي سرخ ، وقتيكه لواشك
ميخورد آرواره هايش مثل سنگ آسيا رويهم مي لغزيد و دندانهاي سفيد محكمش را در آن فرو ميبرد، چشمهاي
درشت بي حالت او برق ميزد ، شقيقه هايش تكان مي خورد . اين قيافه كه اگر بچه در تاريكي ميديد ميترسيد و
گمان ميكرد غول بي شاخ و دم است بچشم زرين كلاه قشنگترين سره ا بود . برعكس ياد خانه شان كه ميافتاد
تنش ميلرزيد . آن فحش ها كه خورده بود ، تو سري ، نفرين ، هيچ دلش نمي خواست دوباره به آن نكبت و ذلت
برگردد . آيا گل ببو فرشته نجات او نبود؟ ولي تنها كسي كه دوست داشت مهربانو دختر همساي ه شان بود كه
بي ميل نبود او را ببيند ، اما هرگز نميخواست كه بخان هشان برگردد ، آن صورتهاي پير ، اخلاقهائي كه بدتر شده
بود، هيچ دلش نميخواست آنها را ببيند و مرگ را صد بار به آن ترجيح مي داد تا دوباره به الويز برگردد . يادش
افتاد كه روز عروسيش كشور سلطان داريه ميزد و ميخواند :

خونه بابا نون و انجيل خونه شوور چوغ و زنجيل
ايشالا مباركبادا


زرين كلاه چوب و زنجير خانه شوهر را به نان و انجير خانة پدرش ترجيح ميداد و حاضر بود گوشة كوچه
گدائي بكند و به آنجا نرود ، نه ، هنوز نفرينهاي مادرش ، ر وز عروسيش كه دستور داد روضه عروسي قاسم را
بخوانند و هق هق گريه كرد فراموش نكرده بود . آن دستهاي استخواني خال كوبي كه به اجاق خانه شان ميزد ،مثل اينكه با قواي مجهولي حرف ميزد و كمك ميخواست . باو نفرين ميكرد و ميگفت:
«همين اجاق گرم بگيردت الاهي جز جگر بزني . عروسيت عزا بشود ...»
بعد هم آنجا باز امر و نهي بشنود ، چپ بجنبد هزار جور فحش ،راست بجنبد هزار جور تهمت . آنوقت باو سركوفت بزند بگويد:
«مگر من نگفتم كه اين تيكه از دهن تو زياد است؟ تو لايق نيستي ، گل ببو براي تو شوهر نمي شود»
و هي از آن فحشهاي آبدار به او بدهد ! زرين كلاه از اين فكر چندشش شد . نه ، او هر ذلتي را ترجيح ميداد بر اينكه به خانة مادرش برگردد.

از اين رو زرين كلاه نمي خواست اين فكر را بخودش راه بدهد كه ديگر گل ببو را نخواهد ديد ، تنها گل ببو بود
كه مي توانست نگاه بي نورش را روشن بكند ، و جان تازه اي در كالبد پژمردة او بدمد . بهر قيمتي كه بود
مي خواست او را پيدا بكند . بر فرض هم كه زن ديگر گرفته باشد يا او را نخواهد ، ولي همينقدر در نزديكي او كه
بود برايش كافي بود . و اگر سر راه گل ببو گدائي هم ميكرد . اقلا روزي يكبار او را ميديد . اگر ا و را ميزد ، از
خودش ميراند ، تحقير مي كرد باز بهتر از اين بود كه بخان هاش برگردد. نميتوانست ، زور كه نبود ، ساختمان او
اينطور درست شده بود . بچه اش مانده علي هم يك وجودي بود كه هيچ انتظارش را نداشت و علاقه اي براي او
حس نمي كرد . همانطوريكه مادر خودش براي او علاقه اي نشان نداده بود . ولي عجالتًا احتياج به وجود او پيدا
كرده بود. چون شنيده بود كه بچه ميخ ميان قيچي است و حالا بايد با اين اسلحه كه در دست داشت اميدوار بود .

شايد بتواند اين محبت از هم گسيخته را بوسيله بچه اش دوباره جوش بدهد ، باو غذاهاي خوب ميخور انيد ،
برايش ميوه ميگرفت تا باو عادت بگيرد . و علاقه كمي كه براي بچه اش داشت از اينجهت بود كه موي سرش
برنگ موي گل ببو بود . و براي اينكه بچه گريه نكند و بهانه نگيرد ، يك گلوله كوچك ترياك باو ميداد و بچه با
چشمهاي خمار دائم در چرت بود . زرين كلاه اطمينان داش ت كه پرسان پرسان گل ببو را پيدا خواهد كرد و قلبش
، ميل و احساساتش باو ميگفت كه بمقصودش خواهد رسيد ، اين ميل و فراست طبيعي كه هيچوقت او را گول
نزده بود.
     
  
مرد

 
زنی که مردش را گم کرد(قسمت آخر)



همانروزيكه تصميم گرفت دنبال شوهرش برود ، يك شمع به سقاخانه نزديك منزلشان نذر كرد تا گل ببو را پيدا
بكند ، بعد سماور برنجي و ديگ مسي كه تمام جهاز او بود به سه تومان و چهار قران فروخت . دوازده قران
قرض خودش را بدكاندارهاي محله شان داد ، دو تومان و دو قران ديگرش را براي خرج سفرش برداشت . هر چه
خرده ريز داشت در يك مجري كهنه ريخت و گرو قرضش آنرا به صاحبخانه به ا مانت گذاشت . بعد در يك بغچه
دو پيرهن و يكدست لباس براي مانده علي با قدري نان و پنير و دو تيكه لواشك از همان لواش ك هائي كه گل ببو
آنقدر خوب ميخورد گذاشت ، و پس از سه روز دوندگي براي مازندران جواز گرفت . فردايش صبح خنكا براه
افتاد ، ولي از حواس پرتي كه داشت بجاي اينكه براي مازندران اتومبيل بگيرد ، اشتباهًا بشميران رفت و آژان
آنجا اتومبيل را برگردانيد و دوباره دم دروازه شميران براي مازندران اتومبيل گرفت .

در شاهي اتومبيل ايست كرد ، هوا كم كم تاريك مي شد . ساختمانهاي تازه ساز ، آمد و رفت مردم سبزه مردهائي
كه ق باي آبي ، گيوه و تنبان آبي پوشيده بودند درست شبيه گل ببو بودند . دو نفر از مسافران آنجا پياده شدند و
قدري جا باز شد . دوباره اتومبيل براه افتاد . هوا نمناك ، گرفته و تاريك شده بود . زرين كلاه آرامش و خوشي
مرموزي در خودش حس ميكرد مثل خوشي كسيكه بدون پول ، بد ون اميد و بدون آتيه لنجاره كش در يك شهر
غريب ميرود . تنش خسته ، لبش تشنه بود و كمي احساس گرسنگي ميكرد . ولي حركت و صداي يكنواخت
اتومبيل ، هواي تاريك ، آدمهائي كه دور او چرخ مي زدند . صداي نفس يكنواخت پسرش بخصوص خستگي او را
وادار بچرت زدن كرد . وقتيكه بيدار شد در شهر ساري بود . دستمال بسته اش را برداشت ، بچ هاش را بغل گرفت
و از اتومبيل پياده شد . شهر در تاريكي و خاموشي فرو رفته بود مثل اينكه خان هها ، درختها و سبز هها از دود يا
دودة سياه نرم و موقتي درست شده بود . صداي ناله مرغي از دور فاصله بفاصله خاموشي را مي شكست ، يك
ناله شكوه آميز دوردست بود . چراغها از دور سوسو ميزدند ، در ايوان بالا خانه اي يك دختر با چادر سفيد
ايستاده بود . اما زرين كلاه هيچ اطراف خودش را نگاه نيمكرد و صداي ديگري را بجز صداي گل ببو نمي شنيد و
چيز ديگري بچز صورت گل ببو جلو چشمش نبود . دم بقالي دو نفر نشسته بودند از آنها سراغ زرين آباد را
گرفت . يكي از آنها گفت كه سر راه ساري است . يك كاسه آب آنجا بود آنرا برداشت و سر كشيد . بدون جا و
بدون اراده كمي دور رفت زيرا هيچ جا و هيچكس را نمي شناخت . ولي با وجود همة اينها چون مطمئن بود كه
نزديك تر به گل ببو است اضطراب او از بين رفته بود . و اينجا بنظرش خودماني و مهمان نواز ميآمد . بالاخره از
گوشة چارقدش يكقران در آورد نان تازه با سبزي و شيره خ ريد و رفت جلوي در خانه اي پائين چراغ نشست ،
دستمال بسته اش را باز كرد شامش را خورد و به پسرش هم داد . بعد بلند شد رفت زير يك طاقي خوابيد . صبح
زود كه بيدار شد رفت در ميدان شهر و پس از يكساعت چانه زدن الاغي را به چهار قران و دهشاهي طي كرد تا
او را به زرين آباد برساند، سوار شد ، هوا ابر ، موذي سمج بغض كرده بود و تهديد مرموز و ساكتي مينمود .

بطوريكه قلب را خفه مي كرد پيشاني پسرش را پشه زده بود و باد كرده بود . مدتها روي الاغ تكان خورد ، از
ميان سبزه ها از زير آفتاب و باران از توي لجن زار گذشت . دورنماي اطراف بي اندازه قشنگ ، كوه هاي سبز ،
جلگه هاي خرم ، ابرهاي سفيد و خاكستري مثل زير شكم مرغابي بود و پيوسته جوربجور مي شد . در آسيا سر
كه رسيد دوباره باران گرفت ، رگبار تند بود . چادر بسرش خيس شد ، زير درخت پناه بردند ، بوي نشاسته و
بوي پرك و كثافت گرفته بود، دوباره براه افتادند . زرين كلاه مانده علي را ببغلش چسبانيده بود و فقط جلوي
پاي الاغ را خيره نگاه ميكرد . قلبش م يزد و همه اش به فكر اولين برخوردي بود كه با گل ببو خواهد كرد . تا اينكه
نزديك ظهر وارد زرين آباد شد . همينكه زرين ك لاه در ميدانگاهي پياده شد و خواست از گوش ة چارقدش پول
دربياورد ، نگاه كرد ديد گوشة چارقدش باز است و پول در آن نيست . آيا كسي دزديده بود؟ نه ، كسي
نمي توانست پول را از گوشه چارقد او بزند بدون اينكه بفهمد . آيا فراموش كرده بود و يا تقصير گيجي و حواس
پرتي او بود؟ همة اينها ممكن بود ولي عجالتًا دردش دوا نمي شد . بعد از داد و بيداد خركچي كه لهجه تركي
داشت دستمال بستة او را از دستش گرفت و الاغش را سوار شد و هي كرد و رفت . ولي باز هم چه اهميتي
داشت . آيا زرين كلاه بمقصودش نرسيده بود، آيا در نزديكي گل ببو و در ده او نبود ؟ حالا ميرود خانة گل ببو
را پيدا مي كند ، شرح مسافرت خودش را مي دهد و كارش يكطرفه م ي شود. هزارها تومان ازين پولها فداي يك
موي ببو ! دور خويش را نگاه كرد ، اين دهكدة كوچك منظره تو سري خورده و پست افتاده داشت و در ته يك
دره واقع شده بود . دور آنرا كشتزارهاي حاصلخيز گرفته بود . و مثل اين بنظر ميآمد كه دهكده و مردمش همه بخواب رفته بودند . يك سگ گله از دور پارس ميكرد و صداي مردي ميآمد كه ميگفت:
« ببو... ببو هو... »ازين اسم دل زرين كلاه تو ريخت ، ولي ديد مردي كه بطرف او مي رود ببو نيست . زير چهار ديوار دو غاز چرت مي زدند و يك مرغ با دقت تمام با چنگالش خاك را زير و رو ميكرد ، پخش مي كرد و در آن چينه جستجو ميكرد .

روي خاكروبه يك سطل شكسته و يك تكه پارچه سبز پاره و پوست خيار افتاده بود . كمي دورتر دو مرغ كز
كرده بودند و هر كدام يك پايشان را زير بالشان گرفته بودند . زمزمة آهسته اي كه از گلوي تازه گنجشك ها در
ميآمد موقتًا حالت خودماني و تر و تازه به آنجا داده بود . در ميدان سه تا پسر بچه دهاتي با دهن ب ازمانده باو
نگاه ميكردند . يك پيرمرد كنار دكان عطاري روي تيرها نشسته بود و يكدسته مرغابي وحشي با جار و جنجال
به شكل خط زنجير روي آسمان پرواز ميكردند . زرين كلاه پيش پيرمرد رفت و گفت :

- خانه بابا فرخ كجاست؟
او با دستش خانة نسبتًا بلندي را كه از دور پيدا بود نشان داد و گفت :
- آن سره را هارش اتا مهتابي درانه همانجوئه
زرين كلاه پسرش را بغل زد و با يكدنيا اميد بطرف آن خانه رفت . همينكه جلو خانه رسيد در زد ، و زن مسني كه
صورت آبله رو داشت دم در آمد :
- كره كاردارني ؟
- گل ببو را ميخواستم ببينم .
- وره چكار دارني ؟
- من زن گل ببو هستم از تهرون آمده ام . اينهم مانده علي پسرش است .
- خوب ، خوب ، گل ببو آن زنا را ول ها كرده وره طلاق هدائه ، بيخود گني .
بعد رويش را كرد بطرف حياط و داد زد:
- ببو هو ... ببو هو ...
هيكل نتراشيده گل ببو با پيراهن يخه باز ، پشت چشم باد كرده و خواب آلو د دم در پيدا شد كه يكمشت پشم از
توي گلويش بيرون زده بود ، و زن زرد لاغري با چشمهاي درشت كنار او آمد و خودش را به گل ببو چ س بانيد .
داغ شلاق به بازو و پيشاني او ديده ميشد ، ميلرزيد بازوي گل ببو را گرفته بود مثل اينكه مي ترسيد شوهرش را
از دست او بگيرند . همينكه گل ببو را زرين كلاه ديد فرياد زد :
ببو جان ، ببو ... من آمدم .
ولي گل ببو باو نگاه كرد و گفت :
- برو ، برو ، من ترا نمي شناسم .
آن پيرزن به ميان آمد و گفت :
- مه ريكا جانه جاچي خواني ؟ بي حيا زنا خجالت نكش ني ، ته اين وچه را مول ها كردي اما خواني مه ريكاي
گردين بنگني؟
گل ببو گفت : - حواست پرت است عوضي گرفته اي
زرين كلاه هاج و واج مانده بود . ولي اين انكار گل ببو را پيش بيني نكرده بود . از اين حركت احساس تنفري در
او توليد شده بود كه همه محاسن گل ببو را فراموش كرد و با لحن تمسخر آميز گفت:
- پس بچه ات را بگير بزرگ كن ، من هيچ خرجي ندارم.
مادر گل ببو گفت : - اين وچه بيج تخمه ، من چه دوميه ته ورده از كجا بيوردي؟

زرين كلاه فهميد كه قافيه را باخته است ، نگاه خودش را بصورت گل ببو دوخت ولي صورت او خشمناك و
چشمهايش بحالت درنده اي بود كه تاكنون در او سراغ نداشت . حالتي بود كه نشان مي داد زندگيش تأمين شده ،
ارباب شده و به آرزوي خودش رسيده ، نميخواهد بخودش دغدغه راه بدهد و از نگاه تحقيرآميزي كه باو ميكرد
پيدا بود كه اص ً لا حاضر نيست او را ببيند . زرين كلاه فهميد كه اصرار زياد بيهوده است ، و با حسرت جاي
شلاقهاي تن زن جوا ني كه خودش را به گل ببو چسبانيده بود نگاه كرد بعد با يك حركت از روي بي ميلي
برگشت. در صورتيكه كاس آغا مادر گل ببو ، شبيه مادر خودش دستهاي استخواني را تكان ميداد و بزباني كه
نميفهميد فحش و نفرين ميكرد . زرين كلاه با گامهاي آهسته به طرف ميدان برگشت . ولي در راه فكري از
خاطرش گذشت، ايستاد و بچ هاش را كه چرت ميزد جلو در خانه اي گذاشت و باو گفت :
- ننه جون تو ايجا بيشين ، من برمي گردم .

بچه آرام و فرمانبردار مثل عروسك پنبه اي آنجا نشست . ولي زرين كلاه ديگر خيال نداشت كه برگردد و حتي
ماچ هم به بچه اش نكرد . چون اين بچه به درد او نمي خورد ، فقط يك بار سنگين و نانخوار زيادي بود و حالا آنرا
از سرش باز كرد . همانطوريكه او را گل ببو وازده بود و مادر خودش او را رانده بود ، همانطوريكه مهر مادري
را از مادرش آموخته بود ، نه ، او احتياجي به بچه اش نداشت ، دستش بكلي خالي شد ، ب دون يك شاهي پول ،
بدون بچه ، بدون بار و بنديل بود ، نفس راحت كشيد . حالا او آزاد بود و تكليف خودش را م يدانست . به ميدان
كه رسيد دورش را نگاه كرد . پيرمرد هنوز روي تيرهاي كنار دكان نشسته بود ، چرت ميزد . مثل اين بود كه
تمام عمرش را روي اين تيرها گذرانيده بو د و همانجا پير شده بود . آن سه بچه دهاتي نزديك دكان خاكبازي
ميكردند . همه با بي اعتنائي مشغول كار خودشان و گذرانيدن وقت بودند و خروس لاري بزرگي كه او نديده بود
بالهايش را بهم زد و با صداي دو رگه ميخواند . كسي برنگشت به او نگاه بكند . مثل اين بود كه زندگي به
پيش آمدهاي او هيچ اهميتي نيمگذاشت . آيا چه بسرش خواهد آمد؟ بي باعث و باني هر چه زودتر مي خواست فرار
بكند كه اقلا از دست بچه بگريزد . حالا همه بارهاي مسئوليت از روي دوش او برداشته شده بود . هوا گرم ،
نمناك و دم كرده بود و هرم گرمي مثل هاي دهن آدم ت بدار در هوا پيچيده بود. بي اراده ، بي نقشه با قدمهاي تند
زرين كلاه از جلو خانه ها و كوچه ها گذشت . همينكه كنار كشت زارها و سبزه ها رسيد شاهراهي كه جلوش بود
در پيش گرفت . ولي در همينوقت مرد جواني را ديد شلاق بدست ، قوي ، سرخ و سفيد سوار الاغي بود و يك الاغ
هم جلو او مي دويد و زنگوله ها به گردن آنها جينگ جينگ صدا مي كرد ، همينكه نزديك او شد زرين كلاه به او
گفت :

- اي جوان ثواب دارد .
آن مرد الاغش را نگهداشت و گفت :
- چي خواني ؟
- من غريبم ، كسي را ندارم . مرا هم سوار كن .
با دست الاغش را نگهداشت . پياده شد و زرين كلاه را سوار كرد . خودش هم روي الاغ ديگر جست زد ، ولي
اصلا برنگشت به صورت او نگاه بكند . بعد شلاق را دور سرش چرخانيد به كپل اسب زد . زنگوله ها جينگ جينگ
صدا كردند و براه افتادند . از كنار جوزار كه ميگذشتند آن جوان دست كرد يك ساقه جو كند بدهنش گذاشت و به
آهنگ مخصو صي كه به گوش زرين كلاه آشنا آمد سوت زد . اين همان آهنگي بود كه گل ببو در موقع
انگورچيني ميخواند، همان روزي بود كه در موستان باو برخورد:

گالش كوري آه هاي له له ،
بوشيم بجار آه هاي له له .
اي پشته آجار ، دو پشته آجار ،
بيا بشيم بجار آه هاي له له .
بيا بشيم فاكون تو ميخواهري


زرين كلاه تمام زندگيش ، جوانيش ، نفرين مادرش ، بعد آن شب مهتاب كه با گل ببو به تهران ميآمد ، نفرين مادر
گل ببو همه از جلوش گذشت . اگر چه تشنه و گرسنه بود ولي ته دلش خوشحال شد . نميدانست چرا سوار شد و
بكجا مي رود ، ولي با وجود همة اي نها با خودش فكر كرد
«شايد اين جوان هم عادت به شلاق زدن داشته باشد و تنش بوي الاغ و سر طويله بدهد»



پايان
     
  
مرد

 
س.گ.ل.ل(۱)


دو هزار سال بعد اخلاق ، عادات ، احساسات و همة وضع زندگي بشر به كلي تغيير كرده بود . آنچه را عقايد و
مذاهب مختلف در دو هزار سال پيش به مردم وعده مي داد ، علوم به صورت عملي در آورده بود . احتياج
تشنگي، گرسنگي ، عشق ورزي و احتياجات ديگر زندگي برطرف شده بود ، پيري ، ناخ وشي و زشتي محكوم
انسان شده بود . زندگي خانوادگي متروك و همة مردم در ساختمانهاي بزرگ چندين مرتبه مثل كندوي زنبور
عسل زندگي مي كردند . ولي تنها يك درد مانده بود، يك درد بي دوا و آن خستگي و زدگي از زندگي بي مقصد و
بي معني بود .

سوسن علاوه بر كسالت زندگي كه ن اخوشي عمومي و مسري بود يك ناخوشي ديگر هم داشت و آن تمايل او به
معنويات بود كه خودش نمي دانست چيست ولي آن را دنبال مي كرد . تمام روز را در طبقة بيست و دو
آسمانخراش در كارگاه خود زحمت مي كشيد و افكارش را در مواد سخت به صورت مجسمه در مي آورد .

سوسن مخصوصًا شهر« كانار » را دور از دوستان و آشنايان انتخاب كرده بود تا با فراغت خاطر مشغول به كار
بشود ، چون او با افكار خودش زندگي مي كرد . يك زندگي عجيب و منحصر به خود او بود كه هر گونه كيف و
تفريح را از خودش رانده و با جديت مخصوصي به كار اشتغال داشت .

يك روز نزديك غر وب بود كه سوسن از مجسمه تازه اي كه مشغول به ساختن بود دست كشيد ، وارد اطاق
Studioخودش شد . جدار نازكي كه دسته فلزي داشت ، پس زد ، پنجرة اطاق عقب رفت . قيافه او بي روح ، بي
احساسات ، يك صورت جدي ، خوشگل و بي حركت بود و چنان به نظر مي آمد كه با موم درست شد ه بود . از
آن بالا دورنماي شهر ، خفه ، مرموز ، ساختمانهاي بزرگ ، فراخ و بلند و به شكل هاي گوناگون چهارگوشه ،
گرد، ضلع دار كه از شيشه هاي كدر راست و صاف درست شده بود و متفرق مثل ق ارچهاي سمي و ناخوشي
كه از زمين روئيده باشد پيدا بود و زير روشنائي نورافكن هاي مخفي و غيرمرئي غم انگيز و سخت به نظر ميآمد،
بدون اينكه ظاهرا چراغي ديده بشود همة شهر روشن بود . جاده متحرك و روشني كه روشنائي خود را از نور
آفتاب كسب مي كرد و به چندين قسمت شده بود قوسي مانند از كمر كش آسمان خراش بزرگي كه روبروي
پنجره سوسن بود بالا مي ر فت ، بعد دور مي زد و از طرف ديگر پائين مي رفت ، در آن اتو راديو الكتريك هاAuto Radio – electriqueبه شكلهاي گوناگون در حركت بودند كه قوه خودشان را از مراكز راديو الكتريك
مي گرفتند و اين مراكز به وسيله قوه خورشيد كار مي كردند و علامت شهرهايي كه اتوراديو ها از آنجا مي آمدند
جلو آنها مي درخشيد . از دو روي كرانه آسمان رنگهاي بي تناسب تيره به هم مخلوط شده بود . مثل اينكه نقاشي
ته رنگهاي روي تخته شستي خودش را به هم مخلوط كرده و با بي اعتنايي آن را روي آسمان كشيده بود.

مردم كوچك ، ساكت و آرام در جاده هاي مخصوص به خودشان مانند مورچه بدون اراده در هم وول مي زدند ،
يا در باغهاي روي آسمان خراش مشغول گردش بودند ، مغازه ها با شيشه هاي بزرگ روشن جلوي آنها بلندگوهاHaut – Parleur و پرده هاي متحرك اعلان مي كردند . در ميان ميدانگاهي آدمك مصنوعيAatomate
كه به جاي پليس بود آمد و شد مردم و اتو راديو الكتريك ها را با حركات تند و خشن دستش تعيين مي كرد ، از
چشمهاي او نورهاي رنگين تراوش مي كرد و جاده هاي متحرك را با قوه برق از حركت نگه مي داشت و دوباره
به راه مي انداخت . اعلان هاي رنگين روي ابرهاي مصنوعي نقش انداخته بود . در جلوي در تأتر راديو ويزييونRadio – Visionكه روبروي پنجره سوسن در آسمان خراش مقابل واقع شده بود جمعيت زيادي در امد و بودند.
بالاكش ها Liftدائم پايين و بالا مي آمد و اتو راديوها جلو ساختمانها و مغازه ها مسافر پياده مي شد كردند .

باغ گردشگاه بزرگي كه در طبقه هجده آسمان خراش مقابل بود از دور شلوغ ، با درختهاي بزرگ ، نقشهاي غير
معمولي درهم و متناسب با آبشار بلندش كه از دور روشن بود غيرطبيعي و شگفت انگيز به نظر مي آمد . اتوژيرها Autogireكه از دستگاه مركزي كسب قوه خورشيد مي كردند پشت هم وارد مي شدند . تمام شهر با
آسمان خراش هاي باشكوه صورت يك قلعه جنگي يا لانه حشرات را داشت . دورنماي آن كم كم محو و در
تاريكي غوطه ور مي شد . فقط هيكل كوه دماوند از طرف جنوب شهر خاموش ، بلند ، باشكوه و تهديد آميز بود
و از قله مخروطي آن بخار نارنجي رنگي بيرون مي آمد . مثل اين بود كه تمام اين شهر را يك جادوگر زبردست
مافوق تصور آنچه ميليونها سال انسان در مخيله خودش پرورانيده بود از عدم به وجود آورده بود.
     
  
صفحه  صفحه 10 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
شعر و ادبیات

Sadegh Hedayat | صادق هدایت

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA