انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 11 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11

Sadegh Hedayat | صادق هدایت


مرد

 
س.گ.ل.ل(۲)



اين چشم انداز آرام ، غمناك ، شلوغ و افسونگر زير آسمان گرم و هواي خفه براي سوسن يكنواخت و غم انگيز
بود و روح نياكان روح مو روثي او در جلو اين همه تصنع شورش كرد . همة اين مردم ، دوندگيهاي آنها و تفريح
يا كارشان در سوسن احساس تنفر توليد كرد و قلب حساس او را فشرد . اين شورش دروني بود . مثل اينكه
خودش را محبوس شده حس مي كرد ، آرزو داشت فرار بكند ، سر به بيابان بگذارد ، برود در يك جنگل و
خودش را پنهان بكند ، بي اختيار جدار پنجره را جلو كشيد . اطاق Studio
با روشنائي غير مرئي مانند روز روشن بود . سوسن دگمه برقي كنار بدنه ديوار را فشار داد و رفت روي تخت فلزي گوشه اطاق روي بالش الاستيكElastiqueدراز كشيد . يكمرتبه تمام فضاي اطاق را ر نگ آبي بازي با بوي عطر مخصوصي كه كمي زننده و مست كننده بود فرا گرفت .آهنگ ساز ملايمي شروع كرد به زدن ، آهنگ به قدري لطيف بود مثل اينكه با آلات موسيقي معمولي و با دستهاي معمولي زده نمي شد ، يك ساز لطيف آسماني بود .

چشمهاي سوسن روي صفحة تلوزيونTelevisionخيره شده بود كه به جاي روزنامه وقايع روزانه دنيا ،
اشخاص و دورنماهاي طبيعي را به شكل برجسته و به رنگهاي طبيعي خودشان و اگر مي خواستند با صدا
نمايش مي داد . در اين وقت دورنماهاي طبيعي جزيره هاي استراليا از روي آن مي گذشت . ولي پيدا بود كه فكر
سوسن جاي ديگر است .

لباس سوسن خيلي ساده ، زرد كدر به رنگ موهايش بود ، پاپوشهايش به همان رنگ ، چشمهايش درشت ، مژه
هايش بلند ، ابروها باريك ، بازو و دستها و ساقهاي پايش متناسب ، سفيدرنگ پريده بود و اندام موزون داشت .
حالت قشنگي كه به خودش گرفته بود . بيشتر او را شبيه يك آدم مصنوعي يا يك عروسك كرده بود – آدمي كه
ممكن است در خواب ببيند و يا در مثلها و افسانه هاي جن و پري تصور بكنند او را جلوه مي داد و از روي پرده
نقاشي جان بگيرد و بيرون بيايد . چهره او جوان و تودار بود ، نه خوشحال به نظر مي آمد و نه غمناك . نگاهش
تيره بدو ن ميل ، بدون اراده و حركاتش مانند عروسك قشنگي بود كه نفس شيطاني و يا قوه مافوق خدائي در آن
روح دميده باشد ، به طوريكه از ظاهر به روحيه ، اخلاق و احساسات او نمي شد پي برد . از دور كه روي تخت
دراز كشيده بود مانند مجسمه ظريف و شكننده اي به نظر مي آمد كه انسان جرئت نمي كرد او را لمس بكند از
ترس اينكه مبادا كنفت و پژمرده بشود . به قدري اثاثيه ، لباس تن او ، حركات و وضع اطاقش با هم جور بود كه
هر گاه يكي از صندليها را دست خارجي جابجا مي كرد تناسب آنها به هم مي خورد . چنين به نظر مي آمد كه
زندگي سوسن روي تناسبها ، آهنگها ، رنگها ، خط ها ، بوها ، سازها و نقشهاي زيبا اداره مي شد . چنانكه از
سليقه لباس ، از صندلي و فرش اطاق و طرز حالت و زندگي او هر كسي حس مي كرد او باهنر زنده بود .

اطاق او عجالتا به صورت سه گوشه در آمده بود و يكي از ضلع هاي آن مدور بود و همه اين جدار هاي متحرك
از شيشه هاي كدر درست شده بود – شيشه هاي كلفت و سبك كه نمي شكست و خاصيتSoundproof را دارا
بود ، يعني صداي خارج را خفه مي كرد و به علاوه هيچوقت آتش نمي گرفت . همه اين جرزها متحرك بود و به
هم راه داشت و قابل تغيير شكل بود . كف اطاق نرم و شبيه جدار الاستيكي بود كه در آن هوا پر كرده باشند و
صداي پا را خفه مي كرد . دشك و بالش و درون مبلها همه از هوا پر شده بود . طرف چپ اطاق سرتاسر از
پنجره هاي متحرك بود و بغل آن به باغ و گلخانه باز مي شد كه رويش گنبد شيشه اي داشت و در آن گياهان
عجيب و غريب روئيده بود و يك مار سفيد بزرگ خيلي آهسته براي خودش روي زمين مي لغزيد . دستگاههاي هواسازي Climatisationهواي اطاق را هميشه به درجه معين نگه مي داشت و جلو هر دري يك چشم برقي Electric eyc
پاسباني مي نمود و همين كه از فاصله معين كسي را مي ديد زنگ مي زد و در خود به خود باز
مي شد .
     
  
مرد

 
س.گ.ل.ل(۳)


در اين بين كه سوسن نگاهش به دورنماي جزاير استراليا خيره شده بود . ناگاه تلوزيون Televisionكوچك روي ميز زنگ زد . سوسن نيمه تنه بلند شد ، دگمه آن را فشار داد ، نگاه كرد . صورت رفيق نقاش آمريكايي خودش تد Ted را ديد كه روي صفحه ظاهر شد ، سوسن گفت:
الو تد كجايي ؟
همين جا ، در« كانار »هستم ، امروز با استراتسفرايكس دو Stratosphere x2 مي خواهي با هم حرف بزنيم ؟
مانعي ندارد

رنگ صفحه دوباره كدر و تاريك شد . سوسن نيز به حالت اولش روي تخت دراز كشيد . چند دقيقه بعد در يك
لته اط اق زنگ زد و خود به خود باز شد و تد كه جوان بلند بالاي خوشگلي بود وارد اطاق گرديد . پشت سر او در
بسته شد . اول تد از بوي عطر ، صداي ساز و به خصوص از تماشاي سوسن دم در ايستاد . مانند يك نفر
طرفدار و خبره صنعت شناس به او نگاه كرد ، سرش را تكان داد ، جلو رفت و گفت :
- باز هم در فكر ؟
سوسن سرش را تكان داد ، تد روي صندلي كنار تخت نشست ، نگاهي به گلخانة مصنوعي انداخت كه درش نيمه
باز بود و متوجه مار سفيد شد كه آهسته مي لغزيد و از در بيرون مي آمد ، از سوسن پرسيد :
- اين مار كه نمي زند !
- نه ، حيوانكي شي شي به كسي كار ندارد .
تد خم شد و كتابي را از طبقه دوم ميز برداشت كه پهلويش ماشين خواناي واتسنWatson گذاشته شده بود ،پشت كتاب نوشته بودEntomologie Romancee با تعجب گفت :
هلالا ، از كي تا حالا حشره شناس شده اي ، آنجا مار ، اينجا كتاب حشرات !
- اين براي مجسمه بود .
- راستي سوسو كار تازه چه در دست داري ؟
- چيز مهمي ندارم .
ناگهان در اطاق باز شد و دختر سياه كوچكي سرتاپا لخت با چشمهاي درشت و موهاي تاب دار وزكرده ، لبهاي
سرخ كه به بازو و مچ پايش حلقه هاي كلفت طلايي بود با گامهاي شمرده وارد شد . سيني كوچك چوبي كه د ر
آن دو گيلاس بود در دست داشت . گيلاس ها را روي ميز گذاشت ، در هر كدام يك ساقه كاه بود و مشروب سبز
رنگي در آن مي جوشيد . دوباره بدون اينكه كلمه اي حرف بزند از همان در خارج شد . تد از ساقه كاه مشروب
را چشيد ، مزه آن لطيف ، سرد و گوارا بود ، مستي ملايم داشت . سوسن بلند شد ، سر كاه را مكيد ، رها كرد و
پرسيد :
- چه خبر تازه اي ؟
- همان آخر دنيا .
- آخر دنيا ؟
- ببخشيد ، انقراض نسل بشر ، مي خواهند همه مردم را در شهرها جمع بكنند و با قوه برق يا قوه گاز و يا به
وسيله ديگر همه را نابود بكنند تا نژاد بشر آزاد بشود . !


در اخبار « شبتاب » ديدم .گويا فقط منتظر لختيهاNaktkulturler هستند .
- يك دسته از آنها گم شده اند ولي ديروز نماينده آنها با شرايطي حاضر شده بود كه تسليم بشود .
- تا در خودكشي عمومي شركت بكنند !
- ولي دوباره در خبر ديشب نشان مي داد كه نتوانستند با لختيه ا كنار بيايند و همه منتظر پيشنهاد پروفسور
راك هستند .
چون امشب قرار است كه پروفسور راك راه تازه اي به دنيا پيشنهاد بكند .
- اوهوه ، راه تازه !
- نمي دانم اين چه اصراري است ، حتمًا همه افراد بشر حاضر نيستند ولي اكثريت رأي قطعي داده .
- بهتر است كه حرفش را نز نيم . من از لفظ اكثريت و اقليت و بشر همچنين كساني كه مبتلا به جنون خدمت به
جامعهSocialser Vissomania هستند و از اين جور چيزها بدم مي آيد . خوب بود همين طور ناگهاني تمام مي شديم . من از چيزهايي كه قب لا نقشه اش را بكشند بدم مي آيد وانگهي مرگ دسته جمعي بي مزه
نيست .

پس برويم كارهاي تازه را تماشا بكنيم . تد و سوسن با هم بلند شدند ، سوسن كنار ديوار دگمه اي را فشار
داد ، بدنه ديوار از هم باز و اطاق كارگاه پديدار شد . آنها وارد شدند . مجسمه هاي نيمه كاره ، اسباب و
ادوات ، ماشين هاي كوچك الكتريكي در هم و بر هم ريخته بود . يك مجسمه بلند سه پهلو جلو پرده مخمل
خاكستري رنگي گذاشته شده بود . يك طرف زمينه آن از دانه هاي برجسته شبيه تخم كرم ابريشم بود.


ميان آن يك كرم بزرگ روي برگ توت مشغول خوردن بود و روي پايه زيرش نوشته شده بود:«بچگي يا ناداني »طرف ديگرش همين كرم در پيله دور خودش را تنيده و اطراف آن شاخه و برگ درخت توت بود .
زير آن نوشته بود:« تفكر يا عقل رسي »و به پهلوي سوم همان پيله به شكل پروانه طلائي در آمده و به سوي يك ستاره كوچك پرواز مي كرد ، زير آن نوشته بود:« مرگ يا آزادي » همه اين مجسمه از ماده شفاف متبلور ساخته شده بود . تد بعد از دقت گفت :
- سوسو باز هم خيال پرستي ؟ گويا اين موضوع از پيشنهاد خودكشي عمومي به تو الهام شده .
سوسن شانه هايش را بالا انداخت .

- ببين سوسو ، تو روح را مسخره كرده اي ، حالت اين پروانه ، چشمهاي مسخره آميزش ، اين ستاره كور كه
گوشه آسمان چشمك مي زند ، يك رمز ، يك استعاره روحي را به صورت مسخره آميز در آورده . مثل اين
است كه خواسته اي كوچكي فكر و تشبيهات بچه گانه مردمان سه هزار سال پيش را نشان بدهي .
- شايد...!
     
  ویرایش شده توسط: nisha2552   
مرد

 
س.گ.ل.ل(۴)



- شايد !
- پس چرا كار مي كني ، چرا به خودت زحمت مي دهي ؟ مگر تصميم نگرفته اند ك ه نژاد بشر نابود بشود .
مدتي است كه من از نقاشي دست كشيده ام .
- كي به تو گفته بود كه من براي بشر كار مي كنم ؟ بر فرض هم كه بشر نابود شد ، و كارهايم به دست برف
و باران و قواي كور كور طبيعت سپرده شد ، باز هم به درك . چون حالا من از كار خودم كيف مي كنم و
همين كافي است .

- در صورتي كه كيفهاي بهتر است ، كيف تنبلي ، كيف عشق ، كيف شبهاي مهتاب ، آيا اينها بهتر نيست ؟ بايد
دم را غنيمت دانست . گيرم كه بشر هم بود . بعد از آنكه مرديم چه اهميتي دارد كه يادگار موهوم ما دركله
يك دسته ميكروب كه روي زمين مي غلتد بماند يا نه و از كارهايمان ديگران كيف بكنند يا نكنند ؟
- در صورتي كه همه چيز گذرنده است و دنيا روزي آخر خواهد شد . باز هم به چه درد مي خورد ؟ كيف
عشق و شبهاي مهتاب هم برايم يكسان است ، همه اش فراموش مي شود ، همه اش موهوم است . يك موهوم
بزرگ !
- دنيا آخر نمي شود ، فقط بشر تمام مي شود ، آنهم به دست خودش .
- چه فرقي دارد ؟ هر جنبنده اي دنيا را يك جور تصور مي كند و زماني كه مرد دنياي او با خودش مي ميرد .
وانگهي در صورتي كه بالاخره زندگي روي زمين خاموش خواهد شد ، پس بهتر آن است كه بشر به ميل و
اراده خودش اين كار را امجام بدهد ، چه اهميتي دارد ؟

- پس اين روحي كه به آن معتقدي بعد از آنكه خورشيد مثل قطره ژاله در فضا تبخير شد و همه رفتند پي
كارشان ، اين روح شبپره تو كه با چشمهاي تمسخر آميز به ستاره كور خيره شده در فضاي سرگردان چه
مي كند ؟ آيا موزه مخصوصي هست كه اين همه روح ه اي زرد ناخوش و رنجور را رويشان نمره ميگذارند
و در آنجا نگه مي دارند ؟ اين فكر از خودپسندي بشر سه هزار سال پيش است كه دنياي موهومي وراي
دنياي مادي براي خودش تصور كرده ولي بعد از آن كه جسم معدوم شد سايه اش نمي ماند .

- مقصود مرا نفهميدي . من به يك روح مستقل و مطلق كه بعد از تن بتواند زندگي جداگانه بكند معتقد نيستم .
ولي مجموع خواص معنوي كه تشكيل شخصيت هر كس و هر جنبنده اي را مي دهد روح اوست . پروانه هم
داراي يك دسته خواص مادي و روحي است كه همه آنها تشكيل وجود او را مي دهد . مگر نه اينكه افكار و
تصورات ما خارج از طبيعت نيست و همان طوري كه جسم ما موادي كه از طبيعت گرفته پس از مرگ به آن
رد مي كند . چرا افكار و اشكالي كه از طبيعت به ما الهام مي شود از بين برود ؟ اين اشكال هم پس از مرگ
تجزيه مي شود . ولي نيست نمي شود و بعدها ممكن است در سرهاي ديگر مانند عكس روي شيش ه عكاسي
تأثير بكند . همان طوري كه ذرات تن ما در تن ديگران مي رود .

- بايد يك فصل تازه به روانشناسي و يا الاهيات قديم حاشيه بروي . من ربطي ميان آينه و جسمي كه روي
آن منعكس مي شود نمي بينم . اگر مي خواهي اسم اين را روح بگذاري باشد ، ولي به نظر من چون آرتيست
حساس تر از ديگران است و بهتر از سايرين كثافت ها و احتياجات خشن زندگي را مي بيند . براي اينكه راه
فرار پيدا كند و خودش را گول بزند زندگي را آن طوري كه مي خواهد ، نه آن طوري كه هست در تراوشهاي
خودش مي نماياند . ولي اين ربطي به روح ندارد ، فقط يك ناخوشي است .

- اين هم فرضي است .
- چون آرتيست بيشتر از ساير مردم درد مي كشد و همين يك جور ناخوشي است ، آدم طبيعي ، آدم سالم
بايد خوب بخورد ، خوب بنوشد و خوب عشق ورزي بكند . خواندن ، نوشتن و فكر كردن همه اينها بدبختي
است ، نكبت مي آورد . لختيها عاقلند كه مي گويند بايد به طبيعت برگشت ، انسان هرچه از طبيعت دور بشود
بدبخت تر مي شود . آفتاب طلايي ، چشمه هاي درخشان ، ميوه هاي گوارا ، هواي لطيف .
- تبريك مي گويم ، شاعر هم شده اي !

- از روزي كه ... تو را دوست دارم ... از وقتي كه عاشق تو شده ام همه چيز به نظرم قشنگ مي آيد . تنها
تو در دسترس من نيستي ، براي همين بود كه ديوانه وار كارهايم را گذاشتم و به ديدن تو آمدم .
- اوه ، چه اضطرابي ! چه شاعرانه ! محتاج به مقدمه نبود ، چرا آن قدر مرموز حرف مي زني ، چرا زير لفافه
گفتگو مي كني ؟ اين عادت مردمان سه هزار سال پيش بود . لابد عشقت هم عشق افلاطوني است .
- نه ، عشق خودم ، عشق من ، عشق ديگران برايم دليل نمي شود . آن طوري كه خودم حس مي كنم ، آن
طوري كه خودم مي دانم . مي خواهم كه از من پرهيز بكني ... نمي خواستم كه اين مطلب را بگويم ولي حالا
كه دنيا تمام مي شود ، حالا كه نژاد بشر معدوم مي شود حالا آمدم به تو بگويم .
- متشكرم . ولي آنقدر بدان كه بچه اي ... بچه ننه ! تو از درد عشق كيف مي كني نه از عشق و اين درد عشق
است كه ترا هنرمند كرده . اين عشق كشته شده است . اگر مي خواهي امتحان بكني من الآن حاضرم . اينهم تخت
خواب (اشاره كرد به تخت).

- خواهش مي كنم آنقدر با من سخت نباش ، خواهش مي كنم باقيش را نگو ، نمي خواهم كه حرفت را تمام بكني .
اقرار مي كنم كه قديمي هستم ، كاشكي مثل قديم شراب مي خوردم مي آمدم توي كوچه از پشت پنجره خانه
گلي كوتاه ، جلو چراغ سايه ترا مي ديدم و همانجا تا صبح پشت پنجره تو م يخوابيدم.
- و از پشت پنجره سايه مرا با مرد ديگر مي ديدي كه مشغول معاشقه هستيم!
- همين را مي خواهم.
- نه ، اشتباه مي كني ، آيا هيچ وقت مرا در خواب نديد هاي؟
- چرا ، فقط يكبار و از خودم بيزار شدم.
- همانطوريكه مرا در خواب ديده اي همانطور مرا مي خواهي آن بطور حقيقي بوده ، خودت ا شتباه مي كني .
همين شهوت كشته شده است كه به اين صورت در آمده .
     
  
مرد

 
س.گ.ل.ل(۵)



- خواب ديدم كه ترا كشت هام و مرده ات را در آغوش كشيده ام .
- باز هم حاضرم . مي تواني خوابت را در بيداري تعبير بكني.
- چه دوره شومي !
- برعكس ، چند قرن تمدن پست آنرا بد دانسته ، يكدسته ناخوش و شهوت پر ست براي استفاده خودشان براي
احتكار ، عشق ورزي را به آسمان رسانيده بودند . امروز دوباره به طبيعت برگشته ، نتيجه طبيعي خودش را
سير كرده ، وانگهي عادات و كيفها تغيير مي كند ، امروزه زن كسل كننده شده و مشروب سردرد مي آورد.
- در چه دوره مادي و بي شرمي زندگي مي كنيم ! حالا پي مي برم كه انهدام بشر نتيجة عقلاني دورة ماست ،
ولي به طور كلي بشر در باطن هميشه يكجور بوده ، يكجور احساسات داشته و يكجور فكر كرده . ازين حيث
آدم امروزه با آدم ميمون بيست هزار سال پيش فرقي نكرده ولي تمدن تغييرات ظاهري به آن داده است .

همه اين احساسات امروزه ساختگي است . حق به جانب لختيهاست كه پشت پا به تمدن بشر زده اند . چون
با ارث ميليونها سال كه پشت سر ماست انسان هميشه از ديدن جنگل ، سبزه ، گل و بلبل بيشتر كيف مي برد
تا از قصرهائي كه ا ز افكار متمدن ناخوش درست كرده . چونكه بشر ميليون ها سال زير شاخة درختها
خوابيده ، آرامش جنگل را حس كرده ، صبح زود از آواز پرندگان بيدار شده ، شبهاي مهتاب به آسمان نگاه
كرده و حالا به واسطة محروم ماندن ازين كيفها است ، بواسطة دور افتادن از محيط طبيعي خودش است كه
بصورت امروز درآمده . مث ً لا من از مهتاب بيشتر كيف مي برم ، هر وقت به ماه نگاه مي كنم فكر مي كنم كه
نياكان انسان همه به آن نگاه كرده اند جلو آن فكر كرده اند . گريه كرده اند و ماه سرد و بي اعتنا در آمده و
غروب كرده مثل اينست كه يادگار آنها در آن مانده است . من از مهتاب بيشتر كيف مي كنم تا از بهترين
چراغهائي كه ب شر اختراع كرده . همه اختراعات انسان و نتيجه افكار او اصلش از همان احساسات موروثي
است. چرا عشق كه اولين احتياج طبيعي بوده ازين قانون خارج باشد؟

منطق قشنگي است ! بايد توي راديو Radio حرف بزني تا همه استفاده بكنند ! ولي عشق نه پست تر و نه عالي تر از احتياجات ديگر است . يك احتياج طبيعي است مثل خوردن و خوابيدن . امروزه عشق و تآتر از هم
مجزا شده ، تو از مردمان قديم هستي ترسو كم جرئت . برو خودت را معالجه بكن !

- من مي دانم تو به اين سختي هم كه مي خواهي خودت را نشان بدهي نيستي ، پس چرا مرا رد كردي ، پس چرا
هر دفعه به تو اظهار كردم به من جواب منفي دادي ؟ اما حالا .
- چونكه از كار خودم بيشتر از عشق كيف مي بردم .
در اين وقت از اطاق Studio صداي زنگ اخبار« شبتاب » بلند شد ؛ تد هراسان گفت :
- گوش كن ، بايد خبر مهم باشد.
- من از اين خبرها خسته شد هام ، هر چه زودتر كلك را بكنند هم خودشان و هم سايرين را آسوده بكنند ؟
- نه ، چه تعجيلي است ؟ اينهم خودش تفريحي دارد.
تد دست سوسن را گرفت ، وارد اطاق Studioشدند ، سوسن دگمه كنار تلويزيون را فشار داد ، صفحه اول رنگ برنگ شد بعد رويش نوشته شد: «لابراتوار پروفسور راك »سوسن دستش را به گردن تد گ ذاشت و چند قدم دورتر به تماشا ايستادند.

روي پرده مردي ظاهر شد كه پشت ميز بزرگي نشسته بود ، جلو او چند لوله شيشه و دواهاي مختلف بود . اول
مثل اين بود كه كاغذي را نگاه م يكند بعد سرش را بلند كرد و با لحن طبيعي و چهرة تودار گفت :

امروز بيست هزار سال است كه آدم روي زمين پيدا شده و در تمام اين مدت آدميزاد كوشيده و با عناصر طبيعت جنگيده و فكر كرده تا نواقص طبيعت را رفع بكند و يك دليل و منطقي براي زندگي پيدا كند . امروزه همة
عقايد ، مذاهب و همه فرضيات بشر سنجيده و آزموده شده ولي هيچك دام از آنها نتوانسته آدميزاد را خوشبخت ،
راضي و آسوده بكند . امروزه با وجود اينكه همه قواي طبيعت بازيچه و دست نشانده آدميزاد شده از قعر دريا تا
اوج آسمانها ديگر رمز و اسراري بر ايمان باقي نگذاشته و از قوائي كه ما را احاطه كرده استفاده هاي بزرگ
مي كنيم مانند بكار بردن انرژي آبها و نور خورشيد . امروزه با وجود اينكه هر گونه آسايش از حيث خورد و
خوراك و پوشاك و خانه و شهوت و گردش در دسترس همة مردم است – همان چيزي كه پدران سادة ما
هميشه آرزو مي كردند و بهشت خودشان را مطابق همين آرزو تصور مي كردند ، در ساية علم و كوشش انسان
براي همه مردم ميسر شده است . سرما ، گرما ، پيري ، ديوانگي ، ناخوشي ، جنگ ، كشتار ، رقابت بين طبقات
حتي جنايات و دزدي همة اينها را ترقي علم از بين برده و همه دشمنان بشر را مقهور كرده است ، ولي بدبختي
ديگر ، فكر مردم بهمان تناسب ترقي كرده است . در سه هزار سال پيش يكنفر آدم معمولي كه بقدر بخور و نمير
و لباس خودش پول در ميآورد ؛ يك زن ، يك خانه و يكمشت خرافات داشت . خوشبخت بود ، در كثافت خودش
مي غلطيد و شكر خدايش را ميكرد تا بميرد – اين زندگي تنبل و خوشگذراني قديم را امروزه علوم هزار مرتبه
عالي تر و بهتر براي همه فراهم ميسازد . امروزه در تحت مراقبت چشمهاي الكتريك با جزئي توجه در گرمخانه هاي مخصوص ميليو نها خروار ميوه ، گندم ، سبزي ، و ماده مغذي ارزاتز Ersatz كه از سلولز درختهاي منطقه گرمسير استخراج مي شود ما را از هر گونه رنج و زحمت بيهوده بي نياز مي كند . امرزه به كمك
ماشينهاي برقي و با طريقه هاي علمي پنبه ، پشم و ابريشم پرورش ميكنند و پارچه مي شود و همة مردم بدون
پرداخت و يا مبادله از آن استفاده ميكنند . جواني ابدي ، اين آرزوي كهنه بشر عملي شده نواقص صورتها رفع
مي شود ، سن بي اندازه زياد شده ، زن و عش ق براي همه ميسر است ، ناخوشيها را ميكروبخوار Bacteriophage از بين برده ، زمين براي بشر كوچك شده تمام زمين را م يشود در زمان خيلي كم و با سرعت عجيب پيمود . با ستاره ها رابطه پيدا كرده ايم . مگر طبيعت چه به انسان داده بود ؟ هيچ ، گرما ،
سرما ، گرسنگي ، پيري ، ناخوشي و جنگ با عناصر . امروزه انسان در اين كشمكش فتح كرده و به آنچه آرزو
مي كرده رسيده است.

ولي از همة اين ترقيات مهمتر فتح بزرگ آدميزاد فتح خرافات ، آزادي افكار ، راستي و ترقي فكر در طبقات
مختلف است . امروزه ديگر كسي احتياج به عبارت پردازي و استعمال لغات قلنبه توخالي ندارد و كسي نمي تواند
كس ديگر را گول بزند . ترقي زبان علمي از مهمترين ترقيات بشر بشمار ميآيد . زيرا زبان علمي ساده ، ب يپرده و
عاري از هر گونه تشبيهات و استعارات لوس و بي مزه شده كه نمي شود آن را سيصد جور تعبير كرد . ببخشيد
سر شما را درد آ وردم ، اين مطالب را همه مي دانند و لازم به تكرار نبود . پس از اينقرار بشر امروز بايد خودش
را خوشبخ تترين بشر دوره هاي تاريخي بداند . آيا ديگر چه مي خواهد ؟
     
  ویرایش شده توسط: nisha2552   
مرد

 
س.گ.ل.ل(۶)




اما همين ترقي فكر و باز شدن چشم مردم است كه آنها را بدبخت كرده ، با وجود همة اين ترقيات مردم بيش ا ز
پيش ناراضي هستند و درد ميكشند . اين درد فلسفي اين دردي كه خيام در سه هزار سال پيش بآن پي برده و
گفته : ناآمدگان اگر بدانند كه ما – از دهر چه ميكشيم ، نايند دگر ! . بايد دوائي براي اين درد پيدا كرد . چون بايد
اقرار بكنيم كه ازين حيث فرقي با آن زمان نكرده ايم و امروزه هم ميتوانيم با خيام دم بگيريم . زندگي تاريك و بي مقصد مردم را به Institut d' Euthanasie انستيتو دوتانازي راهنمائي ميكند و خودكشي يك موضوع عمومي شده . بطوريكه بي اغراق ميشود گفت كسي بمرگ طبيعي نمي ميرد . پس نه علوم و نه عقايد گوناگون و نه
فرضهاي فلسفي نتوانسته از دردهاي روحي بشر پست جز يك يادگار تاريخي بيش نمانده . آيا زمين و خورشيد
ما روزي از بين نخواهد رفت ؟ مطابق حساب دقيقي كه پروفسور روانشيد كرده تا سه هزار و پانصد سال ديگر
زمين سرد ميشود و از انرژي خورشيد مي كاهد . بطوريكه خطر مرگ روي زمين را تهديد مي كند و دو هزار سال
ديگر بكلي زندگي خاموش ميشود . پس اين آخرين پيروزي فكر بشر است كه خودش را چشم بسته تسليم قواي
كور طبيعت و حوادث آن نكند و آنقدر شجاعت در او پيدا شده كه بميل و رضايت خودش را در نيستي جاودان
غوطه ور بكند . آخرين فتح بشر آزادي او از قيد احتياجات زندگي خواهد بود يعني اضمحلال و نابود شدن نژاد او
از روي زمين .

در كنگرة اخيري كه در شهرM3 تشكيل شد دوازده هزار نفر از علماي روي كرة زمين رأي دادند كه اين كار بشود و تقريبًا همة مردم دنيا رضايت خودشانرا براي انهدام نسل بشر اعلام كردند . در چندي پيش همكار
عزيزم پروفسور شوك پيشنهاد كرد كه همة مردم را در شهرهاي بزرگ جم ع آوري بكنند و بوسيلة قوهRadiosile راديوزيل آنها را معدوم بكنند. پرفسور هوپ پيشنهاد كرد بوسيلة هوپوميت Hopomite اهالي شهرها را معدوم بكنند. پروفسور شيدوش پيشنهاد كرد بوسيلة رنگ كشنده Fatal Coulour مردم را بكشند ،دكتر بالده عقيد هاش اين بود كه با جريان اوزوژن Courant ozogene همه را خفه بكنند تا بطرز خوش و آرام تمام بكنند و مطابق سرشماري اخيري كه از انستيتو دوتانازي Institut d' Euthanasie بدست آمده درين روزها هر روز متجاوز از بيست و پنجهزار نفر خودكشي كرده اند ، تا اينكه از زجر و كشتار دسته جمعي فرار
كنند . پس بطوريكه ملاحظه مي شود همة اينها راههائي كه فرض كرده اند خشن و وحشيانه است و علاوه بر اينكه
نتيجة قطعي نميدهد ، بجاي اينكه درد و شكنجه را از روي زمين براندازد آنرا بدتر و سخت تر مي كند . لابد
خواهيد گفت اين درد براي يكبار است و بعد تمام مي شود ، ولي چيزيكه مهم است همين مردمان زنده كنوني
هستند كه آنها را فراموش كرده اند . بايد فكري بحال آنها كرد ، بايد از درد آنها جلوگيري بشود . بعلاوه ممكن
است پس از همة دقتها براي فرار از درد د سته اي جان بسلامت ببرند و زنده بمانند و نتيجه همه زحمتهايمان بباد
برود و زمين دوباره بهمان صورت اول دربيايد . چون مقصود ما از اينكار اينست كه درد را از روي زمين
براندازيم نه اينكه بآن بيفزائيم . اينك من يك پيشنهاد بر پيشنهادهاي ديگران ميافزايم و آن را پس ا ز بيست سال «سروم گگن ليبس لايدن »Serum gegen Liebesleidenschaft

چون عنوان آن مفصل است بهتر اين است كه آنرا بنام : س. گ. ل. ل. بناميم . خاصيت اين سروم آنست كه نه
تنها وسيلة توليد مثل ر ا از بين مي برد ، بلكه بكلي ميل و رغبت شهوت را سلب ميكند . بدون اينكه لطمه اي در
سلامتي جسماني و فكري اشخاص برساند . پس استعمال اين سروم بهترين راه است براي خنثي كردن توده عوام كه بمرگ عمومي تن در نمي دهند . ولي افراد لايق و برگزيده ب ي شك بر طبق فلسفه Suicide of the fittest رفتار خواهند كرد. مدت بيست سال است كه اين سروم را روي آدمها و جانوران آزموده ام و هميشه نتيجة مثبت داده است . خوبست پيش از اينكه اين سروم را عملا بمعرض امتحان بگذارم چند نمونه زنده از تأثير
اين سروم را نشان بدهم.

در اين وقت پروفسور راك از پشت ميز بلند شد و بوسيله دگمة برقي جدار اطاق عقب رفت ، در اطاق مجاور مرد
جواني ظاهر شد كه لخت روي صندلي نشسته بود و از پنجره به بيرون نگاه ميكرد . زن خوشگلي هم سر تا پا
لخت نزديك او نشسته بود. پروفسور راك بآن مرد اشاره كرد و گفت :
- خواهش ميكنم تأثير سروم : س. گ. ل. ل. را در خودتان بگوئيد.
آن مرد بلند شد و گفت :
- من خيلي شهوت پرست بودم و همة وقتم صرف اين كار ميشد ، چندين بار عمل كردم و شعاع Rayon Vb را امتحان كردم ، تغييري پيدا نشد . بعد از استعمال س. گ. ل. ل. حالا ديگر از اين تهييج و ميلي كه دائم مرا
وسوسه مي كرد بكلي آزاد شده ام . من براي همين زن (اشاره) مي مردم و علاقه من از راه ش هوت بود ولي
حالا با هم رفيق هستيم . اما نميتوانم بگويم كه بدبختم ، برعكس يك آسايش و آرامش مخصوصي در من
توليد شده مثل اينست كه بميل و آرزوي خودم رسيد ه ام ، بقدري وضعيت روي زمين و عشق ورزي بنظر ما
خنده آور شده كه اندازه ندارد در هر صورت من بايد از پروفسور راك تشكر بكنم كه زندگيم را آرام و آسوده كرد.

پروفسور راك گفت:
حالا من يك نمونه از هزارها را بشما نشان ميدهم. الآن ميمونAnthropopitheque جد بزرگوار آدميزاد را ملاحظه خواهيد كرد.

در ديگر را باز كرد ، از دالاني كه گذشت ديوار ديگري را بوسيلة دگمة برقي حركت داد . اطاقي پديدار شد كه در
آن دو ميمون نر و ماد ة بزرگ بحالت افسرده يكي روي تخت خوابيده بود و ديگري دست زير چان ه اش زده روي
صندلي يله داده بود ، پروفسور راك گفت:
- اين نسل گمش ده اي است كه امروز ما با وسايل علمي و از اختلاط خون چندين ميمون بدست آورده ايم و
نمايندة رشتة خاندان گمشده و اسلاف آدميزاد است . حالا اجازه بدهيد من بجاي اين زن و شوهر بي زبان و
بي شهوت حرف بزنم . اينها الآن هيچ ميل و خواهشي ندارند ، يازده سال است كه از حيث هوش و قوه فرقي
نكرده اند بلكه ميخواهم بگويم فكر آنها دقيق تر شده ، مزاج آنها رو به بهبودي است ولي تنها ميل و شهوت در
آنها كشته شده . از شيطنت آنها كاسته ، جا سنگين و بي آزار شده اند و حالا ما ناهار و شاممان را سر يك
ميز با هم ميخوريم ، پس ملاحظه بكنيد سروم س . گ. ل. ل. علاوه بر اينكه آرامش كلي در اشخاص توليد
ميكند هيچ زياني از لحاظ جسماني و فكري ندارد ، فقط از پيدايش نسل بعد جلوگيري مي كند و باين وسيله
بعد از نسل حاضر ديگر كسي بوجود نميآيد و نژاد بشر آهسته و آرام و آسوده خودبخود از بين ميرود.
حالا صبر بك نيد ، در لابراتوار خودم تأثير سروم س . گ. ل. ل. را روي جانواران و حتي گياهها و سلولها نشان بدهم و بعد هم دانشمندان بزرگ عقيدة خودشان را اظهار خواهند كرد.

تد دست سوسن را گرفت ، كنار كشيد و گفت :
- بس است ، بس است...
- سوسن پيچ كنار صفحه را پيچاند ، صداي خرخر بلند شد و جريان قطع گرديد . تد گفت:
- سوسو، سوسي جان چه م يگوئي ؟ همة اينها ديوانگي نيست ؟
- نهايت عقل است .
- ببين ما در چه دوره اي زندگي ميكنيم . عشق ، دوستي ، علاقه و همة اينهاد از بين رفته و لغات پوچ شده . من
نميتوانم اين صورت هاي بي حركت ، اين قيافه هائي كه از چوب تراشيده شده ببينم . حقيقتًا بشر ديوانه شده و
در يك حركت ناشي از جنون و تكبر ميرود نطفة مقدس انسان را معدوم بكند!
     
  
مرد

 
س.گ.ل.ل(۷‏)


- اوهو ! حالا بهم رسيديم . نطفة مقدس ! چه صفت غريبي ! تو همين الآن بمن ايراد مي گرفتي كه چرا از
مجسمه اي كه ساخته ام ممكن بود تعبير ر وح بشود ، حالا خودت نطفة مقدس قايل مي شوي ؟ برعكس چه فتح
بزرگي است كه اين نطفة مقدس با همة جنايات ، زجرها ، قشنگيها و احمقيهايش نابود بشود . زمين ميليونها
سال آرام و آسوده دور خودش گرديد . پيدايش بشر در مقابل عمر زمين مانند يكروز بيش نيست و اين روز
اغتشاش روي كره زمين بود . همة هستيها را بستوه آورد . نظم و آرامش طبيعت را بهم زد ، بگذار دوباره
اين آرامش بزمين رد بشود .
- اما باين طرز وحشيانه؟
- گمان مي كني ميل مرگ ضعيف تر از ميل بزندگي است ؟ هميشه عشق و مرگ با هم توأم است ، هميشه بشر
در عين اينكه باسم جنگ و مبارزه زندگي كوشيده در حقيقت خواستار مرگ بوده . امروز آزاد شده و با
وجود اينكه همة وسايل زندگي راحت برايش فراهم است ولي باز هم ميل مرگ در بشر كشته نشده بلكه
قوي تر شده و يكجور القاي خودبخود و عمومي شده ، بطوريكه همة مردم با بي طاقتي آرزوي نيستي دسته جمعي را ميكنند و براي مرگ ميجنگند The Struggle for Death اين نتيجة منطقي وجود آدميزاد است . - من دارم ديوانه مي شوم . سوسوي من ، سوسي جان من الآن مي روم ، ولي يك كلمه ، تنها يك كلمه به من
جواب بده . نميداني تا چه اندازه اين كلمه اگر چه بقول تو پوچ ، اما براي م ن ارزش دارد . يك كلمه بگو كه
دوستت دارم يا از تو متنفرم ، فحش بده ، ناسزا بگو ، مرا از اطاقت بيرون بكن ولي آنقدر ساكت ، خونسرد ،
آرام و بي قيد نباش ، من ميدانم همه اينها ساختگي است ، ظاهري است ، قلب و احساسات بشر هيچوقت
عوض نمي شود. اگر روزي بشر ميتوانست م دار زمين را هم بدور خورشيد تغيير بدهد ، اگر خودش را
بستارة سيرييوس هم ميرسانيد همان آدميزاد ضعيف و ترسو و احساساتي بود . نگاههاي غمناك اين
ميمون را ديدي ، پر از روح ، پر از احساسات بود ، همين روح موروثي بشر است . يك كلمه بمن جواب بده ،
بمن فحش بده ...
- بچه ، چه بچة بزرگي ؟ تو هنوز آدم دو هزار سال پيش هستي ، نمونه خوبي براي موزه Anthropologie هستي ، اينهمه دخترهاي خوشگل ، اينهمه وسايل تفريح هست ، ديگر منتظر چه هستي ؟
- همه اينها بنظرم يكسان است ، من ترا براي عشق معمولي آنطوريكه تصور ميكني نميخواهم ، روحم نميتوان د
از تو جدا بشود .

- روح ؟ چه مسخره اي ! حالا خوب مي بينم كه تأثير ميمونهاي بزرگ ، بقول پروفسور راك اجداد بزرگوارمان ،
زياد در تو مانده است.
تد تا نزديك در رفت ، مكث كرد مثل اينكه ميخواست چيزي بگويد ، دوباره برگشت . در خودبخود باز شد و
آهسته پشت سر او بسته گرديد.

شش ماه ازين بين گذشت و سروم كشنده شهوت را به همة مردم زدند . ولي برخلاف انتظار تأثير غريبي كرد ، زيرا
كه در لابراتوار در مايع و مقدار مواد سروم اشتباه شد ، بطوريكه شهوت را نكشت ولي وسيله دفع آنرا خنثي
كرد. ازين رو يك جنون عمومي بمردم دست داد ، همه م ردم باقسام گوناگون خودكشي ميكردند . پروفسور راك
نيز خودش را كشت و روي صفح ة تلويزيون كه روشن مي شد پوشيده شده بود از خودكشيها ، حركات
جنون آميز ، كارخانه هائي كه منفجر مي شد ، مردمي كه در شهرها دسته دسته فرياد مي كردند ، مردي كه چشم
خودش را از كاسه درميآور د ، زني كه در كاسة سر بچه اش مشروب مينوشيد يا دختري كه در اطاق خودش گل
و عكسهاي شهوت انگيز جمع آوري كرده بود و خودش را كشته بود . سستيها و احساسات بچگانه در بشر به
منتها درجة سختي رسيده بود . همه اين صورتهاي آرام و بي حركت چين افتاده بود ، پير شده بود . نظم شهر بهم
خورده بود . اغلب قوه برق ميايستاد ، ماشينها بهم ميخورد ، صداي فرياد و هياهو شنيده مي شد و كسي بكسي
نبود . جمع كردن مرده ها مشكل شده بود ، كور ه هائي كه مرده را تبديل به خاكستر مي كرد متصل در كار بود و
با وجود اين احتياج شهرها را كفاف نميداد، سازه اي شهوت انگيز ، پرده هاي شهوت انگيز ، افكار شهوت انگيز و
متفكرين همه وقتشان صرف موضوعهاي شهوتي مي شد . پيش آمد تهديد آميز ديگري براي شهر« كانار » روي
داد زمين لرزه هاي پي در پي مي شد . اگر چه روز ، ساعت و دقيقة آتشفشاني را سيس مگراف هاي قوي قبلا تعيين
كرده بود ولي كسي باين موضوع اهميت نميداد.

اين تغييرات در زندگي سوسن تأثير كلي كرد ، بعد از تلقيح سروم : س. گ. ل. ل. وضع او شوريده ، با رنگ پريده
مايل بزردي ، در اطاقش عطر شهوت انگيز در هوا پراكنده بود و ساز شهوتي دائم ميزد. روي هر ميزي يك شيشه
مشروب و گيلاس گذا شته شده بود . اطاق او درهم و برهم و صورت خانه اي را داشت كه بعد از چپو در آن
عيش بكنند و مشروب بخورند و بعد آنرا ترك بكنند.

يكروز كه سوسن در اطاقStudio خودش جلو پنجره نشسته بود به بيرون نگاه ميكرد .آسمان خراش روبروي پنجره او خراب ، سوخته با شيشه هاي شكسته دودزده پيدا بود ، اتو راديوهاي شكسته فاصله بفاصله در جاد هاي
كه از كمركش آن بالا ميرفت افتاده بود ، مردم هراسان ، ديوانه وار در حركت بودند صداي همهمه از آن پائين
ميآمد . جاده هاي متحرك همه ايستاده بود و در باغ گردشگاه طبقه ه جده آسمان خراش گروه انبوهي هاج و واج
در هم ميلوليدند . دسته اي نمايش ميدادند . يك گله آن ساز ميزدند و ميرقصيدند . درين بين كه سوسن مشغول
تماشا بود در اطاق زنگ زد و باز شد . تد با حالت شوريده وارد شد ، درين اواخر چندين بار به ديدن سوسن
آمده بود ولي سوسن هميشه مشغول ساختن مجسمه اي بود كه باو نشان نميداد و وعده داده بود كه بعد از
اتمامش آنرا نشان بدهد. در ابتدا سوسن بقدري مشغول تماشاي بيرون بود كه ملتفت تد نشد . تد جلو آمد گفت :
هان ، به چه نگاه ميكني؟ -»
- فتح عشق را تماشا ميكنم .
     
  ویرایش شده توسط: nisha2552   
مرد

 
س.گ.ل.ل(قسمت آخر)


- حالا حرف مرا باور ميكني؟ اين همان حس عشق بود . همان دام طب يعت براي توليد مثل بود كه تمام ميل
بزندگي ، دوندگي و تمدن بشر روي آن بنا شده بود . و حالا كه اين حس را از او گرفتند ببين چطور نتيجة
هزاران سال فكر و زحمت خودش را از روي تحقير نابود ميكند و فكر ، انرژي و علاقه او بزندگي بريده شد.
- چه ازين بهتر كه آدميزاد شور يده و طاغي زير همة قوانين طبيعت بزند – طبيعتي كه تاكنون او را اسير و
دست نشانده خودش كرده بود . بگذار خراب بكند ، خراب كردن هم كيف دارد . بجاي اينكه طبيعت بعدها
خرده خرده خراب بكند بهتر آنست كه بدست خودش خراب بشود . حس انهدام و حس ايجاد يك مو از هم
فاصله دارد .
- آيا تو حاضر هستي مجسمه هايت را بشكني ؟
- آسوده باش ، من همة آنها را شكستم و با مصالح آنها يك مجسمة ديگر ساختم ، فقط يكي بيشتر باقي
نمانده.
- مجسمة كرم ابريشم را هم شكستي ؟
- آنهم برايم قديمي شده بود . از آن ديگر كيف نميكردم .
- پس برويم اين مجسمة تازه را ببينيم ، گمان ميكنم كه امروز ديگر اجازه ميدهي !
هر دو از جا بلند شدند و در اطاق كارگاه رفتند . جلو آن مجسمة بزرگي به بلندي يك گز و نيم پيدا بود كه با
روشنائي سرخ رنگي مي درخشيد ، پرده مخمل ابريشمي خواب و بيدار پشت آن آويزان بود . مجسمة دو حشرة
بزرگ ظريف ب ود كه بهم پيچيده بودند . بالهاي بزرگ مسي رنگ آنها رويش لعاب كدري برنگ گوشت تن بود .
تنه آنها بهم چسبيده بود و توأم شده بود و سرهايشان يكي شبيه به تد و ديگري شبيه سوسن بود كه سرش
بعقب افتاده بود . چشمهايش بسته و دستهاي تد در تن او فرو رفته بود . تد با تعجب پرسيد :
باز هم حشرات؟ -»
اين حشره دمدمي Ephemere است كه يكروز زندگي ميكند و در عالم كيف ميميرد.
- چرا اين موضوع را با اين صورتها انتخاب كردي؟
- اين همان خوابي است كه ديده بودي ، خوابي كه مرا خفه كرده بودي و در آغوشم كشيده بودي !
- سوسو ! ببين عشق در من كشته شده ، شايد شهوت مانده باشد ولي باز هم تكرار ميكنم كه تو را دوست
دارم ، روح ترا دوست دارم . باز هم ميگويم كه براي شهوت نيست .
- منهم ترا پيش از : س. گ. ل. ل. دوست داشتم و مخصوصًا ترا شكنجه مي دادم . اقرار مي كنم كه از شكنجة
تو كيف ميكردم ولي حالا اين حرفها برايم قديمي شده . افسانة روح را كنار بگذار . الآن من ترا براي شهوت
ميخواهم . حالا حس ميكنم كه منطق ، احساسات و تمام هستيم عوض شده .
- سوسو ، ممكن است از تو يك خواهش بكنم ؟ آيا ميتواني آخرين دقيقه هاي زندگي مرا بخري ؟ آيا ميتواني
آخرين لحظة زندگي مرا شاعرانه بكني ؟ اين زندگي كه همه اش از دست تو در شكنجه بوده ام !
- هان فهميدم مقصودت چيست ، با من بيا .
سوسن دست تد را گرفت ، دوباره در اطاق Studio رفتند ، تد روي نيمكت الستيك نشست ، سوسن رفت پي چساز را گردانيد و عقربك را جلو علامت « پ» نگهداشت . يكمرتبه هوا برنگ سرخ و ب عد نارنجي شد و ساز شهوتي لطيفي با عطر مهيجي در هوا پراكنده شد . بعد سوسن رفت پهلوي تد نشست . از مشروبي كه روي ميز بود
گيلاسها را پر كرد ، يكي را بدست تد داد و ديگري را خودش برداشت با هم نوشيدند . تد دست كرد شيشة
كوچكي از جيبش درآورد و خواست دوائي كه در آن بود در گيلاسش بريزد . سوسن دست او را گرفت و روي
شيشه را نگاه كرد و گفت :
- چه ميخواهي بكني ؟ آتروپين Atropine اوه ، چه لغت كهن هاي ! رويش دو وجب خاك نشسته . اين دواها براي دو هزار سال پيش خوب بود . ميداني اثرش چيست ؟ صرع ، هذيان ، غش بعد هم كابوس و منظره هاي
قتل عام ، سرهاي بريده و هزار جور شكنجه ميدهد تا بكشد . پس صبر كن .
سوسن بلند شد ، از گنج ة گوشه اطاق كه در مخفي داشت گوي ورشوي بيرون آورد ، بدست تد داد و گفت:
- اين صورتك را ميگذاري و خيلي آرام از دهنه اين بالن نفس ميكشي ، اما همه اش را تمام نكني . براي من و
شي شي هم بگذار!
- اين چيست ؟
پروتكسيددازوت Protoxide d' Azote است ، خواب بخواب ميبرد آنهم با كيف . بعد از آنكه كمي تهييج شهوتي ميكند و كارهاي روزانه را بياد ميآورد ، چشم را كم نور ميكند و گوش گزگز ميكند ، ولي رويهمرفته
كيف دارد.
؟Laughing Gas -
- خودش است .
تد سرش را تكان داد و بند صورتك را كه بآن گوي ورشوي آويزان بود از پشت گردنش وصل كرد . سرش را
روي بالش گذاشت و صورت آرام و خوش بخودش گرفت چند دقيقه بعد چشمهايش بهم رفت . سوسن بند
صورتك را باز كرد پيچ گوي را بست ، روي ميز گذاشت و تد را روي تخت الاستيك خوابانيد .
در همين روز طرف غروب بود كه صداي همهمه و جنجال از دور بلند شد و گروه لختيها با اندام ورزيده ،
شدند و تا اول شب همه شهر را بدون مقاومت گرفتند. « كانار » رنگهاي سوخته و بازوهاي توانا وارد شهر
وقتيكه پنج نفر از لختيها در را شكستند و وارد كارگاه سوسن شدند ، هواي آنجا با روشنائي سرخ رنگ روشن
بود. ساز شهوتي ملايم مترنم و عطر شهوت انگيز و ديوانه كننده اي در هوا پراكنده بود . مجسمة حشره دمدمي Ephreme جلو پرده خاكستري خواب و بيدار ميدرخشيد و جلو آن تابوت بزرگ منب تكاري شده گذاشته بودند كه رويش نوشته بود: « خواب عشق ».

يكي از لختيها جلو رفت و روي دگمه اي كه كنار تابوت بود فشار داد . تابوت آهسته سه تا زنگ زد و درش
خودبخود باز شد ، بوي عطر تندي از همان عطر شهوت انگيز كه در هوا پراكنده بود بيرون زد . لختيها با تعجب
بعقب رفتند . چون ديدند كه در ميان تابوت يك زن و مرد لخت شبيه صورت مجسمة حشرات ميان پارچة لطيفي
مثل بخار در آغوش هم خوابيده بودند ، لبهايشان بهم چسبيده بود و مار سفيدي دور كمر آنها چنبر زده بود.


پایان
     
  ویرایش شده توسط: nisha2552   
صفحه  صفحه 11 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11 
شعر و ادبیات

Sadegh Hedayat | صادق هدایت

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA