انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

Sadegh Hedayat | صادق هدایت


مرد

 


بخش دهم:علل وانگیزه های خودکشی

درباره خودکشی صادق هدایت وعلل وانگیزه های او،حرف وسخن های بسیارزده شده ومقالات ومطالب بسیاری انتشار یافته است.عالمانه ترین تحلیل دراین موردرا استادشهیدمرتضی مطهری
ارائه کرده ودلایل رویکرد هدایت به«پوچ گرایی»و«نیهلیسم»رابرشمرده است.استادمطهری،اشراف
زادگی ورفاه وتنعم بیش ازحد وعدم درک درست ازهستی وزندگی راازمهمترین عوامل مؤثردراین امرمعرفی می کندومی نویسد:«...صادق هدایت چراخودکشی کرد؟یکی ازعلل خودکشی اواین بود که
اشراف زاده بود.اوپول توجیبی بیش ازحدکفایت داشت،اما فکر صحیح ومنظم نداشت.اوازموهبت ایمان بی بهره بود،جهان رامانندخودبوالهوس وگزافه کاروابله می دانست.لذت هایی که اومی شناخت وباانها اشنابود،کثیف ترین لذتها بودوازان نوع لذتها دیگرچیزجالبی باقی نمانده بودکه هستی وزندگی ارزش
انتظارانها راداشته باشد.اودیگرنمی توانست ازجهان لذت ببرد...امثال هدایت اگرازدنیاشکایت می کنندو
دنیارازشت می بینند،غیرازاین راهی ندارند.نازپروردگی انها چنین ایجاب می کند.انها نمی توانندطعم مطبوع مواهب الهی رااحساس کنند...»(1)
شهیدمطهری سپس به نقدوبرسی نظرات کسانی که خودکشی صادق هدایت راناشی ازطبع لطیف وحساسیت هنرمندانه اومی گذارند،می پردازدومی نویسد:«...کسانی که خودکشی را به حساب حساسیت می گذارندباید بدانند که این«حساسیت»چه نوع حساسیتی است؟حساسیت انها حساسیت ذوق وادراک نیست.به این معنی نیست که فهم لطیف تری دارندوچیزهایی رادرک می کنند که دیگران درک نمی کنند،حساسیت انها به این معنی است که درمقابل زیبایی های جهان،بی احساس وکرخ ودرمقابل سختی هازودرنج وکم مقاومت اند.چنین ادمهایی باید هم خودکشی کنند...»(2)
صادق هدایت به هنگام مرگ 48 سال داشت.جسداو در روز 27 فروردین درگورستان«پرلاشز»پاریس به خاک سپرده شد.


*****

1 مطهری، مرتضی، عدل الهی،صص 191-185. ۲ همان.
     
  
مرد

 



داستانی از صادق هدایت ...

سه قطره خون

«ديروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آيا همانطوري كه ناظم وعده داد من حالا به كلي معالجه شده‌ام و هفته‌ي ديگر آزاد خواهم شد؟ آيا ناخوش بوده‌ام؟ يك سال است، در تمام اين مدت هرچه التماس مي‌كردم كاغذ و قلم مي‌خواستم به من نمي‌دادند. هميشه پيش خودم گمان مي‌كردم هرساعتي كه قلم و كاغذ به دستم بيفتد چقدر چيزها كه خواهم نوشت... ولي ديروز بدون اينكه خواسته باشم كاغذ و قلم را برايم آوردند. چيزي كه آن قدر آرزو مي كردم، چيزي كه آن قدر انتظارش را داشتم...! اما چه فايده _ از ديروز تا حالا هرچه فكر مي كنم چيزي ندارم كه بنويسم. مثل اينست كه كسي دست مرا مي‌گيرد يا بازويم بيحس مي‌شود. حالا كه دقت مي‌كنم مابين خطهاي درهم و برهمي كه روي كاغذ كشيده‌ام تنها چيزي كه خوانده مي‌شود اينست: «سه قطره خون.»

*****

« آسمان لاجوردي، باغچه‌ي سبز و گل‌هاي روي تپه باز شده، نسيم آرامي بوي گلها را تا اينجا مي‌آورد. ولي چه فايده؟ من ديگر از چيزي نمي‌توانم كيف بكنم، همه اين‌ها براي شاعرها و بچه‌ها و كساني‌كه تا آخر عمرشان بچه مي‌مانند خوبست _ يك سال است كه اينجا هستم، شب‌ها تا صبح از صداي گربه بيدارم، اين ناله هاي ترسناك، اين حنجره‌ي خراشيده كه جانم را به لب رسانيده، صبح هم هنوز چشممان باز نشده كه انژكسيون بي كردار...! چه روزهاي دراز و ساعت‌هاي ترسناكي كه اينجا گذرانيده‌ام، با پيراهن و شلوار زرد روزهاي تابستان در زيرزمين دور هم جمع مي‌شويم و در زمستان كنار باغچه جلو آفتاب مي نشينيم، يك سال است كه ميان اين مردمان عجيب و غريب زندگي مي‌كنم. هيچ وجه اشتراكي بين ما نيست، من از زمين تا آسمان با آنها فرق دارم - ولي ناله‌ها، سكوت‌ها، فحش‌ها، گريه‌ها و خنده‌هاي اين آدم‌ها هميشه خواب مرا پراز كابوس خواهد كرد.


*****

« هنوز يكساعت ديگر مانده تا شاممان را بخوريم، از همان خوراكهاي چاپي: آش ماست، شير برنج، چلو، نان و پنير، آنهم بقدر بخور ونمير، - حسن همه‌ي آرزويش اينست يك ديگ اشكنه را با چهار تا نان سنگك بخورد، وقت مرخصي او كه برسد عوض كاغذ و قلم بايد برايش ديگ اشكنه بياورند. او هم يكي از آدم‌هاي خوشبخت اينجاست، با آن قد كوتاه، خنده‌ي احمقانه، گردن كلفت، سر طاس و دستهاي كمخته بسته براي ناوه كشي آفريده شده، همة ذرات تنش گواهي مي‌دهند و آن نگاه احمقانه او هم جار ميزند كه براي ناوه كشي آفريده شده. اگر محمدعلي آنجا سر ناهار و شام نمي‌ايستاد حسن همه‌ي ماها را به خدا رسانيده بود، ولي خود محمد علي هم مثل مردمان اين دنياست، چون اينجا را هرچه مي‌خواهند بگويند ولي يك دنياي ديگرست وراي دنياي مردمان معمولي. يك دكتر داريم كه قدرتي خدا چيزي سرش نمي شود، من اگر به جاي او بودم يك شب توي شام همه زهر مي‌ريختم مي‌دادم بخورند، آنوقت صبح توي باغ مي‌ايستادم دستم را به كمر ميزدم، مرده‌ها را كه مي‌بردند تماشا مي‌كردم _ اول كه مرا اينجا آوردند همين وسواس را داشتم كه مبادا به من زهر بخورانند، دست به شام و ناهار نمي‌زدم تا اينكه محمد علي از آن مي‌چشيد آنوقت مي‌خوردم، شب‌ها هراسان از خواب مي‌پريدم، به خيالم كه آمده‌اند مرا بكشند. همه‌ي اين‌ها چقدر دور و محو شده ...! هميشه همان آدم‌ها، همان خوراك‌ها ، همان اطاق آبي كه تا كمركش آن كبود است.

« دو ماه پيش بود يك ديوانه را در آن زندان پائين حياط انداخته بودند، با تيله شكسته شكم خودش را پاره كرد، روده‌هايش را بيرون كشيده بود با آن‌ها بازي مي كرد. مي‌گفتند او قصاب بوده، به شكم پاره كردن عادت داشته. اما آن يكي ديگر كه با ناخن چشم خودش را تركانيده بود، دست‌هايش را از پشت بسته بودند. فرياد مي‌كشيد و خون به چشمش خشك شده بود. من مي‌دانم همه‌ي اين‌ها زير سر ناظم است:

« مردمان اين‌جا همه هم اين‌طور نيستند. خيلي از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد. مثلا" اين صغرا سلطان كه در زنانه است، دو سه بار مي‌خواست بگريزد، او را گرفتند. پيرزن است اما صورتش را گچ ديوار مي‌مالد و گل شمعداني هم سرخابش است. خودش را دختر چهارده ساله مي‌داند، اگر معالجه بشود و در آينه نگاه بكند سكته خواهد كرد، بدتر از همه تقي خودمان است كه مي‌خواست دنيا را زير و رو بكند و با آنكه عقيده اش اينست كه زن باعث بدبختي مردم شده و براي اصلاح دنيا هر چه زن است بايد كشت، عاشق همين صغرا سلطان شده بود.

« همه‌ي اين‌ها زير سر ناظم خودمان است. او دست تمام ديوانه‌ها را از پشت بسته، هميشه با آن دماغ بزرگ و چشم‌هاي كوچك به شكل وافوري‌ها ته باغ زير درخت كاج قدم مي‌زند. گاهي خم مي شود پائين درخت را نگاه
مي‌كند، هر كه او را ببيند مي‌گويد چه آدم بي‌آزار بيچاره‌اي كه گير يكدسته ديوانه افتاده. اما من او را مي‌شناسم. من ميدانم آنجا زير درخت سه قطره خون روي زمين چكيده. يك قفس جلو پنجره‌اش آويزان است، قفس خالي است، چون گربه قناريش را گرفت، ولي او قفس را گذاشته تا گربه‌ها به هواي قفس بيايند و آنها را بكشد.

« ديروز بود دنبال يك گربه‌ي گل باقالي كرد: همينكه حيوان از درخت كاج جلو پنجره‌اش بالا رفت، به قراول دم در گفت حيوان را با تير بزند. اين سه قطره خون مال گربه است، ولي از خودش كه بپرسند مي‌گويد مال مرغ حق است.

« از همه‌ي اينها غريب‌تر رفيق و همسايه‌ام عباس است، دو هفته نيست كه او را آورده‌اند، با من خيلي گرم گرفته، خودش را پيغمبر و شاعر مي‌داند. مي‌گويد كه هر كاري، به خصوص پيغمبري، بسته به بخت و طالع است.
هر كسي پيشانيش بلند باشد، اگر چيزي هم بارش نباشد، كارش مي گيرد و اگر علامه‌ي دهر باشد و پيشاني نداشته باشد به روز او مي‌افتد. عباس خودش را تارزن ماهر هم ميداند. روي يك تخته سيم كشيده به خيال خودش تار درست كرده و يك شعر هم گفته كه روزي هشت بار برايم مي‌خواند. گويا براي همين شعر او را به اينجا آورده‌اند، شعر يا تصنيف غريبي گفته :

« دريغا كه بار دگر شام شد،
« سراپاي گيتي سيه فام شد،
« همه خلق را گاه آرام شد،
« مگر من، كه رنج و غمم شد فزون.

« جهان را نباشد خوشي در مزاج،
« بجز مرگ نبود غمم را علاج،
« وليكن در آن گوشه در پاي كاج،
« چكيده‌ست بر خاك سه قطره خون »

ديروز بود در باغ قدم مي‌زديم. عباس همين شعر را مي‌خواند، يك زن و يك مرد و يك دختر جوان به ديدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است كه مي‌آيند. من آن‌ها را ديده بودم و مي‌شناختم، دختر جوان يكدسته گل آورده بود. آن دختر به من ميخنديد، پيدا بود كه مرا دوست دارد، اصلا به هواي من آمده بود، صورت آبله‌روي عباس كه قشنگ نيست، اما آن زن كه با دكتر حرف مي‌زد من ديدم عباس دختر جوان را كنار كشيد و ماچ كرد.


*****

«تا كنون نه كسي به ديدن من آمده و نه برايم گل آورده‌اند، يك سال است. آخرين بار سياوش بود كه به ديدنم آمد، سياوش بهترين رفيق من بود. ما با هم همسايه بوديم، هر روز با هم به دارالفنون مي‌رفتيم و با هم بر مي‌گشتيم و درس‌هايمان را با هم مذاكره مي‌كرديم و در موقع تفريح من به سياوش تار مشق مي‌دادم. رخساره دختر عموي سياوش هم كه نامزد من بود اغلب در مجلس ما مي آمد. سياوش خيال داشت خواهر رخساره را بگيرد. اتفاقا" يك ماه پيش از عقدكنانش زد و سياوش ناخوش شد. من دو سه بار به احوال‌پرسيش رفتم ولي گفتند كه حكيم قدغن كرده كه با او حرف بزنند. هر چه اصرار كردم همين جواب را دادند. من هم پاپي نشدم.

«خوب يادم است، نزديك امتحان بود، يك روز غروب كه به خانه برگشتم، كتاب‌هايم را با چند تا جزوه‌ي مدرسه روي ميز ريختم همين كه آمدم لباسم را عوض بكنم صداي خالي شدن تير آمد. صداي آن بقدري نزديك بود كه مرا متوحش كرد، چون خانه‌ي ما پشت خندق بود و شنيده بودم كه در نزديكي ما دزد زده است. ششلول را از توي كشو ميز برداشتم و آمدم در حياط ، گوش بزنگ ايستادم، بعد از پلكان روي بام رفتم ولي چيزي به نظرم نرسيد. وقتي كه برمي‌گشتم از آن بالا در خانه‌ي سياوش نگاه كردم، ديدم سياوش با پيراهن و زير شلواري ميان حياط ايستاده. من با تعجب گفتم :

«سياوش تو هستي؟»

او مرا شناخت و گفت:

«بيا تو كسي خانه مان نيست.»

«صداي تير را شنيدي؟»

« انگشت به لبش گذاشت و با سرش اشاره كرد كه بيا، و من با شتاب پائين رفتم و در خانه‌شان را زدم. خودش آمد در را روي من باز كرد. همين طور كه سرش پائين بود و به زمين خيره نگاه ميكرد پرسيد:

«تو چرا به ديدن من نيامدي؟»

«من دو سه بار به احوال پرسيت آمدم ولي گفتند كه دكتر اجازه نمي‌دهد.»

«گمان مي‌كنند كه من ناخوشم، ولي اشتباه ميكنند.»

دوباره پرسيدم:

«اين صداي تير را شنيدي؟»

« بدون اينكه جواب بدهد، دست مرا گرفت و برد پاي درخت كاج و چيزي را نشان داد. من از نزديك نگاه كردم، سه چكه خون تازه روي زمين چكيده بود.

« بعد مرا برد در اطاق خودش، همه‌ي درها را بست، روي صندلي نشستم، چراغ را روشن كرد و آمد روي صندلي مقابل من كنار ميز نشست. اطاق او ساده، آبي رنگ و كمركش ديوار كبود بود. كنار اطاق يك تار گذاشته بود. چند جلد كتاب و جزوه‌ي مدرسه هم روي ميز ريخته بود. بعد سياوش دست كرد از كشو ميز يك ششلول درآورد بمن نشان داد. از آن ششلول هاي قديمي دسته صدفي بود، آن را در جيب شلوارش گذاشت و گفت:

« من يك گربه‌ي ماده داشتم، اسمش نازي بود. شايد آن را ديده بودي، از اين گربه‌هاي معمولي گل باقالي بود. با دو تا چشم درشت مثل چشم‌هاي سرمه كشيده. روي پشتش نقش و نگارهاي مرتب بود مثل اينكه روي كاغذ آب خشك كن فولادي جوهر ريخته باشند و بعد آن را از ميان تا كرده باشند. روزها كه از مدرسه برمي‌گشتم نازي جلو مي‌دويد، ميو ميو مي‌كرد، خودش را به من مي‌ماليد، وقتي كه مي‌نشستم از سر و كولم بالا مي رفت، پوزه‌اش را به صورتم مي‌زد، با زبان زبرش پيشانيم را مي‌ليسيد و اصرار داشت كه او را ببوسم. گويا گربه‌ي ماده مكارتر و مهربان‌تر و حساس‌تر از گربه‌ي نر است. نازي از من گذشته با آشپز ميانه اش از همه بهتر بود، چون خوراك‌ها از پيش او در مي‌آمد، ولي از گيس سفيدخانه، كه كيابيا بود و نماز مي‌خواند و از موي گربه پرهيز مي‌كرد، دوري مي‌جست. لابد نازي پيش خودش خيال مي‌كرد كه آدم‌ها زرنگ‌تر از گربه‌ها هستند و همه‌ي خوراكي‌هاي خوشمزه و جاهاي گرم و نرم را براي خودشان احتكار كرده‌اند و گربه‌ها بايد آنقدر چاپلوسي بكنند و تملق بگويند تا بتوانند با آنها شركت بكنند.

« تنها وقتي احساسات طبيعي نازي بيدار مي‌شد و بجوش مي آمد كه سر خروس خونالودي به چنگش مي‌افتاد و او را به يك جانور درنده تبديل مي‌كرد. چشم‌هاي او درشت‌تر مي‌شد و برق مي‌زد، چنگال‌هايش از توي غلاف در مي‌آمد و هر كس را كه به او نزديك ميشد با خرخرهاي طولاني تهديد مي كرد. بعد، مثل چيزي كه خودش را فريب بدهد، بازي در مي‌آورد. چون با همه‌ي قوه‌ي تصور خودش كله‌ي خروس را جانور زنده گمان مي كرد، دست زير آن مي‌زد، براق مي‌شد، خودش را پنهان مي‌كرد، در كمين مي‌نشست، دوباره حمله مي كرد و تمام زبردستي و چالاكي نژاد خودش را با جست و خيز و جنگ و گريزهاي پي در پي آشكار مي‌نمود. بعد از آنكه از نمايش خسته مي‌شد، كله‌ي خونالود را با اشتهاي هر چه تمامتر مي‌خورد و تا چند دقيقه بعد دنبال باقي آن مي‌گشت و تا يكي دو ساعت تمدن مصنوعي خود را فراموش مي كرد، نه نزديك كسي مي آمد، نه ناز مي‌كرد و نه تملق مي‌گفت.

« در همان حالي كه نازي اظهار دوستي مي‌كرد، وحشي و تودار بود و اسرار زندگي خودش را فاش نمي‌كرد، خانه‌ي ما را مال خودش مي‌دانست، و اگر گربه‌ي غريبه گذارش به آنجا مي‌افتاد، بخصوص اگر ماده بود مدتها صداي فيف، تغير و ناله‌هاي دنباله‌دار شنيده مي‌شد.

« صدايي كه نازي براي خبر كردن ناهار مي‌داد با صداي موقع لوس شدنش فرق داشت . نعره‌اي كه از گرسنگي مي‌كشيد با فريادهايي كه در كشمكش‌ها مي‌زد و مرنو مرنوي كه موقع مستيش راه مي‌انداخت همه با هم توفير داشت. و آهنگ آنها تغيير مي‌كرد: اولي فرياد جگرخراش، دومي فرياد از روي بغض و كينه، سومي يك ناله‌ي دردناك بود كه از روي احتياج طبيعت مي‌كشيد، تا بسوي جفت خودش برود. ولي نگاه‌هاي نازي از همه چيز پرمعني‌تر بود و گاهي احساسات آدمي را نشان مي‌داد، بطوري كه انسان بي اختيار از خودش مي‌پرسيد: در پس اين كله‌ي پشم‌آلود، پشت اين چشم‌هاي سبز مرموز چه فكرهايي و چه احساساتي موج مي‌زند!

« پارسال بهار بود كه آن پيش‌آمد هولناك رخ داد. مي‌داني در اين موسم همه‌ي جانوران مست مي‌شوند و به تك و دو مي‌افتند، مثل اينست كه باد بهاري يك شور ديوانگي در همه‌ي جنبندگان ميدمد. نازي ما هم براي اولين بار شور عشق به كله‌اش زد و با لرزه اي كه همه‌ي تن او را به تكان مي‌انداخت، ناله‌هاي غم‌انگيز مي‌كشيد. گربه‌هاي نر ناله‌هايش را شنيدند و از اطراف او را استقبال كردند. پس از جنگ‌ها و كشمكش‌ها نازي يكي از آن‌ها را كه از همه پرزورتر و صدايش رساتر بود به همسري خودش انتخاب كرد. در عشق ورزي جانوران بوي مخصوص آن‌ها خيلي اهميت دارد براي همين است كه گربه‌هاي لوس خانگي و پاكيزه در نزد ماده‌ي خودشان جلوه‌اي ندارند. برعكس گربه‌هاي روي تيغه‌ي ديوارها، گربه هاي دزد لاغر ولگرد و گرسنه كه پوست آنها بوي اصلي نژادشان را مي‌دهد طرف توجه ماده‌ي خودشان هستند. روزها و به خصوص تمام شب را نازي و جفتش عشق خودشان را به آواز بلند مي‌خواندند. تن نرم و نازك نازي كش و واكش مي‌آمد، در صورتيكه تن ديگري مانند كمان خميده مي‌شد و ناله هاي شادي مي‌كردند. تا سفيده‌ي صبح اين كار مداومت داشت. آن وقت نازي با موهاي ژوليده ، خسته و كوفته اما خوشبخت وارد اطاق مي‌شد.

« شب‌ها از دست عشقبازي نازي خوابم نميبرد، آخرش از جا در رفتم، يك روز جلو همين پنجره كار مي‌كردم. عاشق و معشوق را ديدم كه در باغچه مي‌خراميدند. من با همين ششلول كه ديدي، در سه قدمي نشان رفتم. ششلول خالي شد و گلوله به جفت نازي گرفت. گويا كمرش شكست، يك جست بلند برداشت و بدون اينكه صدا بدهد يا ناله بكشد از دالان گريخت و جلو چينه‌ي ديوار باغ افتاد و مرد.

« تمام خط سير او لكه‌هاي خون چكيده بود. نازي مدتي دنبال او گشت تا رد پايش را پيدا كرد، خونش را بوييده و راست سر كشته‌ي او رفت. دو شب و دو روز پاي مرده‌ي او كشيك داد. گاهي با دستش او را لمس مي‌كرد، مثل اينكه به او مي‌گفت: «بيدار شو، اول بهار است. چرا هنگام عشقبازي خوابيدي، چرا تكان نمي‌خوري؟ پاشو ، پاشو!» چون نازي مردن سرش نمي‌شد و نمي‌دانست كه عاشقش مرده است.

« فرداي آن روز نازي با نعش جفتش گم شد. هرجا را گشتم، از هر كس سراغ او را گرفتم بيهوده بود. آيا نازي از من قهر كرد، آيا مرد، آيا پي عشقبازي خودش رفت، پس مرده‌ي آن ديگري چه شد؟

« يكشب صداي مرنو مرنو همان گربه‌ي نر را شنيدم، تا صبح ونگ زد، شب بعد هم به همچنين، ولي صبح صدايش مي‌بريد. شب سوم باز ششلول را برداشتم و سر هوائي به همين درخت كاج جلو پنجره ام خالي كردم. چون برق چشم‌هايش در تاريكي پيدا بود ناله‌ي طويلي كشيد و صدايش بريد. صبح پايين درخت سه قطره خون چكيده بود. از آن شب تا حالا هر شب مي‌آيد و با همان صدا ناله مي‌كشد. آن‌هاي ديگر خوابشان سنگين است نمي‌شنوند. هر چه به آنها مي‌گويم به من ميخندند ولي من مي‌دانم، مطمئنم كه اين صداي همان گربه است كه كشته‌ام. از آن شب تاكنون خواب به چشمم نيامده، هرجا مي‌روم، هر اطاقي مي‌خوابم، تمام شب اين گربه‌ي بي‌انصاف با حنجره‌ي ترسناكش ناله مي‌كشد و جفت خودش را صدا مي‌زند.

امروز كه خانه خلوت بود آمدم همانجاييكه گربه هر شب مي‌نشيند و فرياد مي‌زند نشانه رفتم، چون از برق چشم‌هايش در تاريكي مي‌دانستم كه كجا مي‌نشيند. تير كه خالي شد صداي ناله‌ي گربه را شنيدم و سه قطره خون از آن بالا چكيد. تو كه به چشم خودت ديدي، تو كه شاهد من هستي؟

« در اين وقت در اطاق باز شد رخساره و مادرش وارد شدند.

رخساره يكدسته گل در دست داشت. من بلند شدم سلام كردم ولي سياوش با لبخند گفت:

«البته آقاي ميرزا احمد خان را شما بهتر از من مي‌شناسيد، لازم به معرفي نيست، ايشان شهادت مي‌دهند كه سه قطره خون را به چشم خودشان در پاي درخت كاج ديده‌اند.

«بله من ديده ام.»

« ولي سياوش جلو آمد قه‌قه خنديد، دست كرد از جيبم ششلول مرا در آورد روي ميز گذاشت و گفت:

« مي‌دانيد ميرزا احمد خان نه فقط خوب تار مي‌زند و خوب شعر مي‌گويد، بلكه شكارچي قابلي هم هست، خيلي خوب نشان ميزند.

« بعد به من اشاره كرد، من هم بلند شدم و گفتم:

«بله امروز عصر آمدم كه جزوه‌ي مدرسه از سياوش بگيرم، براي تفريح مدتي به درخت كاج نشانه زديم، ولي آن سه قطره خون مال گربه نيست مال مرغ حق است. مي‌دانيد كه مرغ حق سه گندم از مال صغير خورده و هر شب آنقدر ناله مي‌كشد تا سه قطره خون از گلويش بچكد، و يا اينكه گربه اي قناري همسايه را گرفته بوده و او را با تير زده‌اند و از اينجا گذشته است، حالا صبر كنيد تصنيف تازه اي كه درآورده‌ام بخوانم ، تار را برداشتم و آواز را با ساز جور كرده اين اشعار را خواندم:

« دريغا كه بار دگر شام شد،
« سراپاي گيتي سيه فام شد،
« همه خلق را گاه آرام شد،
« مگر من، كه رنج و غمم شد فزون.

« جهان را نباشد خوشي در مزاج،
« بجز مرگ نبود غمم را علاج،
« وليكن در آن گوشه در پاي كاج،
« چكيده‌ست بر خاك سه قطره خون »

« به اينجا كه رسيد مادر رخساره با تغير از اطاق بيرون رفت، رخساره ابروهايش را بالا كشيد و گفت: «اين ديوانه است.» بعد دست سياوش را گرفت و هر دو قه‌قه خنديدند و از در بيرون رفتند و در را برويم بستند.

« در حياط كه رسيدند زير فانوس من از پشت شيشه‌ي پنجره آن‌ها را ديدم كه يكديگر را در آغوش كشيدند و بوسيدند.»
     
  
مرد

 


جملاتی از صادق هدایت

انسان مظلوم کش است و خود را بدترین مستبد پست ترین ظالم به حیوانات معرفی کرده است.

در هوش تمام اعمال منوط به تربیت و تجربه می باشد و متغیر است.

فی الواقع انسان یک سعادت حقیقی نخواهد داشت تا زمانیکه در اطراف خود ظلم و جور می بیند خواه همجنس او باشد خواه دیگران.

به دنبال گوشتخواری عادات و اخلاق انسان پر از آلایش و درشتی می گردد.

هرگاه دنیا میتوانست از خوراک حیوانی دست بکشدنه تنها یک شورش اقتصادی پیدا میشود بلکه به بهبودی اخلاقی منتج می گشت.

زیر دست آزاری و درندگی و خونخواری انسان برای آن است که از خون حیوانات تغذیه میکند.

اشخاص ترسو و خرافات پرست چیز تازه ای را اگر چه حقیقت روشن هم باشند نمیپذیرند و پی بهانه میگردند و اشکال تراشی میکنند.

خبر نداشتن از کار دیگران آدم را اورژینال نمیکند باید خواند و شنید و اگر عرضه داشت زیرش زد.

خوب بود آدم با این همه آزمایش هایی که از زندگی دارد میتوانست به دنیا بیاید و زندگی خودش را از سر نو اداره کند.

سرنوشت است که مرا به این سو آن سو میکشاند.

زندگی شبیه یک آتشکده است که باید مرتب مواد مشتعله به آن برسد تا خاموش نگردد.

در نتیجه گوشت خواری است که نژاد انسان فاسد شده پاکیزگی و سادگی نخستین خود را از دست میدهد.

زرپرستی و شکم پروری همه احساسات انسان را خفه میکند.

انسان متمدن امروز و همچنین وحشی های سرگردان به جز شکم و شهوت چیز دیگری را در نظر ندارد.

اگر بشر دست از کشتن حیوانات بردارد آدم هم نخواهد کشت.

برای من بزرگترین معجزه همین است که من وجود دارم.

کسانی که دست از جان شسته اند و ازهمه چیز سرخورده اند تنها آنان میتوانند کارهای بزرگ انجام دهند.

از زمانیکه همه روابط خودم را با دیگران بریده ام میخواهم خودم را بهتر بشناسم.

هیچ دلیلی اشخاص ترسو و نادان را قانع نخواهد کرد.

از خوراک است که همه ما پرتو زندگانی خود را میگیریم.

عشق مانند یک آواز یک نغمه دلگیر و افسونگر است.


*****

تنها مرگ است که دروغ نمی گوید.

عشق چیست؟ برای همه رجاله ها یک هرزگی یک ولنگاری موقتی است . عشق رجاله ها را باید در تصنیفهای هرزه و فحشا و اصطلاحات رکیک که در عالم مستی و هشیاری تکرار میکنند پیدا کرد

ـ" در زندگی دردهايی است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. اين دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد ٬ چون عموما عادت دارند که اين دردهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پيشامد های عجيب بشمارند و اگر کسی بگويد يا بنويسد ٬ مردم بر سبيل اعتقادات جاری و عقايد خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکّاک و تمسخرآميز تلقّی بکنند ٬ زيرا که بشر هنوز چاره و دوايی برايش پيدا نکرده است و تنها داروی آن فراموشی است ٬ ولی افسوس که تاثير اين دارو موقتی است و بجای تسکين پس از مدّتی بر شدت درد می افزايد .. "

-زنان به سه مرد نیاز دارند:
مردی برای عشق ورزیدن،مردی برای نیاز جنسی و مردی برای ازردن.اما مردان هنرمند می دانند که با عهده دار شدن هر سه نقش می توان زنان را از دو نفر دیگر بی نیاز کرد.

فقط با سایه خودم خوب می توانم حرف بزنم اوست که مرا وادار به حرف زدن میکند فقط او می توان مرا بشناسد او حتما می فهمد .....

می خواهم عصاره نه شراب تلخ زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سایه ام چکانیده به او بگویم:«این زندگی من است»

مرگ همه هستی ها را به یک چشم نگریسته و سرنوشت ان ها را یکسان می کند نه توانگر می شناسد و نه گدا...

مرگ مادر مهربانی است که بچه خود را پس از یک روز طوفانی در اغو کشیده نوازش می کند و می خواباند.

مرگ بهترین پناه دردها و غمها و رنج ها و بیدادگری های زندگانی است.

انسان چهره مرگ راترسناک کرده است و از ان گریزان است

ما بچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب های زندگانی نجات می دهد.

اگر مرگ نبود فریاد های نا امیدی به اسمان بلند می شد به طبیعت نفرین می فرستاد

"زندگی من مثل شمع خرده خرده آب می‌شود .. نه ... اشتباه می‌کنم .. مثل یک کنده هیزم تر است که گوشه ی دیگدان افتاده و به آتش هیزم‌های دیگر برشته و ذغال شده .. ولی نه سوخته است و نه تر و تازه مانده ، فقط از دود و دم دیگران خفه شده ..

{...} من آنچه که زندگی بوده است از دست داده‌ام .. گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه من رفتم ... به درک ... می‌خواهد کسی کاغذپاره‌های مرا بخواند ،می‌خواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند ! ... من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتا برایم ضروری شده است می‌نویسم ..... "


" توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده؛ اگر نمی‌خواهی جزو چاپیده‌ها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی! سواد زیادی لازم نیست، سواد آدم را دیوانه می‌کنه و از زندگی عقب می‌اندازه! فقط سر درس حساب و سیاق دقت بکن! چهار عمل اصلی را که یاد گرفتی، کافی است، تا بتوانی حساب پول را نگه‌داری و کلاه سرت نره، فهمیدی؟ حساب مهمه! باید کاسبی یاد بگیری، با مردم طرف بشی، از من می‌شنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری کتاب جامع عباسی را یاد بگیری! سعی کن پررو باشی، نگذار فراموش بشی، تا می‌توانی عرض اندام بکن، حق خودت را بگیر! از فحش و تحقیر و رده نترس! حرف توی هوا پخش می‌شه، هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو، فهمیدی؟ پررو، وقیح و بی‌سواد؛ چون گاهی هم باید تظاهر به حماقت کرد، تا کار بهتر درست بشه! ... نان را به نرخ روز باید خورد! سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی، با هرکس و هر عقیده‌ای موافق باشی، تا بهتر قاپشان را بدزدی! .... کتاب و درس و اینها دو پول نمی‌ارزه! خیال کن تو سر گردنه داری زندگی می‌کنی! اگر غفلت کردی تو را می‌چاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجی، چند کلمه قلنبه یاد بگیر، همین بسه!! "
     
  
مرد

 


نگراني از رويكرد جوانان به آثار صادق هدايت

در آستانه نوزدهم فروردين، سالگرد خودكشي صادق هدايت، محمد رضا سرشار ملقب به «رضا رهگذر»، نويسنده هوادار حاكميت و رئيس انجمن دولتي قلم در گفتگو با ماهنامه فرهنگ عمومي به بررسي كارنامه ادبي و فرهنگي صادق هدايت پرداخته و او را نويسنده اي «گلخانه اي» ارزيابي كرده است.

محمدرضا سرشار در ادامه آثار ادبي هدايت را «تقليدي كاملا ناقص و دست و پا شكسته از داستان غربي» دانسته است.

او درادامه مي افزايد كه «هدايت با ادبيات داستاني گذشته ايران آشنايي نداشت. يعني نسبت به ادبيات داستاني كهن ايران، بي سواد بود. همانطور كه در ارتباط با زبان فارسي، حتي به عنوان يك فارسي زبان عامي هم نمي تواند درست بنويسد. يعني نوشته هاي او پر از غلط هاي آشكار است.»

محمدرضا سرشار كه بوف كور هدايت را حتا از يك نوشته زين العابدين رهنما پايين تر دانسته، نتيجه گيري مي كند هدايت نويسنده اي «گلخانه اي» بوده؛ يعني «عناصر غير ادبي مختلفي جمع شدند تا هدايت را هدايت كنند كه اولين آن ها همان راديو بي بي سي و دوستان او مينوي و فرزاد در اين راديوي استعماري بودند.»

رئيس انجمن دولتي قلم ايران آنگاه داستان هاي كوتاه هدايت را بجز داش آكل «غيرقابل خواندن» خوانده و در مورد «داش آكل» هم حدس مي زند كه «هدايت داستان را جايي شنيده است».

«رهگذر» حرف تازه اي نزده است. «هدايت كشي» پديده تازه اي نيست؛ «اديبان» قديم هم او را به «حساب» نمي آورد. در نخستين كنگره نويسندگان ايران تنها نويسنده دعوت نشده هدايت بود. تكرار حرفهاي كهنه عليه هدايت نمايانگر آن است كه سي و چندسال ممنوعيت همه جانبه هدايت بي تاثير بوده و آثارش روز به روز براي جوانان امروزي ايران بيشتر شناخته مي شود.

تازگي برداشت رهگذر در اين زمينه درست است. علي رغم گسترش اينترنت و كاهش اشتياق به خوانش ادبيات، به دلايل چند از جمله شادابي روح فضاي داستاني و زنده بودن شخصيت ها و بازتاب احوالات زمانه ما در آثار صادق هدايت كه حتا قابل تعميم به امروزه روز ايران است، اين نويسنده در ميان جوانان امروزي محبوب شده و محبوبيتش رو به گسترش است.

هدايت تازه در حال شناخته شدن است؛ اين خود مايه نگراني محمدرضا سرشار و آن كساني ست كه به او گفته اند اين مصاحبه ها را انجام دهد. گسترش محبوبيت هدايت در نسل جوان حتا به شكاف ميان دولتيان منجر شده است.

برگزاري نمايشگاه آثار و دستنوشته هاي صادق هدايت در موزه رضا عباسي كه به تلاش سازمان ميراث فرهنگي كشور صورت مي گيرد نماد كهنه شدن ممنوعيت و سانسور مطلق سي و چند ساله آثار هدايت در ايران است. اين خبر يكي از دلنگراني هاي «رهگذر» بوده كه چنين شتابان و در يك جلسه ختم هدايت را اعلام كرده و خواندن آثارش را براي جوانان زيانبار دانسته است.

ديدگاه هاي محمدرضا سرشار در باره آثار صادق هدايت سخن تازه اي نيست؛ پيش از او بوده اند قدمايي كه آمدند تا «نانويسندگي» هدايت را اثبات كنند.

دكتر قاسم غني سفير ايران در مصر سالها پيش هنگامي كه در قاهره با رژه لسكو، مترجم فرانسوي بوف كور و كاردار فرهنگي فرانسه در مصر ديدار مي كند، از اينكه رژه لسكو آثار بزرگي همچون بوستان و گلستان سعدي را ناديده گرفته و بوف كور «آن پسره» را به فرانسوي ترجمه كرده، ابراز شگفتي كرده بود.

اصطلاح «پسره» كه دكتر قاسم غني در يادداشت هاي روزانه خود به آن اشاره مي كند «صادق هدايت» است.

همانطور كه از همدوره اي هاي فرانتس كافكا و خالق آثاري همچون «محاكمه»، «قصر» و «مسخ» كسي نبود او را بعنوان يك نويسنده پذيرا شود مگر دوست نزديك «مكس برود». اميدواريم آقاي سرشار مدعي نشوند آژانس يهود فرانتس كافكا را نويسنده كرد.

محمدررضا سرشار سخن تازه اي در زمينه اغلاط املايي و انشايي داستان هاي هدايت نگفته است.

پيش از او، دكتر مهدي حميدي شيرازي، «شاعر درباري» كه اتفاقا از جايگاه امروزي محمدرضا سرشار در دستگاه حكومت وقت برخوردار بود، در تخطئه بوف كور نوشت: نوزده غلط املايي بوف كور. نمره املاي هدايت يك شد.

محمدرضا سرشار در زمينه ديدگاه ها و نگاه هدايت نيز سخن تازه اي نگفته است.

پيش از او، يعني سال ۱۳۴۴ «هوشنگ پيمان» نيز در كتابش: «صادق هدايت كه بود و چه كرد؟» حكم صادر كرد: «صادق هدايت آدم رواني اي بود». دليل رواني بودن هدايت را هم گياهخوار بودنش دانست.

اگر تازگي اي در گفته هاي «رهگذر» باشد، نمايش هراسش از بازگشت آثار هدايت به جامعه است. آثاري كه هيچكدامشان تاكنون بدون سانسور در جمهوري اسلامي منتشر نشده اند.

تازگي اي اگر باشد همين است كه رهگذر بعنوان چهره شاخص ادبي حاكميت جمهوري اسلامي كه بيش از سي و چند سال است با چسبيدن به قدرت از همه امكانات دولتي از جمله اشتغال در راديو ايران گرفته تا دريافت يك ساختمان مصادره اي براي دفتر انجمن دولتي قلم برخوردار بوده هنوز از مرده هدايت مي هراسد.

آقاي سرشار مي تواند بگويد اگر بوف كور ارزش محتوايي و ادبي چنداني ندارد، چرا اجازه نمي دهيد نسخه بدون سانسور آن در ايران چاپ و منتشر شود تا خود مردم و خوانندگان دريابند كه بوف كور هدايت فاقد ارزش هاي ادبي و محتوايي ست؟

رئيس انجمن دولتي قلم ايران گفته است هدايت ادبيات كلاسيك ايران را نخوانده بود و بيسواد بود. مي دانيم صادق هدايت گزارش فارسي امروزي چند كتاب كهن پهلويك را در زمانه اي بدست داد كه حتا پنج استاد معروف زبان فارسي زبان و خط پهلويك نمي دانستند.

در زمينه ادبيات كلاسيك هم كه در جواني نيز بهترين نسخه رباعيات خيام را به نام «ترانه هاي خيام» بجا گذاشت. يادداشت ها و حاشيه نويسي هاي او از كتاب هاي «مرصادالعباد»، «نوروزنامه»، و «تاريخ بلعمي» خود مي تواند رديه اي به ادعاي بيسوادي هدايت باشد.

در زمينه ادبيات جهاني نيز گفتني ست هدايت بيشترين رمان هاي مطرح زمانه خود را خوانده بود.

متاسفانه وزارت ارشاداسلامي تاكنون اجازه نداده نسخه بدون سانسور رمان «يوليسس» جيمز جويس به ترجمه دكتر منوچهر بديعي منتشر شود، از اين رو مي شود براي مخاطبان ادبيات و بويژه نويسندگان داستان افسوس خورد كه چرا بايد محروم از مطالعه يكي از مطرح ترين و تاثيرگذارترين اثر داستاني جهان شوند.

صادق هدايت اما در آن زمان هم يوليسس را خواند و هم «درجستجوي زمان از دست رفته پروست» را و هم «مسخ» كافكا را ترجمه و به خوانندگان ايراني پيشنهاد كرده بود.

اما سخن اين كه بي بي سي باعث معروفيت صادق هدايت شد و استدلال را بر يك گفتاورد جوان دانشجوي بيست ساله آن زمان (مصطفي فرزانه) بگذاريم كه پنجاه سال بعدخاطراتش را از آن دوران نوشته، تنها به فروكاستي استدلال منجر مي شود و نه چيز ديگر.

اگر چنين بود خود «رهگذر» و امثال او كه پس از انقلاب همه بلندگوها و امكانات دولتي جمهوري اسلامي را داشته و دارند، چرا شهرت و محبوبيت هدايت را بدست نياورده اند؟ اگر بي بي سي قرار بود نويسنده تراشي كند و بعدها هم انقلاب به پا كند، پس بدا به روزگار كساني كه به پرتو سر اين انقلاب به حكومت يا به نوايي رسيده اند.
     
  
مرد

 


گفت‌وگو با مسعود کیمیایی درباره‌ی صادق هدایت و «داش آکُل»

محسن آزرم ـ مهدی یزدانی خُرّم


مسعود کیمیایی تازه از کلاسِ درسِ سینمایش بیرون آمده بود که رسیدیم به «کارگاهِ آزادِ فیلم» ش و شاگردانِ «مدرسه سینمایی» اش، سرگرمِ پُرسیدنِ سئوال‌هایی بودند که در طولِ کلاس، فرصتش را پیدا نکرده بودند. پوسترِ بزرگِ «داش آکُل» ی که در پلّه‌هایِ «کارگاه» ، رویِ دیوار نصب شده بود، موضوعِ اصلیِ این مُصاحبه بود، هرچند پیش از آن‌که ضبط‌صوت را روشن کنیم، درباره چیزهایِ دیگر هم حرف زدیم؛ مثلاً این‌که «کیمیایی» تلفّظِ «آکُل» را درست می‌داند و «نجف دریابندری» در مُصاحبه بلندش با «ناصر حریری» ، می‌گوید درستش «آکَل» است، یعنی مخفّفِ «کربلایی» و «کیمیایی» هم گفت «ابراهیم گلستان» هم همین «آکَل» را می‌گوید، هرچند «آکُل» معنایِ «کوتاه» را می‌دهد و ربطی به «کربلایی» ندارد. و همین اشاره کوتاه کافی بود تا چند کلمه‌ای هم درباره «گلستان» و گُفت‌وگویِ اختصاصیِ او با «شهروندِ امروز» حرف بزند. بعد از این بود که رسیدیم به خودِ «هدایت» و داستان‌هایی که در سینمایِ ایران، نقشِ پُررنگی ندارند. سینمایِ ایران، فاصله‌اش را، در همه این سال‌ها، با ادبیات حفظ کرده‌است و معمولاً سُراغی از مشهورترین و مُهم‌ترین داستان‌هایِ ادبی نگرفته‌است. «داش آکُل» ، آن‌طور که خودِ «کیمیایی» تلفّظ می‌کند، عملاً نخستین اقتباسِ سینمایی‌ست از یک داستانِ «هدایت» و درواقع، تنها فیلمی‌ست که هم شیفتگانِ «هدایت» آن‌را دیده‌اند، هم آن‌ها که صرفاً تماشاگرِ سینما هستند و کاری به «هدایت» و نوشته‌هایش ندارند. و همه این‌ها، در ابتدایِ دهه ۱۳۵۰ اتّفاق افتاده است؛ در سال‌هایی که «موجِ نو» یِ سینمایِ ایران، تازه به بار نشسته‌است...

توضیح: این گفت‌وگو پیش‌تر در هفته‌نامه‌ی «شهروند امروز» چاپ شده و متن کامل آن را محسن آزرم در اختیار سایت ۳۰نما قرار داده‌است.

«صادق هدایت» و نوشته‌هایش، همیشه، یکی از آن مضمون‌هایی‌ست که نه تنها داستان‌نویسان و اهالیِ ادبیات، که باقیِ هُنرمندها را هم به‌سویِ خودش جذب کرده‌است. مُتفکّران، تاریخ‌نویسان، نقّاشان، فیلم‌سازان، همه درباره «صادق هدایت» و نوشته‌هایش فکر کرده‌اند و حرف زده‌اند. به‌نظر می‌رسد «هدایت» را باید یکی از «پدیده» هایی دانست که نظیرش وجود ندارد. مسأله این است که «هدایت» از هیأتِ نویسنده‌ای که کتاب‌هایِ مُهمی نوشته و مرگِ خاصّی هم داشته که هنوز درباره‌اش حرف می‌زنند، به «موضوع» ی تبدیل می‌شود برایِ اهالیِ ادبیات و اندیشه ایران. چُنین اتّفاقی چگونه افتاده است؟ شما فکر می‌کنید دلیلش چیست؟
«صادق هدایت» ، بدونِ شک، نقطه بالایِ منشورِ ادبیاتِ مُعاصر است. مُهم‌تر از همه این است که «هدایت» یک «روشنفکر» بود و طنز هم داشت. این‌که می‌گویم طنز داشت، خیلی مُهم است. «هدایت» نگاهِ اجتماعیِ خودش را بیش‌تر به‌شکلِ شفاهی به‌جا گذاشته؛ یعنی خاطراتی که از او مانده، این‌را معلوم می‌کند. خُب، آن تلخی‌هایی را هم که داشت، خیلی‌وقت‌ها، در بافتِ قصّه‌ها نمی‌بینیم. در مجموعه هوا و نفسِ «هدایت» است که این تلخی را می‌بینیم. این‌طور نیست که، به‌فرض، یک‌جایی مکتوب شده باشند، یا گفته شده باشند. آن چیزی که هست، در هوایِ داستان‌هایِ اوست. وقتی «بوفِ کور» را نگاه می‌کنیم، یا همین «داش آکُل» را نگاه کنیم، می‌بینیم که در هوا و نفسش تلخی هست. آن چیزی که در شخصیتِ «داش آکُل» مُهم است، همان‌ تلخی‌ای‌ست که در پیرمردِ خنزرپنزیِ بوفِ کور هم دیده می‌شود. یا همان چیزی‌ست که در رابطه گُنگِ «سگِ ولگرد» هم می‌بینیم. این مجموعه به‌اصطلاح تاریکی‌هاست که داستان‌هایِ «هدایت» را می‌سازد و اتّفاقاً، به‌شیوه‌ای منطقی می‌بینیم یک آدمی، جهانِ تاریکش، چه جهانِ ملموس، چه جهانِ پاکیزه و یک «بودِ» کامل است. هرنوع انتقادی که، فرضاً، به شیوه مرگش می‌کنند، به عقیده من، دور از انصاف و حقیقت است. دور از خیلی چیزهاست. اصلاً، حضور و وجودِ «هدایت» ، حتّی از ۱۳۱۴، وقتی به آن گروهِ زبان‌شناس معرّفی می‌شود و خیلی سخت با آن گروه کار می‌کند، درگیر است. زمانی‌که «بدیع‌الزّمان فروزانفر» هست، «عبدالعظیم قریب» هست. وقتی «هدایت» را به آن‌ها معرّفی می‌کنند، همه‌چیز را خیلی با شوخی برگزار می‌کند و شوخی‌هایش هم که به زبان و ساختِ زبان مربوط می‌شد، وجود دارد. آن‌ گروه، کسانی بودند که قرار بود زبانِ فارسی را پالایش کنند. و این پالایش، هجومِ زبان‌هایِ دیگر، بخصوص عربی را در بر می‌گرفت. «هدایت» ، همان‌موقع می‌گفت این کار غیرِمُمکن است. و شوخی‌هایی هم که می‌کرد، نمودارِ این بودند که چه‌قدر درست می‌گفته‌است.

یک‌دسته از آن‌ها که به مقوله «تجدّد» در ایران می‌پردازند، می‌گویند «هدایت» یکی از پیش‌گامانِ «تجدّد» در ایران است؛ ولی بازخوردی که «هدایت» از جامعه خودش گرفت، مخصوصاً بلایی که بعد از ۱۳۲۴، خودِ «توده‌ای» ها بر سرش آوردند و انتقادهایی که به او کردند، عرصه را برایِ‌ او تنگ کرد. «هدایت» ، به‌هرحال، مُخالفِ جداشدنِ آذربایجان بود؛ درحالی‌که بیش‌ترِ نویسندگان و روشنفکرانِ ایران در آن سال‌ها که به اندیشه‌هایِ چپ گرایش داشتند، مُوافقِ این جُدایی بودند و همان روشنفکرهایِ چپ بودند که «هدایت» را مُنزوی کردند. امّا دسته دیگری هم هستند که می‌گویند «هدایت» را باید یک «مُتجدّدِ ناکام» دانست. شما این حرف را قبول دارید؟
این‌را از دوخت‌ودوزِ قصّه‌هایش هم، اگر نگاه کنیم، می‌شود فهمید. کاملاً پیداست. دوره‌ای که «هدایت» با «فریدون هُویدا» می‌گذراند، دوره مُهمی‌ست در زندگیِ «هدایت» . «هُویدا» مُعتقد بود که او یک تجدّدخواه، و مُهم‌تر از آن، یک انتلکتوئل است. به‌هرجهت، این موضوعاتی که اطرافِ «هدایت» بود، موضوعاتی‌ست که درباره‌اش ساخته‌اند، و آدم‌هایِ دیگری هم پیدا شدند که خودشان را نزدیک کردند به او، و رایج هم هست این نزدیک‌کردن، و گزارش‌هایی دادند که خیلی شخصی بود و آمدند چیزهایی را گفتند که نمی‌دانیم درست است یا نه. این‌ها خیلی تأثیر گذاشت در شناختِ «هدایت» . مثلاً ما نمی‌دانیم که «حسن قائمیان» ، تا چه اندازه، این حرف‌هایی که درباره «هدایت» زده، راست است. دوره کافه‌نشینیِ «هدایت» ، دوره پیدایشِ روشنفکری در سال‌هایِ ۱۳۳۰ بود. روشنفکریِ کافه‌نشین، در آن دوره پایه‌گذاری شد. به این‌ها می‌گفتند گروه‌هایِ «مون‌پارناس» ی.

نسلِ شما خیلی هم از «صادق هدایت» دور نبوده‌است. به‌هرحال، این «هدایت» ی که حالا می‌شناسیم، تاحدودی، به‌واسطه نسلِ شماست؛ نسلی که کتاب‌ها و نوشته‌هایِ او را در همان دوره، در همان سال‌هایی که «هدایت» هنوز یک «نویسنده» بود، خوانده‌است. در آن دوره، به‌هرحال، «هدایت» هنوز یک اسطوره‌ «مخدوش» نبوده است؛ هنوز آسیب‌ها و حرف‌هایِ مُوافقان و مُخالفان، اثری رویِ هویتش نگذاشته بود، حال‌این‌که ما، عملاً، در این سال‌ها، با «شخصیت» ی طرفیم که مُدام چهره‌هایِ مُختلف و ای‌بسا مُتناقضش را به ما نشان می‌دهند. شما «هدایت» را کِی شناختید؟
بله، این‌را گفتم که بدونِ شک، اگر اطرافِ «هدایت» را نگاه کنیم، از این حرف‌ها زیاد است؛ همان‌طور که از این ساخته‌ها و حرف‌ها، اطرافِ آدم‌هایِ بزرگ بسیار است و «هدایت» ، واقعاً، بزرگ بود. این دوره به‌اصطلاح «تازه‌خواهیِ» روشنفکرانِ ما، از «هدایت» شروع می‌شود؛ یعنی درواقع، «روشنفکران» و «صاحب‌دلان» . بنیانِ فاصله‌ای را که بینِ «روشنفکر» و «صاحب‌دل» هست، «هدایت» گذاشت. این کار را، حتّی، جلوتر از «نیما یوشیج» انجام داد. البته، من اعتقادِ زیادی به این «خدشه» ای که گفتید، ندارم، چهره «هدایت» هم فکر نمی‌کنم «مخدوش» شده باشد. از این حرف‌ها همیشه دربابِ آدم‌ها می‌زنند.

شاید بهتر باشد این‌طور سئوال کنیم که خودِ شما «هدایت» را چگونه کشف کردید؟ به‌هرحال، نسلِ شما بعد از خودکُشیِ «هدایت» ، نسلِ جوانی‌ست که با نوشته‌ها و اندیشه‌هایِ او آشنا می‌شود. «هدایت» را با کدام دسته از نوشته‌هایش شناختید؛ مثلاً «مازیار» و «خیّام» اش، یا داستان‌هایی مثلِ «داش آکُل» و «سه قطره خون» و «سگِ ولگرد» ، یا اصلاً با «بوفِ کور» ش، که ظاهراً، مُتفاوت‌ترین نوشته اوست؟
ببینید؛ نوشته‌هایِ «هدایت» از هم جُدا نیست. داستان‌ها و نوشته‌هایِ «هدایت» را نباید از هم جُدا کرد. به‌هرجهت، دوره «هدایت» خوانی، برایِ هر نسلی، تا حالا، دوره مُهمی بوده‌است. امروز را نمی‌دانم؛ ولی آن‌سال‌ها، اصلاً «هدایت» خوانی، وظیفه یک نسل بود؛ خصوصاً نسلِ ما. اگر، فرضاً، می‌رفتیم سُراغِ شعر، اوّل «نیما» بود، بعد «نُصرت رحمانی» ؛ یعنی در این بین، فاصله‌ای بود که فرضاً «شاملو» یا «اسماعیل شاهرودی» و «گلچین گیلانی» در آن جای می‌گرفتند. این دوره‌ای‌ست که گرایش‌هایِ چپ، در کارِ شاعران دیده می‌شود. بعد که جلو می‌آید، کارشان پاکیزه‌تر می‌شود، شعرتر می‌شود. اگر هم شعرها اجتماعی‌ست، شاعرش یک شاعرِ اجتماعی‌ست. وقتی نگاه می‌کنیم، می‌بینیم «هدایت» در تمامِ آثارش، هر نوشته‌ای را که ببینیم، مثلاً «وغ وغ صاحاب» را نگاه کنیم، یا «بوفِ کور» را ببینیم، حس می‌کنیم که هردویِ آن‌ها را باید خواند. هردویِ آن‌ها از یک تنه، از یک‌جا هستند. دوباره می‌گویم که «هدایت» خوانی، وظیفه هر نسلی‌ست؛ یعنیِ خاصِ دوره هجده نوزده‌سالگی‌ست.

پسِ خودِ شما هم در همین سن‌ّ‌وسال بودید که خواندنِ نوشته‌هایِ «هدایت» را شروع کردید؟
بله. همان هجده نوزده‌سالگی بود.

این‌طور که خوانده‌ایم، نسلی که بعد از خودکُشیِ «هدایت» داستان‌ها و نوشته‌هایِ او را خواندند، با او طوری برخورد کردند که فراتر از یک نویسنده بود و درواقع، او را یک افسانه، یک رازِ حل‌ناشدنی می‌دانستند. آشناییِ شما هم با نوشته‌هایِ «هدایت» براساسِ همین جذّابیتِ افسانه‌وار بود؟
نه، هرچه این‌ سال‌ها را به عقب برگردیم، این چیزی که می‌گویید، کم‌رنگ‌تر می‌شود. این هاله‌ای که دورِ «هدایت» را گرفته، در سال‌هایِ گذشته، خیلی کم‌تر بود. کُنجکاویِ بزرگ، به‌هرحال، مرگش بود، این خداحافظی‌اش و این‌که به هیچ‌کس، هیچ‌چیزی نگفت. و آن چیزهایی که نوشت، آن بی‌طاقتی‌هایی که در نوشته‌هایش وجود داشت، در زندگی‌اش اجرا شد.

«هدایت» تنها کسی نیست که خودش را کُشته‌است، امّا ظاهراً خودکُشیِ «هدایت» به چیزی سمبُلیک تبدیل شده‌است. شما فکر می‌کنید این خودکُشی، یک کارِ آرمان‌گرایانه ایده‌آلیستی بوده‌است یا آن‌را نتیجه یک شکست می‌دانید؟
من فکر می‌کنم دلیلِ مرگش باید یک‌چیزِ دمِ دست‌تر باشد. «هدایت» در جریان‌هایِ «حزبِ توده» و مارکسیسمِ آن دوره، شکست خورد و به‌هرجهت، این شکست‌هایِ‌ آرمانی از هر روشنفکرِ درون‌نگری، یک آنارشیست، یک آدمِ تُندخو می‌سازد؛ آنارشیست نه فقط به‌معنایِ به‌هم‌ریزاننده، یعنی منظورم آنارشیستِ باکونینی نیست، منظورم آن آنارشیسمی‌ست که وقتی واقعاً یک خلأ در آرمان‌ها ایجاد می‌شود و زمانی‌که نگاه می‌کنی، می‌بینی تمام سایه‌است و جهانی از سایه دورت را گرفته، آن وقت پاک‌رفتاریِ کامل همین کاری‌ست که «هدایت» کرد.

خودِ شما در آن سنّ‌وسال، با کدام نوشته «هدایت» بیش‌تر ارتباط برقرار کردید؟
بدونِ شک «بوفِ کور» . از «بوفِ کور» رهایی غیرِمُمکن است.

و چه‌چیزِ غریبی دارد این «بوفِ کور» که نمی‌شود از دستِ آن رها شد؟
ببینید؛ آن «وَهم» ی که در «بوفِ کور» هست، یک «وهمِ ایرانی» ست. این «وهم» ، خیلی سخت به دست می‌آید. می‌دانید؛ موهومات پدر و مادرهایِ بی‌شُماری در جهان دارند که حالا یا از راهِ ادبیات، یا از راهِ تصویر، از راهِ عکس، یا از راهِ شعر مُنتقل می‌شوند، امّا «وهم» ی که «هدایت» با آن زندگی کرد، خیلی خوب تسلیمش شد و کاملاً ایرانی و شناخته‌شده و به‌اصطلاح سرزمینی‌ست. و این‌را در «بوفِ کور» کاملاً حس می‌کنید. خصوصاً وقتی آن کالسکه را نگاه می‌کنید که در حالِ رفت‌وآمد است، در طولِ همین مسیر، نگاه‌هایی که بهش می‌شود، خیلی ایرانی و خیلی این‌جایی‌ست.

شما فکر می‌کنید می‌شود این «وهم» را به سینما تبدیل کرد؟ اصلاً مُمکن است بشود «بوفِ کور» را رویِ پرده سینما تماشا کرد؟
من خیلی دوست داشتم «بوفِ کور» را بسازم. خیلی دوست داشتم بسازمش؛ ولی مُتأسفانه خیلی از فیلم‌سازها زیرِ نامِ «هدایت» ، می‌خواستند این کار را بکنند. یک‌عدّه که کارشان نیمه‌کاره ماند و کسی هم کارش به آن نُقطه و به‌اصطلاح «فراز» نرسید. امّا من خیلی دوست داشتم بعد از «داش آکُل» این داستان را بسازم. به این اعتبار من به «داش آکُل» نزدیک شدم که به آن سه چهار فیلمِ اولّیه من، یعنی «قیصر» و «رضا موتوری» و «گوزن‌ها» شباهت دارد. در آن دوره‌است و آن آدم، آدمی‌ست که کاملاً می‌شود یک دوره را به او تکیه داد. این کار را می‌شد با «داش آکُل» کرد.

«داش آکُل» ، چهارمین فیلمِ بلندِ شماست و وقتی به سه فیلمی که قبل از این ساخته‌اید نگاه می‌کنیم، به‌هرحال، اقتباس از یک داستانِ «صادق هدایت» ، کمی عجیب به‌نظر می‌رسد. خودتان تصمیم گرفتید برایِ اوّلین‌بار داستانی از «هدایت» را به فیلم برگردانید یا پیشنهادِ تهیه‌کننده بود؟
نه، پیشنهادِ تهیه‌کننده نبود. می‌دانید که حجمِ قصّه «داش آکُل» ، خیلی کم‌تر از فیلم است؛ یعنی در فیلم، چیزهایی به آن اضافه شده. و این، مثلِ ساختنِ زبان است. این‌که زبانی را بسازید و احساس کنید به گوش‌تان خورده، کارِ سختی‌ست. یعنی با آن آشنایی قدیمی داشته باشید. حالا وقتی بخواهید به تنِ یک قصّه که خیلی هم دقیق و ظریف است، تکّه‌ای را اضافه کنید، این تکّه باید از تنِ آن قصّه دربیاید، نمی‌تواند یک‌چیزِ جُدا، یک‌چیزِ وصله باشد. چون اگر این‌طور باشد، به‌شدّت معلوم می‌شود. اتّفاقاً آن‌موقع، «ابراهیم گُلستان» و خیلی‌هایِ دیگر، فیلم را به‌ یک‌شکلی تأیید کردند. حتّی آن تکّه‌هایی را که به داستان اضافه شده بود، تأیید کردند.

چندسال پیش، به‌مُناسبتِ پرونده‌ای که ماهنامه «دُنیایِ تصویر» درباره «داش آکُل» مُنتشر کرد، یادداشتی نوشتید و این‌را گفته بودید که «یک داش آکُل بود که صادق هدایت نوشت، چاپ شده و مُهیّاست. یک داش آکُل آن بود که من از آن فیلم ساختم و آن، تقریباً، همین نوشته هدایت است.» این «تقریباً» برمی‌گردد به آن تکّه‌هایی که به داستان اضافه شده، یا درواقع، توضیحِ این است که فیلمِ «داش آکُل» ، برداشتِ شماست از داستانی که «هدایت» نوشته است؟
ببینید؛ در کُلِ قصّه «داش آکُل» یک «سیاهی» وجود دارد. این «تاریکی» ، تاریکیِ شخصیتِ «داش آکُل» است که باعثِ به‌هم‌ریزی‌اش می‌شود؛ ولی در فیلمِ «داش آکُل» ، این فاصله طبقاتی‌ست که با خانه «حاجی صمد» پیدا می‌کند و باعث می‌شود در محلّه سردرگریبان شود. این، یک تغییرِ خیلی کوچک است که، به‌واسطه آن روزها ایجاد شد که این حرف‌ها مُهم بود. یعنی به‌قولِ خودتان، همه‌چیز را به‌شکلی آرمانی می‌دیدند. این فاصله طبقاتی در فیلم، یک‌مقدار پُررنگ درآمده‌است. یعنی وقتی «داش آکُل» ، در خانه «حاجی» ، در آینه نگاه می‌کند و می‌گوید «خوب کاری نکرد؛ دست و پام تو زنجیر گیر کرد.» این در قصّه «هدایت» نیست. مُنتها، آن دوره، به دلیلِ این‌که نگاهِ سیاسی به اثر، یک‌جورهایی تعیین‌کننده بود، یک‌مقدار دچارِ این تغییرات شد.

این درست است که تهیه‌کننده فیلم، «هوشنگ کاوه» ، بنا را بر این گذاشته بود که نقشِ اصلیِ فیلم را به «آنتونی کوئین» بسپارد؟
بله، این قرار بود. آمد و قراردادش را هم بست و آقایِ «کاوه» هنوز هم قراردادش را دارد؛ ولی ما اوایلِ کار نمی‌فهمیدیم چرا با آمدنِ «آنتونی کوئین» مخالفت می‌شود، هرچند بعدش فهمیدیم.

نگرانِ این نبودید که «آنتونی کوئین» از پسِ بازی در فیلمی ایرانی که داستانی به‌شدّت ایرانی دارد برنیاید؟
نه، چون «آنتونی کوئین» فیلمِ «زوربایِ یونانی» ساخته مایکل کاکویانیس، براساسِ رُمانی از نیکوس کازانتزاکیس را بازی کرده بود. می‌دانید که؛ «آنتونی کوئین» ، یک مکزیکیِ دورگه بود و اصلاً ساختمانِ صورتش، به صورتِ خیلی از نسل‌هایِ زمینی نزدیک بود. در یک فیلم می‌توانست کاملاً یونانی باشد و در فیلمی دیگر یک ایرانی. در یک فیلم، یک مکزیکی می‌شد که به خودش نزدیک‌تر بود، یا نقشِ یک الجزایری را بازی کرد و حتّی یادم هست که نقشِ یک اسکیمو را هم بازی کرد. این، به‌خاطر ویژگیِ چهره‌اش بود.

یک‌دسته از فیلم‌سازانی که دست به اقتباسِ ادبی می‌زنند، اگر آن داستانی که قرار است از رویش فیلم بسازند، کارِ نویسنده مشهور و مُهمی باشد، معمولاً به همان‌ چیزی که رویِ کاغذ هست، اکتفا می‌کنند. امّا شما پیش از آن‌که «داش آکُل» را بسازید، سفری به شیراز کردید تا اصلاعاتِ بیش‌تری درباره «داش آکُلِ» حقیقی به‌دست بیاورید.
من ماجرایِ این «داش آکُلِ» واقعی را چندجایی تعریف کرده‌ام. اصلاً زندگی‌اش ما را تکان داد و نمی‌دانستیم چه‌کار بکنیم؛ هرچند قصّه ما، به‌هرحال، «داش آکُل» ی بود که «هدایت» نوشته بود. من زیاد نمی‌توانستم به قصّه واقعیِ «داش آکُل» فکر بکنم؛ هرچند شنیدنِ قصّه‌اش، همه ما را به‌هم ریخت.

و این قصّه را چه‌کسی برایِ شما تعریف کرد؟
یک پیرمردِ نود و چهار ساله برنج‌فروش بود در محلّه «سردزک» که جایِ خیلی کوچکی هم داشت. این پیرمرد، یکی از آدم‌هایِ دوروبرِ «کاکا رستم» بود در زمانِ خودش و «جلال پیشوائیان» نقشش را در فیلم بازی کرد. چون آن‌طور که این پیرمرد می‌گفت، با «کاکا رستم» بوده، امّا حواسش پیشِ «داش آکُل» بوده‌است. این عینِ حرفی بود که می‌زد. و در فیلم هم این‌را به‌خوبی می‌شود حس کرد که یکی از دوروبری‌هایِ «کاکا رستم» حواسش پیشِ «داش آکُل» است. به‌هرجهت، روایتِ این پیرمرد، همه تن و توشِ داستانِ ما را به‌هم می‌ریخت، اگر می‌خواستیم به حرف‌هایش گوش کنیم. این بحث بود که آیا «هدایت» این قصّه را گوش کرده و «داش آکُل» ش را نوشته، یا این‌که فقط یک‌چیزی را شنیده و قصّه‌ای را نوشته که خودش دوست داشته‌است. یعنی می‌شود این‌جور بحث کرد که «هدایت» در این مورد، بیش‌تر «نویسنده» است یا «راویِ» آن رئالیسمِ‌ اصل. من به‌نظرم آمد که «هدایت» به همه حرف‌ها گوش نکرده‌است. اگر ما هم می‌خواستیم از یک‌جا به بعد، به این روایتِ شفاهی کار داشته باشیم نمی‌توانستیم، چون برایِ فیلم‌سازی، از محدوده اخلاقِ آن روزگار بیرون بود. ولی، به‌هرحال، خودِ قصّه اصلی هم فوق‌العاده‌است.

ظاهرِ «داش آکُل» ، صورت و طرزِ راه‌رفتنش را هم براساسِ روایتِ همان پیرمرد طرّاحی کردید، درست است؟
بله، ظاهرش را رویِ کاغذ کشیدیم. فاصله قمه‌کشی‌ با شمشیرزنی، فاصله باریکی‌ست؛ هردو یک شکل دارند، امّا آن تاب و پیچی که موقعِ قمه‌کشی در دست و بدن ایجاد می‌شود، فرق دارد با تاب و پیچی که در شمشیرزنی هست. از آن پیرمرد خواهش کردم که یک‌لحظه قمه را دست بگیرد و آن یک‌لحظه، به همان عکسی تبدیل شد که در پوسترِ «داش آکُل» می‌بینید. آن دو سه حرکتِ پیرمرد، خیلی دور و فراموش‌شده بودند، امّا حرکاتی بودند که در فیلم هم از آن‌ها استفاده کردیم. یعنی، ما یک رونوشتی داشتیم از حرکاتی که بازیگرِ «داش آکُل» باید از رویِ آن‌ها بازی می‌کرد.

شما فیلمِ «داش آکُل» را با سطرِ اوّلِ داستانِ «هدایت» شروع کردید به‌نشانه این‌که به منبعِ اصلیِ اقتباس، تاحدودی، وفادار هستید، امّا در طولِ فیلم و بخصوص در صحنه‌هایِ پایانی، کم‌کم از داستانِ «هدایت» فاصله گرفتید. این‌را هم می‌دانیم که هیچ اقتباسی، لزوماً، نباید به همه داستان وفادار باشد. دوست دارید در این مورد چیزی بگویید؟
ببینید؛ حرف‌هایِ بی‌شُماری می‌زدند درباره این‌که «داش آکُل» ، درواقع، با پُشت‌کردن به «کاکا رستم» ، خودکُشی کرد. و آن‌قدر نالان بود، آن‌قدر گرفتارِ ضجّه‌ناکِ زندگی‌اش بود که می‌خواست یک‌جوری با مردم دربیفتد. از آن‌جا به بعد، مردمی که این‌قدر در آن زندگیِ چهارسوقی برای‌شان ایستاده بود، دیگر برایش مهم نبودند و می‌خواست «کاکا» یک‌مُدّتی بر مردمِ محلّه، چیره باشد. خیلی حرفِ زیبایی‌ست، حکمتی‌ست.

در داستانی که «هدایت» نوشته، شخصیتِ «مرجان» ، خیلی به «داش آکُل» نزدیک نیست. این عشقی که در داستان می‌بینیم، عملاً، یک‌طرفه‌است و «مرجان» از چیزی خبر ندارد؛ امّا در فیلم و روایتِ شما، این به عشقی دوطرفه تبدیل شده‌است.
ببینید؛ سینما نمی‌تواند از کنارِ چنین چیزی بگذرد؛ یعنیِ آدمِ سینما، می‌داند. سینما از این جهت، با ادبیات فرق دارد. در سینما مُمکن نیست که «مرجان» نداند، امّا «داش آکُل» بداند. برایِ این‌که حسِ یک عاشق، آن‌قدر والاست که می‌تواند این‌را مُنتقل کند. مُنتقل هم می‌شود. همه عشق‌هایِ پنهانِ ما در ادبیات، مُنتقل شده‌اند. به زبان نمی‌آید، ولی انتقال انجام می‌شود.

به‌واسطه همین «سینما» یی‌شدنِ داستان، شما داستانِ «داش آکُل» و «مرجان» را، تاحدودی، زمینی‌تر کرده‌اید و آن پرده‌ای را که بینِ آن‌ها در داستانِ «هدایت» کشیده شده، برداشته‌اید.
به همین جهت من این چیزها را گفتم. ببینید؛ اصلاً یک‌ عشق، در سینما، با مدیومِ سینما، چگونه می‌تواند یک‌طرفه باشد؟ اگر ما کمی از عشقِ پنهانی که در ادبیاتِ ما جایِ استواری هم دارد وام بگیریم، می‌توانیم، داستان را طوری پیش ببریم که دیگر معشوقی در کار نباشد و خودش هم عاشق باشد. یعنی معشوقگی را از او بگیریم و به عاشقانه‌ها پیوندش بدهیم. به‌نظرِ شما این‌طور نیست؟

درست است. در فیلم‌هایِ شما، مضمون‌هایِ تکرارشونده‌ای هستند که می‌شود به کمک‌شان سینمایِ شما را توضیح داد.
     
  
مرد

 


"بوف كور" مرثيه‌ی عشقی محكوم به شكست‌!

در نقد "بوف ‌كور" اثر "صادق هدايت" مقالات و كتاب‌های بسياری نوشته شده‌ ‌‌است‌، اما اين‌‌‌كتاب هم‌چنان كشش‏ و جاذبه‌ی خود را حفظ كرده و همچون‌ ‌‌يادگاران اساطيری ما كهنه‌شدنی ‌‌‌نيست‌. شايد به‌اين دليل كه ضمير خودآگاه و‌ ‌‌ناخودآگاه جمعی و فردی در پوشش‏ بيانی استعاری‌،‌ ‌‌زبانی مدرن و تكراری كه‌ ‌‌رمز ‌‌و ‌‌راز متن در آن نهفته می‌باشد‌، به‌سخن درآمده است‌. و رمز ‌‌‌زيبايی‌‌اين‌ ‌‌متن ‌‌در‌‌ايهام‌، ابهام و چندمعنايی آن می‌باشد.
بوف كور حكايت جوان پيرگشته‌ای است كه بين مرگ و زندگی دست و پا می‌زند و بال‌های مرگ آنی نيست كه بر سر و رويش‏ نسايد. ترس‏ از زندگی دوباره و عشق به مرگ، نيستی و فراموشی بر سراسر داستان سايه افكنده و نكبت، خون دلمه‌شده، كشتار، وحشت، درد و زهر با زندگی آغشته است.
اطاق راوی به مقبره، گور، تابوت و جهان پيرامونش‏ به ‌"درخت‌های عجيب و غريب توسری خورده نفرين‌زده"‌*، "كوه‌های بريده‌بريده" و خانه‌های خاكستری "كه سرما و برودت را تا قلب انسان انتقال ميدادند‌" تشبيه شده است.
در قسمت اول داستان، راوی "‌هر روز غروب" به‌جستجوی تصوير روی جلد قلمدان می‌رود تا زير درخت سرو آن بنشيند و آرامشی بيابد، ‌"ولی افسوس‏، بجز خاشاك و شن‌داغ و استخوان دنده اسب و سگی كه روی خاكروبه‌ها بو ميكشيد چيز ديگری‌"‌ نمی‌بيند. محيط زندگيش‏ عاری از حيات، نشاط و روح می‌باشد و به‌جز ترس‏، پستی، لاشه و خاكروبه چيزی ديگر به‌چشم نمی‌خورد.
فضای شهر، خانه‌ها، درختان و كوه‌ها همه بی‌جان است. خانه‌ها سرد و تيره، كوه‌ها تكه‌تكه و سايه‌ها بزرگ، غليظ و بی‌سر توصيف شده‌اند. خانه‌ی راوی به گور می‌ماند و خانه‌های پيرامونی به محل زندگی سايه‌ها. تصويری كه راوی از اطرافش‏ می‌دهد شهر ارواح است كه انگار در هاله‌ای از مه و دود فرو رفته و فضای اثيری بر تمامی پديده‌ها فرمانروايی دارد. همه‌چيز بی‌روح و بی‌نگاه است و تنها چيزی كه روح دارد، تصوير دوچشم‌، به‌مثابه دوچراغ خاموش‏ گشته‌ی زندگی راوی است. دوچشمی كه زندگی دردناك راوی ته آن جذب شده و او تصوير حالت آن‌ها را در پستوی خانه‌اش‏ پنهان كرده است.
بوف‌كور از دوقسمت به‌ظاهر مجزا تشكيل شده كه در واقع از يكديگر تفكيك‌ناپذيرند. فضای قسمت دوم داستان بر زمان گذشته دلالت دارد، درحالی‌كه وقايع در كل داستان زمان مشخصی ندارد و سير دورانی دارد. در فضای گذشته، راوی نويسنده‌ای است كه برای سايه‌اش‏ می‌نويسد و جالب اين‌كه نقش‏ روی قلمدانی كه با آن مشغول نوشتن می‌باشد، اثر نقاشی است كه در فضای معاصر زندگی می‌كند. داستان با راوی نويسنده‌ای شروع می‌شود كه "سايه‌اش‏ ‌روی ديوار خميده" و نوشته‌های راوی را با اشتها می‌بلعد، پس‏ از اندی فضا به‌طور ظريفی تغيير می‌يابد و ما با نقاشی مواجه می‌شويم كه پس‏ از ديدن آن دوچشم مهيب افسونگر سرزنش‏ و وعده دهنده، نه‌تنها نقاشی بل "‌مفهوم و ارزش‏ هر جنبش‏ و حركتی" از نظرش‏ می‌افتد.
افراد، اشيا و تصاوير در فضاهای مختلف بازتاب يكديگرند. داستانی كه از زبان ننجون درباره‌ی پدر و مادر راوی حكايت می‌شود، بازتابی از زندگی خود راوی است. آخر او هم بچه‌ی زن باردارش‏ را به‌جا نمی‌آورد و بچه را از آن پيرمرد خنزرپنزری می‌داند. همان پيرمردی كه شبيه اوست. حتی كودك زنش‏ يا به ديگر سخن بچه‌ی خودش‏ را به‌جای برادر زنش‏ می‌گيرد. راوی اما نه برادر دوقلو كه خواهر شيری داشته. درست مثل مهرگياه نر و ماده‌ای كه يك پيكرند و شيره‌ی زندگی‌شان را با ريشه‌ی مشتركشان از مادر خاك ("‌همان زن بلندبالا كه موهای خاكستری داشت‌") می‌گيرند.
‌"او همان حرارت عشقی مهرگياه را در من توليد كرد...‌" و بوف كور مرثيه‌ی شكست اين عشق است. عشقی كه از همان ابتدا به شكست محكوم است، چرا كه ماده‌ی مهرگياه مرده و راوی وارث و حامل روح و جسد جفتش‏ می‌باشد. روح و جسدی كه در روح و جسم راوی تنيده است و راوی يك عمر سنگينی "نعش‏ او" را بر سينه‌اش‏ احساس‏ می‌كند. "مثل اين بود كه تن او را از آغوش‏ جفتش‏ بيرون كشيده باشند‌_‌مثل ماده مهرگياه بود كه از بغل جفتش‏ جدا كرده باشند"‌، و "دستغاله" در بساط پيرمرد خنزرپنزری حاكی از تكه‌تكه شدن ماده‌ی مهرگياه است، همان جفت مرده‌ای كه راوی با آن می‌خوابد، "...‌مثل اينكه چند روز ميگذشت كه مرده بود...‌".
راوی با جسد می‌آميزد تا با حرارت تنش‏ او را گرم كند، "سردی مرگ را از او" بگيرد و روح خود را در كالبد او بدمد. اما اين مرز به مانند جوی آب تصوير نقاشی گذرناپذير است. در اين تصوير دختر می‌خواهد كه از جوی آبی كه بين او و پيرمرد فاصله انداخته است بپرد، اما نمی‌تواند و پيرمرد می‌زند زير خنده. آرزوی گذر از اين مرز بر تمام داستان سايه افكنده است، اما خنده‌ی چندش‏آور پيرمرد همه‌جا يادآور فاصله‌ی گذرناپذير و پيوند ناممكن ميان اين پديده‌ها می‌باشد.
مرز بين خواب و بيداری، مرگ و زندگی، جسم و روح، وجود و سايه، باكره و لكاته و... در داستان مخدوش‏ می‌گردد، اما وحدتی بين آنان صورت نمی‌پذيرد. از زندگی با وحشت و از مرگ با كيف‌(1) ياد می‌شود، اما هرگاه كه راوی می‌خواهد اين پديده‌ها را با هم پيوند دهد، با شكست مواجه می‌گردد.
راوی با تولد خود وارث جسد معشوقش‏ می‌شود "بنظرم آمد كه تا دنيا دنياست تا من بوده‌ام يك مرده‌_‌يك مرده سرد و بی‌حس‏ و حركت در اطاق تاريك با من بوده است" و در تمام زندگيش‏ وزن مرده‌ای بر او سنگينی می‌كند. تكه‌ای از جسم و روح راوی مرده است و او در برزخ و اغما زندگی می‌كند. نه زنده‌زنده است و نه از آسايش‏ و فراموشی مرگ برخوردار می‌باشد. او مرده‌ای است متحرك و زنده‌ايست كه قبل از مرگ تجزيه می‌شود.
در هر دوقسمت داستان راوی با يك مرده هم‌آغوش‏ می‌شود. در قسمت دوم راوی همين تصوير را به گونه‌ای ديگر بازمی‌گويد، "‌...‌فقط يكبار اين دختر خودش‏ را بمن تسليم كرد، ...‌آنهم سر بالين مادر مرده‌اش‏ بود‌_" در تمام داستان مادرزن راوی زنده است و از كل داستان اين‌گونه درك می‌شود كه مادرزن و زن او يك تن هستند.
راوی غبار مرگ را در چشم‌هايش‏ ديده و می‌داند كه بايد برود، اما قبل از آن‌كه بميرد می‌خواهد كه خودش‏ را بشناسد "فقط ميترسم كه فردا بميرم و هنوز خودم را نشناخته باشم"‌. راوی برای رسيدن به اين منظور، بايد كه خودش‏ را به سايه‌اش‏ معرفی كند و برايش‏ بنويسد. او می‌خواهد سرتاسر زندگی‌اش‏ را در دستش‏ بفشارد و شراب آن را قطره‌قطره در گلوی خشك سايه‌اش‏ بچكاند، يا به‌ديگر سخن عصاره‌ی زندگيش‏ را واژه‌واژه به‌روی كاغذ بياورد، تا خودش‏ را بهتر بشناسد. اما اين عصاره‌ی درد و زخم‌هايی است كه خرده‌خرده مانند خوره روح او را گوشه‌ی اطاقش‏، "اطاقی كه مثل گور بود"، در انزوا خورده و تراشيده‌اند. همان دردهای باورنكردنی كه راوی نمی‌تواند آن‌ها را برای مردم بنويسد و بايد در برابر مردمی كه به "رجاله‌ها" تشبيه شده‌اند، خاموش‏ بماند.
عصاره‌ی چنين زندگی‌ای چه می‌تواند باشد ‌جز شرابی زهرآگين، كه نه زندگی‌بخش‏ بل مرگ‌آفرين است؟ زندگی زهرآلود و دردآوری كه با زهر مار ناگ همطراز شده و پيرمرد لب‌شكری مارگزيده، كه در واقع خود راوی است، نتيجه‌ی طبيعی چنين زندگی‌ای می‌باشد. شرابی كه عصاره‌ی مرگ و زندگی مهرگياهی است كه سرنوشتش‏ با مرگ و لاشه و جسد معشوق رقم خورده و در بطن خود مرگ و نيستی می‌بخشد. زندگی زهرآلود از راوی زال سپيدموی می‌سازد، اما به‌جای سيمرغ سايه‌ی پرنده‌ی شومی بر ديوار افتاده كه چيزی به‌جز تصوير خود او نيست.
"قصاب جسدهای خونالود را... نوازش‏ ميكند، بعد يك گزليك دسته استخوانی برمی‌دارد و تن آنها را بدقت تكه‌تكه ميكند و گوشت لخم را با تبسم به مشتريانش‏ ميفروشد" همين كار را راوی با زن انجام می‌دهد. يك تفاوت عميق بين اين دو كنش‏ نهفته است. نويسنده زندگی خود و ديگران را تكه‌تكه می‌كند، به‌هم می‌آميزد و در حكايت‌های جوراجور بازمی‌آفريند و به‌شكل كتاب به خوانندگانش‏ می‌فروشد.
در بوف كور، راوی نويسنده حتی اين تكه‌تكه‌ها را هم فقط و فقط برای سايه‌اش‏ می‌نويسد و قبل‌ها هم كه نقاش‏ بوده، روی جلد قلمدان‌ها، نقش‏های بی‌روح می‌كشيده‌‌است. چرا كه همين نقش‏های مرده، بی‌حالت و چاپی فروش‏ می‌رفته است. چراكه مشتريان عادت به گوشت لخم و جسد داشتند "‌همه آنها يك دهن بودند كه يكمشت روده بدنباله آن آويخته شده و منتهی به آلت تناسليشان ميشد".
راوی حكايت تلخ زندگيش‏ را فقط و فقط برای سايه‌اش‏ می‌نويسد و از ديد مردم پنهان می‌دارد. همان‌گونه كه جفتش‏ را تكه‌تكه و در جايی كه پای هيچكس‏ به‌آن نرسيده چال می‌كند تا نگاه بيگانه‌ای بر او نافتد. معشوقی كه زندگی راوی را زهرآلود كرده و زندگی راوی ته چشمان او غرق شده است. همان چشم‌هايی كه راوی در قسمت اول داستان حالت آن را بر صفحه‌ی كاغذ و در قسمت دوم با گزليكی آن را از كاسه‌ی چشم بيرون می‌كشد و همچون نوشته‌هايش‏ آن نقاشی روح‌دار را در پستوی خانه‌اش‏، فقط برای خودش‏ حفظ می‌كند. مثل پيرمرد خنزرپنزری كه يك كوزه (كوزه‌ای كه دستمال چركی روی آن‌را می‌پوشاند) برای خودش‏ نگه می‌دارد، همان كوزه‌ای كه شراب زهرآلود و حالت آن چشم‌ها را دربردارد.
راوی از چشم‌هايی كه تنها به سطح اشيا سابيده و وقايعی كه در روز روشن به چشم می‌آيند، خسته شده است. می‌خواهد كه از اين قشر نازك و سختی كه روح پشت آن پنهان است، بگذرد. چراكه به حقايق آشكار و روشن شك دارد. او نمی‌داند خوابش‏ را باور كند يا بيداريش‏ را. واقعيت مبهم است و حقيقت دروغی بيش‏ نيست "...‌من بهيچ چيز اطمينان ندارم". حقيقت همان سطحی است كه ديده می‌شود، اما آنچه كه ديده نمی‌شود و آشكار، روشن و سطحی نيست، از حقايق پذيرفته‌ی جامعه فراتر می‌رود. بنابراين می‌توان گفت كه حقيقت آنی نيست كه ما حقيقتش‏ می‌پنداريم. بايد سطح را شكافت تا به لايه‌لايه‌های درونی و عميق هر چيز دست يافت، شناختی كه باز هم در محدوده‌ی ديد ما قرار می‌گيرد.
"بنظرم می‌آمد كه تا اين موقع خودم را نشناخته بودم دنيا را آنطوريكه تاكنون تصور ميكردم مفهوم و قوه خود را از دست داده بود و بجايش‏ تاريكی شب فرمانروايی داشت‌_‌چون بمن نياموخته بودند كه بشب نگاه بكنم و شب را دوست داشته باشم" راوی چشمانش‏ را می‌بندد، در ظلمت و تاريكی ناشناخته و مبهم خود فرو می‌رود و دنيای حقيقی خودش‏ به‌او آشكار می‌گردد. آن‌گاه با چشمان خود، به خود می‌نگرد و درمی‌يابد كه خودش‏ را تا حال نشناخته و تنها با نگاه ديگران به خود نگريسته، با نگاه "رجاله‌ها"، بنابراين تا حال از آن آنان بوده است. اما در اين لحظه چشمان خود را می‌بندد تا از سطح چشم‌ها بگذرد و پشت و عمق آن را دريابد.
شب دنيای ناشناخته و رازآميزی دارد. اما همين تيرگی‌، گستره‌ی عظيم جهان را بر ما می‌نماياند. تا خورشيد می‌درخشد، ما می‌انگاريم كه همه چيز را می‌بينيم و حقيقت را می‌دانيم‌. چراكه در روز جهان ما در سطح زمين و گلوله‌ای كه آن را روشن می‌سازد، خلاصه می‌شود. اما غروب خورشيد رنگ‌های نوينی بر پيكر آسمان برمی‌تاباند و آن دم كه پهنه‌ی آسمان به سياهی می‌نشيند، ستارگان بی‌شمار بسان ميليون‌ها خورشيد، در دوردست‌ها چهره می‌نمايند. شب است كه چهره‌ی جهان بی‌كرانه را بر ما می‌گستراند و كوچك بودن ما و شناخت و حقيقت حقيرمان را به‌ما يادآوری می‌كند.
راوی برای سفر به ظلمت درونی خود، ابتدا بايد ياد بگيرد كه شب را دوست بدارد، از نياموخته‌ها آغاز كند، و به آموخته‌ها با ‌ديده‌ی ترديد بنگرد. او بايد پا روی سنت‌ها و دنيای "رجاله‌ها" بگذارد، تا خود را از دنيای آنان بيرون كشيده و به جهان يگانه‌ی خود وارد گردد.
راوی برای ديدن دنيای تاريك خود بايد جغد شود تا با چشمان جغدوارش‏ در تاريكی درونش‏ سير كند و ناديدنی‌هايی را كه با چشمان انسانی نمی‌توان ديد، ببيند.


*****

مطالب داخل " " به نقل از بوف‌كور، نسخه‌ی دست نويس‏ صادق هدايت می‌باشد.
_1‌ كيف به گفته‌ی بارت، لذتی است به گونه‌ای ريشه‌ای خشن، كه من [ego] را از هم می‌پاشد، از بين می‌برد، از كف می‌دهد‌، و به اين ترتيب، به مكان از كف دادن شكل می‌دهد.
     
  
مرد

 


این مقاله به دو بخش تقسیم شده .

1 . خلاصه ای از کتاب «من و هدایت » اثر » فردین نظری «

2 . مقاله ای که از روی یک برنامه ی رادیویی – تحقیقی ، درباره ی هدایت ، نوشته ام .

در هر دو مقاله برای افراد و عناوینی که نیاز به شناخت دارند .


قسمتهایی از کتاب «من و هدایت » نوشته ی «فردین نظری» را با هم می خوانیم :

خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش
به واسطه ی رنج مضاعف ی که نویسندگان جهان سوم می برند بی تعارف و ادعا،
دیگر نویسندگان جهان به آنان بده کار هستند.
و صادق هدایت از کسانی ست که به لحاظ تحمل رنج ی عظیم ، جهان و تفکر تاریخ به او بدهکار است.
پس این دفتر تلخ تقدیم می شود به خود هدایت ، شاید بابت ذره ای از بدهکاری جهان به او .


« خوش بختانه ما برعکس خیلی از نویسندگان ، در کتاب
خودمان یک کلمه از جاهای دیگر دزدی نکرده ایم و اصلاً احتیاج به چنین عملی
نداشته ایم ، زیرا قریحه ی سرشار و معلومات بی حد و مقدار ما ، ما را از
تقلید جنایات و گنده کاری های دیگران و تنزل به مرتبه ی ایشان بی نیاز می
دارد.

به هر حال خوش وقتیم از این ، برفرض هم که این
مصیبت پیش بیاید ، ما کار خود را کرده ایم و همین کتاب که برای جاویدان
کردن نام نامی ما کافی ست به رسم یادگاری در این دنیای دون تا ابد باقی
خواهد ماند.

چنان که خود گفته ایم :

« هیچ چیز بهتر از این نیست که بمیری به خواری و زاری ،

ولی اندر جهان از خودت یادگاری بگذاری.»»

«وق وق ساهاب ، صادق هدایت»

"حالا صادق هدایت را همه می شناسند ، همه ، همه ، همه .........

می گفتیم که حالا هدایت را همه می شناسند . همه ی
کسانی که فکر می کردند با ورق زدن آثار هدایت ، خودشان را حلق آویز می
کنند و یا به خودشان سم می خورانند و با نزدیک شدن به اندیشه های او به
انزوایی تاریک می رسند ، و این عده این توهم روانی را به دیگران هم منتقل
می کردند تا به خیال خودشان بشر را از شر شیطان و از سرانجامی شوم و تلخ
نجات دهند تا دیگران هم دچار یأس و باور زنده به گوری خودشان نشوند ، تا
هیچ پوچ بینی و غم مضاعفی پنجه به گلوی شان نکشد.

......................... می چسبند به چارچوب های
مثلاً اخلاق محور خودشان ، ایرادهای کیلویی و نقدهایی از بغض و حماقت که
گاهی حال به هم زن می شوند این اظهار نظرهای گاه ادیبانه و دانشگاهی و گاه
لری و بازاری که متر و میزان آن ها را باید از دل خروارها تنگ نظری و عقب
ماندگی و ساده نگری استخراج کرد ، که البته هدایت ایرادهایی هم داشت و
شاید ایرادهای فراوانی ، ...........

.......................... قرنی که «کافکا» و
«کامو» و « همینگ وی» و «بکت » و «برشت» و «کاوینو» و «مارکز» و «کوندرا»
و «بوزاتی» و خیلی های دیگر را به خود دیده ، با جهان هایی کاملاً متفاوت
از جهان هایی که غول های ادبی قرن پیش مثل «تولستوی» و «داستایوفسکی» و
«بالزاک» و «زولا» خلق کرده اند، و صادق هدایت نویسنده ی فقید
فارسی زبان ، بی اغراق اگر فراتر از این ابرمردهای تاریخ ادبی نباشد خیلی
هم از آن ها فاصله ندارد و با علم به محرومیت ها و مظلومیتی که همواره
گریبان ادبیات فارسی را گرفته است ، اگر ما هدایت را به لحاظ میزان
استانداردهای جمعی آثارش یک چهره ی جهانی و جهانی شده ندانیم ، بی شک به
لحاظ نوع نگرش و جدیت و انگیزه های فرافکنی و میزان اثر گذاری و به لحاظ
شیوه های پرداختن به ادبیات و غنای اندیشه و به خاطر شخصیت ویژه ، پیچیده
و در عین حال شفاف و کنکاش گری های گاه به انتزاع و افراط رسیده اش او را
یک نویسنده ی قابل تأمل و بررسی در طیفی جهانی خواهیم
نامید................



عصیان ، مشخصه و فرایندی نیست که
هنرمند بتواند از بلاها و موج انفجارش در امان باشد و قاعده ای نیست که
بتوان آن را با تمرین در هنجارگریزی و ایجاد تعلیق و کش مکش روانی به دست
آورد تا بروز کند و جنون مندی را به نمایش و اجرایی دینامیک بگذارد، که
این جنون مندی و به هم زدن بافت ها و باورهای قاب دار و این پاره کردن
مداوم بندها و زنجیرهای مناسبتی و آنکادر شده ، جزء ذاتی هنرمند است، .........................................................................................

این عصیان در «رمبو» بیشتر بیرونی است و به یاغی
گری و شورش می ماند و گسستن بندها و میزان ها . در «مایاکوفسکی» باز بیشتر
بیرونی ست و به ناهنجاری پهلو می زند که فراتر از سورآلیسم و فوتوریسم است
، در «سیلویا پلات» به بی پرده گی در زبان و آنارشیست داخلی می انجامد و
به انتحار می رسد . در «کامو» به هیچ می رسد ، به خلاء، به نیستی ، به
افسانه ی سیزیف. در «نرودا» به عشق و انسان دوستی و یک نوع آرامش جان دار . در «شاملو«ی خودمان این عصیان بیشتر درونی است و جسارت و شورشی که نه در رفتار که در اندیشه ها و نوشته ها خودش را نشان می دهد .

عصیان در شاملو کانالیزه شده است و با دانش او مهار می شود تا توان انتقال درست را داشته باشد .

در «فروغ» این عصیان به دهن کجی و جنجال می انجامد
و پرخاش و محاکمه و فریادهایی که فروغ اصلاً سعی ندارد آن ها را مردانه
کند ، چرا که به قول خودش خوشبختانه یک زن است .

اما در هدایت که مورد بحث ماست این
عصیان و شورش ، یک پتانسیل فعال و یک ناهنجاری پر مدعای درونی ست که به
بیرون از هسته و اندازه های خودش راه پیدا می کند . تکثیر می شود . به
تیراژ بالا می رسد . تعمیم پیدا می کند . داد و بیداد راه می اندازد و در
نقطه هایی آرام می گیرد و گوشه نشین می شود تا ته نشین شود، تا در رگ و پی
اندشه ی جهان جا باز کند.

این عصیان در هدایت یک نوع گروتسک و طنز و تلخ و
شفاف را درخودش حجیم می کند تا با انفجارش به هر کسی ذره ای اصابت کند، تا
هیچ کس از این تلنگر عظیم و مضاعف در امان نباشد ، خب مسلماً
این گونه دیدن متهم هم می شود ، چون لجن زار را لجن زار می بیند و مثل یک
لجن زار آن را در آثارش به تصویر در می آورد، عفونت را همان عفونت می بیند
و گل کاری اش نمی کند ، پنهانش نمی کند، به دروغ آنرا خوب و معمولی و
طبیعی جلوه نمی دهد که در آرمانهای هدایت نباید اینگونه باشد، اما واقعیت
چیز دیگریست و جهان سرنوشت دیگری را برای او رقم زده است . و او نمی خواهد
مثل دلقکها همه را گول بزند و بخنداند و مسکنی مقطعی باشد و نمی خواهد که
لکاته ها را پشت صورتکهای بزک شده و منظم و آرام قایم کند ، چون می بیند
که همه جا پر از آدمهای چارودار و چشم و دل گرسنه و بی حیا ، که با پر
رویی و لجاجت بر جهان مسموم موجود حکومت می کنند و چون اهل بخیه نیست و تف
می اندازد توی صورت این مسمومیت ، خوب طبیعی است که به او لقب ولنگار و بی
آبرو را می دهند و می شود بچه قرتی و آدمی مالیخولیا و مریض احوال که
قواعد بازی را رعایت نمی کند و در جمع و گروه و دسته و کانون نمی گنجد و
در نهایت اینکه این بچه محصل بی ادب با جنون مندی و عصیان دوروی سکه ی
بازی را به عالم و آدم نشان می دهد ، و این جرم کوچکی نیست.

..................................................................................................................................................

........ اما با حضور هدایت به شکلی قدرتمند تر از
جمالزاده و به شکلی ساختاری تر و غنی و محور مدار ، داستان فارسی یا رمان
کوتاه ( Novell ) راه خودش را به فراسوها باز کرد . حرکت محورهای داستان
به سمت اجتماعیات و نزدیک شدن داستانها به آدمهایی که صرفاً عاشق و یا
برده و ظالم و یا کشاورز و کارگر نبودند و زندگی های آنها در تفکرات بسته
ی اینگونه افراد خلاصه نمی شد ، که دغدغه های اجتماعی هم به وجود آمد و
روحیات ، واقعیات روانی و درونی و رابطه با جهان هایی ذهنی و گاه بسیار
انتزاعی و البته واقع گرایانه و به مفهومی رئال ..................

هدایت با کشف و معرفی چهره هایی مثل
«کافکا» و «سارتر» ، ضرورت ترجمه ی اندیشه های مدرن را پایه می گذارد و با
این کار نوذهنی و خلاق بودن ذهنیت خود را بی کم و کاست نشان می دهد و سعی
در جهان شمول کردن این تفکر باعث می شود تا خیلی پیشتر از زمان حرکت کند .....و شاید بتوان گفت که هدایت
نثر و میدان مانور زبان فارسی را به میزان غیر قابل غیاسی ، بدون اینکه
آنرا به تقلید کور و بسته از زبان ترجمه شده ی غرب آلوده کند ، در فضاهایی
کاملاً فارسی و یا شرقی و بومی با حرکتهایی خلاقه و حساب شده به یک نوع
رهایی و پتانسیل درونی می رساند........حاجی آقاها و آبجی خانم ها ،
علویه خانم ها و گل ببو ها ، آمیرزا ها و گلین خانم ها و مشدی ها و لوتی
های سر گذر ، و جاهل ها و کسبه ی محل ، و تمام آدمهای ملموسی که زیر دست و
پای فضاهای حاکم بر آنان می پلکند و ما آنها را نمی بینیم ، چرا که خودمان
داریم مثل کرم داخلشان می لولیم ، داخل خودمان .

هدایت راوی حکایاتی است که بی شک مروری
ست بر آنچه که بر او گذشته ، یک نوع بازبینی و باز نویسی از گذشته ای که
بر او و نسل او و مقطع زمانی جامعه ی او رفته است. هدایت می خواهد با
کالبد شکافی خودش مار را به ما بنمایاند و نشان بدهد .................

........................ این من عاصی
چه می تواند بکند جز سزارین کردن جامعه ای که زایمان طبیعی ندارد و به کجا
می تواند برسد به جز لبه ای از پرتگاهی که همه از پشت سر او را به سمت دره
هل می دهند و چاره چیست جز اینکه از دست این آدمهای چشم و دل گرسنه و پر رو و بی حیا خودت را یک جوری خلاص کنی ، .........................

...داستانهای هدایت در زمان خودشان یا
چاپ نشده اند و یا آنقدر به آنها از همه سو بی لطفی شده که با فشار ها و
در حیطه ی خفگی های مفرط و مضاعف به دست این و آن افتاده . با این
تایپ دستی و تکثیر هایی که دست نویس می شده اند و به این و آن می سپرده
اند و تغییر هایی که در هر بار نوشتن و بازنویسی به دلایلی پیدا می کردند
. به بهانه ی ویرایش ، یا تصحیح و یا بازنویسی و دوباره نویسی ، آنهم با
رویکردهایی متفاوت و مشکوک ، گاهی از سر دوستی و تعصب و گاهی از سر بغض و
بیچارگی برخی از کسانی که تحمل دیدن هدایت و شنیدن از هدایت را نداشته اند
و ندارند ......................

گاهی آدم آنقدر اهل کلنجار و سرکشیدن و تعلیقهای
درونی می شود که حساب و کتاب از دستش در می رود و یا آنقدر زودرنج و
شکستنی که هر رخداد کوچکی او را درگیر خودش می کند و به یکجور خودخوری
دامن می زند و این جریان روال و سیال می شود و هی حادتر و جدی تر . آنوقت شوخی ها دیگر شوخی نیست و طنزها جهت خنده شکل نمی گیرد و توی چهار چوب نمی شود گذاشت این نوع قضایا را .

بازی فراتر از این حرفاست و بی اینکه بخواهی درگیر
خودت شده ای ، و درگیر جهانی که تو مرکز آن هستی و جهانی که از تو شروع می
شود . حالا برای برگشتن یا دیر است یا اصلاً خودت نمی خواهی که مسیرفته را
برگردی و مصیبتها و چالشها و کششها و کش آمدن های ذهنت آنقدر جالب شده اند
که این رنج و آن طنز و آن شوخی های جدی با هم یکی شده اند و تو در این مجموعه تعریف می شوی و ناگزیر به ادامه ای هستی که تداوم و ماندگاری ات را شکل می دهد ......

بوف کور بی شک عصاره ی دغدغه های هدایت است و چکیده
ی تمام آثار منتشر شده و منتشر نشده ی او و حتی می شود گفت عصاره ی آن من
عاصی و بی آزار و پرخاشگری که به انتحار ختم می کند خودش را و البته نه به
مفهوم انتها که به قولی انتحار هدایت آخرین اثر نوشته ی نشده ی اوست و ادامه ی حیات او در تاریخ ادبیات جهان.

به دلایل فراوان که یکی از عمده ترین
آنها ممیزی ست ، بین نسل امروز و هدایت ، شکاف عظیمی ایجاد شده که این
دفتر تا حد توان خواسته تا این شکاف را یعنی ذره ای از این شکاف را پوشش
دهد .»

     
  
مرد

 


این هم سلسله تحقیقات و مصاحبه با دوستان هدایت که
از روی برنامه رادیویی کمپانی BBC که به مناسبت صدمین سال تولد هدایت
انجام گرفته بود ، برایتان و البته برای خودم نوشته ام .

ایده های جالبی از آن گرفتم ، که بعدها عملی خواهم
کرد . مثلاً به عنوان نمونه ، هدایت و موسیقی ، که می شود در این باره
تحقیق جالبی کرد.


این هم مقاله که با هم می خوانیم :

«کاغذی که توسط هنرکده فرستاده بودید رسید. نمی
دانم در جوابش چه بنویسم.. چون مدتهاست که عادت نوشتن از سرم افتاده است.
خود به خود اینجور شده. مثل ربرمانهای دیگرکه دانسته و یا ندانسته در من
انجام گرفته. اینکه نوشته بودید ممکن است تصور کرده باشم که تغییری در
اخلاق و رفتارتان روی داده باشد، صحیح نیست و علتی هم ندارد که چونین
تصوری بکنم. اما حرف سر این است که از هر کاری زده و خسته و بیزارم و
اعصابم خرد شده. مثل یک محکوم و شاید بد تر از آن شب را به روز می آورم و
حوصله ی همه چیز را از دست داده ام. نه می توانم دیگر تشویق بشوم و نه
دلداری پیدا کنم و نه خودم را گول بزنم. وانگهی میان محیط و زندگی و
مخلفات دیگر ما ، ورطه ی وحشتناکی تولید شده که حرف یکدیگر را نمی فهمیم.
باری اصل مطلب اینجاست که نکبت و خستگی و بیزاری سر تا پایم را گرفته .
دیگر بیش از این ممکن نیست. به همین مناسبت نه حوصله ی شکایت و چوسناله
دارم و نه می توانم خودم را گول بزنم و نه غیرت خودکشی دارم. فقط یک جور
محکومیت قی آلودیست که در محیط گند بی شرم مادرقحبه ای باید طی بکنم . همه
چیز بن بست است وراه گریزی هم نیست.

امیدوارم همیشه خوش و خرم بوده باشید و ما همین گوشه و کنارها برای خودمان می پلکیم.»


زیاده قربانت ، » صادق هدایت «
«نامه ی صادق هدایت به سید محمدعلی جمالزاده
پانزدهم اکتبر هزار و نهصد و چهل و هشت ؛ یعنی کمتر از یک سال و نیم پیش
از خودکشی صادق هدایت در چهارم آوریل هزار و نهصد و پنجاه و یک در پاریس»


..... دربرنامه ی قبلی از صادق چوبک ، داستان نویس و دوست نزدیک صادق هدایت شنیدیم که یکی از علل خودکشی او این بود که دستگاه او را تحویل نمی گرفت و جامعه قدر او را نمی شناخت.
اما عواملی که صادق هدایت را به سوی مرگ کشاند به همین ها محدود نمی شد.
بدیهی ست که روشن فکر میهن دوستی مثل صادق هدایت از دستگاه حکومت فقط به
دلیل اینکه او را تحویل نمی گرفت نمی توانست ناراضی باشد و نارضایی او از
نظام سیاسی و اجتماعی بسیار عمیق تر و پیچیده تر بود ، به طوری که «فریدون
هویدا» ، نویسنده ، منتقد سینما و دوست صادق هدایت می گوید ، یکی از مهم ترین عوامل یأس صادق هدایت ، اوضاع سیاسی ایران بود. :

» اون زمان ، همان زمانی بود که از لحاظ سیاسی در
ایران و روابط ایران با خارج خیلی دشوار بود . من خوب اون موقع عضو پایین
رتبه ی سفارتمون بودم در پاریس . خوب بحث می شد با هدایت راجع به اوضاع
ایران و اینها . یک دفعه هم ازش پرسیدم راجع به دکتر مصدق . خیلی نظر بدی
داشت نسبت به مصدق .هیچ وقت فراموش نمی کنم ، گفت : » این جزو
سیاستمدارهای عوام فریبه. هیچ امیدی نداشت که وضع ایران درست بشه .ولی خوب
در همان زمان کافه فردوس و اون بحثهایی که می داشتیم خیلی ها مثل مثلاً
شهید نورایی ، خیلی امیدوار بود که وضع اقتصادی ایران و اگر بشه درست کرد،
ایران به طرف یک آتیه ی روشنی خواهد رفت . همیشه این بحثها می شد مخصوصاً
که از میزهای دیگه ، چه توده ای ها ، چه تفضلی ، چه ناسیونالیستها ، این
بحثها می شد. ولی هدایت همیشه آخرش می گفت ، آقا ایران درست نمی شه .
ایران خراب شده و درست شدنی هم نیست.»

البته در اون دوره تا زمان کودتای هزار و سیصد و سی
و دو، احزاب سیاسی مختلف از چپ گرفته تا راست افراطی در حال فعالیت بودند
و هریک از آنها عده ای را به عضویت یا به طرفداری خود کشانده بودند. اما صادق هدایت با اینکه گرایش عمیقی به دموکراسی و عدالت اجتماعی داشت، مایل نبود که به عضویت هیچ حزبی درآید .

انور خامه ای ، نویسنده و محقق و از آشنایان نزدیک صادق هدایت ، در کتاب چهار چهره با اشاره ای به این موضوع می گوید:

"در آن سالها یعنی از 1320 تا 1325 ، هدایت تمایلی
به حزب توده و جنبش کمونیستی جهانی پیدا کرده بود به ویژه نسبت به فاشیسم
و نازیسم ، خیلی بدبین بود و در نتیجه ، طرفدار پیروزی متفقین بود اما با
وجود فشار و اصرار زیاد رهبران حزب توده ، هیچ

گاه حاضر به عضویت در آن نشد . اصلاً
در تمام زندگی اش هیچوقت در هیچ حزبی شرکت نکرد. از حزب و حزب بازی بیزار
بود و حاضر نبود آزادی فردی اش را به هیچ بهایی از دست بدهد. «

شاید یکی از دلایل خودداری صادق هدایت
از پیوستن به هر حزبی حتی حزب توده که بسیاری از آرمانهای آنرا تآیید می
کرد ، میهن دوستی عمیق او بود و وابستگی این حزب به یک سیاست خارجی را
مغایر را میهن دوستی می دانست.

فریدون هویدا می گوید :

» در همون زمان جنگ بین الملل دوم و فوری بعد از
خاتمه ی جنگ که با هدایت خیلی رفت و آمد داشتم در تهران ، می دیدم که
هدایت در حقیقت یک وطن پرستی خیلی شدیدی در وجودش هست . مثلاً من به خاطر
دارم با اینکه از بعضی لحاظ عقاید چپی بیان می کرد شدیداً بر علیه «پیشه
وری » اظهار نظر می کرد. یه وطن پرست عجیبی بود . خیلی دوست داشت ؛ مثلاً
در میان توده ای ها و اینها ؛ گاهی مسخره شون می کرد!!!!.»

» خیلی ها بودند که هدایت باهاشون حاضر بود مثلاً بشینه و بحث کنه . مثلاً با تفضلی مثلاً . «

شناختی که صادق هدایت از کردار بسیاری از دوستان
روشنفکر خود داشت موجب می شد که اعتقادی به فعالیتهای حزبی آنها نداشته
باشد و نتیجه ی مثبتی از کار آنها در تحولات سیاسی جامعه پیش بینی نکند .
اما به هر حال در میان چپ گرایان آن دوره ، افراد زیادی بودند که صادق
هدایت می توانست با آنها هم صحبت شود.

می پرسم مگر جهانگیر تفضلی توده ای بود یا گرایش چپی داشت ؟

و فریدون هویدا می گوید :

«تظاهر به گرایش چپی می کرد ، ولی نداشت و یک
اتفاقی اون زمان افتاد که وقتی به هدایت گفتم به من گفت تو هنوز خیلی بچه
ای ایرون رو نمی شناسی . داستانش این بود :

من چون زبون خارجی می دونستم ، تو وزارت خارجه
بودم، خیلی از وزارت خونه های دیگه ، از جاهای دیگه رجوع می کردن و من و
به کار می کشوندن . یک روزی از دربار به وزارت خارجه دستور داده شد که
بنده رو بفرستن به کاخ برای اینکه جواب تلگرافهای تبریک نمی دونم شاه و
اینها رو تهیه کنم و ماشین نویسی لاتینی هم اون زمان خیلی کم در ایران
داشتیم . ماشین کنم و حاضر کنم و بدم . بنده هم رفتم به سعد آباد و اونجا
آقای علا من و تو یک اتاق گذاشتن و من این کارها رو می کردم . وقتی تموم
کردم و آمدم ببینم یکی بیاد بگیره ، هیچ کسی نبود ، یعنی اون زمان دربار
دستگاهش مثل اواخر سلطنت محمد رضا شاه نبود . اصلاً هیچ کسی نبود و من توی
همون اتاقی که گذاشته بودند ، رفتم کنار پنجره داشتم نگاه می کردم توی باغ
سعد آباد ، یک مرتبه دیدم تفضلی با یک عده ای اونجا دارن قدم می زنن و بعد
همون عصر که رفتم به کافه فردوس به هدایت گفتم . گفتم می دونین چی ؟ من
دیدم که تفضلی که اینجا این حرفا رو می زنه ، اونجا دیدمش با یک عده ای .

گفت : هه .. تو بی خبری .

یعنی می خوام بگم این چیزا همه اش بود. با توده ای
هام بحث داشت . یادمه یک دفعه به «طبری» گفت ؛ طبری از نمی دونم کدوم
ناحیه ی شوروی برگشته بود وداش هی می گفت ، می گفت ، می گفت ؛ یک مرتبه هدایت همون طوری استالین رو به مسخره کشید ، که خیلی هم برخورد به طبری . ضمناً یکی از نزدیک ترین دوستهای هدایت حسن قائمیان بود که اون هم جزو حزب توده بود .

گرایش چپی داشت هدایت ...»

می گویم در آن دوره سوسیالیسم به صورت گرایش چپی و
به مفهوم آزادی و عدالت اجتماعی در اروپا و حتی در آمریکا هم برای روشن
فکران و هنرمندان گیرندگی امیدوار کننده ای پیدا کرده بود و گرایش صادق
هدایت به چپ هم چنین کیفیتی داشت؟

» تمام جوونایی که از مدرسه اومده بودن از اروپا ،
همه تحت تأثیر همین عقاید چپی بودند دیگه . بنده خودم کارل مارکس ، تمام
اینها رو خونده بودیم «

اما دوستان توده ای صادق هدایت به دلیل اینکه او را
از لحاظ بینش اجتماعی در حیطه ی فکری و عقیدتی خود می دیدند ، همچنین به
دلیل موقعیت والای او در صحنه ی ادبی آن دوره ، از انتقادهای گزنده ی او
نمی رنجیدند و هم صحبتی با او را غنیمت می شمردند .

دکتر تقی تفضلی ، استاد دانشگاه و رئیس سابق کتابخانه ی مجلس شورای ملی از آشنایان نزدیک صادق هدایت در این باره گفته است:

«من برخورد صادق هدایت را با سران حزب توده ، از
جمله آقای ایرج اسکندری و آقای دکتر کیانوری مکرر دیده بودم . رفتار آقای
ایرج اسکندری و به خصوص آقای دکتر کیا نوری که در آن ایام جوانی تحصیل
کرده ، باهوش ، بسیار خوش لباس و خوش قیافه بود ، نسبت به صادق هدایت
بسیار احترام آمیز بود و من لذت می بردم .»

اما صادق هدایت با اینکه بیشتر اوقاتش
در کافه ها در هم صحبتی با این دوستان می گذشت همچنان تنها بود ، و
تقریباً هیچ یک از آنها از دنیای درونی او خبر نداشت . دکتر تقی تفضلی که با شیفتگی از شخصیت او سخن گفته است به تنهایی او اشاره می کند و از دید خود علتهایی برای افسردگی او می بیند :

» امور متعددی برای صادق هدایت را رنجیده خاطر داشت
.همزبانی نداشت و این بی همزبانی درد کمی نیست ، از دوستان و اطرفیانش از
بسیاری جهات هوشیار تر و بالاتر بود . دوستان صادق هدایت از
بودن با او خوشحال بودند و به او افتخار می کردند ولی من خیال نمی کنم که
صادق هدایت از بودن با ما خوشحال بود . صادق هدایت تنها بود و سخت تنها بود . عده ای از او می ترسیدند و از او حساب می بردند و عده ای بر او حسد می ورزیدند و به ظاهر با او اظهار دوستی می کردند . هدایت می فهمید و می دانست .

در مورد دلایل رنج و ناراحتی صادق هدایت من شخصاً
خیال می کنم اساس افسردگی و ناراحتی هدایت که بالاخره او را به خودکشی
کشانید سه موضوع بود .

اول به مناسبت وطن پرستی شدید و حساسیت زیاد و درک و هوش تند از اوضاع ایران و آنچه می کردند سخت رنج می برد.

دوم لذت نبردن از زندگی ، به این معنی که از هیچ چیز به قدر کفایت ، به قدری که او را خوشحال کند لذت نمی برد.

سوم چون ظاهراً اعتقادی به خداوند نداشت و با تمام مذاهب مخالف بود تکیه گاهی نداشت .

در مورد لذت نبردن صادق هدایت از زندگی شاید لازم
باشد اضافه کنم که صادق هدایت از طبیعی ترین لذتها که خداوند برای بقای
نسل آدمی در نهاد انسان نهاده است کمتر لذت می برد و او را خسته و افسرده
می کرد و بر ملالش می افزود .:

برخلاف نظر دکتر تقی تفضلی ، هیچ یک
از دوستان و آشنایان صادق هدایت ، بی اعتقادی او به مذهب را بی تکیه گاهی
و یکی از دلایل رنج و ناراحتی یا افسردگی و یأس او نداسته است . حتی بعضی
از دوستانش از آن جمله صادق چوبک ، بی اعتقادی او به مذهب را ستوده اند .:

» پدر هدایت ، و همچنین عیسی خان و
محمود خان و مادر هدایت و چند تن از این خاندان که می شناسم، به واسطه
تعصب مذهبی ، از لامذهبی صادق در عذاب بودند . و ازش راضی نبودند . او
معتقد بود که تمام بدبختی ها و نادانی ها از حمله ی عرب و دین اسلام بر ما
وارد آمده . او در حقیقت شخصی بود ملحد تمام عیار و علاقه ی شخصی من به
او بیشتر برای این آزاد اندیشی و عداوتی بود که با خرافات و مذهب اسلام
داشت . او مذهب را دشمن پیشرفت و هنر و ادبیات و زبان و قلم می دانست .»


از حرفهای دوستان و آشنایان صادق هدایت و از نامه
های خود او به چند دوست نزدیک پیداست که او در سالهای آخر . مخصوصاً از
سال 1325 به بعد که دیگر چیزی نمی نوشت ، به طور کلی از هر گونه تحول
مثبتی در ایران نا امید شده بود ، تنها چیزهایی که می توانست او را در
تنهایی خود ش آرام نگه دارد . خواندن کتابهایی بود که دوستان نزدیکش ،
مخصوصاً شهید نورایی ، از خارج برای او می فرستادند ، و دیگر شنیدن موسیقی
بود ، مخصوصاً موسیقی غربی و بالاخره آرزوی او و تا اندازه ای امید به
دور شدن از ایران . چنانکه عاشقی که به دلایل بسیار از معشوق خود نفرت پیدا کرده باشد. بخواهد از او تا آنسوی جهان دور شود .این کیفیت و حال در نامه ی هیجدهم مهر ماه 1326 صادق هدایت به شهید نورایی به خوبی احساس می شود :

» اضطراب ، بی تکلیفی ، مسئولیت و حس افسردیته ی
زندگی همه دست به یکدیگر داده اند ، باید هم همینطور باشد . اما یک مطلب
است که هنوز نمی توانم بپذیرم و آن این است که هرچه شده و هرچه خواهد شد
به درک، اما اقلاً توانسته اید چهار صباح از این جهنم دره ی وحشتناک فرار
بکنید و نفسی بکشید و پوستی نو کنید . اقلاً توانسته اید پنج روز ، نیم
ساعت یا یک ربع بی آنکه خودتان را گول زده باشید کنار رودخانه ی سِن تنها
گردش بکنید و حس بکنید که تنها هستید و همیشه تنها خواهید بود اما از
اینجا و موجودات و اتفاقاتش دور هستید . خوشا به سعادتان . برای من قیافه
های اینجا ، سرو صدایش ، عقاید و افکار و هنر و افتخاراتش ، وحشت دائمی ست
. کابوس است . اتفاقاً دیشب در منزل قهرمان شاعر بودم . یک یا دو بعد از
نفسه شب با رادیو ، پاریس را گرفت. از تصنیف ها و آهنگهای کاباره ها می
زدند و می خواندند . مثل فیل که یاد هندوستان را بکند ، تکه های مناظر
آنجا دور و غمناک جلو ام مجسم شد . یادم افتاد که چه جاهایی در دنیا هست
و من در چه منجلابی دست و پا می زنم . از شما چه پنهان من همیشه برای فرار
و فراموشی اغلب یک تکه تصنیف ناقص و یا آهنگ اون صفحات را با خودم زمزمه
می کنم تا حس کنم که در اینجا نیستم شاید به همین علت دشمن مزقون وطنی شده
ام «

کسی که در حد صادق هدایت وطن و فرهنگ خود را دوست
بدارد شاید نتواند به موسیقی اصیل ملی خود هیچ گونه توجهی نداشته باشد .
خود او چنانکه در نامه اش به شهید نورایی خواندیم ، علت بیزاری از موسیقی
ملی ، یا به قول او مزقون وطنی را بیزاری از محیط اجتماعی ایران می دانست
. دکتر تقی تفضلی در نقل خاطره ای از گذراندن شبی در باغ آقای حالتی در
تجریش با حضور صادق هدایت ، از توجه صادق هدایت به سه تار زدن خود در
دستگاه همایون یاد کرده است با تأکید بر اینکه صادق هدایت به موسیقی فرنگی
علاقه داشت.

» من سه تار را برداشتم و کوک کردم و شروع به زدن
کردم . صادق هدایت نزدیک من آمد و پرسید چی می زنید ؟. گفتم همینطور که می
بینید سه تار می زنم . گفت این و که می دانم ، چه دستگاهی می زنید ؟ گفتم
همایون . گفت عجب ، ممکن است خواهش کنم این کوک را به هم نزنید و تا عصر
یکی دو دفعه ی دیگر همین را برای من بزنید ؟ گفتم چشم و سه تار را در گوشه
ای گذاشتم . این اولین باری بود که من دیدم صادق هدایت به موسیقی ایرانی
توجه می کند و اظهار علاقه می نماید . نکته ی دیگر آنکه
اولین کسی که تا حدودی که من اطلاع دارم برای نسل ما یعنی برای هم سن و
سالهای من درباره ی موسیقی فرنگی یا اروپایی اظهارنظر کرده و به ما معرفی
کرده بود صادق هدایت بود . یعنی خیلی قبل از اینکه انجمن فیلارمونیک
تهران تأسیس شود و آقای پرویز محمود به ایران برگردد یا ادروارد ژولت ، آن
مرد خوش ذوق عالی که خودش ویولون خوب می زند برای ما از بتهوون و دیگران
صحبت کند صادق هدایت درباره ی موسیقی خارجی به ما توضیح می داد ولی
همانطور که عرض کردم به موسیقی ایرانی ظاهراً توجهی نداشت.»

چنانکه دکتر احسان یارشاطر اشاره می کند صادق هدایت ، شنیدن موسیقی را مثل مطالعه ی کتاب ، کاری جدی تر از تفریح و سرگرمی می دانست :

» چیزی که کمتر دیدم راجع به صادق هدایت بنویسند ،
موسیقی دوستی ش بود . خیلی عاشق موسیقی فرنگی بود . موسیقی ایرانی ندیدم
که و نشنیدم ازش که دوست داشته باشه . جلسات ماهانه خیال می کنم داشتن با
جرجانی و شهید نورایی . می نشستن و اون وقتها صفحه بود دیگه ، صفحه های 78
دور . اینها رو می زاشتن . موسیقی های فرنگی ، موسیقی کلاسیک فرنگی گوش می
کردن . اون سالهای آخری که من ایران بودم ، پیش از اینکه برم به انگلستان
از من هم دعوت کردن که به اون مجلسشون بپیوندم به اصطلاح . ولی این هم هست
که مثلاً از تمام دوستان دیگری که داشت فقط اون دو نفر را باهاشون این نوع
نزدیکی را داشت و عادتش این بود که وقتی موسیقی گوش می کرد
با این انگشت سبابه اش همینجوری روی این دسته ی مبل یا صندلی حرکت می
دادند .. بله .. به دقت گوش می دادند .»

به هر حال واضح است که صادق هدایت عاشق
زندگی بود عاشق هنر بود ، عاشق ایران بود و عشق است که در ناکامی نفرت
ایجاد می کند و نفرت او از آنچه وطنی است ، نشان دهنده ی جای خالی همه ی
اعتبار های تمدن جهانی عصر جدید است که او برای وطن خود می خواست . جای
خالی همه ی ارزشهای انسانی و پیروزی های فکری و فضیلتهای اخلاقی است که
برای هموطنان خود می خواست .

« پنجمین برنامه از رشته برنامه های پیشگام داستان
نویسی جدید در ایران به مناسبت صدمین سالگرد تولد صادق هدایت را در اینجا
به پایان می بریم . در برنامه ی بعدی درباره ی وطن دوستی و ملی گرایی صادق
هدایت با توجه به نمود احساسات ناسیونالیستی او در نوشته هایش نظر هایی
خواهیم شنید .
     
  
مرد

 


نقدوبررسی داش اکل

داش آکل یکی از سه- چهار داستان کوتاه مشهور صادق هدایت است (1281- 1330 ش.) و شاید بتوان گفت پر خواننده ترین و جذاب ترین آنها- نسبت به دیگر آثار این نویسنده- است. از همین رو نیز، اولین داستان کوتاه هدایت بود که توسط یکی از کارگردانان مشهور سینمای ایران در قبل از انقلاب (مسعود کیمیایی) تبدیل به فیلمی سینمایی- به همین نام- شد، و به نمایش درآمد


داش آکل یکی از ده داستان کوتاه مجموعه «سه قطره خون»- چهارمین کتاب و دومین مجموعه داستان منتشره از هدایت- است، که نخستین بار در سال 1311 به چاپ رسید و منتشر شد. انتخاب نام «سه قطره خون» برای این مجموعه توسط هدایت، نشان می دهد که از نظر خودش، به هر حال، «داش آکل»، قوی ترین داستان مجموعه مذکور، نبوده است.

این داستان کوتاه دوازده- سیزده صفحه ای، در طول مدت زمانی که از انتشار آن می گذرد، در کتابها و نشریه های مختلفی چاپ، و درباره آن، اظهارنظرهای- مثبت- زیادی شده است. به گونه ای که کمتر نویسنده، منتقد ادبی یا علاقه مند به داستانی در ایران باشد که این داستان را نخوانده، یا دست کم، نامش را نشنیده باشد.


برای مثال، در نخستین کتاب تالیفی به زبان فارسی درباره داستان (هنر داستان نویسی ؛ تالیف ابراهیم یونسی، چاپ اول : 1341) خلاصه و بخش هایی از این اثر، به عنوان یک داستان نمونه، آورده شده است. هر چند، مورد نقد و بررسی، قرار نگرفته است.

در کتاب درسی «متون ادبی» سال سوم آموزش متوسطه عمومی رشته فرهنگ و ادب، مربوط به دوران قبل از انقلاب (دهه 1350) یکی از دو نثر داستانی معاصر آورده شده، متن کامل همین داستان «داش آکل» صادق هدایت است (متن دیگر، داستان کوتاه "آدم بدنام" از محمدعلی جمالزاده است).

در کتاب آموزشی «عناصر داستان»، تالیف جمال میرصادقی (چاپ اول: 1362) نیز، متن کامل "داش آکل"، به عنوان یک داستان کوتاه نمونه- البته بدون هیچ نقد، تفسیر یا توضیحی- درج شده است.

جمال میرصادقی، همچنین، در کتاب دیگرش، "جهان داستان ایران" (چاپ اول: 1381)، مجدداً متن کامل همین داستان را، این بار همراه با "تفسیر" آن، به قلم خودش، آورده است.


«از میان داستانهای کوتاهی که از آغاز داستان نویسی در ایران نوشته شده، داستان کوتاه "داش آکل" اثر صادق هدایت، از نظر ارائه مبانی داستان کوتاه نمونه است، و بیشتر ویژگیهایی که برای داستان کوتاه در تعریف آن آورده اند، در داستان "داش آکل" وجود دارد.» «پیرنگ داستان، یعنی شبکه استدلالی حوادث داستان، محکم است.»
«اصول و ضوابط داستانهای کوتاه متعارف امروزی، تقریباً به طور کامل در آن رعایت شده است، و به طور دقیق از منحنی سنتی و وضعیت و موقعیت و گره افکنی، کشمکش، بحران، بزنگاه یا نقطه اوج و گره گشایی داستان پیروی می کند.»


دکترغلامحسین یوسفی ، منتقد و استاد ادبیات دانشگاه مشهد نیز، این داستان را، از هر نظر، بی نقص دانسته است:

«داستان "داش آکل" خیلی خوب پرورده شده. آغاز قصه، پیشامد مرگ حاج صمد و تعیین داش آکل به عنوان وصی، هفت سال سرپرستی او از خانواده حاجی، عشق مرجان دختر حاجی، کفّ نفس داش آکل، همه در کمال زیبایی به هم پیوسته است.» «چه پایانی برای داستان متناسب تر از آنچه اتفاق افتاده، ممکن است تصور کرد؟»

دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان، یکی از پژوهشگرانی که آثار متعددی درباره زندگی و نوشته های صادق هدایت منتشر کرده نیز، داستان "داش آکل" را ستوده است:

«"داش آکل" در نوع خود یک شاهکار کوچک است؛ که در مجموع در گروه داستانهای انتقاد اجتماعی هدایت جای می گیرد، اما خصوصیات قابل توجه یک روان- داستان را دارد.»

هوشنگ گلشیری هم، مشابه چنین نظری را درباره این داستان دارد:

«داستان "داش آکل" هدایت، داستان خوش ساختی است و یکی از سنگهای بنای داستان نویسی معاصر است. کاری به سیاق شاخه ای که موپاسان شاخص ترین نماینده آن بود.»

قطعاً ساخت فیلم سینمایی "داش آکل" توسط مسعود کیمیایی و نیز چاپ این داستان کوتاه در کتابهای درسی دوره دبیرستان پیش از انقلاب را، باید یکی از عوامل بسیار مهم شهرت این اثر، در نزد توده مردم و سطح اجتماع دانست. اظهارنظرهایی از نوع آنچه پیش از این آمد، و طرح این داستان در برخی از کتابهای آموزشی داستان نویسی، از دیرباز تاکنون، نیز، سبب شهرت آن در نزد اهالی فن، و دوستداران ادبیات داستانی کشور شده است. به این ترتیب، چه بسیار نوقلمان و هنرجویان این عرصه، که با پذیرش این تعریفها و تمجیدها و رهنمودها، این داستان کوتاه را، مدل و الگویی تمام عیار و بی نقص در زمینه داستان کوتاه تصور کرده، در داستانهای نوشته شده توسط خود، ساختار، پرداخت و دیگر مختصات آن را مورد پیروی قرار داده اند و می دهند.

اما آیا واقعیت همین است؛ و نویسندگان ما، با الگو قرار دادن "داش آکل" و داستانهای مشابه آن، قادر خواهند بود موفق به نوشتن داستانهای ماندگار و درخشان شوند که نام کشور ما را در عرصه داستان، در جهان بلند سازد؟ و اگر پاسخ مثبت است، چرا با گذشت نزدیک به هفتاد و پنج سال از انتشار این داستان و داستانهای مشابه آن، چنین اتفاقی نیفتاده است؟

نقد حاضر، آن گونه که شیوه کار صاحب این قلم است، می کوشد با نگاهی کاملاً فنی و معطوف به خود اثر، به این پرسشها پاسخ دهد؛ و- به خواست خدا- از این طریق، به سهم خود، راهی نو، در این عرصه بگشاید.
اما آیا واقعیت همین است؛ و نویسندگان ما، با الگو قرار دادن "داش آکل" و داستانهای مشابه آن، قادر خواهند بود موفق به نوشتن داستانهای ماندگار و درخشان شوند که نام کشور ما را در عرصه داستان، در جهان بلند سازد؟



خلاصه داستان

"داش آکل" لوطی مشهور شیرازی است که خصلتهای جوانمردانه اش او را محبوب مردم ضعیف و بی پناه شهر کرده است. اما کاکارستم که گردن کلفتی ناجوانمرد است و به همین سبب، بارها ضرب شست داش آکل را چشیده است، به شدت از او نفرت دارد؛ و در پی فرصتی است تا زهرش را به داش آکل بریزد و از وی انتقام بگیرد.

در همین حین، حاجی صمد- از مالکان شیراز می میرد، و داش آکل را وصی خود قرار می دهد. داش آکل، با اینکه آزادی خود را از همه چیز بیشتر دوست می دارد، به ناچار این وظیفه دشوار را به گردن می گیرد. او با دیدن مرجان، دختر چهارده ساله حاجی صمد، به وی دل می بازد. اما اظهار عشق به مرجان یا درخواست ازدواج از او را، خلاف رویه جوانمردی و عمل به وظیفه وصایت خود می داند. در نتیجه، این راز را در دل نگه می دارد. در عوض، طوطی ای می خرد، و درد دلش را به او می گوید.

از آن پس، داش آکل، قرق کردن سرِ گذر و درگیری با سایر لوطیها و اوباش را ترک می کند، و اوقات خود را صرف رسیدگی به اموال حاجی و خانواده او می کند.

بر این منوال، هفت سال می گذرد. تا اینکه برای مرجان، خواستگاری پیدا می شود.

داش آکل به عنوان آخرین وظیفه خود، وسایل ازدواج مرجان را فراهم می کند و او را به خانه بخت می فرستد.

همان شب، در حال نشستن داش آکل در میدانگاهی محله- در حالی که مست است- کاکارستم سر می رسد. با داش آکل یکی به دو می کند و در نهایت با او گلاویز می شود؛ و سرانجام، با قمه، زخمی اش می کند.

فردای آن روز، وقتی پسر بزرگ حاجی صمد بر بالین داش آکل می آید، او طوطی اش را به وی می سپارد. و کمی بعد، می میرد.

عصر همان روز، مرجان قفس طوطی را جلوش گذاشته است و به آن نگاه می کند، که ناگهان طوطی با لحن داشی "خراشیده ای" می گوید: «مرجان ... تو مرا کشتی ... به که بگویم ... مرجان ... عشق تو... مرا کشت.
     
  
مرد

 


همايش سده‌ي صادق هدايت و اهداي جوايز برندگان مسابقه داستان نويسي هدايت در عصر روز دوشنبه 28 بهمن ماه 1381، مصادف با يكصدمين سالروز تولد اين نويسنده‌ي بزرگ، در خانه‌ي هنرمندان ايران برگزار شد.


در ابتداي جلسه جهانگير هدايت اظهار داشت در چنين روزي صد سال پيش كودكي در خانه‌ي خيابان كوشك هدايت قلي خان هدايت پا به جهان گذاشت. پدربزرگش نام او را صادق نهاد، نامي كه صد سال است مطرح است و به احتمال زياد در صد سال آينده هم مطرح خواهد بود. در دو روز گذشته در سه نقطه‌ي جهان در امريكا در دانشگاه تگزاس و پورتلند در پاريس برنامه‌هايي به مناسبت سده هدايت برگزار شده‌ كه بعضي از آنها هنوز هم ادامه دارد. مهم‌ترين بزرگداشت صادق هدايت در ماه مارس آينده در دانشگاه آكسفورد برگزار خواهد شد.
سپس جهانگير هدايت از محمود دولت آبادي دعوت كرد جلسه را افتتاح كند. دولت آبادي هدايت را معلم ما خواند و گفت بحث و تجزيه و تحليل هدايت و آثار و افكارش ادامه خواهد داشت چون هنوز واقعا به طور همه جانبه مطرح نشده است. هدايت يك پديده بود كه باور داريم هنوز هم هست. پديده به اين معني كه آثارش و شخصيت او فرآيندي تاريخي است كه پايان پذيرفته ولي تاريخ ديگري آغاز شده است. پديده‌اي است جمع اضداد، آثارش، زندگي‌اش و كتبي كه درباره‌ي او نوشته و مطالبي كه گفته‌اند نمايانگري است كه او پديده‌اي است متناقض و پر تكاپو. در ادبيات است كه ما پديده را مي‌شناسيم. صادق هدايت كوشش بسيار كرد كه خود را بشناسد. محيط را و گذشته و آينده را. او كه عاشق ايران بود از ابتذال حاكم بر ايران نفرت داشت. او هيچ ادعائي ندارد، از خود مسئولانه‌ترين رفتار انساني و فرهنگي را به جاي مي‌گذارد. او گذشته و آينده نوميدانه‌ي ما را در بوف كور آورده است.

سپس جهانگير هدايت با اشاره به دوستي صميمانه‌ي صادق هدايت و مسعود فرزاد از حضار دعوت كرد به نوار صداي فرزاد كه در آن شعري را براي هدايت سروده و خود خوانده است گوش كنند.

امير حسن چهلتن سخنران بعدي بود. او درباره شكست هاي پي در پي هدايت در زندگي سخن گفت كه سعي مي‌كرد با نوشتن ميان خود و جهان كه در همه‌ي ابعاد با او فاصله بسياري داشت پيوندي بيافريند. او در بلژيك و فرانسه نتوانست تحصيل منظمي را دنبال كند و بعد در تهران هرگز نتوانست شغلي براي خود بيابد و پاي بند آن شود. هدايت به دنبال جهاني بهتر و مهربان‌تر، امن‌تر و آرام‌تر بود. هدايت به هر كوره راهي مي‌رفت با بن‌بست روبرو مي‌شد. گناه هدايت آن بود كه با ديگران تفاوت داشت و نمي توانست دست به تملق و چاپلوسي بزند. هدايت روز به روز از محيط زندگي‌اش دورتر و با اطرافيانش بيگانه‌تر مي‌شد. هدايت مي‌ديد چطور ثروتها و مدالها و بقيه بين يك عده كم سواد نيرنگ باز تقسيم مي‌شود و هرگز به هنرمندان توجهي نمي‌شود. او گفت هدايت با ما سه نسل فاصله دارد ولي هيچكس به ما نزديك تر از او نيست.

پس از آن جهانگير هدايت حضار را به تماشاي يك فيلم كوتاه انيميشن ساخته‌ي وحيد نصيريان دعوت كرد كه برداشتي از داستان سه قطره خون بود.

بعد جهانگير هدايت گزارشي از فعاليت‌هايي كه به مناسبت يكصدمين سالگشت تولد هدايت در ايران رخ داده بود بيان كرد كه شامل دو نمايشگاه، چهار همايش و انتشار چندين كتاب و آلبوم بود.

سپس محمد سليماني نيا مدير سايت سخن گزارش مربوط به مسابقه ادبي صادق هدايت را قرائت كرد.

پس از او منيرو رواني پور بيانيه هيئت داوران را خواند. متن بيانيه از اين قرار بود:

«دوستان عزيز
هيئت داوران با تشكر از توجه شما به اولين دوره مسابقه داستان نويسي صادق هدايت گزارش عملكرد خود را به اطلاع ميرساند.

1- از پانصد داستان رسيده به سايت سخن با اولين خوانش چهارصد و پنجاه داستان به دست داوران مسابقه رسيد. اين داستانها در مرحله‌ي اول ميان دو تن از داوران به داوري گذاشته شد. برخي از نويسندگان داستانهاي متعددي به مسابقه ارسال كرده بودند كه ما به ناچار حداكثر سه داستان از هر نويسنده را مورد بررسي قرار داديم و بدين ترتيب صدوپنجاه داستان به مرحله دوم راه يافت.

2- داستانهاي انتخاب شده در اختيار همه‌ي داوران قرار گرفت تا بهترين هاي خود را انتخاب كنند. طي نشستي در تاريخ 23 بهمن ماه داوران درباره ليست انتخابي خود به تبادل نظر پرداختند و سرانجام هر داور راي نهايي خود را اعلام كرد.

3- از مجموع داستان هاي انتخابي داوران، شش داستان بيشترين معدل امتياز را كسب كردند كه به سه داستان نخست تنديس ويژه صادق هدايت و به سه داستان بعد لوح تقدير تعلق مي‌گيرد.

هيئت داوران خود را به ذكر چند نكته موظف مي‌داند:

1- بيش از شصت درصد از شركت كنندگان در اين مسابقه زن بودند.

2- سطح بيست و پنج تا سي درصد داستانها مطلوب بود.

3- خشونت تم غالب بيش از هفتاد درصد از داستانها را تشكيل مي‌داد.

4- درگيري ذهني نويسنده با قهرمان داستانش، تم مورد علاقه ده درصد از داستان نويسان شركت كننده در مسابقه بود.

5- اغلب داستانها خط قصه مشخصي داشتند و از معضل رايج در بحثهاي محفلي به دور بود.

6- پنجاه درصد داستانها از جهان معاصر و زمانه‌اي كه ما در آن به سر مي‌بريم بدور بود و نشانه‌اي از زندگاني اكنون ما نداشت.

7- عشق،‌ لحظات عاطفي و شور و شر انساني در 99 درصد از اين داستانها غايب بود و تنها كمتر از يك درصد اشاره اي به اين سرزمين ممنوعه داشتند.

در پايان به اطلاع مي‌رسانيم كه سي تا چهل داستان برگزيده بزودي تحت عنوان داستانهاي برگزيده اولين دوره مسابقه صادق هدايت به چاپ خواهد رسيد.»
سپس محمدعلي سپانلو جايزه‌ي برندگان مسابقه‌ي ادبي را اهدا كرد. برندگان مسابقه عبارت بودند از:

شيوا كريمي براي داستان «دنيپر يخ زده»، نوشين غريب دوست براي داستان «نازبانو»، اميررضا بيگدلي براي داستان «حالا مگر چه مي‌شود» تنديس برنز صادق هدايت را دريافت كردند. همچنين به ناتاشا اميري براي داستان «آن كه شبيه تو نيست»، مصطفي مستور براي داستان «من داناي كل هستم» و امير حسين خورشيدفر براي داستان «همسايه» لوح تقدير تعلق گرفت.

در پايان جلسه يك كليپ به نام «روي جاده نمناك» كار آقاي حميدرضا وصاف به نمايش در‌آمد.

ضمنا جهانگير هدايت از مسئولين خانه هنرمندان ايران - بابك گرمچي- حميدرضا وصاف و خانم‌ها و آقاياني كه داوطلبانه در اين برنامه همكاري داشتند تشكر كرد كه آرش آذرپناه – محمدجواد قاضي شعار- رامتين جباري و ايراندخت فتروس از آن دسته بودند.

در اين جلسه تعداد حضار زيادتر از گنجايش سالن بود و عده قابل توجهي در هال از طريق تلويزيون مدار بسته آن را تماشا كردند.
     
  
صفحه  صفحه 2 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
شعر و ادبیات

Sadegh Hedayat | صادق هدایت

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA