انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

Sadegh Hedayat | صادق هدایت


مرد

 


روایتی جذاب و خواندنی از آخرین روز زندگی صادق هدایت در پاریس، به قلم استاد بهرام بیضایی

صادق هدایت: روز آخر
به روایت استاد بهرام بیضایی



عصر 7 آوریل 1951م و 18 فروردین 1330 خورشیدی؛ پاریس

در عصر ابری دل ‌گرفته، وقتی صادق هدایت، نویسنده ی چهل‌وهشت ساله ی ایرانی مقیم موقت پاریس، به سوی خانه‌اش در محله هجدهم، كوچه ی شامپیونه، شماره ی 37 مكرر می ‌رود، دو مرد را می ‌بیند كه بیرون خانه‌اش منتظرش هستند. آن‌ها ازش می ‌پرسند كه آیا از اداره ی پلیس می ‌آید و آیا جواز اقامت پانزده روز بعدی را گرفته؟ آن‌ها با او در خیابان‌ها راه می‌افتند و حرف می ‌زنند: رفتن پی تمدید اقامت، آن هم با خیالی كه تو داری! هدایت می ‌گوید: من خیالی ندارم! یكی شان می‌خندد: البته كه نداری! خودكشی؟ این‌جا پاریس است؛ و آن هم اول بهار! در هوای خاكستری پیش از غروب، آن‌ها در دوسویش از پی می‌آیند و ازش می‌پرسند چه فایده‌ای دارد زنده بماند؟ این زندگی كه پانزده روز یك بار تمدید می‌شود! آیا نمی‌داند كه هیچ امیدی نمانده است؟
هدایت تقریباً خاموش است. یكی از آن‌ها فكر او را می‌خواند و از آخرین امیدش ـ تغییری معجزه‌آسا در همه چیز ـ حرف می‌زند: تو می‌دانی كه هیچ تغییری در پیش نیست. همه در نهان مثل همند. كشورت بوی نفت و گدایی می‌دهد، و همه هم‌دستِ چپاولگرانند. رجاله‌ها همین نیست كلمه‌ای كه به‌كار می‌بری؟ رجاله‌ها هر فكر نوی دل‌سوزانه‌ای را با گلوله پاسخ می‌دهند. همین روزها نویسنده‌ای را در دادگستری تهران، روز روشن جلوی چشم همه كشتند، به خاطر صراحت افكارش! و امید به این‌كه با نوشتن چیزی را عوض كنی یا حتی فقط آیینه‌ای باشی، در تو مرده. این‌جا كسی زبان نوشته‌های تو را نمی‌داند؛ و آن‌ها كه در كشورت خط تو را می‌خوانند آیا از حروف الفبا بیش‌ترند؟! هدایت می‌خواهد بداند كه آن‌ها پلیس‌اند؟ نه؛ آن دو بسیار شبیه خود هدایت هستند. هدایت می‌گوید در نظر اول آن‌ها را اشتباه گرفته با كسانی كه خیال می‌كند دنبالش هستند. آن‌ها پیش خود می‌خندند.
آن‌ها به كافه می‌روند و زن اثیری برایشان قهوه و كنیاك می‌آورد. هدایت دست به جیب می‌برد: نمی‌توانم مهمانتان كنم. آن‌ها لبخند می‌زنند: ته مانده ی دست و دل‌بازی اشرافی؟ هدایت رد می‌كند: برایم ممكن نیست! یكی‌شان نگاهی شوخ می‌اندازد به جیب بغل او: نمی‌شود گفت نداری! هدایت دفاع كنان پس‌می‌كش: این نه! یك کمی به شوخی تأكید می‌كند: البته؛ باید به فكر آینده بود! دومی تند می‌پرسد: مخارج كفن و دفن؟ هدایت می‌گوید: دست دراز كردن یاد نگرفته‌ام! یك کمی می‌خندد: داستان "تاریكخانه"! او یادداشتی در می‌آورد و پیش چشم می‌گیرد: "با خودم عهد كرده‌ام روزی كه كیسه‌ام ته كشید، یا محتاج كس دیگری بشوم، به زندگی خودم خاتمه بدهم." یادداشت را می‌بندد: لازم است بگویم چه سطر و چه صفحه‌ای؟
هدایت كمی گیج در نیمه ی تاریكی چراغی كه فقط روی میز را روشن می‌كند به آن‌ها می‌نگرد: حتماً مأموریتی دارید. چپی هستید یا راستی؟ مذهبی هستید یا دولتی؟ این تكه را نوشته و دستتان داده‌اند. شما فقط وانمود می‌كنید كه خیلی می‌دانید؛ ولی واقعاً یك كلمه هم از من نخوانده‌اید! آن‌ها در برابر این خشم غیر منتظره، دمی هاج و واج و ندانم‌كار به‌هم نگاه می‌كنند؛ و اندك اندك یكی‌شان آغاز می‌كند: "همه اهل شیراز می‌دانستند كه داش‌آكل و كاكا رستم سایه یك‌دیگر را با تیر می‌زنند..." و هم‌چنان كه می‌گوید داش‌آكل و كاكا رستم قمه‌كشان، در جنگی ابدی، از پشت پنجره كافه كه حالا دیگر بفهمی نفهمی همان محله سردزك شیراز است، از برابر مرجانِ طوطی به‌دست می‌گذرند. هدایت فقط می‌نگرد. دیگری چراغ روی میز را به سوی هدایت سر می‌گرداند و سایه او را چون جغدی بر دیوار می‌اندازد: "در زندگی زخم‌هایی است كه مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد..." و هم‌چنان كه می‌گوید زن اثیری ـ كه سینی سفارش یك مشتری را می‌برد ـ دمی روان میان تاریك روشن كافه به هدایت لبخند می‌زند؛ و گدایی شبیه پیرمرد خنزرپنزری با كوزه شكسته زیر بغل از پشت پنجره ـ كه حالا كم و بیش خانه‌های كاه گلی تو سری خورده، و درشكه‌ای با اسب لاغر مردنی، در چشم‌انداز آن پیداست ـ می‌گذرد. و به طرزی هراس‌آور می‌خندد چنان كه دندان‌هایش نمایان می‌شود؛ از میان راهش زنی لكاته ناگهان پیش می‌آید و چادرش را می‌اندازد و سر و تن خود را به شیشه پنجره می‌چسباند. هدایت می‌كوشد با تكان دادن سر آن‌ها را از ذهن خود براند. یكی‌شان علویه خانم را تعریف می‌كند؛ زن میان سال پر زاد و رودی كه برای ثواب و كاسبی، دائم با كاروان زوار می‌رود و می‌آید و در راه صیغه می‌شود؛ و هم‌چنان كه می‌گوید قافله زوار و چاوش‌خوان از پشت سرش می‌گذرند، علویه خانم نشسته میان گاری پر از زن‌های دیگر و بروبچه‌های قد و نیم قد خودش، پیاپی بر سینه می‌كوبد و كسی را نفرین می‌كند. هدایت خاموش می‌نگرد. دیگری می‌گوید تو كه نمی‌خواهی حاجی‌آقا را سر تا ته بشنوی. هان؟ خود آزاری است! كار چاق كنی نشسته بر یك سكو كه گمان می‌كند مركز دنیاست! و هم‌چنان كه می‌گوید كافه اندك اندك نوری از سوراخ سقف می‌گیرد و حاجی‌آقا نشسته در هشتی خانه‌اش دیده می‌شود كه به چند مرد ته‌ریش‌دار با تحكم و بد خلقی دستورهایی می‌دهد و صدایش كم‌كم شنیده می‌شود: «در مجامع رسوخ بكنید؛ سینما و تیاتر، قاشق چنگال، هواپیما، اتوموبیل و گرامافون را تكفیر بكنید. از معجزه سقاخانه غافل نباشد!» ناگهان گویی چشمش به هدایت افتاده لحن عوض می‌كند: "آقا من اعتقادم از این جوانان فرنگ رفته هم سلب شده. وقتی برمی‌گردند یك نفر بیگانه هستند!" ارباب‌ رجوع حاجی‌آقا محو می‌شود و فقط دو تن كه محرم‌ترند خود را پیش می‌كشند. حاجی‌آقا خشمگین هدایت را نشان می‌دهد: "آقا این مرتیكه خطرناكه. حتماً بلشویكه؛ از مال پس و از جان عاصی؛ باید سرش را زیر آب كرد." ناگهان پارابلومی از زیر لباده بیرون می‌آورد و به آن‌ها نزدیك می‌كند: "در حقیقت شما ثواب جهاد با كفار را می‌برید!" هدایت بی‌اختیار می‌گوید كاش می‌شد همه را...! سایه یكم از تاریكی درمی‌آید: نه، نمی‌توانی پاره‌شان كنی؛ آن‌ها سال‌هاست دیگر از اختیار تو بیرون‌اند. دوره‌ات كرده‌اند. نه! این كی بود رد شد؟ سایه دوم از تاریكی درمی‌آید: زرین‌كلا؛ زنی كه مردش را گم كرد. سایه یكم می‌پرسد: دوستش داشتی؟ هدایت لبخند می‌زند. سایه دوم می‌گوید: هنوز دنبال مردش می‌گردد. و هم‌چنان كه می‌گوید زرین‌كلا پیش می‌آید و در جست‌وجوی مردش می‌گذرد. سایه یكم كتابی را باز می‌كند: "عشق مثل یك آواز دور، نغمه دل‌گیر و افسونگر است كه آدم زشت بد منظره‌ای می‌خواند. نباید دنبال او رفت و از جلو نگاه كرد!" كتاب را می‌بندد: می‌خواهی ببینی؟ نوشته توست: "آفرینگان"! ـ هدایت برافروخته و بی‌اختیار از جا بلند می‌شود. یكمی در پی‌اش می آید: عشق یك طرفه. نه؟ به مردمی كه دوستشان داری و قدر خودشان را نمی دانند! هدایت از در بیرون می‌زند؛ دومی در پی‌اش می‌آید: درد تو وقتی شروع شد كه زن اثیری در آغوشت مرد. بدبختی تو بود كه پیش از مرگ، آن درد عمیق را در چشمانش دیدی. این وطنت نبود؟ هدایت رو می‌گرداند كه چیزی بگوید ولی زبانش بسته می‌ماند. پشت شیشه ی كافه، زن اثیری، با بردن انگشت به سوی بینی‌اش او را به خاموشی می‌خواند لبخندی بی‌رنگ؛ و سپس هدایت سرش را به زیر می‌اندازد.
آن‌ها در خیابان‌ها می‌روند مردی با ته‌ریش، شتابزده می‌گذرد؛ به تنه‌ای كه ندانسته می‌زند می‌ماند و می‌پرسد شما ایرانی هستید؟ من پی واجب‌القتلی به اسم هدایت می‌گردم؛ صادق هدایت! هدایت می‌گوید: نه، من هادی صداقتم. مرد نفس‌زنان می‌گوید: حكم خونش را دارم ولی به صورت نمی‌شناسمش. لعنت به چاپارخانه وطنی! مدت‌هاست از تهران فرستاده شده و هنوز در راه است. این ملعون چه شكلی است؟ هدایت می‌گوید: او تصویری ندارد؛ مدت‌ها است شبیه هیچ كس نیست؛ نه هم‌وطنانش، نه مردم این‌جا. مرد شتابزده می‌رود، و هدایت به سایه‌هایش می‌گوید: این یكی از آن‌ها است. چندی است دنبالش هستند. پس از دست به دست شدن نسخه فی بلادالافرنجیه، حكم قتلش را دادند. آن‌ها از حاجی‌آقا دستور می‌گیرند. سایه‌ها، نوشته را می‌شناسند؛ داستان چند قشری كه می‌آیند فرنگ را اصلاح كنند و خودشان آلوده فسق و فجور فرنگ می‌شوند. و هم‌چنان كه می‌گویند شخصیت‌های داستان فی بلادالافرنجیه مست و خراب می‌گذرند؛ یكی مطربی كنان و یكی دست در گردن لكاته‌ای.
هدایت و دو همراهش به پرلاشز می روند و گوری را می‌بینند كه پیرمرد خنزرپنزری می‌كند. كنار درشكه ی فكستنی با اسب لاغر مردنی‌اش، سایه‌ها می‌گویند: ببین حتی گور آماده است. از گور دو قشری شتاب‌زده درمی‌آیند و راست به سوی هدایت می‌آیند و می‌گویند: حاجی‌آقا می‌پرسد چه‌طور بهتر است بمیرد؛ با زهر، چاقو، گلوله، یا طناب؟ او باید انتخاب كند! هدایت برمی‌گردد و به همراهانش می‌نگرد. آن‌ها با شانه بالا انداختن نشان می‌دهند كه توصیه‌ای ندارند. هدایت رو برمی‌گرداند به سوی دوقشری؛ ولی آن‌ها نیستند. گیج پرسان رو می‌گرداند سوی دو همراهش؛ و از میان شانه‌های آن دو، پای درخت سروی لب جوی، زن اثیری را می‌بیند كه به پیرمرد خنزرپنزری گل نیلوفری تعارف می‌كند. هدایت می‌كوشد این خیال را از سر خود براند، ولی چون به خود می‌آید دو همراهش هم نیستند.
هدایت از كنار آگهی سیرك و چرخ و فلك می‌گذرد؛ از كنار آگهی لاتاری، و راسته نقاشان خیابانی. نقاشی پیش می‌خواندش كه چهره‌اش را بكشد. هدایت سر تكان می‌دهد و دور می‌شود. روان میان جمعیت، یكی از دو سایه‌اش از دور می‌گویند: "افسوس می‌خورم كه چرا نقاش نشدم. تنها كاری بود كه دوست داشتم و ازش خوشم می‌آمد!" حرف توست از دهن قهرمان زنده‌به‌گور. هنوز هم به این گفته پایبندی؟ بعد از آن‌همه نقاشی با كلمات؟ هدایت رومی‌گرداند و از كنار عینك فروشی دو دهنه‌ای می‌گذرد با علامت جغدی عینك زده؛ و سپس‌تر از كنار كتاب فروشی بزرگی كه پشت پنجره‌اش عكسی از كافكا است. از میان آیند و روند جمعیت یكی از سایه‌ها می‌گوید: عجیب است كه جلوی كتابخانه نایستادی! و دومی جواب می‌دهد: چه فایده وقتی پول نداری بخری؟ یكمی می‌گوید: تازه اگر پولی هم بود اول دسته عینكش! روزنامه فروشی فریاد كنان می‌چرخد و چند تن روزنامه‌خوان پیش می‌آیند. هدایت از میان آن‌ها می‌گذرد. یكمی شوخی‌كنان نگاهش روی روزنامه‌ها می‌چرخد: هیچ خبری از ایران! و اگر هم بود مثلاً چه بود؟ درنرو؛ حدس بزن! ـ آن یكی می گوید: تازگی‌ها روشن‌فكرانی مرده‌اند. هدایت هم‌چنان كه می‌رود زیر لب می‌غرد: در كشور من هیچ روشنفكری نمی‌میرد؛ همه نابود می‌شوند!
باران سیل‌آسا. چترها باز می‌شوند. هدایت از زیر درختان برگ نیاورده ی لخت، میان جمعیت می‌رود. دورادور بر سر در سینماها هملت، مهمانان شب، محاكمه، رم شهر بی‌دفاع، اورفه نفرین شدگان، زمین می‌لرزد، همشهری كین، در شهر و سپس تصویری از انفجار ------ اتم در هیروشیما. هدایت ولی به سینمای مقابل می‌رود. سایه‌ای می‌گوید: فیلم‌های مفرح‌تر است چرا فیلم‌های بعد از جنگ اوّل؛ ما بعد از جنگ دومیم! و آن یك می‌گوید: با روح تو سازگارترند. نه؟ با تصور تو از ویرانی كشورت! هدایت بر می‌گردد فحشی بدهد، ولی فقط رفت و آمد مردم است زیر چترها، و پلیسی بارانی‌پوش كه از دور به او می‌نگرد. هدایت می‌رود توی سینمای سوت و كوری كه چهار تالار كوچك دارد. دری باز می‌شود: روی پرده دانشمند زردوست كه از ائیرمن كمك می‌گیرد ناگهان درمی‌یابد كه قلعه‌اش آتش گرفته، و غلام گِلی‌اش ـ گولم ـ از میان آتش می‌رود. مردم روستایی به دیدن قلعه آتش گرفته شادی می‌كنند. هدایت لای در به بلیت خود می‌نگرد و صدایی از پشت سر می‌شنود: گجسته‌دژ چنین چیزی می‌شد اگر در آن كشور سینمایی بود. نه؟ هدایت گیج می‌نگرد؛ و می‌داند كه از دو همراهش خلاصی ندارد، حتی اگر ظاهراً جلوی چشمش نباشند. دری باز می‌شود: روی پرده بردگان شهر پیشرفته متروپولیس، كارخانه‌ها را می‌گردانند و توسط چشم‌ها و دستگاه‌های پیشرفته نظارت می‌شوند. پچ پچی زیر گوش هدایت: جای یك قلدر سیبیل از بنا گوش دررفته با چشمان از حدقه در آمده خالی است؛ با چكمه‌های سربازی‌اش. این طور نیست؟ هدایت رو می‌گرداند. دری باز می‌شود؛ روی پرده ارابه نوسفراتو می‌ایستد و او نوك پنجه با قوزی كه پشت خود می‌اندازد و دست‌های جلو برده از پله‌ها بالا می‌رود. هدایت در تالار را می‌بندد. دری باز می‌شود؛ روی پرده ارابه مرگ خسته می‌گذرد. هدایت در صندلی خود می‌نشیند. پچ‌پچ آن دو را از پشت سر می‌شنود: این تباهی و تلخی با روح آزرده تو هم‌آهنگ است؛ انسان‌های عاجز، كه برده ی خود یا دیگری‌اند. درست گفتم؟ هدایت با خشم رو برمی‌گرداند و می‌بیند زن اثیری به سوی او می‌آید. هدایت یكه می‌خورد و عینك از چشمش پایین می‌لغزد. دست و پا گم كرده باز عینك دسته شكسته را بر چشم خود استوار می‌كند، ولی حالا زن لكاته است كه از یكی دو ردیف آن طرف‌تر وقیحانه روبه او می‌خندد و دست به دكمه‌های لباس خود می‌برد. هدایت از میان فیلم بر می‌خیزد.
میان شلوغی خیابان، دوقشری شتاب‌زده از دور پیش می‌دوند، و فقط وقتی ندانسته به او تنه می‌زنند دمی می‌مانند و با خشنودی می‌گویند یك نفر هدایت را در این راسته دیده است. وآن‌ها به زودی پیدایش می‌كنند و كلكش را می‌كنند. هدایت به آن‌ها تبریك می‌گوید و آن‌ها شتابان دور می‌شوند؛ در همان حال كه دو همراه پیش می‌آیند و گویی منتظر تصمیم، به او می‌نگرند. هدایت یك هو شكلكی می‌سازد؛ ناگهان ابروان خود را بالا می‌برد و نیم‌خنده‌ای به چهره خود می‌دواند، پنجه ی راستش را بالاتر و پنجه ی چپش را پایین‌تر ـ گشوده ـ جلو می‌برد؛ در حالی كه بر پنجه ی پای چپ است، پای راستش را مثل این‌كه بخواهد از پله‌كانی بالا برود پیش می‌برد و ادای نوسفراتو را درمی‌آورد. سایه ی یكم می‌گوید تو ادای نوسفراتو را درمی‌آوری. مرده‌ای كه روزها در تابوت می‌خوابد و شب‌ها به دنبال عاطفه و خون زندگی است. چرا؟ و سایه ی دوم تندی می‌كند: تو بهشان تبریك گفتی. چطور می‌توانی احساس درونی‌ات را پنهان كنی؟
هدایت تند پشت می‌كند و دور می‌شود؛ آن‌ها در پی‌اش می‌روند. یكمی تند می‌گوید: "شاید در دنیا تنها یك كار از من برآید؛ می‌بایستی بازیگر تئاتر شده باشم." و دیگری تند بشكنی در هوا می‌زند: از "زنده به گور". زیر باران هدایت تند می‌كند تا هرچه بیش‌تر از آن‌ها دور شود، ولی ناگهان آن‌دو را سر راه خود می‌بیند. سایه ی یكم: تو داری خداحافظی می‌كنی! درست نگفتم؟ هرجایی كه خاطره‌ای داری چرخ می‌زنی! سایه ی دوم: همه‌چیز عوض شده، به سرعت، و دیگر همان نیست كه در خاطره بود! هدایت از میان آن‌دو می‌گذرد و به زیر سرپناهی می‌كشد. آن‌دو، دو سویش زیر سرپناه جا می‌گیرند. زیر چترها مردمی می‌گذرند. هدایت می‌نگرد: چاق، لاغر، خشنود، غمگین، شتابزده، كند. پیری كه ادای جوانی را درآورده؛ مردی كه خود را شبیه زنان ساخته. زنی كه خود را چون مردان آراسته. یكی كه گویی غمباد دارد با فرزندش كه عین خودش است. صدای سایه ی یكم كه از روی نوشته‌ای می‌خواند: "هركس چندین صورت با خود دارد. بعضی‌ها فقط یكی از این صورت‌ها را دائم به‌كار می‌برند كه زود چرك می‌شود و چین و چروك می‌خورد. دسته ی دیگر صورت‌های خودشان را برای زاد و رود خودشان نگه می‌دارند. بعضی دیگر پیوسته صورتشان را تغییر می‌دهند، ولی همین‌كه پا به سن گذاشتند می‌فهمند كه این آخرین صورتك آن‌ها بوده و به زودی مستعمل و خراب می‌شود و صورت حقیقی آن‌ها از پشت آن بیرون می‌آید." تو نوشته‌ای، یادت هست؟ بوف كور!
هدایت ناگهان برمی‌گردد و خود را در پنجره مغازه‌ای كه پر از آینه‌های كج و كوجی است می‌نگرد؛ كش آمده، دراز شده، كوچك‌تر یا بزرگ‌تر شده. صدای سایه دوم در گوشش می‌پیچد كه از رو می‌خواند: "صورت من استعداد برای چه قیافه‌های مضحك و ترسناكی را داشت. گویا همه ی ریخت‌های مسخره، هراس‌انگیز، و باور نكردنی را كه در نهاد من پنهان بود آشكار می‌دیدم. همه این قیافه‌ها در من و مال من بودند. صورتك‌های ترسناك و جنایت‌كار و خنده‌آور كه به یك اشاره عوض می‌شدند." همان "بوف كور" شش صفحه بعد! هدایت عینك خود را كه شیشه‌هایش خیس باران است از چشم برمی‌دارد و می‌برد زیر بالاپوش و با مالیدنش به پیراهن، پاكش می‌كند. باران بند آمده چترها بسته می‌شود. دوچرخه‌ها و چرخ دستی‌ها راه می‌افتند. توی چاله ی آبی، ماه می‌درخشد. هدایت پیش می‌رود و به آن خیره می‌شود. دو همراه می‌بینندش و لبخند می‌زنند: درست است؛ در تهران هم ماه بالا آمده. آن‌جا هم كسانی به ماه نگاه می‌كنند. كسانی با بغض و اشك و كسانی بی‌خیال. دومی پیش می‌آید: آه مردمان است كه روی ماه را گرفته. نه؟ هدایت می‌گوید: تا كی می‌خواهید فكرهای من را بخوانید؟
     
  
مرد

 



سایه ی یكم به ابری كه از روی ماه می‌گذرد می‌نگرد: این سایه‌‌روشن تو را یاد آن فیلم‌ها می‌اندازد، وقتی كه خون‌آشام راه می‌افتاد. با همه تاریكی، درآن فیلم‌ها، به معنا عشق است كه می چربد گرچه در عمل مرگ است كه پیروز است. مرگ خسته! ـ آن‌جا امیدی بود. نبرد عشق و مرگ. چرا در نوشته ی تو عشق كمكی نیست؟ هدایت با پا ماه را در چاله آب به لرزه می‌اندازد: انفجار اتم دروغ آوریل نبود! آن دو یكه می‌خورند و گویی از كشفی كه كرده‌اند خشكشان زده باشد، میخكوب به رمیدن هدایت می‌نگرند: هوم ـ تا به حال از وطنت ناامید بودی، و حالا از همه ی جهان! هدایت تند و بی‌اختیار می‌رود آن‌دو شتابان به او می‌رسند: ولی این جواب نبود، فرار از جواب بود: چرا در نوشته ی تو برای داش آكل هیچ امیدی نیست. چرا مرجان تلاشی نمی‌كند؟ چرا عشق همیشه باعث دل‌گرمی است؟ هدایت می‌ماند و مرموز می‌شود؛ و با لبخندی پنهان‌كار به سوی آن‌ها رو می‌گرداند و صدایش را پایین می‌آورد: رازی هست كه شما نمی‌دانید، حتی اگر همه ی كلمات مرا از بر باشید. آن دو كنجكاو پیش می‌آیند. هدایت تقریباً پچ‌پچ می‌كند: مرجان متعلّقه ی حاجی‌آقاست؛ همسر پنجمش! آن دو جا خورده و ناباور می‌نگرند: این را فقط به شما می‌گویم. درست شنیدید؛ همسر خون آشام! خودش دیر می‌فهمد؛ مثلِ طوطی در قفس. اگر این را نفهمیده باشید چیزی هم از من نخوانده‌اید! هدایت دور می‌شود و آن‌ها حیران می‌مانند، گیج و سردرنیاورده. از هر جیب كتابی بیرون می‌آورند تند‌تند ورق می‌زنند و پی این مضمون می‌گردند. می‌غرند و می‌خروشند كه چرا تا به حال این نكته را نیافته‌اند.
هدایت از كنار سینمایی كه فیلم "نبرد راه آهن" را نشان می‌دهد رو به پیاده‌روی آن سو می‌رود و خط‌‌كشی عابر پیاده ی خیابان را پشت سر می‌گذارد. كسانی با صندوق‌هایی كه تكان می‌دهند برای مصدومان نهضت مقاومت، اعانه جمع می‌كنند. هدایت از میان آن‌ها می‌گذرد. یك سواری بیماربر آژیركشان می‌گذرد و جماعتی شمع روشن به‌دست آرام در عرض خیابان پیش می‌آیند، با شعارهایی. در ردیف‌های جلو برخی بر صندلی چرخدار، و بعضی با چوب زیر بغل؛ بی‌دست یا بی‌پا.

روی پل رودخانه هدایت پیاده می‌شود و به ‌آن پایین به جریان آب می‌نگرد. بازتاب لرزان ماه در آب. دو هم‌راه پشت سرش پدیدار می‌شوند: سقوط در آب؟ نه؛ تو یك بار امتحان كرده‌ای! دومی تأكید می‌كند: تو در آب نمی‌پری. نه! می‌ترسی یكهو وحشت بگیردت و كمك بخواهی. یكمی كامل می‌كند: تو عارت می‌آید از كسی كمك بخواهی! هدایت راه می‌افتد؛ آن‌ها در پی‌اش. یكمی می‌گوید: تو نقشه‌ای داری! هدایت هم‌چنان می‌رود و دومی به جای او می‌گوید: "از كارهایی كه قبلاً نقشه‌اش را بكشند بی‌زارم." یكمی رد می‌كند: این فقط جمله‌ایست در سین گاف لام لام كه می‌تواند تا به حال تصحیح شده باشد. و تند رخ به رخِ هدایت پس پس می‌رود: هوم ـ تو واقعاً داری خداحافظی می‌كنی؛ با همه‌چیز و همه‌جا! تو خیالی داری! هدایت می‌ایستد. یكمی می‌گوید چرا ما را به خانه‌ات نبردی؟ ترسیدی پنبه‌ها را ببینیم؟ دومی فرصت نمی‌دهد: سه روز است پنبه می‌خری. نه؟ برای لای درزها! یكمی دنبال حرف را می‌گیرد: می‌شد از لحاف كش رفت و پول نداد. هدایت می‌گوید: من پول ندادم: من از لحاف كش رفتم. آن دو به هم می‌نگرند: خب، اگر به این‌جا كشیده پس بهترین راه است؛ فقط بپا؛ نباید كبریت بكشی! هدایت لبخند می‌زند: من نقشه‌ای ندارم! آن دو گیج می‌نگرند. هدایت عینكش را برمی‌دارد و به بالا می‌نگرد؛ به ماه، كه ابر از روی آن می‌گذرد. یكمی شگفت‌زده تأكید می‌كند: حرفم را پس نمی‌گیرم. آخرین نگاه ـ واقعاً داری خداحافظی می‌كنی! سایه دوم به ماه می‌نگرد و لب باز می‌كند: "نیاكان همه انسان‌ها، به آن نگاه كرده‌اند؛ جلوی آن گریه كرده‌اند؛ و ماه سرد و بی‌اعتنا در آمده و غروب كرده. مثل این است كه یادگار آن‌ها، در آن مانده." هدایت در حالی كه عینكش را می‌گذارد. پیش دستی می‌كند: "سین گاف لام لام"، نمی‌دانم چه صفحه‌ای! و راه می‌افتد. آن‌ها در پی‌اش می‌روند: هنوز فكر می‌كنی "ماه تنها و گوشه نشین از آن بالا با لبخند سردش انتظار مرگ زمین را می‌كشد؛ و با چهره‌ای غمگین به اعمال چرك مردم زمین می‌نگرد."؟ هدایت می‌غرد: ماه در هیروشیما غیر این چه می‌بیند، گرچه روز یا شبی هم نگاهش به فلاكت كاروان علویه‌ خانم بود؛ و ببخشید كه نمی‌دانم چه صفحه و چه سطری!
درشلوغی پیاده‌رو، تردستی كه با چشم بسته گذرندگان را شناسایی می‌كند و چند تنی دورش جمع شده‌اند، ناگهان آستین هدایت را می‌گیرد و به سوی خود می‌كشد؛ و هدایت فقط می‌كوشد عینك دسته شكسته خود را روی بینی حفظ كند. مرد چشم بسته، بازیگرانه مشخصات او را در ذهن جست‌وجو می‌كند: هاه ـ مال این‌جا نیستی! شغل؟ نداری! شاید ـ هنرمند! كلمات! بله؛ حرف، حرف، حرف ـ شاید نویسنده‌ای، جهانگرد؟ نه ـ خودت را تبعید كرده‌ای. در وطن، حسرت این‌جا داری و این‌جا، حسرت وطن! ناگهان هراسان می‌ماند: نه، دیگر نداری! تو داری تصمیم مهمی می‌گیری هدایت به دو مرد می‌نگرد كه توی جمعیت منتظرش هستند؛ و می‌غرد: من دارم هیچ تصمیمی نمی‌گیرم! او راه می‌افتد. دو سایه پشت سرش می‌روند. یكمی خودش را می‌رساند: درست گفتی "كسی تصمیم به خودكشی نمی‌گیرد. خودكشی با بعضی‌ها هست. در خمیره و سرشت و نهاد آن‌ها است. نمی‌توانند از دستش بگریزند. خودكشی هم با بعضی زاییده می‌شود" ـ و از دومی می‌پرسد "زنده به گور" نیست؟ دومی ـ در پی‌شان ـ می‌گوید: آن هم نه فقط یك بار؛ دوبار! هدایت دور نشده می‌ماند و كلافه برمی‌گردد و سكه‌ای جلوِ مرد چشم بسته پرت می‌كند. مرد چشم بسته می‌‌گوید: نگفتم مسیو تا ده شماره برمی‌گردد و سكه ما یادش نمی‌رود؟ جمع‌شدگان می‌خندند و كف می‌زنند. سكه را از روی زمین پیرمرد خنزرپنزری برمی‌دارد. هدایت پشت می‌كند و دور می‌شود؛ داش‌آكل با قداره‌ای خونین به‌دست و زخمی در پهلو به دنبالش. از روبرویش حاجی‌آقا پرخاش‌كنان و بد دهن پیش می‌آید، ولی زودتر از آن كه به هدایت برسد زن لكاته زیر بغل حاجی‌آقا را می‌گیرد و خندان دور می‌كند. در خیابان درشكه مرگ می‌رود؛ پیرمرد خنزرپنزری دعوتش می‌كند بالا. زن اثیری كنار خیابان دامنش را بالا می زند و رانش را به گذرندگان نشان می‌دهد. بر یك گاری علویه خانم از جلوِ برج ایفل می‌گذرد؛ توی سر بچه‌های قد و نیم‌قدش می‌زند و به زمین و آسمان بد و بیراه می‌گوید. از روبه‌رو زرین‌كلا، زنی كه مردش را گم كرد، پیش می‌آید و می‌گوید مردی كه گُم كرده اوست. در خیابان، سگی ولگرد زیر یك سواری له می‌شود. و كسانی جیغ می‌كشند و صدای بوغ چند سواری به هوا می‌رود. دوقشری شتاب‌زده به او كه حواسش پرت است تنه می‌زنند و عینك هدایت می‌افتد. به او می‌گویند فهمیده‌ایم كه هدایت عینك دارد؛ همه ی این منورالفكرهای لامذهب عینك می‌زنند! و به شتاب می‌روند. هدایت خم می‌شود، عینك دسته شكسته‌اش را بر می‌دارد و بر چشم می‌گذارد. كنار كاباره‌ای مردی دلقك‌وار معلق زنان و هیاهو كنان توجه گذرندگان را به كاباره جلب می‌كند. در دهنه ی ورودی كاباره، مرجان در قفسی به اندازه ی خودش طوطی به‌دست با لبخندی اندوهگین همه را به درون می‌خواند. هدایت به كاباره ی مرگ می‌رود كه میزهایش تابوت‌هایی است، و دلقكی با لباده كشیش در آن وعظ‌كنان آوازی مسخره و گستاخ در شوخی با زندگی و مرگ سر می‌دهد. هدایت روی صندلی خود چون جنینی در خود جمع می‌شود. سایه ی یك نوشته‌ای را پیش چشم می‌گیرد و لب باز می‌كند: "ما همه‌مان تنهاییم. زندگی یك زندان است؛ ولی بعضی‌ها به دیوار زندان صورت می‌كشند و با آن خودشان را سرگرم می‌كنند." سایه ی دوم نزدیك می‌شود: گجسته‌ دژ! هدایت سر برمی‌دارد و آن‌ها را سر میز خود می‌بیند. یكمی می‌گوید: خیال می‌كنی آن‌چه نوشتی صورتی بود بر دیوار زندان كه سرت را با آن گرم كرده بودی؟ یا مقدمه‌ای بر لحظه‌ای كه در آن هستی؟ هدایت سر برمی‌دارد تا در یابد آیا منظور او را درست فهمیده؟ دومی خود را پیش می كشد: تو سال هاست تمرین مرگ می‌كنی و تمرین‌هایت را در سین گاف لام لام و زنده به گور كرده‌ای! درست نگفتم؟ یكمی كتابی بازشده را می‌كوبد روی میز و با سر انگشت نشان می‌دهد: "كسانی هستند كه از بیست سالگی شروع به جان كندن می‌كنند؛ در صورتی كه بسیاری از مردم فقط در هنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته مثل پینه‌سوزی كه روغنش تمام بشود خاموش می‌شوند." كتاب را می‌بندد: بوف كور! حتماً یادت هست. هدایت تند از جا برمی‌خیزد.
در خیابان هدایت خود را به پلیس می‌رساند و می‌گوید این دو نفر را از من دور كنید. پلیس می‌گوید خونسرد باشید مسیو؛ كدام دو نفر؟ ـ پلیس برگه شناسایی هدایت را می بیند. نشانی‌اش را می‌پرسد و یادداشت می‌كند. نام پدر؟ فرانسوی را كجا یاد گرفته؟ شغل؟ این‌جا كسی را دارید؟ هدایت سر تكان می‌دهد كه نه. پلیس می‌گوید تو فقط فرصت كمی داری. باید تمدید كنی! هدایت می‌رود؛ و پلیس به سفارت ایران زنگ می‌زند. آن‌ها هدایت را نمی‌شناسند.
هدایت در خیابان می‌رود. در مسجد مراكشی‌ها شور سماع سیاهان است. انجمن فی بلادالافرنجیه همه مست و خراب دست در گردن فواحش ـ یا ساز زنان ـ در خیابان می‌گردند و از دو سوی هدایت می‌گذرند. شور رقص سیاهان و نواها و الحان بدوی. هدایت ناگهان گویی صدایی شنیده باشد دمی می‌ماند. كسانی به در می‌كوبند و او را می‌خوانند. هدایت رو می‌گرداند سایه ی یكم نزدیك می‌شود: تو تمرین مرگ می‌كردی. در آن داستان؛ اسمش چه بود؟ زنده به گور! خودت را به خواب مرگ می‌زدی، و منتظر می‌ماندی با آن روبرو شوی. سایه ی دوم پیش می‌آید: نمی‌خواستی قاطی رجـاله‌ها باشی! سایه ی یكم نوشته‌ای را بالا می‌گیرد: "می‌خواستم مرده‌ام را خوب حس كنم!" یادت هست؟ به دومی رو می‌كند: شماره ی صفحه و سطر! سایه دوم كتاب را باز می‌كند: واقعاً لازمش داری؟ هدایت گویی صدایی شنیده باشد گوش تیز می‌كند؛ كسانی در می‌زنند. سایه ی یكم از روی یادداشت می‌خواند: "اول هرچه در می زنند كسی جواب نمی‌دهد. تا ظهر گمان می‌كنند خوابیده‌ام. بعد چفت در را می‌كشنند و وارد اتاق می‌شوند..."


ـ دری شكسته می‌شود و چند نفری درو همسایه می‌ریزند تو، و بلافاصله جلوی تنفس خود را می‌گیرند و یكی‌شان جیغ می‌كشد. هدایت رو برمی‌گرداند. سیاه‌ها در اوج شور سماع. سایه ی یكم از روی نوشته می‌خواند: "اگر مُرده بودم مرا می‌بردند مسجد پاریس؛ به‌دست عرب‌های بی‌پیر می‌افتادم دوباره می‌مُردم." نوشته را كنار می‌برد: چیزی جا ننداختم؟ سایه ی دوم كتاب را پایین می‌آورد: كلمه به كلمه "زنده به گور"! سیاه‌ها در اوج شور سماع و جست‌وخیز و ولوله. هدایت یكهو ادای نوسفراتو را درمی‌آورد. از روبرو پیرزن كولی فالگیری پیش می‌آید و مچ او را می‌گیرد. گُلی به سكه‌ای. از دیگران كم‌تر از دوتا نمی‌گیرم، ولی برای شما فقط یكی؛ آن هم چون به نظرم غریبید. خب، آینده ی شما موسیو ـ هدایت می‌غرد: تنها چیزی است كه خودم بهتر از تو می‌دانم! او دستش را می‌كشد و می‌رود.

دوقشری با تپانچه و گزلیك و شوشكه به او می‌رسند و می‌گویند خبری خوش دارند. عكس هدایت فردا به دستشان می‌رسد. هدایت عكس خود را در می‌آورد و بهشان می‌دهد و می‌گذرد. آن‌ها خوشنود از یافتن تصویر هدایت در جمعیت گم می‌شوند.

خیابان شامپیونه. شماره 37 مكرر. هدایت می‌رود تو و در را پشت خود می‌بندد. بلافاصله دو همراهش می‌رسند و به بالا به سوی پنجره هدایت می‌نگرند. پنجره روشن می‌شود. هدایت آن‌ها را پایین، در كوچه، می‌بیند و حفاظ پنجره را رویشان می‌بندد. هدایت می‌رود سوی شیر گاز و آن‌را لحظه‌ای باز می‌كند و می‌بندد. دوباره باز می‌كند و می‌بندد. حاجی‌آقا پیش می‌آید و تشویقش می‌كند: چرا معطلی! بازش كن. صدای پر ملائك را می‌شنوم از خوشحالی بال می‌زنند؛ بجنب! "ایران قبرستان هوش و استعداد است. وطن دزدها و قاچاق‌ها و زندان مردمانش!" چرا زودتر شرت را نمی‌كنی؟ كاكا رستم درمی‌آید با قداره خون چكان: صن ـ صنّار هم نمی‌ارـ زد؛ بِ ـ‌ بگو یك پاپاسی! "از تو ـ توی خشت كه ـ كه می‌افتیم برای آخ ـ خرتمان گِ ـ گریه می‌كنیم تاـ تا بمیریم؛ این هم شد زِن ـ دگی؟" حاجی آقا هنوز پرخاش می‌كند: معطل كنی خودمان خلاصت می‌كنیم. شنیدی؟ "تو وجودت دشنام به بشریت است. خواندن و نوشتن و فكركردن بدبختی است ـ آدم سالم باید خوب بخورد و خوب بشنود و خوب ـ آخی!" هدایت خیره در آیینه می‌نگرد. علویه خانم برسینه‌زنان پیش می‌آید: برو زیارت؛ استخوان سبك كن. از جدم شفا بگیر. برو بچسب به ضریحش. گِل به سر كن. جدم به كمرشان بزند كه خط یاد دادند. علاج تو دست آقاست! لكاته می‌زند به گریه: چرا حتماً باید معنایی داشت. هان؟ ـ و در جنونی ناگهانی چنگ می‌زند در خط پهلوی و خط سنسكریت كه بر دیوار است: زندگی خطی است كه نمی‌شود خواند حتی اگر همه زبان‌های مرده و زنده ی دنیا را یاد گرفته باشی! هدایت خیره در آینه می‌نگرد: "چگونه مرا قضاوت خواهند كرد؟" لكاته لب ورمی‌چیند: "بعد از آن‌كه مردیم چه اهمیت دارد كه یادگار موهوم ما..." مرجان اندوهگین می‌گذرد، قفس طوطی در دست: نباید لب باز می‌كردم. نباید گله می‌كردم. مرا این‌طور نوشته بودند؛ ولی تو چرا ساكت شوی كه می‌توانی حرف بزنی؟ مردی بی‌چهره از تاریكی درمی‌آید و لب باز می‌كند: "تنها مرگ است كه دروغ نمی گوید! ما بچه‌های مرگ هستیم. در ته زندگی اوست كه ما را صدا می‌زند. در كودكی كه هنوز زبان نمی‌فهمیم، اگر گاهی میان بازی مكث می‌كنیم برای این است كه صدای مرگ را بشنویم." حاجی آقا فریاد می‌كند: امید؟ معطل چی هستی؟ "هرچی این مادرمرده وطن را بزك بكنند و سرخاب سفیداب بمالند باز بوی الرحمنش بلند است. ما در چاهك دنیا زندگی می‌كنیم" شنیدی؟ زرین كلا بقچه در دست می‌گذرد: بی‌رحمید! لعنت به هرچی بی‌رحمی! ـ نه؛ داشتم پیدا می‌كردمت. صدها مثل من گم بودند و تو از سایه درآوردی. چرا باید بمیری؟ زنی تكیده از تاریكی درمی‌آید: منم ـ آبجی خانم؛ یكی از آن همه كسانی كه در نوشته‌های تو خودكشی كرده. نشناختی؟ ما چشم به راه توایم. مرد بی‌چهره پیش می‌آید: "تاریكخانه" یادت هست؟ ما از كسانی هستیم كه با قلم تو به‌دست خود مردیم؛ ما چشم به راه توایم. زرین كلا می‌گذرد: نه، هنوز كسان بسیاری منتظرند آن‌ها را بنویسی كسانی كه روی خوش از زندگی ندیدند! لكاته كف پاهای خلخال به مچ بسته‌اش را به زمین می‌كوبد و دست‌های پر النگویش را می‌گشاید با پنجه بالا كشیده؛ سرش را بر گردن و چشم‌هایش را در چشم‌خانه می‌گرداند چون رقاصه‌ای هندی پیش بخوردانِ معبدی. مرد بی‌چهره صورتك هدایت را بر چهره می‌زند: فكر كن به آن‌ها كه منتظر خواندن نوشته‌های تواَند! افسوس نمی‌خوری بر آن‌چه فرصت نوشتنش را پیدا نكردی؟ یعنی برایت تمامند؛ همه آن‌ها كه با زندگی‌شان داستان‌هایت را نوشتی؟ داش‌آكل پیش می‌آید ولی به دیدن مرجانِ طوطی به‌دست چشمان خود را می‌بندد و تند رومی‌گرداند و اشكش راه می‌افتد: شما پرده را می‌بینید نه عروسك پشت پرده! "همه ما ادای زندگی را درآورده‌ایم. كاش ادا بود؛ به زندگی دهن كجی كرده‌ایم." آباجی خانم لبخندی خوشنود بر لب می‌آورد: می‌روی به "یك جایی كه نه زشتی نه خوشگلی، نه عروسی و نه عزا، نه خنده و گریه، نه شادی و اندوه،" در آن‌جاست. هدایت ایستاده، خمیده، خیره به زمین، با عینك دسته شكسته‌اش، و لبخندی، یك باره از لای دندان‌ها می‌غرد: "هرچه قضاوت آن‌ها درباره من سخت بوده باشد، نمی‌دانند كه پیشتر، خودم را سخت‌تر قضاوت كرده‌ام!" كاكا رستم قمه به زمین می‌كوبد: دو ـ دوره‌ای كه مُر ـ ركب تو ثب ـ ثبتش كرد تم ـ مام است. زب ـ زبانی كه حف ـ حفظش كَ ـ كردی عو ـ عوض شده! داش‌آكل قداره‌كش توی حرف او می‌دود و گریبانش را می‌گیرد: خدا شناختت كه نصف زبان بیش‌تر نداد! ـ دیگران پیش می‌دوند تا سوا كنند. حاجی‌آقا دل‌سوزی كنان نزدیك می‌شود: تو باید گوشت می‌خوردی. گوشت قربانی! تو باید خون می‌ریختی جای خون دل خوردن! در همین بین‌الملل چند ملیان یك‌دیگر را كشتند؟ بشر یعنی این! آن وقت تو علف‌خوار از همه كشتن‌ها فقط كشتن خودت را بلدی! بگو مگویی میان شخصیت‌ها؛ آن‌ها سر زندگی و مرگ او را در كشاكش‌اند. هدایت خیره از پنجره می‌نگرد و از آن زن اثیری را می‌بیند كه به پیرمرد خنزرپنزری گل نیلوفر تعارف می‌كند. صدای علویه خانم می‌پیچد: گیریم چند صباح بیش‌تر ماندی؛ مرگ دوست و آشنا دیدی؛ درد خوش خوشانت را توی دل این و آن خالی كردی. آخرش؟ داش‌آكل قمه به سر می‌كوبد: پیشانی‌نوشت ماست! امروز یا فردا چه فرق می‌كند؟ "در این بازیگرخانه ی دنیا، هركس یك جوری بازی می‌كند، تا هنگام مرگش برسد." مرجان می‌گذرد اشك در چشم: بازی‌هایت به آخر رسیده؛ صورتك‌هایت را به كار برده‌ای. ناگهان می‌ماند و پس می‌كشد: یا نخواستی بازی را قبول كنی؛ نخواستی صورتك به چهره بزنی! علویه خانم خود را باد می‌زند و دود قلیانش را به هوا می‌دهد: "بچه‌ای! بچه ننه! تو از درد عشق كیف می‌كنی نه از عشق. این درد است كه تو را هنرمند كرده؛ عشق كشته شده!" طوطی در دست مرجان فریاد می‌كشد: "مرجان تو مرا كشتی! ـ به كه بگویم مرجان؛ عشق تو مرا كشت." لكاته چون رقاصه معبدی دست‌هایش را چون دو مار به حركت در می‌آورد و پا به زمین می‌كوبد. داش‌آكل دل‌خوشی می‌دهد: با مرگ تو ما نمی‌میریم؛ و همیشه هرجا باشیم می‌گوییم كه تو ـ بودی! ما تو را زنده می‌كنیم! هدایت ناگهان با شوقی كودكانه سربر می‌دارد، گویی كشفی كرده: حالا یادم افتاد. این نقش را واقعاً دیده‌ام. صندوق‌خانه بچگی‌ام؛ جلو صندوق‌خانه آویزان بود؛ یك پرده قلمكار قدیمی، سرجهازی مادرم؛ كه روی آن پیرمردی پای سروِ لب جوی چمباتمه نشسته بود، انگشت به دهان زیبای زن، و از آن طرف جوی، زنی با ابروان پیوسته و چشمان سیاه ـ به سبكی هوا ـ به او گل نیلوفر تعارف می‌كرد. پس ـ من ـ واقعاً این نقش را دیده‌ام! علویه خانم پیش می‌آید: برو طلب آمرزش؛ از این گرداب بكش بیرون. داش‌آكل می‌غرد: بین یك مشت مرده‌خور چه می‌كنی؟ مشتی زنده بگور! آبجی خانم سرزنش می‌كند: میان مشتی صورتك؛ توی بن‌بست؛ جلوی آیینه شكسته. حاجی‌آقا می‌غرد: تا كی سرگشته مثل یك سگ ولگرد؟ ختمش كن؛ مثل مردی كه نفسش را كشت!
هم‌چنان كه هركه چیزی می‌گوید، زن اثیری از در آمده است با گل نیلوفری، كه به هدایت تعارف می‌كند. لبخند هدایت رنگ می‌گیرد. دیگران در گفت و واگو. زن اثیری ملافه‌ای سفید كف زمین پهن می‌كند؛ هدایت آرام بر آن می‌خوابد. زن اثیری می‌نگرد. درزها با پنبه بسته شده است. گاز باز است و اتاق پُر می‌شود. به وی لبخند می‌زند و آرام عینكش را از چشمش بر می‌دارد. عینك بر چمدانی كوچك قرار می‌گیرد؛ كنار ساعت مچی و خودنویس و كیف دستی. یك سو مجوز اقامت كه باید تمدید شود؛ یك لفاف پول برای كفن و دفن. داش‌آكل پس‌پس می‌رود و محو می‌شود. علویه خانم پس‌پس می‌رود و محو می‌شود. حاجی‌آقا پس‌پس می‌رود و محو می‌شود. زنی كه مردش را گُم كرد، پس‌پس می‌رود محو می‌شود. دوقشری شتابزده با تپانچه و گزلیك و شوشكه و می‌گذرند. مرجان، كاكارستم، آبجی خانم، لكاته، مرد بی‌چهره همه پس‌پس می‌روند و محو می‌شوند. درشكه ی مرگ كه پیرمرد خنزرپنزری می‌راندش پیش می‌آید و می‌گذرد. زن اثیری پیش می‌آید با پیراهن سیاه و گیسوی بلند، و با یك حركت سراپا برهنه می‌شود. مراكشی‌ها در سماعی شور انگیزند. انجمن فی بلادالافرنجیه مست و خراب در خیابان‌ها می‌خندند و آواز می‌خوانند. پیرزن فالگیر كولی با دسته گل سیاه پیش می‌آید و گل‌های سیاهش را پیش می‌آورد تا همه‌جا را پُر می‌كند.
ـ تصویر پنجره خانه از بیرون؛ گویی عكسی بگیرند.
ـ تصویر همه خانه از بیرون؛ صدای جغد تنها.
     
  
مرد

 


دو شب اقامت در ساختمان 37 و سپس هیچ.... (یادی از هدایت)

هدایت صبح روز ششم آوریل 1951 به ساختمان شماره 37 مکرر خیابان شامپونیه وارد می‌شود. درست درهمین موقع است که همه دوستان مقیم پاریش از هدایت بی‌خبر می‌مانند.
گاز ساختمان قطع است و هدایت ضمن تهیه یک قابلمه نو از خانم سرایدار می‌خواهد که ترتیب وصل گاز آپارتمانش داده شود. قابلمه نو هرگونه شک و تردید نسبت به ‌این خواست را از میان می‌برد. آپارتمان همانی است که در سال 1912 ساخته شده و آنقدر برسرحیاط و نورگیرش بحث و جدل درگرفته است. هر قدر تهویه آپارتمان برای زندگی نامناسب بود، برای اشباع کردن آن از گاز شهری امتیاز محسوب می‌شد.‌ این آپارتمان یک اتاق، یک آشپزخانه کوچک که رو به حیاط مشترک باز می‌شد و یک توالت داشت.


هدایت چه وقت فوت شد؟

آن چه درمدت بسیار کوتاه اقامت هدایت در ساختمان شماره 37 مکرر گذشته است به واقع بر کسی معلوم نیست. روز نهم آوریل سال 1951 پس از ساعت 4 بعداز ظهر او را در آپارتمان کوچک مرده می‌یابند. طبق اظهار سرایدار، بوی گاز روز هشتم آوریل در تمام ساختمان پیچیده بود. بنابر تحقیقاتی که به عمل آمد، درست‌ترین زمان مرگ وی، شب یا نیمه شب هشتم آوریل1951 می‌باشد. هدایت در خیابان شامپیونه بدرود حیات گفت و در ساختمان شماره 37 مکرر. در و پنجره‌ها را بست، همه منافذ و درزها را با پنبه پر کرد، آخرین دستنوشته‌هایش را سوزاند، شیر گاز را گشود و بر روی پتویی که در کف آپارتمان پهن کرده بود دراز کشید و با چهره‌ای آرام به خواب ابدی رفت و جز یادداشتی کوچک هیچ پیام و نوشته‌ای ا زخود برجای نگذاشت.
هدایت را درحالی که روی پتویی که در کف آشپزخانه پهن کرده بود، دراز کشیده بود و خاکستر آثار چاپ نشده‌اش هم درکنارش قرار داشته، پیدا می‌کنند و بعد پیکرش را به اتاق مجاور برده و روی تختخواب قرار می‌دهند.
خبر مرگ هدایت در روزنامه لوموند مورخ 11 آوریل 1951 منتشر شد. ابتدا قرار بود پیکر هدایت جهت تدفین به تهران انتقال داده شود ولی نهایتا تصمیم می‌گیرند که هدایت را در پاریس به خاک بسپرند. او که زمانی بیزاریش را از شسته شدن در مسجد پاریس اعلام کرده بود گذارش به همان مسجد افتاد وفقط به جای قبرستان «مونپارناس» که روزگاری درآن مرده‌ها را به زنده‌ها ترجیح داده و به خوشبختی آنها رشک برده بود در گورستان «پرلشز» دفن گردید.
     
  
مرد

 


داستان تصویری عروسك پشت پرده اثر صادق هدایت..با تصویر سازی بزرگمهر حسین پور

Aroosake poshte parde.zip
برای جلوگیری از اعدام سعید ملک پور لطفا اینجا را امضا کنید
     
  ویرایش شده توسط: si4v4sh   
مرد

 




محمدرضا قربانی - نقد و تفسیر آثار صادق هدایت

آنطور که در عکس‌ها دیده می‌شود: قامت متوسط، اندام بسیار باریک، عینک، سیگار همیشگی لای انگشتان، حالت خونسرد، قیافه‌ای تودار و ظاهر بی‌قید هیچ‌چیزی که توجّه را جلب کند در او نیست مگر، شاید در نظر دوستان صمیمی‌اش که در او نوعی گیرندگی و زیبایی می‌دیدند.»
ونسان مونتی، ترجمه حسن قائمیان
«پس ازحادثه آذربایجان که هدایت از ناتوانی جنبش برای محو سلطنت ناراضی بود و نمی‌توانست در این مساله واقع‌بینانه قضاوت کند و مقدمه کتاب «گروه محکومین» را در ۴۰ صفحه نوشته بود، من با او در میدان توپخانه بر خوردم. با محبتی که بین ما بود سر صحبت را باز کردم و از مقدمه او ابراز ناخرسندی نمودم و وارد بحث فلسفی طولانی در باره اصالت انسان و پیروزی نهایی‌اش بر همه چیزهای ضدانسانی شدم. از توپخانه تا اواسط اسلامبول سخنان مرا شنید و کلمه‌ای جواب نداد. من گفتم: تو که همه‌اش ساکت هستی، آدم وحشت می‌کند. هدایت با لبخند کوچکی گفت: - اصلا شما خوش وحشتید! و با این جمله یک بار دیگر ناخرسندی خود را از ناتوانی ما در نبرد با سلطنت و اربابانش بیان داشت و یک بار دیگر مرا بور کرد.»
احسان طبری
یک بار دیدم که در کافه لاله‌زار یک نان گوشتی را که به زبان روسی بولکی می‌گفتند، به این قصد که لای آن شیرینی است، گاز زد و ناگهان چشم‌هایش سرخ شد، عرق به پیشانی‌اش نشست و داشت قی می‌کرد که دستمالی از جیبش بیرون آورد و لقمه نجویده را در آن تف کرد.
بزرگ علوی
«شاید هدایت یکی از استثنایی‌ترین نویسندگان کشورمان باشد که آثارش از زوایای گوناگون و در ابعادی متنوع قابل تعمق و بررسی است. این ابعاد اگرچه هرکدام ـ هم‌چون شخصیت درونی هدایت ـ دارای پیچیدگی‌ها و تودرتوهای عجیبی است، اما منطقی که بر این پیچیدگی‌ها حاکم است ـ اگر دقت و نظر کافی داشته باشیم ـ ما را از پیچاپیچ تمامی این تودرتوها عبور خواهد داد و سر انجام ـ اگر چه نه به آسانی ـ این کلاف هزارپیچ را برایمان خواهد گشود.»

*****

.ـ " برای من که ديگر ٬ ديگرانی وجود ندارند که نظرشان برايم مهم باشد. من ديگر حتی اهميت را هم نمی فهمم! امّا مهم (!) اينجاست که از هر کاری زده و خسته و بيزارم و اعصابم از همه ی اين زندگی فلاکت بار خرد است! چون يک محکوم شب را به روز می آورم در حاليکه حوصله ی همه چيز را از دست داده ام. نه می خواهم ديگر تشويق بشوم و نه دلداری پيدا کنم و نه خودم را گول بزنم! وانگهی ميان محيط و زندگی و مخلّفات ديگر ما ورطه ی وحشتناکی ايجاد شده که هيچ کدام حرف همديگر را نمی فهميم ..

. باری اصل مطلب اينجاست که نکبت و خستگی و بيزاری سر تا پای مرا فرا گرفته است چنانکه ديگر بيش ازين ممکن نيست. به همين مناسبت نه حوصله ی چُس ناله دارم و نه می توانم خودم را گول بزنم و نه غيرت خودکشی دارم! تنها يک جور محکوميت قی آلودی ست که در محيط ِ گند ِ بی شرم ِ مادر(...) بايد طی بکنم !!

. همه چيز بن بست است و هيچ راه گريزی هم نيست .. چون آخر ِ همه ی آن داستانهايی که نيمه کاره رهايشان کرده ام! .. "

نامه ی صادق هدايت به محمد علی جمالزاده ...
.:. خاموشی به هزار زبان در سخن است .:.
     
  
زن

Princess
 
دردهای اساسی ما ایرانیان به روایت صادق هدایت





صادق هدایت که از پیشگامان داستان‌نویسی نوین ایران و روشنفکری برجسته بود، در کتاب بوف کور خود می نویسد :




در زندگی درد هایی است که روح انسان را از درون مثل خوره می خورند و می زدایند، این درد ها را نه می شود به کسی گفت و نه می توان جایی بیان کرد! و اینک؛ سی و هفت درد و عیب اساسی اجتماعی ما ایرانیان که هیچوقت درمان نشد!

1. اکثر ما ایرانی ها تخیل را به تفکر ترجیح می دهیم.

2. اکثر مردم ما در هر شرایطی منافع شخصی خود را به منافع ملی ترجیح می دهیم.

3. با طناب مفت حاضریم خود را دار بزنیم.

4. به بدبینی بیش از خوش بینی تمایل داریم.

5. بیشتر نواقص را می بینیم اما در رفع آنها هیچ اقدامی نمی کنیم.

6. در هر کاری اظهار فضل می کنیم ولی از گفتن نمی دانم شرم داریم.

7. کلمه من را بیش از ما به کار می بریم.

8. غالبا مهارت را به دانش ترجیح می دهیم.

9. بیشتر در گذشته به سر می بریم تا جایی که آینده را فراموش می کنیم.

10. از دوراندیشی و برنامه ریزی عاجزیم و غالبا دچار روزمرگی و حل بحران هستیم.

11. عقب افتادگی مان را به گردن دیگران و توطئه آنها می اندازیم، ولی برای جبران آن قدمی بر نمی داریم.

12. دائما دیگران را نصیحت می کنیم، ولی خودمان هرگز به آنها عمل نمی کنیم.

13. همیشه آخرین تصمیم را در دقیقه 90 می گیریم.

14. غربی ها دانشمند و فیلسوف پرورش داده اند، ولی ما شاعر و فقیه!

15. زمانی که ما مشغول کیمیاگری بودیم غربی ها علم شیمی را گسترش دادند.

16. زمانی که ما با رمل و اسطرلاب مشغول کشف احوال کواکب بودیم غربی ها علم نجوم را بنا نهادند.

17. هنگامی که به هدف مان نمی رسیم، آن را به حساب سرنوشت و قسمت و بد بیاری می گذاریم، ولی هرگز به تجزیه تحلیل علل آن نمی پردازیم.

18. غربیها اطلاعات متعارف خود را در دسترس عموم قرار میدهند، ولی ما آنها را برداشته و از همکارمان پنهان میکنیم.

19. مرده هایمان را بیشتر از زنده هایمان احترام می گذاریم.

20. غربی ها و بعضا دشمنان ما، ما را بهتر از خودمان می شناسند.

21. در ایران کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد.

22. فکر می کنیم با صدقه دادن خود را در مقابل اقدامات نابخردانه خود بیمه می کنیم.

23. برای تصمیم گیری بعد از تمام بررسی های ممکن آخر کار استخاره می کنیم.

24. همیشه برای ما مرغ همسایه غاز است.

25. به هیچ وجه انتقاد پذیر نیستیم و فکر می کنیم که کسی که عیب ما را می گوید بدخواه ماست.

26. چشم دیدن افراد برتر از خودمان را نداریم.

27. به هنگام مدیریت در یک سازمان زور را به درایت ترجیح می دهیم.

28. وقتی پای استدلالمان می لنگد با فریاد می خواهیم طرف مقابل را قانع کنیم.

29. در غالب خانواده ها فرزندان باید از والدین حساب ببرند، به جای اینکه به آنها احترام بگذارند.

30. اعتقاد داریم که گربه را باید در حجله کشت.

31. اکثرا رابطه را به ضابطه ترجیح می دهیم.

32. تنبیه برایمان راحت تر از تشویق است.

33. غالبا افراد چاپلوس بین ما ایرانیان موقعیت بهتری دارند.

34. اول ساختمان را می سازیم بعد برای لوله کشی، کابل کشی و غیره صدها جای آن را خراب می کنیم. در شهرسازی هم از چنین مهارتی برخورداریم.

35. وعده دادن و عمل نکردن به آن یک عادت عمومی برای همه ما شده است.

36. قبل از قضاوت کردن نمی اندیشیم و بعد از آن حتی خود را سرزنش هم نمی کنیم.

37. شانس و سرنوشت را برتر از اراده و خواست خود می دانیم.
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
مرد

 


صادق هدایت و پیشینه های بوف کور۱

آثار داستانی صادق هدایت را می توان به چهارگروه تقسیم کرد:ناسیونالیستی رمانتیک ،رئالیستی انتقادی، طنزها و طنزنامه ها و روان ـ داستان ها.

روان ـ داستان‌های هدایت انطباق چندانی با تعریف سنتی داستان روان‌شناختی ندارند و داستان‌هایی را شامل می‌شوند که روان‌شناسی در آن‌ها عنصری ناخواسته و اتفاقی است. این داستان‌ها فضایی خوفناک دارند و مرگ، خودکشی و شکست از جمله عناصر مشترک در تمامی آن‌ها به شمار می‌روند.

بوف کور نقطه اوج این گروه از داستان‌های هدایت است، چرا که هدایت هم پیش از بوف کور و هم پس از آن چنین داستان‌هایی می‌نوشته است. با انکه پیوستگی و شباهت در تمامی این داستان‌ها به راحتی قابل مشاهده است، اما دو داستان هستند که پیش از بوف کور نوشته شده‌اند و مشخصا از پیشینه های بوف کور محسوب می‌شوند: «عروسک پشت پرده» و «سه قطره خون». با این همه بین بوف کور و سه قطره خون از یک سو و باقی آثار هدایت ـ از جمله عروسک پشت پرده ـ از سوی دیگر تفاوتی بنیادین وجود دارد: این دو داستان از تکنیک‌های داستان‌نویسی مدرن و به خصوص سوررئالیستی بهره برده‌اند، و این در حالی است که باقی آثار هدایت با سبک رئالسیم انتقادی نوشته شده‌اند.
من آثار هدایت را به چهار گروه تقسیم بندی کرده‌ام و روان ـ داستان که بوک کور پخته‌ترین نمونه و شناخته‌شده‌ترین اثر گروه آخر است. در مقاله‌ای که در اواخر دهه هفتاد میلادی در مجله مطالعات ایرانی منتشر کردم، عبارت روان - داستان را ابداع کردم که بعد مصطلح شد و به همراه ترجمه فارسی‌اش، توسط دیگر منتقدان مورد استفاده قرار گرفت.

من این عبارت را ابداع کردم از آن جهت که اگر بخواهیم این داستان‌ها را رمان‌های روان‌شناختی بخوانیم، آن‌ها را به درستی توصیف نکرده‌ایم، چرا که عبارت داستان روان شناختی پیش از این به داستان‌هایی اطلاق می‌شد که نویسنده‌شان عمدا به روان‌شناسی شخصی می‌پرداخت، و این روان‌شناسی نیز غالبا بر پایه مفاهیم، دسته‌بندی‌ها و مدل‌های شناخته شده روانشناسی فروید و دیگران بود. چندین سال بعد، دریافتم که کارل گوستاو یونگ زمانی نقدی بر این ژانر ادبی نوشته و نتیجه گرفته بودکه این گونه داستان ها چندان خلاقانه نیست، از آن جهت که به شکلی آگاهانه تئور‌های روان‌شناسی را در قالب داستان به کار می‌برد.

یونگ باور دارد که داستان روان‌شناختی تنها زمانی ارزشمند می‌شود که به شکل طبیعی روایت شود و این شکل طبیعی روایت هم تعمدی نباشد. به نظر می‌رسد که نظر ژاک لاکان درباره این موضوع نیز به نظر یونگ نزدیک باشد، با این همه لاکان اعتبار این تئوری را به یونگ نمی‌دهد. جالب است که خود هدایت در نامه‌ای که در سال ۱۹۳۷ از بمبئی به مجتبی مینوی در لندن فرستاده، نوشته:
این یک رمان تاریخی نیست، بلکه نوعی فانتزی تاریخی است که در آن احمد در نتیجه تقلید یا پنهانکاری غریزی خیال‌ورزی می‌کند و زندگی معاصر خودش را [با خلط واقعیت و تخیل] روایت می‌کند. این یک روایت تاریخی نیست، بلکه چیزی است شبیه به رمان ناخودآگاه.
من در سال ۱۹۷۷، زمانی که عبارت روان ـ داستان را ابداع می‌کردم، از وجود هیچ کدام از این نوشته‌ها اطلاع نداشتم، با این همه این نوشته‌ها تنها نظرات اولیه من را تصدیق می‌کردند که با آن که داستان‌های هدایت از برخی جنبه‌ها به وضوح روان‌شناختی هستند، اما نمی‌توان آن‌ها را به راحتی حائز ویژگی‌های داستان روان‌شناختی دانست و عبارتی نظیر روان ـ داستان لازم است تا عناصر مشترک موجود در همگی آن‌ها را پوشش دهد و این گروه از داستان‌ها را از سه گروه دیگر متمایز کند.

روان ـ داستان‌ها بزرگ‌ترین گروه از داستان‌های صادق هدایت را تشکیل می‌دهند، با این همه تمامی این داستان‌ها از پیشینه های بوف کور نیستند؛ در حقیقت، برخی از این داستان‌ها نظیر سگ ولگرد، بعد از بوف کور نوشته شده‌اند.

آن چه این داستان‌ها را به هم نزدیک می‌کند و این ژانر را می‌سازد، ویژگی‌ها و عناصر مشترک آن‌هاست. حال و هوای این داستان‌ها غالبا سنگین است و برخلاف داستان‌های رئالسیتی هدایت (و تا حدودی طنز نامه‌های او) محتوای داستانی آن‌ها ـ صرفا خود داستان ـ ساده و محدود است. در غالب آن نمی توان از پلات و طرح داستانی، به معنای واقعی کلمه، سخن گفت.

این داستان‌ها عموما نمایشی یک نفره هستند که در پایان آن مرد، زن یا حتی یک سگ یا گربه ای می‌میرد یا خودکشی می‌کند یا در اثر سانحه‌ای جان خود را از دست می‌دهد، یا گم می‌شود یا اگر هیچ کدام از این اتفاق‌ها نیفتد، شخصیت مبهوت، غم‌زده، پریشان و ناامید به حیات ادامه می‌دهد.

ممکن است این داستان‌ها در تعارض با داستان‌های مثلا کافکا قرار بگیرند، به ویژه رمان «قصر» یا حتی «محاکمه» که در آن شخصیت‌های دیگری به جز «ژوزف کا» حضور دارند و خرده داستان‌های دیگری نظیر داستان فوق‌العاده «در مقابل قانون» که کافکا خطار ناپذیر آن را به شکلی مجزا در زمان حیاتش منتشر کرد، رمان را همراهی می‌کنند.

به هر جهت، بدنه اصلی بیشتر روان ـ داستان‌های هدایت بر اساس افکار درونی، وسواس‌ها، ناامیدی‌ها و خشم آشکار یا ضمنی قهرمان یا ضد قهرمان مرد، تنها در یک مورد احمد زن است) از آفریننده زمین و آسمان یا مردمانی که دهن‌شان از طریق شکم به اسافلاشان وصل شده، ساخته شده است.
در دقیق‌خوانی این آثار متوجه می‌شوید که نه تنها بوف کور، بلکه «سه قطره خون»، «زنده به گور»، «عروسک پشت پرده» ، «بن بست»، «آبجی خانم»، «داوود گوژپشت»، «مردی که نفسش را کشت»، «تاریک‌خانه» و باقی، به نوعی بیشتر از هر چیز داستان‌های خشم، ناامیدی و از خود بیگانگی هستند تا آن که به طور عام یا خاص، روایت‌های داستانی مرگ و زندگی باشند.
.:. خاموشی به هزار زبان در سخن است .:.
     
  
مرد

 


صادق هدایت و پیشینه های بوف کور۲


از این جنبه و بسیاری جنبه‌های دیگر بین روان ـ داستان‌های هدایت و داستان‌های انتقادی واقعیت‌گرای او نظیر «طلب آمرزش»، «حاجی مراد»، «علویه خانوم» و «مرده‌خورها» تضادی آشکار وجود دارد. حتی زبان، گرامر و نحوه نگارش داستان‌های رئالیستی بهتر، سره‌تر و به لحاظ دستوری صحیح‌تر است و این حس را منتقل می‌کند که نه تنها احمد و ضد قهرمان‌های روان ـ داستان‌ها بلکه خود شخص نویسنده‌ای که آن‌ها را نوشته نیز عجله داشته‌اند تا هر چه زودتر آن چه بر سینه‌شان سنگینی می‌کرده را یک جا بیرون بریزند.

روان ـ داستان‌ها این ویژگی‌های مشترک را دارند، اما این گونه نیست که تمامی آن‌هایی که پیش از بوف کور نوشته شده‌اند، از پیشینه های بوف کور به شمار آیند. سطوح مختلفی وجود دارد. در «زنده به گور»، خلوت‌نشین داستان زیر افکار افسرده‌کننده و سرکوب‌گرش دفن شده است؛ در «تاریک‌خانه» احمد خلوت‌نشین خصوصیات کم و بیش مشابهی دارد و برای خودش اتاقی ساخته که سمبلی از آرامش و هشیاری طبیعی رحم مادرش است.

در «مردی که نفسش را کشت» مبتدی صوفی با انکار نفس‌اش در تمنای رهایی از نفس است و همه آنها شخصیت‌ها در نهایت خودشان را می‌کشند. شباهت این خلوت‌نشین‌ها با خلوت نشین «بوف کور» آشکار است.

این داستان‌ها برخی از بهترین روان ـ داستان‌های هدایت هستند. داستان‌های دیگری هم هستند که در درجات مختلف و از برخی جهات از پیشینه های بوف کور هستند.

اما تنها دو داستان هدایت به تمامی از پیشینه های بوف کور به شمار می‌آیند: «عروسک پشت پرده» و «سه قطره خون.»

اما پیش از آغاز این بحث باید به این نکته اشاره کنم که بین «بوف کور» و «سه قطره خون» و دیگر داستان‌های هدایت، حتی روان ـ داستان‌ها و باقی یک تفاوت سبکی و تکنیکی اساسی وجود دارد. اگر جمالزاده مبدع داستان مدرن ایرانی است، هدایت مبدع داستان مدرنیستی ایرانی است.

این دو داستان هدایت از تکنیک‌های سمبولیسم فرانسوی و هنر و ادبیات مدرن سوررئالیستی از بودلر و مالرمه گرفته تا آندره برتون و پل الوار و مکس ارنست و سالوادور دالی ـ و نیز سینمای معاصر اکسپرسیونیستی اروپا، نظیر مطلب دکتر کالیگاری ـ بهره می‌جویند و از آشفتگی تعمدی در روایت، روایت همزمان دو رخداد و برهم زدن وحدت زمان و مکان و عمل تبعیت می‌کنند و سبکی مدرنیستی دارند.

باقی روان ـ داستان‌ها از تکنیک رئالیسم انتقادی استفاده می‌کنند، با این همه همچنان روان ـ داستان‌اند و عموما درباره آد‌م هایی هستند که از طبقه اجتماعی خود هدایت می‌آیند، اما با داستان‌های رئالیستی انتقادی که منحصرا بر پایه زندگی این آدم‌ها بر طبق سنت‌های مدنی است، سنت گرامی این مرام است، فرق دارند.

«عروسک پشت پرده» در سال ۱۹۳۴ منتشر شد و تقریبا بر پایه همان داستانی بود که بعد اساس داستان «بوف کور» شد. این داستان نیز نظیر بوف کور در دو بخش گذشته و حال می‌گذرد، با این تفاوت که بر خلاف بوف کور، این جا ابتدا گذشته روایت می شود و بعد حال.

داستان «عروسک پشت پرده» درباره عشق عجیب یک مرد شیدا به یک عروسک بی‌روح اما بی‌نقص است؛ عروسک با زن اثیری بوف کور قابل قیاس است و نفرت احمد از همتای انسانی اما پر نقص عروسک، یعنی دختر عمویش با نفرت احمد از دخترعمه/ لکاته داستان بوف کور قابل قیاس است.
مهرداد دانش‌آموزی ایرانی است که در یکی از شهرهای کوچک فرانسه زندگی می‌کند. پیش از این که به فرانسه برود، بین اعضای خانواده و دوستان به خجالتی و کم رو بودن مشهور بود و زمانی که جلویش اسم زن آورده می‌شد، از خجالت تمام صورتش سرخ می‌شد؛ در فرانسه شخصیت‌ مهرداد همان است که در ایران بود، به علاوه این که حالا در یک محیط کاملا بیگانه نیز زندگی می‌کند:

«پسرهای فرانسوی در مدرسه او را مسخره می‌کردند، چون او بچه ننه، ترسو، غمناک و افسرده بار آمده بود، تاکنون با زن نامحرم حرف نزده بود و پدر و مادرش تا توانسته بودند مغز او را از پند و نصایح هزار سال پیش انباشته بودند و بعد هم برای این که پسرشان از راه در نرود، دختر عمویش درخشنده را برای او نامزد کرده بودند.»

در یکی از روزهای تعطیل‌اش، مهرداد لباس می‌پوشد و تمام پس‌اندازش را در جیب‌اش می‌گذارد تا برای اولین بار در زندگی‌اش به کافه، دیسکو و کازینو برود.

راهی مرکز شهر می‌شود و در وسط راه، در ویترین یک مغازه، یک مانکن، مدل یا عروسک می‌بیند: «این مجسمه نبود، یک زن، نه بهتر از زن یک فرشته بود که باو لبخند می‌زد. آن چشم‌های کبود تیره، لبخند نجیب دلربا، لبخندی که تصورش را نمی‌توانست بکند، اندام باریک ظریف و متناسب، همه آن‌ها مافوق مظهر عشق و فکر و زیبایی او بود. باضافه این دختر با او حرف نمی‌زد، مجبور نبود با او بحیله و دروغ اظهار عشق و علاقه بکند، مجبور نبود برایش دوندگی بکند، حسادت بورزد، همیشه خاموش، همیشه به یک حالت قشنگ، منتهای فکر و آمال او را مجسم کرد.»
و اندکی جلوتر:

«نه، هیچکدام از زنهایی که تاکنون دیده بود بپای این مجسمه نمی‌رسیدند. آیا ممکن بود بپای آن برسند؟ لبخند و حالت چشم او بطرز غریبی این مجسمه را با یک روح غیر طبیعی به نظر او جان داده بود. همه این خط ها، رنگها و تناسبی که او از زیبائی می توانست فرض بکند این مجسمه به بهترین طرز برایش مجسم می کرد و چیزی که بیشتر باعث تعجب او شد این بود که صورت آن روی هم رفته بی‌شباهت به برخی حالتهای مخصوص صورت درخشنده نبود. فقط چشمهای او میشی بود در صورتیکه مجسمه بور بود. اما درخشنده همیشه پژمرده و غمناک بود، در صورتیکه لبخند این مجسمه تولید شادی می‌کرد و هزار جور احساسات برای مهرداد برمی‌انگیخت.»

در نتیجه شباهت بین مانکن در این داستان و زن اثیری در بوف کور قابل توجه است: «یک زن، نه بهتر از زن، یک فرشته»؛ «حالت چشم و لبخندش او را با یک روح غیرطبیعی جان داده بود. این دختر با او حرف نمی‌زد.» تفاوت در این است که ما این جا با یک مجسمه با روح مافوق طبیعی رو به رو هستیم، اما در بوف کور با یک تجسم روبروییم، یک زن، نه، بهتر از زن، یک فرشته که با این همه درست مثل مجسمه خاموش و بی‌کلام است.

مهرداد مانکن (همراه با لباس مغزپسته‌ای‌اش) را در ازای مبلغ زیادی می‌خرد و برای پنج سال، تا زمان فارغ‌التحصیلی‌اش، آن را در اتاقش نگه می‌دارد و بالاخره همراه با سه چمدان به ایران باز می گردد.

یکی از این چمدان‌ها به شکلی غیرعادی بزرگ است و به تابوت می‌ماند و یادآور تابوتی است که احمد بوف کور جسد تکه تکه شده زن اثیری را داخل آن می‌گذارد. او نامزدی طولانی‌اش را با دخترعمویش برهم می‌زند و اعلام می‌کند که قصد ازدواج ندارد و عروسک را در اتاق شخصی خودش در یک درگاهی و پشت پرده پنهان می‌کند.

هر شب چند لیوان نوشیدنی الکلی می‌خورد و ساعت‌ها به مجسمه خیره می‌شود. بعضی وقت‌ها که سرحال است، مجسمه را درمی‌آورد و با او قدم می‌زند، لمسش می‌کند، سینه‌هایش را نوازش می‌کند و حتی او را می‌بوسد. «این‌ها تمام زندگی عاشقانه مهرداد را می‌سازند. برای مهرداد این عروسک سمبل عشق و شهوت است.»

بعد از مدتی، اهل خانه پی به راز مهرداد می‌برند و دختر عمو/ نامزد او کم کم مدل لباس‌هایش را عوض می‌کند و خود را شبیه به عروسک می‌کند. مهرداد متوجه می‌شود و به خاطر این کار نامزدش، نسبت به او احساس عشق و نفرت می‌کند.

بعد از مدتی و بنا به دلیلی نامعلوم، تصمیم می‌گیرد که بر عروسک یا مجسمه خشم بگیرد و از شرش خلاص شود، اما ـ در حال و هوایی که بسیار به حال و هوای بوف کور نزدیک است ـ نگران است که این اتفاق سبب شود چشم نامحرمان به او بیفتد. در نتیجه تصمیم می‌گیرد که آن را بکشد، درست همان‌طور که یک نفر آدم زنده را می‌کشند.
در بوف کور احمد یک چاقو می‌خرد، اما از فکر استفاده از آن بیرون می‌آید. با این همه در نهایت، دخترعمه/ لکاته (ظاهرا بر اثر تصادف) با همان چاقو کشته می‌شود. در این داستان، مهرداد یک رولور کوچک می‌خرد، اما در استفاده کردن از آن تردید دارد. در یک بعدازظهر، زمانی که به سراغ مجسمه می‌رود تا آن را لمس کند و ببوسد، گرمای انسانی وجود عروسک او را عمیقا شگفت‌زده می‌کند. او با ترس و پریشانی خود را عقب می‌کشد و در صندلی‌اش می‌اندازد.

عروسک آهسته آهسته به سمت او حرکت می‌کند. مهرداد ناخودآگاه رولور کوچکش را در می‌اورد و با اضطراب به سوی عروسک شلیک می‌کند: «اما این عروسک نبود، درخشنده بود که در خون غوطه می‌خورد.» به این ترتیب در پایان داستان دختر عمو/ نامزد به شکلی تصادفی کشته می‌شود، درست مانند دختر عمه/ همسر در بوف کور.
.:. خاموشی به هزار زبان در سخن است .:.
     
  
مرد

 


صادق هدایت و پیشینه های بوف کور۳

سه قطره خون احتمالا پخته‌ترین روان ـ داستان هدایت پس از بوف کور است. سبک این داستان نیز مدرنیستی است و حال و هوایی سوررئالیستی دارد و به شکلی وسیع از تکنیک بازتاب تصاویر استفاده می‌کند و عمدا روی مشکلی نامشخص و فرار متمرکز شده است.

سه قطره خون نیز مانند بوف کور از دو بخش تشکیل شده: زندگی در لحظه حال و زندگی در گذشته، با این تفاوت که گذشته در این داستان حقیقی و معاصر است و این در حالی است که گذشته در بوف کور، انتزاعی و مربوط به عهد کهن است.

بخش اول با صحبت‌های احمد، احمد داستان، درباره خودش و دارالمجانین، جایی که بیش از یک سال در آن ساکن بوده است. مدت‌هاست که ناله‌های شبانه یک گربه ـ و نه میو میو کردنش ـ خواب راحت را از چشمان احمد گرفته است.

یک بار یکی از مریض‌های دارالمجانین شکم خودش را با تیله شکسته پاره کرده، روده‌هایش را بیرون کشیده بود و با آن‌ها بازی می‌کرد. او قبل از آن که دیوانه شود قصاب بوده و درست مثل قصاب بوف کور، به شکم پاره کردن عادت داشته است. به باور احمد، ناظم دارالمجانین که تا حدودی بازتابی از تصویر خود احمد است، نیز دیوانه است. چرا که مدام در باغچه بالا و پایین می‌رود و پای درخت کاج را نگاه می‌کند.

احمد اضافه می‌کند که «من می‌دانم آن‌جا زیر درخت سه قطره خون روی زمین چکیده»:
«دیروز بود دنبال یک گربه گل باقالی کرد: همینکه حیوان از درخت کاج جلو پنجره‌اش بالا رفت، به قراول دم در گفت حیوان را با تیر بزند. این سه قطره خون مال گربه است.»

عباس یکی دیگر از مریض‌هاست که بازتابی دیگر از تصویر احمد است. او فیلسوف است (یا بهتر است بگوییم اهل فلسفیدن است) و تار می‌نوازد و ظاهرا فقط به خاطر نوشتن ابیات زیر کارش به تیمارستان کشیده:

دریغا که بار دگر شام شد/ سراپای گیتی سیه فام شد
همه خلق را گاه آرام شد/ مگر من که رنج و غمم شد فزون
جهان را نباشد خوشی در مزاج/ بجز مرگ نبود غمم را علاج
ولیکن در آن گوشه در پای کاج/ چکیده است بر خاک سه قطره خون

در انتهای بخش اول، احمد داستان زیر را نقل می‌کند:

«دیروز بود در باغ قدم میزدیم. عباس همین شعر را میخواند. یک زن و یک مرد و یک دختر جوان بدیدن او آمدند. [...] من آن‌ها را دیده بودم و می‌شناختم، دختر جوان یکدسته گل آورده بود. آن دختر به من میخندید، پیدا بود که مرا دوست دارد، [...] اما آن زن که با دکتر حرف میزد من دیدم عباس دختر جوان را کنار کشید و ماچ کرد.»

در بخش دوم احمد از زمانی می‌گوید که هنوز به تیمارستان نیامده بود. او و دوست صمیمی‌اش، سیاوش، با دو خواهر که دخترعموهای سیاوش بودند، نامزد کرده بودند. سیاوش هم بازتابی از تصویر احمد است و آن دو خواهر هم بازتاب هستند: یکی از آن‌ها حتی اسم هم ندارد و در هیچ کجای داستان ظاهر نمی‌شود.

سیاوش در همسایگی احمد زندگی می‌کند. یک روز احمد صدای شلیک گلوله از فاصله‌ای بسیار نزدیک را می‌شنود و در این باره با سیاوش که مدتی است به بیماری نامشخصی مبتلا شده، حرف می‌زند. سیاوش در سکوت او را به سمت درخت کاج باغچه هدایت می‌کند و سه قطره خون تازه که پای درخت کاج چکیده را به او نشان می‌دهد.

سیاوش توضیح می‌دهد که با گربه ماده‌اش به اسم نازی ارتباط صمیمانه‌ای داشته. نازی هم دوست داشتنی بوده و هم مکار، از آن هایی که رازهای زندگی‌شان را برملا نمی‌کنند.

نگاه‌های نازی معنادار بوده، و با آن چشم‌های جذاب سبز حتی گاهی احساسات انسانی از خود بروز می‌داده.

نازی در فصل جفت‌گیری، برای خودش جفتی پیدا می‌کند که از باقی گربه‌های نر پرزورتر است و صدای رساتری دارد: «گربه‌های دزد لاغر ولگرد و گرسنه [...] طرف توجه ماده خودشان هستند.» سیاوش هم عصبانی است و هم حسودی می‌کند، با این همه احساسات واقعی‌اش را با تظاهر به این که تنها مشکلش سروصدای آن‌هاست که در شب مانع خوابیدن او می‌شود، پنهان می‌کند.

در نهایت سیاوش عنان از کف می‌دهد و گربه نر را با شلیک گلوله می‌کشد. نازی جسد جفت‌اش را با خود می‌برد، با این همه سیاوش از آن به بعد هر شب صدای ناله‌های گربه مرده را می‌شنود. هر بار که صدای ناله گربه را می‌شنود، به طرف صدا شلیک می‌کند و هر بار با هر شلیک سه قطره خون تازه روی زمین پای درخت کاج می‌چکد.

در این جای داستان است که رخساره، دختر عموی سیاوش که نامزد احمد است، با مادرش وارد اتاق می‌شود. سیاوش از احمد می‌خواهد که شهادت دهد با چشم‌های خودش سه قطره خون را پای درخت کاج دیده. احمد قبول می‌کند و بعد تار را برمی‌دارد و می‌خواند:

دریغا که بار دگر شام شد/ سراپای گیتی سیه فام شد . . .
ولیکن در آن گوشه در پای کاج/ چکیده است بر خاک سه قطره خون

رخساره او را دیوانه می‌خواند و بعد همگی از اتاق بیرون می‌روند و او را تنها می‌گذراند.

از میان پنجره احمد سیاوش و رخساره را می‌بیند که همدیگر را در آغوش گرفته‌اند و می‌بوسند.
بخش اول «سه قطره خون» نیز مثل «بوف کور» در زمان حال اتفاق می‌افتد و قرینه انتزاعی بخش دوم است که در آن گذشته رخ داده است.

بر خلاف «بوف کور» گذشته در این داستان بخشی از تاریخ طبیعی است و نه بازگشت به حیات پیشین. احمد/عباس در تیمارستان معادل احمد/سیاوش در خانه است، و گربه و دخترعمو/ نامزد در هر دو بخش داستان حضور دارند. گربه ماده در این داستان تا حدودی مخلوطی از شخصیت زن اثیری و لکاته در بوف کور است. گربه نر نیز با رجاله‌ ها قابل قیاس است.

در این داستان همچنین با یک مرگ مرموز، ناپدید شدن و حضور ارواح طرفیم. مثل «بوف کور» و «عروسک پشت پرده» محتوای داستانی محدود است و شخصیت‌های اصلی به یک زن و مرد تقلیل یافته‌اند. درگیری‌های شخصیت‌ها کمتر است، و فضای افسردگی و ناامیدی کم و بیش در داستان پنهان است و کمتر به چشم می‌آید. با این همه قرابت این داستان با «بوف کور» پرواضح است.

همانگونه که بسیاری می‌دانند اندیشه‌ها، ایده‌ها، مواد خام و تکنیک‌های ایرانی و غربی بسیاری، حتی تفاسیر خود هدایت از اشعار و افکار عمر خیام، در شگل‌گیری و آفرینش «بوف کور» نقش داشته است. بوف کور همان فضای دلگیر، تیره و بدبینانه تمامی روان ـ داستان‌های هدایت را دارد.

با این همه در دو داستان «عروسک پشت پرده» و «سه قطره خون» است که شباهت‌ها حتی در سطح جزییات، بسیار زیاد و غیرعادی است. و جالب‌تر این است که یکی بر اساس تکنیک‌های سوررئالیستی نوشته شده که در «بوف کور» نیز به کار رفته و دیگری مانند دیگر روان ـ داستان‌های هدایت و باقی آثار داستانی او از تکنیک واقعیت‌گرایی بهره برده است.

همایون کاتوزیان - استاد مدرسه مطالعات شرقی دانشگاه آکسفورد در بریتانیا
.:. خاموشی به هزار زبان در سخن است .:.
     
  
مرد

 


(رباعی دکتر شفیعی کدکنی در مورد صادق هدایت)

گه ملحد و گه دهری و کافر باشد
گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را
مردی که ز عصر خود فراتر باشد.
این کاربر به زودی بن خواهد شد .
     
  
صفحه  صفحه 3 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
شعر و ادبیات

Sadegh Hedayat | صادق هدایت

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA