انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

Sadegh Hedayat | صادق هدایت


مرد

 
آفرینگان(۲)


ولي هرگاه درست دقت ميكردند در صحن استودان يكدسته سايه هاي سفيد شبيه آدمي ديده ميشد كه روي
پلكان داخل دخمه نشسته بودند و يا دور دخمه و درون آن ميلغزيدند و جا بجا ميشدند . سه ر وز و سه شب بود
كه بالاي سر مرده زربانو سايه سفيدي دست زير چانه اش زده بود و چشمهايش به تن سرد و نرمي كه در
شرف تجزيه بود، موهائي كه روي پيشانيش چسبيده بود و پستانهائي كه هنوز آويزان نشده بود خيره شده بود
و با خودش زير لب زمزمه ميكرد، ولي سايه ديگري كه پهلو ي مرده همسايه او نشسته بود پيوسته در جنب و
جوش بود و چيزهائي با خودش ميگفت كه زربانو درست ملتفت نميشد، يعني حواس او جاي ديگر بود. سايه هاي
ديگر بآنها نز ديك ميشدند و دوباره عقب ميرفتند . ناگاه سايه زربانو براي اولين بار متوجه سايه همسايه اش شد
و حرف او را فهميد كه با خودش ميگفت :
اي اهورا مزدا بتو پناه ميبرم، اوه چه بدبختي ! همه گناهان خودم را به چشم مي بينم . هر روزي نه هزار سال - »
بنظرم ميآيد و چه بوي بدي ميآيد ! دور شو ، از من دور شو، اي روسپي نابكار : خرفستر زشتكار ، برو تو كي
هستي ؟ من كسي را باين زشتي ن ديده بودم : اهريمن بدكار از من چه مي خواهي ؟ هرگز تو انديشه بد، گفتار بد
و كردار بد من نيستي . چطور از گناهان من تو باين شكل شدي ؟ نه ، هرگز چرا .... منكه از بينوايان دستگيري
مي كردم ، منكه از بت پرستي ، از خشم و بيداد پرهيز ميكردم، از آب و آتش نگهداري مي كر دم و در خانه ام بر
روي كسي بسته ن بود. منكه درو غ نگفته بودم چرا باينجا آمدم؟ ... او چه ترسناك ! ... برو ، برو از من دور
شو....
سايه زربانو از ترس مي لرزيد، رويش را كرد بهمسايه اش و گفت :
- چه ميگوئي ؟
ولي او بدون اينكه متوجه زربانو بشود بحالت وحشت زده پيج و تاب ميخو رد و ميگفت : - اوه ، چه پلي ! چه پل
ترسناكي ! اين سگ زرين گوش است . اوه ، سروش راشنو هم آمد . حالا گناه ها را در ترازو ميكشند . ديوها ،
چقدر ديو ! اينها ديگر كجا بودند ؟ ... نفسم پس ميرود ، كسي نيست كه بدادم برسد ... بوي گوگرد مي آيد ...
چه باد سردي ميوزد! استخوانهايم دارد ميتركد. چه پليد، چه ناپاك ، بدبو و چركين است ! چه تاريك ، چه سنگلاخ
ترسناكي ! سوسمارها را ببين ...
بعد روي مرده خودش افتاد. زربانو از ترس بلند شد ايستاد ولي در همينوقت يكي از سايه ها كه بيشتر از ديگران
كنجكاو بود باو نزديك شد و گفت :
- چرا ميلرزي ؟ بيا، ما هم آنجا هستيم ، ديگر تماشا فايده اي ندارد ، بيا پيش ما.
زربانو جواب داد : اي دختر نيكوكار تو كيستي ؟
-من نه دخترم و نه نيكوكار، من بازپرس هستم.
- بازپرس!... بگو بمن آيا گناهكارم ، منكه تمام زندگيم را درد كشيده ام ؟
- من چه ميدانم.
- پس بمن بگو آيا در دوزخ ه ستيم يا اينجا همستگان است ؟ اين مرد (اشاره بهمسايه اش ) الآن از شكنجه پل
چينود ، سگ زرين گوش و بوي گوگرد ميگفت و فرياد ميزد . پس ما دوزخي هستيم ؟ اما من هيچ گمان
نميكردم ، منكه آنقدر در زندگيم درد كشيده ام، آنقدر رنج برده ام ! مگر تو فرشته نيستي ؟
ناز پري ل بخند زد و گفت : - شماها چه ساده هستيد ! منهم يك نفرم مثل تو . اين مرد ديوانه است، يك هفته بيشتر
است كه ما از حرفها و حركات او كيف مي كنيم، گاهي خيال ميكند در كروثمان است ، گاهي در همستگان است و
گاهي هم در دوزخ است. مگر تو ملتفت نبودي ؟
- من همين الآن ملتفت شدم . تا حالا با خودم آفرينگان مي گفتم.
- پس موقع بدش را ديده اي ، اما از من بتو نصيحت چانه ات را بيخود خسته نكن ، حرفهاي بهتري داريم.
زربانو با حالت مشكوك گفت : - تو كه از طرف اهريمن نيستي ؟ تو كه نيامده اي مرا گول بزني ؟
- هنوز خيلي بچه اي ، چند شب است كه اينجا هستي ؟
- سه شب.
- مگر امشب نميرويم روي بام خانه تان . مگر كسي برايت آفرينگان نمي گويد؟
- در صورتيكه فايده ندارد!
- براي سرگرمي است ، ما عادت داريم شب هر مرده اي دسته جمعي ميرويم بالاي بام خانه اش ... اوه ، اگر
بداني زندگي ما چقدر يكنواخت است!
- يعني مي خواهي بگوئي كه امشاسپندان ، ايزدان ، فرشتگان ، دوزخ ، همستگان ، كروتمان و همه اينها دروغ
است ؟
- من نميخواهم چيزي بگويم ... افسوس ، ما هم روزگاري باور ميكرديم ! اما دنيا بقدر فكر آدمها محدود
نيست . تو گمان مي كني كه آدميزاد كوچك و بيچاره با زندگي پستي كه روي زمين كرده ، م رگ و زندگي ،
هستي و يا نيستيش در دنيا تأثيري دارد؟
- پس اينهمه دردي كه روي زمين كشيده ام همه بيهوده بود ، اينهمه رنجي كه بردم؟
- همين اميد، همين گول بتو اميدواري مي داد ، ديگر چه مي خواهي ؟ كاش ما هم ميتوانستيم خودمان را گول
بزنيم ! پس ما چه بگوئيم كه كهنه كار شده ايم و هر وقت يكنفر تازه وارد بميانمان ميآيد افكارش ما را بخنده
مياندازد؟
- اوه ....پس همه اش همين بود ؟
     
  
مرد

 
آفرینگان(۳)


- من نميخواستم كه تو غضبناك بشوي ، فقط آمدم كه اگر از دستم بر بيايد بتو كمك بكنم.
- چه كمكي ؟
- از اشتباه بيرونت بياورم، بعد هم حرف بزنيم و درد دل بكنيم.
- من فقط مي خواستم ناهيد نادختري خودم را ببينم و باو دلداري بدهم.
- غم خودت را بخور ، زنده ها ، آنها خوشبختند. آزادند ولي ما !
- چطور؟
- آنها خوشبختند، آزادند ولي ما چه هستيم: يكمشت سايه هاي سرگردان با افكار شوريده كه در هم ميلوليم!
- پس شما تمام اين مدت را چه ميكنيد؟
- چشم براه هستيم .... هزار جور حرف ميزنند، ميگويند كه دوباره برمي گرديم روي زمين ...افسوس، آيا
ممكن است ؟ روي زمين يك اميد فرار هست آنهم مرگ است ، مرگ ! ولي اينجا ديگر مرگ هم نيست ،
مامحكوميم ، ميشنوي ، محكوم يك اراده كور هستيم . وقتي كه روزها ، ماهها، سالها آن كنا ر كز كردي ،
روزهاي دراز تابستان ، شبهاي تاريك و سرد زمستان روزهاي ابر و تيره پائيز و مرده خودت را ديدي كه
زير رگبار ، زير آفتاب و برف و بوران خرده خرده از هم ميپاشد و كركسها سر آن دعوا ميگنند ، آنوقت
حرفهاي مرا بياد ميآوري.
- چه زندگي يا چه مرگ دردناكي ! مثل اينست كه اين افكار از تماشاي استخوان پوسيده و بوي گوشت گنديده
براي شما پيدا شده.
در اينوقت پنج سايه ديگر دور آنها جمع شدند . ناز پري به زربانو گفت : - اينها را نميشناسي ، جوانشير، آذين،
وندان، مهيار و نوشافرين هستند . پنج نفر با پنج جور عقيده كه هميشه باهم كشمكش دارند و ما از حرفهاي آنها
كيف ميكنيم.
زربانو گفت : در اينجا هم مگر اختلاف فكر و عقيده هست؟ من بخيالم درين جهان بجز راستي چيز ديگري نيست.
نازپري: چه اشتباهي ! ماهيت اشخاص كه عوض نميشود . اينها همان آدمهاي روي زمين هستند با همان افكاري
كه بگوششان خواند ه اند . اگر بنا بود فكر و شكل هر كسي تغيير ميكرد يك موجود تازه اي ميشد كه خودش را
مسئول پندار و كردار و گفتار گذشته خودش ميدانست.
زربانو:پس يك پاداش و جزائي هست و بيخود نمي گفته اند !
مهيار: زود نتيجه نگير ، نازپري گفت كه هر كسي با همان افكاري كه روي زمين داشته به اين جهان ميآيد، يعني
كسي نه فرشته ميشود و نه ديو . ولي اين دليل نميشود كه پاداشي در ميان باشد . مگر زندگي ما روي زمين از
روي عقل و منطق بود؟
زربانو: راستش من هنوز نمي دانم اين حرفهائي كه ميزنيد جدي است يا شوخي ميكنيد . آيا شما وه _ _آفريد
مادرم را نمي شناسيد؟ميخواستم او را ببينم ، از او بپرسم.
شهرام كه تازه در جرگه آنها آمده بود به مهيار گفت : - تازه آمده است نميداند.
جوانشير به زربانو گفت : اينجا ديگر كسي كسي را نميشناسد، توچه ساده هستي!
نوشافرين به زربانو گفت : به ، خداپدرت را بيامرزد ! دوازده سال پيش منهم روي زمين بودم و سينار را دوست
داشتم او هم مرا ميخواست و بعد از مرگ او من خودم را كشتم، بخيالم او را درين جهان ميبينم . حالا سايه ما
هميشه از هم گريزان است و سايه همديگر را با تير ميزنيم . آنجا براي شهوت ولي اينجا اين حرفها كهنه ميشود .
براي روي زمينيها، براي خوشبخت ها خوبست !
زربانو: پس شما بدون ترس، بدون اميد، بدون خوشي و شهوت و سرگرمي چه ميكنيد؟
نوشزاد كه بجرگه آنها ملحق شده بود گفت : شما ها هنوز عذاب گذرانيدن وقت را نميدانيد ، شكنجه فكري را نمي
توانيد بدانيد . هنوز نميدانيد كه بدبختي چيست . وقتيكه سالها ، روزها روي اين سنگهاي كوه ، كنار جويها ويلان و
سرگردان بسر برديد آنوقت مزه اش را ميچشيد.
زربانو: همه اين حرفها برايم تازگي دارد، پس ميخواهيد بگوئيدكه آهورامزدا با آفريدگاري....
نوشزاد حرف او را بريد : بينداز دور، اين مثلهاي بچگانه را كه بدرد خوابان يدن احمق ها ميخورد . بينداز دور ، اگر
آهورائي بود و بدست من ميافتاد....
زربانو: پس حالا فهميدم ما همه مان گناهكاريم و در دوزخ هستيم.
ناز پري : عادت ميكني . مگر روي زمين چه اميد و انتظاري داشتيم ؟ فقط با يك مشت افسانه خودمان را گول
ميزديم. هيچوقت كسي رأي ما را نپرسيده بود. هميشه محكوم بوده ايم.
شيرزاد بلند، تنومند و خنده رو جلو آمد و گفت : باز چه خبر است عزا گرفته ايد؟ شماها بلد نيستيد وقت خودتان
را بگذرانيد . چرا بزمين و آسمان دشنام ميدهيد؟ از من ياد بگيريد، من روي زمين همه اش مست بودم ، حالا هم
خوب جائي پيدا كر ده ام . روزها ميروم در سردابه خانه مان پاي كپ شراب مينشينم . هواي نمناك و بوي شراب
زندگي گذشته مرا روي زمين بيادم ميآورد. شماها زياد متوقع هستيد.
     
  
مرد

 
آفرینگان(۴)


هشديو كه تازه وارد شده بود گفت : اين شيرزاد در زندگيش خوش بوده حالا هم خوش است . اصلا رگ ندارد .
پس من بيچاره چه بگويم كه زندگيم را رنج بردم و با خون دل پول جمع كردم و پولها را در قلك گذاشتم و پاي
درخت چال كردم.حالا هم هر روز كارم اينست كه ميروم پاي همان درخت كشيك ميكشم تا كسي آنرا نبرد .
ميرانگل: داغ مرا تازه كردي ، منهم بهمين درد گرفتارم . هر روز ميروم بازار كنار دكان فيروز شريك و همكارم
مي نشينم ، او چيز ميفروشد و من تماشا ميكنم تا مبادا كلاه سر ورثه من بگذارد.
زربانو: پس چرا شبها باينجا برميگرديد.
ميرانگل : چون ناگزيريم، بايد بيائيم پهلوي استخوان هاي خودمان وانگهي باينجا عادت كرده ايم . دورهم جمع
ميشويم، همدرديم، اينطور بهتر است. در تنهائي بما خوش نمي گذرد ، حالا ميماني مي بيني!
زربانو : آخرش كه چه بشود؟ پس اينهمه چيزها كه ميگفتند!
كهزاد: اينجا هم هر كسي چيزي مي گويد اما بايد رفت و ديد ! ما كه نديده ايم . يك نقطه سياه است . آيا در آن دنيا
ميدانستيم كه اينطور سرگردان ميشويم؟
زربانو : بدون كيف ، بدون سرگرمي !
نازپري : حالا دلگير نباش، عادت ميكني ، ما كارمان اين است كه دور هم مي نشينيم، از زندگي گذشته خودمان
روي زمين صحبت مي كنيم . در اينجا ديگر بد و خوب ، شرم و حيا و همه چيز برايمان يكسان است . هر وقت كه
مرده تازه اي ميآيد تا چند روز با او مشغوليم . گاهي ميرويم مرده هاي ديگر را از قبرستانها ميآوريم : از آئين و
اعتقادات خودشان براي ما صحبت مي كنند . از كارهاي روي زمين خودمان نقل ميكنيم . دو روز پيش بود، يكي از
آنها اينجا آمده بود . اسمش زعفران باجي بود، دلش نميخواست از اينجا برود ، آنقدر حرفهاي بامزه ميزد ! اما
بعضيها گوشت تلخند، خاموشند و از ما دوري ميكنند، و هميشه متفكر ، تنها بالاي كوهها ميگردند . مثلا آذرنوش
را ببين . آن بالا روي پله ها نشسته (اشاره )، هر وقت مرده تازه اي ميآورند ، ميآيد بدقت از نزديك بتن او نگاه
ميكند ، بعد ميرود همان بالا غمناك و افسرده مي نشيند . يكي ديگر سهراب هميشه با روان سگش كنار چاه ها
بگردش ميرود، چقدر خوب بود اگر زندگان براي ما ساز ميزدند و ميآمدند اينجا پهلوي مرده ها كيف ميكردند،
براي خودشان هم بهتر بود، چون يادشان ميافتد كه روزي مثل ما ميشوند. آنوقت بيشتر از زندگي لذت ميبردند.
زربانو: مرده هاي ديگر چه ميگويند، آنهائي كه ميرويد از گورستانها ميآوريد ؟
ناز پري : نه ، كار و بار ما بهتر است ، ما اينجا شاهي مي كنيم . آنها را زير خاك و گل ميكنند . چه تاريك، ترسناك
و پليد است ! مار و مو ر تن آنها را ميخورد و پيوسته با هم كشمكش دارند، برخي از آنها بدخمه ما پناه ميآورند .
ما اينجا آزاديم . مانند يك كشتي كه روي درياي طوفاني ول شده باشد . پهلوي هم هستيم . آزادانه درد دل
ميكنيم. دور از جار و جنجال و گريه و زنجموره هستيم و تا آخرين ذره تن خودمان را كه از هم مي پاشد بچشم
خودمان مي بينيم. من هرگز دلم نميخواست با آن كثافت مرا زير گل بكنند.
زربانو: من دارم ديوانه ميشوم ، منكه اينهمه در زندگيم درد كشيده ام.
كهزاد : چون وچرا ندارد، گويا فراموش ميكني كه محكوم هستيم . اگر ميتواني تغيير بده ، با اين عقل دست و پا
شكسته خودمان ميخواهيم براي وجود چيزها منطق بتراشيم . مگر كدام چيز از روي عقل است؟ روي زمين شكم
و شهوت جلو چشمها پرده انداخته ، اما ازين بالا كه نگاه بكنيم زندگي روي زمين مثل افسانه اي بنظر ميآيد كه
مطابق فكر يكنفر ديوانه ساخته شده باشد.
زربانو : من دلم گرفت ، پس تا دنيا دنياست بايد بهمين حال بمانيم ؟
رشن كه با سايه هاي ديگر بآنها نزديك شده بود، گفت : آنقدر بايد صبر بكنيم تا بكلي در فروهر ممزوج و نابود
بشويم .
آذين : بحرفهاي اين گوش ندهيد ، حواسش پرت است، همان افكاري كه روي زمين بگوش او خوانده اند تكرار
ميكند.
رشن : پس تو معتقد نيستي كه ما در تن آدمهاي ديگر و يا جانوران حلول ميكنيم تا از پليدي ماده برهيم؟
آذين: كه بعد چه بشود؟
رشن : روح مجردي بشويم.
آذين : مگر وقتيكه روح آمد مجرد نبود ؟ بر فرض هم كه مجرد شد بكجا برميخورد ؟ و يا اينكه روي زمين
كارخانه روح مجرد سازي است ؟ ول كن ، اين افكار كوچك زمينيهاست ، مسخره است .
رشن : و هميشه بچيزهاي موهوم معتقدي .
آذين : تو هم هميشه بچيزهاي موهوم معتقدي .
رشن : آيا اينهمه درد، اينهمه زجري كه روي زمين مي كشيم ، و يا در اينجا متحمل ميشويم بيهوده است؟
آذين : تو از روي ا حساسات خودت فلسفه ميبافي ، براي گول زدن خودت است . اما چشمت را باز كن . اين
شيرزاد (اشاره ) را ببين ، تمام زندگيش شراب خورده و مست بوده، حالا هم كنار كپ شراب خودش ميرود و
كيف ميكند . برعكس هشديو كه مثل جهودها پول جمع كرده ، حالا هم بالاي پولش كشيك ميدهد و رو ز و شب
فكرش آنجاست ، چرا اينطور شده؟ نه تو ميداني و نه من، منطق هم ندارد . چرا ما اينجا سرگردانيم؟ چرا روي
زمين بوديم؟ نه تو ميداني و نه من . پس بهتر اينست كه حرفش را نزنيم.
رشن : تو بخيالت همه مثل تو بي فكرند؟ اگر بنا بود همه مرده ها بمانند، چند صد سال است كه اين دخمه درست
شده ، چند هزار نفر مرده را اينجا گماشته اند، پس سايه آنها كجاست ؟
همه آنها در فروهر حل شده اند، فقط دسته اي ميمانند كه به زندگي مادي علاقه دارند . بعد آنها هم ميروند و در
جسم بچه ها حلول ميكنند تا دوباره روي زمين بدنيا بيايند، و اينكار آن قدر تكرار ميشود تا بكلي از آلاي ش ماده
پاك بشوند و دسته اي كه علاقه مادي آنها بريده شده داخل قواي طبيعت ميشوند تا بكلي از بين بروند.
آذين : پس به عقيده تو بايد عده مردم كم بشود چون يك دسته روح از بين مي روند.
رشن : روح جانوران كه ترقي ميكند بجسم آدمها حلول ميكند، و ممكن است آدمهاي شهوتي در جسم جانوران
بروند. يك نقاش در جسم شبپره حلول كرده من او را ميشناسم . هميشه دور از مردم روي گلهاي وحشي
مينشيند.
     
  ویرایش شده توسط: nisha2552   
مرد

 
آفرینگان(۵)


آذين : كي براي تو خبرش را آورده ؟ نه ، اشتباه مي كني روح هم ميميرد . اينها همه فرضيات است . آنها كه قواي
ماديشان بيشتر است، بيشتر ميمانند، بعد كم كم ميميرند . چطوربدون تن ميشود زندگي جداگانه داشت؟ همه چيز
روي زمين و آسمانها دمدمي ، موقتي و محكوم به نيستي است. چرا ما بخودمان اميد زندگي جاوداني را ميدهيم؟
رشن : پس ما ، همين وجود ما را تو انكار ميكني؟
آذين: وجود زنده هاي روي زمين را هم انكار ميكنم .
آيا در حقيقت زندگان هم وجود دارند؟ آيا بيش از يك
موهوم هستند؟
يك مشت سايه كه در اثر يك كابوس هولناك ، يا خواب هراسناكي كه آدم بنگي ببيند بوجود آمده
اند، از اول يك وهم ، يك فريب بيش نبوده ايم و حال هم بجز يك مشت افكار پريشان موهوم چيز ديگري نيستيم!
ناز پري بميان آمد، باز هم رشن و آذين بهم افتادند ! سرمان درد گرفت از بسكه منفي بافي مي كنند . بگذاريد از
زربانو بپرسيم چه كيفهايي روي زمين كرده ، حرفهاي شما تازگي ندارد.
زربانو كه دوباره بمرده خودش خيره شده بود سرش را بلند كرد و گفت : بازهم زمين ؟
ناز پري : البته كه زمين . روي زمين ساز هست ، پول هست ، شراب هست، خواب هست، فراموشي هست ، عشق
هست ، دوندگي ، گرسنگي ، گرما ، سرما، تشنگي ، گردش و حتي اميد خودكشي هست ، ولي ما هيچ دلخوشي
نداريم . ما با زندگي زنده ها خوشيم و با حرفش خودمان را گول ميزنيم.
زربانو: در صورتيكه دخالتي در زندگي يكديگر نداريم!
نازپري : چرا ، اوه برعكس وقتيكه زندگان از ما ياد كنند بقدري خوشوقت ميشويم كه اندازه ندارد و براي همين
است كه آفرينگان ميگويند و درون مي يزند، چون بياد زندگي خودمان روي زمين ميافتيم . همه تفريح ما اينست
كه با يك دسته از دوستان برويم بالاي بام خانه مان و برايمان آفرينگان بگويند .
اگر نگفتند بتوسط مهر سروش بنزد آهورا مزدا شكايت ميبريم .
يك هفته ديگر سرسال من است . دخترم برايم آفرينگان ميگويد، ترا هم ميبرم ،
راستي مگر تو كسي را نداري برايت آفرينگان بگويد .
نازپري: روي زمين چه كيفهائي كرده اي؟
زربانو :–من تنها كيفم اين بود كه بميرم، همه اش بآرزوي اين دنيا بودم تا شايد فرهاد را ببينم.
نازپري : بيچاره !... هي ميگفتي كه من خيلي درد كشيده ام.
زربانو: من و خواهرم نوشابه هر دو عاشق پسر عمويم فرهاد شديم . فرهاد مرا خ يلي دوست داشت ولي چون
نوشابه از عشق خودش بفرهاد برايم گفته بود . من خودداري كردم و هر چه فرهاد بمن پيشنهاد زناشويي كرد
من رد كردم . تا اينكه فرهاد ناخوش شد و بعد از دو ماه جلو ما جان كند و مرد . و من و خواهرم سر نعش او
سوگند ياد كرديم كه تا زنده هستيم شوهر ن كنيم. جامه كبود پوشيديم و همه فكر و ذكرمان فرهاد بود . نوشابه
هم پارسال مرد و من تنها ماندم، از تنهائي رفتم يك دختر سر راهي برداشتم، همين ناهيد حالا سيزده سال دارد.
نازپري: اينها كه كيف نبود!
زربانو : چرا ، يكشب ، فقط يكشب من كيف كردم و از زندگي خودم لذت بر دم و باقي زندگي من دور ياد بود
همان يك شب چرخ مي زد و باميد آن زنده بودم . آن شبي بود كه من تنها در خانه بودم و فرهاد بيخبر وارد شد .
هر چه خواست برگردد من نگذاشتم و او را نگهداشتم . حياط ما بزرگ است بالايش سه اطاق دارد با يك ايوان و
جلوش باغ است كه ميان چمنز ار يك چفته مو درست كرده اند .
اتفاقًا در آن شب هوا بقدري ملايم و خوب بود .
مهتاب هم درآمده بود و نسيم خوشي ميوزيد . من و فرهاد رفتيم زير چفته مو روي كنده درخت نشستيم . فرهاد
از عشق خودش برايم ميگفت و بازوهايم را فشار ميداد ، من هرگز اين شب را فراموش نميكنم!
نازپري : پس تو كسي را نداري تا برايت آفرينگان بگويد .
     
  
مرد

 
آفرینگان(قسمت آخر)


زربانو : چرا مگر نگفتم كه ناهيد نادختريم هست، حتمًا او برايم آفرينگان ميگويد . اگر بداني چقدر مرا دوست
داشت !
نازپري : پس برويم روي بام خانه ات و تماشا بكنيم، حالا ما راهم با خودت ميبري؟
زربانو : برويم.
همه همسايه ها دسته جمعي بلند شدند و دست هم را گرفتند . نازپري دست زربانو را گرفت ، روي پاهايشان
ميلغزيدند و كم كم از زمين بلند شدند و مثل باد و يا تيري كه از كمان بگذرد حركت مي كردند . تا اينكه زربانو
خانه اش را نشان داد و همه آنها روي بام آن خانه فرود آمد ند ، در ايوان خانه يك چراغ ميسوخت ، يك قاليچه
افتاده بود و يك بغلي شراب و يك سبد گيلاس و آلبالو گذاشته بودند . باغچه جلو ايوان تميز و آب پاشي شده
بود. چمن ها برنگ سبز سير جلو روشنائي مهتاب مثل مخمل موج ميزد، هواي نمناك كه در آن عطر گل ياس و
شب بو و گلهاي س رخ و زرد ميلرزيد ، درختها روي چمن سايه انداخته بودند و خاموشي كامل همه جا
فرمانروائي داشت .
نازپري گفت : انگار كسي خانه نيست!
هشديو : زنده ها بفكر مرده ها نيستند!
شهرام : عوض آفرينگان شراب و سبد ميوه !
نازپري به زربانو : اين همان دختري است كه گمان مي كردي ترا دوست دارد شب سوم مرگت در خانه نيست !
آذين : چه راه دوري بود!
نوشزاد : دختر سر راهي بهتر ازين نميشود!
آذين : از كجا كه بهدين باشد؟
ميرانگل به زربانو : نامزد هم دارد؟
زربانو : هرگز ، ناهيد را ميگوئيد؟ بيخود گناهش را نشوييد دختر دست و دامان پاكي است .
ميرانگل : پس كجا رفته؟
زربانو : يك دختر تنها ، شايد رفته چيزي بخرد و برگردد.
ميرانگل : زنده ها ! خوشا بحالشان كي به فكر ماست!
زربانو با دستش به نازپري نشان ميداد و ميگفت : ببين آن شب مهتاب كه گفتم درست همينجور بود . آنجا چفته
چرا »: مو را ببين ، من و فرهاد رفتيم ز ير همين چفته نشستيم . فرهاد دستهاي مرا در دستش گرفته بود و ميگفت
آنقدر غمناكي ؟ چرا اينطور شدي ؟ تو پيشتر اينطوري نبودي ، هيچ ميداني اگر مرا رد بكني چه بمن خواهد
گذشت ؟ ..... نه ، نميتوانم طاقت بياورم . زري جان آيا كس ديگر را ميخواهي ؟ بمن بگو ، من خوشي ترا ميخواهم
من سرم پائين بود بحرفهاي او گوش ميدادم ولي «. و بس ، اگر كس ديگر را ميخواهي با او زناشوئي بكني ، بگو
نميداني چه حالي بودم !
نازپري : ماهر كداممان هزار تا ازين حكايتها داريم، اينها كه چيزي نيست . پس آفرينگان چطور شد؟
هشديو: بيخود از كار خودمان بيكار شديم!
شهرام : تا ما باشيم كه باين آساني گول نخوريم.
رشن : از دست او پيش اورمزد شكايت ميكنيم.
آذين : پيش كي شكايت ميكني؟
رشن : او بايد بداند كه ما احتياجي به آفرينگانش نداريم، ولي اگر او روان ما را يشته بود ما بلاها و رنجها را از
تن و روان او بهتر مي توانستيم دور بكنيم.
آذين : بچگي را كنار بگذار ، اگر احتياج نداشتيم چرا آمديم، و حالا چرا ميخواهيم شكايت بكنيم؟ و اگر بلا گردان
هستيم اول از جان خودمان بلاها را دور بكنيم، اگر ميتوانستيم!
هشديو : بيخود معطل ميشويم، برگرديم .
همه آماده رفتن شدند، زربانو شرمن ده و سرافكنده با وجود آن شوقي كه آنها را آورده بود ناچار بلند شد و
ناگاه در هميندم در خانه باز شد و دو هيكل سفيد پوش مثل سايه وارد شدند . ناهيد بود با يك مرد جوان كه او
هم لباس سفيد پوشيده بود . با هم ميخنديدند و آهسته حرف ميزدند . ناهيد در را بست، بعد آن جوا ن دستش را
بكمر او انداخت ، روي چمن ها خيلي آهسته ميلغزيدند و بسوي چقته مو ميرفتند . سايه آنها روي چمن كش
ميآمد، بهم ماليده ميشد بعد توأم ميگشت و دوباره از هم جدا ميشد و باز يكي ميگرديد . در صورتيكه خودشان
متلفت نبودند ولي سايه هاي روي بام كوچكترين حركت آنهار ا با دقت مواظب بودند . بعد رفتند زير چقته مو روي
كنده درخت نشستند و پشت سايه لرزان برگ درختان ناپديد شدند . فقط گل هاي نسترن و گلهاي زرد بزرگ
آفتابگردان را نسيم آرامي تكان ميداد و در هواي ملايم نمناك پرتو ماه ميلرزيد . بقدري اين پيش آمد ناگهاني بود
كه همه سايه هاي روي بام سرجايشان خشك شده بودند.
آذين گفت :–ديدي آفرينگان نگفت؟
نازپري پيشنهاد كرد: برويم جلو به بينيم چه ميگويند.
ولي زربانو جلو او را گرفت و گفت : نه حيف است . حالاديگر برگرديم، تا همينجا كافي است، يك تكه ، يك لحظه
زندگي مرا بياد آورد . جلوم مجسم كر د، ميترسم از قدرش بكاهد . نزديك نبايد رفت ، چون عشق مثل يك آواز
دور ، يك نغمه دلگير و افسونگر است كه آدم زشت و بد منظري ميخواند . نبايد دنبال او رفت و از جلو نگاه كرد،
چون ياد بود و كيف آوازش را خراب مي كند و از بين ميبرد . در آستانه عشق هم نبايد جلوتر رفت تا همينجا بس
است. همين خوب بود . از هر درودي ، از هر آفرينگاني روان من بيشتر كيف برد . چون تمام آن يك لحظه خوشي
مرا ، سرتاسر جوانيم را دوباره جلو چشمم مجسم كرد. نه نبايد از آستانه آن گذر كرد. تا همينجا بس است.
بعد دسته جمعي برگشتند . زربانو دوباره رفت بالاي س ر مرده خودش دست زير چانه اش زد و نشست و ديگر با
كسي حرف نزد .خاموشي كامل دوباره برقرار شد . همه سايه ها بهت زده دور هم نشسته بودند ، فقط از دور
صداي خنده كفتار و زوزه شغال ميآمد.
     
  
مرد

 
عروسک پشت پرده(۱)


تعطيل تابستان شروع شده بود. در دالان ليسه پسرانه لوهاور شاگردان شبان هروزي چمدان بدست، سوت زنان و
شادي كنان از مدرسه خارج مي شدند . فقط مهرداد كلاه ش را بدست گرفته و مانند تاجري كه كشتيش غرق شده
باشد بحالت غمزده بالاي سر چمدانش ايستاده بود . ناظم مدرسه با سر كچل ، شكم پيش آمده باو نزديك شد و
گفت:
- شما هم مي رويد ؟
مهرداد تا گوشهايش سرخ شد و سرش را پائين انداخت ، ناظم دوباره گفت:
- ما خيلي متأسفيم كه سال ديگر شما در مدرسة ما نيستيد . حقيقتًا از حيث اخلاق و رفتار شما سرمشق
شاگردان ما بوديد ، ولي از من بشما نصيحت ، كمتر خجالت بكشيد ، كمي جرئت داشته باشيد ، براي جواني
مثل شما عيب است . در زندگي بايد جرئت داشت !
مهرداد بجاي جواب گفت :
- منهم متأسفم كه مدرسة شما را ترك ميكنم !
ناظم خنديد ، زد روي شانه اش ، خدا نگهداري كرد ، دست او را فشار داد و دور شد . دربان مدرسه چمدان
گذاشت . مهرداد هم باو انعام « تاكسي » مهرداد را برداشت و تا آخر خيابان آناتول فرانس آنرا همراهش برد و در
داد و از هم خداحافظي كردند.
نه ماه بود كه مهرداد در مدرسه لوهاور مشغول تكميل زبان فرانسه بود . روزيكه در پاريس از رفقايش جدا شد
مثل گوسفندي كه بزحمت از ميان گله جدا بكنند ، مطيع و پخته بطرف لوهاور روانه گرديد . طرز رفتار و اخلاق
او در مدرسه طرف تمجيد ناظم و مدير مدرسه شد . فرمانبردار ، افتاده و س اكت ، در كار و درس دقيق و موافق
نظامنامة مدرسه رفتار ميكرد . ولي پيوسته غمگين و افسرده بود . بجز اداي تكاليف و حفظ كردن دروس و جان
كندن چيز ديگري را نميدانست . بنظر ميآمد كه او بدنيا آمده بود براي درس حاضر كردن ، و فكرش از محيط
درس و كتاب هاي مدرسه تجاوز ن مي كرد . قيافة او معمولي، رنگ زرد، قد بلند، لاغر، چشمهاي گرد بي حالت ،
مژه هاي سياه، بيني كوتاه و ريش كوسه داشت كه سه روز يكمرتبه ميتراشيد . زندگي منظم و چاپي مدرسه ،
خوراك چاپي ، دروس چاپي ، خواب چاپي و بيدار شده چاپي روح او را چاپي بار آورده بود . فقط گاهي مهرداد
ميان ديوارهاي بلند و دودزدة مدرسه و شاگرداني كه افكارش با آنها جور نميآمد ، زباني كه درست نم ي فهيمد ،
اخلاق و عاداتي كه به آن آشنائي نداشت ، خوراكهاي جور ديگر ، حس تنهائي و محرومي مينمود، مثل احساسي
كه يكنفر زنداني بكند . روزهاي يكشنبه هم كه چند ساعت اجازه مي گرفت و بگردش ميرفت ، چون از تآتر و سينما
خوشش ن ميآمد، در باغ عمومي جلو بلديه ساعتهاي دراز روي نيمكت مي نشست ، دخترها و مردم را كه در آمد و
شد بودند، زنها را كه چيز ميبافتند سياحت مي كرد و گنجشكها و كبوترهاي چاهي را كه آزاد روي چمن
ميخراميدند تماشا ميكرد . گاهي هم بتقليد ديگران يك تكه نان با خودش ميبرد ، ريز مي كرد و جلو گنجشكها
ميريخت و يا اينكه كنار دريا بالاي تپه اي كه مشرف به فارها بود م ينشست ، به امواج آب و دورنماي شهر تماشا
ميكرد – چون شنيده بود لامارتين هم كنار درياچة بورژه همين كار ر ا ميكرده . و اگر هوا بد بود در يك كافه
درسهاي خودش را از برميكرد . و از بسكه گوشت تلخ بود دوست و هم مشرب نداشت و ايراني ديگر را هم
نميشناخت كه با او معاشرت بكند.
مهرداد از آن پسرهاي چشم و گوش بسته بود كه در ايران ميان خانواد ه اش ضرب المثل شده بود و هنوز هم
اسم زن را كه مي شنيد از پيشاني تا لاله هاي گوشش سرخ ميشد . شاگردان فرانسوي او را مسخره ميكردند و
زماني كه از زن ، از رقص ، از تفريح ، از ورزش ، از عشقبازي خودشان نقل ميكردند، مهرداد هميشه از لحاظ
احترام حرفهاي آنها را تصديق ميكرد ، بدون اينكه بتواند از وقا يع زندگي خودش بسرگذشتهاي عاشقانه آنها
چيزي بيفزايد ، چون او بچه ننه ، ترسو ، غمناك و افسرده بار آمده بود ، تاكنون با زن نامحرم حرف نزده بود و
پدر و مادرش تا توانسته بودند مغز او را از پند و نصايح هزار سال پيش انباشته بودند . و بعد هم براي اينكه
پسرشان از را ه درنرود ، دخترعمويش درخشنده را براي او نامزد كرده بودند و شيرينيش را خورده بودند – و
اين را آخرين مرحله فداكاري و منت بزرگي ميدانستند كه بسر پسرشان گذاشته بودند و بقول خودشان يك پسر
عفيف و چشم و دل پاك و مجسمه اخلاق پرورانيده بودند كه بدرد دوهزار سال پيش ميخورد .
مهرداد بيست و
چهار سالش بود ولي هنوز به اندازة يك بچة چهارده ساله فرنگي جسارت ، تجربه ، تربيت ، زرنگي و شجاعت در
زندگي نداشت . هميشه غمناك و گرفته بود مثل اينكه منتظر بماند كي روضه خوان بالاي منبر برود و او گريه
بكند. تنها يادگار عشقي او منحصر ميش د بروزي كه از تهران حركت ميكرد و درخشنده با چشم اشك آلود
بمشايعت او آمده بود . ولي مهرداد لغتي پيدا نكرد كه باو دلداري بدهد . يعني خجالت مانع شد – هر چند او با
دختر عمويش در يك خانه بزرگ شده و در بچگي همبازي يكديگر بودند ، تا زمانيكه كشتي كراسين از بندر
پهلوي جدا شد ، آب دريا را شكافت و ساحل ايران سبز و نمناك ، آهسته پشت مه و تاريكي ناپديد گرديد هنوز
بياد درخشنده بود. چند ماه اول هم در فرنگ اغلب او را بياد ميآورد ولي بعد ك مكم درخشنده را فراموش كرد .
     
  
مرد

 
عروسک پشت پرده(۲)


در مدت تحصيل مهرداد ، چندين تعطيل در مدرسه شد ، ولي تمام ا ين تعطيل ها را او در مدرسه ماند و مشغول
خواندن درسهايش بود ، و هميشه بخودش وعده ميداد كه تلافي آنرا براي سه ماه تعطيل تابستان در بياورد ،
حالا كه با رضايتنامة بلند بالا از مدرسه خارج شد و در خيابان آناتول فرانس به هيكل دود زده مدرسه آخرين
نگاه را كرد و پيش خودش از آن خداحافظي كرد ، يكسر رفت در پانسيوني كه قب ً لا ديده بود . يك اطاق گرفت و
همان شب اول از بسكه سرگذشتهاي عاشقانه و كيفهاي همشاگرديهايش را از تعريف گران تاورن ، كازينو ،
دانسينگ روايال 1و غيره شنيده بود ، در همان شب هفتصد فرانك پس انداز خودش را با ه زار و هشت صد فرانك
ماهيانه اش را در كيف بغلش گذاشت و تصميم گرفت كه براي اولين بار به كازينو برود . سر شب ريشش را
تراشيد ، شامش را خورد و پيش از اينكه به كازينو برود، چون هنوز زود بود بقصد گردش بسوي كوچه پاريس
رفت كه كوچه پرجمعيت و شلوغ لوهاور بود و به بندر منتهي ميشد . مهرداد آهسته راه ميرفت و از روي تفنن
اطراف خودش را نگاه ميكرد ، پشت شيشه مغازه ها را دقت ميكرد . او پول داشت ، آزاد بود ، سه ماه وقت در
پيش داشت و امشب هم ميخواست ازين آزادي خودش استفاده بكند و به كازينو برود . اين بناي قشنگي كه آنقدر
از جلوي آن گذشته بود و هيچوقت جرئت نميكرد كه در آن داخل بشود ، حالا امشب بآنجا خواهد رفت و شايد ،
كي ميداند چند دختر هم عاشق دلخسته چشم و ابروي سياه او بشوند ! همينطور كه با تفنن ميگذشت ، پشت
شيشة مغازه بزرگي ايستاد و نگاه كرد . چشمش افتاد به مجسمة زني با موي بور ك ه سرش را كج گرفته بود و
لبخند مي زد . مژه هاي بلند ، چشمهاي درشت ، گلوي سفيد داشت و يك دستش را بكمرش زده بود ، لباس مغز
پسته اي او زير پرتو كبود رنگ نورافكن اين مجسمه را بطرز غريبي در نظر او جلوه داد . بطوريكه بي اختيار
ايستاد ، خشكش زد و مات و مبهوت به ب حر آن رفت . اين مجسمه نبود ، يك زن ، نه بهتر از زن يك فرشته بود
كه باو لبخند مي زد . آن چشمهاي كبود تيره ، لبخند نجيب دلربا، لبخندي كه تصورش را نميتوانست بكند ، اندام
باريك ظريف و متناسب ، همه آنها مافوق مظهر عشق و فكر و زيبائي او بود . باضافه اين دختر با او حرف نميزد
، مجبور نبود با او بحيله و دروغ اظهار عشق و علاقه بكند ، مجبور نبود برايش دوندگي بكند ، حسادت بورزد ،
هميشه خاموش ، هميشه به يك حالت قشنگ ، منتهاي فكر و آمال او را مجسم مي كرد . نه خوراك ميخواست و نه
پوشاك، نه بهانه ميگرفت و نه ناخوش ميشد و نه خرج داشت . هميشه راضي ، هميشه خندان ، ولي از همه اينها
مهمتر اين بود كه حرف نميزد ، اظهار عقيده نميكرد و ترسي نداشت كه اخلاقشان با هم جور نيايد .صورتي كه
1 Grand Tavern, Casino , Dancing Royal.

هيچوقت چين نميخورد . متغير نميشد . شكمش بالا نميآيد ، از تركيب نميافتاد . آنوقت سرد هم بود . همة اين
افكار از نظرش گذشت . آيا ميتوانست ، آيا ممكن بود آنرا بدست بياورد ، ببويد ، بليسد ، عطري كه دوست داشت
به آن بزند ، و ديگر از اين زن خجالت هم نميكشيد . چون هيچوقت او را لو نميداد و پهلويش رو در بايستي هم
نداشت و ، او هميشه همان مهرداد عفيف و چشم و دل پاك ميماند. اما اين مجسمه را كجا بگذارد؟
نه، هيچكدام از زنهائي كه تاكنون ديده بود بپاي اين مجسمه نميرسيدند . آيا ممكن بود بپاي آن برسند؟ لبخند و
حالت چشم او بطرز غريبي اين مجسمه را با يك روح غير طبيعي بنظر او جان داده بود . همة اين خطها ، رنگها و
تناسبي كه او از ز يبائي ميتوانست فرض بكند اين مجسمه به بهترين طرز برايش مجسم ميكرد . و چيزيكه بيشتر
باعث تعجب او شد اين بود كه صورت آن رويهمرفته بي شباهت بيك حالتهاي مخصوص صورت درخشنده نبود .
فقط چشمهاي او ميشي بود در صورتيكه مجسمه بور بود . اما درخشنده هميشه پژمرده و غمناك بود ، در
صورتيكه لبخند اين مجسمه توليد شادي م يكرد و هزار جور احساسات براي مهرداد برم يانگيخت .

يك ورقه مقوائي پائين پاي مجسمه گذاشته بودند ، رويش نوشته بود 350 فرانك . آيا ممكن بود اين مجسمه را
به سيصد و پنجاه فرانك به او بدهند؟ او حاضر بود هر چه دارد بده د، لباسهايش را هم بصاحب مغازه بدهد و
اين مجسمه مال او بشود ، مدتي خيره نگاه كرد ، ناگهان اين فكر برايش آمد كه ممكن است او را مسخره بكنند .
ولي نميتوانست ازين تماشا دل بكند، دست خودش نبود ، از خيال رفتن به كازينو بكلي چشم پوشيده و به نظرش
آمد كه بدون اين مجسمه زندگي او بيهوده بود و تنها اين مجسمه نتيجه زندگي او را تجسم ميداد. اگر اين مجسمه
مال او بود ، اگر اين مجسمه مال او بود ، اگر هميشه مي توانست به آن نگاه بكند ! يكمرتبه ملتفت شد كه پشت
شيشه همه اش لباس زنانه گذاشته بودند و ايستادن او در آنجا چندان تناس ب نداشت ، و پيش خودش گمان كرد
همه مردم متوجه او هستند ، ولي جرئت نميكرد كه وارد مغازه بشود و معامله را قطع بكند . اگر ممكن بود كسي
مخفيانه ميآمد و اين مجسمه را باو مي فروخت و پولش را از او مي گرفت تا مجبور نمي شد كه جلو چشم مردم
اينكار را بكند ، آنوقت دسته اي آن شخص را مي بوسيد و تا زنده بود خودش را رهين منت او ميدانست . از پشت
شيشه دقت كرد ، در مغازه دو نفر زن با هم حرف مي زدند و يكي از آنها او را با دستش نشان داد . تمام صورت
خودش را آهسته « مغازه سيگران نمرة 102 » : مهرداد مثل شله سرخ شد بالاي ، مغازه را نگاه كرد ديد نوشته
كنار كشيد ، چند قدم دور شد .
     
  
مرد

 
عروسک پشت پرده(۳)


بدون اراده راه افتاد، قلبش مي تپيد ، جلو خودش را درست ن ميديد . مجسمه با لبخند افسونگرش از جلو او رد
نيمشد و ميترسيد مبادا كسي پيشدستي بكند و آنرا بخرد . در تعجب بود چرا مردمان ديگر آنقدر بي اعتنا به اين
مجسمه نگاه مي كردند . شايد براي اين بود كه او را گول بزنند، چون خودش ميدانست كه اين ميل طبيعي نيست !

يادش افتاد كه سرتاسر زندگي او در سايه و در تاريكي گذشته بود، نامزدش درخشنده را دوست نداشت . فقط از
ناچاري ، از رودربايستي مادرش باو اظهار علاقه ميكرد . با زنهاي فرنگي هم ميدانست كه باين آساني نميتواند
رابطه پيدا بكند ، چون از رقص، صحبت ، مجلس آرائي ، دوندگي ، پوشيدن لباس شيك ، چاپلوسي و همة كارهائي
كه لازمة آن بود گريزان بود . بعلاوه خجالت مانع ميشد و جربزه اش را در خود نميديد . ولي اين مجسمه مثل
چراغي بود كه سرتاسر زندگ ي او را روشن ميكرد – مثل همان چراغ كنار دريا كه آنقدر كنار آن نشسته بود و
شبها نور قوسي شكل روي آب دريا ميانداخت . آيا او آنقدر ساده بود، آيا نميدانست كه اين ميل مخالف ميل
عموم است و او را مسخره خواهند كرد؟ آيا نميدانست كه اين مجسمه از يكمشت مقوا و چيني و ر نگ و موي
مصنوعي درست شده مانند يك عروسك كه بدست بچه ميدهند . نه ميتواند حرف بزند، نه تنش گرم است و نه
صورتش تغيير ميكند؟ ولي همين صفات بود كه مهرداد را دلباختة آن مجسمه كرد . او از آدم زنده كه حرف
بزند، كه تنش گرم باشد ، كه موافق يا مخالف ميل او رفتار بكند ، كه حسادتش را تحريك بكند ميترسيد و واهمه
داشت. نه، اين مجسمه را براي زندگيش لازم داشت و نميتوانست ازين ببعد بدون آن كار بكند و بزندگي ادامه
بدهد. آيا ممكن بود همة اينها را با سيصد و پنجاه فرانك بدست بياورد؟

مهرداد از ميان مردم دستپاچه كه در آمدوشد بودند با فكر مغشوش ميگذشت ، بي آنكه كسي را در راه ببيند و يا
متوجه چيزي بشود . مثل يك آدم مقوائي ، مثل مجسمة بي روح و بي اراده راه ميرفت، مثل آدمي كه شيطان
روحش را تسخير كرده باشد . همينطور كه ميگذشت زني را ديد كه ر و دوشي سبز داشت و صورتش غرق بزك
بود ، بي مقصد و اراده دنبال آن زن افتاد . او از كنار كليسا در كوچة سن ژاك پيچيد كه كوچه باريك و ترسناكي
بود با ساختمانهاي دود زده ، و تاريك . آن زن در خانه اي داخل شد كه از پنجره باز آن آهنگ رقص فكس تروت
كه در گرامافون ميزدند شنيده مي شد، كه فاصله بفاصله با آواز سوزناك انگليسي همان آهنگ را تكرار ميكرد . او
مدتي ايستاد تا صفحه تمام شد ولي هيچ بكيفيت اين ساز نميتوانست پي ببرد . اين زن كي بود و چرا آنجا رفت ؟

چرادنبالش آمده بود ؟ دوباره براه افتاد . چراغهاي سرخ ميكده پست ، مردهاي قاچاق ، صورتهاي عجيب و غريب
، قهوه خانه هاي كوچك و مرمومز كه بفراخور اين اشخاص درست شده بود يكي بعد از ديگري از جلو چشمش
مي گذشت . جلو بندر نسيم نمناك و خنكي مي وزيد كه آغشته به بوي پرك ، بوي قطران و روغن ماهي بود .

چراغهاي رنگين ، سر ديركهاي آهنگ چشمك مي زدند . در ميان همهمه و جنجال كشتيهاي بزرگ و كوچك ، قايق
و كرجي بادبان دار ، يكدسته كارگر ، دزد و پاچه ورماليده همه جور نمونه نژاد آدم ديده ميشد، از آن دزدهاي
قهار كه سورمه را از چشم مي دزدند ، مهرداد بي اراده تكمه هاي كت خودش را انداخت و سين ه اش را صاف كرد .

بعد با قدمهاي تندتر بطرف شوسة اتازوني رفت كه سدي از سمت جلو آن ساخته شده بود . كشتي بزرگي كنار
دريا لنگر انداخته بود و چراغهاي آن رديف از دور روشن شده بود . ازين كشتيهائي كه مانند دنياهاي كوچك ،
مثل شهر سيار آب دريا را ميشكافت و با خودش يكدسته مردمان با ر وحيه و قيافه و زبانهاي عجيب و غريب از
ممالك دوردست ب ه بندر وارد ميكرد و بعد خرده خرده آنها جذب و هضم ميشدند . اين مردمان غريب ، اين
زندگيهاي عجيب را يكي يكي از جلو چشمش مي گذرانيد ، صورت بزك كردة زنها را دقت ميكرد . آيا اينها بودند كه
مردها را فريفته و ديوا نه خودشان كرده بودند؟ آيا اينها هر كدام مجسمه اي بمراتب پست تر از آن مجسمه پشت
شيشة مغازه نبودند ؟ سرتاسر زندگي بنظرش ساختگي ، موهوم و بيهوده جلوه كرد . مثل اين بود كه درين
ساعت او در مادة غليظ و چسبنده اي دست و پا ميزد و نميتوانست خودش را از دست آن برهاند . همه چيز
بنظرش مسخره بود؛ همچنين آن پسر و دختر جواني كه دست بگردن جلو سد نشسته بودند ، بنظر او مسخره
بودند. درسهائي كه خوانده بود ، آن هيگل دودزده مدرسه ، همة اينها به نظرش ساختگي ، من در آري و بازيچه
آمد . براي مهرداد تنها يك حقيقت وجود داشت و آن مجسمه پشت شيشة مغازه بود . ناگهان برگشت ، با گامهاي
مرتب از ميان مردم گذشت و همين كه جلو مغازة سيگران رسيد ايستاد . دوباره نگاهي به مجسمه كرد ، سر
جاي خودش بود ، مثل اينكه اولين بار در زندگيش تصميم گرفت . وارد مغازه شد.
     
  
مرد

 
عروسک پشت پرده(قسمت آخر)


و پيشبند سفيد لبخند مصنوعي زد ، جلو آمد و گفت :
- آقا چه فرمايشي داشتيد؟
مهرداد با دست پشت شيشه را نشان داد و گفت :
- اين مجسمه را .

- لباس مغز پسته اي را ميخواستيد ؟ ما رنگهاي ديگرش را هم داريم . اجازه بدهيد . دو دقيقه صبر بكنيد ،
بفرمائيد الان كارگر ما ميپوشد به تنش ببينيد . لابد براي نامزد خودتان مي خواهيد همين رنگ مغزپست ه اي را
خواسته بوديد ؟
- ببخشيد ، مجسمه را ميخواستم.
- مجسمه ! چطور مجسمه ؟ مقصودتان را نميفهمم.
مهرداد ملتفت شد كه پرسش بي جائي كرده ولي خودش را از تنگ و تا نينداخت ، فورًا مثل اينكه باو الهام شد گفت
:
- بله ، مجسمه را همينطور كه هست با لباسش ، چون من خارجي هستم و مغازة خياطي دارم ، اين مجسمه را
همينطور كه هست ميخواستم.
- آه ! اين مشكلست ، بايد از صاحب مغازه بپرسم ، (رويش را كرد بطرف زن ديگري و گفت آهاي سوزان ،
مسيولئون را صدا بزن .

مهرداد بطرف مجسمه رفت ، مسيو لئون با ريش خاكستري ، قد كوتاه ، بدني چاق ، لباس مشكي و زنجير ساعت
طلا بعد از مذاكره با آن دختر فروشنده بطرف مهرداد آمد و گفت :
- آقا شما مجسمه را خواسته بوديد؟ چون همكار هستيم بشما همينطور با لباسش دو هزار و دويست فرانك
ميدهم با تخفيف نهصد فرانك . چون براي خ ودمان اين مجسمه دو هزار و هفتصد و پنجاه فرانك تمام شده .
لباسش هم سيصد و پنجاه فرانك ارزش دارد . ا ين قشنگترين مجسمه اي است كه از چيني خالص ساخته
است . « روكرو » شده بشما تبريك ميگويم ، معلوم ميشود شما هم خبره هستيد . اين كار آرتيست معروف
چون ما مي خواستيم م جسمه هائي بطرز جديد بياوريم اينست كه بضرر خودمان اين مجمسه را ميفروشيم ،
ولي بدانيد بطور استثناء است، چون معمو ً لا اثاثيه مغازه را ما به مشتري نمي فروشيم و ضمنًا تذكر ميدهم كه
مي توانيم آنرا در صندوقي براي شما ببنديم .

مهرداد سرخ شده بود نمي دانست در مقابل نطق مفصل و مهربان صاحب مغازه چه بگويد . به عوض جواب دست
كرد كيف بغلي خودش را درآورد ، دو اسكناس هزار فرانكي و يك پانصد فرانكي بدست صاحب مغازه داد و
سيصد فرانك پس گرفت . آيا با سيصد فرانك مي توانست يكماه زندگي بكند؟ چه اهميتي داشت چون به منتها
درجة آرزوي خودش رسيده بود !

پنج سال بعد ازين پيش آمد مهرداد با سه چمدان كه يكي از آنها خيلي بزرگ و مثل تابوت بود وارد تهران شد .
ولي چيزي كه اسباب تعجب اهل خانه شد مهرداد با نامزدش درخشنده خيلي رسمي برخورد كرد و حتي سوغات
هم براي او نياورد . روز سوم كه گذشت مادرش او ر ا صدا زد و او را سرزنش كرد . مخصوصًا گوشزد كرد در
اين مدت شش سال درخشنده به اميد او در خانه مانده است . و چندين خواستگار را رد كرده و بالاخره او مجبور
است درخشنده را بگيرد . ا ما اين حرفها را مهرداد با خونسردي گوش كرد و آب پاكي را روي دست مادرش
ريخت و جواب داد ، كه من عقيده ام برگشته و تصميم گرفته ام كه هرگز زناشوئي نكنم . مادرش متأثر شد و
دانست كه پسرش همان مهرداد محجوب فرمان بردار پيش نيست . اين تغيير اخلاق را در اثر معاشرت با كفار و
تزلزل در فكر و عقيدة او دانست . اما بعد هم هر چه در اخلاق، رفتار و روش او دقت كردند چيزي كه خلاف
اظهار او را ثابت بكند نديدند و نفهميدند كه بالاخره او در چه فرقه و خطي است . او همان مهرداد ترسو و افتادة
قديم بود ، تنها طرز افكارش عوض شده بود ، و اگر چه چندين نفر مواظب رفتار او شدند ولي از مناسبات
عاشقانه اش چيزي استنباط نكردند .
اما چيزيكه اهل خانه را نسبت به مهرداد ظنين كرد اين بود كه او در اطاق شخصي خودش پشت درگاه مجسمة
زني را گذاشته بود كه لباس مغزپسته اي دربرداشت ، يك دستش را بكمرش زده بود و دست ديگرش به پهلويش
افتاده بود و لبخند ميزد ، يك پردة قلمكار هم جلو آن آويزان بود، و شبها، وقتيكه مهرداد بخانه برميگشت درها را
مي بست ، صفحة گرامافون را ميگذاشت ، مشروب ميخورد و پرده را از جلو مجسمه عقب ميزد ، بعد ساعتهاي
دراز روي نيمكت روبرو مي نشست و محو جمال او مي شد . گاهي كه شراب او را ميگرفت بلند ميشد، جلو ميرفت
و روي زلفها و سينة آن را نوازش ميكرد . تمام زندگي عشقي او بهمين محدود ميشد و اين مجسمه برايش مظهر
عشق ، شهوت و آرزو بود.
پس از چندي خانواده اش و مخصوصًا درخشنده كه درين قسمت كنجكاو بود پي بردند كه سري درين مجسمه
است . درخشنده به طعنه اسم ا ين مجسمه را عروسك پشت پرده گذاشته بود . مادر مهرداد براي امتحان چندين
بار به او تكليف كرد كه مجسمه را بفروشد و يا لباسش را بجاي سوغات به درخشنده بدهد . ولي هميشه مهرداد
خواهش او را رد ميكرد . از طرف ديگر درخشنده براي اينكه دل مهرداد را بدست بياورد، سليقه و ذوق او را ازين
مجسمه دريافت . موي سرش را مثل مجسمه داد زدند و چين دادند ، لباس مغزپست ه اي بهمان شكل مجسمه
دوخت، حتي مد كفش خودش را از روي مجسمه برداشت و روزها كه مهرداد از خانه ميرفت ، كار درخشنده اين
بود كه ميآمد در اطاق مهرداد ، جلو آينه تقليد مجسمه را ميكرد . يكدستش را بكمرش ميزد، مثل مجسمه گردنش
را كج ميگرفت و لبخند ميزد ، و مخصوصًا آن حالت چشمها ، حالت دلربا كه در عين حال بصورت انسان نگاه
ميكرد و مثل اين بود كه در فضاي تهي نگاه ميكند، ميخواست اصلا روح اين مجسمه را تقليد بكند . شباهت كمي
كه با مجسمه داشت اينكار را تا اندازه اي آسان كرد . درخشنده ساعتهاي دراز همة جزئيات تن خود را با مجسمه
مقايسه ميكرد و كوشش مينمود كه خودش را بشكل و حالت او را درآورد و زماني كه مهرداد وارد خانه ميشد ،
بشيوه هاي گوناگون و با زرنگي مخصوصي خودش را به مهرداد نشان ميداد . در ابتدا زحماتش به هدر ميرفت و
مهرداد باو محل نمي گذاشت . اين مسئله سبب شد كه بيشتر او را باين كار ترغيب و تهييج بكند و باين وسيله
كم كم طرف توجه مهرداد شد . و جنگ دروني ، جنگ قلبي در او توليد گرديد . مهرداد فكر ميكرد از كدام يك دست
بكشد؟ از انتظار و پافشاري دخترعمويش حس تحسين و كينه در دل او توليد شده بود . از يكطرف اين مجسمة
سرد رنگ پاك شده با لباس رنگ پريده كه تجزية جواني و عشق ، و نمايندة بدبختي او بود و پنج سال بود كه با
اين هيكل موهوم بيچاره احساسات و ميلهايش را گول زده بود ، از طرف ديگر دخترعمويش كه زجر كشيده،
صبركرده ، خودش را مطابق ذوق و سليقة او درآورده بود، از كدام يك ميتوانست چشم بپوشد ؟ ولي حس كرد
كه باين آساني نميتواند ازين مجسمه كه مظهر عشق او بود صرفنظر بكند . آيا وي يك زندگي بخصوص ، يك
مكان و محل جداگانه در قلب او نداشت ؟ چقدر او را گول زده بود، چقدر با فكرش تفريح كرده بود، براي او
خوشي توليد شده بود و در مخيلة او اين مجسمه نبود كه با يكمشت گل و موي مصنوعي درست شده باشد ،
بلكه يك آدم زنده بود كه از آدمهاي زنده بيشتر براي او وجود حقيقي داشت . آيا ميتوانست آنرا روي خاكروبه
بيندازد يا به كس ديگر بدهد . پشت شيشة مغازه بگذارد و نگاه هر بيگانه اي به اسرار خوشگلي او كنجكاو بشود و
با نگاهشان او را نوازش بكنند و يا آنرا بشكنند ، اين لبهائي كه آنقدر روي آنها را بوسيده بود ، اين گردني كه
آنقدر روي آنرا نوازش كرده بود ؟ هرگز ، بايد با او قهر بكند و او را بكشد همانطوريكه يكنفر آدم زنده را
مي كشند ، بدست خودش آنرا بكشد . براي اين مقصود مهرداد يك رولور كوچك خريد . ولي هر دفعه ك ه
ميخواست فكرش را عملي بكند ترديد داشت .

يكشب كه مهرداد مست و لايعقل ، ديرتر از معمول وارد اطاقش شد ، چراغ را روشن كرد . بعد مطابق پرگرام
معمولي خودش پرده را پس زد ، شيشة مشروبي از گنج ه درآورد . گرامافون را كوك كرد يك صفحه گذاشت و
دو گيلاس مشروب پشت هم نوشيد. بعد رفت و روي نيمكت جلو مجسمه نشست و باو نگاه كرد.

مدتها بود كه مهرداد صورت مجسمه را نگاه ميكرد ولي آن را نميديد، چون خودبخود در مغز او شكلش نقش
مي بست . فقط اينكار را بطور عادت مي كرد چون سالها بود كه كارش همين بود . بعد از آنكه مدتي خيره نگاه كرد،
آهسته بلند شده و نزديك مجسمه رفت ، دست كشيد روي زلفش بعد دستش را برد تا پشت گردن و روي
سينه اش ولي يكمرتبه مثل اينكه دستش را با آهن گداخته زده باشد ، دستش را عقب كشيد و پس پس رفت . آيا
راست بود ، آيا ممكن بود ، اين حرارت سوزاني كه حس كرد . نه جاي شك نبود . آيا خواب نميديد ، آيا كابوس
نبود ؟ در اثر مستي نبود؟ با آستين چشمش را پاك كرد و روي نيمكت افتاد تا افكارش را جمع آوري بكند . ناگاه
همين وقت ديد مجسمه با گامهاي شمرده كه يكدستش را بكمرش زده بود ميخنديد و باو نزديك ميشد . مهرداد
مانند ديوانه ها حركتي كرد كه فرار بكند، ولي در اينوقت فكري بنظرش رسيد بی اراده دست كرد در جيب شلوار
رولور را بيرون كشيد و سه تير بطرف مجسمه پشت هم خالي كرد . ناگهان صداي ناله اي شنيد و مجسمه به
زمين خورد . مهرداد هراسان خم شد و سر آنرا بلند كرد . اما اين مجسمه نبود درخشنده بود كه در خون غوطه
ميخورد!



پایان
     
  ویرایش شده توسط: nisha2552   
مرد

 
آینه شکسته(۱)


اودت مثل گلهاي اول بهار تر و تازه بود ، با يك جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهاي بوري كه هميشه
يكدسته از آن روي گونه اش آويزان بود . ساعتهاي دراز با نيم رخ ظريف رنگ پريده جلو پنجرة اطاقش مي
نشست . پاروي پايش مي انداخت، رمان ميخواند جورابش را وصله ميزد و يا خامه دوزي ميكرد ، مخصوصا "
وقتيكه والس گريزري را در ويلن ميزد، قلب من از جا كنده ميشد.

پنجرة اطاق من روبروي پنجره اطاق اودت بود ، چقدر دقيقه ها، ساعتها و شايد روزهاي يكشنبه را من از
پشت شيشة پنجرة اطاقم ب ه او نگاه ميكردم . بخصوص شبها وقتيكه جورابهايش را در ميآورد و در رختخوابش
ميرفت !

باين ترتيب رابطة مرموزي ميان من و او توليد شد . اگر يكروز او را نميديدم، مثل اين بود كه چيزي گم كرده
باشم . گاهي روزها از بسكه باو نگاه ميكردم، بلند ميشد و لنگه در پنجره اش را ميبست . دو هفته بود كه هر روز
همديگر را ميديديم ، ولي نگاه اودت سرد و بي اعتنا بود ، بدون اينكه لبخند بزند و يا حركتي از او ناشي بشود كه
تمايلش را نسبت بمن آشكار بكند . اصلا صورت او جدي و تودار بود .

اول باري كه با او روبرو شدم ، يكروز صبح بود كه رفته بودم در قهوه خانة سر كوچه مان صبحانه بخورم.
از آنجا كه بيرون آمدم، اودت را ديدم ، كيف ويلن دستش بود و بطرف مترو ميرفت . من سلام كردم ، او لبخند
زد ، بعد اجازه خواستم كه آن كيف را همراهش ببرم. او در جواب سرش را تكان داد و گفت "مرسي"، از همين يك
كلمه آشنائي ما شروع شد.

از آنروز ببعد پنجرة اطاقمان را كه باز ميكرديم ، از دور با حركت دست و به علم اشاره با هم حرف ميزديم .
ولي هميشه منجر ميشد باينكه برويم پائين در باغ لوگزامب ورگ باهم ملاقات بكنيم و بعد به سينما يا تآتر و يا
كافه برويم ، يا بطور ديگر چند ساعت وقت را بگذرانيم . اودت تنها در خانه بود، چون ناپدري و مادرش بمسافرت
رفته بودند و او بمناسبت كارش در پاريس مانده بود.

او خيلي كم حرف بود . ولي اخلاق بچه ها را داشت : سمج و لجباز بود، گاهي مرا از جا در ميكرد . دو ماه بود
كه باهم رفيق شده بوديم . يكروز قرار گذاشتيم كه شب را برويم به تماشاي جشن جمعه بازار "نوي يي". در اين
شب اودت لباس آبي نوش را پوشيده بود و خوشحال تر از هميشه بنظر ميآمد . از رستوران كه در آمديم، تمام
راه را در مترو برايم از زندگي خودش صحبت كرد. تا اينكه جلو لوناپارك از مترو در آمديم.

گروه انبوهي در آمد و شد بودند . دو طرف خيابان اسباب سرگرمي و تفريح چيده شده بود . بعضيها معركه
گرفته بودند، تيراندازي، بخت آزمائي، شيريني فروشي، سيرك، اتومبيلهاي كوچكي كه با قوة برق بدور يك محور
ميگرديدند، بالن هائي كه دور خود ميچرخيدند ، نشيمن هاي متحرك و نمايشهاي گوناگون وجود داشت . صداي
جيغ دخترها، صحبت ، خنده ، همهمه صداي موتور و موزيكهاي مختلف درهم پيچيده بود.

ما تصميم گرفتيم سوار واگن زره پوش بشويم و آن نشيمن متحركي بود كه بدور خودش ميگشت و
درموقع گردش يك روپوش از پارچه روي آنرا مي گرفت و بشكل كرم سبزي در ميآمد . وقتيكه خواستيم سوار
بشويم ، اودت دس تكش ها و كيفش را بمن داد ، تا در موقع تكان و حركت از دستش نيفتد . ما تنگ پهلوي هم
نشستيم ، واگن براه افتاد و روپوش سبز آهسته بلند شد و پنج دقيقه ما را از چشم تماشا كنندگان پنهان كرد.

روپوش واگن كه عقب رفت ، هنوز لبهاي ما بهم چسبيده بود من اودت را ميبوسيدم و او هم دفاعي نميكرد –
بعد پياده شديم و در راه برايم نقل ميكرد كه اين دفعه سوم است كه بجشن جمعه بازار ميآيد . چون مادرش او را
قدغن كرده بود . چندين جاي ديگر بتماشا رفتيم، بالاخره نصف شب بود كه خسته و مانده برگشتيم . ولي اودت از
اين جا دل نمي كند ، پاي هر معركه اي ميايستاد و من ناچار بودم كه بايستم . دو سه بار بازوي او را بزور
كشيدم ، او هم خواهي نخواهي با من راه ميافتاد تا ا ينكه پاي معركه كسي ايستاد كه تيغ ژيلت مي فروخت، نطق
ميكرد و خوبي آنرا عملا نشان ميداد ومردم را دعوت ب ه خريدن ميكرد . ايندفعه از جا در رفتم ، بازوي او را
سخت كشيدم و گفتم :
" اينكه ديگر مربوط به زنها نيست."
ولي او بازويش را كشيد و گفت :
" خودم ميدانم . ميخواهم تماشا بكنم ."
من هم بدون اينكه جوابش را بدهم ، بطرف مترو رفتم .
     
  
صفحه  صفحه 7 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
شعر و ادبیات

Sadegh Hedayat | صادق هدایت

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA