انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

Sadegh Hedayat | صادق هدایت


مرد

 
آینه شکسته(قشمت آخر)


بخانه كه برگشتم ، كوچه خلوت و پنجرة اطاق اودت
خاموش بود . وارد اطاقم شدم ، چراغ را روشن كردم ، پنجره را باز كردم و چون خوابم نميآمد مدتي كتاب
خواندم . يك بعد از نص ف شب بود ، رفتم پنجره را به بندم و بخوابم . ديدم اودت آمده پائين پنجرة اطاقش پهلوي
چراغ گاز در كوچه ايستاده . من از اين حركت او تعجب كردم، پنجره را به تغير بستم . همينكه آمدم لباسم را در
بياورم ، ملتفت شدم كه كيف منجق دوزي و دستكشهاي اودت در جيبم است و ميدانس تم كه پول و كليد در خانه
اش در كيفش است ، آنها را بهم بستم و از پنجره پائين انداختم.

سه هفته گذشت و در تمام اين مدت من با بي اعتنائي ميكردم، پنجرة اطاق او كه باز ميشد من پنجرة اطاقم
را مي بستم . در ضمن برايم مسافرت به لندن پيش آمد . روز پيش از حركتم به انگليس سر پيچ كوچه ب ه اودت بر
خوردم كه كيف ويلن دستش بود و بطرف مترو پيش ميرفت . بعد از سلام و تعارف من خبر مسافرتم را باو
گفتم و از حر كت آنشب خودم نسبت باو عذر خواهي كردم . اودت با خونسردي كيف منجق دوزي خود را باز
كرد آينة كوچكي كه از ميان شكسته بود بدستم داد و گفت :
" آن شب كه كيفم را از پنجره پرت كردي اينطور شد . ميداني اين بدبختي ميآورد ."

من در جواب خنديدم و او را خرافات پرست خواندم و باو وعده دادم كه پيش از حركت دوباره او را ببينم،
ولي بدبختانه موفق نشدم.

تقريبا" يك ماه بود كه در لندن بودم ، اين كاغذ از اودت به من رسيد :

" " پاريس 21 ستامبر 1930

" جمشيد جانم
" نميداني چقدر تنها هستم ، اين تنهائي مرا اذيت مي كند، مي خواهم امشب با تو چند كلمه صحبت بكنم . چون
وقتي كه بتو كاغذ مي نويسم ، مثل اينست كه با تو حرف ميزنم . اگر در اين كاغذ "تو" مي نويسم مرا ببخش . اگر
ميدانستي درد روحي من تا چه اندازه زياد است !

" روزها چقدر دراز است – عقربك ساعت آن قدر آهسته و كند حركت ميكند كه نميدانم چه بكنم . آيا زمان
بنظر تو هم اين قدر طولاني است ؟ شايد در آنجا با دختري آشنائي پيدا كرده باشي ، اگر چه من مطمئنم كه
هميشه سرت توي كتاب است ، همانطوري كه در پاريس بودي ، در آن اطاق محقر كه هر دقيقه جلو چشم من است .

حالا يك محصل چيني آن را كرايه كرده، ولي من پشت شيشه هايم را پارچة كلفت كشيده ام تا بيرون را نبينم،
چون كسي را كه دوست داشتم آنجا نيست، همانطوريكه بر گردان تصنيف ميگويد :
" پرنده اي كه به ديار ديگر رفت برنميگردد ."

" ديروز با هلن درباغ لوگزامبورك قدم ميزديم ، نزديك آن نيمكت سنگي كه رسيديم ياد آن روز افتادم كه
روي همان نيمكت نشسته بوديم و تو از مملكت خودت صحبت ميكردي، و آن همه وعده ميدادي و من هم آن
وعده ها را باور كردم و امروز اسباب دست و مسخره دوستانم شده ام و حرفم سر زبانها افتاده ! من هميشه
بياد تو والس " گريزري " را ميزنم، عكسي كه در بيشة ونسن برداشتيم روي ميزم است، وقتي عكست را نگاه
ميكنم، همان بمن دلگرمي ميدهد : با خود ميگويم " نه، اين عكس مرا گول نميزند !" ولي افسوس ! نميدانم تو هم
معتقدي يا نه . اما از آن شبي كه آينه ام شكست ، همان آينه اي كه تو خودت بمن داده بودي، قلبم گواهي پيش
آمد ناگواري را ميداد . روز آخري كه يكديگر را ديديم و گفتي كه بانگليس ميروي، قلبم بمن گفت كه تو خيلي دور
ميروي و هرگز يكديگر رانخواهيم ديد - و از آنچه كه ميترسيدم بسرم آمد . مادام بورل بمن گفت : چرا آنقدر
غمناكي؟ و ميخواست مرا به برتاني ببرد ولي من با او نرفتم ، چون ميدانستم كه بيشتر كسل خواهم شد.

" باري بگذريم – گذشته ها ، گذشته . اگر بتو كاغذ تند نوشتم، از خلق تنگي بوده . مرا ببخش و اگر اسباب
زحمت ترا فراهم آوردم، اميداورم كه فراموشم خواهي كرد. كاغذهايم را پاره و نابود خواهي كرد، همچين نيست ،
ژيمي ؟

" اگر ميدانستي درين ساعت چقدر درد و اندوهم زياد است ، از همه چيز بيزار شده ام ، از كار روزانة
خودم سر خورده ام ، در صورتيكه پيش ازين اينطور نبود . ميداني من ديگر نمي توانم بيش ازين بي تكليف باشم ،
اگر چه اسباب نگرا ني خيليها مي شود . اما غصة همه آنها بپاي مال من نميرسد – همان طوريكه تصميم گرفته ام
روز يكشنبه از پاريس . خارج خواهم شد . ترن ساعت شش و سي و پنج دقيقه را ميگيرم و به كاله ميروم، آخرين
شهري كه تو از آنجا گذشتي، آنوقت آب آبي رنگ دريا را مي بينم ، اين آب همة بدبختي ها را مي شويد . و هر
لحظه رنگش عوض مي شود، و با زمزمه هاي غمناك و افسونگر خودش روي ساحل شني ميخورد، كف ميكند ،
آن كفها را شنها مزمزه ميكنند و فرو ميدهند، و بعد همين موجهاي دريا آخرين افكار مرا با خودش خواهد برد .

چون بكسي كه مرگ لبخند بزند با اين لبخند ا و را بسوي خودش مي كشاند . لابد ميگوئي كه او چنين كاري را
نميكند ولي خواهي ديد كه من دروغ نميگويم.
بوسه هاي مرا از دور بپذير
اودت لاسور."

دو كاغذ در جواب اودت نوشتم ، ولي يكي از آنها بدون جواب ماند و دومي به آدرس خودم برگشت كه
رويش مهر زده بودند " برگشت بفرستنده . "

سال بعد كه به پاريس برگشتم با شتاب هر چه تمامتر به كوچة سن ژاك ر فتم ، همانجا كه منزل قديميم بود .
از اطاق من يك محصل چيني والس گريزري را سوت ميزد . ولي پنجره اطاق اودت بسته بود و به در خانه اش
ورقه اي آويزان كرده بودند كه روي آن نوشته بود ،
" خانه اجاره اي "

پایان
     
  ویرایش شده توسط: nisha2552   
مرد

 
بن بست(۱)


شريف با چشمهاي متعجب، دندانهاي سفيد و محكم و پيشاني كوتاه كه موي انبوه سياهي دورش را گرفته بود،
بيست و دوسال از عمرش را در مسافرت بسر برده و با چشمهاي متع جب تر ، دندان هاي عاريه و پيشاني بلند
چين خورده كه از طاسي سرش وصله گرفته بود و با حال بدتر و كورتر ب ه شهر مولد خود عودت كرده بود .

اودر سن چهل و سه سالگي پس از طي مراحل ضباطي ، دفتر داري ، كمك محاسب و غيره به رياست ماليه آباده
انتخاب شده بود . شهري كه در آنجا به دنيا آمده و ايام طفوليت خود را در آنجا گذرانيده بود . زيرا همينكه
شريف به سن دوازده رسيد، پدرش به اسم تحصيل او را به تهران فرستاد . پس از چندي وارد ماليه شد و تا
كنون زندگي خانه ب ه دوشي و سرگرداني دور ولايت را بسر ميبرد . حالا بواسطه اتفاق و يا تماي ل شخصي به
آباده مراجعت كرده بود و بدون ذوق و شوق در خانه موروثي و يا در اداره مشغول كشتن وقت بود.

صبح خيلي دير بيدار ميشد ، نه از راه تن پروري و راحت طلبي ، بلكه فقط منظورش گذرانيدن وقت بود . گاهي
ويرش مي گرفت اصلا سر كار نميرفت ، چون او نسبت به همه چيز بي اعتنا و لاابالي شده بود و بهمين جهت از
ساير رفقاي همكارش كه پررو و زرنگ و دزد بودند عقب افتاده بود ، چيزي كه در زندگي باعث عقب افتادن او
شده بود عرق و ترياك نبود بلكه خوش طينتي و دلرحيمي او بود . اگرچه شريف براي امرار معاش احتياجي به
پول دولت نداشت و پدرش به قدر بخور و نمير براي او گذاشته بود كه به اصطلاح تا آخر عمرش آب باريكي
داشته باشد، و شايد اگر گشادبازي نميكرد و پيروي هوا و هوس را نكرده بود ، بيشتر از احتياج خودش را هم
داشت ، ولي از آنجائي كه او تفريح و سرگرمي شخصي نميتوانست براي خودش اختيار بكند و ا ز طرف ديگر
نشستن پشت ميز اداره براي او عادت ثانوي و يكنوع وسواس شده بود، ازين رو مايل نبود كه ميز اداره را از
دست بدهد.

پس از مراجعت همه چيز بنظر شريف تنگ ، محدود، سطحي و كوچك جلوه ميكرد . بنظرش همه اشخاص سائيده
شده و كهنه مي آمدند و رنگ و روغن خود را از دس ت داده بودند . اما چنگال خود را بيشتر در شكم زندگي فرو
برده بودند . به ترسها، وسواسها و خرافات و خود خواهي آنها افزوده شده بود . بعضي از آنها كم و بيش به
آرزوهاي محدود خودشان رسيده بودند . شكمشان جلوآمده بود ، يا شهوت آنها از پائين تنه بآرواره شان
سرايت كرده بود و يا در ميان گير و دار زندگي ، حواس آنها متوجه كلاه برداري ، چاپيدن رعاياي خود،
محصول پنبه و ترياك و گندم و يا قنداق بچه و نقرس كهنه خودشان شده بود . خود او آيا پير و ناتوان نشده بود
و با منقل وافور و بطري عرق به اميد استراحت به شهر مولد خود برنگشته بود ؟ خواهر كوچكش كه در موقع
آخرين ملاقات با او آنقدر تر و تازه و جوان سرزنده بنظر ميآمد حالا شوهر كرده بود ، چند شكم زائيده بود،
چين و چروك خورده بود . شيارهائي مثل جاي پنجه كلاغ گوشه چشمش ديده ميشد كه با سكوت بليغي بمنزله
آينه پيري خود شريف به شمار ميرفت . حتي شهر سرخ گلي و خرابه اي كه گويا به طعنه آباده ميناميدند براي او
يك حالت تهديد كننده داشت.

شايد دنيا تغيير نكرده و فقط در اثر پيري و نااميدي همه چيز بنظر او گيرندگي و خوشروئي جادوئي ايام جواني
را از دست داده بود . فقط او دست خالي مانده بود و هر سال مقدار ي از قواي او از يك منفذ نامرئي بيرون رفته
بود بي آنكه ملتفت شده باشد . بجز چند يادبود ناكام و يكي دو رسوائي و كوششهاي بيهوده ، چيز ديگري
برايش نمانده بود . او فقط لاشه خود را از اين سوراخ به آن سوراخ كشانيده بود و حالا انتظار روزهاي بهتري را
نداشت .

در اداره تمام وقت شريف پشت ميز قهوه اي رنگ پريده ، در اطاق بالا خانه اداره ماليه ميگذشت . خميازه
ميكشيد، لغت لاروس را ورق ميزد و عكسهاي آنرا تماشا ميكرد، سيگار ميكشيد يا سرسركي به كاغذهاي اداره
رسيدگي ميكرد و يك امضاي گل و گشادي زيرش ميانداخت ، ولي در خارج از ا داره بر خلاف رؤساي ادارات كه
شبها دور هم جمع ميشدند و بساط قمار دائر ميكردند، او با همكاران و رؤساي ساير ادارات مراوده و جوششي
نشان نميداد . كناره گيري و گوشه نشيني را اختيار كرده بود .در منزل وقت خود را به باغباني و سبزيكاري
ميگذرانيد . بيشتر وقت او صرف بساط فور و تشريفات آن ميشد . بعد از آن كه غلامرضا منقل برنجي را آتش
ميكرد و زير درخت بيد كنار استخر روي سفره چرمي ميگذاشت، شريف جعبه هزار پيشه خود را كه محتوي
آلات وافور بود به دقت باز ميكرد و اسباب فور و بطري كوچك عرق را مرتب دور خودش ميچيد و با تفنن
مشغول ميشد . گاهي غلامرضا مطيع و ساكت و سر بزير ميآمد و باو ترياك ميداد ، مثل اينكه مشغول انجام
مراسم مذهبي ميباشد.

غلامرضا پير مرد لهيده اي بود كه جزو اثاثيه خانه بشمار ميرفت و مثل يك سگ به صاحبش وفادار مانده بود .
از آن آدم هاي قديمي خوشرو و بي آزار بود كه براي هر گونه فداكاري در راه اربابش مضايقه نداشت . فقط او
بود كه به وسواسهاي شريف آشنا بود و ميتوانست مطابق ميلش رفتار بكند . چون شريف وسواس شديدي به
تميزي داشت ، دايم دست و صورتش را ميشست و به همه چيز ايراد ميگرفت . علامرضا توجه مخصوصي در
شستن گيلاس آب ، حوله ، ملافه و جارو زدن اطاقها مبذول ميداشت تا مطابق ميل اربابش رفتار كرده باشد.

شريف پس از پايان تشريفات و مراسم وافور و حقه چيني ، چوب كهور و حتي تخته نرد سفري را كه هر دفعه
بي جهت بيرون مي آورد ، بدقت پاك ميكرد و با سليقه مخصوصي در خانه بندي هاي جعبه س فري ميگذاشت .

بعد آلبوم عكس را كه مثل چيز مقدسي جلد تافته گرفته بود با احتياط در مي آورد ، ورق ميزد مثل اينكه تماشاي
آلبوم متمم و مكمل نش ئه ترياك بود . اين آلبوم سينماي زندگي ، تمام گذشته او بود . همه رفقا و اشخاصي كه در
طي مسافرت هايش با آنها آشنا شده بود ، عكس آنها در اين آلبوم وجود داشت و يادبودهاي دور و تأثير انگيزي
در او توليد ميكرد.
     
  ویرایش شده توسط: nisha2552   
مرد

 
بن بست(۲)


تفريح دماغي شريف ديوان حافظ، كليات سعدي بود كه سر حد دانش مردم متوسط بشمار ميرود . اما در طي
تجربيات تلخ زندگي يكنوع زدگي و تنفر نسبت به مردم حس ميكرد و در معامله با آنها قيافه خونسردي را وسيله
دفاع خود قرار داده بود . علاوه بر اين يك كبك دست آموز داشت كه به پايش زنگوله بسته بود . براي اينكه گم
نشود يك سگ لاغر هم براي پاسباني كبك نگه داشته بود كه در مواقع بيكاري همدم او بودند .

مثل اينكه از دنياي پر تزوير آدمها به دنياي بي تكلف ، لاابالي و بچگانه حيوانات پناه برده بود و در انس و علاقه
آنها سادگي احساسات و مهرباني كه در زندگي از آن محروم مانده بود جستجو ميكرد.

يكروز طرف عصر كه شريف پشت ميز اداره مشغول رسيدگي به دوسيه قطوري بود، در باز شد وجواني وارد
اطاق گرديد كه از تهران به عنوان عضو ماليه آباده مأموريت داشت و كاغذ سفارش نامه خود را به دست شريف
داد. شريف همينكه سر خود را از روي دوسيه بلند كرد و او را ديد يكه خورد . بطوري حالش منقلب شد كه
بزحمت ميتوانست از تغيير حالت خود جلوگيري بكند مثل اينكه يك رشته نامرئي كه به قلب او آويخته بو د دوباره
كشيده شد ، و زخمي كه سالها التيام پذيرفته بود از سر نو مجروح گرديد . دنيا به نظرش تيره و تار شد، يك
پرده كدر و مه آلود جلو چشمش پائين آمد و منظره محو و دردناكي روي آن پرده نقش بست . آيا چنين چيزي
ممكن بود؟ شريف اين جوان را در يك خواب عميق ، در خ واب دوره جوانيش ديده بود و بهترين دوره زندگيش
را با او گذرانيده بود . بيست و يكسال قبل اين پيش آمد رخ داد و بعد او مانند يك چيز ظريف شكننده كه مربوط
به اين دنيا نبود از جلو چشمش ناپديد شد.

شريف نميتوانست باور بكند در صورتيكه خودش پير و شكسته شده و در انتظار مرگ بود ، چطور اين جوان از
دنياي مجهولي كه در آن رفته بود جوان تر و شاداب تر جلو او سبز شده بود . احساس مبهمي كه مربوط به
يادبود دردناك رفيقش ميشد قلب او را فشرد. به زحمت آب دهن خود را فرو داد، خرخره برجسته او حركت كرد
و دوباره سر جاي اولش قرار گرفت.

شريف اين جوان را خوب ميشناخت، با او در يك مدرسه بود وقتيكه سن حالاي او را داشت . نه تنها شباهت
جسماني و ظاهري او با محسن رفيق و همشاگردي او كامل بود بلكه صدا ، حركات بي اراده ، نگاه گيج و طرز
سينه صاف كردن او همه شبيه رفيق ناكامش بود . اما درقيافه اش آثار ت زلزل و نگراني ديده ميشد . بنظر ميآمد
كه روح او از قيد قوانين زندگي مردمان معمولي رسته بود. بهمين جهت يك حالت بچگانه و دمدمي داشت .

شريف كاغذ سفارش نامه را جلو چشمش گرفت ولي نميتوانست آنرا بخواند . خطها جلو او ميرقصيدند . فقط اسم
اورا كه مجيد بود خواند . با خودش زير لب تكرار ميكرد بايد اين اتفاق بيفتد !) از آنجائيكه هميشه در كارهاي
شريف گراته ميافتاد و مثل اين بود كه قوه شومي پيوسته او را دنبال مي كند .در موقع تعجب اين جمله جبري را
با خودش تكرار ميكرد .

در زندگي يكنواخت او و روزهائيكه ميدانست مانند كليشه قبلا تهيه شده و با نظم عقربك ساعت به حركت افتاده
بود، اين پيش آمد خيلي غريب بنظر ميآمد . بالاخره پس از اندكي ترديد با لحن خير خواهانه اي كه از شدت
اضطراب ميلرزيد ، از مجيد اسم پدرش را پرسيد . بعد از آنكه مطمئن شد كه مجيد پسر محسن است ، باو گفت
كه با پدرش ا ز برادر صميمي تر بوده و در يك مدرسه تحصيل مي كرده اند و در اداره همكار بوده اند . سپس
افزود مرحوم ابوي شما حق برادري به گردن من دارد . شما بجاي پسر من هستيد وظيفه من است كه شما را
به منزل خودم دعوت بكنم .)

بالاخره تصميم گرفت كه قبل از پايان وقت اداري مجيد را به منزل خود راهنمائي بكند . اثاثيه و تخت سفري او را
پيشخدمت اداره برداشت و به طرف منزل شريف رهسپار شدند . از ميان ديوارهاي گلي سرخ و چند خرابه كه
دورش چينه كشيده شده بود رد شدند . در طي راه شريف از مراتب دوستي و يگانگي خودش با پدر او صحبت
ميكرد ، تا اينكه وارد خانه بزرگ آبرومندي شدند كه جوي آب و دار و درخت داشت ، و يك استخر بزرگ بي -
تناسب بيشتر فضاي باغ را اشغال كرده بود . اين باغچه در مقابل منظره خشك و بي روح شهر بمنزله واحه در
ميان صحرا بشمار ميآمد.

شريف با قدمهاي مطمئن تر و حالت سرشارتر از معمول راه ميرفت . زيرا براي او اين سرپرستي ناگهاني نه تنها
يك نوع انجام وظيفه نسبت به دوست مرده اش بود، بلكه از آن يك جور لذت مخصوصي ميبرد . يك نوع احساس
تشكر و قدرداني از رفيق مرده اش در او پيدا شده بود كه پس از مرگش ، بعد از سالها دوباره تغيير گوارائي در
زندگي يكنواخت او داده بود ._ براي اولين بار از سرنوشت خودش راضي بود.

همين كه وارد شدند . شريف به غلامرضا دستور داد كه تختخواب مجيد را در اطاق پذيرائي بزند . سالون او عبارت
از اطاق دنگالي بود كه از قالي مفروش شده بود و يك رج درگاه بدرازي آن ديده ميشد و قرينه درگاه ها ، طرف
مقابل پنج در رو به ايوان داشت . ميز بزرگي وسط اطاق گذاشته بودند كه از قالي پوشيده شده بود . يك جعبه
قلمزده شش ترك كار آباده روي ميز و چند صندلي دور آن بود.

شريف به عادت معمول لباسش را در آورد . با پيراهن و زير شلواري باطاق شخصي خودش رفت . پيش از اينكه
جلو بساط وافور بنشيند جلو آينه رفت _ اين آينه كه هر روز بر سبيل عادت جلو آن موهاي تنك سر خود را
شانه ميزد و نگاه سرسركي بخود ميانداخت ، ايندفعه بيش از معمول بصورت خود دقيق شد دندانهاي طلائي ،
پاي چشم چين خورده ، پوست سوخته و شانه هاي تو رفته خود را از روي نا اميدي بر انداز كرد . نفسش پس
رفت ، بنظرش آمد كه هميشه آنقدر كريه بوده . يك جور نفرين يك جور بغض گنگ نسبت به بيدادي دنيا و همه
مردمان حس كرد . يك نوع كينه مبهم نسبت به پدر و مادرش حس كرد كه او را باين ريخت و هيكل پس انداخته
بودند ! اگر هرگز بدنيا نيام ده بود بكجا بر ميخورد . اگر پررو و خوش مشرب و سرزباندار و بي حيا مثل ديگران
بود حالا يادبودهاي گواراتري براي روز پيري اش اندوخته بود . آب دهنش را فرو داد ، خرخره او حركت كرد و
دوباره سر جاي اولش ايستاد . در همين وقت مجيد وارد شد، هر دو سر بساط نشستند . شريف مشغول كشيدن
وافور شد و در ضمن صحبت وعده و وعيد به مجيد ميداد كه ورود او را ب ه مركز اطلاع خواهد داد و يكي دو ماه
ديگر برايش تقاضاي اضافه حقوق خواهد كرد.

شام را زودتر خوردند و قبل از اينكه مجيد برود ، شريف پيشاني او را بوسيد . مجيد اين حركت را بدون اكراه
بطور خيلي طبيعي تلقي كرد . شريف با خودش تكرار كرد چه غريب است ! بايستي اين اتفاق بيفتد، بايستي !...)بادست لرزان آلبوم عكس را كه يگانه نماينده تحولات مرتب و مطمئن قيافه او بود برداشت . با دستمال رويش را
پاك كرد ، جلو چراغ ورق ميزد . در عكس بچگيش كه پهلوي خ واهرش ايستاده بود، لباس چروك خورده ، نگاه
متعجب داشت و لبخند زوركي زده بود . مثل اينكه ميخواست خبر ناگواري را پنهان بكند.

عكسي كه با شاگردان مدرسه برداشته بود ، همين چشمهاي متعجب را داشت ، باضافه يك جور دلهره و هيجان
در قيافه اش د يده ميشد كه سعي كرده بود لاپوشاني بكند . عكس فوري كه در گاردن پارتي با محسن
پدر مجيد انداخته بود ، چشمهاي متعجب داشت . ولي اين تعجب عميق تر شده بود ، مثل اينكه در خودش
فرو رفته بود . رنگ عكس پريده بود . نگاهش دور و نااميد بنظرش جلوه كرد و دستش را روي شانه
محسن گذاشته بود . در آنوقت چهارده پانزده سال بيشتر نداشت . قيافه محسن محو و لغزنده بنظرش
آمد ، مثل چيز دمدمي و موقت كه محكوم به نااميد شدن است .اين عكس را پسنديده كه موهاي مرتب
روي سرش بود و ر وي هم رفته وضع آبرومند تري از عكسهاي ديگر داشت . به دقت آنرا از توي آلبوم در
آورد . عكس آخري كه د ر مازندران با محسن برداشته بود . محسن كاملا شبيه مجيد بود اما خود
شريف با ريشي كه چند روز نتراشيده بود و نگاه متعجبش مثل اين بود كه انتظار انهدام نسل بشر را
ميكشد ، حالت سخت و زننده اي داشت كه نپسنديد . بعد به عكسهائي كه در ولايات مختلف با اعضاي
ادارات و يا اشخاص ديگر بر داشته بود دقت كرد . نه تنها اين اشخاص مطابق ياد بودي كه در او گذاشته
بودند در مقابلش مجسم ميشدن د . بلكه همه آنها را ميديد و صدايشان را مي شنيد و نمي توانست آن قسمت
از گذشته را دور بيندازد ، فراموش بكند ، چون اين ياد بودها جزو زندگي او شده بود.
     
  
مرد

 
بن بست(۳)


تماشاي اين عكسها امشب تاثير غريبي در او گذاشت . احساس دردناك و خشني بود ، بطوريكه نفسش پس
رفت، يك رشته عدم موفقيت ، دوندگيهاي بيهوده و عشقهاي ناكام جلو او مجسم شد . شريف لبهايش
ميلرزيد ، نگاهش خيره بود . در رختخواب كه دراز كشيد و پلكهايش را به هم فشرد ، يك صف از رفقايش
جلو او رديف ايستاده بودند كه آخرش محو ميشد . همه اين صورتها از پشت ابر و دود موج ميزدند ، در ميان
دود مي لغزيدند و يك زندگي جادوئي به خود گرفته بودند ، در آن ميان محسن رفيق هم مدرسه اش از
همه دقيق تر و زنده تر بود . فقط او بود كه تأثير فراموش نشدني در شريف گذاشته بود ، و ورود
ناگهاني مجيد و شباهت عجيب او با پدرش اين تأثير را شديد تر كرده بود . آيا مرگ ناگهاني محسن كه
جلو چشمش ورپريده زندگي او را زهر آلود نكرده بود ؟ و از اين به بعد در آخر هر مجلس كيفي ته مزه
خاكستر در دهنش مي ماند و احساس خستگي و زدگي ميكرد.

چيزي كه د ر زندگي باعث ترس شريف شده بود ، قيافه زشتش بود . از اين رو نسبت به خودش يك نوع
احساس مبهم پستي مي كرد و مي ترسيد به كسي اظهار علاقه بكند و مسخره بشود.

گويا فقط محسن بود كه بنظر ميآمد با صميميت و يگانگي مخصوص باو اظهار دوستي م ينمود، مثل اينكه
ملتفت زشتي ظاهري او نبود ، يا بروي خودش نميآورد و يا اصلا شيفته صفات اخلاقي و نكات روحي او
شده بود . يكجور عشق و ارادت برادرانه ، يكنوع گذشت در مقابل او ابراز ميداشت و گاهي كه نسبت
بديگران همين صميميت را نشان مي داد ، باعث حسادت شريف ميشد . حضور محسن يكنوع حس پرستش
زيبائي در او توليد مي كرد صورتش ، نگاهش ، حركات بي تكلفش ، حتي عادتي كه داشت هميشه مداد كپي
را زبان بزند و گوشه لبش جوهري بود و حتي قهرها يي كه سر چيزهاي پوچ از هم كرده بودند، برايش
همه اينها پر از لطف و كشش شاعرانه بود . آنوقت هردو آنها شانزده سال داشتند ، يادش افتاد يكروز
عصر ، موقع امتحان آخر سال بود . بعد از مذاكره ، خسته و كسل هر دو بقصد گردش تا بهجت آباد رفتند .

هوا گرم بود ، محسن كه علاقه مخصوصي بشنا داشت ، دم استخر بهجت آباد لخت شد تا آب تني بكند .
آب استخر سرد بود ، بعد هم چند رهگذر سر رسيدند محسن از شنا صرف نظر كرد ، برگشت خنديد و
نگاه گيج شرمنده خود را بصورت شريف دوخت . بعد دستپاچه رختهايش را پوشيد . آمد كنار جوي
پهلوي شريف نشست و دست ش را روي شانه او گذاشت اين حركت خودماني و طبيعي براي شريف حكم
يك نوع كيف عميق و گوارائي را داشت و حس كرد كه جريان برق و حرارت ملايمي بين آنها رد و
بدل ميشد . شريف آرزو مي كرد كه تا مدت طويلي بهمين حال بمانند . اما محسن سر خود را نزديك او
برد بطوريكه شريف نفسش را روي صورت او حس كرد و گفت : ((من كار دارم زود بر مي گردم .))

شريف گرچه سعي كرد كه حركت طبيعي بكند ، ولي با ترس و اضطراب روي پيشاني محسن را بوسيد .
همانجوريكه وقتي بچه بود ، روز عيد نوروز پدر بزرگش او را ميبوسيد - يعني لبهاي خود را به پيشاني او
ميماليد و بر مي داشت . پيشاني محسن سرد بود . بعد بلند شدند ، محسن اين حركت بي تناسب و اظهار
علاقه او را بدون تعجب تلقي كرد مثل اينكه بايد اين طور اتفاق بيفتد!

هنگام مراجعت ، شريف براي اينك ه دل محسن را ب دست آورده باشد ، ساعت ((مكب )) طلائي كه پدرش باو
داده بود و چندين بار محسن با اشتياق و كنجكاوي بچه گانه اي آنرا برانداز كرده بود ، در آورد به
محسن بخشيد . محسن بي آنكه از او توضيحي بخواهد و يا تشكر بكند ، ساعت را گرفت ، نگاه گيجي بآ ن
انداخت . شادي ساده و بچگانه اي در صورتش درخشيد و بعد آنرا در جيبش گذاشت . همان روز در بين
راه محسن از روي بي ميلي براي شريف گفت كه پدرش خيال دارد باو زن بدهد . اين خبر تأثير سختي
در شريف كرد زيرا قلبش گواهي داد كه از يكديگر جد ا خواهند شد . شريف كينه و حسادت شديدي
نسبت به زن نديده و نشناخته محسن حس كرد . اگر چه چند بار ديگر هم محسن با شريف به استخر
بهجت آباد آمد و شنا كرد ، اما مانعي در دوستي آنها توليد گرديده بود ، فاصله اي بين آنها پيدا شده بود.

بعد از امتحانات محسن عروسي كرد . ازين سرونه ب ه بعد ميان دو رفيق جدائي افتاد و به ندرت يكديگر را
مي ديدند ... ابتدا شريف از محسن متنفر شد ، ولي از آنچه رفيقش را سرزنش مي كرد به سر خودش آمد .
چون در همين اوان مسافرتي به عنوان ديدار خويشانش به آباده كرد . در آنجا اقوامش دور او را گرفتند
و وادار شد دختر خاله اش را بگيرد . يعني با در نظر گرفتن الحاق املاك شريف باملاك عفت كه از پدرش
به ارث برده بود، و از اينقرار املاك پدرش كه در سورمك نزديك گنبد بهرام واقع شده بود به املا ك
زنش متصل ميشد . اما شريف بهيچوجه كله محاسبه و بر آوردهاي اقتصادي را نداشت . بالاخره مراسم
عقد با سرعت مخصوصي انجام گرفت . همينكه شريف را با عروس دست بدست دادند و در اطاق تنها
ماندند، عفت شروع بخنده كرد، يكجور خنده تمام نشدني و مسخره آميز بود كه تمام رگهاي شريف را خرد
كرد. شريف ساكت كنار اطاق نشسته بود و جزئيات صورت زنش را با صورت مادر زنش مقايسه ميكرد،
چون دختر و مادر شباهت تمامي با يكديگر داشتند و حس ميكرد همينكه زنش پا بسن ميگذاشت ، بهيچ
وسيله اي جلو زشتي او را نميتوانست بگيرد تا موقعيكه نسخه دوم مادرش ميشد . بعد هم دعواهاي
خانوادگي ، مشاجره هاي تمام نشدني سر موضوع هاي پوچ ، همه پيش چشمش مجسم گرديد . خنده عفت
مزيد بر علت شده بود ، نه تنها باو ثابت شد ، بلكه حس كرد كه اين زن يك جور جانور غري ب پستاندار بود
كه براي سرگرداني او خلق شده بود . خودش را به ناخوشي زد ، شب را زير شمدي كه بوي صابون
آشتياني ميداد خوابهاي آشفته ديد و فردا صبح بدون خدانگهداري عازم تهران شد . بعد دخترخاله اش
رسوائي بالا آورد و پدرش جريمه اين همه ناپرهيزي را خيلي گران پرداخت .

در غيبت شريف ، محسن توسط يكي از اقوام با نفوذ خود وارد اداره امور ماليه شده بود ، براي اينكه
هر چه زودتر داخل در زندگي اجتماعي بشود و سر انجام بگيرد . به اصرار محسن ، شريف هم به
توسط اقوام او معرفي و وارد ماليه شد و هر دو مامور ماليه مازندران شدند
.
در مازندران يكجا منزل گرفته و يگانه تفريح آنها بازي تخته نرد بود و روزهاي تعطيل را به شهسوار
ميرفتند، محسن كه علاقه و شوق بسيار به شنا داشت كنار دريا محل دنجي را براي شنا و آب تني
انتخاب كرده بود شريف هنوز خوب ب ه خاطر داشت : يكروز كه هوا گرفته و خفه و دريا منقلب بود ،
محسن به عادت معمول لخت شد و در آب رفت . اگر چه شريف جد اً با اينكار مخالفت كرد ، زيرا آب
دريا بطور غير عادي در كش و قوس بود ! ولي محسن به حرف او گوش نداد - محسن به خودش مغرور
بود با وجود ترس و دلهره اي كه در قيافه اش ديده ميشد ، سماجت ورزيد و شريف را مسخره كرد كه از
آب مي ترسد و بعد با حركت بي اعتنا و مرددي داخل آب شد . با بازوي لاغر وسفيدش كه رگهاي آبي
داشت ، امواج را ميشكافت و از ساحل دور ميشد – آب كم كم بالا ميآمد . شريف همينطور كه به اين
منظره خيره شده بود ناگهان ملتفت شد ديد محسن دستش را بطرف او تكان داد و گفت (بيا . . )) مثل
صدائي كه در خواب ميشنوند . اما او كاري از دستش برنميآمد – هرگز شنا بلد نبود . بعلاوه كسي هم در
نزديكي ديده نميشد كه بتواند باو كمك بكند . اول گمان كرد كه شوخي است . با دهن باز و مردد
به محسن نگاه ميكرد . محسن حركت ديگري از روي نا اميدي كرد ، مثل اينكه از او كمك ميخواست . با
كوشش فوق العاده دستش را بلند كرد و با صداي خراشيده اي گفت : ((بي . . يا ! )) و غرق شد – آب او را
غلتانيد ، موجها روي هم مي لغزيدند...

شريف مات و متحير ، سر جاي خودش خشكش زده بود . فقط موجهاي سبز رنگ را ميديد كه روي هم
ميلغزيدند و دور ميشدند . به قدري متوحش شد كه جرًات حركت يا فكر از او رفته بود و همينطور خيره
بدريا نگاه ميكرد – امواج به پيچ و تاب خود ميافزودند و آب تا زير پاي او روي ماسه بالا آمده بود .
موجهاي پر جوش و خروش كه روي سرشان تاجي از كف سفيد ديده ميشد ، ميآمدند و زير پاي او
روي شنها خرد ميشدند . شريف بي اراده برگشت و با گامهاي سنگين زير باران بطرف جنگل رفت و با
احساس مخصوصي كه بنظرش ميآمد از دنيا و موجوداتش بي اندازه دور شده ، همه چيز را ا ز پرده
كدري ميديد و صداي خفه اي بغل گوشش تكرار ميكرد : ((تو پست هستي ، تو آدمكشي ! . . . ))
     
  
مرد

 
بن بست(قسمت آخر)


در اين موقع مرگ بنظر او بي اندازه آسان و طبيعي ميآمد ، زندگي به نظرش فريب مسخره آلودي بيش
نبود . آيا چهار پنج ساعت پيش با محسن روي چمن ناهار نخورده بود . محسن كه آنقدر سر دماغ ،
چالاك و دلربا بود ته ديگ را با چه لذت و اشتهائي كروچ كروچ ميجويد ! بعد همينطور كه روي سبزه
دراز كشيده بود ، براي او جسته گريخته درد دل ميكرد كه زنش آبستن است و مدتي است كه از او
كاغذي نرسيده ولي از ترس مالاريا و تكان راه او را در تهران گذاشته بود ، از نقشه آينده خودش ، از
تفريحات صحبت ميكرد . اولين بار بود كه او صحبت جدي با شريف ميكرد . حالا مثل شمعي كه فوت
بكنند مرد و خاموش شد ! آيا همه اينها حقيقت داشت ؟ آيا خواب نديده بود ؟ او مرده بود مثل اينكه
تا اين لحظه به معني مردن دقيق نشده بود . و تن او بدون دفاع مانند گوش ماهيهاي مرده و خرده
ريزهاي ديگر زير امواج دريا كه زمزمه ميكردند ، بي تكليف بدست هوا و هوس موجها سپرده شده
بود ،ميلغزيدند و دور ميشدند؛ فقط يكدسته كلاغ سياه كنار دريا ، زير باران در سكوت پاسباني ميكردند !

شريف براي اولين بار با خودش گفت : ((بايد اين اتفاق بيفتد ! . . اما چرا . . . چرا بايد ؟ . . )) تا دو روز دنياي
ظاهري بي رنگ و محو بنظر شر يف جلوه ميكرد مثل اين بود كه همه چيز را از پشت پرده كدر دود ميبيند .

سرش گيج ميرفت ، اشتها نداشت و به هيچ وسيله اي نمي توانست به خودش دلداري بدهد . در صورتيكه به
اين آساني ميشد مرد ! او ميخواست كه بميرد و بعد ا ز چند ساعت ، آب دريا بدن او را مانند چيز بي
مصرف كنار ساحل بيندازد و دو باره زمزمه افسونگر و غمناك خود را شروع بكند ، قوه مرموزي او را
بسوي اين امواج كه همه بدبختي ها را ميشست و آرزوي موهوم زندگي را با خودش ميبرد ميكشاند .
صداي موجها بيخ گوشش زمزمه ميك رد : (( بيا . . . بيا . . . )) آب تيره دريا او را بسوي خودش ميخواند .
اما صداي ديگري باو ميگفت : ((تو پست هستي . . . تو جاني هستي . چرا براي نجات دوستت اقدامي
نكردي ؟ ))
اين پيش آمد به قدري در خاطر شريف زنده بود كه نه تنها جزئيات آن را هنوز بياد ميآورد ، بلكه در
گيرودار آن شركت داشت . هر دفعه به ساعت مكب محسن نگاه ميكرد وقايع گذشته جلوش نقش مي بست
. چون دو روز قبل از اين پيش آمد، محسن ساعت مكب را به او داده بود كه براي مرمت به ساعت ساز
بدهد . اتفاقًا ساعت در جيب او مانده بود و هنوز هم آنرا مانند چيز مقدسي با خودش داشت . شريف
بالاخره از مأموريت استعفا داد و به تهران برگشت . چندين بار جوياي زن و بچه محسن شد ، ولي اثري
از آنها بدست نياورده و به مرور ايام اين خاطرات از نظرش محو شده بود . ام ا ورود ناگهاني مجيد
تأثير غريبي در او كرد و زندگي قوي تر و درد ناك تري به اين ياد بودها بخشيد . حالا همزاد زنده رفيقش
از گوشت و استخوان جلو او نشسته بود ! كي ميدانست ، شايد خود او بود . چون پيري او را كه نديده بوده.

در همين سن و با هم ين قيافه و اندام رفيقش ناگهان از نظر او ناپديد شد . شريف پي برد كه محسن
نمرده بود ، بلكه روح او در جسم اين جوان حلول كرده بود ، شايد اين دليل و برگه زندگي جاودان بود،
شايد همان چيزي را كه زندگي جاوداني ميگفتند مبداء خود را از همين توليد مثل گرفته بود . پس از اين
قرار محسن نمرده بود ، در صورتيكه او تا ابد ميمرد ، چون از خودش بچه نگذاشته بود ! در عين حال
شادي عميقي باو دست داد كه بكلي نيست و نابود خواهد شد . عقربك ساعت مكب دقايق او را كه بسوي
نيستي ميرفت ميشمرد .

شريف در رختخواب غلت ميزد ، با فكر محسن بخواب رفت و هنوز تاريك و روشن بود كه با فكر مجيد از
خواب پريد . خميازه كشيد ، حس كرد كه خسته و كوفته است . دهنش بد مزه بود . بلند شد جلوي آئينه
نگاهي بصورت خود انداخت . پاي چ شمهايش خيز داشت ، چين هاي صورتش عميق تر شده بود ،
موهايش ژوليده بود و يك رگ از كشاله ران تا پشت كمرش تير ميكشيد ، بعد رفت با احتياط از لاي
درز در اطاق مهمانخانه به تخت مجيد نگاه كرد . يك تكه از روشنائي پنجره روي صورت او افتاده بود .
صورتش حالت بچه گانه داشت و لپهايش گل انداخته بود و دانه هاي عرق روي پيشاني او ميدرخشيد .

دستش را با مشت گره كرده از زير شمد بيرون آورده بود . بنظرش مجيد يك وجود روحاني و قابل
ستايش جلوه كرد . به عادت هر روز ، شريف زير درخت بيد كنار استخر ، پهلوي بساط ناشتائي نشسته
بود و سيگار ميكشيد ، كه مجيد آمد پاي چاشت نشست . بعد از سلام و تعارف ، شريف براي اينكه
موضوع صحبتي پيدا بكند ، از او پرسيد كه ساعت دارد يا نه . پس از جواب منفي مجيد ، شريف دست
اين امانتي است كه از پدرتان »: كرد ساعت مكبي كه يك بار به پدرش بخشيده بود ، در آورد و گفت«. پيش من مانده بود مجيد ساعت را گرفت . نگاه سر سركي بآن انداخت . مثل اينكه جانور عجيبي را ديده باشد ، خوشحالي
بچه گانه اما گذرنده ي در چشمهايش درخشي د. بعد ساعت را در جيبش گذاشت بي آنكه اظهار تشكر بكند .

شريف زير چشمي او را ميپائيد . در اين لحظه او با ياد بودهاي ايام جوانيش زندگي ميكرد . و جزئيات ياد
بودهاي دنياي گمشده اي كه مانند خواب با پدر مجيد گذرانيده بود جلو چشمش مجسم شده بود . از
تمام حركات مجيد حتي نان خوردن او انعكاسي از پدرش جستجو ميكرد . و مجيد كه نسخه ثاني پدرش
بود كاملا آرزوي شريف را بر مي آورد . بعد دست كرد با احتياط عكسي را از بغلش در آورد بدست مجيد
داد و گفت : (( اين عكس فوري را با مرحوم پدرتان در گاردان پارتي بر داشتم . آنوقت من هنوز حصبه
نگرفته بودم كه موهاي سرم بريزد !))

مجيد نگاهي از روي بي ميلي به عكس انداخت ، گوئي عكس بيگانه اي را ديده است و به زمين گذاشت . بعد
نگاه گيجي بصورت شريف كرد ، انگاري تا اين موقع ملتفت طاسي سر شريف نشده بود شريف عكس
را برداشت و بلند شد وبا مجيد به اداره رفتند .

دو هفته زندگي افسون آميز شريف بطول انجاميد و او با پشتكار خستگي ناپذير مجيد را به ريزه
كاريهاي اداره و رموز محاسبات آشنا كرد . بهمين علت مجيد طرف توجه ساير اعضاي اداره شد . در
زندگي اداري و داخلي شريف نيز تغييرات كلي حاصل شده بود . پشت ميز اداره به كارها بيشتر رسيدگي
و دقت ميكرد . هر هفته كه به سركشي دهات اطراف آباده ميرفت مجيد را بعنوان منشي مخصوص همراه
خودش ميبرد . در خانه از غلامرضا ايرادهاي بني اسرائيلي نميگرفت . وسواس تميزي از سرش افتاده بود
ودر هر گيلاسي آب ميخورد . بنظر ميآمد كه شريف با زندگي آشتي كرده . غذا را با اشتها ميخورد ،
چشمهايش برق افتاده بود . زيرا زندگي گمشده خود را از نو بدست آورد ه بود ، آنهم در موقعيكه زندگي
او را محكوم كرده بود ! شبها مجيد لااباليانه و بي تكليف ميآمد دم بساط فور مي نشست ، با شريف
تخته نرد ميزد يا صحبتهاي دري وري ميكرد ، و هميشه پيش از اينكه برود بخوابد شريف پيشاني ا و را
پدرانه ميبوسيد . يك نوع حالت پر كيف ، يك جور عشق عميق و مجهول در زندگي يك نواخت ، ساكت ،
تنها و سرد شريف پيدا شده بود كه ظا هرًا هيچ ربطي با عوالم شهواني نداشت ، يك جور اطمينان ،
بيطرفي ، سيري و استغناي طبع در خودش حس ميكرد و در عين حال احساس پرستش مبهم و فداكاري
پدرانه اي نسبت به مجيد آشكار مينمود . او وظيفه خودش ميدانست كه از مجيد سرپرستي بكند ، مواظب
اخلاق و رفتارش باشد . آيا مجيد جاي بچه خود او نبود ! آيا ممكن بود كه شريف بچه خودش را تا اين
اندازه دوست داشته باشد ؟

يكروز گرم تابستاني كه آسمان از ابرهاي تيره پوشيده شده بود ، در اداره ماليه كار فوق العاده اي پيش
آمد كرد . از يك طرف مفتش تحديد ترياك از مركز رسيده بود و از طرف ديگر كميسيونهاي اداري مانع
شد كه شريف ظهر بخانه برود . ناهار را در اداره خورد و غلامرضا با تر دستي مخصوص در اطاق
آبدار خانه اداره بساط فور را بر پا كرد . شريف بعجله مشغول رسيدگي كارهاي اداري شد و يكي دو
بار مجيد را احضار كرد ولي مجيد باداره نيامده بود .

هوا گرگ و ميش بود كه غلامرضا هر اسان به اداره آمد و بزور وارد اطاق كميسيون شد . قيافه او ب ه
اندازه اي گرفته بود كه شريف يكه خورد ، از پشت ميز بلند شد و بعجله پرسيد : (( مگر چي شده ؟ ))
(( آقا . . . آقاي مجيد خان تو استخر خفه شده . . . من وقتي كه ظهر بخانه برگ شتم ديدم در از پشت
بسته . . . چند ساعت انتظار كشيدم ، بعد از خانه همسايه وارد شدم ، ديدم نعش آقاي مجيد روي آب
آمده . . .

شريف آب دهانش را فرو داد . خرخره اش حركت كرد ودوباره سر جاي اولش قرار گرفت . بعد با صداي
خفه اي گفت : (( پس . . . دكتر را خبر نكردي؟. ))
(( آقا ، كار از كار گذشته ، نعش سرد شده . روي آب آمده بود ، نعش را بردم در ايوان گذاشتم ! . . ))
طعم تلخ مزه اي در دهن شريف پيچيده ، با گامهاي سنگين از اطاق كميسيون بيرون رفت . هوا خفه و
تاريك بود ، باران ريزي ميباريد . عطر مست كننده زمين و بوي برگهاي شسته در اين اول شب تابستاني
در هوا پراكنده شده بود . شريف از چند كوچه گذشت . غلامرضا ساكت مثل سايه دنبال او ميرفت . در
خانه اش چهار طاق باز بود ، چراغ توري در ايوان ميسوخت . نعش مجيد را در ايوان گذاشته بودند ،
رويش يك شمد سفيد كشيده بود. زلفهاي خيس او از زير آن پيدا بود و بنظر ميآمد كه قد كشيده است .

شريف پاي ايوان زير باران ايستاد ، ناگهان نگاهش به استخر افتاد كه رويش قطره هاي باران جلوي
روشنائي چراغ چشمك ميزدند . نگاه او وحشت زده و تهي بود ، اين استخر كه آنقدر دقايق آرامش و
كيف خود را در كنارش گذرانيده بود ! يكمرتبه سر تا سر زندگيش در اين شهر، ميز اداره ، بساط فور ،
درخت بيد ، كبك دست آموز و تفريحاتش همه محدود و پست و مسخره آميز جلوه كرد . حس كرد كه بعد
از اين زندگي در اين خانه برايش تحمل ناپذير است ، به آب سياه وعميق استخر كه مثل آب دريا بود
خيره شد . بنظرش آب استخر يك گوي بلورين آمد – اما اين هيكل انساني كه در اين گوي دست و پا ميزد
كه بود ؟ درين گوي او مجيد را ميديد كه بازوهاي لاغر سفيد خود را كه رگهاي آبي داشت در آن
تكان ميداد وبا و ميگفت : (( بيا . . . بيا ! . . )) چه جانگداز بود ! پرده تاريكي جلو چشم شريف پائين آمده
بود . به قدمهاي گشاد و بي اعتنا بر گشت .

دستها را به پشت زد، زير باران از در خانه بيرون رفت همان حالتي كه در موقع مرگ محسن حس
كرده بود ، دوباره در او پيدا شد . با خودش تكرار ميكرد : ((بايد اين اتفاق افتاده باشد ! )) جلو چشمش
سياهي ميرفت ، باران تند تر شده بود ، اما او ملتفت نبود . منظره ها ي دور دست مازندران محو و پاك
شده مثل اينكه ا ز پشت پرده كدر همه چيز را مي بيند ، جلو چشمش نقش بسته بود و صدائي پشت
گوشش زمزمه ميكرد : (( تو رذل هستي . . . تو جاني هستي ! . . ))

اين جمله را سابق بر اين در خواب عميقي شنيده بود . او با تصميم گنگي از منزل خارج شده بود كه
ديگر به آنجا بر نگردد . حس ميكرد در دنياي موهومي زندگي ميكند و كمترين ارتباطي با قضاياي
گذشته و كنوني ندارد . از همه اين پيش آمدها دور و بر كنار بود ! باران دور او تار تنيده بود ، او ميان اين
تارهاي نازك شده خيس بود و دانه هاي باران مثل جانورهاي لزجي بود كه اين تارها را ميگرفتند و
پائين ميآمدند . شريف مانند يك سايه سرگردان در كوچه هاي خلوت ونمناك زير باران ميگذشت و دور
ميشد . . .


پايان
     
  
مرد

 
چنگال(۱)


سيد احمد همينكه وارد خانه شد، نگاه مظنوني به دور حياط انداخت، بعد با چوب دستي خودش به در قهوه اي
رنگ اطاق روي آب انبار زد و آهسته گفت:
« !.. ربابه ... ربابه »

در باز شد و دختر رنگ پريد هاي هراسان بيرون آمد :
« . داداشي تو هستي ؟ بيا بالا »
دست برادرش را گرفت و در اطاق تاريك كوچك كه تا كمركش ديوار نم كشيده بود داخل شدند . سيد احمد
عصايش را كنار اطاق گذاشت و روي نمد كهنه گوشة اطاق نشست . ربابه هم جلو او نشست . ولي بر خلاف
معمول ربابه اخم آلود و گرفته بود . سيد احمد بعد از آنكه مدتي خيره به چشمهاي اشك آلود او نگاه كرد از روي
بي ميلي پرسيد :
« ؟ ننجون كجاست »
ربابه با صداي ني مگرفته گفت :
« . گور مرگش اون اطاق خوابيده »
« خوابيده ؟»
آره ... امروز من آشپزخانه را جارو ميز دم ، چادرم گرفت به كاسة چيني، همانيكه رويش گلهاي سرخ داشت، »
افتاد و شكست ... اگر بداني ننجون چه بسرم آورد ... گيسهايم رو گرفت مشت مشت كند ... هي سرم را بديوار
ميزد ، به ننم فحش ميداد. ميگفت آن ننة گور بگوريت، بابام هم اونجا وايساده بود ميخنديد ...
« ؟ ميخنديد » : سيد احمد خشمگين
هي خنديد خنديد ... ميدوني حالش بهم خورده بود . همان جوريكه يكماه پيش شد، بعد يكمرتبه دهنش كف كرد، »
كج شد . آنوقت پريد ننجون رو گرفت، آنقدر گلويش را فشار داد كه چشمهايش از كاسه در آمده بود . اگر
« . ماه سلطان نبود خف هاش كرده بود. حالا فهميدم ننمون را چه جور كشت
چشمهاي سيد احمد با روشنائي سبز رنگي درخشيد و پرسيد :
« ؟ كي گفت كه ننمون رو اينجور كشت »
ماه سلطان بود كه رفت سر نعش او و ميگفت كه گيسهايش را دور گردنش پيچيده بود . نميدوني وقتيكه »
« ... دستهايش را انداخت بيخ گلوي ننجون
سيد احمد همينظور كه باو ن گاه ميكرد، دستهاي خشك خودش را مثل برگ چنار بلند كرد، انگشتهايش باز شد و
مانند اينكه بخواهد شخص خيالي را خفه بكند دستهايش را بهم قفل كرد.

ربابه كه ملتفت او بود كمي خودش را كنار كشيد و به او خيره نگاه كرد. سيد احمد دوباره پرسيد:
«مگر بابام امروز نرفت مسجد شاه ؟»
نه ... حالش خوب نبود، از همان بعد از ظهر پرت ميگفت، از همان مسئله ها كه تو مسجد براي مردم ميگه : »
« . غسل، طهارت، از آن دنيا حرف ميزد
«. مبطلات روزه، حيض و نفاس »
آره... از خودش ميپرسيد و بخودش جواب ميداد . من بخيالم ديوانه شده ... يك چيزهائي ميگفت كه من »
« ... خجالت مي كشيدم

بعد ربابه نزديكتر به احمد شد، دست روي سر او كشيد و گفت:
پس كي فرار ميكنيم؟ مگر نگفتي كه عباس مي گويد با يازده تومان و شش قران هم ميشود يك گاو خريد؟ حال »
ما يك لاغرش را ميخريم . من هم رخت شوري ميكنم، پول خودم را در ميآورم . ببين هر چه زود تر فرار كنيم
« بهتره، من ميترسم!
« . بگذار هوا بهتر بشود. چند روز است كه پام اذيتم ميكند »
« . هوا كه بهتر شد ميريم. همچين نيست، داداشي؟ اقلا هر چه باشد از اينجا بهتر است »
بعد هر دو آنها خاموش شدند.

احمد جواني بود هژده ساله و بلند بالا . ابرو هاي پر پشت بهم پيوسته و چشمهاي براق و صورت عصباني داشت
و پشت لبش تازه سبز شده بود . ربابه پانزده ساله و گندمگون بود، ابروهاي تنگ، لبهاي برجستة سرخ، دستهاي
كوچك و چانة باريك داشت، و بيشتر به مادرش رفته بود، در صورتيكه سيد احمد شبيه و نمونة پدرش بود .
حتي نشان مرض خطرناك او در احمد آشكار شده بود.

سيد جعفر، پدرشان، كارش معركه گرفتن در مسجد شاه بود . مردم بيكار را دور خودش جمع ميكرد و برايشان
بطور سؤال و جواب مسائل فقهي و تكليفي را بدون پرده و رو دربايستي تشريح ميكرد . بقدري در فن خودش
مهارت داشت كه در موقع فروش دعا يك عقرب سياه را دست آموز و زهر او را خنثي كرده بود و با آن نمايش
ميداد. اگرچه در اين اواخر كاسبيش خوب نميچريد، ولي بقدر خرج خانه اش در ميآورد . پنجسال پيش يكشب كه
همه خوابيده بودند، مست وارد خانه شد و صبح صغرا زنش را خفه شده در اطاق او پيدا كردند كه بعلت
ناخوشي مرده است . بغير از ماه سلطان خواهر خواندة صغرا كه سيد جعفر را مسئول مرگ او ميدانست . دو ماه
بعد سيد جعفر رقيه سلطان را بزني گرفت.

رفيه سلطان بلاي جان اين دو بچة يتيم احمد و ربابه شد و از شكنجه و آزار آنها بهيچوجه كوتاهي نميكرد . و
چيزيكه شگفت آور بود، بجاي اينكه سيد جعفر از بچه هايش ميانجيگري بكند، برعكس در آزار آنها با رقيه سلطان
شركت مينمود، چون سيد جعفر از آن مردهائي بود كه سر جواني اين بچه ها را پيدا كرده بود، به اميد اينكه
گويندة لااله الاالله پس مياندازد، و دهن باز بي روزي نميماند و خدا بچه بدهد سرش را پوست هندو انه ميگذاريم .

اما حالا كه آنها را ميديد تعجب ميكرد چطور اين بچه ها مال اوست و همة خيالش اين بود كه اين دو تا نانخور
زيادي را از سر خودش باز كند و دل فارغ با رقيه خانه را خلوت بكند . از همانوقت سيد احمد و ربابه خودشان را
در خانه پدري بيگانه ديدند و زندگي برا يشان تحمل ناپذير شد، بهمين جهت آنها بيش از پيش به يكديگر دلبستگي
پيدا كردند . رقيه سلطان براي اينكه آنها را از زندگي خودش جدا بكند، اطاق روي آب انبار را كه نمناك و تاريك
بود براي آنها اختصاص داد و از اين رو دو ماه بود كه احمد پا درد گرفته بود و با آنكه چندي ن بار برايش دعا
گرفتند رو بهبهودي نميرفت . احمد روزها عصازنان به دكان پينه دوزي ميرفت و ربابه تمام روز كار خانه را
ميكرد، به عشق اينكه شب را با برادرش است كه يگانه دلداري دهندة او بشمار ميآمد . نزديك غروب كه احمد
بخانه برميگشت، اگر كاري به ربابه رجوع ميشد ا و در انجام آن كار پيشي ميگرفت . اگر ربابه گريه ميكرد او نيز
ميگريست و همچنين بعكس، و شب كه ميشد با هم كنج اطاق تاريكشان شام ميخوردند و لحاف رويشان
ميكشيدند و مدتي با هم درددل ميكردند . ربابه از كارهاي روزانه اش ميگفت و احمد هم از كارهاي خودش .
بخصوص صحبت آنها بيشتر در موضوع فرار بود. چون تصميم گرفته بودند كه از خانة پدرشان بگريزند.

كسيكه فكر آنها را قوت داد، عباس ارنگه اي رفيق احمد بود كه روزها در بازار با او كار ميكرد . و برايش شرح
زندگي ارزان و فراواني ارنگه را نقل كرده بود . بطوري اين فكر در تصور احمد جاي گرف ته بود كه خانه هاي
دهاتي، زنهاي تنبان قرمز، كوه هاي سبز، چشمه هاي گوارا و زندگي تابستان و زمستان آنجا همانطوريكه عباس
برايش نقل كرده بود، جلو چشمش مجسم ميشد، و به اندازه اي شيفتة ارنگه شده بود كه نقشة فرار خودش را به
عباس گفت و عباس هم فكر او را تمجيد كرد. بالاخره تصميم گرفتند كه هر سه آنها به ارنگه رفته و زندگي تازه و
آزادي براي خودشان تهيه كنند.
     
  
مرد

 
چنگال(قسمت آخر)


هر شب احمد نقشة فرارشان را براي ربابه تكرار ميكرد كه هميشه يكجور بود، و ربابه با چشمهاي ذوق زده فكر
و هوش برادرش را تمجيد ميكرد . خيالات شگفت انگيز در مخيلة ساده اش نقش ميبست و چون تنها مسافرتي كه
در عمرش كرده بود زيارت سيد ملك خاتون بود، هر دفعه كه حرف ارنگه بميان ميآمد ربابه ياد آنروز ميافتاد كه
آش رشته بار گذاشته بودند، ننه اش زنده بود و او بسكه دنبال تاجي دختر همساي ه شان دويد زمين خورد و
پيشانيش زخم شد . او گمان ميكرد ارنگه هم شبيه سيد ملك خاتون است و نيز به برادرش وعده ميداد كه از كار
بازوي خودش هيچ دريغ نخواهد كرد و در مخارج كمك او خواهد شد . تاكنون احمد از مزد روزانه اش يازده
تومان و شش هزار پس انداز كرده بود. اگر شش تومان و چهار قران بدست ميآورد، ميتوانست يك گاو ماده و دو
بز ماده بخرد . آنوقت ميرفتند در خانة عباس، روزها آنها زمين را كشت و درو ميكردند، ربابه هم شير ميدوشيد،
ماست ميبست . توت خشك ميكرد و زمستان هم احمد پينه دوزي مينمود و سر دو سال بقول عباس ميتوانستند از
دسترنج خودشان داراي زمين و خانه بشوند.

پائيز و زمستان و بهار گذشت . احمد بخيال فرار به اندوختة خود ميافزود و ربابه هم هر چه خرده ريز گيرش
مي آمد بدقت مي پيچيد و در مجري كهن هاش مي گذاشت، تا در موقع فرار همراه خودشان ببرند و شبها وقتيكه توي
رختخواب ميرفتند بجز حرف ارنگه و ترتيب فرار چيز ديگر در ميان نبود . ولي پيش آمد ديگري رخ داد و آن اين
بود كه يكروز مشدي غلام علاف سر گذر كه ربابه را ديده بود مادرش را به خواستگاري ربابه فرستاد . معلوم
بود سيدجعفر و رقيه سلطان هر دو باين امر راضي بودند . اما اين پيش آمد تأثير بدي در اخلاق احمد كرد . ربابه
كه باين مطلب پي برده بود، براي اينكه به احمد نشان بدهد كه مشدي غلام را دوست ندارد، نسبت با و بيشتر
ابراز محبت ميكرد، بطوريكه احمد خسته ميشد و چيز ديگري كه احمد را تهديد مي كرد، پا درد بود كه سخت تر
شده بود و از اين جهت پيوسته غمگين و خاموش بود.

يكي از روز هاي زيارتي كه سيد جعفر و رقيه سلطان به شاه عبدالعظيم رفته بودند و قرار بود كه شب را در آنجا
بمانند ربابه از غيبت زن پدرش خوشحال تر از هميشه بود، حتي كمي به خودآرائي پرداخته و از سفيداب تبريز
زن پدرش كه چندي پيش كش رفته بود به صورتش ماليده بود، ولي سيداحمد درين روز ديرتر از معمول بخانه
آمد. هرچند بزك ربابه در نظر احمد بطرز ديگري جلوه كرد، ولي اين فكر دردناك برايش آمد كه ربابه حالا
خودش را آزاد و زن مشدي غلام ميداند و تاكنون هم به بهانة فرار او را گول زده، از نقشة فرار خودش منصرف
كرد و حالا كه شوهر برايش پيدا شده ماندگار خواهد بود. همينكه ربابه برادرش را ديد جلو دويد و گفت :
«من دلواپس بودم، دلم مثل سير و سركه ميجوشيد. چرا امشب دير كردي؟ »
«با عباس بودم »

«داداشي ، امشب نميايند »
« من ميدانم »
«چي خوردي دهنت بو ميدهد؟ چرا چشمهايت اينطور شده؟ مگر ناخوشي؟»
« نه، شراب خوردم. عباس زوركي بمن شراب داد »
«دوا خوردي؟»
«چه كار بكنم با اين پاي عليل! »
«مگر پاي معركة بابام نشنيدي براي شراب چه چيزهائي ميگفت؟»
كاسبيش بوده . تو خودت گفتي، از قول ماه سلطان گفتي كه همان شب كه ننمون را خفه كرد مست بوده . ميداني »
اين حرفهائي كه ميزند براي كاسبيش است . اگر از دكان همسايه كفش گاوميش خوب بخرند من هزار عيب رو يش
«ميگذارم تا جنس دكان خودمان را بفروشم. اما كاسبي كردن با راست گفتن دو تا است

«شايد حكيم بهش داده »
حكيم چرا بمن نميدهد؟ منكه جوانم، حالم بدتر از اوست او شصت سال دارد . همة كيفها را كرده، همة بامبولها »
را زده، ميفهمي؟ آنوقت ارث پادردش را بمن داده . اگر شراب براي پادرد خوبست، چرا من نخورم؟ دروغ است .
« همة اين حرفها دروغ است
«مگر نميرويم النگه؟ »
چرا شراب نخورم؟ با اين حالم، من نميتوانم تكان بخورم، هر دفعه بدتر مي شود. دو روز ديگر هم تو ميروي »
خانة غلام . من تنها ميمانم، توي اين خانه جانم بلبم رسيد . عصرها كه برميگردم، مثل اينست كه با چماق مرا
«ميآورند. ميخواهم بروم، بروم سر بگذارم به بيابان. چرا شراب نخورم؟
بعد يكمرتبه ما بين آنها سكوت شد. چند دقيقه بعد شام خوردند و كنار حوض در رختخوا بشان خوابيدند.
ربابه سر دماغ بود، تخمه ميشكست و ميخواند:
« ميخوام برم النگه »
« يه پاي خرم ميلنگه »
قه قه مي خنديد، اما احمد متفكر و گرفته بود و پيش خودش گمان كرد كه ربابه باو طعنه ميزند.
ربابه دوباره گفت :
امشب ما تنها هستيم . النگه كه رفتيم هر روز همينطور است . ننجون نيست، ما با هم هستيم، همچين نيست احمد؟
در جواب او احمد بزور لبخند زد، ربابه گمان كرد براي پا دردش است. باز گفت :
ميدوني، فرار كه كرديم، اونجا تو النگه من از تو پرستاري مي كنم. پات خوب ميشه . مگر ماه سلطان نگفت از باد »
«است. بايد چيزهاي حرارتي بخوري. حالا مبادا وقت بزنگاه پات درد بگيره، نتوانيم برويم؟
«نه، پام عيبي نداره اما بتوچه ، تو كه شوهر ميكني »
«به جدم كه نه، هرگز من زن مشدي غلام نميشم، با تو ميام »
مهتاب بالا آمده بود . ستاره هاي كوچك از ته آسمان سوسو ميزدند . ربابه آزادانه صحبت مي كرد و ميخنديد و
گونه هايش گلگون شده بود . احمد هيچوقت اين صورت مهي ج را در ربابه سراغ نداشت و با تعجب باو نگاه
مي كرد.

احمد با لحن تمسخر آميز پرسيد :
«از مشدي غلام چه خبر؟»
«مرده شور ريختش را ببرند، الهي ننه اش زير گل برود! »
«نه، تو خودت او را مي خواهي »
« بجدم كه نه. من بجز تو كسي را دوست ندارم »
« دروغ مي گوئي »
« والله دروغ نمي گويم، هر آني كه راه بيفتي من هم با تو ميايم »
« هفتة ديگر.. نه، پس فردا ميرويم »
« با اين پا!..»
«هان..هان.. ديدي كه من فهميدم..؟ از همان اول فهميده بودم، تو مرا مسخره كردي. مسخرة تو شدم »
«تو بخيالت كه من دروغ مي گويم. بيا همين الان برويم »
هان ... اما تو آنجا هم ميخواهي شوهر بكني . توي النگه مردهاي پرزور، جوان و سرخ و سفيد دارد . تو »
« ميخواهي...
« راستي من عباس را نديده ام »
در اينوقت احمد گونه هايش گل انداخته بود، به دشواري نفس مي كشيد، انگشتهايش ميلرزيد و دهنش خشك شده
بود. ربابه كه ملتفت او نبود دنبال حرفش را گرفت.

به جدم قسم اگر من زن مشدي غلام بشوم . آخر مگر نبايد بگويم بله؟ .. نمي گويم ... وانگهي او پير و زشت »
« است. ماه سلطان گفت دو تا زن دارد، من او را نميخواهم. با تو ميايم ... حالا النگه خيلي دور است؟
«نه، پشت كوه است. وانگهي ما با مال ميرويم »
آن كوه هاي كبود كه از روي پشت باممان پيداست ... ميدونم، رويش برف است، من يخ ماست هم بلدم ... »
زنهاي اونجا چطورند، هان ... ايلياتي هستند، من يادم است، ننه نادعلي گاهي ميامد خان ه مان، يادت هست؟ وقتيكه
ننه ام زنده بود ها، اون هم مال دهات بود . از توي كوه صحبت ميكرد، داداشي، بگو به بينم گاو كه خريديم منكه
« بلد نيستم بدوشم
احمد به او خيره نگاه مي كرد. ربابه باز گفت:
من ارسي نوهايم را با يك النگو كه ننم بمن داده بود، رويش سه تا نگين دارد، آنها را هم پيچيده ام. زمستانها تو »
« ارسي ميدوزي، همچين نيست
احمد با سر اشاره كرد آري.
« تو زن دهاتي هم مي گيري؟»
احمد بطرز مخصوصي باو خيره مينگريست . ربابه اين تغيير حالت او را حس كرده بود، ولي از روي لجاجت
ميخواست او را بحرف بياورد، غلت زد و شروع كرد بخواندن :
منم، منم، بلبل سرگشته، »
از كوه و كمر برگشته، »
مادر نابكار، مرا كشته، »
پدر نامرد، مرا خورده. »
خواهر دلسوز:»
استخوانهاي مرا با هفتا گلاب شسه، »
زير درخت گل چال كرده، »
منم شدم يه بلبل:»
«. پر پر »
اين همان ترانه اي بود كه سه سال پيش در اطاق روي آب انبار با هم ميخواندند، ولي امشب جور ديگر به نظر احمد
آمد و او را بيشتر عصباني كرد . مثل اين بود كه ميخواست باو بفهماند كه من شوهر مي كنم و ميروم . اما تو
زمين گير ميشوي و نقشة فرارمان بهم ميخورد.

ربابه دوباره در رختخواب غلت زد، برگشت و گفت :
« . امشب هوا خنك است دستت را بده بمن »
دست احمد را گرفت، روي گردن خود گذاشت، و لي انگشتهاي سرد احمد مثل ماري كه در مجاورت گرما جان
بگيرد، بلرزه افتاد . در اينوقت جلو چشمش تاريك شده بود، تند نفس ميكشيد، شقيقه هايش داغ شده بود دست
راستش را بدون اراده بلند كرد و گردن ربابه را محكم گرفت، ربابه گفت:
« . ميترسم، مرا اينجور نگاه نكن »
چشمهايش را بهم فشار داد و زير لب دوباره گفت:
« اوه ... چشمها ... شكل بابام شدي!.. »

باقي حرف در دهنش ماند، چون دستهاي احمد با تردستي و چالاكي مخصوصي دو رشتة گيس بافتة ربابه را
گرفت و بدور گردنش پيچانيد و بسختي فشار داد . ربابه فرياد كشيد؛ ولي احمد گلويش را گرفت و سر او را به
سنگ حوض زد . كف خون آلودي از دهنش بيرون آمد و بي حس روي زانوي او افتاد . بعد احمد بلند شد، چند قدم
به كمك عصا راه رفت، سپس مثل اينكه همة قواي او بكار رفته بود دوباره به زمين خورد.
صبح مردة هر دو آنها را در حياط پهلوي حوض پيدا كردند.


پایان
     
  ویرایش شده توسط: nisha2552   
مرد

 
گجسته دژ(۱)


قصر ماكان بزرگ و محكم داراي سه حصار و هفت بارو بود كه از آهك و ساروج ساخته بودند، و دركمركش
كوه نزديك آسي ويشه جلوي آسمان لاجوردي سر بر افراشته بود.

دويست سال پيش اينجا آباد و پر از ساختمان و خانه بود . در آنزمان هر روز طرف عصر ماكان كاكويه
با پيشاني بلند و سينة فراخ در ايوان قصر و يا در باروي چپ آن كشيك مي كشيد تا دختري كه در رودخانه
خودش را مي شست ببيند، و بالاخره همان دخترك سبب جوانمرگي ماكان گرديد . ولي از آن پس همة نيروهاي
ويران كننده طبيعت و آدمها براي خراب كردن آن دست به يكديگر داده بودند، سبزه هاي ديمي كه از پاي
ديوارهاي نمناك و جرزهاي شكسته روئيده بود، از اطراف خرده خرده آنرا مي خورد و فشار ميداد، طاقها
شكست برداشته بود و ستونها فرو ريخته بود . خاموشي سنگيني روي اين ملك و كشت زارهاي دور آن
فرمانروائي داشت . چون پس از تسلط پسران سام همة زمينها خراب و باير مانده بود . جلوي قصر يك رودخانة
كوچك مانند نوار سمين زمزمه كنان از ميان چمن زمرد گون ماروار ميگذشت و آهسته ناپديد ميگرديد.

اين كوشك ويران را مردم ده گجس ته دژ ميناميدند و آنرا بدشگون ميدانستند . اما كسي نيمدانست
بوسيلة چه افسوني بجاي آن همه شكوه پيشين يك مرد لاغر پير، داراي چشمهاي درخشان، در باروي چپ اين
قصر منزل گزيده بود . اين مرد را خشتون مي ناميدند و از برج خارج نميشد مگر غروب آفتاب . وقتي كه دهكدة
پائين قصر غرق در تاريكي ميشد، آنوقت خشتون خودش را در لبادة سياهي ميپيچيد . از باوري چپ قصر بيرون
مي آمد و روي تپه اي كه مشرف به قصر بود آهسته گردش ميكرد و يا چوب خشك جمع مينمود.

آيا او ديوانه يا عاقل، توانگر و يا تنگدست بود؟ اين را كسي نميدانست، تنها اهالي ده از نگاهش پرهيز مي
كردند، و چيزي كه بر هراس مردم ده افزده بود وجود يك دختر بچه بود كه هر روز عصر ميآمد و جلو قصر در
رودخانه آب تني ميكرد.

يك روز تنگ عصر كه هوا ملايم و طبيعت آرام بود، و يك دسته كبوتر روي آسمان چرخ ميزدند . روشنك
بعادت معمول در رودخانه جلو قصر خودش را ميشست . ناگاه ديد آدمي شبيه رهبانان كه ريش بلند خاكستري و
بيني برگشته داشت و خودش را در لبادة سياهي پيچيده بود باو نزديك شد، دختر هراسان پيراهن خود را
برداشت و روي سينه اش را پوشانيد، آن مرد آهسته جلو آمد و با لبخند گفت:

«دختر جان، اينجا چه ميكني ؟»
روشنك كه مشغول پوشيدن لباسش بود گفت:
«خودم را ميشويم »
«دختر جان، بيهوده مترس! من بجاي پدرت هستم »
پدر من خيلي وقت است كه رفته، من خيلي كوچك بودم كه رفت، درست يادم نيست ولي ريش سياهي »
«. داشت، مرا ميبوسيد و روي زانويش مينشاند
«افسوس، من هم دختركي داشتم!»
« شما همان جادوگر گجسته دژ هستيد؟»
«اين اسمي است كه مردم رويم گذاشته اند »
مردم پشت سر من و مادرم بد گوئي ميكنند، چون مي بينند كه تنها آب تني ميكنم، مي گويند كه دختر »
«... نبايد
اين مردم ده را مي گوئي بيچاره ها ... از جانوران كمترند، آنچه كه آنها را اداره ميكند، اول شكم و بعد »
«شهوت است با يك مشت غضب و يكمشت بايد و نبايد كه كور كورانه بگوش آنها خوانده اند
ولي من نميتوانم از آب چشم بپوشم، من براي آب ميميرم . وقتيكه شنا ميكنم، مثل اينست كه همة »
پرندگان، همة طبيعت با من گفتگو مي كنند؛ دلم ميخواست همة روزهايم را جلو دريا باشم، زمزمة آب با من حرف
«ميزند مرا ميخواند و بسوي خودش ميكشاند، شايد من بايستي ماهي شده باشم
آدميزاد جهان كين است . ما مختصر همة جانورانيم، همة احساسات آنها در ما هست و بعضي از آنها »
«در ما غلبه دارد. بايد آنرا كشت
براي اينكه ماهي را بكشم، بايد خودم را بكشم. چون از دريا و از آب كه دور ميشوم مثل اينست كه »
«يك تكه از هستي من آنجا درخيز آب دريا موج ميزند و اندوه بي پايان مرا ميگيرد
«ولي تو آنقدر جوان و بچه هستي! گوشه نشيني براي پيران است، وقتي كه از كار و جنبش مي افتند »
« دلم ميخواست يك ماهي ميشدم و شنا مي كردم، هميشه شنا مي كردم »
«پدر بزرگ من هم همين واسوس را داشت و آخرش غرق شد »
«چه مرگ قشنگي! آدم بميرد: آنهم در آب ... »
نه، او كاملا نمرده ... چون آنچه كه بقاي روح مي گويند حقيقت دارد . باين معني كه روح و يا خاصيتهائي »
از آن در بچة اشخاص حلول مي كند . و پدر بزرگ من بچه داشت، پس بكلي نمرده است . ولي روح شخصي هر
كسي با تنش ميميرد، چون محتاج به خوراك است و بعد از تن نميتواند زنده بماند . اين دريچه ايست كه عادت و
«اخلاق و وسواس و ناخوشي هاي پدر و مادر را به بچه انتقال ميدهد
« پس پدر شما هم طلا درست مي كرد؟»
«نه، او جستجو مي كرد، همة مردم معمولي آنرا جستجو مي كنند، ولي به چه درد ميخورد؟»
«پس شما طلا درست كرده ايد؟»
بر فرض هم كه طلا را پيدا كردم، به چه دردم خواهد خورد؟ هفت سال است كه شبها روي زمين نمناك »
بيخوابي مي كشم، توي كتابها اسرار پيشينيان را جستجو مي كنم، رمزها را ميخوانم و در چنگال آهنين افسوسها
خرد شده ام . عمرم آفتاب لب بام است و شبهايم سفيد است . آنچه كه اكسير اعظم مي گويند، در تو است، در
«لبخند افسونگرتست نه در دست جادوگر
«تاكنون كسي با من اينجور حرف نزده، همة مردم بمن خل و ديوانه مي گويند »
«چون زبان ترا نميفهمند، چون تو نزديكتر به طبيعت هستي و با زبان گنگ آن آشنائي »
راست است كه من بچه ام، ولي زندگيم آنقدر غمناك است . بنظرم گاهي حرفهاي شما را درست »
نميفهمم، آنها لغزنده هستند، ولي ميخواستم خيلي پيش شما بمانم و بحرفهايتان گوش بدهم . اما مادرم تنهاست و
«همة مردم ده از او بدشان مي آيد. من هم تنها هستم. آنقدر تنها هستم

ما همه مان تنهائيم، نبايد گول خورد، زندگي يك زندان است، زندانهاي گوناگون . ولي بعضيها بديوار
زندان صورت ميكشند و با آن خو دشانرا سرگرم مي كنند بعضيها ميخواهند فرار بكنند، دستشان را بيهوده زخم
مي كنند، و بعضيها هم ماتم مي گيرند ولي اصل كار اينست كه بايد خودمان را گول بزنيم، هميشه بايد خودمانرا
گول بزنيم، ولي وقتي ميآيد كه آدم از گول زدن خودش هم خسته ميشود ... بنظرم امروز زبان در اختيارم نيست،
«چون سالهاست كه بجز با خودم با كسي ديگر حرف نزده ام و حالا حرارت تازه اي در خودم حس ميكنم
روشنك با تعجب گفت:
«آه، مادر جانم آمد!»

در اين وقت زن بلند بالائي كه چادر سفيد بسرداشت، آهسته نزديك شد، نگاهش را به خشتون دوخته بود.
همينكه جلو آمد چند دقيقه در چشمهاي يكديگر نگاه كردند، ولي زن روي سبزه ها بحالت غش افتاد . دختر كه
آمخته باين بحران بود هراسان دويد، سر مادر را روي زانويش گذاشت و نوازش ميكرد.
خشتون نزديك رفت و با انگشت پيشاني او را لمس كرد. زن بحال آمد، بلند شد و نشست.
خشتون دور ميشد، در صورتيكه نگاه پر از تحسين دختر دنبال او بود.
     
  
مرد

 
گجسته دژ(قسمت آخر)


راجع به اين زن و مرد حكايتهاي شگفت آوري سر زبان مردم ده بود . ميگفتند كه اين مرد اسمش خشتون نيست
و ملاشمعون يهودي است، هفت سال پيش با يكنفر درويش وارد ديلبر شدند و بعد در خرابة گجسته دژ جاي
گزيدند، رفيق ملاشمعون پس از چندي نابود شد و كسي نميدانست چه بسرش آمده . حالت و وضع خشتون اين
مسئله را تآييد ميكرد، بعضي ميگفتند كه او رياضت كش است، روزي يك بادام ميخورد و با ارواح و جن ها
آميزش دارد . برخي معتقد بودند كه از كوه دماوند كبريت احمر آورده و مشغول ساختن كيمياست، رفيقش را
كشته و از روي كتاب جفر و طلسمات او كار مي كند . دسته اي مي گفتند كه در آن بارو گنج پيدا كرده و دو تا
دختر كه در ده گم شده بودند كار او ميدانستند و معتقد بودند كه هر كس در چشمهاي او نگاه بكند افسون خواهد
شد. عده ديگر مي گفتند كه تمام روز را نماز مي خواند و طاعت ميكند . يكنفر قسم ميخورد كه بچشم خودش ديده
كه ملاشمعون كلة مرده از قبرستان دزديده است . و هر وقت نزديك غروب سرو كلة خشتون از پشت تپه نمايان
ميشد مردم ده بسم الله ميگفتند . ولي چيزيكه نميشد انكار كرد اين بود كه چه زمستان و چه تابستان از دود كش
با روي چپ قصر پيوسته دود آبي رنگي بيرون ميآيد.

چهار ماه بود كه روشنك و مادرش خورشيد، در اين ده آمده بودند و در خانة خودشان نزديك گجسته
دژ منزل كرده بودند . اين خانه سالها بود كه خالي و مردود مانده بود . چون يازده سال پيش پدر خورشيد
بواسطة شهرت بدي مجبور شد كه خانه اش را ترك بكند . زيرا مي گفتند كه اين خانه را جن ها سنگساران كرده
اند، در صورتيكه همساية آنها اينكار را كرده بود تا خانه را بقيمت ارزان بخرد و بالاخره معامله شان نشد، ولي
اين خانه بد نام ماند، و شايد مردم ده بمناسبت مجاورت با اين خانه به قصر ماكان گجسته دژ لقب داده بودند.
هشت سال بود كه شوهر خورشيد به طرز مرموزي گم شده بود. چوي باو تهمت زده بودند كه جهود
است. بعد هم از او كاغذ باين مضمون رسيد كه ترا ترك كردم ولي اميدوارم روزي كه بر ميگردم خودم را بهمه
بشناسانم.
خورشيد بعد از آنكه چهار سال در خانة پدرش بود ناخوش سخت شد، ساعتهاي دراز در غش بود و بعد ازين
ناخوشي هر شب در خواب بلند ميشد و راه ميافتاد و بعد بر ميگشت و دوباره ميخوابيد . امسال كه پدرش مرد
اين خانة پرت را در اين ده سهم ارث او دادند . او هم با ماهيانة كمي كه داشت آمده بود در اينجا زندگي مي كرد .
ولي از يكطرف شهرت بد اين خانه و از طرف ديگر حالت مرموز خورشيد كه شبها در خواب گردش ميكرد همة
اهل ده را بد گمان كرده بود بطوري كه اين مادر و دختر را همدست خشتون ميدانستند.

پس از ملاقات خشتون با مادر روش نك در همان شب وقتيكه همة جنبندگان خاموش شدند و دهكدة پائين
قصر در خواب غوطه ور شد، خورشيد به عادت هر شب از توي رختخواب بلند شد، با چشمهاي بسته آهسته سر
بالين دخترش رفت، بدقت نفس كشيدن او را گوش داد، سپس چادر سفيدي بسرش پيچيد و با گامهاي ش مرده از
خانه اش بي رون آمد ولي خط سير او امشب عوض شد، پس از كمي تر ديد راه باريك و خطرناكي كه به گجسته
دژ ميرفت در پيش گرفت.

جلو باروي چپ قصر كمي تأمل كرد ولي بعد در چوبي را پس زد و داخل دالان تاريكي شده آنرا پيمود،
در ديگري را طرف دست راست باز كرد و از پنج پلة نمناك پائين ر فت و در سردابه اي وارد شد كه هواي آنجا
سنگين و نمناك بود . پيسوز كوچكي ميان آن ميسوخت، خورشيد كنار اطاق ايستاده، دستهايش را روي هم
گذاشت و سرش را پائين انداخت، ولي صورت استخواني و پاي چشمهاي كبود او جلوي روشنائي كوره ترسناك
مي نمود.

خشتون كوچك و لاغر، با ر يش بلند و لبهاي نازك و پيشاني چين خورده، جلو كوره نشسته بود . با
وجود حرارت آن لبادة چركي بخودش پيچيده بود . و چشمهايش به بوته اي كه روي آتش بود خيره شده بود،
دست راست را با انگشتان بلند روي زانويش گذاشته بود . با وضع اسرار آميز اين مرد، اطاق غار مانند او،
شمشير زنگ زده اي كه بديوار آويزان بود، شيشه و قرع و انبيق، بوي دوايي كه در هوا پراكنده بود، همة آنها با
فقر او جور مي آمد، بطوريكه انسان از روي ناميدي از خودش ميپرسيد آيا چه فكري در پشت پيشاني اين مرد
كه گردن لاغر و كلة بزرگ و استخوان بندي برجسته دارد پرواز مي كند؟

چند دقيقه در خاموشي گذشت بدون اينكه خشتون رويش را برگرداند و به ميهمان تازه وارد نگاه بكند .
سپس بلند شد، آهسته جلو زن رفت و با لحن آمرانه گفت:
هان ميدانستم ... امشب دست خالي آمدي، او را نياوردي ! اما فردا شب از چنگ من جان بدر نميبري، »
فردا شب همي نطور كه دخترت خوابيده . بغلش ميزني، مبادا بيدار بشود، بدقت او را در پتو ميپيچي مي آوري اينجا
... گفتم كه نبايد بيدار بشود، خوب ميشنوي؟ ... اگر در راه تكان خورد، مي ايستي تا دوباره بخوابد، آنوقت او را
«ميآوري توي همين اطاق ميدهي بدست من ... خوب ميشنوي، هان؟
سر خورشيد پائين تر افتاده بود، بد جوري نفس مي كشيد و چكه هاي عرق از روي شقيقه هايش
سرازير شده بود. خشتون كمي تأمل كرد و دوباره گفت:
«آيا خوب ميشنوي چه ميگويم؟ فردا شب او را ميآوري. حالا فهميدي؟»
زن با صداي خراشيده گفت:
«آري...»
برو، از همان راهي كه آمدي برمي گردي . اما فردا شب يادت نميرود، دخترت را ميآوري ... او را مي - »
«. آوري اينجا بدست من مي سپاري
خورشيد كمي تأمل كرد بعد با گامهاي شمرده از در بيرون رفت.

در اين ساعت چشمهاي خشتون با پرتو ناخوشي ميدرخشيد . روي لبهاي نازكش لبخند تمسخر آميزي
نقش بست، نز ديك كوره رفت و مايع سبز مايل بزنگاري را كه در بوته بو د نگاه كرد، برگشت بميان سردابه ،
دستهاي استخوانيش را تكان ميداد و ديوانه وار ميگفت:
فردا شب سه قطره خون به اكسير من، به نطفة طلا روح ميدمد. سه قطره خون دختر باكره، فردا شب ..!»

استادانم همه خون جگر خوردن د و به مقصود نرسيدند . آخري آنها بدست خودم كشته شد و همة اسرار
جادوگران مصر و كلده و آشور براي من ماند ... من نتيجة دسترنج آنها را خواهم برد ... هفت سال است كه مانند
مردگان بسر ميبرم، از همة خوشيها چشم پوشيدم، زن و بچه ام را ترك كردم، زير زمين مدفون شدم ... اما
فردا... نه، پس فردا از زير زمين بيرون مي آيم و همة اين خوشيهاي روي زمين از آن من خواهد بود ... همة اين
مردمي كه از من بيزارند به خاك پايم ميافتند . آرزو مي كنند كه به آنها فحش بدهم، دامن قبايم را مي بوسند ...
پول... پول... (قهقهة خنده )... طلا پيشم از خاكستر هم پست تر ميشود . همه مرا عقل كل مي پندارند، اسمم ير
زبانهاست. پول، كيف، زن، زمين و آسمان و خداها همه زير نگينم خواهند آمد، فردا شب همة اينها با يه چكه
خون، سه قطره از آخرين خون تن آن دختر ... آري، چرا بدست من كشته نشود؟ چرا قرباني اكسير اعظم نشود؟
البته به تر است از اينكه قربان ي شهوت راني اين مردم معمولي بشود كه به موشكافي روح او پي نميبرند ... ولي
جسم او كه روح ندارد در اختيار من ميماند، مال من است ... (قهقهة خنده ) طلا .. چه فلز نجيبي است، چه رنگ
دلكش و چه صداي مطبوعي دارد ، چه طلسمي است كه دنيا و آخرت و همة ا فسانه هاي بشر دست بسينه دور آن
« ميگردند!... طلا... طلا!...
صداي او در سياه چال پيچيد، ناگهان جلو كوره ايستاده خفه شد و چشمش را ب ه مايع سبز مايل بزنگاري دوخت و دوباره همان حالت بدبخت فلكزده را بخود گرفت و كنار كوره خزيد.

روز بعد همة وقت خشتون صرف درست كردن يك تخت چوبي دراز شد كه جلو كوره آتش پايه هاي
آنرا بزمين كوبيد و پارچة سفيد روي آن كشيد . باولين نگاه تغييرات زياد در وضع غار ديده ميشد : قرع و انبيق با
شيشه هاي گوناگون دور او بود . جلو پيسوز ورق كتاب خطي باز بود كه رويش خطوط هندسي كشيده شده ب ود
و علامتهائي بخط قرمز رويش بود شمشير زنگ زده اي كنج اطاق در دسترس خودش گذاشته بود و روي مايع
سبز مايل بزنكاري ته بوته بخار سفيدي موج ميزد كه طرف توجه خشتون بود و هر دقيقه با بي تابي بر ميگشت
و بدر نگاه ميكرد.

بهمان ساعت شب پيش در باز شده و خورشيد كه چيز سفيد پيچيده اي را بغل گرفته بود وارد شد،
خشتون همينكه او را ديد، بلند شد جلو رفت و بالحن آمرانه اي گفت:
ميدانستم كه او را مي آوري . بده من حالا آزادي، اما مبادا بكسي بروز بدهي؟ تا دو روز ديگر تو »
«نميتواني حرف بزني، حالا بده بمن.

آن سفيد پيچيده را از دست زن گرفت، برد روي تخت چوبي جلو كوره گذاشت، سر خورشيد روي
سينه اش خم شده بود، عرق ميريخت، بعد با گامهاي شمرده از در بيرون رفت.

ولي مثل اينكه دقيقه هاي خشتون قيمتي بود . با شتاب سفيد را پس زد . صورت روشنك با موهاي
ژوليده و مژه هاي بلند از زير آن بيرون آمد ك ه چشمهايش بسته بود و آهسته نفس مي كشيد . خشتون سرش را
نزديك او برد، نفس مرتب او را گوش داد . بچه عرق ميريخت . بعد خشتون شمشير را از گوشة اطاق برداشت،
چيزي زير لب خواند و با نوك شمشير روي زمين، دور تخت را خط كشيد و خودش بالاي سر دختر در خيط
ايستاد. از روي ورق كتابي جلو روشنائي پيسوز شروع كرد بخواندن عزايم . بعد ازآنكه تمام شد دستها و پاهاي
روشنك را محكم به نيمكت بست، شمشير را برداشت و بيك ضربت سر آنرا در گلوي روشنك فرو برد . خون از
گلويش فوران كرد . و بسر و روي خشتون پاشيده شد . او با آستين لباده اش صورت خود را پاك كرد . دوباره
بزبان مرموزي شروع كرد بدعا خواندن. جلو روشنائي كوره با صورت خونالود، چشمهائي كه بي اندازه باز شده
بود و ريش زير چانه اش كه تكان مي خورد، به شكل مرموزي در آمده بود . درين بين روشنك تكان سختي
خورد و سرش از تخت آويزان شد. خشتون از كنار تخت شيشة دهن گشادي را برداشت كه مانند قيف ته آن
باريك مي شد و زير گلوي او نگهداشت . دختر دوباره تكان سخت تري خورد و گردنش كج شد . خشتون س ر
خونالود او را گرفت برگردانيد، ولي در اين وقت چكه هاي خون به ندرت از گلويش ميچكيد و خشتون بدقت هر
چه تمامتر آنها را در شيشه هاي متع دد مي گرفت. شيشة ديگري برداشت، گلوي دختر را فشار داد، بعد پيسوزرا
بلند كرد و نزديك برد و سه قطره از آخرين چكه هاي خون تن او در شيشه چكيد . ولي جلو روشنائي لرزان
پيسوز لكة ماه گرفتة روي پيشاني روشنك را ديد و دخترش را شناخت.

همينكه دختر خود را شناخت هراسان پيسوز را پرت كرد كه بزمين افتاد و خاموش شد و شيشه اي را
كه در دست داشت بلند كرد و فرياد كشيد:
«. كيميا... كيميا... سه قطره خون... خون دخترم... خون روشنك »
بعد شيشه را چنان فشار داد كه در دستش شكست و خرده هاي آنرا بطرف بوته پرتاب كرد : بوته از
روي سه پايه برگشت، مايع زنگاري آن روي زمين پخش شد و آتش شعله زد.

تا صبح مردم ده هلهله كنان تماشاي دود و آتش را ميكردند كه از گجسته دژ زبانه مي كشيد.


پايان
     
  
مرد

 
محلل(۱)



چهار ساعت به غروب مانده پس قلعه در ميان كوه ها سوت و كور مانده بود . جلو قهوه خانة كوچكي تنگهاي دوغ و
شربت و ليوانهاي رنگ برنگ روي ميز چيده بودند . يك گرامافون فكسني با صفحه هاي جگر خراشش آنجا روي
سكو بود قهوه چي با آستين بالازده سماور مسوار را تكان داد، تفاله چائي را دور ريخت، بعد پيت خالي بنزين
را كه دستة مفتولي به آن انداخته بودند برداشته بسمت رودخانه رفت.

آفتاب ميتابيد، از پائين صداي زمزمة يكنواخت آب كه در ته رودخانه رويهم ميغلطيد و حالت تر و تازه بآنجا داده
بود شنيده ميشد . روي يكي از نيمكتهاي جلو قهوه خانه مردي با لنگ نم زده روي صورتش دراز كشيده و
آجيده هايش را جفت كرده پهلويش گذاشته بود . روي نيمكت قرينة آن، زير ساية درخت توت، دو نفر پهلوي هم
نشسته و بدون م قدمه دل داده و قلبه گرفته بودند . بطوري چانه شان گرم شده بود كه بنظر مي آمد سالهاست
يكديگر را ميشناسند.

مشهدي شهباز لاغر، مافنگي با سبيل كلفت و ابروهاي بهم پيوسته گوشة نيمكت كز كرده، دست حنا بست ه اش را
تكان ميداد و ميگفت:

ديروز رفته بودم مرغ محله ( مغ مح له؟ ) پيش پسر دائيم، آنجا يك باغچه دارد . ميگفت پارسال سي تومان مك »
آلوچه زرد آلوي باغش را فروخت . امسال سرمازده، همة سردرختيها ريخته، بيك حال و زارياتي بود . زنش هم
« . بعد از ماه مبارك تا حالا بستري افتاده، كلي مخارج روي دستش گذاشته
آميرزا يدالله عينكش را جابجا كرد، با تفنن چپق ميكشيد، ريش جو گندميش را خاراند و گفت:
«اصلا خير و بركت از همه چيزها رفته »
شهباز سرش را از روي تصديق تكان داد و گفت:
قربان دهنت . انگار دوره آخر زمان است. رسم زمانه برگشته . خدا قسمت بكند بيست و پنجسال پيش در »
خراسان مجاور بودم . روغن ي كمن دو عباسي بود، تخم مرغ ميدادند ده تا صد دينار . نان سنگگ ميخريديم ببلندي
يك آدم . كي غصه بي پولي داشت؟ خدا بيامرزد پدرم را يك الاغ بندري خريده بود . با هم دو تركه سوار ميشديم .
من بيست سالم بود، توي كوچه با بچه هاي محله مان تيله بازي مي كردم. حالا همه جوانها از دل و دماغ ميافتند، از
غورگي مويز ميشوند، باز هم قربان دورة خودمان، بقولي آن خدا بيامرز : اگر پيرم و ميلرزم بصد تا جوان
«ميارزم
«سال بسال دريغ از پارسال !» : يدالله پك زد بچپقش، گفت
« . خدا همه بنده هاي خودش را عاقبت بخير كند » : شهباز گفت
بجان خودت يكوقت بود در خانمان سي نفر نان خور داشتيم، حالا فكريم » : يدالله قيافة جدي بخودش گرفت
روزي يكريال پول توتون و چائي ام را از كجا گير بياورم دو سال پيش سه جا معلمي مي كردم، ماهي هشت
تومان در ميآوردم . همين پريروز كه عيد قربان بود رفتم خانه يكي از اعيان كه پيشتر معلم سرخانه بودم . بمن
گفتند كه بروم دعا براي گوسفند بخوانم، قصاب بي مروت حيوان زبان بسته را بلند كرد بزمين كوبيد . داشت
كاردش را تيز مي كرد، حيوان تقلا كرد، از زير پايش بلند شد . نميدانم چه روي زمين بود، ديدم چشمش تركيده
ازش خون ميريخت . دلم مالش رفت، ببهانة سردرد برگشتم، همه شب هي كلة خون آلود گوسفند جلو چشمم
ميآمد. آنوقت از دهنم در رفت كفر گفتم، كفر خيال كردم ... نه زبانم لال، در خوبي خدا كه شكي نيست، اما اين
جانوران زبان بسته، گناه دارد. خدايا، پروردگارا، تو خودت بهتر ميداني، هر چه باشد انسان محل نسيان است.

آره، اگر ميتوانستم هر چه تو دلم هست بگويم ...! آخر نميشود » : آميرزا يدالله لختي بفكر فرو رفت، دوباره گفت
«همه چيز را گفت. استغفرالله زبانم لال
«برو فكر نان كن خربزه آب است » : شهباز مثل اينكه حوصل هاش سررفت گفت
« آره، از دست ما چه بر ميآيد؟ از اول دنيا همينطور بوده » : ميرزا يدالله با بي ميلي گفت
ما ديگر ازمان گذشته، بقولي مردم پاتيلمان در رفته، از بي كفني زنده مانده ايم. چه حقه هائي كه در » : شهباز گفت
«اين دنياي دون نزديم، يك وقت تهران دكان بقالي داشتم، خرج در رفته روزي شش قران پ سانداز ميكردم
«بقال بودي؟ من از بقال جماعت خوشم نميآيد » : ميرزا يدالله حرفش را بريد
«چرا؟»
قصه اش دراز است، حالا تو اول حرفت را تمام بكن
«شهباز دنبالة سخن را گرفت : بله، دكان بقالي داشتم . امرم مي گذشت، كم كم يك خانه و لانه اي براي خودمان دست
و پا كرديم، چه دردسرتان بدهم، آنوقت يك پتياره اي پيدا شد. الان پنج سال است كه زنم مرا بخاك سياه نشانده .
اين زن نبود، آتشپاره بود . تازه با خون دل آمده بودم سر و ساماني بگيرم، هر چه رشته بودم پنبه كرد، مخلص
حضرت مرا طلب يده، بايد » : كلثوم، والدة احمد يك شب از پاي وعظ برگشت . پاهايش را توي يك كفش كرد كه
پيسي اي بسرم آورد كه نگو و نشنو ... مرا بگو كه عقلم را دادم دست اين زن! هر « بروم استخوانم را سبك بكنم
چه باشد، آدميزاد شير خام خورده، من همان آدم بودم كه از سبيلهايم خون ميچكيد . يك زن عقلم را دزديد ...

اين چيزها سرم نميشود، مهرم حلال، جانم آزاد. خودم يك » خدا نكند كه زن زير جلد آدم برود. همان شب ميگفت
النگو با گردن بند دارم، آنها را ميفروشم ميروم ... استخاره هم كرده ام خوب آمده، يا طلاقم بده يا بهمين سوي
آقا هر چه كردم، مگر حريفش شدم؟ دو هفته تو روي من نگاه نكرد آنقدر كرد، كر د « . چراغ بچه ات را خفه مي كنم
كه هر چه داشتم فروختم، پول جرينگه كردم دادم بدستش، پسر دو ساله ام را برداشت و رفت آنجا كه عرب ني
«بيندازد. تا حالا كه پنجسال است رفته، نمي دانم چه بسرش آمده
«خدا كند كه از شر عربها محفوظ باشد » : ميرزا يدالله گفت
آره، ميان عربهاي لختي زبان نفهم اي ن عمريها بيابان برهود، آفتاب سوزان ! انگار كه آب شد بزمين فرو »
«رفت. دريغ از يك انگشت كاغذ. راست ميگويند كه زن يك دنده اش كم است
«تقصير مردها است كه آنها را اينجور بار ميآورند و نميگذارند چشم و گوششان باز بشود » : ميرزا يدالله گفت
چيزيكه غريب است، اين زن اصلا خل و چل بود . نميدانم چطور شد كه يكمرتبه » : شهباز گرم صحبت خودش ب ود
« آتشي شد، گاهي تنهائي گريه ميكرد، گاس براي شوهر اولش بود ...

« مگر تو شوهر دوميش بودي » : ميرزا يدالله پرسيد؟
«ديگر بله، چي ميگفتم، حرفم يادت رفت »
«شوهر اولش گفتي »
بله، اول خي ال مي كردم كه براي شوهر اوليش بوده ... در هر صورت هر چه بزبان خوش خواستم حاليش بكنم، »
انگاريكه با ديوار حرف ميزنم، مثل چيزيكه اجل پس گردنش زده بود، نمي دانم چه بسر پسرم آورد . آيا روزي
«ميآيد كه چشمم تو چشمش بيفتد؟ پسري كه بعد از اينهمه نذر و نياز خدا بمن داد
هر كسي را نگاه بكني يك بدبختي دارد . لب كلام آنست كه مردم بايد آدم بشوند، باسواد » : ميرزا يدالله گفت
بشوند. آخر تا آنها خر هستند ما هم سوارشان ميشويم . يكوقت بود خودم بالاي منبر ميگفتم، هر كس يك سفر
« بعتبات برود آمرزيده ميشود و جايش در بهشت خواهد بود
«شما كه از علماء نيستيد ؟» : شهباز
«اين حكايت مال دوازده سال پيش است، ميبيني كه معمم نيستم. حالا همه كاره ام و هيچكاره »
ميرزا يدالله زبان را دور دهنش گردانيد و با حالت افسرده گفت:
« زندگاني مرا هم يك زن خراب كرد »
«امان از دست زن! » : شهباز
نه، اين دخلي بزن ندارد . اين بدبختي دست خودم است اگر تهران بودي، لابد اسم ابوي را شنيده اي... ما از زير »
بته در نيامده ايم. پدرم از آنهائي بود كه نعلين جلو پايش جفت مي شد. اسمش را كه ميبردند يكي ميگفتند و صد تا
از دهانشان مي ريخت. وقتي بالاي منبر مي رفت، جا نبود كه سوزن بيندازي. همة كله گنده ها ازش حساب مي بردند.

مقصودم اين نيست كه بيخودي قمپز در بكنم، چون آن مرحوم هر چه بود براي خودش بود:
گيرم پدر تو بود فاضل از فضل پدر ترا چه حاصل؟

بهر حال بعد از فوت مرحوم ابوي من جانشين او شدم و در خانه را باز كردم خوب يك خانه با يكمشت و »
خرت خورت هم برايمان گذاشت . خودم هنوز طلبه بودم و ماهي چهار تومان با پنج من گندم مستمري داشتم،
باضافه ماه محرم و صفر نانمان توي روغن بود . يك لفت و ليسي ميكرديم . چون معروف بود كه نفس مرحوم
ابوي مجرب است . يكشب مرا سر بالين نا خوشي بردند تا دعا بدهم . ديدم دختر هشت يا نه ساله اي در آن ميان
«ميپلكيد آقا بيك نظر گلويمان پيش او گير كرد، جواني است و هزار چم و خم
پيش او دو تا صيغه داشتم كه هر دو را مطلقه كرده بودم، ولي اين چيز ديگري بود ميگويند كه ليلي را بچشم... »
مجنون بايد ديد . باري دو روز بعد يك دستمال آجيل آچار و سه تومان پول نقد فرستادم، عقدش كردم . شب كه
او را آوردند، آنقدر كوچك بود كه بغلش كرده بودند . من از خودم خجالت كشيدم . از شما چه پنهان؟ اين دختر تا
سه روز مرا كه مي ديد مثل جوجه مي لرزيد. حالا من كه سي سالم بود، جوان و جاهل بودم . اما آن مردهاي هفتاد
« ساله را بگو كه با هزار جور ناخوشي دختر نه ساله مي گيرند
خوب بچه چه سرش ميشود كه عروسي چيست؟ بخيالش چارقد پولكي سرش ميكنند، رخت نو ميپوشد و در »
خانة پدر كه كتك خورده و فحش شنيده شوهر او را ناز و نوازش ميكند و روي سرش ميگذارد، ولي نميداند كه
«خانة شوهر برايش ديگ حلوا بار نگذاشته اند

بهرحال من آنقدر زحمت كشيدم تا او را رام كردم : شب اول از من ميترسيد. گريه ميكرد. من قربان صدقه اش »
ميرفتم، مي گفتم: بالاي غيرتت آبروي ما را بباد نده، خوب تو آن بالاي اطاق بخواب من اين پائين، چون دلم برايش
ميسوخت. خيلي خودداري كردم كه بجبر با او رفتار نكردم ، وانگهي ديگر چشم و دلم سير بود و كار كشته شده
بودم. بهر صورت او هم نصيحت مرا بگوش گرفت.
     
  
صفحه  صفحه 8 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
شعر و ادبیات

Sadegh Hedayat | صادق هدایت

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA