انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

Sadegh Hedayat | صادق هدایت


مرد

 
محلل(قسمت آخر)


شب اول برايش يك قصه نقل كردم، خوابش برد.
شب دوم يك قصه ديگر شروع كردم و نصفش را براي شب بعد گذاشتم.

شب سوم، هيچ نگفتم تا اينكه يارو بصدا در آمد و گفت : تا آنجا كه ملك جمشيد رفت بشكار، پس باقيش را چرا
امشب سرم درد ميكند، صدايم نميرسد، اگر اجازه » : نميگوئي؟ مرا مي گوئي از ذوق توي پوست نميگنجيدم، گفتم
«به همين شيوه رفتم جلوتر، رفتم جلوتر تا اينكه رام شد .« بدهيد بيايم جلوتر
شهباز خنده اش گرفت . خواست چيزي بگويد، اما صورت جدي و چشمهاي اش كآلود ميرزا يدالله را كه از پشت
شيشة عينك ديد، خودداري كرد.

اين حكايت دوازده سال پيش است، دوازده سال ! نميداني چه زني بود، » : ميرزا يدالله با حرارت مخصوصي ميگفت
سرجور، دلجور به همة كارهايم رسيدگي ميكرد . آخ حالا كه يادم ميافتد ... هميشه گوشة چادر نماز به دندانش بود .

رختها را با دستهاي كوچكش ميشست، روي بند ميانداخت . پيراهن و جورابم را وصله ميزد . ديزي بار ميگذاشت
دست زير بال خواهرم ميكرد، چقدر خوش سلوك، چقدر مهربان ! همه را فريفتة اخلاق خودش كرده بود . چه
هوشي داشت؟ من خواندن و نوشتن را به او ياد دادم . سر دو ماه قرآن ميخواند. اشعار شيخ را از بر ميكرد، سه
سال با هم سر كرديم، كه الذ اوقات زندگي من است . دست بر قضا در همين اوان بود كه وكيل بيوه ميوه اي شدم
كه بي پول نبود . خودش هم آب و رنگي داشت . آقا برايش دندان تيز كرديم . تا اينكه بخيال افتادم او را بحبالة نكاح
در بياورم . نميدانم كدام خدانشناس خبرش را براي زنم آورد . آقا روز بد نبيني، اين كه ظاهرًا خل وضع بنظر
ميآمد. نمي دانستم آنقدر حسود است . هر چه بزبان خوش خواستم سرش را شيره بمالم، مگر حريفش شدم؟ با
وجود اينكه از بابت حق الوكاله مقدار وجهي آن ضعيفه بمن بده كار ب ود، از اينكار صرف نظر كردم و ميانه مان
پاك بهم خورد. ولي نميداني يك ماه اين زن چه بروز من آورد!
شايد ديوانه شده بود يا چيز خورش كرده بودند. بكلي عوض شد. دستش را بكمرش زد و حرفهائي بار من كرد »
الهي عينك را روي نعش ت بگذارند، عمامه پر مكرت را دور گردنت » : كه تو قوطي هيچ عطاري پيدا نميشد . مي گفت
بپيچند. از همان روز اول فهميدم كه تو تيكة من نيستي . روح آن باباي قرمساقم بسوزد كه مرا بتو داد . من
يكوقت چشمم را باز كردم ديدم، توي بغل تو قرمساقم . سه سال آزگار است كه با گدائي تو ساخته ام. اينهم دست
مزدم بود؟ خدا سر و كار آدم را باآدمهاي بيغيرت نيندازد داغ پشت دستم گذاشتم، زور كه نيست ؟ ديگر با تو
نمي توانم زنگي بكنم مهرم حلال، جانم آزاد بهمين سوي چراغ ميروم... ميروم بست مي نشينم. همين الان. همين
«الان
آنقدر گفت، گفت كه من از جا در رفتم . جلو چشمم تيره و تار شد. همينطور كه سر شام نشسته بودم،
ظرفها را برداشتم پاشيدم ميان حياط، سر شب بود پا شديم با هم رفتيم به حجرة آشيخ مهدي در حضور او زنم را
«سه طلاقه كردم
فردايش پشيمان شدم، ولي چه فايده كه پشيماني سودي نداشت و زنم بمن » . دست روي دستش ميزد
حرام شده بود . تا چند ر وز مثل ديوانه ها در كوچه و بازار پرسه ميزدم . اگر آشنائي بمن بر ميخورد از حواس
پرتي سلامش را نمي گرفتم.

بعد از اين ديگر من روي خوشي به خودم نديدم . يك دقيقه صورتش از جلو چشمم رد نمشد، نه خواب
داشتم و نه خوراك. نميتوانستم در خانه مان بند شوم . در و ديوار بمن ف حش ميداد . دو ماه ناخوش بستري شدم .

توي هذيان همه اش اسم او را ميآوردم . بعد هم كه رمقي پيدا كردم، معلوم بود اگر لب تر مي كردم صد تا دختر
پيشكشم مي كردند، اما او چيز ديگري بود . بالاخره عزمم را جزم كردم تا بهر وسيله اي كه شده دوباره او را
بگيرم. عدة او سر آمد . رفتم اين در بزن آن در بزن، ديدم هيچ فايده اي ندارد . هر چه جل و پلاس ، كتاب پاره و
ته خانه برايم مانده بود فروختم . هژده تومان پول درست كردم . چاره اي نداشتم مگر اينكه يكنفر محلل پيدا بكنم
كه زنم را به خودش عقد بكند، بعد طلاقش بدهد، تا دوباره بعد از انقضاي سه ماه و ده روز بتوانم او را بگيرم.

يك بقال الدنگ پف يوزي در محله مان بود كه هفت تا سگ صورتش را ميليسيد سير ميشد . از آنهائي »
بود كه براي يك پياز سر ميبرد؛ رفتم با او ساخت و پاخت كردم كه ربابه را عقد بكند، بعد او را طلاق بدهد و من
همة مخارج را اضافه پنج توما ن باو بدهم او هم قبول كرد گول مردم را نبايد خورد همين مرد كه، همين پف
«يوز...
شهباز بارنگ پريده صورتش را در دو دستش پنهان كرد و گفت:
«بقال بود؟ اسمش چه بود؟ چه بقالي بود؟ مال كدام محله؟ نه... نه... هيچ همچنين چيزي نمي شود... »
ولي ميرزا يدالله بطوري گرم صحبت بود و پيش آمدها جلو چشمش مجسم شده بود كه دنبال حرفش را
قطع نكرد:

همان مرد كة بقال زنم را عقد كرد . نميداني چه حالي شدم . زنيكه سه سال مال من بود، اگر كسي »
اسمش را به زبان مي آورد شكمش را پاره مي كردم . درست فكر كن حالا بايد به دست خودم همسر اين مردكع
گردن كلفت بشود. با خودم گفتم، شايد اين انتقام صيغه هايم است كه با چشم گريان طلاق دادم باري فردا صبح
زود رفتم در خانة بقال . يكساعت مرا سر پا معطل كرد كه يك قرن بمن گذاشت . وقتيكه آمد باو گفتم : الوعده وفا،
زنم » ربابه را طلاق بده، پنج تومان پيش من داري . هنوز صورت شيطا نيش جلو چشمم هست، خنديد و گفت
«است، يك مويش را نميدهم هزار تومان بگيرم. چنان برق از چشمم پريد
شهباز ميلرزيد و گفت:«نه ، هيچ همچين چيزي نميشود. راستش را بگو...اوه »
ميرزا يدالله گفت:حالا ديدي حق بجانب من بود؟ حالا فهميدي چرا از بقال جماعت بيزار م؟ وقتيكه گفت
يك مويش را نميدهم هزار تومان بگيرم، فهميدم ميخواهد بيشتر پول بگيرد . ولي كي فرصت چانه زدن داشت؟
نمي داني كجاي آدم ميسوزد . دود از كله ام بلند شد . باندازه اي حالم منقلب بود، باندازه اي از زندگي بيزار شده
بودم، كه ديگر جوابش را ندادم . يك نگاه باو كردم كه از هر فحشي بدتر بود . از همان راه رفتم بازار سمسارها .
عبا و ردايم را فروختم، يك قباي قدك خريدم . كلاه نمدي سرم گذاشتم . گيوه هايم را ور كشيدم راه افتادم . از آن
وقت تا حالا سلندر و حيران از اين شهر بآن شهر از اين ده بآن ده ميروم . دوازده سال آزگار ديگر نمي توانستم
در يكجا بمانم، گاهي نقالي ميكنم، گاهي معلمي .. براي مردم كاغذ مينويسم، در ق هوه خانه ها شاهنامه ميخوانم، ني ميزنم، خوشم ميآيد كه دنيا و مردم دنيا را سياحت بكنم . ميخواهم همينطور عمرم بگذرد . خيلي چيزها آدم
دستگيرش ميشود، وانگهي ديگر پير شديم . براي مرده ها مردار سنگ ميسازئيم . يك پايمان اين دنيا است، يكيش
آن دنيا. افسوس كه تجربه هايمان ديگر به درد اين دنيا نميخورد. شاعر چه خوب گفته:

مرد خردمند هنر پيشه را عمر دو بايست در اين روزگار
تا به يكي تجربه آموختن با دگري تجربه بردن بكار

ميراز يدالله باينجا كه رسيد خسته شد، مثل اينكه آواره هايش از كار افتاد چون زيادتر از معمول فكر
كرده بود و حرف زده بود، دست كرد چپقش را برداشت، به آب رودخانه خيره خيره نگاه ميكرد و به آواز دور و
خفه اي كه از پشت كوه ميآمد گوش مي داد.

شهباز سرش را از ما بين دو دست برداشت. آهي كشيد و گفت:
«هيچ دوئي نيست كه سه نشود!»
ميرزا يدالله منگ و مات بود، متوجه او نشد.
«. يك مرد ديگر را هم بي خانمان مي كند » : شهباز بلندتر گفت
يدالله بخودش آمد، پرسيد؟ «كي »
«همان ربابة آتش بجان گرفته »
«مقصود چيست ؟» : ميرزا يدالله چشمهايش از حدقه بيرون آمده بود. هراسان پرسيد
راستي روزگار خيلي آدم را عوض مي كند. صورت چين ميخورد، » : مشهدي شهباز خندة ساختگي كرد
«، موها سفيد ميشود، دندانها ميافتد. صدا عوض مي شود، نه شما مرا شناختيد و نه من شما را
: ميرزا يدالله پرسيد«چطور؟»
« ربابه صورتش مهر آبله نداشت؟ چشمهايش را متصل بهم نمي زد!»
ميرزا يدالله پرخاش كرد «كي بتو گفت؟ »
شما آقا شيخ يدالله، پسر مرحوم آقا شيخ رسول نيستيد كه در كوچة حمام مرمر » : مشهدي شهباز خنديد
«منزل داشتيد؟ هر روز صبح از جلو دكانم رد مي شديد؟ منهم محلل هستم، همانم
ميرزا يدالله سرش را نزديك برد و گفت:

تو هماني كه دوازه سال مرا باين روز انداختي؟ همان شهباز بقال تو هستي؟ يك وقت بود توي همين »
كوه كمر ، اگر بدست من افتاد بودي حسابمان پاك شده بود . افسوس كه روزگار دست هر دومانرا از پشت
«تو انتقام مرا كشيدي . او هم ويلان است بروز من افتاده » بعد ديوانه وار با خودش مي گفت :بستهبارك الله رب ابه

دوباره خاموش شد و لبخند دردناكي روي لبهايش نقش بست.
كسيكه روي نيمكت روبروي آنها خوابيده بود، غلت زد : بلند شد نشست، خميازه كشيد، چشمهايش را
مالاند.
مشهدي شهباز و ميرزا يدالله دزدكي به هم گاه مي كردند، ولي مي ترسيدند كه نگاهشان با هم تلاقي بكند
دو دشمن بيچاره از هنگام كشمكش عشق و عاشقي شان گذشته بود. حالا بايستي بفكر مرگ بوده باشند.
شهباز بعد از كمي سكوت رو كرد بقهوه چي و گفت: «، داش اكبر، دو تا قند پهلو بيار »


پایان
     
  
مرد

 
گرداب(۱)


همايون با خودش زير لب ميگفت :
" آيا راست است ؟ .. آيا ممكن است ؟ آنقدر جوان، آنجا در شاه عبدالعظيم ما بين هزاران مردة ديگر ، ميان
خاك سرد نمناك خواب يده ... كفن به تنش چسبيده ! ديگر نه اول بهار را مي بيند و نه آخر پائيز را و نه روزهاي
خفة غمگين مانند امروز را ... آيا روشنائي چشم او و آهنگ صدايش به كلي خاموش شد ! او كه آنقدر خندان
بود و حرف هاي بامزه ميزد. "

هوا ابری بود ، بخار كمرنگي روي سيشه هاي پنجر ه را گرفته و از پشت آن شيرواني خانة همسايه ديده مي
شد كه يك ورقه برف رويش نشسته بود . برفپاره ها آهسته و مرتب در هوا ميچرخيدند و روي لبة شيرواني
فرود ميآمدند . از دود كش روي شيرواني دود سياه رنگي بيرون ميآمد كه جلو آسمان خاكستري پيچ و خم
ميخورد و كم كم ناپديد مي گرديد .

همايون با زن جوان و دختر كوچكش هما در اطاق سر دستي خودشان جلو بخاري نشسته بودند . ولي بر
خلاف معمول كه روز جمعه در اين اطاق خنده و شادي فرمانروائي داشت ، ا مروز همة آنها افسرده و خاموش
بودند . حتي دختر كوچكشان كه آنقدر مجلس گرمي ميكرد ، امروز عروسك گچي خود را با صورت شكسته
پهلويش گذاشته ، مات و پكر به بيرون نگاه مي كرد . مثل اينكه او هم پي برده بود كه نقصي در بين است وآن
نقص عموجان بهرام بود كه به عادت هميشه نيامده بود. و نيز حس مي كرد كه افسردگي پدر و مادرش براي
خاطر اوست : لباس سياه ، چشم هاي سرخ بي خوابي كشيده و دود سيگار كه در هوا موج ميزد همة اينها فكر او
را تأييد ميكرد.

همايون خيره با آتش بخاري نگاه مي كرد ، ولي فكرش جاي ديگر بود . بدون اراده ياد روزهاي زمستان
مدرسه افتاده بود ، وقتيكه مثل امروز يك وجب برف روي زمين مي نشست ، زنگ تنفس را كه مي زدند او و بهرام
بديگران فرصت نميدادند – بازي انها در اين وقت هميشه يكجور بود : يك گلوله برف را روي زمين ميغلتانيدند تا
اينكه تودة بزرگي ميشد ، بعد بچه ها دو دسته ميشدند، آنرا سنگر مي كردند و گلوله برفبازي شروع ميشد . بدون
اينكه احساس سرما بكنند با دستهاي سرخ شده كه از شدت سرما ميسوخت ب ه يكديگر گلوله پرتاب مي كردند .

يكروز كه مشغول همين بازي بودند، او يك چنگه برف آبدار را ب ه هم فشرد و به بهرام پرت كرد كه پيشاني او را
زخم كرد، خان ناظم آمد و چند تا تركة محكم ب ه كف دست او زد و شايد مقدمة دوستي او با بهرام از همانجا
شروع شد و تا همين اواخر هر وقت داغ زخم پيشاني او را ميديد ياد كف دستيها ميافتاد . در اين مدت هژده سال
باندازه اي روح و فكر آنها بهم نزديك شده بود كه نه تنها افكار و احساسات خيلي محرمانة خودشان را به يكديگر
مي كفتند ، بلكه خيلي از افكار نهائي يكديگر را نگفته درك ميكردند.

تقريبا" هر دو آنها يك فكر ، يك سليقه و يك اخلاق داشتند . تاكنون كمترين اختلاف نظر يا كوچكترين
كدورت ما بين آنها رخ نداده بود . تا اينكه پريروز صبح بود در اداره به همايون تلفن زدند كه بهرام ميرزا خودش
را كشته . همايون همان ساعت درشكه گرفت و به تاخت سر بالين او رفت ، پارچه سفيدي كه روي صورتش
انداخته بودند و خون از پشت آن نشت كرده بود آهسته پس زد . مژه هاي خونالود ، مغز سر او كه روي بالش
ريخته بود، لكه هاي خون روي قاليچه ، ناله و بيتابي خويشانش مانند صاعقه در او تأثي ر كرد ، بعد تا نزديك
غروب كه او را به خاك سپردند پا بپاي تابوت همراهي كرد . يكدسته گل فرستاد آوردند ، روي قبر او گذاشت و
پس از آخرين خدا نگهداري با دل پري بخانه برگشت – ولي از آنروز تاكنون دقيقه اي آرام نداشت ، خواب به
چشمش نيامده بود و روي شقيقه هايش موي سفيد پيدا شده بود يك بسته سيگار روبرويش بود و پي در پي از
آن ميكشيد .

اولين بار بود كه همايون در مسئله مرگ غور و تفكر مي كرد ، ولي فكرش بجائي نمي رسيد . هيچ عقيده و
فرضي نميتوانست او را قانع بكند .

بكلي مبهوت مانده بود و هيچ تكليف خودش را نمي دانست و گاهي حالت ديوانگي باو دست ميداد ، هرچه
كوشش ميكرد نميتوانست فراموش بكند ، دوستي آنها در توي مدرسه شروع شده بود و زندگي آنها تقريبا " بهم
آميخته بود . در غم و شادي يكديگر شريك بودند و هر لحظه كه بر ميگشت و عكس بهرام را نگاه ميكرد تمام
يادگار هاي گذشته او جلوش زنده ميشد و او را ميديد : با سبيلهاي بور ، چشمهاي زاغ كه از هم فاصله داشت ،
دهن كوچك ، چانة باريك، خندة بلند و سينه صاف كردن او همه جلو چشمش بود ، نميتوانست باور بكند كه او
مرده، آنهم آنقدر ناگهاني ... ! چه جانفشانيها كه بهرام در بارة او نكرد ، در مدت سه سال كه به مأموريت رفته
بود و بهرام سرپرستي خانة او را مي كرد بقول بدري زنش " نگذاشت آب تو دل اهل خانه تكان بخورد . "

اكنون همايون بار زندگي را حس ميكرد و افسوس روزهاي گذشته را ميخورد كه آنقدر خودماني در همين
اطاق دور هم گرد ميآمدند ، تخته نرد بازي ميكردند و ساعتها ميگذشت بدون آنكه گذشتن آنرا حس بكنند . ولي
چيزيكه بيشتر از همه او را شكنجه مينمود اين فكر بود : "با اينكه آنها آنقدر يكدل و يكرنگ بودند و هيچ چيز را از
يكديگر پنهان نميكردند ، چطور شد كه بهرام ازين تصميم خود كشي با او مشورت نكرد ؟ چه علتي داشته ؟

ديوانه شده يا سر خانوادگي در ميان بوده ؟ "همين را پي در پي از خودش ميپرسيد . آخر مثل اينكه فكري به
نظرش رسيد . بزنش بدري پناهنده شد و از او پرسيد :
" تو چه حدس ميزني ، هيچ ميداني چرا بهرام اين كار را كرد ؟ "
بدري كه ظاهرا " سرگرم خامه دوزي بود سرش را بلند كرد و مثل اينكه منتظر اين پرسش نبود با بي ميلي
گفت :
" من چرا بدانم ، مگر بتو نگفته بود ؟ "
" نه ... آخر پرسيدم ... منهم از همين متعجبم ... از سفر كه برگشتم حس كردم تغيير كرده . ولي چيزي به
من نگفت گمان كردم اين گرفتگي او براي كارهاي اداري است ... چون كا ر اداره روح او را پژمرده ميكرد، بارها
بمن گفته بود ... اما او هيچ مطلبي را از من نميپوشيد . "
" خدا بيامرزدش ! چقدر سر زنده و دل بنشاط بود ، از او اينكار بعيد بود . "
" نه ، ظاهرا " اينطور مينمود : . گاهي خيلي عوض ميشد خيلي ... وقتيكه تنها بود ... يكروز وارد اطاقش كه
شدم او را نشناختم ، سرش را ميان دستهايش گرفته بود فكر مي كرد . همينكه ديد من يكه خوردم، براي اينكه
مغلطه بكند خنديد و از همان شوخيها كرد. بازيگر خوبي بود . ! "

" شايد چيزي داشته كه اگر بتو مي گفت ميترسيد غمگين بشوي ، ملاحظه ات را كرده. آخر هر چه باشد تو
زن و بچه داري ، بايد به فكر زندگي باشي . اما او ... "

سرش را با حالت پر معني تكان داد ، مثل اينكه خود كشي او اهميتي نداشته . دوباره خاموشي آنها را بفكر
وادار كرد . ولي همايون حس كرد كه حرفهاي زنش ساختگي و محض مصلحت روزگار است . همين زن كه
هشت سال پيش او را ميپرستيد ، كه آنقدر افكار لطيف راجع به عشق داشت ! درين ساعت مانند اينكه پرده اي از
جلو چشمش افتاد ، اين دلداري زنش در مقابل يادگارهاي بهرام او را متنفر كرد. از زنش بيزار شد كه حالا مادي ،
عقل رس، جا اف تاده و به فكر مال و زندگي دنيا بوده و نميخواست غم و غصه بخودش راه بدهد . و دليلي كه
ميآورد اين بود كه بهرام زن و بچه نداشته ! چه فكر پستي ، چون او خودش را از اين لذت عمومي محروم كرده
مردنش افسوسي ندارد . آيا ارزش بچة او در دنيا بيش از رفيقش است ؟ هرگز ! آيا بهرام قابل افسوس نبود؟ آيا
در دنيا كسي را مانند او پيدا خواهد كرد ؟ ...

او بايد بميرد و اين سيد خانم هفهفوي نود ساله بايد زنده باشد، كه امروز توي برف و سرما از پا چنار عصا
زنان آمده بود ، سراغ خانه بهرام را ميگرفت تا برود از حلواي مرده بخورد . اين مصلحت خداست ، بنظر زنش
طبيعي است و زن او بدري هم يكروز به شكل همين سيد خانم در ميآيد . از حالا هم بدون بزك ريختش خيلي
عوض شده، حالت چشمها و صدايش تغيير كرده . صبح زود كه به اداره ميرود، هنوز او خواب است . پاي
چشمهايش چين خورده و تازگي خودش را از دست داده . لابد زنش هم همين احساس را نسبت به او مي كند ، كه
ميداند ؟ آيا خود او هم تغييري نكرده ، آيا همان همايون مهربان فرمانبردار و خوشگل سابق است ؟ آيا زنش را
فريب نداده ؟ اما چرا اين افكار براي او پيدا شده بود ؟ آيا در اثر بيخوابي بود و يا از ياد بود دردناك دوستش ؟
درين وقت در باز شد و خدمتكاري كه گوشة چادر را به دندانش گرفته بود كاغذ بزرگ لاك زده اي آورد
بدست همايون داد و رفت .
     
  
مرد

 
گرداب(۲)


همايون خط كوتاه و بريده بريدة بهرام را روي پاكت شناخت با شتاب سر آنرا باز كرد، كاغذي از ميان آن
بيرون آورد و خواند :

" الآن كه يكساعت و نيم از شب گذشته بتاريخ 13 مهر 311 اين جانب بهرام ميرزاي ارژن پور از روي رضا
و رغبت همه دارائي خودم را به هما خانم ماه آفريد بخشيدم – بهرام ارژن پور . "

" همايون با تعجب دوباره آنرا خواند و بحالت بهت زده كاغذ از دستش افتاد.
بدري كه زير چشمي متوجه او بود پرسيد :
" كاغذ كي بود ؟ "
" بهرام . "
" چه نوشته ؟ "
" ميداني همه دارائي خودش را به هما بخشيده ... "
" چه مرد نازنيني ! "
اين اظهار تعجب مخلوط با ملاطفت همايون را بيشتر از زنش متنفر كرد . ولي نگاه او بدون اراده روي عكس
بهرام قرار گرفت . سپس برگشته به هما نگاه كرد . ناگهان چيزي بنظرش رسيد كه بي اختيار لرزيد . مانند اينكه
پردة ديگري از جلو چشمش افتاد : دخترش هما بدون كم و زياد شبيه بهرام بود ، نه به او رفته بود و نه به
مادرش . چشم هيچ كدام از آنها زاغ نبود ، دهن كوچك ، چانة باريك ، درست همه اسباب صورت او مانند بهرام
بود . اكنون همايون پي برد كه چرا بهرام آنقدر هما را دوست داشت و حالا هم بعد از مرگش دارائي خود را به او
بخشيده ! آيا اين بچه اي كه آنقدر دوست داشت نتيجة روابط محرمانة بهرام با زنش بود ؟ آنهم رفيقي كه با او
جان در يك قالب بود و آنقدر بهم اطمينان داشتند ؟ زنش سالها با او را ه داشته بي آنكه او بداند و در تمام اين
مدت او را گول زده ، مسخره كرده و حالا هم اين وصيت نامه ، اين دشنام پس از مرگ را برايش فرستاده . نه ،
او نميتوانست همة اينها را بخودش هم وار بكند . اين افكار مانند برق از جلوش گذشت ، سرش درد گرفت ، گونه
هايش سرخ شد ، نگاه شررباري به بدري انداخت و گفت :

" تو چه مي گوئي ، هان ، چرا بهرام اينكار را كرده ، مگر خواهر و برادر نداشت ؟ " .
" از بسكه دور از حالا اين بچه را دوست داشت . بندر گز كه بودي هما سرخك گرفت ، ده شبانروز اين مرد
پاي بالين اين بچه پرستاري ميكرد . خدا بيامرزدش ! " .
همايون خشمناك گفت :
" نه باين سادگي هم نيست ... "
" چطور باين سادگي نيست ؟ همه كه مثل تو بيعلاقه نيستند كه سه سال زن و بچه ات را بيندازي به روي .
وقتي هم كه برميگردي دست از پا درازتر ، يك جوراب هم برايم نياوردي . خواستن دل دادن دست . خواست بچة
تو يعني خواستن تو وگرنه عاشق هما كه نشده بود . وانگهي مگر نميديدي اين بچه را از تخم چشمش بيشتر
دوست داشت ...

" نه ، بمن راستش را نميگوئي . "
" ميخواهي كه چه بگويم ؟ من نمي فهمم ... "
" خودت را به نفهمي ميزني . "
" يعني كه چه ؟ ... يكي ديگر خودش را كشته ، يكي ديگر مال خودش را بخشيده ، من بايد حساب كتاب پس
بدهم ؟ "
" همينقدر ميدانم كه تو هم بايد بداني ! "
" ميداني چيست ، من گوشه كنايه سرم نمي شود . برو خودت را معالجه كن ، حواست پرت است ، از جان من
چه ميخواهي ؟
" به خيالت من نميدانم ؟ "
" پس چرا از من ميپرسي ؟ "
همايون با بي صبري فرياد زد :
" بس است . بس است مرا مسخره كردي ! "
سپس وصيت نامة بهرام را برداشته گنجله كرد و در بخاري انداخت كه گر زد و خاكستر شد .

بدري پارچه بنفشي كه در دست داشت پرت كرد ، بلند شد و گفت :
" مثلا" به من لجبازي كردي ؟ به بچة خودت هم روا نداري ؟ "
همايون هم بلند شد، به ميز تكيه داد و با لحن تمسخر آميز گفت :
" بچة من ... بچة من . پس چرا شكل بهرام است ؟ "
با آرنجش زد به قاب خاتم كه عكس بهرام در آن بود و بزمين افتاد .
بچه كه تا كنون بغض كرده بود، به گريه افتاد. بدري با رنگ پريده و آهنگ تهديد آميز گفت :
" مقصود تو چيست ؟ چه ميخواهي بگوئي ؟ "
ميخواهم بگويم كه هشت سال است مرا گول زدي . مسخره كردي . هشت سال است كه تف سر بالا بودي نه
زن ...؟ "
" به من ... ؟ به دخترم ؟ "
همايون با خندة عصباني قاب عكس را نشان داد و نفس زنان گفت :
" آره : دختر تو ... دختر تو .... بردار ببين . ميخواهم بگويم كه حالا چشمم باز شد ، فهميدم چرا بخشش
كرده ، پدر مهرباني بوده . اما تو بقولي خودت هشت سال است كه ... "

" كه توي خانة تو بودم . كه همه جور ذلت كشيدم ، كه با فلاكت تو ساختم ، كه سه سال نبودي خانه ات را
نگهداشتم ، بعد هم خبرش را برايم آوردند كه در بندر گز عاشق يك زنيكه شلختة روسي شده بودي . حالا هم
اين مزد دستم است ، نميتواني بهانه اي بگيري ، ميگوئي بچه ام شكل بهرام است . ولي من ديگر حاضر نيستم ...
ديگر يك دقيقه توي اين خانه بند نميشوم . بيا جانم ... بيا برويم. "

هما به حالت وحشت زده و رنگ پريده ميلرزيد. و اين كشمكش عجيب و بي سابقه ميان پدر و مادرش را نگاه
ميكرد . گريه كنان دامن ما درش را گرفت و هر دو بطرف در رفتند . بدري دم در دسته كليدي را از جيبش در
آورد و بسختي پرتاب كرد كه جلو پاي همايون غلطيد.

صداي گرية هما و صداي پا در دالان دور شد ، ده دقيقه بعد صداي چرخ درشكه شنيده شد كه ميان برف و
سرما آنها را برد . همايون مات ومنگ به سر جاي خودش ايستاده بود . ميترسيد كه سرش را بلند بكند،
نميخواست باور بكند كه اين پيش آمدها راست است . از خودش ميپرسيد ، شايد ديوانه شده و يا خواب ترسناكي
مي بيند ، ولي چيزيكه آشكار بود ازين به بعد اين خانه و زندگي برايش تحمل ناپذير بود و ديگر نميتوانست
دخترش هما را كه آنقدر دوست داشت ببيند. نميتوانست او را ببوسد و نوازش بكند. يادگار گذشته رفيقش چركين
شده بود . از همه بدتر زنش هشت سال پنهاني او با يگانه دوستش راه داشته و كانون خانوادگي او را آلوده
كرده بود . همة اينها در خفاي او . بدون اينكه بداند ! همه بازيگرهاي زبر دستي بوده اند . تنها او گول خورده و به
ريشش خنديده اند . از سر تا سر زندگيش بيزار شد ، از همه چيز و همه كس سرخورده بود . خودش را بي اندازه
تنها و بيگانه حس كرد . راه ديگري نداشت مگر اينكه در يكي از شهرهاي دور يا يكي از بندرهاي جنوب به
مأموريت برود و باقي زندگيش را در آنجا بسر ببرد و يا اينكه خودش را سرب ه نيست بكند . برود جائي كه هيچ
كس را نبيند . صداي كسي را نشنود ، در يك گودال بخوابد و ديگر بيدار نشود . چون براي نخستين بار حس كرد
كه ميان او و همة كسانيكه دور او بودند گرداب ترسناكي وجود داشته كه تاكنون به آن پي نبرده بود .

سيگاري آتش زد چند قدم به د رازي اطاق راه رفت ، دوباره بميز تكيه داد . از پشت شيشه پنجره تكه هاي
برف مرتب آهسته و بي اعتنا مانند اين بود كه به آهنگ موسيقي مرموزي در هوا ميرقصيدند و روي لبة
شيرواني فرود ميآمدند . بي اختيار ياد روزهاي خوش و گوارائي افتاد كه با پدر و مادرش ب ه ده خودشان در
عراق ميرفتند . روزها را تنها لاي سبزه ها زير سايه درخت ميخوابيد ، همانجا كه شير علي چپقش را چاق مي كرد،
و روي چرخ خرمن مينشست و دخترش كه چادر سرخ داشت ساعتهاي دراز آنجا انتظار پدرش را ميكشيد . چرخ
خرمن با صداي سوزناكش خوشه هاي طلائي گندم را خرد ميكرد . گاوها كه در اثر سيخك پشتشان زخم شده
بود با شاخهاي بلند و پيشاني گشاده تا غروب دور خودشان ميگشتند . وضع او اكنون م ثل همان گاوها بود .

حالا ميدانست اين جانوران چه حس ميكردند . او هم تمام زندگي چشم بسته به دور خودش چرخيده بود ، مانند
يابوي عصاري : مانند آن گاوها كه خرمن را ميكوبيدند ، ساعتهاي يكنواختي كه در اطاق كوچك گمرك پشت ميز
نشسته بود و پيوسته همان كاغذ ها را سياه ميكرد بياد آورد ، گاهي همكارش ساعت را نگاه ميكرد و خميازه
ميكشيد ، دوباره قلم را بر ميداشت و همان نمرات را روي ستون خودش مينوشت ، مطابقه ميكرد ، جمع ميزد ،
دفترها را زير و رو ميكرد – ولي آنوقت يك دلخوشي داشت ، ميدانست كه هر چند چشمش ، فكرش ، جوانيش و
نيرويش خرده خرده به تحليل ميرود ، اما شب كه بهرام ، دختر و زنش را با لبخند مي بيند خستگي او را بيرون
ميآورد. ولي حالا از هر سه آنها بيزار شده بود . هر سه آنها بودند كه او را به اين روز انداخته بودند .
     
  
مرد

 
گرداب(قسمت آخر)


مثل اينكه تصميم ناگهاني گرفت ، رفت پشت ميز تحريرش نشست . كشوي آنرا بيرون كشيد هفت تير
كوچكي كه هميشه در سفر همراه داشت در آورد . امتحان كرد ، فشنگها سر جايش بود توي لولة سرد و سياه
آنرا نگاه كرد و آنرا آهسته برد روي شقيقه اش گذاشت ، ولي صورت خونالود بهرام بيادش افتاد . بالاخره آنرا
در جيب شلوارش جاي داد .

دوباره بلند شد . در دالان پالتو و گالش خود را پوشيد . چتر را هم برداشت و ا ز در خانه بيرون رفت . كوچه
خلوت بود . تكه هاي برف آهسته در هوا ميچرخيد . او بي درنگ راه افتاد ، در صورتيكه نميدانست كجا ميرود .
همين قدر ميخواست كه از خانه اش ، از اينهمه پيش آمدهاي ترسناك بگريزد و دور بشود.

از خياباني سر در آورد كه سرد و سفيد و غم انگيز بود . جاي چرخ درشكه ميان آن تشكيل شيارهاي پست
و بلند داده بود . او آهسته گامهاي بلند برميداشت . اتومبيلي از پهلوي او گذشت و برفهاي آبدار و گل خيابان را
به سر و روي او پاشيد . ايستاد لباسش را نگاه كرد غرق گل شده بود و مثل اين بود كه او را تسلي داد . در بين
راه برخورد بيك پسر بچة كبريت فروش . او را صدا زد . يك كبريت خريد ، ولي به صورت او كه نگاه كرد ديد
چشمهاي زاغ، لب كوچك و موي بور داشت . ياد بهرام افتاد ، تنش لرزيد و راه خود را پيش گرفت . ناگهان جلوي
شيشة دكاني ايستاد . جلو رفت پيشانيش را ب ه شيشة س رد چسبانيد ، نزديك بود كلاهش بيفتد . پشت شيشه
اسباب بازي چيده بودند . آستينش را روي شيشه ميماليد تا بخار آب روي آن را پاك بكند ولي اينكار بيهوده بود
. يك عروسك بزرگ با صورت سرخ و چشمهاي آ بي جلو او بود ، لبخند ميزد ، مدتي مات ب ه آن نگريست . يادش
افتاد اگر اين عروسك مال هما بود چقدر او را خوشحال ميكرد . صاحب مغازه در را باز كرد . او دوباره به راه
افتاد ، از دو كوچة ديگر گذشت . سر راه او مرغ فروشي پهلوي سبد خودش نشسته بود ، روي سبد سه مرغ و
يك خروس كه پاهايشان بهم بسته شده بود گذاشته شده بود . پاهاي سرخ آنها از سرما ميلرزيد . پهلوي او روي
برف چكه هاي خون سرخ ريخته بود . كمي دورتر جلو هشتي خانه اي پسر بچة كچلي نشسته بود كه بازوهايش
از پيراهن پاره بيرون آمده بود.

همة اينها را متوجه شد، بدون ا ينكه محله و راهش را بشناسد، برفي كه ميآمد حس نمي كرد و چتر بسته اي
كه برداشته بود همينطور در دست داشت . در كوچة خلوت ديگري رفت ، روي سكوي خانه اي نشست ، برف
تندتر شده بود ، چترش را باز كرد . خستگي زيادي او را فرا گرفته بود . سرش سنگيني ميكرد، چشمهايش
آهسته بسته شد .

صداي حرف گذرنده اي او را بخود آورد ، بلند شد ، هوا تاريك شده بود . همه گزارش روزانه را به ياد
آورد. همچنين بچه كچلي كه در هشتي آن خانه ديده بود و بازويش از پيراهن پاره پيدا بود و پاهاي سرخ خيس
شدة مرغها كه روي سبد از سرما ميلزيد، و خونيكه روي برفها ريخته بود . كمي احساس گرسنگي نمود . از دكان
شيريني فروشي نان شيريني خريد ، در راه ميخورد و مانند سايه در كوچه ها بدون اراده پرسه ميزد.

وقتي كه وارد خانه شد دو ا ز نصف شب گذشته بود . روي صندلي راحتي افتاد . يك ساعت بعد از زور
سرما بيدار شد ، با لباس رفت روي تخت خواب ، لحاف را بسرش كشيد . خواب ديد كه در اطاقي همان بچة
كبريت فروش لباس سياه پوشيده بود و پشت ميزي نشسته بود كه رويش يك عروسك بزرگ بود ، با چشمهاي
آبي كه لبخند ميزد و جلو او سه نفر دست به سينه ايستاده بودند . دختر او هما وارد شد . شمعي در دست
داشت. پشت س ر او مردي وارد شد كه روي صورتش نقاب سفيد خونالود بود . جلو رفت ، دست آن پسر كبريت
فروش و هما را گرفت . همين كه خواست از در بيرون برود دو تا دست كه هفت تير بطرف او گرفته بودند از
پشت پرده در آمد. همايون هراسان با سر درد از خواب پريد .

دو هفته زندگي او بهمين ترتيب گذشت . روزها را به اداره ميرفت و فقط شبها خيلي دير براي خواب بخانه
بر ميگشت . گاهي عصرها نميدانست چطور گذارش از نزديك مدرسة دخترانه اي ميافتاد كه هما در آنجا بود .
وقت مرخصي آنها سرپيچ پشت ديوار پنهان ميشد ، ميترسيد مبادا مشهدي علي نوكر خانة پدر زنش او را ببيند .
يكي يكي بچه ها را برانداز ميكرد ولي دخترش هما را مابين آنها نميديد ، تا اينكه درخواست مأموريت او قبول شد
و به او پيشنهاد كردند كه برود در گمرك كرمانشاه .

روز پيش از حركت همايون همة كارهايش را رو براه كرد ، حتي د ر گاراژ اتومبيل را ديد و قطع كرد و بليت
خريد، با وجود اصرار صاحب گاراژ چون چمدانهايش را نبسته بود عوض اينكه غروب همانروز برود قرار
گذاشت فردا صبح به كرمانشاه حركت بكند.

وارد خانه اش كه شد يكسر رفت باطاق سر دستي خودش كه ميز تحريرش آنجا بود . اطاق شوريده ريخته
و پاشيده ، خاكستر سرد در پيش بخاري ريخته بود . پارچة بنفش خامه دوزي و پاكت بهرام را كه وصيت نامچه
در آن بود روي ميز گذاشته بودند ، پاكت را برداشت از ميان پاره كرد ، ولي تكه كاغذ نوشته اي در ميان آن ديد
كه آنروز از شدت تعجيل ملتفت آن نشده بود . بعد از آنكه تكه ها را روي ميز بغل هم گذاشت اينطور خواند :

" لابد اين كاغذ بعد از مرگم بتو خواهد رسيد . ميدانم كه از اين تصميم ناگهاني من تعجب خواهي كرد ، چون
هيچ كاري را بدون مشورت با تو نمي كردم ، ولي براي اينكه سري در ميان ما نباشد اقرار ميكنم كه م ن بدري
زنت را دوست داشتم . چهار سال بود كه با خودم ميجنگيدم ، آخرش غلبه كردم و ديوي كه در من بيدار شده
بود كشتم ، براي اينكه به تو خيانت نكرده باشم . پيشكش ناقابلي به هما خانم ميكنم كه اميدوارم قبول شود ! -
قربان تو بهرام – "


همايون مدتي مات دور اطاق نگاه كرد .حالا ديگر او شك نداشت كه هما بچة خودش است . آيا ميتوانست
برود بدون اينكه هما را ببيند ؟ كاغذ را دوباره و سه باره خواند ، در ج يبش فرو كرد و از خانه بيرون رفت . سر
راه در مغازه اسباب بازي وارد شد و بي تأمل عروسك بزرگي كه صورت سرخ و چشمهاي آبي داشت خريد و
به سوي خانة پدر زنش رفت ، آنجا كه رسيد در زد . مشدي علي نوكرشان همايون را كه ديد با چشمهاي اشك
آلود گفت :
" آقا ، چه خاكي بسرم شد ؟ هما خانم ! "
" چه شده ؟ "
" آقا ، نميدانيد ، هما خانم از دوري شما چه بي تابي ميكرد .هر روز من ميبردمش مدرسه ، روز يكشنبه بود
. تا حال پنج روز ميشود كه عصرش از مدرسه فرار كرد . گفته بود ميروم آقا جانم را ببينم . ما آنقدر دستپاچه
شديم . مگر محمد بشما نگفت ؟ به نظميه تلفون كرديم دوبار من آمدم در خانه تان . "

" چه ميگوئي ؟ چه شده ؟ "
هيچ آقا ، سر شب بود كه او را به خانه مان آوردند . راه را گم كرده بود . از سوز سرما سينه پهلو كرد . تا
آن دميكه مرد همه اش شما را صدا ميزد . ديروز او را برديم شاه عبدالعظيم ، همان پهلوي قبر بهرام ميرزا او را
به خاك سپرديم . "
همايون خيره به مشدي علي نگاه ميكرد ، به اينجا كه رسيد جعبة عروسك از زير بغلش افتاد . بعد مانند
ديوانه ها يخة پالتوش را بالا كشيد و با گامهاي بلند بطرف گاراژ رفت . چون ديگر از بستن چمدان منصرف شد
و با اتومبيل عصر ميتوانست هرچه زودتر حركت بكند .


پایان
     
  
مرد

 
لاله(۱)


از صبح زود ابرها جابجا ميشدند و باد موذي سردي ميوزيد. پائين درختها پر از برگ مرده بود برگهاي نيمه
جاني كه فاصله به فاصله در هوا چرخ ميزدند به زمين ميافتادند. يك دسته كلاغ با همهمه وجنجال بسوي مقصد
نامعلومي ميرفت . خانه هاي دهاتي از دور مثل قوطي كبريت كه روي هم چيده باشند با پنجره هاي سياه وبدون
در دمدمي وموقتي بنظر ميآمدند . خداداد با ريش وسبيل خاكستري، چالاك و زنده دل، گامهاي محكم برمي داشت
و نيروي تازه اي د ر رگ و پي پيرش حس مي كرد . نگاه او ظاهرا روي جاده نمناك و دورنماي جلگه ممتد مي
شد. باد پوست تن او را نوازش مي كرد . درختها به نظر او مي رقصيدند . كلاغها برايش پيام شادي ميآوردند و
همه طبيعت به نظر او خرم وخوشرو مي آمد. بغچه قلمكاري زير ب غل داشت كه به خودش چسب انيده بود
چشمهايش مي درخشيد و هر گامي كه برميداشت، ساق پاي ورزيده او از زير شلوار گشاد سياهش پيدا مي شد.

رخت او آبي آسماني و كلاهش نمدي زرد بود. خداداد مردي شصت ساله بود. استخوان بندي درشتي داشت. بلند
اندام بود وچشمهاي درخشان داشت . تقريبا بيست سال بود كه اهالي دماوند او را نديده بودند، چون گوشه
نشيني اختيار كرده بود بالاي چشمه علا سر راه جاده مازندران خداداد براي خودش يك الونك از سنگ وگل
ساخته بود. بيست سال بود كه تك و تنها زندگي تارك دنيايي مي كرد. با دستهاي زمخت خودش زمين را بيل مي
زد، آبياري مي كرد وكش ت ودرو مي نمود . همان كاريكه پدرش و شايد پشت در پشت او مي كردند . هشتاد من
زمين به او ارث رسيده بود كه در سال قحطي نصف بيشتر آن را فروخت . يعني با آرد تاخت زد . و حالا با
همان تكه اي كه برايش مانده بود از حاصل كوچك آن زندگي خودش را مي گذرانيد . چيزي كه اسباب تعجب همه
شده بود اين بود كه در دوسه سال اخير خداداد در آباديها و اغلب در بازار دماوند ديده مي شد كه پارچه زنانه ،
قند وچاي و خرده ريز مي خريد، گاهي هم در كوههاي اطراف در آب گرم، جابن و گيليارد او را با يك دخترك
كولي ديده بودند . چهار سال پيش يك شب سرد از آن سرماها كه با چنگال آهنين خودش صورت انسان را مي
خراشد، خداداد همين كه چراغ را فوت كرد و در رختخواب رفت صداي غريبي شنيد : ناله هاي بريده بريده كه
معلوم نبود صداي جانور است يا آدميزاد. صدا پيوسته نزديك مي شد تا اينكه در كلبه او را زدند. خداداد كه نه از
غول و نه از گرگ مي ترسيد، بلند شد نشست و حس كرد كه يك چكه عرق سرد روي تيره پشتش لغزيد .هر چه
پرسيد كي هستي و چه كار داري كسي جواب نمي داد و هنگاميكه مي خوابيد دوباره در مي زدند . با دست لرزان
چراغ را روشن كرد، كارد بزرگي كه براي شكستن چوب وچليكه به ديوار آويخته بود برداشت ودر را يكمرتبه
باز كرد . تعجب او بيشتر شد كه دختر كولي كوچكي را با لباس سرخ ديد كه دم در اشك روي گونه هايش يخ زده
وميلرزيد. خداداد كارد را گوشه اطاق پرت كرد . دست دختر بچه را گرفت، داخل اطاق كرد . دم آتش او را گرم
كرد وبعد با رختهاي كهنه خودش رختخواب براي او درست كرد. فردا صبح هر چه از او پرسش كرد بي نتيجه
بود. مثل اينكه بچه قسم خورده بود راجع بخودش هيچ نگويد . به همين مناسبت خداداد اسم اورا لال يا لالو گذاشت
وكم كم لاله شد . چيزيكه غريب بود حالا موسم ييلاق قشلاق كوليها نبود وخداداد نميدانست در ميان زمين و
آسمان اين دختر از كجا آمده بود . از آلونكش بيرون رفت ورد پاي بچه را گرفت، ولي رد پاي او روي برگهاي نم
كشيده گم مي شد . از آسيابان چشمه علا پرسيد، او هم جواب منفي داد بالاخره تصميم گرفت بچه را نگهدارد تا
صاحبش پيدا بشود . لاله دختر بچه دوازده ساله گندم گون بود. صورتي با نمك وچشمهاي گيرنده داشت . روي
دست وميان پيشاني اورا خال آبي كوبيده بودند . در مدت چهار سال كه لاله در آلونك خدا داد بسر ميبرد، هرچه
خداداد جوياي خويشان او شد، هيچكس از كوليها اورا نميشناختند . بعد هم ديگر خد داد مايل نبود كه لاله را از
دست بدهد! او را وجه فرزندي خودش بر داشت و كم كم علاقه مخصوصي نسبت به او پيدا كرد. نه دلبستگي پدر
و فرزندي، اما مثل علاقه زن ومرد او را دوست مي داشت.

همانوقت كه وسوسه عشق بسرش زد، ميان اطاق را بند كشيد و با يك پرده آنرا جدا كرد تا خوابگاهشان از هم
مجزا باشد . چيزيكه از همه بدتر بود لاله به خداداد بابا خطاب ميكرد و هر دفعه كه به او بابا ميگفت حالش
دگرگون ميشد . يكروز كه خداداد وارد خانه اش شد ديد دو تا مرغ كاكلي در نزديكي آلونكش راه ميروند . هر چه
خداداد به لاله نصيحت ميكرد كه دزدي بد است به آتش دوزخ مي سوزي لبخند شي طاني روي لبهاي او نمودار
ميشد وبه بهانه اي از اين گونه مباحثات شانه خالي ميكرد . لاله ميل زيادي به گردش داشت . اگر دو سه روز
پشت هم باران ميآمد ومجبور ميشد در آلونك بماند خاموش وغمگين ميگرديد، ولي روزهائيكه هوا خوب بود با
خداداد ويا تنها به گردش ميرفت. اغلب تنها ميرفت و همين اسباب بد گماني خداداد نسبت به او شد. چه دو سه بار
عباس چوپان را با لاله ديده بود و او را رقيب خودش ميدانست . حتي يكروز هم آنها را ديد كه عباس تمشك مي
چيد و به دهن لاله ميگذاشت . همان شب به لاله توپيد كه نبايد با مرد غريبه حرف بزند اشك در چشمهاي لاله
جمع شد و قلب دهاتي او را متاثر كرد . ننه عباس دو بار به خواستگاري لاله براي پسرش آمده بود ولي هر دفعه
خداداد بهانه آورد كه لاله هنوز بچه است وپيش خودش اينطور دليل ميآورد كه اين عباس تنبل وارث او خواهد
شد ودارائي اي كه در مدت پنجاه سال گرد آورده به او تعلق خواهد گرفت.آنوقت روح نياكانش چه باو ميگفتند كه
بجاي وارث يكنفر بي سر وپا را اختيار كرده كه نمي تواند زمين را بكارد . از اين گذشته دختري كه او در آلونك
خودش پناه داده، غذا داده، لباس پوشانيده، ب ه پايش زحمت كشيده وبزرگ كرده بود، برايش حكم يك درخت
ميوه را داشت كه او پرورانيده وبعرصه رسانيده ويكنفر بيگانه ميوه آنرا بچيند، آيا سيب سرخ براي دست چلاق
بد است؟ نمي تواند لاله را خودش بگيرد؟ چراكه نه؟ ولي او حس مي كرد كه موضوع ب ه اين سادگي نبود و
رضايت دختر هم شرط بود و بعد هم اين عادت بدي كه دختر داشت و او را پدر خودش ميناميد بيشتر او را نا
اميد مي كرد . شبها اغلب وقتيكه دختر مي خوابيد چراغ را بالا مي گرفت، صورت، سينه،پستان وبازوهاي او را
مدتها تماشا مي كرد . بعد مانند ديوانه مي رفت بيرون در كوه وكمر و خيلي دير به خانه بر ميگشت . زندگي او
ميان بيم و اميد مي گذشت و ترس مانع ميشد كه به او عشق خودش را ابراز بكند. اگر لاله ميگفت: نه. تو پيري. او
ديگر چاره اي نداشت مگر اينكه خودش را بكشد . يك تخته سنگ بزرگ نزديك آلونك خداداد بود كه لاله اغلب
روي آن مي نشست و ماهيچه هاي ورزيده پاهاي لختش را به آن مي چسبانيد ومدتها به همان حالت مي ماند،
بدون اينكه خسته بشود وگاهي زير لب با خودش آواز غم انگيزي را زمزمه مي كرد . ولي به محض اينكه كسي
نزديك او ميآمد ناگهان خاموش ميشد . خداداد بطور تصادف اين آواز را شنيده بود وخيلي ميل داشت كه دوباره
بشنود.
     
  
مرد

 
لاله(قسمت آخر)



امروز صبح وقتيكه خداداد مي خواست برود به شهر دماوند، لاله روي همين تخته سنگ نشسته بود، ولي از هر روز خوشحال تر بود .
بر خلاف معمول نخواست كه دنبال خداداد به شهر برود . خداداد به او گفت
برايت يك لچك سرخ ميخرم.

لبخند بچگانه و خوشبخت او را ديد كه يك دنيا بر اي خداداد ارزش داشت وهنگاميكه وارد بازار كوچك دماوند
شد، اول رفت دم دكان بزازي ويكدانه لچك سرخ با گل وبته سبز وزرد خريد . بعد قند وچائي گرفت، آنها را در
بغچه قلمكار پيچيد وبا گامهاي بلند بسوي كلبه خودش روانه شد . براي خداداد كه آمخته به پياده روي بود، اگر
چه شهر تا خانه اش دو فرسنگ فاصله داشت، بيش از يك ميدان بنظرش نميآمد . با وجود پيري وشكستگي حالا
زندگي او مقصد ومعني پيدا كرده بود . در بين راه با خودش فكر ميكرد: اين لچك برازنده روي دوش لاله است كه
روي شانه اش بيندازد و سر آنرا زير پستانهايش گره بزند . بعد مثل اينكه احساس شرم در او پيدا ميشد، با
خودش ميگفت : من بايد به خوشگلي او بنازم . چون به جاي پدرش هستم و يك شوهر خوب برايش پيدا ميكنم !
ولي فكر اينكه عباس چوپان او را دوست دارد، تمام خون را در سرش جمع ميكرد.

از راههاي پست وبلند ، از كنار دره ، كوه وجلگه ميگذشت . در راه كسي را نمي ديد ، چيزي را حس نمي كرد . حتي
خستگي راه در او تاثير نداشت . پيشتر گاهي كه به آباديهاي اطراف گذارش مي افتاد همه اش آسمان را نگاه مي
كرد تا ببيند بارش مي آيد يا نه، به زمين نگاه مي كرد تا حاصل مردم را ديد بزند، ازقيمت جو، گندم، لوبيا، قيسي،
سيب ، گيلاس، زردآلو وغيره استفسار مي كرد .اما حالا فكر ديگري به جز لاله نداشت ، زمين او امسال حاصلش
خوب نبود ونا گزير شد تا مقداري از پس انداز خود را خرج كند ولي اينها در نظرش به يك موي لاله نميارزيد .

دراين بين از كنار درختها گذشت و در جاده ديگرافتاد كه در بلندي مقام آن آلونك او مثل دوتا قوطي كبريت
شكسته كه بغل هم گذاشته باشند نمايان گرديد . قدمهايش را تند كرد دست بغچه را بخودش فشرد وراهي را كه
خوب مي شناخت پيموده از سر بالايي ديگر گذشت يك پيچ خورد و جلو الونك خودش سر در آورد. ولي لاله
آنجا نبود نه روي تخته سنگ و نه در اطاق . آمد دم در ، دستش را گذاشت كنار دهنش ، فرياد زد : لاله .لاله ..! كسي
جواب نداد . بيرون رفت وباز با تمام قوت ريه خودش فرياد زد : لاله .لاله..لالو..لالو... انعكاس صدايش باو جواب
داد: لاله..لالو... ترس و واهمه مهيبي به او دست داد . دويد بالاي تخته سنگ جلو آلونكش، اطراف را نگاه كرد .

اثري از لباس سرخ او نديد . برگشت در اطاق دقت كرد، مجري لاله را باز كرد ، ديد لباسهاي نوي كه امسال براي
او گرفته بود در آنجا نبود . مي خواست ديوانه بشود. ازين قضايا سر در نمي آورد . دوباره بيرون آمد در چشمه
علا برخورد به آخوند ده كه با لباده دراز و كلاه آبي ترك ترك و شال وشلوار سياه و قباي سه چاك پاي درخت
چپق مي كشيد . چنان نگاه زهر آلودي به خداداد انداخت كه جرات نكرد از او چيزي بپرسد . كمي دورتر زني را با
چادر سرخ شلوار سياه و گيس بافته ديد كه بچه اش را به پشتش بسته بود او هم نتوان ست نشاني را از لاله به
خداداد بدهد. خداداد ناچار برگشت.

تاريكي شب همه جا را فرا گرفت ولي لاله نيامد . چه خوابهاي بدي كه خداداد نديد ! اصلا خواب به چشمش نيامد،
كابوس بود و به كوچكترين صدا بلند مي شد، به خيالش كه او آمده بيشتر از ده مرتبه بلند شد پرده را پس مي
زد، كور كورانه رختخواب سرد لاله را دست مي كشيد ميلرزيد وسر جايش مي افتاد .
آيا كسي بزور او را برده ؟
آيا گولش زده اند يا خودش رفته؟

فردا صبح هوا صاف وسرد بود ، خداداد لچكي را كه خريده بود برداشت وبه جستجوي لاله رفت . درراه همه
مردم به نظر او ديو و اژد ها مي آمدند كوههاي آبي وخاكستري كه تا كمر آنها برف بو د مثل اين بود كه او را مي
ترسانيد بوي پونه كنار جوي او را خفه مي كرد در بين راه برخورد به دونفر دهاتي . از آنها هراسان پرسيد :

« شماها لاله را نديديد؟ »
اول به خيالشان ديوانه شده و از هم پرسيدند:
« كي؟ »
« يك دختر كولي .»
يكي از آنها گفت:
«دوروز است كه يكدسته از كوليها آمده اند، مومج چادر زده اند. شايد آنها را مي گويي »
خداداد جاده مومج را پيش گرفت، اين دفعه با گامهاي تند و لغزنده راه مي رفت از چندين جاده وراه پيچيد ، تا
اينكه از دور چند سياه چادر به نظرش رسيد . نزديك كه شد، ديد كنار جوي مردي خوابيده بود . كمي دورتر يك
زن كولي بلغور غربيل مي كرد. آن زن سلام كرد وگفت:
«فال مي گيريم. مهره مار داريم .الك، غربيل ، گردو.. »
خداداد ديوانه وار گفت:
«لاله، لالو را نديدي، نمي داني كجاست؟ »
« فال مي گيرم، بهت مي گويم »
«بگو، پولت مي دهم »
«نيازش را بده تا بگويم »

خداداد خسته بود، دست كرد از جيبش يك قران در آورد به زن كولي داد . كولي دست اورا گرفت ، بصورتش نگاه
كرد و گفت:
علي پشت وپناهت است : اي مرد تو الان غصه اي در دل داري . چون چيزي را گم كرده اي كه چهار سال به »
«پايش زحمت كشيدي، نه جگر پاره ات است و نه او را از جگر پاره ات كمتر دوست داري
خداداد با چشمان اشك آلود به كولي نگاه مي كرد: زير لب گفت:
«درست است .درست است »
اما بيخود غم مخور، چه آن دختر در نزديكي تواست . زنده و تندرست است . او هم ترا دوست دارد، اما چه فايده »
«كه سرنوشت كار خودش را كرده
« چطور، چطور؟ ترا به هر چه ميپرستي بگو »
«. بخودت غصه راه نده او خوشبخت است. در اطاق را باز گذاشتي شيطان داخل شد و او را گول زد »
«اسمش عباس نيست؟»
«نه!»
«تو كي هستي؟ از كجا خبر داري؟ ترا به خدا راستش را بگو ، هر چه بخواهي به تو مي دهم »
دست كرد از جيبش يك قران ديگر در آورد . گذاشت در دست كولي. ولي در اين موقع ديد كه پرده مجاور پس
رفت ولاله از آن بيرون آمد، همان لباس سرخ نوي كه برايش خريده بود، تنش بود . يك سيب سرخ در دست
داشت كه آنرا با آستين لباسش پاك مي كرد و گاز مي زد. بعد خنديد ، روكرد به زن فالگير و گفت:« ننه جون، اين بابا خداداد است »
و به او اشاره كرد. خداداد از شدت تعجب دهنش باز مانده بود. نگاه او پي در پي
روي لاله و مادرش قرار مي گرفت ولي تا كنون لالو را آنقدر خوشحال وزنده دل نديده بود، دست كرد ازلاي
بغچه لچك سرخ را جلو او انداخت و گفت :
«از بازار اين را براي تو خريدم »
لالو خنده بلندي كرد ، لچك را روي دستش انداخت و زير پستانش گره زد . بعد دويد جلو چادر، دست مرد جواني
را گرفت بيرون كشيد، به خداداد اشاره كرد و چيزي به آن مرد گفت . سپس بهمان آهنگ مخصوصي كه ميخواند
شروع كرد به زمزمه كردن و با ماهيچه هاي لخت ورزيده اش دست به گردن آن مرد از زير درختهاي بيد
گذشتند و دور شدند.

خداداد از غم وخوشحالي گريه مي كرد . افتان وخيزان از همان راهي كه آمده بود برگشت، رفت در آلونكش و در
را بروي خودش بست و ديگر كسي او را نديد.



پابان
     
  
مرد

 
مردی که نفسش را کشت(۱)


ميرزا حسينعلي هر روز صبح سر ساعت معين، با سرداري سياه، دگمه هاي انداخته، شلوار اتو زده و كفش
مشكي براق گامهاي مرتب بر ميداشت و از يكي از كوچه هاي طرف سرچشمه بيرون ميآمد، از جلو مسجد
سپهسالار ميگذشت، از كوچة صفي عليشاه پيچ ميخورد و به مدرسه ميرفت.

در ميان راه اطراف خودش را نگاه نميكرد . مثل اينكه فكر او متوجه چيز مخصوصي بود . قيافه اي نجيب و باوقار،
چشمهاي كو چك، لبهاي برجسته و سبيلهاي خرمائي داشت . ريش خودش را هميشه با ماشين ميزد، خيلي
متواضع و كم حرف بود.

ولي گاهي، طرف غروب از دور هيكل لاغر ميرزا حسينعلي را بيرون دروازه ميشد تشخيص داد كه دستهايش را
از پشت بهم وصل كرده، خيلي آهسته قدم ميزد، سرش پائين، پشتش خميده، مثل اينكه چيزي را جستجو مي كرد،
گاهي ميايستاد و زماني زير لب با خودش حرف ميزد.

مدير مدرسه و ساير معلمان نه از او خوششان ميامد و نه بدشان ميامد، بلكه يك تأثير اسرارآميز و دشوار در
آنها ميكرد . بر عكس شاگردان كه از او راضي بودند، چون نه ديده شده بود كه خشم ناك بشود و نه اينكه كسي
را بزند . خيلي آرام، تودار و با شاگردان دوستانه رفتار مينمود . ازين رو معروف بود كه كلاهش پشم ندارد، ولي
با وجود اين شاگردان سر درس او مؤدب بودند و از او حساب ميبردند.

تنها كسيكه ميانه اش با ميرزا حسينعلي گرم بود و گاهي صحبت ميانشان رد و بدل ميشد، شيخ ابوالفضل معلم
عربي بود كه خيلي ادعا داشت، پيوسته از درجة رياضت و كرامت خودش دم ميزد كه چند سال در عالم جذبه
بوده، چند سال حرف نميزده و خودش را فيلسوف دهر جانشين بوعلي سينا و مولوي و جالينوس ميدانست . ولي
از آن آخوندهاي خودپسند ظاهرساز بود كه معلوماتش را به رخ مردم مي كشيد. هر حرفي كه بميان ميامد فورًا
يك مثل يا جملة عربي آب نكشيده و يا از اشعار شعرا به استشهاد آن ميآورد و با لبخند پيروزمندانه تأثير
حرفش را در چهرة حضار جستجو ميكرد . و اين خود غريب مينمود كه ميرزا حسينعلي معلم فارسي و تاريخ
ظاهرآ متجدد و بدون هيچ ادعا شيخ ابوالفضل را در دنيا به رفاقت خودش انتخاب بكند، حتي گاهي شيخ را به خانة
خودش ميبرد و گاهي هم بخانة او ميرفت.

ميرزا حسينعلي از خانواده هاي قديمي، آدمي با اطلاع و از هر حيث آراسته بود و بقول مردم از دارالفنون فارغ
التحصيل شده بود ، دو سه سال با پدرش در ماموريت كار كرده بود، ولي از سفر آخري كه برگشت در تهران
ماندني شد، و شغل معلمي را اختيار كرد، تا نسبتًا وقتش باو اجازه بدهد كه به كارهاي شخصي بپردازد، چه او
كار غريب و امتحان مشكلي را عهده دار شده بود.

از بچگي، همانوقت كه آخوند سرخانه براي او و برادرش ميامد ميرزا حسينعلي استعداد و قابليت مخصوصي در
فراگرفتن ادبيات و اشعار متصوفين و فلسفة آنها آشكار ميكرد، حتي به سبك صوفيان شعر ميساخت . معلم آنها
شيخ عبدالله كه خودش را از جرگة صوفيان ميدانست توجه مخصوصي نسبت به تلميذ خودش آشكار ميكرد،
افكار صوفيان باو تلقين مينمود و از شرح حالات عرفا و متصوفين براي او نقل ميكرد . بخصوص از علو مقام
منصور حلاج براي او حكايت كرده بود كه منصور از مقام رياضت نفس بجائي رسيده بود كه بالاي دار« اناالحق »
ميگفت: اين حكايت در فكر جوان ميرزا حسينعلي خيلي شاعرانه بود . و بالاخره يكروز شيخ عبدالله باو ا ظهار كرد«با آن مايه كه در تو ميبينم هر گاه پيروي اهل طريقت را بكني بمراتب عاليه خواهي رسيد »اين فكر هميشه كه
بياد ميرزا حسينعلي بود، در مغز او نشو و نما كرده و ريشه دوانيده بود و هميشه آرزو ميكرد كه موقع مناسبي
بدست آورده، مشغول رياضت و كار بشود. بعد هم او و برادرش وارد مدرسة دارالفنون شدند، در آنجا هم ميرزا
حسينعلي در قسمت عربي و ادبي خيلي قوي شد . برادر كوچكش با افكار او همراه نبود، او را مسخره ميكرد و
مي گفت: اين خيالات بجز اينكه در زندگي انسانرا عقب بيندازد و جواني را بيخود از دست بدهد فايدة ديگري ندارد.

ولي ميرزا حسينعلي توي دلش به حرفهاي او ميخنديد، فكر او را مادي و كوچك ميپنداشت و برعكس در تصميم
خودش بيشتر لجوج ميشد و بواسطه همين اختلاف نظر، بعد از مرگ پدرش از هم جدا شدند . چيزيكه دوباره فكر
او را قوت داد اين بود كه در مسافرت اخيرش به كرمان به درويشي برخورد كه پس از مصاحباتي حرف ميرزا
عبدالله معلمشان را تاييد كرد و باو وعده داد هر گاه در تصوف كار بكند و بخودش رياضت بدهد به مدارج عاليه
خواهد رسيد . اين شد كه پنج سال بود ميرزا حسينعلي كنج انزوا گزيده و در را بروي خويش و آشنا بسته، مجرد
زندگي مينمود و پس از فراغت از معلمي قسمت عمدة كار و رياضت او در خان هاش شروع ميشد.

خانة او كوچك و پاكيزه بود مثل تخم مرغ. يك ننه آشپز پير و يك خانه شاگرد داشت . از در كه وارد ميشد
لباسش را با احتياط در ميآورد، به چوب رختي آويزان ميكرد، لبادة خاك ستري رنگي ميپوشيد و در كتابخانه اش
ميرفت. براي كتابخانه اش بزرگترين اطاق خانه را اختصاص داده بود . گوشة آن پهلوي پنجره يك دشك سفيد
افتاده بود، رويش دو متكا، جلو آن يك ميز كوتاه، روي آن چند جلد كتاب، با يك بسته كاغذ و قلم و دوات گذاشته
شده بود . كتابهاي روي م يز جلد هايش كار كرده بود و باقي كتابها بدون قفسه بندي در طاقچه هاي اطاق روي هم
چيده شده بود.

موضوع اين كتابها عرفان و فلسفة قديم و تصوف بود، تنها تفريح و سرگرمي او خواندن همين كتابها بود، كه تا
نصف شب جلو چراغ نفتي پشت ميز آنها را زير و رو ميكرد و ميخواند . پيش خودش تفسير ميكرد و آنچه كه
بنظرش مشكل يا مشكوك ميامد خارج نويس مينمود تا بعد با شيخ ابوالفضل سر هر كدام مباحثه بكند . نه اينكه
ميرزاحسينعلي از دانستن معني آنها عاجز بود، بلكه او بسياري از عوالم روحي و فلسفي را طي كرده بود و خيلي
بهتر از شيخ ابوالفضل به افكار موشكاف و به نكات خيلي دقيق بعضي اشعار صوفيان پي ميبرد، آنها را در
خودش حس مي كرد و يك دنياي ماوراء دنياي مادي در فكر خودش ايجاد كرده بود و همين سبب خودپسندي او
شده بود چون او خودش را برتر از ساير مردم ميدانست و باين برتري خود اطمينان كامل داشت.
     
  
مرد

 

مردی که نفسش را کشت(۲)



ميرزا حسينعلي ميدانست كه يك سر و رمزي در دنيا وجود دارد كه صوفيان بزرگ به آن پي برد هاند و اين مطلب
هم براي او آشكار بود كه براي شروع محتاج مرشد است يا كسي كه او را راهنمائي بكند، همانطوريكه شيخ
عبدالله باو گفته بود كه «چون سالك را در بدايت حال خاطر در تفرقه است، بايد صورت پير را در نظر بگيرد كه جمعيت خاطر بهم رسد»اين شد كه پس از جستجوي زياد شيخ ابوالفضل را پيدا كرد، اگرچه موافق سليقة او نبود
و بجز حكم دادن چيز ديگري نميدانست و بهر مطلب مشكلي كه برميخورد مثل اينكه با بچه رفتار بكنند، مي گفت
هنوز زود است بعد شرح خواهيم داد و بالاخره شيخ ابوالفضل تنها چيزيكه باو توصيه كرد كشتن نفس بود،
اينكار را مقدم بر همه ميدانست . يعني بوسيلة رياضت بر نفس اماره غلبه كند، و شرح مبسوطي خطابه مانند پر از
احاديث و اشعار كه در مقام كشتن نفس حاضر كرده بود براي او خواند . از آن جمله اين حديث كه« اعدي عدوك نفسك التي بين جنبيك »يعني« دشمن ترين دشمن تو خود تست كه در درون تست » و اين حديث ديگر كه « جهادك في هواك»چنانكه اوحدي گويد :« هر كه او نفس كشت غازي بود »
و باز در اين شعر :
«نفس اگر شوخ شد خلافش كن
تيغ جهل است در غلافش كن»
و اين شعر ديگر:
نفس خود را بكش نبرد اينست
منتهاي كمال مرد اينست

از جمله چيزهائي كه شيخ ابوالفضل در ضمن موعظه خودش گفته بود اين بودكه سالك مسلك عرفان بايد مال
و منال و جاه و جلال و قدرت و حشمت را خوار شمارد، كه اعظم دولتها و لذتها همانا مطيع كردن نفس است.
چنانكه مكتبي گويد:
گر تو بر نفس خود شكست آري،
دولت جاودان بدست آري

و بدان اي رفيق طريق كه اگر يكبار بهواي نفس تن فريفته شوي قدم در وادي هلاك نهاده باشي چنانكه سنائي
فرمايد:
نفس تا رنجور داري چاكر درگاه تست
باز چون ميريش دادي، كم كند چون تو هزار

و نيز شيخ سعدي گويد:
مراد هر كه برآري مطيع امر تو شد
خلاف نفس، كه فرمان دهد چو يافت مراد
و مشايخ طريقت نفس را سگي خوانده اند درنده كه بزنجير رياضت مقيد بايد داشت، و مدام از رها شدن او بر
حذر بايد بود . ولي سالك نبايد كه بخود غره شود و راز ن هان را با مردم نادان بميان آرد، بلكه لازم باشد كه در
هر مشكلي با مرشد خود مشورت نمايد. چنانكه خواجه حافظ عليه الرحمه ميفرمايد:

گفت آن يار كزو گشت سردار بلند
جرمش آن بود كه اسرار هويدا مي كرد

ميرزا حسينعلي از قديم تمايل مخصوصي به فلسفة هندي و رياضت داشت و آرزو مي كرد براي تكميل معلومات
خودش به هندوستان برود و نزد جوكيان و ماهاتماها مشرف شده اسرار آنها را فرا بگيرد . اين بود كه ازين
پيشنهاد هيچ تعجب نكرد، بلكه برعكس آنرا با ايمان كامل استقبال نمود و همان روز كه بخانه برگشت از مثنوي
خطي فال گرفت اتفاقًا اين اشعار آمد:
نفس بي عهد است، زانرو كشتني است
اودني و قبله گاه اودني است.
نفسها را لايق است اين انجمن،
مرده را در خور بود گور و كفن.
نفس اگر چه زيرك است و خرده دان،
قبله اش دنياست او را مرده دان.
آب وحي حق بدين مرده رسيد،
شد ز خاك مرده اي زنده پديد ..!

اين تفال سبب شد كه ميرزا حسينعلي تصميم قطعي گرفت و همة جد و جهد خود را مصروف غلبه بر نفس بهيمي
كرد و مشغول رياضت شد . و غريب تر از همه اينكه در آنروز هر چه بيشتر در كتب متصوفين غور مي كرد بيشتر
فكرش را درين مبارزه تاكيد مينمود. در رسالة نور وحدت نوشته بود:
اي سيد ! چند روزي رياضتي بر خود ميبايد گرفت و انفاس را مصروف اين انديشه بايد ساخت، تا خيال باطل از
ميان بدر رود و خيال حق بجاي آن بنشيند

در كنزالرموز مير حسيني خواند:
از مقام سركشي بيرون برش
مار اماره است، ميزن بر سرش

در كتاب مرصادالعباد نوشته بود:
بدانكه سالك چون در مجاهده و رياضت نفس و تصفية دل شروع كند، بر ملك و ملكوت او را سلوك و عبور
پيدا آيد و در هر مقام بمناسبت حال او وقايع كشف افتد.

و در اشعار ناصر خسرو خواند:
تو داري اژدهائي بر سر گنج،
بكش اين اژدها، فارغ شو از رنج،
و گر قوتش دهي بد زهره باشي
ز گنج بيكران بي بهره باشي!

همة اين ابيات تهديدآميز پر از بيم و اميد كه براي كشتن نفس قلم فرسائي شده بود، جاي شك و ترديد براي
ميرزا حسينعلي باقي نگذاشت كه اولين قدم در راه سلوك كشتن نفس بهيمي و اهريمني است كه انسان را از
رسيدن به مطلوب باز ميدارد . ميرزا حسينعلي ميخواست در آن واحد هم بطريق اهل نظر و استدلال و هم بطريق
اهل رياضت و مجاهده نفس خود را تزكيه كند . تقريبًا يك هفته ازين بين گذشت، ولي چيزيكه ماية دلسردي و
نااميدي او ميشد شك و ترديد بود، بخصوص پس از دقيق شدن در بعضي اشعار مانند اين شعر حافظ:
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو،
كه كس نگشود و نگشايد بحكمت اين معما را !

و يا :
هر وقت خوش كه دست دهد مغتنم شمار،
كس را وقوف نيست كه انجام كار چيست

اگر چه ميرزا حسينعلي ميدانست كه كلمات مي، ساقي، خرابات، پيرمغان و غيره از كنايات و اصطلاح عرفا است،
ولي با وجود اين تعبير بعضي از رباعيات خيام برايش خيلي دشوار بود و فكر او را مغشوش ميكرد.
كس خلد و جحيم را نديدست اي دل،
گوئي كه از آن جهان رسيدست اي دل؟
اميد و هراس ما بچيزي است كزان:
جز نام و نشانه نه پديدست اي دل!

و يا اين رباعي:
خيام اگر زباده مستي، خوش باش،
با لاله رخي اگر نشستي، خوش باش.
چون عاقبت كار جهان نيستي است،
انگار كه نيستي، چو هستي خوش باش

اين استادان دعوت بخوشي ميكردند، در صورتيكه او از ابتداي جواني همة خوشيها را بخودش حرام كرده بود . و
همين افكار يك افسوس تلخ از زندگي گذشته اش در او توليد كرد اين زندگي كه در آن آنقدر گذشت كرده بود،
بخودش سخت گذرانيده بود، و حالا روزهاي او بطرز دردناكي صرف جستجوي فكر موهوم ميشد ! دوازده سال
بود كه بخودش رنج و مشقت ميداد، از كيف، از خوشي جواني بي بهره مانده بود و اكنون هم دستش خالي بود .

اين شك و ترديد همة اين افكار را بشكل سايه هاي مهيبي درآورده بود كه او را دنبال ميكردند . بخصوص شبها
در رختخواب سردي كه هميشه يكه و تنها در آن ميغلطيد، هر چه ميخواست فكرش را متوجه عوالم روحاني بكند
بمجرد اينكه خوابش ميبرد و افكارش تاريك ميشد صد گونه ديو او را وسوسه ميكردند . چقدر اتفاق ميافتاد كه
هراسان از خواب ميپريد و آب سرد بسر و رويش ميزد، از روز بعد خوراك خودش را كمتر ميكرد، شبها روي
كاه ميخوابيد. چه شيخ ابوالفضل هميشه اين شعر را براي او خوانده بود:
نفس چون سير گشت بستيزد،
توسن آسا بهر سو آليزد.
     
  
مرد

 
مردی که نفسش را کشت(قسمت آخر)



ميرزا حسينعلي ميدانست كه هر گاه بلغزد همة زحماتش به باد مي رود، ازين رو به رياضت و شكنجه تنش ميافزود.
ولي هر چه بيشتر خودش را آزار ميكرد، ديو شهوت بيشتر او را شكنجه مينمود، تا اينكه تصميم گرفت برود
پيش يگانه رفيق و پير مرشدش آ شيخ ابوالفضل و شرح وقايع را براي او نقل بكند و دستور كلي از او بگيرد.

همانروز كه اين خيال برايش آمد نزديك غروب بود، لباسش را عوض كرد، دگمه هاي سرداريش را مرتب انداخت
و با گامهاي شمرده بسوي خانه مرشد روانه شد . وقتيكه رسيد ديد مردي بحال عصباني در خانة او ايستاده
فرياد مي كشيد و موهاي سرش را ميكند و بلند بلند ميگفت:
به آشيخ بگو، فردا ميبرمت عدليه، آنجا بمن جواب بدهي، دختر مرا برا خدمتكاري بردي و هزار بلا سرش
آوردي، ناخوشش كردي، پولش را هم بالا كشيدي، يا بايد صيغه اش بكني يا شكمت را پاره مي كنم. آبروي چندين
و چند سال هام بباد رفت ...

ميرزا حسينعلي ديگر نتوانست طاقت بياورد، جلو رفت و آهسته گفت:
«برادر، شما اشتباه كرديد. اينجا خانة شيخ ابوالفضل است »
همان بي همه چيز را مي گويم، همان آشيخ خدا ناشناس را مي گويم. من ميدانم خانه هست، اما قايم شده، جرات
دارد بيايد بيرون آشي برايش بپزم كه رويش يكوجب روغن باشد، آخر فردا همديگر را ميبينيم

ميرزا حسينعلي چون ديد قضيه جدي است خودش را كنار كشيد و آهسته دور شد، ولي همين حرفها كافي بود
كه او را بيدار بكند. آيا راست بود؟! آيا اشتباه نكرده؟ شيخ ابوالفضل كه باو كشتن نفس را قبل از همه چيز
توصيه مي كرد، آيا خودش نتوانسته درين مجاهده فايق بشود؟ آيا خود او لغزيده و يا او را اسباب دست خودش
كرده و گول زده است؟ دانستن اين مطلب براي او خيلي مهم بود . اگر راست است، آي ا همة صوفيان همينطور
بوده اند و چيزهائي مي گفتند كه خودشان باور نداشته اند و يا اينكار به مرشد او اختصاص دارد و ميان پيغمبران
او جرجيس را پيدا كرده؟ آيا در اينصورت مي تواند برود و همه شكنجه هاي روحي و همة بدبختيهاي خودش را
براي شيخ ابوالفضل نقل بكند، و همين آخوند چند جمله عربي بگويد، يك دستوري سخت تر بدهد و توي دلش باو
بخندد؟ نه، بايد همين امشب اين سر را روشن بكند . مدتي در خيابا نهاي خلوت ديوانه وار گشت زد . بعد داخل
جمعيت شد، بدون اينكه بچيزي فكر بكند، ميان همين جمعيتي كه پست ميشمرد و مادي ميدانست آهسته راه
مي رفت. زندگي مادي و معمولي آنها را در خودش حس مي كرد و ميل داشت كه مدتها مابين آنها راه برود، ولي
دوباره مثل اينكه تصميم ناگهاني گرفت بطرف خانه شيخ ابوالفضل برگشت . ايندفعه ديگر كسي آنجا نبود . در زد
و بزني كه پشت در آمد، اسم خودش را گفت، مدتي طول كشيد تا در را بروي او باز كردند. وارد اطاق كه شد ديد
شيخ ابوالفضل با چشمهاي لوچ، صورت آبله رو و ريش حنائي مثل مرباي آلو روي گليم نشسته، تسبيح
مي گرداند و چند جلد كتاب پهلويش باز بود . همينكه او را ديد نيم خيز بلند شد و گفت ياالله و سينه اش را صاف
كرد. جلو او يك دستمال باز بود، در آن قدري نان خشك شده و يك پياز بود. رو كرد باو گفت:
« بفرمائيد جلو، يكشب را هم با فقرا شام بخوريد! »
« نه، خيلي متشكرم... ببخشيد اگر اسباب زحمت شدم. ازين نزديكي مي گذشتم فقط آمدم ... »
«خير، چه فرمايشاتي. خانه متعلق بخودتان است »
ميرزا حسينعلي خواست چيزي بگويد، ولي در همين وقت صداي داد و غوغا بلند شد و گربه به ميان اطاق پريد كه
يك كباب پخته بدهنش گرفته بود و زني دنبال آن پيشت پيشت مي كرد. ميرزا حسينعلي ديد كه شيخ ابوالفضل
يكمرتبه عبايش را انداخت، با پيراهن و زيرشلواري دست كرد چماقي را از گوشة اطاق برداشت مانند ديوانه ها
دنبال گربه دويد . ميرزا حسينعلي ازين پيش آمد حرفش را فراموش كرد و بجاي خودش خشكش زده بود . تا اينكه
بعد از يكربع شيخ با صورت برافروخته نفس زنان وارد اطاق شد و گفت:
«ميدانيد، گربه از هفتصد دينار كه بيشتر ضرر بزند، شرعًا كشتنش واجب است »

ميرزا حسينعلي ديگر برايش شكي باقي نماند كه اين شخص يكنفر آدم خيلي معمولي است و آنچه كه آن مرد در
خانه اش باو نسبت ميداد كاملا راست است. بلند شد و گفت:
« ببخشيد، اگر مزاحم شدم... با اجازه شما مرخص ميشوم »

شيخ ابوالفضل تا در اطاق از او مشايعت كرد . همينكه در كوچه رسيد، نفس راحتي كشيد. حالا ديگر برايش مسلم
بود، حريف خودش را ميشناخت و فهميد كه همة اين دم و دستگاه و دوز و كلك هاي شيخ براي خاطر او بوده،
كبك ميخورده، آنوقت بشيوة عمر روبروي خودش در سفره نان خشك و پنير كفك زده و يا پياز خشكيده
مي گذاشته، تا مرد م را گول بزند . باو دستور مي دهد كه روزي يك بادام بخورد . خودش خدمتكار خانه را آبستن
مي كند و با آب و تاب اين شعر عطار را برايش ميخواند:
از طعام بد بپرهيز اي پسر،
همچو دد كم باش خونريز اي پسر،
نفس را از روزه اندر بند دار،
مرد را از لقمه اي خرسند دار،
روزه اي ميدار چون مردان مرد،
نفس خود را از همه ميدار فرد،
ني همين از اكل او را باز دار،
بلكه نگذارش بفكر هيچكار...

هوا تاريك بود . ميرزا حسينعلي دوباره داخل مردم شد، مانند بچه اي كه در جمعيت گم بشود، مدتي بدون اراده
در كوچه هاي شلوغ و غبار آلود راه رفت . جلو روشن ائي چراغ صورتها را نگاه مي كرد، همة اين صورتها گرفته و
غمگين بود . سر او تهي و عقده اي در دل داشت كه بزرگ شده بود، اين مردمي كه بنظر او پست بودند پايبند شكم
و شهوت خودشان بودند و پول جمع مي كردند حالا آنها را از خودش عاقل تر و بزرگتر ميدانست و آرزو مي كرد
كه بجاي يكي از آنها باشد . ولي با خودش مي گفت: كه ميداند؟ شايد بدبخ تتر از او هم ميان آنها باشد . آيا او
ميتوانست بظاهر حكم بكند؟ آيا گداي سر گذر با يكقران خوشبخت تر از ثروتمن د ترين اشخاص نميشد؟ در
صورتيكه تمام پولهاي دنيا نميتوانيست از دردهاي دروني ميرزا حسينعلي چيزي بكاهد.

همة كابوسهاي هراسناكي كه اغلب باو روي ميآورد، ايندفعه سخت تر و تندتر باو هجوم آور شده بود . بنظرش
آمد كه زندگي او بيهوده بسر رفته، يادگار هاي شوريده و درهم سي سال از جلوش مي گذشت، خودش را
بدبخت ترين و بيفايده ترين جانوران حس كرد . دوره هاي ز ندگي او از پشت ابرهاي سياه و تاريك هويدا ميشد،
برخي از تكه هاي آن ناگهان ميدرخشيد، بعد در پس پرده پنهان مي گشت، همة آنها يكنواخت، خسته كننده و
جانگداز بود گاهي يك خوشي پوچ و كوتاه مانند برقي كه از روي ابرهاي تيره بگذرد، بچشم او همه اش پست و
بيهوده بود . چه كشمكشهاي پوچي ! چه دوندگيهاي جفنگي ! از خودش مي پرسيد و لبهايش را مي گزيد . در
گوشه نشيني و تاريكي جواني او بيهوده گذشته بود، بدون خوشي، بدون شادي، بدون عشق، از همه كس و از
خودش بيزار . آيا چقدر از مردمان گاهي خودشان را از پرنده اي كه در تاريكي شبها ناله مي كشد گم گشته تر و
آواره تر حس مي كنند؟ او ديگر هيچ عقيده اي را نميتوانست باور بكند . اين ملاقات او با شيخ ابوالفضل خيلي گران
تمام شد . زيرا همة افكار او را زير و رو كرد، او خسته، تشنه و يك ديو يا اژدها در او بيدار شده بود كه او را
پيوسته مجروح و مسموم مي كرد. در اينوقت اتومبيلي از پهلويش گذشت و جلو چراغ آن صورت عصباني، لبهاي
لرزان، چشمهاي باز و بي حالت او بطرز ترسناكي روشن شد . نگاه او در فضا گم شده بود، دهن نيمه باز مانند
اين بود كه بيك چيز دور دست مي خنديد، و فشاري در ته مغز خودش حس مي كرد كه از آنجا تا زير پيش اني و
شقيقه هايش مي آمد و ميان ابروهاي او را چين انداخته بود.

ميرزا حسينعلي درد هاي مافوق بشر حس كرده بود . ساعتهاي نوميدي، ساع تهاي خوشي، سرگرداني و بدبختي
را مي شناخت و دردهاي فلسفي را كه براي تودة مردم وجود خارجي ندارد ميدانست . ولي حالا خودش را
بي اندازه تنها و گمگشته حس ميكرد. سرتاسر زندگي برايش مسخره و دروغ شده بود. با خودش ميگفت:
«از حاصل عمر چيست در دستم؟ هيچ »

اين شعر بيشتر او را ديوانه ميكرد . مهتاب كم رنگي از پشت ابرها بيرون آمده بود، ولي او توي سايه رد مي شد،
اين مهتاب كه پيشتر براي او آنقدر افسو نگر و مرموز بود و ساعتهاي دراز در بيرون دروازه با ماه راز و نياز
مي كرد، حالا يك روشنائي سرد و لوس و بي معني بود كه او را عصباني مي كرد. ياد روزهاي گرم، ساعتهاي دراز
درس افتاد، ياد جواني خودش افتاد كه وقتي همة همسالهاي او مشغول عيش و نوش بودند او با چند نفر طلبه
روزهاي تابستان را عرق ميريخت و كتاب صرف و نحو ميخواند . بعد هم ميرفتند بمجلس مباحثه با مدرسشان
شيخ محمد تقي، كه با زير شلواري چنباتمه مي نشست يك كاسه آب يخ روبرويش بود، خودش را باد ميزد و سر
يك لغت عربي كه زير و زبرش را اشتباه ميكردند فرياد مي كشيد، همة رگهاي گردنش بلند ميشد، مثل اينكه دنيا
آخر شده است.

در اينوقت خيابانها خلوت بود و دكانها را بسته بودند، وارد خيابان علاءالدوله كه شد صداي موزيك چرت او را
بدون تامل پردة جلو آنرا پس زد . « ماكسيم » پاره كرد . بالاي در آبي رنگي جلوي روشنائي چراغ برق خواند
وارد شد و رفت كنار ميز روي صندلي نشست.

ميرزا حسينعلي چون عادت به كافه نداشت و تاكنون پايش را به اينجور جاها نگذاشته بود، مات دور خود را نگاه
ميكرد. دود سيگار بوي كلم و گوشت سرخ كرده در هوا پيچيده بود . مرد كوتاهي با سبيل كلفت و دست بالا زده
پشت ميز نوشگاه ا يستاده با چرتكه حساب ميكرد . يك رج بتري پهلوي او چيده بود . كمي دورتر زن چاقي پيانو
ميزد و مرد لاغري پهلويش ويلن ميزد . مشتريها مست از روسي و قفقازي با شكل هاي عجيب و غريب دور ميزها
نشسته بودند. درين بين زن نسبتًا خوشگلي كه لهجة خارجي داشت جلو ميز او آمد و با لبخند گفت:
« عزيزم، بمن يك گيلاس شراب نميدهي؟ »
« بفرمائيد »
آن زن بدون تامل پيشخدمت را صدا زد و اسم شرابي كه او نشنيده بود دستور داد . پيشخدمت بتري شراب را با
دو گيلاس روبروي آنها گذاشت، آن زن ريخت و باو تعارف كرد . ميرزا حسينعلي با اكراه گيلاس اول را سر
كشيد، تنش گرم شد، افكارش بهم آميخته شد . آن زن گيلاسي پشت گيلاس باو شراب مينوشاند . نالة سوزناكي از
روي سيم ويلن در مي آمد، ميرزا حسينعلي حالت آزادي و خوشي مخصوصي در خودش حس ميكرد . بياد آنهمه
مدح و ستايش شراب افتاد كه در اشعار متصوفين خوانده بود . جلو روشنائي بي رحم چراغ چين هاي پاي چشم
زني كه پهلوي او نشسته بود ميديد . بعد از اينهمه خودداري كه كرده بود، حالا شرابي زرد و ترش مزه و يك زن
پر از بزك كنفت شده، دستمالي شده با موهاي زبر سياه قسمتش شده بود، ولي او از اينها بيشتر كيف م ي كرد،
چون بواسطة تغيير روحيه و اس تحالة مخصوصي ميخواست خودش را پست بكند و بهتر نتيجة همة دردهاي
خودش را خراب و پايمال بنمايد . او از اوج افكار عاليه ميخواست خودش را در تاريكترين لذات پرت بكند .

ميخواست مضحكة مردم بشود، باو بخندند . ميخواست در ديوانگي راه فراري براي خودش پيدا بكند . در اين
ساعت خودش را لايق و شايستة هر گونه ديوانگي ميديد. زير لب با خودش ميگفت:
هنگام تنگدستي، در عيش كوش و مستي،
كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را !

زن گرجي كه جلو او بود ميخنديد، ميرزا حسينعلي آنچه كه در مدح مي و باده در اشعار صوفيانه خوانده بود
جلو نظرش جلوه گر شد . همة آنها را حس ميكرد و همة رموز و اسرار صورت اين زن را كه روبرويش نشسته
بود، آشكار ميخواند . در اين ساعت او خوشبخت بود، زيرا بآنچه كه آرزو ميكرد رسيده بود و از پشت بخار
لطيف شراب آنچه كه تصورش را نمي توانست بكند ديد . آنچه كه شيخ ا بوالفضل در خواب هم نمي توانست ببيند و
آنچه كه ساير مردم هم نمي توانستند پي ببرند، و يك دنياي ديگري پر از اسرار باو ظاهر شد و فهميد آنهائي كه
اين عالم را محكوم كرده بودند همة لغات و تشبيهات و كنايات خودشان را از آن گرفت هاند.

وقتي كه ميرزا حسينعلي بلند شد حسابش را بپردازد نمي توانست سرپا بايستد . كيف پولش را در آورد به آن زن
داد و دست بگردن از ميكدة ماكسيم بيرون رفتند . توي درشگه ميرزا حسينعلي سرش را روي سينة آن زن
گذاشته بود . بوي سفيداب او را حس مي كرد، دنيا جلو چشمش چرخ ميزد، روشنائي چراغها جلوش ميرقصيدند .

آن زن با لهجه گرجي آواز سوزناكي ميخواند.
در خانة ميرزا حسينعلي درشگه ايستاد، با آن زن داخل خانه شد. ولي ديگر نرفت بسراغ تل كاهي كه شبها رويش
مي خوابيد و او را برد روي همان دشك سفيد كه در كتابخان هاش افتاده بود.
دو روز گذشت و ميرزا حسينعلي سر كارش بمدرسه نرفت. روز سوم در روزنامه نوشتند:
«آقاي ميرزا حسينعلي از معلمين جوان جدي بعلت نامعلومي انتحار كرده است »


پایان
     
  ویرایش شده توسط: nisha2552   
مرد

 
طلب آمرزش(۱)


باد سوزاني كه ميوزيد ، خاك و شن داغ را مخلوط ميكرد و بصورت مسافران ميپاشيد . آفتاب ميسوزاند و
ميگداخت. آهنگ يكنواخت زنگهاي آهنين و برنجي شنيده ميشد كه گا مهاي شتران با آنها مرتب شده بود . گردن
شترها لنگر برميداشت، از پوزة اخم آلود و لوچة آويزان آنها پيدا بود كه از سرنوشت خودشان ناراضي هستند.

كارون خيلي آهسته در ميان گرد و غبار از ميان راه خاك آلود خاكستري رنگ ميگذشت و دور ميشد.
چشم انداز اطراف بيابان خاكستري رنگ و شن زار بي آب و علف بود كه تا چشم كار مي كرد، روي هم
موج ميزد و بعضي جاها به شكل پشته هاي كوچك دو طرف جاده ممتد ميشد. فرسنگها ميگذشت بدون اينكه يك
درخت خرما اين منظره را تغييير بدهد، هر جا در چاله اي يك مشت آب گنديده بود ، دور آن خانواده اي تشكيل
شده بود . هوا ميسوزاند ، نفس آدم پس ميرفت ، مثل اينكه وارد دالان جهنم شده باشند.

سي و شش روز بود كه كاروان راه مي پيمود، دهن ها همه خشك، تن ها رنجور، جيب ها تهي، پول
مسافران مانند برف جلو تابش آفتاب عربستان بخار ميشد.

ولي امروز و قتيكه سر دستة مكاريها روي " تپه سلام " رفت و از زوار انعام گرفت، گلدسته هاي طلائي
نمايان گرديد و همة مسافران صلوات فرستادند، مثل اين بود كه جان تازه اي به كالبد رنجورشان دميده شد.

خانم گلين و عزيز آقا با چادرهاي عبائي بور خاك آلود از قزوين تا اينجا در كجاوه تكان ميخو ردند . هر
روزي بنظرشان يكسال مي آمد عزيز آقا خورد و خمير شده بود ، اما با خودش ميگفت : " خيلي خوبست ، چون
براي زيارت ميروم ."
عرب پا برهنه اي با صورت سياه و چشمهاي دريده و ريش كوسه زنجير كلفت آهنين دردست داشت و به
ران زخم قاطر ميزد و گاهي بر ميگشت و صورت زنها را يكي يكي برانداز ميكرد.

مشدي رمضان علي كه مرد آنها بود، با حسين آقا ناپسري عزيز آقا در دولنگه كجاوه نشسته بودند و با
دقت پولهايش را ميشمرد.

خانم گلين رنگ پريده ، پردة ميان كجاوة خودشان را پس زد سرش را تكان داد و به عزيز آقا كه در لنگة
ديگر نشسته بود گفت :
" از دور كه گلدسته را ديدم روحم پرواز كرد. بيچاره شاباجي قسمتش نبود ."
عزيز آقا كه با دست خال كوبيده ، بادزن در دست ، خودش را باد ميزد جواب داد :
" خدا بيامرزدش ، هر چه باشد ثواب كار بود. اما چطور شد كه افليج شده بود ؟"
با شوهرش دعوا كرد، طلاق و طلاق كشي شد . بعد هم ترش ي پياز خورد، صبح از نصف تنه اش افليج شد .
هر چه دوا درمان كرديم، خوب نشد. من با خودم آوردمش تا حضرت شفايش بدهد."
" لابد تكان راه برايش خوب نبوده ."
" اما روحش رفت به بهشت. آخر زوار همانوقت كه نيت ميكند و راه ميافتد اگر بميرد آمرزيده شده ."
" هر وقت اين تابوتها را مي بينم تنم ميلرزد . نه ، من ميخواهم كه توي حرم بروم، درد دلم را با حضرت
بكنم. بعد هم يك كفن براي خودم بخرم، آنوقت بميرم."
" ديشب شاه باجي را خواب ديدم . دور از حالا ، شما هم بوديد . در باغ سبز بزرگي گردش مي كرديم . يك
سيد نوراني با شال سبز عباي سبز ، عمامة سبز ، قباي سبز نعلين سبز جلو ما آمد . گفت : خوش آمديد صفا
آورديد. بعد با انگشتش يك عمارت سبز بزرگ را نشان داد و گفت : برويد خستگيتان را در بكنيد. آنوقت از خواب
پريدم ."
" خوشا به سعادتش !"

قافله با جنجال ميرفت و چاووش آن جلو ميخواند :
" هر كه دارد هوس كرب وبلا بسم الله ،"
" هر كه دارد سر همراهي ما بسم الله ."
ديگري جواب ميداد :
" هر كه دارد هوس كرب و بلا خوش باشد ،"
باز اولي ميخواند :
" چه كربلاست كه آدم بهوش ميآيد ،"
هنوز نالة زينب بگوش ميآيد ."
دوباره دومي جواب ميداد :
" چه كربلاست ، عزيزان خدا نصيب كند ،
خدا مرا بفداي شه غريب كند"
چاووش اولي بيرقش را بحركت مي آورد و بفرياد بلند ميخواند :
" بريده باد زباني نگويد اين كلمات !
كه بر حبيب خدا ختم انبيا صلوات
به يازده پسران علي ابوطالب
بماه عارض هريك جدا جدا صلوات"
و در آخر هر شعر تمام زوار دسته جمعي صلوات بلند ميفرستادند.

گنبد طلائي باشكوهي با مناره هاي قشنگش پديدار شد و گنبد آبي ديگري قرينة آن نمايان گرديد كه ميان
خانه هاي گلي مثل وصلة ناجور بود . نزديك غروب بود كه كاروان وارد خياباني شد كه دو طرفش ديوارهاي
خرابه و دكانهاي كوچك بود. در اينجا ازدحام مهيبي بر پا شد : عربهاي پاچه ور ماليده ، صورتهاي احمق فينه
بسر، قيافه هاي آب زير كاه عمامه اي با ريشها و ناخنهاي حنا بسته و سرها تراشيده تسبيح ميگردانيدند و با
نعلين و عبا و زير شلواري قدم ميزدند . زبان فارسي حرف ميزدند ، يا تركي بلغور مي كردند ، يا عربي از بيخ گلو
و از توي روده هايشان در ميآمد و در هوا غلغل ميزد . زنهاي عرب با صورتهاي خال كوبيدة چرك چشمهاي
واسوخته ، حلقه از پره بيني شان گذرانده بودند . يكي از آنها پستان سياهش را تا نصفه در دهن بچة كثيفي كه
در بغلش بود فرو كرده بود .

اين جمعيت به انواع گوناگون جلب مشتري ميكرد :يكي نوحه ميخواند ، يكي سينه ميزد ، يكي مهر و تسبيح و
كفن متبرك ميفروخت ، يكي جن ميكرفت ، يكي دعا مينوشت ، يكي هم خانه كرايه ميداد .
جهودهاي قبا دراز از مسافران طلا و جواهر ميخريدند.

جلو قهوه خانه ا ي عربي نشسته بود، انگشت در بينيش كرده بود و با دست ديگرش چرك لاي انگشتهاي
پايش را در ميآورد و صورتش از مگس پوشيده شده بود و شپش از سرش بالا ميرفت.

كاروان كه ايستاد ، مشدي رمضان و حسين آقا جلو دويدند، كمك كردند ، خانم گلين و عزيز آقا را از كجاوه
پائين آوردند . جمعيت زيادي به مسافران هجوم آورد . هر تكه از چيزهايشان ب ه دست يكنفر بود و آنها را بخانة
خودشان دعوت ميكردند. ولي درين ميان عزير آقا گم شد. هر چه دنباش گشتند ، از هر كه پرسيدند بيفايده بود.
     
  
صفحه  صفحه 9 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
شعر و ادبیات

Sadegh Hedayat | صادق هدایت

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA