تلخپای آبله زراه بیابان رسیده امبشمرده دانه دانه کلوخ خراب اوبرده بسربه بیخ گیاهان وآب تلخدربررخم مبند که غم بسته بر درمدلخسته ام به زحمت شب زنده داریم ویرانه ام زهیبت آباد خواب تلخعیبم مبین که زشت و نکو دیده ام بسیدیده گناه کردن شیرین دیگرانوزبی گناه دلشدگانی ثواب تلخدرموسمی که خستگی ام می برد زجایبا من بدارحوصله بگشای درزحرفاما درآن نه ذرّه عتاب و خطاب تلخچون این شنید بر سر بالین من گریستگفتا« کنون چه چاره ؟» بگفتم «اگررسدباروزگارهجروصبوری شراب تلخ »
با غروبشلرزش آورد وخود گرفت و برفتروز پا در نشیب دست به کاردرسرکوه های زرد و کبودهمچنان کاروان سنگین بار.هر چه با خود به باد ِغارت بردخنده ها قیل وقال ها در دهبرد این جمله را وزو همه جاشد غمین و خموش و دزد زده.دیدم زدستکِاراوکه نمانددر تهیگاه کوه و مانده ي دشتهیکلی جز به ره شتاب که داشتجوی آرام آمده سوی گشت.یک نهان ماند لیک و روزندیدبا غروبش که هرچه کرد غروبوآن نهان بود، داستان دو دلکه نیامد به دست او منکوب.پس از آنی که رخت برد به درزین سرای فسوس هیکل روزباز آنجا به زیرآن دو درختآن دو دلداده، آمدند به سوز.
از دورجوی می خواند دردّره خموشبا مه آلوده ي صبحی همَبرگوئیا خانه تکاني نهانریخته برسراوخاکستر.گلّه می گردد با نالش نایگوئیا طوق گشوده ست افلاکبگسسته ست ازآن هردانهمی رود غلت زنان برسرخاک.هرچه آن هست که هست و« مخرّاد»*می نماید به برم چون قد دوستلیک افسوس ! به راه استادهبه فریبی و دلافسای من اوست.با من او مانده زبان بگرفتهتا کنم با قد اومانندشچون زدورش نگرم از نزدیکبگشاید به رخم لبخندش.
« مجموعه حکایات شامل شعر های زیر است » میردامادکرم ابریشمکچَبیکبکعمو رجبعبدالله طاهر و کنیزکشیرزن انگاسیروباه و خروسخواجه احمد حسنِ میمندیخروس و بوقلمونخروس سادهچشمه ی کوچکپرنده ی منزویبُزِ ملا حسناسب دوانیآتش جهنم
میردامادمیرداماد شنیدستم من که چوبگزید بُنِ خاک وطنبر سرش آمد واز وی پرسید ملک قبرکه: «من ربک؟ من» میربگشاد دو چشم بینا آمد از روی فضیلت به سخن:«اسطقسی¬ست » بدوداد جواب اسطقساتِ دگرزومتقن.حیرت افزودش ازاین حرف، ملک برد این واقعه پیش ذوالمَنکه « زبانِ دگراین بنده ي تو می¬دهد پاسخ ما درمدفن.»آفریننده بخندید وبگفت: « توبه این بنده ي من حرف نزناودرآن عالم هم زنده که بود حرف¬ها زد که نفهمیدم من.» !»
کرم ابریشمدر پیله تا به کِی بر خویشتن تنی ؟« پرسید کرم را مرغ از فروتنی »تا چند منزوی در کنج خلوتی ؟در بسته تا به کِی در محبس تنی ؟در فکر رستنمَ . پاسخ داد کرمخلوت نشسته ام زینروی منحنیفرسود جان من از بس به یک مداربرجای مانده ام چون فطرت دنیهمسال های من پروانگان شدندجسَتند از این قفس گشتند دیدنییا سوخت جانشان دهقان به دیگدانجز من که زنده ام در حال جان کنیدر حبس و خلوتم تا وارهم به مرگیا پَر برآورم بهرِ پریدنیاینک تو را چه شد کای مرغ خانگی !کوشش نمی کنی ؟ پرَی نمی زنی ؟پا بنده ي چه ئی ؟ وابسته که ئی ؟نا کی اسیری و در حبسِ دشمنی ؟
کچَبیکچبی دید عقابِ خودسَرمی بَرد جوجککان را یکسَرخواست این حادثه را چاره کند ببُرَد راهش وآواره کندکرد اندیشه و کرد اندیشهبرگرفت ازبرخود آن تیشهرفت ازده پی آن شرزه عقابپل ده را سر ره کرد خراب.راه دشمن همه نشناخته ئیمتیشه برراه خود انداخته ئیم
کبکاز دهکده آن زمان که من بودم خرُدروزی پدرم مرا سوی مزرعه برُدچون ازپی اودوان دوان می رفتموز شیطنتم دست زنان می رفتمکبکی بجهید دربرم ناگاهانبگرفتمش ازدُم، به پدر بانگ زنانحیوانک بیچاره که مجروح رمَیدتا آنکه پدربیاید ازمن بپریداین را پدرم بگفت شب با مردم:« این بچه گرفت کبکی، اما از دُم.»تا من باشم که هرچه دارم دوستاو را بربایم ازرهی کان ره اوست.
عمو رجبیک روزعمو رجب بزرگِ انگاسبرشد به امّیدی زدرختِ گیلاسچون ازسرشاخه روی دیواررسیدهمسایه ي خودعمو سلیمان را دیددرخنده شدند هردوازاین دیداربرسایه نشستند فراِز دیوار.این گفت که: من بهترم، آن گفت که: مندادند دراین مبحث خود داِد سخنبس بحث که کردند زهم آزردنددعوی برقاضي ولایت بردندقاضی به فراست نگهی کرد و شناختپس ازره تمهید بدیشان پرداختپرسید: نخست کیست بتواندیکدم دهنی کانهّ خر خواند ؟هردوبه صدا درآمدند وعَرعَر(غافل که چگونه کردشان قاضی خَر)«صدقت بها» گفت بدیشان قاضیباشید رفیق وهردوازهم راضیاز مبحث این مسابقه درگذریدشاهد هستم که هردوتان مثل خرید. !
عبدالله طاهر و کنیزکقصه شنیدم که: گفت «طاهر» یک تناز امرا را به خانه باز بدارندگوشه گرفت آن امیر همچو عجوزاندل زغم آزرده و نژند و پشیمند.گرچه مَر او را شفاعت از همه سورفتخاطر طاهر نشد از او بهِ و خرسند.در نگذشت از وی و گذشت مه و سالمرد بفرسود چون اسیران دربندکارد چو براستخوان رسید بیازیددست به چاره گری و حیلت و ترفندداشت مگردرسرای خویشتن آن میرنوش لبی شوخ و بذله گوی وخردمندقصه بدو در سپرد و برُد به طاهرروی بپوشیده آن کنیزک دلبندلابه بسی کرد و روی واقعه بنمودباسخنی دلفریب و لفظ خوشایندطاهرگفتش که:« راست باز نمودیلیک گنه راست با عقوبت پیوندبگذرازاین داستان که بد کنشان راهر که نکو گفت با بد است همانندزشت بود تن برآبِ برِکِه فکندناز پی آنکه سگی ز برِکِه رهانندوی نه گناهش بزرگوار چنانستکزسرآن اندکی گذشت توانند.گفت کنیزک: «بزرگوارترازآنهست شفیع وی، ای بزرگ خداوند !»طاهرپرسید: « آن شفیع کدام است؟»گفت که: «روی من ست» و پرده برافکند.برُد دل طاهرازدو دیده ي فتاّنشیفته کردش بدان لبان شکرخند.گفتش طاهر: « بزرگوار شفیعا !»( کزپس پرده نمود آن رخ فرمند )آنگه با چاکران درگه خود گفت:خواجه ي آن مهوش از سرای برآرندکرد به جایش کرامتی که بشایستجای ستم ها که رفته بود براو چند .