انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 11 از 23:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  22  23  پسین »

nima yooshij | نیما یوشیج


مرد

 
شیر

شب آمد مرا وقت غرّیدن ست
گهِ کاروهنگام گردیدن ست
به من تنگ کرده جهان جای را
ازاین بیشه بیرون کِشم پای را
حرام است خواب.
برآرم تنِ زردگون زین مغاک
بغرّم به غرّیدنی هولناک
که ریزد زهم کوهساران همه
بلرزد تنِ جویباران همه
نگردند شاد.
نگویند تا شیرخوابیده ست
دو چشم وی امشب نتابیده ست
بترسیده ست ازخیالِ ستیز
نهاده زهنگامه پا در گریز
نهم پای پیش.
منم شیر، سلطانِ جانوران
سِردفِترخیِلِ جنگ آوران
که تا مادرم در زمانه بزاد
بغرّید وغرّیدنم یاد داد
نه نالیدنم.
به پا خاست، برخاستم درزمن
ز جا جسَت، جسَتم چواو نیزمن
خرامید سنگین، به دنبال او
بیاموختم از وی احوال او
خرامان شدم.
برون کردم این چنگِ فولاد را
که آماده¬ام روزِ بیداد را
درخشید چشِم غضبناکِ من
گواهی بداد از دِل پاکِ من
که تا من منم
به وحشت برخصم ننهم قدم
نباید مرا پشت و کوپال، خم
مرا مادرِ مهربان از خِرد
چو می¬خواست بی¬باک بارآورد
زخود دور ساخت.
رها کرد تا یکّه تازی کنم
سرافرازم و سَرفرازی کنم
نبوده به هنگام طوفان و برف
به سربرمرا بند ودیواروسقف.
بدین گونه نیز
نبودست هنگامِ حمله¬ وری
به سربرمرا یاوری، مادری.
دلیراندراین سان چو تنها شدم
همه جای، قهار و یکتا شدم
شدم نرّه شیر
مرا طعمه هرجا که آید به دست
مرا خواب، آن جا که میلِ من ست
پس آرامگاهم به هربیشه¬ ئی
زکیدِ خسانم نه اندیشه¬ ئی
چه اندیشه¬ ئی ست؟
بلرزند ازروز بیدادِ من
بترسندازچنگِ فولادِ من
نه آبم نه آتش نه کوه ازعتاب
که بس بدترم زآتش و کوه و آب
کجا رفت خصم ؟
عدو کیست با من ستیزدهمی؟
ظفرچیست کزمن گریزدهمی؟
جهان آفرین چون بسی سهم داد
ظفردرسِرپنجه ي من نهاد
وزان شأن داد.
روم زین گذراندکی پیش تر¬
ببینم چه می¬آیدم درنظر
اگر بگذرم از میان درّه
ببینم همه چیزها یکسره.
ولی بهتر آنک:
از این ره شوم، گرچه تاریک هست
همه خارزارست و باریک هست.
ز تاریکی¬ام بس خوش آید همی
که تا وقت کین از نظرها کمی
بمانم نهان.
کنون آمدم تا که ازبیم من
بلغزد جهان وزمین وزَمَن
به سوراخ¬هاشان، عیان هم نهان
بلرزد تِن سستِ جانوران
از آشوبِ من.
چه جای ست این جا که دیوارش هست
همه سستی و لحن بیمارش هست؟
چه می¬بینم این سان کزین زمزمه
ز روباه گویی رمه در رمه
خراندرخرست.
صدای سگ ست وصدای خروس.
بپاش ازهم ای پرده ي آبنوس !
که در پیش شیری چه¬ها می¬چرند
که این نعمت تو که¬ها می¬خورند ؟
روا باشد این
که شیری گرسنه چو خسبیده ست
بیابد به هرچیز روباه دست ؟
چو شد گوهرم پاک وهمت بلند
بباید پی رزق باشم نژند؟
بباید که من
ز بی¬جفتی خویش تنها بسی
بگردم به شب کوه و صحرا بسی؟
بباید به دل خونِ خود خوردنم
وزین درد نا گفته مردنم ؟
چه تقدیر بود ؟
چرا ماند پس زنده شیر دلیر
که اکنون برآرد در این غم نفیر؟
چرا خیره ¬سرمرگ از او رو بتافت
درین ره مگر بیشه¬اش را نیافت
کز او دور شد ؟
چرا بشنوم ناله¬های ستیز
که خود نشنود چرخ دورینه نیز
که ریزد چنین خون، سپهر برین
چرا خون نریزم ؟ مرا همچنین
سپهر آفرید.
ازاین سایه پروردگان، مرغ¬ها
بدرّم اگر، گردم از غم رها.
صداشان مرا خیره دارد همی
خیالِ مرا تیره دارد همی.
در این زیر سقف
یکی مشت مخلوقِ حیله¬ گرند
همه چاپلوسان خیره سرند
رسانند اگرچند پنهان ضرر
نه ماده¬اند اینان ونه نیزنر.
همه خفته¬اند.
همه خفته بی¬زحمت کارورنج
بغلتیده برروي بسیارگنج
نیارند کردن از این ره گذر
ندارند از حال شیران خبر.
چه¬اند این گروه؟
بریزم اگر خون¬شان را به کین
بریزد اگر خون¬شان بر زمین
همان نیز باش که خود بوده¬ام
به بیهوده چنگال آلوده¬ام.
وزاین گونه کار
نگردد درآفاق نامم بلند
نگردم به هرجایگاه ارجمند
پس آن به مرا چون ازایشان سَرم
ازاین بی¬هنرروبهان بگذرم
کشم پای پَس.
ازایندم ببخشیدتان شیرِنر
بخوابید ای روبهان بیشتر!
که درره دگر یک هم¬آورد نیست
به جز جانورهای دلسرد نیست.
گهِ خفتن است.
همه آرزوی محال شما
به خواب ست و در خواب گردد روا
بخوابید تا بگذرند از نظر
بنامید آن خوب¬ها را هنر
زبیچارگی.
بخوابید این دم که آلامِ شیر
نه دارو پذیرد زمشتی اسیر
فکندن هر آن را که در بندگی ست
مرا مایۀ ننگ و شرمندگی ست.
شما بنده¬اید!
     
  
مرد

 
زن انگاسی

سوی شهرآمد آن زنِ انگاس
سیر کردن گرفت از چپ و راست
دید آئینه ئی فتاده برخاک
گفت: حقا که گوهری یکتاست!
به تماشا چوبرگرفت و بدید
عکس خود را، فکند و پوزش خواست
که: ببخشید خواهرم! به خدا
من ندانستم این گهُرزشماست!

ماهمان روستا زنیم درست
ساده بین،ساده فهم، بی کم و کاست
که درآئینه ي جهان برما
ازهمه ناشناس تر، خود ماست.
     
  
مرد

 
روباه و خروس

می گذشت ازره قبرستانی
روبه زیرک پرُدستانی
پیش رو دید خروسی زیبا
شده برشاخ درختی بالا
جوجکی فربه و دشمن نشناس
ساده ئی بی خبرازکید وریا
دل روباه پي وصلت وی
سخت لرزید، ولی وصل کجا !
چنگل کوته و مقصود بلند
شکم خالی ومرزوق جدا
حیله را تند بچسبید و گشاد
لب زعجز و ز تضّرع به دعا
جوجکش گفت: که ئی؟ گفتا: من
مومنم، مومن درگاه خدا
مرگان را طلبم غفرانی
زندگان را بدهم درمانی
گفت: ازراه خدا ای حق جو
برهان جان من از شرّعدو
مادرم گفته مرا در پی هست
کهنه خصمی به تجسس هرسو
بکشید آه زدل روبه و گفت:
طالع خصم مبادا نیکو
بفرود آی که با هم بنهیم
به مناجات سوی یزدان رو
آمده نامده جوجک به زمین
زیر دندان عدو زد قوقو
مومنا ! آن همه دلسوزي تو
وآن همه وعده ي درمان کو؟ کو؟
گفت: درمان تو جوف شکمم
وعده ام لحظه ي دیگر لب جو.
هر که نشناخته اطمینان کرد
جای درمان، طلب حرمان کرد.
     
  
مرد

 
خواجه احمد حسنِ میمندی

خواجه احمد حسن میمندی
خوی چون کرد به ذلت چندی
از سر مسند خود پای کشید
دژ« کالنجر» مأوا بگزید.
روزی افسرده به دامان سرداشت
وحشت از ذلت افزون ترداشت
گفت دژبان: « چه شد ای خواجه ي شهر
که سعادت زتوبرگشت به قهر؟»
گفت: « تقدیرخدا بود !» ولیک
نشد آن خواجه درین ره باریک
که براین رهگذر محنت خیز
آنچه بر شد، به فرود آید نیز
نیست درعالم اجسام درنگ
خورد این آینه یک روز به سنگ
روح مردست که چون یافت کمال
به فرود آمدنش گشت محال .
     
  
مرد

 
خروس و بوقلمون

از پی دانه به هم شدند ازجا برون
خروس خواننده ئی، بوقلمون کری
روان شد این برزمین، پرید آن یک به بام
وزآن پریدن رسید، به دانه ي بهتری
خطاب کرد این که: «هان، چه زحمت ست ای رفیق!
که از پی دانه ئی زهمرهان بگذری؟»
خروس بشنیدوگفت: «شود خطای توفاش
اگربیایی براین مکان یکی بنگری.
نصیحت توبه من، همه ازآن بابت ست
که عاجزی، ای حسود، بلند چون من پری! »
     
  
مرد

 
خروس ساده

خروسِ ساده خوش می خواند روزی
به فرسنگی ز دِه می رفتش آواز
به خاتون گفت خادم از رهِ مهر
چه می خوانَد ببین این مایه ي ناز!
خروسک با چنین آوا که دارد
شب مهمانی اورا می کشی باز؟
به لبخندی جوابش داد خاتون:
بود مهمان کرَو چشمان او باز
شکم تا سفره می خواهند مردم
بخواند یا نه با خون ست دمساز
زبان باطن ست این خواندن او
جهانِ حرص با آن نیست همراز.
     
  
مرد

 
چشمه ی کوچک

گشت یکی چشمه زسنگی جدا
غلغله زن، چهره نما، تیز پا
گهَ به دهان برزده کف چون صدف
گاه چوتیری که رود برهدف
گفت:« در این معرکه یکتا منم
تاج سِرگلبن و صحرا منم
چون بدوم سبزه درآغوش من
بوسه زند برسربردوش من
چون بگشایم زسرموشکن
ماه ببیند رخ خود را به من
قطره ي باران که در افتد به خاک
زو بدمد بس گهر تابناک
دربرمن ره چو به پایان برَد
ازخجلی سر به گریبان برَد
ابر زمن حامل سرمایه شد
باغ زمن صاحب پیرایه شد
گل به همه رنگ وبرازندگی
می کند از پرتومن زندگی
در بُن این پرده ي نیلوفری
کیست کند با چو منی همسری ؟ »

زین نمط آن مست شده ازغرور
رفت و زمبدأ چوکمی گشت دور
دید یکی بحرخروشنده ئی
سهمگنی، نادر جوشنده ئی
نعره برآورد فلک کرده کرَ
دیده سیه کرده شده زهَره در
راست به مانند یکی زلزله
داده تنش برتن ساحل یله
چشمه ي کوچک چو به آ نجا رسید
وآن همه هنگامه ي دریا بدید
خواست کزآن ورّطه قدم درکشد
خویشتن ازحادثه برترکشد
لیک چنان خیره و خاموش ماند
کز همه شیرین سخنی گوش ماند.

خلق، همان چشمه ي جوشنده اند
بیهده درخویش خروشنده اند
یک دو سه حرفی به لب آموخته
خاطر بس بی گنهان سوخته
لیک اگر پرده زخود بر درند
یک قدم ازمقدم خود بگذرند
درخم هر پرده ي اسرار خویش
نکته بسنجند فزون تر زپیش
چون که ازاین نیزفراتر شوند
بی دل و بی قالب و بی سَرشوند
درنگرند این همه بیهوده بود
معنی چندین دم فرسوده بود
آن چه شنیدند ز خود یا زغیر
وآن چه بکردند زشروزخیر
بود کم ارمدت آن یا مدید
عارضه ئی بود که شد نا پدید
وآن چه به جا مانده بهای دل ست
کآن هم افسانه ئی بی حاصل ست .
     
  
مرد

 
پرنده ی منزوی

به آن پرنده که می خواند غایب از انظار
عتاب کرد شریری فساد جوی به باغ
چه سود لحنِ خوش وعیبِ انزوا که به خلق
پدید نیست تو را آشیان چو چشمِ چراغ ؟
بگفت: از غرض این را تو عیب می دانی
که بهرحبسِ من افتاده دردرون تو داغ.
اگر که عیب من این ست کز تو من دورم
برو بجوی ز نزدیک های خویش سراغ.
شهیرترزمن آن مرغ تنبل خانه
بلند ترزهمه آشیان جنسِ کلاغ !
     
  
مرد

 
بُزِ ملا حسن

بزُملاحسن مسئله گو
چوبه ده ازرَمه می کردی رو
داشت همواره به همره پس افت
تا سوی خانه زبزُها دوسه جفت
بزُهمسایه بزُ مردِم دِه
همه پرشیروهمه نافع و مفت
شاد ملا پی دوشیدنشان
جستی ازجای و به تحسین می گفت:
« مرَحبا بزُبزُک زیرکِ من
که کند سود من افزون به نهفت !»


روزی آمد زقضا بزُ گم شد
بزُ ملّا به سوی مردمُ شد
جست ملّا کسل و سرگردان
همه ده خانه ي این خانه ي آن
زیرهرچاله وهردهلیزی
کنجُ هر بیشه به هرکوهستان
دید هرچیزوبزُخویش ندید
سخت آشفت و به خود عهد کنان
گفت: «اگر یافتم این بد گوهر
کنمش خرد سراسراستخوان.»
ناگهان دید فراز کمری
بزُ خود را ز پي بوته چرَی
رفت و بستش به رسَن، زد به عصا
« بی مرّوت بزُ بی شرم و حیا
این همه آب و علف دادن من
عاقبت از توام این بود جزا
که خورد شیرتو را مردم ده ؟»
بزُک افتاد و براو داد ندا:
« شیر صد روز بزُان دگران
شیر یک روز مرا نیست بها ؟ »
یا مخور حق کسی کز تو جداست
یا بخور با دگران آن چه تراست.
     
  
مرد

 
اسب دوانی

هر سال صمد اسب دوان نایب دوم
خوش جایزه می برُد به چالاکی و خرُدی
امسال چنان شد که به ره اسب فروماند
ازبس بَرو پهلوش به مهمیز فشردی
برسرش بکوبید زبس نائره ي خشم
« ای بی هنراسبی که در این بار فسُردی
پاراز چه چنان خوب دویدی نه چو امسال
و امسال چه ها بیشتر از پار نخوردی ؟ »
اسبش نگهی کرد ، نگاهی که بدو گفت:
« من خوب دویدم تو چرا جایزه بردی؟ »

باشد که تو را نیز چو آن اسب دوانند
ای کمتر از اسبی که در این رنج فسُردی !
     
  
صفحه  صفحه 11 از 23:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

nima yooshij | نیما یوشیج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA