انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 12 از 23:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  22  23  پسین »

nima yooshij | نیما یوشیج


مرد

 
آتش جهنم

برسَر منبر خود واعظِ دِه
خلق را مسئله ئی می آموخت
صحبت آمد ز جهنم به میان
که چه آتش ها خواهد افروخت
تن بدکار چه ها می بیند
آنکه عقبی پي دنیا بفروخت
گوش داد این سخنان چوپانی
غصه ئی خورد و هراسی اندوخت
دید با خود سگ خود را بدگار
چشمِ پراشک بدان واعظ دوخت
گفت: آن جا که همه می سوزند
سگ من نیز چو من خواهد سوخت ؟.
     
  
مرد

 
     
  
مرد

 
یک نامه به یک زندانی

دیرگاهی ست که از تو خبری
نرسیده ست به من
وزهرآن دوست که می پرسمت از حال درون
ننگریده ست به من.

ازبرای این ست
شب وروزتو درآن تنگ حصار
وشب و روز من اندر دل این باز حصاری(که به ظاهرنه چنان زندانی ست)

همه با رنج وتعب می گذرد
وشب تیره که اشباع شده ست
با فسونی که دراو
سوی ما دارد رو
وفریب بد خواه
وفسونی که به گنده شده ی لاشه ی یک زندگی مرده چو گور
می نشاند همه را
سوی ما بسته نگاه
ونگه شان بیمار
پای بوس آمده دیواری را
مانده با آن خاموش
وخیال کجشان
همچو تیری که نه برسوی هدف
با کجی شده هم آغوش!
وهمه می ترسند
که تن این گنداب
نرساند زتک آورده سیاهش به لب ایشان آب
یا گل آلوده به تن ریخته ي دیواری
بند هرخشتش ازمایه زخم بچه نام ( آنکه برادرشان بود (
نفکند ایشان را
بیش وکم سایه به سر.
همه شان می ترسند
که تن گنده عفریت زنی
به سفیدابش روپوش دروغ
نکشدشان دربند.
همه شان می ترسند، آری
نه درآن ریبی، حتی
از وفور مهتاب
از تن سنگی اگر«میمرز» ی
سردرآورده برآن سنگ بخواب
واگر«توکا» یی
به صدایی گذرد
به زمین می سایند
وردرآید به نوا بوقی ازحمام
به خیالی که خبراز پیکاری ست
همه این جمع حماسه خوانان
جا تهی کرده به ره می پایند.

همه شان می ترسند
همچنان کز زندان
که نگه شان نا گاه
درنیابد بسوی دربندان.

وندراین مدت پردغدغه با این همه رنج
کارمشکل شده ست
وزپس هرمشکل سرگردانی
که به مقصد نرسد هیچکسی
همچو یک نامه به یک زندانی!
چوغلاده در تاب
هرچه ازاین ناتو
تاب می گیرد وخواب
چوغلاده سنگین
هرچه زین گردش می گیرد رنگ
تا نماید رنگین
وبه دندان سفید وسیهش، قافله ي روزوشبان
می جود پیکرما.
شادمان آنانی
که نمی آیدشان برلب از بیم به دل
که چه ها می گذرد برسرما
زندگانی چه گرفتاری شیرینی هست
که به دل دارد با بعضی
درغم دیرینی دست
(با فسونش چونه هرگز کاری
با فریبش چو نه هرگز پیوست)

من فقط گوشم، اما
با همه این احوال
به صدایی ست که می آید ازراه دراز
و به چشمان پرازشیطنتم می گویم:
ــ«با صدای ره همپاست کسی.»
وبه هرزمزمه ام بر لب از این گوشاری ست
که سوی شهرخموش
می سراید جرسی.

می سراید جرسی. آری، تنها
گوش می خواهد ازما
گردرامید فراوان هستیم
یا به یأس بیمر
حوصله ي نا رس ماست
آنکه می گوید: «کسی نیست به راه»
همچوراهی متروک
کز میان خس وخاشاک بیابان شده گم
مرد زندانی تنهاست.

با وجودی که نمی آید روبه تو کسی
چشم ها هست زراه پنهان
که بسوی تو گشاده ست بسی.

من دراین دهکده، دربسته به روی
(همچو بینایی سرگشته به شهر کوران
که اسفناکی اوازهمه سوست)
بارها گفته ام با همه کس
اوست آیا دلتنگ
کامد ازمقصد دور
یا دراین فکر که دوران گرفتاری او
مایه ی نام ونشان است وغرور؟

چه خیالی ساکن
چه ملالی درراه
روز دیدارتوتنها با من
خواهد این رازگشود
گوهرآن بد که گذشت
بگذرد بازوکند بازنمود
سنگ بارد ازمدخل کوه
عدد افزاید حق نشناسان را
من همه رنج به دل می بندم
وهمه تیرملالت به جگر
به خیالی که می آید روزی
که به دیداررخت می خندم
وزهرآنکس که برآن شهرسفر دارد می پرسم:
ـ «داری ازاو خبری؟»
پیش ازآنیکه ازاو با شدم اول پرسش
که «براو داری آیا گذری؟ »

ای دلآویزمن، ای همره، همفکرعزیز!
همچنان صبح دل افروزو خیال تو تمیز!
و برادرشده چون رشته ي دندان به لبم
یا فشرده ترازآن (با من آندم که تویی با بدان در کینه)
ومرا دوستی توازامیدم در دل
بیشتر دیرینه.
با همه حوصله من داغم ازحوصله ام
فکرکاین حوصله آیا چه زمان
با رورخواهد بودن؟
باورازمن کن، باید
که بهمپایی این حوصله جان فرسودن
گربسودا وشتابی شده ایم
وربه راه آمده ایم
یا گرفتار عذابی شده ایم.

کی به من می رسد آیا روزی؟
گرم تا روی زمین تاخته آیا خورشید
میوه کی خواهد از این شاخه ي نوخواسته چید؟
با چراغی که دراین خانه ي تنگ
با دلم می سوزد
و به هرسرکشی اش دارد درخواست
کزبرای همه آن همسفران افروزد
چشم درراهم سیمای چه همدردی را من؟
درخطوط بهم آمیخته ي مبهم تقویم حیات من وتو، وآنانی
که چومن یا چو توُاند
روزنزدیک خلاصی ست اگر
با کدام اسطرلاب
می توانیم درآن برد نظر؟

چند سال ست که گشته سپری؟
چند ماه ست؟ توبگو
سال ومه را به حساب
برُده غارت ازمن
یکه تازشب وروز
همچنانی که خیال دم بیداری را
خواب های شیرین
وجوانی مرا
رنج های دیرین
تو بگو، از چه دراین مدت هرچیزی غمازشده؟
همچنان که مهتاب
درسخن چینی خود با مرداب
و دلارام سحردیگربا من
قصه کم می کند ازرمزنهانی که ازاوخواهد شد شوریده
صحنه ي این شب دیرین، که دراوهرتعب ست
درکدامین سوي تاریک بیابان شب ست؟
با زبان آوریش باد چرا
در نشیب درّه می ماند خاموش؟
(همچنانی که به شن زار بیابانی گرم
جویی آواره بماندَ زخروش)
ازچه غمگین ننماید مردی
که جوانی بهدرداد و براو
آن دلارام نیفکند نگاه؟
(چون بهاری که بخندید وشکفت
بی نشان ازخود درناحیه ي دورازراه)

لیک بی هیچ جواب
با همه زورش درکار، صدای دریا
درخود اومرده ست
ودهاتی که خراب
وخرابی که دهات
چهره شان افسرده ست!
و نمی داند ره را به کجا خواهد بردن مردی
خانه گم کرده به راه
که گرش صد به نشان خانه دهند
به یکی نیست نگاه.

ازتف گرم بیابان هلاک
آه! نزدیک شده ست
کاوشود نقشه ي خاک

برسرش ریخته ي فکرت او آواری ست
کاوفرومانده درآن
وهمه این سخنان حرف دل ست
که ندارد نظری هرکه برآن.

حرف دل بهترازهرحرفی ست
آنچه می زاید بی وسوسه ئی ازره دل
شک وتردیدی اندرآن نیست
بد وخوبی که به ما می گذرد
با دل خسته بد وخوب کنیم
گشت زاندیشه ي ما صورت هستی معیوب
اندکی نیززروی انصاف
فکرخود را که عنود ست وزیان آور، معیوب کنیم

آه! همفکرعزیز
آمدم برسراین حرف چه خوب
من بگویم به توآنان که دگر تربودند
ازهمه آن دگران
یک نفرزآنان نیست
ازچه ایندم بسوی تو نگران؟
باد توفنده چوجنبید ازجا
برَد آسان با خود
هرگیاهی که ضعیف
هرضعیفی که گیاه
وآنچه بگذاشت به جا
با درست ونه درست
پهنه وردیواری ست
که پناه من وتو
ودل غمخواری ست
یا رفیقی ست که او مانده زپا
وبه من می تازد
درهراندیشه که دارم با تو
تا سخن های پراز قوت و جانی به میان
نگذارم با تو
یا شریکی ست که رانده ست ز جا
و به من می گوید:
ـ« کوره راه شب را
برعبث راهگذرمی جوید.»

هیچکس نیست، بس افسوس که نیست
کسی آنگونه که می باید از خواب گرانش بیدار
وزره یأس عجیبی (که نه یأس من و توست)
چون من وتو به کنار.

دردل این شب کاین نامه مرا دردست ست
مانده درجاده خاموش چراغ
هرکجا خاموشی ست
باد می کاود با رخنه ي راه
راه می پیچد درخلوت باغ
آن زن بیوه، که می دانی کیست
سر خود دارد دردست
وسگش (کاش چون سگ آدمی داشت وفا)
پیش اوخوابیده ست
« نجلا» روی حصیرش دراطاقش تنها
«هفت پیکر» می خواند
گاهی او شعرمرا
که زبرَدارد، با من به زبان می راند
من به او می گویم:
ـ« نجلا! گریه نکن
صبح نزدیک شده ست
با دلاویزی خود دل افروز
آن سفرکرده می آید یک روز.»
ولی اوبا همه فهمش که به هررمزی در حرف من ست
نیست یک لحظه خموش
می نشیند کمترحرف منش
(گر چه سود وی ازآن ست) بگوش.

او ومن ، تنها ما
ازتو داریم سخن
و من خسته ي ویرانه (که گرذره ام ازشادی هست
حسرت و دردم ازخانه ي دل می روبد)
می توانم که دوباره دیدن
که به افسون کدام وچه فریب
دستی ازحلقه ي فرسوده قبایی بیرون
به درخانه ي همسایه ی من می کوبد
و چه مهتابی (چر کین ترازراهی سرد و خموش)
می کند چهره ي مردی را روشن
که به ده می رسد انبانش خالی بردوش.

لیک ارابه چی پیری که رفیق من و توست «آیت بیک»
پس زانویش سر
درارابه برده ست
خوابش ازعالم دل خسته به در
چون تو می دانی کاوراست چه درد
من نمی خواهم حرفی ازاو
به زبانم آید.

زنده باشی تو، به دل میطلبم
مطلبی نیست دگر
بچه ها سالم هستند
(گر چه در مانده تمام)
من وآنها به تو، ازاین ره دور
می رسانیم سلام.
     
  
مرد

 
ناقوس

بانگ بلندِ دلکشِ ناقوس
درخلوت سحر
بشکافته ست خرمن خاکسترهوا
وزراه هرشکافته با زخمه های خود
دیوارهای سرد سحر را
هر لحظه می درد
مانند مرغ ابر
کاندرفضای خامش مرداب های دور
آزاد می پرد
اومی پرد به هردم با نکته ئی که در
طنین او بجاست
پیچیده با ظنینش درنکته ي دگر
کزآن طنین بپاست.
دینگ دانگ.......چه صداست
ناقوس!
کی مرده؟ کی بجاست؟
بس وقت شد چوسایه که برآب
وزاوهزارحادثه بگسست
وین خفته برنکرد سرازخواب
لیکن کنون بگو که چه افتاد
کزخفتگان یکی نه بخواب ست
بازارهای گرم مسلمانان
آیا شده ست سرد؟
یا کومه ي محّقردهقان
گشته ست پُرزدرد؟
یا از فرازقصرش با خونِ ما عجین
فربه تنی فتاده جهانخواره برزمین
بام و سرای گرجی
شد طعمه ي زبانه ي آتش؟
یا سوی شهرما
دارد گذاردشمن سرکش؟
یا زین شب محیل
(کزاوست هول
گریان به راه رفته شتابان)
صبحی ست خنده بسته به لب؟ یا شبی ست کو
رودرگریزازدرصبحی ست
درراه این درازبیابان؟
دینگ دانگ....چه خبر؟
کی می کند گذر؟
از شمع کو بسوخت به دهلیز
آیا کدام مرد حرامی
گشته ست بهره ور؟
حرف ازکدام سوگ و کدام عروسی ست؟
ناقوس!
کی شاد مانده، که مأیوس؟

ناقوس دلنواز
جا برُده گرم دردل سرد سحربه ناز
آوای او به هرطرفی راه می برَد
سوی هرآن فرازکه دانی
اندرهرآن نشیب که خوانی
دررخنه های تیره ي ویرانه های ما
در چشمه های روشني خانه های ما
درهر کجا که مرده به داغی ست
یا دل فسرده مانده چراغی ست
تأثیرمی کند
او روزوروزگار بهی را
(گمگسته درسرشت شبی سرد)
تفسیرمی کند
وزهررگش زهوش برفته
هرنغمه کان بدرآید
با لذت اززمانی شادی پرورد
آن نغمه می سراید.

او با نوای گرمش دارد
حرفی که می دهد همه را با همه نشان
تا با هم آورد
دل های خسته را
دل برده ست وهوش زمردم کشان کشان
واندرنهاد آنان
جان می دمد به قوّتِ جان ِنوای خود
تا بی خبر ننمایند
بریأس بی ثمر نفزایند
درتاروپود بافته های خلق می دود
با هرنوای نغزش رازی نهفته را
تعبیرمی کند
وزهرنواش
این نکته گشته فاش
کاین کهنه دستگاه
تغییرمی کند.

دینگ دانگ....دمبدم
راهی به زندگی ست
از مطلع وجود
تا مطرح عدم
گرزانکه همچو آتش خندد موافقی
ورزانکه گور سرد نماید معاندی
ازنطفه ي بپا شده ره باز می شود
ازاوحکایت دگر آغاز می شود
ازاوبه لغزش ست جدارسبک نهاد
از او به گردش ست همه چیز
این کارخانه ي کهن ازاوست
دررتق وفتقِ جلوه گری های بیمرش
نادان به دل کسی
کاین نکته از ندانی او نیست باورش.

دینگ دانگ.... بی گمان
نادان ترآن کسان
کافسونشان نهاده بهمپای کاروان
وزبیم، تیغ دشمن را تیزمی کنند
وینگونه زان پلیدان پرهیزمی کنند
آنان به تنگنای شب سرد گورشان
(کان را به دست های خود آباد کرده اند)
بیهوده سوخته
چشم امید آنان
بر سهو دوخته
با مرگ ساخته
سود خود و کسان دگر را
در کارباخته
برباد می دهند
آنان زجا که باد درآید
همپای گاه و گاه نه همپا
فکرخودند آنان
تا کامشان زکار برآید
آنان به روی دوست نموده
یارموافق اند و به تحقیق
خصم منافقی که دراین راه
زحمت به زحمتی بفزوده.

درعالم بپا شده ي زندگان ولیک
باشد خبر دگر
ازهر خبرکه آید، زاید دگر خبر
افزاید آنچه درخط چو طلسمش
درریشه ي خطوط منظم
امروز خواندنی ست
وین حرف ها ازو
در چشم گوش ها
در گوش چشم ها
فردا شنیدنی ست.

دینگ دانگ! دینگ دانک!
برجانب فلک بشد این نوشکفته بانگ
وزمعبرنهان همه آورد این خبر
گوش ازپی نواش
بگشای خوب تر
طرح افکنیده ست
رقص نوای او
ازروز، کان می آید
وزروز، کان می آید
تردید می کند کم
و امیّد می افزاید
او با سریر خاک
پیوند بسته ست
او با مفاصل خاک فریب ناک.

او با نوای خود
بسیارها نهفته به بر دارد
درهرنهفته اش
بسیارها نگفته. بجان باش
جویای آن نهفت که گشته ست
درعالم بپا شدگان فاش
بسیارها نموده هرآئین
با خلق ره بخیروسلامت
بسیارها گشوده سخن ها
تا پرده برکشد زمعّما
درهیچ آفریده دراین ره
در نا گرفته حرفی اما
و کارگاه گناهان
بازست همچنان
وزهرآنچه گفته اند و نگفته اند
وزرنج هرگروه هویداست
یک نکته بی خلافی پیداست
تا آدمی زدل نزداید
زنگ خیال پوچ
شایسته ي نیاز نگردد
هیهات ! هیچ دربه رخ ما
بیهوده باز نگردد
بی کوششی که شاید با او چاره گری که هست
مرغ اسیرنرهد از بند
بدجوی را که کارفریب ست
دست از بدی ندارد وازپند.

دینگ دانگ !....در مسیر بیابان
در گورهای چشم
با آن نگاه ها همه مرده
در حبسگاه ها که زشب جُسته اند رنگ
با خفتگان لخت و فسرده
در خانه های زیرزمینی (که داستان
با مرگ می کند نفس خواب رفتگان)
درگیرودار معرکه ي عاجزوقوی
دررهگذارشهوت زشت پلید ها
در رخنه های خلوت و متروک (کاندران
آئین دستبرد می آموزد
فقر شکسته روی)
در خواب های شیطنتی که جهانخواران
با آن گرفته خوی
در هرکجا که بی حاصل
برجاست حاصلی
درهرکجا که سوخته مانده ست
بی جا شده دلی
وافتاده یا بشانه ي زخمش فتاده ئی
اوجای می برَد
اوچاره می فروشد
او شورمی خرَد
وزبانگ دمبدم او
بیدارمی شوند
با خواب رفتگان
هشیارمی شوند
آن مردگان مرگ.

بارید خواهد از دَمِ ابرش پُرازکشش
(کز آه های ماست)
باران روشنی
ماننده ي تگرگ
و قصه های جانشکرغم
خواهد شدن بدل
با قصه های خشم
ومی رسد زمانی کاندرسرای هول
آتش بپای گردد ودرگیرد
وین زخمدار معرکه را دستی آهنین
با لرزه ي محبت برگیرد
وکشت های سوخته
گشت آنچنان
بیدارگلستان
وراه منزلی که نسل طلب راست آرزو.

در جایگاه چشم کسان خواهد بود
وآتشی که گرمی ازآن می جوید
سرما زده تنی
در دستگاه گرم جهان خواهد بود.

دینگ دانگ!......شد بدر
این بانگ دلنواز
از خانه ي سحر
خاموش تا کند
قندیل ها به خلوت غمخانه های مرگ
شد این ندا بلند
تا ریشه ي گزند
لرزد زهول آن
گنداب تن به گنده فکنده
دل وارهاند و بشکافد
در کاروان خسته ازین پس
آن حیله ساز ازپی سودش
افسانه ي فریب نبافد.

شد این ندا عمیق
وزهرجدارشهر
برخاست: ای رفیق !
همسایه تا کند
روشن اجاق سرد
خون دگر بجوشد تا درعروق او
کاویختش به درد
تا لب تواند او
برنعش های مانده ي آن نقش ها که بود
در خنده باز کرد.

دینگ دانک!....یکسره
از میمنه
تا میسره
آن بافته گسیخت
واهریمن پلید
افسون برآب ریخت
هرصورتش نگارین
با یاد شد
با خاک شد عجین
برچیده گشت
آمد نگون
وزهم گسست
شالوده ي فسانه ي دیرین
الفاظ نا موافق
معنی نا مساعد آئین
عیبی( که بودشان
در چشم ها هنر)
سودی ( که کردشان
همخانه ي ضرر)
منسوخ شد
منکوب ماند
مردود رفت
بادی، که بود ازآن
مرده جراغ خلق
راهی، کزآن برفت
غارت به باغ خلق.

دینگ دانگ!.....در شتاب
درهردرنگ که باید
بسیارمژده هاست
با این لطیف دم
بیهوده آن سحرخوان ناقوس
درالتهاب سوز نهان نیست
با داستان او
جزخیراز برای کسان نیست.

او با لطیفه ي خبر صبح خند خود
(کزآن هزارنقش گشوده
وز خون ما، سیاه، گرفته ست رنگ)
براین صحیفه خطِ دگرسان
تحریر می کند
وین حرف زارغنون نوایش
تقریرمی کند
« درکارگاه خود به سر شوق آن نگار
زنجیرهای بافته زآهن
تعمیر می کند»

دینگ دانگ!.....سرد و گرم
برداشته ست ره به سوی ما
آورده ست صفا نرم
وانگیخته به کاهش تدبیر
( زانسان که ذرّه به کارش
آید شکستی و تقصیر)
همپای با حریف زمان اوست
نقدینه ي امید کسان را
درگیرودارعمر صنمان اوست.

چابک نگاه او
( با گشت همسفر)
در نقطه های پرحرکت می دهد درنگ
درهردرنگ تنبلی آموز
می آورد به هردم سودای تاختن
سودای تاختن
از بد گریختن
با خوب ساختن
اودر فریب خانه که ما راست
تصویرها گشاد خواهد
آنگاه در برابرشیطان
زنجیرها نهاد خواهد
میزان برای زیستن ( آنگونه کان سزد)
خواهد به دست کرد.
پوشیده هرنوایش گوید : « باید
فکرازبرای آنچه نه بر جای هست کرد.»

دینگ دانگ!......در مراقبه ي زندگی که هست
این ست ره به روز رهائی
با او کلید صبح نمایان
وزاوشب سیاه به پایان
وین ست یک محاسبه ي در خور حیات
با دستکارِ روز عمل گشته همعنان
از دستگاه دید جوانی گرفته جان.

بی هیچ ریب آنچه که ناقوس
تفسیر می کند، همه حرف شنیدنی ست

«دوران عمرزود گذر ارزشیش نیست
در خیرازبرای کسان
گر بارور نباشد
سود هزار تن را
اندر زیان کار تنی چند
خواهان اگر نباشد»

دینگ دانگ!....این چنین
ناقوس با نواش درانداخته طنین
ازگوشه جای جیب سحر صبح تازه را
می آورد خبر
واو مژده ي جهان دگررا
تصویرمی کند
با هرنوای خود
جوید به ره ( چوجوید با تو)
وین نکته ي نهفته گوید با تو.
«درکارگاه خود به سر شوق آن نگار
زنجیرهای بافته زآهن
تعمیر می کند! »
     
  
مرد

 
ناروایی به راه

شب به تشویش درگشاده، دراو
ناروائی به راه می پاید.
مثل این ست
کزنهانگه نشان کینه که هست
سنگ هردم به سنگ می ساید
هیچ کس نیست برره و «امرود»
سرد استاده، بید می لرزد
مرگ، آماده گوش اوبردر
وآن سیه کارکینه می ورزد.

بچه های گرسنه با تن لخت
زیرطاق شکسته، مانده ي خواب
باد، لنگ ایستاده ست به پا
ناله سرکرده ست گردش آب.

مثل این ست، ازوداع خموش،
چند زن سرنهاده اند به هم
هرچه بشکسته، هرچه پاشیده ست
روی خاکستری نشانه ي غم.

راه ماننده ي رگی درپوست
تن بپوشیده وگریزان ست
جاکه غمگین چراغ می سوزد
پلک چشمی سرشک ریزان ست.

زیربام شکسته بررخ شب
بام دیگر شکسته ست کنون
لیک آن استخوان شمار طمع
می درد چشم ها، دو کاسه ي خون.

روی بیمار، زردناک و صبور
با سرافتاده ست بر زانو
حالت او کسی نمی پرسد
کس بدانجا نکرد خواهد رو.

مردمان، مردگان زنده به رو
رفته با خواب های زندانگاه
چشم بازست ازیکی زیشان
لیک بی حال بسته ست نگاه.

دست بدکارپیش می آید
درلختی به ره گشاده شده
چه سبک، ای شگفت، درتابوت
استخوان پشته ئی نهاده شده.

هردم آن استخوان شمار، به شک
چشم می گرددش به گردش شب
دست او، این خراب را با نی
می شمارد دقیقه های تعب.

موش مرگ ست درهمه تن او
می نماید زبخل مرده بخیل
بیمناک ازطراز قرمزصبح
می گشاید زچشم، چشمه ي نیل.

خشت برخشت می نهد هردم
دست ها برجدارمی ساید
تا نبیند کاهشی را به چشم
برهرافزونی می افزاید.

تا نه ره آورد زشب سوی روز
آن شب آویز مهربان گشته
بوسه برروزمی زند ازدور
می کند هرفسونی وخواهد
تا نبیند به چشم ماند کور.

سرد استاده ست باز«امرود»
بچّه های گرسنه اند به خواب
بید لرزان وهرچه مانده غمین
با دل جوی رفته ناله ي آب.

از نشیب جهان به دودش غرق
همچنان بازاین ندا آید
ذرّه با ذرّه گرم این نجواست
ناروائی به راه می پاید.
     
  
مرد

 
که می خندد؟ که گریان است؟

گذشتند آن شتاب انگیز کاران کاروانان
سپرها دیدم ازآنان، فروبرخاک
که ازنقش وفورچهره های نامدارانی
حکایت بودشان غمناک.

بدیدم نیزه ها بیرون
به سنگ ازسنگ، چو پیغام دشمن تلخ
بدیدم سنگ هائی بس فراوان که فروافتاد
به زیرکوه همچون کاروان سنگ ها ی منجمد برجا
چراغی، جز دمی غمگین، برآن نوری نیفشانید
سری را گردش اشکی فزون ازلحظه ئی آنجا نجنبانید
کنون لیکن که از آنان نشانی نیست وآنجا
همه چیزست درآغوش ویرانی و ویران ست
که می خندد؟ که گریان ست؟

شب دیجوردارد دلفریبی باز
شکاف کوه می ترکد ، دهان درّه ئی با دره دمساز
به نجوایی ست درآواز
صدایی، چون صدایی که به گوشم آشنا بوده ست
مرا مغشوش می دارد
به هم هراستخوانم، می فشارد
درآن ویرانه منزل
که اکنون حبسگاه بس صداهای پریشان ست
بگوبا من، که میخندد؟ که گریان ست؟

بگو با من چقدرازسالیان بگذشت
چگونه پرمی آمد قطار گردش ایام
زکی این برف باریدن گرفته ست؟
کنون که گل نمی خندد
کنون که باد ازخاروخس هرآشیان که گشت ویرانه
به روی شاخه ي «مازو»ی پیری
به نفرت تارمی بندد
درآن جای نهان( چو دود کز دودی گریزان ست)
که می خندد؟ که گریان است؟
     
  
مرد

 
سوی شهر خاموش

شهر، دیری ست که رفته ست به خواب
(شهرخاموشی پرورد
شهر منکوب بجا)
وازاو نیست که نیست
نفسی نیز آوا.
مانده با مقصد متروکش او
مرده را می ماند
که دراونیست که نیست
نه جلایی با جان
نه تکانی در تن
وبهم ریخته ي پیکره ي لاغر اوست
بر تنش پیراهن.

لیک در حوصله ي قافله کاو
به نشان آمده واندیشه به کار
و آمده تا برشهر
همچنان نیست که نیست
کاو بماند وا پس
و به راهش دارد
نفس بیهده ئی ست
گربرآید ازکس
ورزکس برناید.
مرده حتی نفسی
سوی شهر خاموش
می سراید جرسی.
تا سوی آن خاموش
قافله جای برد
بفروشد کالا
و ازو بازخرَد.
راه کوتاه کن آوایش برداشته رقص ازره دور
(چو پیام نفس کوکبه ي صبح سفید)
می گشاید به فراوان بخشی
در دلش گنج امید.

نغمه روزگشایش همه برمی دارد
پای کوب ره او پیش آهنگ
می برد پیکره ي رود نواش
مدخل ازکوه به کوه
مخرج از سنگ به سنگ.
گربسی رفته زشب
وز نرفته ست بسی.
سوی شهر خاموش
می سراید جرسی.
شهررا دربندان
برعبث در بسته
پاسبانانش بیهوده به چشمان مهیب
برفراز بارو
خفتگان را دارند
خسته ي بیم ونهیب
بیهده روشن فانوس
بیهده مشتی حیران
بیهده پاری مأ یوس
خبرانگیزنوای خوش او
برمی انگیزد تن
ازهرآن خفته که هست
دست طراحش خواهد دادن
به سبک خیزی وچابک بندی
طرح اندوده ي دیگر در دست.

دم که می سازد بی گوشت تن فقر ردیف
و به لبخند ظفرمندش مرگ
مانده درکارحریف
و شکنجه به عناد سیهش(همچو سیه زندان هاش)
دمبدم می فشرد دندان هایش.
وطمع، هرزه درآ، کرده همه چشمان کور
همچنانی که حق غیرخوری گوش کسان ساخته کر
و همه روی جهان کرده سیاه
وتبه کاران مقبول
( پی سود خود با پیکر اشباع شده)
صف بیاراسته اند.
و مدد کاران مردود
(پی سود دگران)
با کفی نان به مدد خاسته اند.
و کج اندازان،
(به گواهی خاموش)
از پی وقت کشی خود و خواب دگران
مانده لالایی یک قد شده الفاظ فریب آوررا گوش
و زنان، روسپیان
پیکرآراسته از روی نهان
یعنی ازرزق کسانی که به تب های تعب می سوزند
بسته با مردانی
که زغارت شده گرمی تنی لاغر چند
چهره می افروزند.
و پی آن که کند قامت جزغال شده دوزخی کوتهشان
همچو دیوارنمود
احمقان می کوشند
که نیاراید دیوار بلندی را قد
سُفها می جوشند
که به عیبی تن دیواری آید معیوب
و زبان کج طعنه پرداز
به رخ خدمت بی منت و مزد ست دراز
درهمه این لحظات خودسر
بسته اندیشه ي دیگر در کار.
گرم خوانای سرود بیدار
راه برداشته ست
وزامید وزسرود
از همه رخنه ي این دوداندود
پای می گیرد
(همچنان پنداری)
نطفه هشیاران.
سوی جان می آید
گرم می گردد
چهره می آراید
پیکر بیداران
(نه چنان کز هوسی)
سوی شهر خاموش
می سراید جرسی.
شهر سنگین شده ازحاملگی ست
همچو زندان افسرده به زندان فرو بسته دری
نطفه بندد درآن
اندرومی بندد
نطفه روز جلای دگری.

شهربیدار شده ست.
شهرهشیار شده ست.
مژه می جنبدش ازجا رفته
و جدای ازهم آور نگهش
سوی دنیا رفته.

در تشنج تن اوست
وزنفس درتشویش.
دستش آرام وسبک می گذرد
بر جبینش مغرور
از صدای پایی
لب او می شکند
بوسه دورادور.

خواب می بیند(خوابش شیرین)
که براو بگذشته ست
منجمد با تن او مانده، شبان سنگین
و افق می شکند.
همچو دربرزخ زندان سیاه
و آرزویی که فلج آمده بودش اکنون
بسته درزمزمه ي صبح نفس
جسته درمسکن بیداران راه
وزبرراه، در اندوده ی لرزان غبار
می گریزند روان هایی دروغ ( پای تا سر شکمان )
که ازآنان به فسون داشت تن خاک فروغ
دررسیدست، گران بار به تن، بردرشهر
کاروان ره دور .

قامت آرای نوایش ( به شکوه
همچو دیوارسحر
که دراو روشنی صبح به رقص)
قد بیا راسته ست
آنچه کاو بودش درخواهش دل
کاروان نیز به دل خواسته ست.

هم در این هنگام ست
که تنی خاسته از
بین بیداری چند
می دهد گوش فرا
به نواهای برون
ودگر بیداران
مانده با اوخاموش
ودرو بام وسرای ازهر خنده که در این زندان
خبری را شده اند
پای تا سرهمه گوش
و به هرلحظه ی بی دغدغه ي می گذرد
شهررا برلب از قافله نام
همچنانی که به تعمیر دل خسته ي او قافله را
به سوی اوست پیام
هرکه می گیرد ازهمپایی
در نهان جای سراغ
گرچه می کاهد از روغن
دردل افسرده چراغ
ورچه شوریده به خاطر کم بر پاست کسی
سوی شهر خاموش
می سراید جرسی.
می رسد قافله ي راه دراز
شهر مفلوج(که خشک آمده رگ هایش از خواب گران)
برمی آید ز ره خوابش باز
دید خواهد روزی
که نه با چشم علیل دگران
در بد و خوبش آید نگران
وپس خواب دل آکنده به افسون وفریب
(کزرگش هوشش برُد
وز جگرش خونش خورد
وهمه مردگی اوازاوست)
آید آن روز خجسته که بجا آورده او
دوست از دشمن ودشمن از دوست
و به هر لحظه ي روشن شده ئی، بیداری
بر کفش شربت نوش
گرم خواند با او
بدواند با او
وندراندازد در مخزن رگ هایش هوس
همچو مرغی که به هوش آید جان برُده به در
ازدرون قفسی
سوی شهر خاموش
می سراید جرسی.
اندرین نوبت تنگ
با گران جانی شب
که ستوه ست وگریزان گوئی
هم ازاو سنگ زسنگ
کاروان دارد پیوند
با دل خسته ي او
( چو تن او پابند)
گرم می پاید درکار وی از راه برون
این چنین پوشیده
وآنچنان جوشیده
دست برنبضش، می کاود درحال درون
حال می پرسد
راه می جوید
تند می آید
حرف می گوید
می دهد مرهم با زخم دلش
و به ویرانه ي هر خسته نوایش تعمیر
می گشاید هر در
نقشه منکسر دیواری
نقرسی و فرتوت
می شکافد پیکر
وندرین معرکه دررستاخیز
می رسد سوختگان را به مدد
یار فریاد رسی
سوی شهر خاموش
می سراید جرسی.
     
  
مرد

 
روی جدارهای شکسته

شوق وخیال خوردش با جای داشته
وامّید طعمه برزبرسنگ خاره ایش
برپای داشته
دیری ست یک گرسنه به دل لاشخور پیر
خاموش وارنشسته
روی جدارهای شکسته.

روی نمای ساختمان ها
کزهرگشاد آن
آبادی دروغی
برپای صف زده، رده بسته
بیهوده نیست حیوان، با معده اش گرسنه
کافتاده ازفغان وخروشست
درکارگاه پرولع هرنگاه او
بسیار امید طعمه بجوشست.

برهرکجا نشیتد
ازهرطرف که بیند
درچشم ها که ازمه هّرای آفتاب
بگشاده یا بگسسته
روی جدارهای شکسته.

اوازهمین زمان مزه نا چشیده را
درگردش آوریده به کامش
زین گردش نهانی، منقارهاش تیز
هرلحظه می گشاید
نا جسته می ستاند
نا دیده می رباید
وتنگنای معده ي اوازخُورَش تهی
آهنگ بی شمار خوری را
با معده می سراید.

طعم مدید طعمه ي خود را
می آکند به هررگ بی تاب
آری جدارمعده ي خشکش
می گیرد از ره آن آب.

در معرض نگاه امید آشناش نیست
جز پوستواره ئی.
وین زنده دان ( ستوه زبسیارخوراکی )
جزطعمه ي دم دگر لاشخواره ئی.

نوبت زوالشان را اعلام می کند
مرگ ایستاده ست وازآنان
(با جنبشی که در دم آخر
هرزنده رابه نزع روانست)
تن رام می کند.

می داند این حکایت را لاشخوارپیر
نوبت شمار حوصله آور
آن جیره خوارمرگ
دردشت های خامش بنیاد
کشتارها که خواهد افتاد
وزمژده ي امید دمبدمش هست مست او
در رقص با خیال چنان مست هست او.

زین روی بیند آنچه نه کس بیند
روُیای یک جدال پراز وحشتش به چشم
طرح افکنیده درسراوشکل آن جدال
هرلحظه می نشیند.
آن دم که می نماید ازدور
چون لخته ئی به دود
سرمی دهد تکان
واومتصل نوکش را می آورد فرود
برسنگ ها که گویی از صبر همچو او
با هم نشسته، دسته ببسته
روی نمای ساختمان ها
روی جدارهای شکسته.
     
  
مرد

 
بخوان ای همسفر با من

ره تاریک با پاهای من پیکار دارد
بهردم زیر پایم راه را با آب آلوده
به سنگ آکنده ودشواردارد
به چشم پا ولی من راه خود رامی سپارم
جهان تا جنبشی دارد رَود هر کس به راه خود
عقاب پیرهم غرق ست و مست اندر نگاه خود
نباشد هیچ کار سخت کان را در نیابد فکر آسان ساز
شب از نیمه گذشته ست، خروس دهکده بر داشته ست آواز
چرا دارم ره خود را رها من
بخوان ای همسفر با من!

به رو درروی صبح این کاروان خسته می خواند
کدامین بار کالا سوی منزلگه رسد آخر
که هشیار ست، کی بیدار، کی بیمار؟
کسی دراین شب تاریک پیما این نمی داند.

مرا خسته در این ویرانه مپسند
قطار کاروان ها را دیده ام من
که صبح از رویشان پیغام می برد
صداهای جرسهای ره آوردان بسی بشنیده ام من
که از نقش امیدی آب می خورد
نگارانی چه دلکش را به روی اسب ها می برد
در آندم هر چه سنگین بود از خواب
خروس صبح هم حتی نمی خواند
به یغمای ستیز باد ها باغ
فسرده بود یکسر
پلیدی زیر افرا دار
شکسته بود کندوهای دهقانان و
خورده بود یکسر
دل آکنده زهرگونه خبر، میدار ای نومید همسایه گذر با من
بخوان ای همسفر با من!

چراغی دیدی از راهی اگر پیرایه مند سر دری بود
ز باغی خوش کز آن در بر رخ مردم گشایند
اگر جنبنده آبی بود دریایی، چه پایی
پی آنست این دریا که با کشتی برآن روزی درآیند
خیال صبح می بندد به دل این ظلمت شب
پراز خنده هزاران خنده او را بر شیار روی غمناکان
کامید زنده ي خود مرده می دارند
مکن تلخی، مبُرامید
ترا بیمارسر برداشت، دستش گیر
ببین شهد لب پر خنده ي او را چه گوید
چه کس در راه پوید
پریشان وبدل افسرده
بیابان سنگ ها را، سنگ ها روی بیابان
اگر چه هررنج آورده بنماید فسرده
چراغ صبح می سوزد به راه دور، سوی او نظر با من
بخوان ای همسفر با من!

فسون این شب دیجور را برآب می ریزند
در اینجا، روی این دیوار، دیوار دگر راساخت خواهند
فزایند و نمی کاهند
که می خندد برای ماست
که تنها در شبستان دیده بر راه ست
به چشم دل نشسته درهوای ماست
که برآن چنگ تاراز پوست مرغ طرب بسته ست
کسی تا این نگوید چنگ راهر تار بگسسته ست
برای کیستند اینان اگر نه از برای ماست؟
چراغ دوستان می سوزد آنجا دیدمش خوب
نگارینی به رقص قرمزان صبح حیران
نشسته درحریرمهوشی
هنوز آن شمع می تابد،هنوزش اشک می ریزد
درخت سیب شیرینی درآنجا هست، من دارم نشانه
به جای پای من بگذارپای خود، ملنگان پا
مپیچان راه را دامن
بخوان ای همسفر با من!
     
  
مرد

 
اورا صدا بزن

جیب سحرشکافته زآوای خود خروس
می خواند
برتیزپای دلکش آوای خود سوار
سوی نقاط دور
می راند.
برسوی درّه ها که درآغوش کوه ها
خواب وخیال روشن صبحند
برسوی هرخراب وهرآباد
هردشت وهردمن
اورا صدا بزن!
بسیارشد به خواب
این خفته فلج
درانتظاریک
روزخوش فرج
پیوندهای او
گشتند سرد
ازبس که خواب کرد.
ازبس که خواب کرد
بیم است کاو نخیزد ازرخوت بدن
او را صدا بزن!
کوچید کاروان که به ده بود، مدتی ست
درچادرسفیدعروس ایستاده ست
باچه طراوتی!
زیر«شماله» می گذرد ده، جدارراه
چیده شده ست با
تنهایی از زنان
تنهای مردها
تنهای برهنه
تنهای ژنده پوش.
آورده شادی همگان را به کار جوش
ویک کمربزرگ شده ست آشیانه تا
قاپدهرآن صدای گریزنده ازدهن
او را صدا بزن!
آن وقت کاو رسید
چار اسبه از رهش
درقلعه کس ندید
زین روبه گوشه ئی
رفت وبیارمید
پای آبله ز راه و تنش کوفته شده
گویی خیال زندگی اش از ره دماغ
با نا امیدی نه به جا روفته شده
اما کنون که خسته تن ازجنگ تن به تن
او را صدا بزن!
گرگی کشید کلّه وازکوه شد به زیر
مطرود دل پلید
برتخته بست امید
(هرشکل نا بجا ی نهان
در گوشه های معرکه می ماند)
تا دید کاو خروس
می خواند:
وآوای او چوضربت، برقطعه ي چُدن
اورا صدا بزن!
     
  
صفحه  صفحه 12 از 23:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

nima yooshij | نیما یوشیج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA