انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 14 از 23:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  22  23  پسین »

nima yooshij | نیما یوشیج


مرد

 
ازعمارت پدرم

مانده اسم ازعمارت پدرم
طرف یورد شمالی اش، تالار
طرف یورد جنوبی اش، سرَ در.
طرف بیرون آن، طویله سَرا
جغد را اندرآن قراراکنون
تخته ئی بردرَش به معني در.
در گشاده ست و خانه اش تاریک
گاه روشن به یک اتاق، چراغ
مردی افکنده اندر آن بَستر.
سر خمیده ست ازو به روی کتاب
زانو را به دامن آورده
دست می گرددش روی دفتر.
شب و تاریکی و چراغ آن مرد
بهم افتاده، لیگ ساخته اند
روی دفتر، عمارتی دیگر.
دستش این را نوشته بر ورقی:
مانده اسم ازعمارت پدرم
تن بی جانش، چون مرا پیکر.
     
  
مرد

 
سرباز فولادين

اين ماجرا به چشم كس ار زشت ور نكوست
آنكس كه گفت با من اينك برای اوست
و اين اوست كاو به دل خواهد شنيدن اين:
اين ماجراي دست ز جان شسته یی ست كاو
آمد كه داد مردم بستاند از عدو
اما چگونه داد و آنگه چه دشمنی؟
تيغي كه انتقامش در زهر مي كشيد
تيزي گرفت از شبي و از هزار اميد
اندر شبي دگر، خاكش غلاف شد.
وآمد اسير محرم اين عرصه ي نبرد
آن بارور درخت بهنگام چاره كرد
همچون يكان يكان همكارها به كار.

كس را جگر به گفتن حرفي در آن نبود
جز از پي شكست در اين ره نشان نبود
او را در اين زمان اين بود آنچه بود.
او كشتي شكسته ی ما را بر آب ديد
رفتش كه وارهاند اما بخواب ديد
نقش اميد را، با خواب بود طرح.

تعبير يافتش همه انديشه ها به خواب
نقشي كه بسته بود فرو شد همه بر آب
اسب مراد را كردند يال و دم.
تا ديد ديد هر چه غم آلوده و عبوس
جغدي نشسته بر زبر بام و در فسوس
بامي كه كرده زهر در جام تعبيه
يكسو برفته مردي و سر نيزه اش ز پي
سوي دگر دراز قدي پاسدار وي
در اين هوا از آن، دنياي او خفه
تاريكي یی كه از دل هر نور ره زده
ديوارها سمج همه بر گرد هم رده
سقفي بر آن چنان سنگ لحد فرو.

اما كدام حوصله یی يا كدام صبر
بر اختيار او اگر اين بود ور به جبر
برقي دميده بود بارانش بود اين.
او از خيال گم شده نقشي مي آفريد
با خود عبث به لب سخناني مي آوريد
در طول و عرض آن دهليزها نمور.
آيا در اين قفس چه كسي كاو است بهره ور
دور از وي اين زمان چه كسانند در خطر
آيا از او خبر دارند دوستان؟
انديشه یی غم آور بردش به راه دور
در تنگناي تيره كه بودش از آن نفور
سنگين و زهرناك آورد پوسخند.

پرسيد از نگهبان با يك تكان سر:
ما را كجاست منزلگه؟ ( پيش از آنكه در
بر او گشايد از تاريك دخمه یی)
ـ اين جاي تو است. دادش خاموشي یی جواب
آندم كه در گشود بر او. يعني اين عذاب
هر زنده را كه زد چون زندگان نفس.
مرد، اين جزاي همت و انديشه ي دقيق
با دوره ي معاند و همپاي نارفيق
داخل شو از دري كان مي نمايدت.

او نيز دم ببست و همه حرف ها به دل
آمد بجاي خود نه غم آلوده نه كسل
خرسند بلكه او از دستمزد كار.
با دستمزد كار پس آنگه به چهره باز
با چهره بازي یی كه از آن بود سرفراز.
وز سرفرازي یی در كار شادمان.
ديدندش ار چه خسته در اين رنج بر حصير
اما چو فاتحي كه مقر كرده بر سرير
با چهره ي عبوس با صولت قوي
شيري به زهره هيچ كه را زهره نه چنان
آشفته اي چنانكه ببايست و بود آن
آرام همچو سيل، از بعد رستخيز.
بنشست گوشه جسته به جائي كه بود مرد
رويش ز خشم خون و در انديشه گاه زرد
پائيز صولتي دمساز با بهار.
مانند آنكه رهگذري نغمه مي سرود
او گوش و هوش جمله بر آن نغمه بسته بود
از دور اين سرود مي آمدش به گوش:
«اي مرغ در قفس ز كجا ياد مي كني
ياد از كدام ساقه ي شمشاد مي كني؟
شهر طرب گسست هر جلوه اش كه بود.
زآنجا كسي نخواهد آواي كس شنود
مرغ، آن فراخناي تهي شد از آنچه بود.
دروازه دار آن، جغد ست اين زمان.
جغدي نشسته بر زبر خاك واره یی
نوميد بسته هر كه به سويش نظاره یی
تا نام كه برند، گور كه را كنند؟
اما در آن خراب كه نام از كه مي برد
اميد را كدام دل است آنكه پرورد
سيراب از كدام ابر است كشت او.»

از بعد لحظه یی او در آن ساعتي كه بود
با هر خيال تند كز او پر گشوده بود.
باز اين نوا سرود آن نغمه اش به گوش:
«تيره شبان براه جرس نغمه یی گشاد
دزدي هنوز صبح نه در كاروان افتاد
از كاروان نماند در تنگناي هيچ.
ديديم بر گذر كه باري شكسته ست
طاقي كه عنكبوت بر آن تار بسته ست
ويرانه اي كه هست ياد از خيال باغ.»
اين رهگذر از آرزوي او پيام داشت
آيا نبود و بود كسي بود و نام داشت
چون باد نيم گرم پيش از دم بهار.
باران گرم بار شبي بود معتدل
يا سردي یی كه طبع درآيد از او كسل
بگرفت گوش خود تا نشنود سرود
تا گرم تر بسوزد در آتشي كه هست
گر پاي او در آن همه تن را كشد بدست
ور يكسره تن است هم جان نهد بر آن.

ليك اين نوا بحدت تأثير مي فزود
چون شب دراز مي شد و مرموز مي نمود
وز راه وهم او جان مي گرفت باز
مي ديد آنچه را نه به نزديك او يكي
گه در يقين موذي و گه دلگزا شكي
زان چيزها كه بود وان چيز كان نبود.
مي ديد حبسگاه بياكنده از ملال
نقاش چرب دست نهاني ست از خيال
در حبس زندگي ست ز انديشه بهره ور.
چون لنگري ز ساعت محبوس در تكان
هر چند رفته است، هنوز است بر مكان
وز آمد و شدن او راست حالتي
او هر صداي و هر خبري راست پاسبان
با هر خبر كه مي شنود، سود ور زيان
با فكرهاي دور دارد حساب ها.
ليك او از اين مشقت در خاطرش نه غم
فكريش ناوريده بر ابروي، ذره خم
گوئي چنانكه هست در خانه با كسان.
هيچش بتر نبود از اين حال و نابجا
كاو عجز آورد كه بر او مي رود چه ها
وندر اسارت است مفلوك مانده یی.

خورشيد صبح روز زمستان چو مي دميد
در زهرخندي آمد و در بسترش لميد
وز جاش شد جدا چون دود از آتشي.
با او هزار درد وليكن نهاده آن
سنگي چنانكه گوئي با سيل داده آن
پس خود چو آسمان بسته در او نگاه
قد برفراشت، گوئي پيكار مي كند
با فكرتي غم ار به دلش بار مي كند
وز سرفه یی شكست هنگامه ي سكوت.
سرگرم داشت خاطر خود را بدآنچه بود
چون ديد هيچگونه نه در بر رخش گشود
لبخند آوريد، بر آنچه كاو شنيد.
نزديك او براه و در آن فوج را صدا
يا دور از او چو از مگسي زمزمه جدا
بر هر شنيدني لبخند باز زد.
با خود به حرف آمد و بي اختيار گفت:
سربازهايشان بنگر با چه رنج جفت
تا صبحدم به كار، آيا براي چه؟
اين مردگان زنده نما بين چه نامشان
فكر كدام حيله كه كرده ست خامشان
وز رنجشان چنان يعني چه كار راست
اندر همين زمان به دگر فكرها فرو
گفت آنكه آب برد از اين كوه اينش جو
زآنجا كه آب را ره نيست در كشش
مي خواستي نماند از كس اجاق سرد
در خارزار چهره ي گل بستري ز گرد
با خيل آرزو اينك بكار شو.

آسوده باش مرد. بجان مي خري چو رنج
چون نيستت خيال تن آسودگي و گنج
هر ماجرا ترا اينك به امتحان.
سرهنگ! گفتش افسري، اما اميد هست
گر چه دري ببندد دائم نبسته ست
چشمي بهم زدن بسته است نقش ها.
اما به پوسخندي پاسخ بداد: اگر
زندان ديگري ننمايد فراخ تر
اين تنگنا جهان، آزاده را به چشم
گفتند: اين بجا ولي آزاد اگر شوي.
گفت: ار فغان خلق گرفتار نشنوي
آزاد چون زيد مرد و جهان اسير؟
گفتند: مغتنم بود آزادي اي كه هست.
گفتا: ولي چو از نفري ظلم دست بست
بسته است بي خلاف دست از همه گروه.
آنگاه لب جويد و لب از روي غيظ بست
آمد بجا چو آتش و بر جاي خود شكست
و آورد چون نشست حرفي به لب نهاد
گوئي كه خسته ست و نفس تازه مي كند
گفتا: متاع كهنه چه كس تازه مي كند
و اينش خيال پوچ كاين نيز بگذرد
با نيز بگذرد كه به خود مي دهد فريب
از نيز بگذرد چه ثمر هست و چه نصيب
با عمر بي نصيب ماندن براي چيست؟
داغم من و به حسرتم اين داغ مي كشد
شبگير را خرابي اين باغ مي كشد
زين پشته خارها در باغ سرپرست
گفتند: خاري ار شكند باز اگر بجا ست؟
چه سود از شكستن آن؟ گفت نكته راست.
در كار فرجه است اما چو بنگري
با هر خلاف جستن راهي به زندگي ست
بي ذره اي مخالفت آئين بندگي ست
جز مرده هيچكس تسليم محض نيست.
گفتند: كس نبود در اين شيون و محن
كاندر خطر تو افكني اي مرد كارتن؟
گفت: اين حساب ليك با مرد كار نيست
شرمي به روي ما كه ز خود دست بسته ايم
(كو يك كسي) بگفته و بر جا نشسته ايم
ما خود يكي كنون از آنهمه كسان.
ترسيم اگر به جان خود اين حرف ها چراست
مردي كه اوست ساخته ي وهم ما كجاست
با دست چه كسي روي آورد به كار؟
پس بر لب آوريد يكي آه سرد مرد
بهر اداي حرفي كز اوست مرد سرد
افسوس كاين سراب آبم نموده بود!
بوغي دميد و گفتم صبح ست. بي خبر
كاهريمن ست و مي كشد او نقشه ي سحر
دندان اژدهاست در كام شب نه صبح.
گفتند آري آنگه و در بيم هر كسي
بسيارها سخن برفت و نهان تر سخن بسي
چون قصه بود از او در بين دوستان.
وندر كشيكخانه در آن افسران كسل
با نيم مرده رنگ چراغي فسرده دل
يا خانه ها كه بود از حبسخانه دور.

صد حيف از اين ببار نيالوده اين گهر
در اين پليد خانه پر از مرده جانور
گفت آن دگر كه: حيف در خارزار گل!
وز اين قبيل بس سخنان رفت در نهان
هر كس بنوبه نكته اي آورد بر زبان
ليكن چه سود از آن بسيار نكته ها.
او رنج مي كشيد از اين حرف ها به گوش
مي خواست رنج ديگر جويد به دل خموش
تا درد او شود درمان درد او.

ديوارها چو مار بر او بسته گر رده
وآنگه اگر چو گور در و بام صف زده
وز هر شكسته یی ست پيكان و خنجري.
مي خواست مار دردش پيچد بجان و خون
گور دگر به رويش بگشايدش جنون
از راه دل برد از نوش و نيش بهر.
بگريزد او گر ازين ويران ساليان
ور در ميان آن لحظاتي ست بي امان
كز مرگ زودتر مي خواهدش ربود.
مي خواست او هر آنچه كه خود داشت باز خواست
وندر جبين او نه كسي خوانده بود راست
در آن خطوط تنگ نا آشنا بچشم
دارد بخود در اين مصيبت جان كار خود يله
با بيشتر ثبات و فراوانش حوصله
دور از كس و رفيق ماند بجاي باز
با اين گروه يكسره آدم ولي بگوش
با اين گروه يكسره آدم ولي خموش
آدم به گوش و چشم آدم به پاي و دست.

چشمان كه در قضاوت با چشم ديگران
با چشم ديگران به نظرهاي بيكران
چون طوطي یی كه چند آموخته است حرف.
آن گوش ها كه آنچه شنيده اند گفته اند
وندر پس شنيده چنان مرده خفته اند
مهري شده است حرف روي دهانشان.
پاها كه مي روند به هر ره كه سود بيش
از دستكار اهرمني يا ملك به پيش
و آوازه اي ز راه بُر دستشان به در
آن دست ها كه گشته دراز از پي چه جام
گر شربتي ز نوش ور از زهر يا كدام
از بهر مستي اي تا چند لحظه یی
شب در دل سياهش اما بهانه داشت
هولي به راه مي شد و صدها نشانه داشت
مي سوخت اختري چون كوره یی به دود
سنگين بجاي هر چه و فرصت چنانكه بود
مرموز و بس دراز بر او روي مي نمود
گوئي كه گشته ست هر لحظه ساعتي
در چشم مي نمودش بسته اند ره به سد
اسبي جدا ز صاحبش از راه مي رسد
ديوار بي ثبات دارد بجا، درنگ.
هر چيز همچو سايه اي از جاي مي رود
استاده همچو رنگي و بي پاي مي رود
در عالم سكون رنجي ست نطفه بند.
خورشيد خرده خرده مي شكند گشته ست طرد
بي نور بس كه مانده و خنديده بس كه سرد
دارد از آن زمين اكنون به دل نفور.
صبحي پليد روي در اين حين بر او گذشت
چونانكه بر هر آمده زنداني اي بگشت
دل مرده و ملول، طبع جهان از آن.
صبحي شكسته خاطر و چركينه خورده یی
رنگ نشاط و جنبش از هر چه برده یی
چون قرصه اي ز يخ، خورشيد او به پيش.
كور وكچل درخت در او تو سري خوران
درهاي خانه ها چو دراز گورها بر آن
در جاده هاي چون خاكستر عجين.

زين روي آمد او، زآنسان كه مي سزيد.
بر او نگاه هاي بسي دشمنان او
با او بسي سخن نه يكي بر زبان او
زانگونه كافسري اين ديد و گفت اين.
گر او درست گفت وگر نادرست گفت
من پرده مي گشايم از آن گفته ي نهفت
زانسان كه ماجرا مي آيدم به چشم.
گفت از نخست بود عيان اين مآل كار
اين خوانده بود در رخ او چشم روزگار
و اين حال مي نمود با پرده دار غيب
حكمي بخواندمان پي اين عرصه ي نبرد
تأخير كرد اگر كس و تأخير اگر نكرد
گرد آمديم ما بر او چو دشمنان.
ما را به ماجرا در اين دم نازك نظاره بود
پرسش كه كي مي آيد هر لحظه مي فزود
تا آمد از دري، آن ميهمان مرگ.
چه آمدن. چه آمدن اما به چه نمود
آن مايه ي غرور گر از ما نشانه بود
آمد كه بشكنيم او را به دست خود.
تا با تمام دعوي كه اين و آن كنيم
مردي چنان بهمت و با او چنان كنيم
آمد كشد بچشم كردار زشتمان.

آمد به هر نگاهش آري چو نيشتر
بر صولت و وقار بيفزوده بيشتر
چون ديد وضع و كرد با خود حساب كار
اول بايستاد و نظر بست يك زمان
صبحي كه نيست گوئي از شب جدائيش
با دنب شب تنيده نه از آن رهائيش
تا با هم آورد بيمارناك چند.
آنان كه تشنه اند تماشاي هر چه را
گو زنده هر كه باشد و گو مرده هر كه را
تا خوب و خوبشان يكسان به پيش چشم.
چون زندگان و ليك هم از مرده اي بتر
آيا چرا كه آمده از گورشان بدر
بيدار طبلي اين هشيار بوغي آن.
بيدار نه وليك ز حرفي بجاي خود
رفته چنانكه گوي رود بي هواي خود
زآنجا كه خورده ست تیپاها برو.
حيران و مات ابلهي اي كارسازشان
با چشم گوسفند و دهان هاي بازشان
بر راهشان نگه تا خود چه بگذرد.
هيچ آيتي نبود در اين صبح خون فشان
كاندر گروه خلق دهد از رمق نشان
با رنگ ماتمي اين صبح داشت رنگ.
اندر كشيك خانه هم از بعد زمزمه
طبلي ز حال رفته بياورد همهمه
با هم رديف بست سربازهاي چند.
بادي دميد پس پي جاروب ره ز دور
افتاد چند افسر افسرده را عبور
غمناك تر كشيد هر چيز را به چشم.
گويي به جرم روشني كاذبي فرو
شهري چو در غبار سياهي سواد او
طرح افكنيده است از دود دوزخي
ترسانده روي مرگي هر چيز را بجا
وز جاي برده فكر گريزي چه چيز را
تا رفته پس به راه مانده ست منجمد.
اما چه كوه ها كه كنون بر كشيده سر
وآنجا هر آنچه بر رهش آزاد رهسپر
چون كاروان ابر در آسمان دور.

ليكن چنانكه ديگر آن صبح ها بكار
غم را نه زهره در رخ او بستن شيار
او آنچنانكه بود با صبح رو گشود
مانند آنكه در دل ابري رخ بهار
عكسي ز ماهتاب به غرقاب آشكار
يا آتشي بر آب و آبي بر آتشي.
با او دگر شده ز همه چيزها اثر
گر روزگار با دل او نيش نيشتر
او نيز نيشتر در قلب روزگار.
نه بيم آنكه لختي از عمر نيست بيش
يا نز كسي كه بدهد ياريش پا به پيش
تا آنكه او كند بر او ميانجي یی.
نه بيم آنكه ديگر اين آفتاب سرد
بر روي او نخواهد لبخند تازه كرد
بي او چه بس دمد برطرف جوي گل.
يا بيم آنكه چون نه اميدي ست چيست پس
يا با چه شيوه از پس اميد زيست كس
حتي نه بيم آنك با دلش نيست بيم.
اكنون رسيده و آمده آن ساعتي فراز
كاو را دگر نگردد آغوش گرم باز
در ديدن پسر يا مهربان او.
با لطمه ي رسيده وي آسان نبود خُرد
فولاد بود و دير وي از رنج مي فسرد
از جا نمي شد اين كوه از هر آب تند.
در اين زمان كه هر كسي از پاي مي فتاد
از پا نمي فتاد گر از جاي مي فتاد
چونانكه آن دگر از جا فتادگان.

فولاد بود آري و مي گفت خود كه هست
او را چه هست و آن دگران را جز او چه هست
ديوار چون عروس كاستاده بد بپاي
فولاد بود و سخت بر او دست يافتند
با حيله دشمنان به سر او شتافتند
دادند زجرهاش تا نرم شد به تن.
بي شبهه ديده بود در او هر كه اين درست
كاو رنج را به هيچ شمرده ست از نخست.
وآموخته ست او، زجر و تعب بجان.
در زندگي كه معركه ي رنج و راحت ست
رنجي ست زندگي و نه جاي شكايت ست
بيدرد مردم اند در راحت مدام.
زاينسان به زندگي به بسي فكر بارور
كس هست كاو به فكر همه مي برد بسر
در كشتي اي بر آب، چون ناخداي آن
ما را وقوف نيست بسرتاسر وجود
نساج تا چه تعبيه كرده به تار وپود.
گويند هر كسي ست سودائي و شري
گويند زندگي ست جنوني بهمچنين
بس عشق ها بدل بجنون اند. ليكن اين
در خورد فهم كيست بي شبهه ي جنون.
با قدرت چه فكر در اين نكته بنگريم
دستي ز دور بر سر آتش چو مي بريم
نارسته از خودي نابرده ره بجا.
«عارف» كدام يك به جنون پيشروتريم
نه من نه تو، من و تو صاحب سريم
آن ها جنون محض، ماها شبيه شان.
ما را بود كه آيد يك دوست چاره گر
پاكيزه تر ز هر كس و پرهيزكارتر
اما كسي ست كاو مطرود هر درست
رانده زهر كناري و مطرود هر دري
گر چه من و تو نيز (اگر نيك بنگري)
اين حبس خوانده را، قصه شنيدني ست.
ما را شنيد گوش كنون كافسري برفت
جاني چگونه ليكن از پيكري برفت
از اين خبر چه جست بيمار اين خبر؟
بي هيچ بيم در دلش آمد بسوي مرگ
رفت از كمال غيظ كه بيند به روي مرگ
آن آشناي درد در قهر زندگي.
چون شمع بر دهانه ي اين تند باد گير
از آتشي شكوفه به خاكسترش سرير
در پيشگاه مرگ زنده چو در كفن.
يا آفتاب روشن روزي در آن زمان
كز ابر تيره روي بپوشيده آسمان
واندر بسيط خاك از آن كدورتي ست.
برد آن جنون كه بودش آخر بجاي خود
(گوري كه كنده بود خود او از براي خود)
در هر دلي تكان و دل او نه در تكان
آنگه به ره فتاد محكم ترش قدم.

نزديگ شد به هر كس و از هر كه گشت دور
آن آفتاب گرم زما برگرفته نور
باز هر خنده یی، چه معني یی در آن
مانند آنكه خواهد عمداً وي آن كند
ما را تمسخري به اشارت چنان كند
كاين دم شكست كيست، از اوست يا ز ما؟
چشم كسي نبيند آنگونه منظري
چون آن نه اتفاق فتد روز ديگري
آن روزمان زياد هرگز نمي رود.
كاسي به جلوه جام تهي ليك ما همه
با ما هزار واهمه با او نه واهمه
بر ما درآمدش باز آن نگاه چشم
آيا چه مردگي كه زما ديده زآن شكست
با آن نگاه بر جگر هر كسش نشست
برساخته چنان با مردگي ما
و آئين زندگي همه بر ما نهاده یی
ما همچنانكه مرگ بر او اوفتاده یی
چون بر سرش فرو آوار جامدي
از سوي پيش صف زده يك زنده مان اسير
گوئي به كينه يكسره با زنده اي دلير
چون خواسته اند اين چون گفته اند آن.
كس را نبود تاب به رويش نظر برد
مردي بدان خصال در آن حال بنگرد
يك چند دم بهم ما را نگاه رفت.
آنگه خموشي یی همه جا را فرا گرفت
فكر و خيال مرگ به هر گوشه جا گرفت
آمد به واقعه هر چيز دردمند.
خواهد هوا تو گويي سنگيني یی كند.
هر بامي و درختي غمگيني یی كند،
بايد ندايي اين تشويش بشكند.
بنديد چشم هاش. بگفتند. ـ گفت: نه.
با بيم در چنين دم هم دلش جفت نه
واستاد روي پا چون ميخ آهنين.
گر گشته بود يا نه زما حال مردگي
او بود همچنانكه نه در افسردگي
اما چه اش نبود آيا بحوصله
فرياد زد به خشم: چرا ايستاده ايد؟
من چهره ام گشاده، شما نا گشاده ايد.
مانند آنكه باز دارد به لب سخن.
ما بي صداي او سخني با زمان به گوش
وز هر سخن كه مي كند او خونمان به جوش
ليكن كدام حرف با مردمي كدام؟
از بعد اين عتاب كه با ماش بود آن
حالي گرفت و هيچ نه در زانوان تكان
سر برفراشته با راست گردني.
در بين ما و چند بجا چيده چينه ها
بس شكل ها بدرهم و برهم دويده ها
بي برگ و بينوا شاخي ز روي بام.
زآنسوي آن خرابي زآن چه كس فقير
آويخته سفالي از آن بر سر حصير
بس ژنده ها در آن آثاري از زوال.

فرمان بداد آتش را با دهان خود
در ولوله فكنده دل از دوستان خود
واسوده ساخت جان زين قحطگاه مَرد.
ما را گذاشت با هنر خود كه حاضريم
و اين مان هنر كه بر هنر غير ناظريم
همچون منجمان در كار آسمان.
وز بعد اين حكايت و اين ناروا بر او
سربازخانه رفت به خاموشي اي فرو
تا خوب بسپرد، آن ماجرا به دل.
     
  
مرد

 
یادگار

در دامن این مخوف جنگل
واین قلّه که سر به چرخ سوده ست
اینجاست که مادرِ منِ زار
گهواره ی من نهاده بودست
اینجا ست ظهور طالع نحس
کامد طفلی زبون به دنیا
بیهوده بپرورید مادر
عشق آمد و در روی آشیان ساخت
بیچاره شد او ز پای تا سر
دل داد ندا بدو که : بر خیز
اینجاست که من به ره فتادم
بودم با برهّ ها هما غوش
ابر و گل و کوه چیش چشمم
آوازه ی زنگ گلّه در گوش
یا ناله ی آبها هماهنگ
اینجا همه جا ست خانه ی من
جای دل پر فسانه ی من
این شوم و زبون دلم که گم کرد
از شو میش آشینانه ی من
اینجاست نشان بچگی ها
هیچم نرود ز یاد کانجا
پیر زنگی رفیق خانه ی ما
می گفت برای من همه شب
نقلی به پسندِ بچگانه
تا دیده ی من به خواب می رفت
خیزید می از میانه ی خواب
هر روز سپیده دم بدانگاه
که گلّه ی گوسفندِ ما بود
جنبیده ز جا فتاده بر راه
بزغاله ز پیش وبرّه از پی
من سر ز دواج کرده بیرون
دو دیده برابر روی صحرا
که توده شد چو پیکر کوه
حلقه زد همچو موج دریا
از پیش رمه بلند می شد
دو گوش به بانک نای چوپان
وان زنگ بز بزرگ گله
آواز پرندگانِ کوچک
وان خوب خروسک محله
کز لانه برون همی پریدند
وز معرکه ی چنین هیاهو
من خرّم و خوش ز جای جسته
فارغ زدی و ز رنج فردا
از کشمکش زمانه رسته
لب پر ز تبسم رضایت
دل پر ز خیال وقت بازی
نا گاه شنیدمی سوالی
این نعره ی بچّه های ده بود
های های رفیق جان کجایی
ما منتظریم از پس در
من هیچ نخورده کف زننده
بر سر نه کله نه کفش بر پای
یکتای به بر سفید جامه
زنگوله بدست جسته از جای
از خانه به کوه می دویدیم
مادر می گفت: بچه آرام
می کرد پدر به من تبسم
من زلف فشانده شعر خوانان
در دامن ابر می شدم گم
دنیا چو ستاره می درخشید
اینجاست که عشق آمد و ساخت
از حلقه ی بچه ها مرا دور
خنده بگریخت از لب من
دل مانده ز انبساط مهجور
دیده به فراق قطره ها ریخت
ای عشق ، امید، آرزو ها
خسته نشوید در دل من
تا چند به آشیانه ماندن
دیدید چه ها ز حاصل من
که ترک مرا دگر نگویید
ای دور نشاط بچگی ها
برقی که به سرعتی برآیی
ای طالع نحس من مگر تو
مرگی که به ناگهان در آیی
ایام گذشته ام کجایی
باز آی که از نخست گردید
تقدیر تو بر سرم نوشته
بوسم رخ روز و گیسوی شب
کز جنس تواند ای گذشته
هر لحظه ز زلف توست تاری
از عمر هر آنچه بود با من
نزد تو به رایگان سپردم
ای نادره یادگار عشقا
مُردم زبرِ تو دل نبُردم
تا با غم خود ترا سرشتم
باز آی چنان مرا بیفشار
تا خواب ز دیده ام ربایی
امید دهی به روزگاری
کز تو نبود مرا جدایی
باز آ که غم ست طالب غم
     
  
مرد

 
محبس

در ته تنگ دخمه ای چون قفس
پنج کرّت چو کوفتند جرس
درِ تاریکِ کهنه ی محبس
در بر روشنایی شمعی
سر نهاده به زانوان جمعی
موی ژولیده ،جامه ها پاره
همه بیچارگان بیکاره
بی خبر این یک از زن و فرزند
وآن دگر از ولایت آواره
این یکی را گنه که کم جنگید
وآن دگر را گنه که بد خندید
گنهِ این زِ بیمِ رفتنِ جان
در تکاپو فتادن از پی نان
گنه آن قدم نهادنِ گنج
گنه این گشادگی دهان
این چنین شان عدالت فایق
کرده محکوم و مرگ را لایق
چار سرباز در چو بگشادند
غضب آلوده بر در اِستادند
چشم هاشان به جستجو افتاد
تا که را حکم تازه ای دادند
از همه سوی زمزمه برخاست
این یک اِستادن آن نشستن خواست
این گرفته ز دامنِ سرباز
وآن دهانش ز روی حیرت باز
چند تن سر بر آسمان گویان:
ای خداوند داوری پرداز
این به گریه:گرسنه فرزندم
وآن به ناله : چگونه در بندم
بانک بر زد عبوس سربازی
تند خویی مهیب آوازی
کای «کرَم» نوبت تو آمده ست
با سر و زلف خود مکن بازی
گفت سرباز دومی که: سزاست
مرگ هر آدمی که هرزه درست
سومی گفت: کاین خیانتکار
خواب رفته ست یا به فکر فرار
چارمین ناگشاده لب نگران
کنج آن تنگ دخمه ی بس تار
جَست از جا جوانِ ناکام
تیره چهره ی ضعیف اندامی
سر او بسته و خراشیده
زِ همش سرخ جامه پاشیده
نه کلاهی نه کفشی و نه کمر
موی آشفته نا تراشیده
این برهنه ز آفت قانون
گنهش بود از شماره برون
وانکه او را برهنه کرده چنین
کج نهاده کله نشسته کمین
همچو دزدی که نان از او بِبَرد
کُند انگشتری به دست و نگین
حافظ داد خانه بود و دیار
این فقیر زبون خیانتکار
سال ها خواجه زاده را بنده
به ادب سر به زیر افکنده
عمر با مسکنت به سر برده
نا امید از زمان آینده
گنهش در سرشت هیچ نبود
جز به فرمان خواجه زاده سجود
این هم از احتیاج انسانی ست
تا که انسان گرسنه ی نانی ست
همه اش عجز و سُست بنیادی
همه اش ذلت و پریشانی ست
گر نبود احتیاج غم به کجا
سجده کردن کجا کَرَم به کجا
2
این کَرَم بی زن و دو دختر داشت
که یکی را خیال شوهر داشت
دیگری تازه ره فتاده ولی
رزقشان از کجا میسّر داشت
می شدی ماه ها ز غرّه به سلخ
روز هر روز او فزون تر تلخ
نه بساطی نه مایه ای نه کسی
هر دمی در دل جوان هوسی
بار ها سر بر آسمان می گفت
ای خدا پس کجاست دادرسی
گر تویی رزق بخش و بنده نواز
پس کیند این خسان دست دراز
آخر این ماهم ای خدای نعیم
بنده ی بینوای خوان توایم
رحم کن گر مرا گنا هی هست
رحم بر این به ره فتاده یتیم
ناگهان لیک تنگسالی شد
سال هر لحظه اش وبالی شد
کار نایاب و کار فرما کم
مزد کم مشکلات بگشا کم
چند مالک به ده خوش ودگران
گر چه برنا ولیک برنا کم
پی رزق از غم عیال فقیر
بود در موسم جوانی پیر
بود آیا ترحمّی از پی
ز آسمان یا ز خواجه زاده ی وی
کور را امتیاز و بینایی
بی خبر را ملال هی هی هی
آن که افتد کسش نگیرد دست
کافر ست او وگر خدای پرست
آنچه در زیر این سپهر کبود
این پدر دید از خود او بود
تا که مظلوم سست وافتاده ست
شوَدش از کجا میسر سود
گر کَرَم در زمانه جانی داشت
از ره کوشش نهانی داشت
بینوا در زمانه گر کو شد
شیر پستانِ شیر را دوشد
پاکی و راستی وترس خداست
که از آن ها بلا همی جوشد
گنه ست این نه کار خیر وصواب
گفت با خود کَرَم ز روی عتاب
اندرین کار عقل می خندد
که خیالی دو دست من بندد
به خدایی که آسمان افراشت
خود او نیز هیچ نپسندد
که من و بچه ام گرسنه به خُم
خواجه را کیل ها بود گندم
برد زینگونه سودها چندان
که بجوشیدش آرزوی نهان
طالع نیک چون فراز شود
آرزو هر دمی دراز شود
بی نیازی چویافت خواست کَرَم
بیشتر نیز بی نیاز شود
صاحب یک دو گز زمین گردد
وندران خانه اش نوین گردد
تازه نو کرده بود جامه به تن
تازه گاوی به خانه کرده رستن
گوشواره خریدی و جوراب
ارغوانی کلاه و پیراهن
آرزو داشت شوی دختر خویش
پسری را که داشت پنجه ی میش
آرزو داشت آرزوهایی
که نزاید مگر زبر نایی
باشدش نو عروس زیبایی
شوخ چشمی کشیده بالایی
لیک ناگه فکند شومی بخت
با همه آرزو به حبسش سخت
3
دست بر سر فکنده به زیر
چشم ها خیره بینوای فقیر
کَرَم استاده بود پیش قضات
پنج قاضیّ لب پر از تکفیر
پیر و برنا نشان کید و ریا
کج نهاده کله دراز قبا
روی کرسی نشسته چهره عبوس
نگران چشمانش چو چشم خروس
چند میز از کتاب و دفتر پیش
لیک هر پنج تن فسوس فسوس
بود شاگردشان ز بس تبلیس
روح بد کار حضرت ابلیس
داد از ایشان یکی ز غیظ ندا
به کَرَم از تو دور مانده حیا
مرد با این همه گنهکاری
شرمی آخر ز بندگان خدا
فاش دزدی کنی زمردم وباز
می دهی پاسخ ای زبان دراز
اندر این دم زپرده سربازی
به در آمد بگفت با قاضی
من چو این مرد کس ندیدستم
که کند بد ولی زبد راضی
گفت قاضی: چه گفت خواجه تو را
گفت: توفیق گاو و فرش و سرا
مضطرب از شنیدن توقیف
گفت قضاوت را کَرَم که : ضعیف
وقف گردیده ی خدایی هست
وقف بخت من ست و بس به ردیف
همه گفتند : در طریق سزا
هر گنه راست یک سزای جدا
آه سردی ز دل کشید کَرَم
ای خدا من گناهکار توام
یا عدالتگری که می خواهد
بکند ژنده جامه ام زبرم
من و یک گاو یک دریده نمد
ای خدا این رواست خواجه برد
زین خیالات خفته و مدهوش
آمد آن فقیر مرد بجوش
راست استاده بر در آن سرباز
پنج قاضی قلم به دست و خموش
دل و احساس و رحم داده طلاق
می نوشتند شرح استنطاق
مرد آخر به کار خویش مناز
گفت آهسته با کَرَم سرباز
یک دمک شرم کن ،زبان در کش
تا نباشد زبان حبس دراز
داد پاسخ بدو: ترا چه خبر
بی خبر را چه غم ز درد و خطر
پس به بانک رسا بگفت کَرَم
سزد او پیرهن به تن بدرم
به خدا این نوشته ها ظلم ست
بیگناه ست پای تا به سرم
مرد خاموش گفت وی را تند
قاضی در نوشتن خود
نگران دیگری به استحقار
ورق و خامه بر نهاده کنار
سه دگر چشمها دریده یکی
گفت از آنان که هر خیانتکار
بی گناه ست چون تو سر تا پا
استغانه طلب کند ز خدا
گفت وب را کَرَم به لحن حزین:
گر بگردید در تمام زمین
نیست نزدیک تر به سوی خدا
راه مظلوم وناله ی مسکین
رحمی آخر که رحم بر مظلوم
پس بگرداند آفت مشئوم
کرد قاضی بر او بلند خطاب
به گنهکار رحم نیست صواب
گوش کن،شرم دار، پاسخ ده
ور نه افزایدت بسی به عذاب
چه ترا هست ؟چند خانه تراست؟
هر یکی را چه حال و جای کجاست
ناله های کَرَم هدر رفته
خون گرمش ز دل به سر رفته
دست ها رو به آسمان افراشت
بانک بر زد ز جا به در رفته
ای خدا گر نه ای دروغ و فسون
داوری کن در این میان اکنون
سرّ مخلوق را تو خوانایی
به همه کارها توانایی
رزق دادی گرسنگی دادی
بنگر آخر ز روی دانایی
رزق جستن اگر گنهکاری ست
کیست آن کس که از گنه عاریست
تنگی دست بود و قحطی و بیم
باد کرده شکم به خنده لئیم
باز مانده دهان بچه یتیم
من گنهکارم ای خدای رحیم
که نجستم فزون تر از حق خویش
یا که آن خواجه ی لئامت کیش
گفت سرباز با تبسم سرد
شورشی نیز هست این سره مرد
شد ز پرده برون و مغلطه ای
پر تمسخر به قاضیان رو کرد
آن همی کرد چهره تند و عبوس
واین همی گفت :حیف ، افسوس ، افسوس
بگریزد چو طالع از هر سو
بینوا را خطایی آرد رو
دزد گردد دروغ بپسندد
شورشی گردد وخیانت جو
آه از سادگی بگفت یکی
هم از او هست آفت فلکی
گفت بر خود کَرَم گرفته و تار
ساده ام یا به بخت نحس دچار
شورشی یا که دزد راهزنم
در کسی ننگرم به استحقار
روی بر بی گنه دژم نکنم
با همه سادگی ستم نکنم
گر شما پاک بین و دادگرید
به دو طفل یتیم من نگرید
خوب سنجش کنید کار مرا
گر به عقل از من و زمانه سرید
چیست آخر گنه ، خیانت چیست
گفت قاضی:دو رویی و دزدیست
بشکفد فاتحانه و شاد
همه زین پاسخی که قاضی داد
مرحبا مرحبا بر او گفتند
که شکسنی خیال این شیاد
هر یکی شان به خود همی بالید
کَرَم از زیر لب همی نالید
فکر شوریده چشم ها دوّار
به کمر دست و پشت بر دیوار
می فشارید روی خویش بهم:
آه این قاضیان عدل شعار
که چنین خصم قتل و تاراجند
دام راه ضعیف و محتاجند
بیشترشان اگر چه هشیارند
به هزاران مرض گرفتارند
گره از کار ما گشایند اگر
گوش بدهندمان و بگذارند
لب ما ای دریغ بسته شده
دل ما در فشار خسته شده
رحم تقوا ز راه یکسوتر
حبس باز آ بکش مرا در بر
سوختم بس ز درد و دم نزدم
آتش افزود از دلم تا سر
روحم آزاد وتن به بندگی ست
مرگ آخر بیا چه زندگی ست
دوست دارم مراست نیز ادراک
چند بیم نگارها چالاک
سرخ پیراهنان دست به دست
جیب من خالی و دل من چاک
دست من بسته پای من بسته
دائمأ از آرزوی من خسته
ای طبیعت منت نه یک پسرم
که هوس ها فکنده ای به سرم
این همه نقش های دلکش را
چون ببینم چگونه در گذرم
حسرت و یأس اگر حیات من ست
خوش تر از آن مرا ممات من ست
با خود اینگونه گرم زمزمه بود
محکمه آنچنان به همهمه بود
بود چندان سخن ز شورشیان
کانچه می شد زیاد محکمه بود
بانگ بر زد یکی که :صحبت بس
در حق او نبرده شکّی کس
نگران بر کَرَم همه مقرور
باز پرسید یک تنش کز دور
به نهان زیر لب چه می گویی
داد پاسخ کَرَم حکایت زور
شکوه ها می کنم ز سختی خود
ناله از فقر و تیره بختی خود
فقر را چون میانه افکندید
دست مارا از چه رو همی بندید
مصلحت نیست این دادگری
این دو رویی بود ستیزه گری
این چه کیدی ست، این چه خیره سری ست
کاشکارا به نام دادگری ست
ضرر کارگر به حبس و عذاب
ضرر عالام ست اگر ضرری ست
گر خیانت دورویی ودزدی ست
این دو رویی چرا خیانت نیست
این سخن ها چو آبدار آمد
همه را سخت ناگوار آمد
خشمگین چهره ها کشیده بهم
دل قضات بی قرار آمد
بانگ بر زد یکی : زبان در کش
لال شو گمره ی سرکش
داد آن یک ندا : چه زمزمه ست
چشم بگشا بساط محکمه ست
و این بیفزود قاضی دیگر
کور اینجا دو دیده ی همه ست
پیش قانون ره مشاجره نیست
دزد را حق این مناظره نیست
آه کَرَم کشید بلند
گفت: زیبد مرا هزار گزند
آنچه گویید من بتر زانم
به زمانه نباشدم مانند
تا من اینگونه زار و محتاجم
در خور هر ستیز و تاراجم
کارگر تا تهی کف ست وذلیل
هوس زورگوی و رأی بخیل
نام قانون به خود همی بندند
شود از محکمه بر او تحمیل
برود بر فلک وگر ،به زمین
باید از ضعف خود کند تمکین
همه مهبوت و چهره گویی مست
یک تن از آن میانه خامه به دست
به کَرَم داد از عتاب ندا
به شمار آنچه داری،آنچه که هست
لیک آن بینوا که بیمش بود
با همه بیم خود چو آتش بود
تا به تن جان و جان من بر خاست
نشمرم گفت هر آنچه مرا ست
مال من نیست آنچه من دارم
مال دو بی گنه یتیم خداست
من اگر خائنم و گر گمراه
آن دو طفل یتیم را چه گناه
گفت: قاضی اگر تو خون بازی
بشمری مال یا که نشماری
کار خود محکمه بَرَد پایان
بدهد کیفر گناهکاری
میل تو نیست ،میل قانون ست
پیش قانون تمرّد افسون ست
وای بر من اگر که اسم برم
حق دو بی گناه را شمرم
خانه ای در شکسته مزرعه ای
باشد ارثی رسیده از پدرم
چشم هایش همیشه در دوران
آن مهین زبده مرد کارگران
گر چه زو ده سئوال شد افزون
دید در التهاب خاطر و خون
قامت ژنده پوش دختر خویش
گیسوان بر فشانده رخ گلگون
خواب می دید یا ز شور خیال
دید او را زغم پریشان حال
همی گرید از فراق پدر
و آن سوی دهکده ز خانه بدر
بر سر راه مزرعه می دید
دگری آن دو ساله بی مادر
که به بازی و خشگه نان به دهن
بی خبر خنده می زند به چمن
زین تماشا دل پدر شد ریش
مِهر جنبید و لرزه زد بر خویش
روی بر آسمان به خود نالید
ای خدا هر دو طفل خیراندیش
بنده ات هر دو بی گنهند
بی کسند و فتاده روی رهند
وای برمن چه می کنم اینجا
از چه می ترسم ،از چه کس ،زکجا
راست استادن و اطاعت من
چه گشایش در آن بود چه رجا
پیش این مفت خوارگان ز ستم
نکند مرد پشت خود را خم
چند گامی برفت و باز استاد
چشم دیوانه وار ولب بگشاد
آتش از دل ز لب برون می ریخت
قاضئی زد ز قاضیان فریاد
مرد،دیوانه ای، چه می گویی
از خیالات خود چه می جویی
آمد از پرده پیر سربازی
گفت با او به خشم قاضی
بِبریدش که در خور حبس ست
گفت او را کَرَم منم راضی
بکشید احترامتان نکنم
سجده بر یک کدامتان نکنم
همه دزدید ولیک ظاهر ساز
ظاهرأ جمله داوری پرداز
به نهان جامه از گدا بکنید
تو هم ای کیسه خالی ، ای سرباز
داشتی گر ز سرّ کار خبر
نبُدت بندگی وژنده به بر
رنگش از رُخ ز جوش یأس پرید
هیچ نشناختی سیه ز سفید
سایه ای بود عالم از برِ او
واندر آن سایه نه مفر نه امید
ای خدا انتقام ما تو بکش
پرده از هر کدام ما تو بکش
مات استاده بود آن سرباز
پنج قضات زمزمه پرداز
کَرَم از غم خدا گویان
گفت قاضی که : نشود آواز
از تو دزدی، خدای گفت کَرَم
تا مرا کار دزدی ست چه غم.
     
  
مرد

 
گل ناز دار

سود گرت هست گرا نی مکن
خیره سری با دل و جا نی مکن
آن گل صحرا که به غمزه شکفت
صورت خود در بن خاری نهفت
صبح همی باخت به مهرش نظر
ابر همی ریخت به پایش گهر
یاد ندانسته همی با شتاب
ناله زدی تا که برآید زخواب
شیفته پروانه بر او می پرید
دوستیش از دل و جان می خرید
بلبل آشفته پی روی وی
راهی همی جست ز هر سوی وی
وان گلِ خود خواهِ خود آراسته
با همه ی حسن به پیراسته
زان همه دل بسته ی خاطر پریش
هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش
شیفتگان ز برون در فقان
او شده سر گرم خود اندر جهان
جای خود از ناز بفرسوده بود
لیک بسی بیره و بیهوده بود
فرّ و برازندگیِ گل تمام
بود به رخساره ی خویش حرام
نقش به از آن رخ بر تافته
سنگ به از گوهر نا یافته
گل که چنین سنگدلی بر گزید
عاقبت از کار ندانی چه دید
سود نکرده ز جوانی خویش
خسته ز سودای نهانی خویش
آن همه رونق به شبی در شکست
تلخی ایام به جایش نشست
از بن آن خار که بودش مقر
خوب چو پژمرده بود بر آورد سر
دید بسی شیفته ی نغمه خوان
رقص کنان رهسپر و شادمان
از بر وی یکسره رفتند شاد
راست به ماننده ی آن تند باد
خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت
زان که یکی دیده بدو بر ندوخت
هر که چو گل جانب دل ها شکست
چون که بپژمرد به غم بر نشست
دست بزد از سر حسرت به دست
کانچه به کف داشت ز کف داده ست

چون گل خود بین زسر بیهشی
دوست مدار این همه عاشق کشی
یک نفس از خویشتن آزاد باش
خاطری آور به کف و شاد ب
     
  
مرد

 
وقت تمام ست

رفقا وقت تمام ست، تمام
مرده اندر گور
زنده ي یا بر جا
داد باید
کارآنان انجام.

با جنونِ دشمن
وقت کوشیدن نیست
می به خُم دیدی کف
جوش می باید زد
با دمِ بادی سرد
وقت جوشیدن نیست
تو بکن آنچه را باید و،آنت شاید.

نا روا گفتم، آه
روی ره می پاید
تا بماند بیمار
ناقص و بی اندام
رفقا وقت تمام ست، تمام.
     
  
مرد

 
هیئت در پشت پرده

آمد به چه نحو؟ دردرونِ پرده
از شدتِ غیظ، خون به لب آورده
پاهاش برهنه بر کفش داسِ کهن
بالا زده آستین، یقه وا کرده.
با این همه ازچه دردرون پرده ست؟
از حبس نمی شود دلش آزرده؟

ای برزگر ،ای رفیق من، ای همکار
از کاِرتو خون به عرق تو پرورده
هروقت که هم صدا شدی با این مرد
فریاد زدید هر دو با هم در دِه
این پرده زهم دریده خواهد گردید
چیزی به نهان نماند اندر پرده.
     
  
مرد

 
هیبره

هیبره یک مرغ بد بوی ست، آگنده شکم
بال وب هاش از پلیدی ها بچسبیده بهم
او خوراکش خون انسان ست ومی خوابد جدا
روی دیواری که بالا رفته ست از خونِ ما
هرزمان ازنوکِ او بانکی برآید جانگداز
ما ز روی بیم جان داریم به سوی او نیاز
وبدون فکر سودی وخیالی باروَر
می پرستیمش بدو داریم ازهرسو نظر
تا نیاید زاوفروپا روی ناهموار جا
سینه های ماست زیر پای ناهموارش وا
تا بخسبد، ما زچشمان دورمی داریم خواب
وز پي یک لحظه حّظ اوست، عمری مان عذاب
لیک وقتِ واپسین، کاو می شود از ما جدا
می گشاید بال و می دارد دهانِ گند وا
می پرد وآب و هوا را زهر آگین می کند
تلخ بر ما زندگانی ها ی شیرین می کند
     
  
مرد

 
هاد

طوفان زده ست هیبت دریا
وانگیخته نهفت صدایی
درگوشه ها نهان
دریا ي بیکران.

اندیشه ها گوشَت را
وگوش های پُرشده زاندیشه های دور
می دارجفت
با آن صدا نهفت
می باش همنوا
با آن خبر که هیبت دریای تیره گفت.

دورآمدش ره و دیرآمدش سفر
واین ست ازاوخبر
هردم، خیالی خوابش می خورد
از لخته ي جگر
خواب خیالش می بَرد
زین تنگ ره بدر.

برداشته ست ره ولی اکنون
(پیشی گرفته هر قدمش از قدم که هست)
با آنکه بسته اند
هر راهی و دری
او خواهد آمد با این خبر دُرست
آمد شدن که دارد ناز ست، عشوه ئی ست
با آن نگار مست
(رقص نشاط حوصله ي دیرپای وصل
پیچانده ست گر از پایش
پاها ي اواگرازدست)
رمزی ست تا به راه نماند
( وآویخته به سرکش هرموج)
اندیشه ئی ست او را
تا بر نشانه راست نشاند.

معصوم من!
او خواهد آمد
با وی که بود شیطنت، گشته منجمد
در گورگوشهایش مقهورماند، مرد
حرفی که داشت با وی تهدید
تا لحظه ي ابد
کشتی رساندگانش به ساحل
خواهند هرجدار شکستن
گربر سریر ساحل، حائل.

او خواهد آمد
اندر تک طلسم بهم ریخته که بود
بزدوده ست رنگ زهرنقشه ئی و نیست
از هیچ نقشه سود
و آنگاه که بمردند
در یأس حبسخانه ي تاریک چشم ها
خواهند زنده از دَم او خاست
وشانه های برهنه (با زخم پوستش)
اینک پذیرش قدمش را
از جای خاست خواهند
آن رهسپار دیر سفر را
نادیده پیکرش آرایش
آراست خواهند.


او خواهد آمد
بی دشمنان که ذرّه نیارند
با او چو دوست بود
با دوستان که حیله ي بدجوی
چون دشمنان
می دادشان نمود
با کوششی به نشانه
با جوششی کامان ببریده ست
از هرفسون و فسانه
با نوبتی که زخم شکستن
بر صخم استخوانبفزوده ست
با آن صدا که از رگ دریا شکافته
همچون خیال ناگه بیدار محرمان.

طوفان زده ست هیبت دریا
وانگیخته نهفت صدایی
در گوشه ها نهان
دریای بیکران
     
  
صفحه  صفحه 14 از 23:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

nima yooshij | نیما یوشیج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA