ازعمارت پدرممانده اسم ازعمارت پدرمطرف یورد شمالی اش، تالارطرف یورد جنوبی اش، سرَ در.طرف بیرون آن، طویله سَراجغد را اندرآن قراراکنونتخته ئی بردرَش به معني در.در گشاده ست و خانه اش تاریکگاه روشن به یک اتاق، چراغمردی افکنده اندر آن بَستر.سر خمیده ست ازو به روی کتابزانو را به دامن آوردهدست می گرددش روی دفتر.شب و تاریکی و چراغ آن مردبهم افتاده، لیگ ساخته اندروی دفتر، عمارتی دیگر.دستش این را نوشته بر ورقی:مانده اسم ازعمارت پدرمتن بی جانش، چون مرا پیکر.
« اشعار پراکنده ی نیما یوشیج شامل شعر های زیر است » سرباز فولادينیادگارمحبسگل ناز داروقت تمام ستهیئت در پشت پرده هیبره هاد نیمانه،او نمرده ستنعره ی گاونطفه بند دوراننامهنام بعضی نفرات منت دونان مفسده ی گل لکه دار صبح لاشخورهاگنج ست خراب را گنبدگل زودرَس گرگ قلب قویفضای بیچونفرق ست عقوبتشهیدِ گمنام شکسته پرسال نوزیباییروز بیست ونهم دیهقانادوددر پیش کومه امخوشی منخرّیتخاطره ی مبهمخاطره ی «اَمزَناسَر»خارکن حکایتحبابجامه ی نوجامه ی مقتول تسلیم شدهپسر بهاربه یاد وطنمبه رسّام ارژنگیبشارت با قطار شب وروز ای عاشق فسرده..آوازِ قفساز ترکشِ روزگار ابجد
سرباز فولاديناين ماجرا به چشم كس ار زشت ور نكوستآنكس كه گفت با من اينك برای اوستو اين اوست كاو به دل خواهد شنيدن اين:اين ماجراي دست ز جان شسته یی ست كاوآمد كه داد مردم بستاند از عدواما چگونه داد و آنگه چه دشمنی؟تيغي كه انتقامش در زهر مي كشيدتيزي گرفت از شبي و از هزار اميداندر شبي دگر، خاكش غلاف شد.وآمد اسير محرم اين عرصه ي نبردآن بارور درخت بهنگام چاره كردهمچون يكان يكان همكارها به كار.كس را جگر به گفتن حرفي در آن نبودجز از پي شكست در اين ره نشان نبوداو را در اين زمان اين بود آنچه بود.او كشتي شكسته ی ما را بر آب ديدرفتش كه وارهاند اما بخواب ديدنقش اميد را، با خواب بود طرح.تعبير يافتش همه انديشه ها به خوابنقشي كه بسته بود فرو شد همه بر آباسب مراد را كردند يال و دم.تا ديد ديد هر چه غم آلوده و عبوسجغدي نشسته بر زبر بام و در فسوسبامي كه كرده زهر در جام تعبيهيكسو برفته مردي و سر نيزه اش ز پيسوي دگر دراز قدي پاسدار ويدر اين هوا از آن، دنياي او خفهتاريكي یی كه از دل هر نور ره زدهديوارها سمج همه بر گرد هم ردهسقفي بر آن چنان سنگ لحد فرو.اما كدام حوصله یی يا كدام صبربر اختيار او اگر اين بود ور به جبربرقي دميده بود بارانش بود اين.او از خيال گم شده نقشي مي آفريدبا خود عبث به لب سخناني مي آوريددر طول و عرض آن دهليزها نمور.آيا در اين قفس چه كسي كاو است بهره وردور از وي اين زمان چه كسانند در خطرآيا از او خبر دارند دوستان؟انديشه یی غم آور بردش به راه دوردر تنگناي تيره كه بودش از آن نفورسنگين و زهرناك آورد پوسخند.پرسيد از نگهبان با يك تكان سر:ما را كجاست منزلگه؟ ( پيش از آنكه دربر او گشايد از تاريك دخمه یی)ـ اين جاي تو است. دادش خاموشي یی جوابآندم كه در گشود بر او. يعني اين عذابهر زنده را كه زد چون زندگان نفس.مرد، اين جزاي همت و انديشه ي دقيقبا دوره ي معاند و همپاي نارفيقداخل شو از دري كان مي نمايدت.او نيز دم ببست و همه حرف ها به دلآمد بجاي خود نه غم آلوده نه كسلخرسند بلكه او از دستمزد كار.با دستمزد كار پس آنگه به چهره بازبا چهره بازي یی كه از آن بود سرفراز.وز سرفرازي یی در كار شادمان.ديدندش ار چه خسته در اين رنج بر حصيراما چو فاتحي كه مقر كرده بر سريربا چهره ي عبوس با صولت قويشيري به زهره هيچ كه را زهره نه چنانآشفته اي چنانكه ببايست و بود آنآرام همچو سيل، از بعد رستخيز.بنشست گوشه جسته به جائي كه بود مردرويش ز خشم خون و در انديشه گاه زردپائيز صولتي دمساز با بهار.مانند آنكه رهگذري نغمه مي سروداو گوش و هوش جمله بر آن نغمه بسته بوداز دور اين سرود مي آمدش به گوش:«اي مرغ در قفس ز كجا ياد مي كنيياد از كدام ساقه ي شمشاد مي كني؟شهر طرب گسست هر جلوه اش كه بود.زآنجا كسي نخواهد آواي كس شنودمرغ، آن فراخناي تهي شد از آنچه بود.دروازه دار آن، جغد ست اين زمان.جغدي نشسته بر زبر خاك واره یینوميد بسته هر كه به سويش نظاره ییتا نام كه برند، گور كه را كنند؟اما در آن خراب كه نام از كه مي برداميد را كدام دل است آنكه پروردسيراب از كدام ابر است كشت او.»از بعد لحظه یی او در آن ساعتي كه بودبا هر خيال تند كز او پر گشوده بود.باز اين نوا سرود آن نغمه اش به گوش:«تيره شبان براه جرس نغمه یی گشاددزدي هنوز صبح نه در كاروان افتاداز كاروان نماند در تنگناي هيچ.ديديم بر گذر كه باري شكسته ستطاقي كه عنكبوت بر آن تار بسته ستويرانه اي كه هست ياد از خيال باغ.»اين رهگذر از آرزوي او پيام داشتآيا نبود و بود كسي بود و نام داشتچون باد نيم گرم پيش از دم بهار.باران گرم بار شبي بود معتدليا سردي یی كه طبع درآيد از او كسلبگرفت گوش خود تا نشنود سرودتا گرم تر بسوزد در آتشي كه هستگر پاي او در آن همه تن را كشد بدستور يكسره تن است هم جان نهد بر آن.ليك اين نوا بحدت تأثير مي فزودچون شب دراز مي شد و مرموز مي نمودوز راه وهم او جان مي گرفت بازمي ديد آنچه را نه به نزديك او يكيگه در يقين موذي و گه دلگزا شكيزان چيزها كه بود وان چيز كان نبود.مي ديد حبسگاه بياكنده از ملالنقاش چرب دست نهاني ست از خيالدر حبس زندگي ست ز انديشه بهره ور.چون لنگري ز ساعت محبوس در تكانهر چند رفته است، هنوز است بر مكانوز آمد و شدن او راست حالتياو هر صداي و هر خبري راست پاسبانبا هر خبر كه مي شنود، سود ور زيانبا فكرهاي دور دارد حساب ها.ليك او از اين مشقت در خاطرش نه غمفكريش ناوريده بر ابروي، ذره خمگوئي چنانكه هست در خانه با كسان.هيچش بتر نبود از اين حال و نابجاكاو عجز آورد كه بر او مي رود چه هاوندر اسارت است مفلوك مانده یی.خورشيد صبح روز زمستان چو مي دميددر زهرخندي آمد و در بسترش لميدوز جاش شد جدا چون دود از آتشي.با او هزار درد وليكن نهاده آنسنگي چنانكه گوئي با سيل داده آنپس خود چو آسمان بسته در او نگاهقد برفراشت، گوئي پيكار مي كندبا فكرتي غم ار به دلش بار مي كندوز سرفه یی شكست هنگامه ي سكوت.سرگرم داشت خاطر خود را بدآنچه بودچون ديد هيچگونه نه در بر رخش گشودلبخند آوريد، بر آنچه كاو شنيد.نزديك او براه و در آن فوج را صدايا دور از او چو از مگسي زمزمه جدابر هر شنيدني لبخند باز زد.با خود به حرف آمد و بي اختيار گفت:سربازهايشان بنگر با چه رنج جفتتا صبحدم به كار، آيا براي چه؟اين مردگان زنده نما بين چه نامشانفكر كدام حيله كه كرده ست خامشانوز رنجشان چنان يعني چه كار راست اندر همين زمان به دگر فكرها فروگفت آنكه آب برد از اين كوه اينش جوزآنجا كه آب را ره نيست در كششمي خواستي نماند از كس اجاق سرددر خارزار چهره ي گل بستري ز گردبا خيل آرزو اينك بكار شو.آسوده باش مرد. بجان مي خري چو رنجچون نيستت خيال تن آسودگي و گنجهر ماجرا ترا اينك به امتحان.سرهنگ! گفتش افسري، اما اميد هستگر چه دري ببندد دائم نبسته ستچشمي بهم زدن بسته است نقش ها.اما به پوسخندي پاسخ بداد: اگرزندان ديگري ننمايد فراخ تراين تنگنا جهان، آزاده را به چشمگفتند: اين بجا ولي آزاد اگر شوي.گفت: ار فغان خلق گرفتار نشنويآزاد چون زيد مرد و جهان اسير؟گفتند: مغتنم بود آزادي اي كه هست.گفتا: ولي چو از نفري ظلم دست بستبسته است بي خلاف دست از همه گروه.آنگاه لب جويد و لب از روي غيظ بستآمد بجا چو آتش و بر جاي خود شكستو آورد چون نشست حرفي به لب نهادگوئي كه خسته ست و نفس تازه مي كندگفتا: متاع كهنه چه كس تازه مي كندو اينش خيال پوچ كاين نيز بگذردبا نيز بگذرد كه به خود مي دهد فريباز نيز بگذرد چه ثمر هست و چه نصيببا عمر بي نصيب ماندن براي چيست؟داغم من و به حسرتم اين داغ مي كشدشبگير را خرابي اين باغ مي كشدزين پشته خارها در باغ سرپرستگفتند: خاري ار شكند باز اگر بجا ست؟ چه سود از شكستن آن؟ گفت نكته راست.در كار فرجه است اما چو بنگريبا هر خلاف جستن راهي به زندگي ستبي ذره اي مخالفت آئين بندگي ستجز مرده هيچكس تسليم محض نيست.گفتند: كس نبود در اين شيون و محنكاندر خطر تو افكني اي مرد كارتن؟گفت: اين حساب ليك با مرد كار نيستشرمي به روي ما كه ز خود دست بسته ايم(كو يك كسي) بگفته و بر جا نشسته ايمما خود يكي كنون از آنهمه كسان.ترسيم اگر به جان خود اين حرف ها چراستمردي كه اوست ساخته ي وهم ما كجاستبا دست چه كسي روي آورد به كار؟ پس بر لب آوريد يكي آه سرد مردبهر اداي حرفي كز اوست مرد سردافسوس كاين سراب آبم نموده بود!بوغي دميد و گفتم صبح ست. بي خبركاهريمن ست و مي كشد او نقشه ي سحردندان اژدهاست در كام شب نه صبح.گفتند آري آنگه و در بيم هر كسيبسيارها سخن برفت و نهان تر سخن بسيچون قصه بود از او در بين دوستان.وندر كشيكخانه در آن افسران كسلبا نيم مرده رنگ چراغي فسرده دليا خانه ها كه بود از حبسخانه دور.صد حيف از اين ببار نيالوده اين گهردر اين پليد خانه پر از مرده جانورگفت آن دگر كه: حيف در خارزار گل! وز اين قبيل بس سخنان رفت در نهانهر كس بنوبه نكته اي آورد بر زبانليكن چه سود از آن بسيار نكته ها.او رنج مي كشيد از اين حرف ها به گوشمي خواست رنج ديگر جويد به دل خموشتا درد او شود درمان درد او.ديوارها چو مار بر او بسته گر ردهوآنگه اگر چو گور در و بام صف زدهوز هر شكسته یی ست پيكان و خنجري.مي خواست مار دردش پيچد بجان و خونگور دگر به رويش بگشايدش جنوناز راه دل برد از نوش و نيش بهر.بگريزد او گر ازين ويران ساليانور در ميان آن لحظاتي ست بي امانكز مرگ زودتر مي خواهدش ربود.مي خواست او هر آنچه كه خود داشت باز خواستوندر جبين او نه كسي خوانده بود راستدر آن خطوط تنگ نا آشنا بچشمدارد بخود در اين مصيبت جان كار خود يلهبا بيشتر ثبات و فراوانش حوصلهدور از كس و رفيق ماند بجاي بازبا اين گروه يكسره آدم ولي بگوشبا اين گروه يكسره آدم ولي خموشآدم به گوش و چشم آدم به پاي و دست.چشمان كه در قضاوت با چشم ديگرانبا چشم ديگران به نظرهاي بيكرانچون طوطي یی كه چند آموخته است حرف.آن گوش ها كه آنچه شنيده اند گفته اندوندر پس شنيده چنان مرده خفته اندمهري شده است حرف روي دهانشان.پاها كه مي روند به هر ره كه سود بيشاز دستكار اهرمني يا ملك به پيشو آوازه اي ز راه بُر دستشان به درآن دست ها كه گشته دراز از پي چه جامگر شربتي ز نوش ور از زهر يا كداماز بهر مستي اي تا چند لحظه یی شب در دل سياهش اما بهانه داشتهولي به راه مي شد و صدها نشانه داشتمي سوخت اختري چون كوره یی به دودسنگين بجاي هر چه و فرصت چنانكه بودمرموز و بس دراز بر او روي مي نمودگوئي كه گشته ست هر لحظه ساعتيدر چشم مي نمودش بسته اند ره به سداسبي جدا ز صاحبش از راه مي رسدديوار بي ثبات دارد بجا، درنگ.هر چيز همچو سايه اي از جاي مي روداستاده همچو رنگي و بي پاي مي روددر عالم سكون رنجي ست نطفه بند.خورشيد خرده خرده مي شكند گشته ست طردبي نور بس كه مانده و خنديده بس كه سرددارد از آن زمين اكنون به دل نفور.صبحي پليد روي در اين حين بر او گذشتچونانكه بر هر آمده زنداني اي بگشتدل مرده و ملول، طبع جهان از آن.صبحي شكسته خاطر و چركينه خورده ییرنگ نشاط و جنبش از هر چه برده ییچون قرصه اي ز يخ، خورشيد او به پيش.كور وكچل درخت در او تو سري خوراندرهاي خانه ها چو دراز گورها بر آندر جاده هاي چون خاكستر عجين.زين روي آمد او، زآنسان كه مي سزيد.بر او نگاه هاي بسي دشمنان اوبا او بسي سخن نه يكي بر زبان اوزانگونه كافسري اين ديد و گفت اين. گر او درست گفت وگر نادرست گفتمن پرده مي گشايم از آن گفته ي نهفتزانسان كه ماجرا مي آيدم به چشم.گفت از نخست بود عيان اين مآل كاراين خوانده بود در رخ او چشم روزگارو اين حال مي نمود با پرده دار غيبحكمي بخواندمان پي اين عرصه ي نبردتأخير كرد اگر كس و تأخير اگر نكردگرد آمديم ما بر او چو دشمنان. ما را به ماجرا در اين دم نازك نظاره بودپرسش كه كي مي آيد هر لحظه مي فزودتا آمد از دري، آن ميهمان مرگ.چه آمدن. چه آمدن اما به چه نمودآن مايه ي غرور گر از ما نشانه بودآمد كه بشكنيم او را به دست خود.تا با تمام دعوي كه اين و آن كنيممردي چنان بهمت و با او چنان كنيمآمد كشد بچشم كردار زشتمان.آمد به هر نگاهش آري چو نيشتربر صولت و وقار بيفزوده بيشترچون ديد وضع و كرد با خود حساب كاراول بايستاد و نظر بست يك زمانصبحي كه نيست گوئي از شب جدائيشبا دنب شب تنيده نه از آن رهائيشتا با هم آورد بيمارناك چند.آنان كه تشنه اند تماشاي هر چه راگو زنده هر كه باشد و گو مرده هر كه راتا خوب و خوبشان يكسان به پيش چشم.چون زندگان و ليك هم از مرده اي بترآيا چرا كه آمده از گورشان بدربيدار طبلي اين هشيار بوغي آن.بيدار نه وليك ز حرفي بجاي خودرفته چنانكه گوي رود بي هواي خودزآنجا كه خورده ست تیپاها برو.حيران و مات ابلهي اي كارسازشانبا چشم گوسفند و دهان هاي بازشانبر راهشان نگه تا خود چه بگذرد. هيچ آيتي نبود در اين صبح خون فشانكاندر گروه خلق دهد از رمق نشانبا رنگ ماتمي اين صبح داشت رنگ.اندر كشيك خانه هم از بعد زمزمهطبلي ز حال رفته بياورد همهمهبا هم رديف بست سربازهاي چند.بادي دميد پس پي جاروب ره ز دورافتاد چند افسر افسرده را عبورغمناك تر كشيد هر چيز را به چشم.گويي به جرم روشني كاذبي فروشهري چو در غبار سياهي سواد اوطرح افكنيده است از دود دوزخيترسانده روي مرگي هر چيز را بجاوز جاي برده فكر گريزي چه چيز راتا رفته پس به راه مانده ست منجمد.اما چه كوه ها كه كنون بر كشيده سروآنجا هر آنچه بر رهش آزاد رهسپرچون كاروان ابر در آسمان دور. ليكن چنانكه ديگر آن صبح ها بكارغم را نه زهره در رخ او بستن شياراو آنچنانكه بود با صبح رو گشودمانند آنكه در دل ابري رخ بهارعكسي ز ماهتاب به غرقاب آشكاريا آتشي بر آب و آبي بر آتشي.با او دگر شده ز همه چيزها اثرگر روزگار با دل او نيش نيشتراو نيز نيشتر در قلب روزگار.نه بيم آنكه لختي از عمر نيست بيشيا نز كسي كه بدهد ياريش پا به پيشتا آنكه او كند بر او ميانجي یی.نه بيم آنكه ديگر اين آفتاب سردبر روي او نخواهد لبخند تازه كردبي او چه بس دمد برطرف جوي گل.يا بيم آنكه چون نه اميدي ست چيست پسيا با چه شيوه از پس اميد زيست كسحتي نه بيم آنك با دلش نيست بيم.اكنون رسيده و آمده آن ساعتي فرازكاو را دگر نگردد آغوش گرم بازدر ديدن پسر يا مهربان او.با لطمه ي رسيده وي آسان نبود خُردفولاد بود و دير وي از رنج مي فسرداز جا نمي شد اين كوه از هر آب تند.در اين زمان كه هر كسي از پاي مي فتاداز پا نمي فتاد گر از جاي مي فتادچونانكه آن دگر از جا فتادگان.فولاد بود آري و مي گفت خود كه هستاو را چه هست و آن دگران را جز او چه هستديوار چون عروس كاستاده بد بپايفولاد بود و سخت بر او دست يافتندبا حيله دشمنان به سر او شتافتنددادند زجرهاش تا نرم شد به تن. بي شبهه ديده بود در او هر كه اين درستكاو رنج را به هيچ شمرده ست از نخست.وآموخته ست او، زجر و تعب بجان.در زندگي كه معركه ي رنج و راحت سترنجي ست زندگي و نه جاي شكايت ستبيدرد مردم اند در راحت مدام. زاينسان به زندگي به بسي فكر باروركس هست كاو به فكر همه مي برد بسردر كشتي اي بر آب، چون ناخداي آنما را وقوف نيست بسرتاسر وجودنساج تا چه تعبيه كرده به تار وپود.گويند هر كسي ست سودائي و شريگويند زندگي ست جنوني بهمچنينبس عشق ها بدل بجنون اند. ليكن ايندر خورد فهم كيست بي شبهه ي جنون.با قدرت چه فكر در اين نكته بنگريمدستي ز دور بر سر آتش چو مي بريمنارسته از خودي نابرده ره بجا.«عارف» كدام يك به جنون پيشروتريمنه من نه تو، من و تو صاحب سريمآن ها جنون محض، ماها شبيه شان.ما را بود كه آيد يك دوست چاره گرپاكيزه تر ز هر كس و پرهيزكارتراما كسي ست كاو مطرود هر درسترانده زهر كناري و مطرود هر دريگر چه من و تو نيز (اگر نيك بنگري)اين حبس خوانده را، قصه شنيدني ست. ما را شنيد گوش كنون كافسري برفتجاني چگونه ليكن از پيكري برفتاز اين خبر چه جست بيمار اين خبر؟بي هيچ بيم در دلش آمد بسوي مرگرفت از كمال غيظ كه بيند به روي مرگآن آشناي درد در قهر زندگي.چون شمع بر دهانه ي اين تند باد گيراز آتشي شكوفه به خاكسترش سريردر پيشگاه مرگ زنده چو در كفن.يا آفتاب روشن روزي در آن زمانكز ابر تيره روي بپوشيده آسمانواندر بسيط خاك از آن كدورتي ست.برد آن جنون كه بودش آخر بجاي خود(گوري كه كنده بود خود او از براي خود)در هر دلي تكان و دل او نه در تكانآنگه به ره فتاد محكم ترش قدم.نزديگ شد به هر كس و از هر كه گشت دورآن آفتاب گرم زما برگرفته نورباز هر خنده یی، چه معني یی در آنمانند آنكه خواهد عمداً وي آن كندما را تمسخري به اشارت چنان كندكاين دم شكست كيست، از اوست يا ز ما؟ چشم كسي نبيند آنگونه منظريچون آن نه اتفاق فتد روز ديگريآن روزمان زياد هرگز نمي رود.كاسي به جلوه جام تهي ليك ما همهبا ما هزار واهمه با او نه واهمهبر ما درآمدش باز آن نگاه چشمآيا چه مردگي كه زما ديده زآن شكستبا آن نگاه بر جگر هر كسش نشستبرساخته چنان با مردگي ماو آئين زندگي همه بر ما نهاده ییما همچنانكه مرگ بر او اوفتاده ییچون بر سرش فرو آوار جامدياز سوي پيش صف زده يك زنده مان اسيرگوئي به كينه يكسره با زنده اي دليرچون خواسته اند اين چون گفته اند آن. كس را نبود تاب به رويش نظر بردمردي بدان خصال در آن حال بنگرديك چند دم بهم ما را نگاه رفت.آنگه خموشي یی همه جا را فرا گرفتفكر و خيال مرگ به هر گوشه جا گرفتآمد به واقعه هر چيز دردمند.خواهد هوا تو گويي سنگيني یی كند.هر بامي و درختي غمگيني یی كند،بايد ندايي اين تشويش بشكند. بنديد چشم هاش. بگفتند. ـ گفت: نه.با بيم در چنين دم هم دلش جفت نهواستاد روي پا چون ميخ آهنين.گر گشته بود يا نه زما حال مردگياو بود همچنانكه نه در افسردگياما چه اش نبود آيا بحوصلهفرياد زد به خشم: چرا ايستاده ايد؟من چهره ام گشاده، شما نا گشاده ايد.مانند آنكه باز دارد به لب سخن.ما بي صداي او سخني با زمان به گوشوز هر سخن كه مي كند او خونمان به جوشليكن كدام حرف با مردمي كدام؟ از بعد اين عتاب كه با ماش بود آنحالي گرفت و هيچ نه در زانوان تكانسر برفراشته با راست گردني.در بين ما و چند بجا چيده چينه هابس شكل ها بدرهم و برهم دويده هابي برگ و بينوا شاخي ز روي بام.زآنسوي آن خرابي زآن چه كس فقيرآويخته سفالي از آن بر سر حصيربس ژنده ها در آن آثاري از زوال.فرمان بداد آتش را با دهان خوددر ولوله فكنده دل از دوستان خودواسوده ساخت جان زين قحطگاه مَرد.ما را گذاشت با هنر خود كه حاضريمو اين مان هنر كه بر هنر غير ناظريمهمچون منجمان در كار آسمان.وز بعد اين حكايت و اين ناروا بر اوسربازخانه رفت به خاموشي اي فروتا خوب بسپرد، آن ماجرا به دل.
یادگاردر دامن این مخوف جنگلواین قلّه که سر به چرخ سوده ستاینجاست که مادرِ منِ زار گهواره ی من نهاده بودستاینجا ست ظهور طالع نحسکامد طفلی زبون به دنیا بیهوده بپرورید مادرعشق آمد و در روی آشیان ساختبیچاره شد او ز پای تا سردل داد ندا بدو که : بر خیزاینجاست که من به ره فتادمبودم با برهّ ها هما غوشابر و گل و کوه چیش چشممآوازه ی زنگ گلّه در گوشیا ناله ی آبها هماهنگاینجا همه جا ست خانه ی من جای دل پر فسانه ی مناین شوم و زبون دلم که گم کرداز شو میش آشینانه ی مناینجاست نشان بچگی هاهیچم نرود ز یاد کانجا پیر زنگی رفیق خانه ی مامی گفت برای من همه شب نقلی به پسندِ بچگانهتا دیده ی من به خواب می رفتخیزید می از میانه ی خواب هر روز سپیده دم بدانگاهکه گلّه ی گوسفندِ ما بودجنبیده ز جا فتاده بر راهبزغاله ز پیش وبرّه از پیمن سر ز دواج کرده بیرون دو دیده برابر روی صحراکه توده شد چو پیکر کوهحلقه زد همچو موج دریا از پیش رمه بلند می شد دو گوش به بانک نای چوپانوان زنگ بز بزرگ گلهآواز پرندگانِ کوچکوان خوب خروسک محلهکز لانه برون همی پریدندوز معرکه ی چنین هیاهو من خرّم و خوش ز جای جستهفارغ زدی و ز رنج فردااز کشمکش زمانه رستهلب پر ز تبسم رضایتدل پر ز خیال وقت بازی نا گاه شنیدمی سوالیاین نعره ی بچّه های ده بودهای های رفیق جان کجاییما منتظریم از پس درمن هیچ نخورده کف زنندهبر سر نه کله نه کفش بر پاییکتای به بر سفید جامهزنگوله بدست جسته از جایاز خانه به کوه می دویدیممادر می گفت: بچه آرام می کرد پدر به من تبسممن زلف فشانده شعر خواناندر دامن ابر می شدم گمدنیا چو ستاره می درخشیداینجاست که عشق آمد و ساختاز حلقه ی بچه ها مرا دورخنده بگریخت از لب مندل مانده ز انبساط مهجوردیده به فراق قطره ها ریختای عشق ، امید، آرزو هاخسته نشوید در دل منتا چند به آشیانه ماندندیدید چه ها ز حاصل منکه ترک مرا دگر نگوییدای دور نشاط بچگی ها برقی که به سرعتی برآییای طالع نحس من مگر تومرگی که به ناگهان در آییایام گذشته ام کجاییباز آی که از نخست گردیدتقدیر تو بر سرم نوشتهبوسم رخ روز و گیسوی شبکز جنس تواند ای گذشتههر لحظه ز زلف توست تاریاز عمر هر آنچه بود با مننزد تو به رایگان سپردمای نادره یادگار عشقامُردم زبرِ تو دل نبُردمتا با غم خود ترا سرشتمباز آی چنان مرا بیفشار تا خواب ز دیده ام رباییامید دهی به روزگاریکز تو نبود مرا جداییباز آ که غم ست طالب غم
محبسدر ته تنگ دخمه ای چون قفسپنج کرّت چو کوفتند جرس درِ تاریکِ کهنه ی محبسدر بر روشنایی شمعیسر نهاده به زانوان جمعیموی ژولیده ،جامه ها پارههمه بیچارگان بیکارهبی خبر این یک از زن و فرزندوآن دگر از ولایت آوارهاین یکی را گنه که کم جنگید وآن دگر را گنه که بد خندیدگنهِ این زِ بیمِ رفتنِ جاندر تکاپو فتادن از پی نانگنه آن قدم نهادنِ گنجگنه این گشادگی دهاناین چنین شان عدالت فایقکرده محکوم و مرگ را لایقچار سرباز در چو بگشادندغضب آلوده بر در اِستادندچشم هاشان به جستجو افتادتا که را حکم تازه ای دادنداز همه سوی زمزمه برخاستاین یک اِستادن آن نشستن خواستاین گرفته ز دامنِ سربازوآن دهانش ز روی حیرت بازچند تن سر بر آسمان گویان:ای خداوند داوری پردازاین به گریه:گرسنه فرزندموآن به ناله : چگونه در بندمبانک بر زد عبوس سربازی تند خویی مهیب آوازیکای «کرَم» نوبت تو آمده ستبا سر و زلف خود مکن بازیگفت سرباز دومی که: سزاستمرگ هر آدمی که هرزه درستسومی گفت: کاین خیانتکار خواب رفته ست یا به فکر فرارچارمین ناگشاده لب نگرانکنج آن تنگ دخمه ی بس تارجَست از جا جوانِ ناکامتیره چهره ی ضعیف اندامیسر او بسته و خراشیدهزِ همش سرخ جامه پاشیدهنه کلاهی نه کفشی و نه کمرموی آشفته نا تراشیدهاین برهنه ز آفت قانون گنهش بود از شماره برونوانکه او را برهنه کرده چنینکج نهاده کله نشسته کمینهمچو دزدی که نان از او بِبَردکُند انگشتری به دست و نگینحافظ داد خانه بود و دیار این فقیر زبون خیانتکارسال ها خواجه زاده را بندهبه ادب سر به زیر افکندهعمر با مسکنت به سر برده نا امید از زمان آیندهگنهش در سرشت هیچ نبودجز به فرمان خواجه زاده سجوداین هم از احتیاج انسانی ستتا که انسان گرسنه ی نانی ستهمه اش عجز و سُست بنیادیهمه اش ذلت و پریشانی ستگر نبود احتیاج غم به کجاسجده کردن کجا کَرَم به کجا2این کَرَم بی زن و دو دختر داشتکه یکی را خیال شوهر داشتدیگری تازه ره فتاده ولیرزقشان از کجا میسّر داشتمی شدی ماه ها ز غرّه به سلخروز هر روز او فزون تر تلخنه بساطی نه مایه ای نه کسیهر دمی در دل جوان هوسیبار ها سر بر آسمان می گفتای خدا پس کجاست دادرسیگر تویی رزق بخش و بنده نواز پس کیند این خسان دست درازآخر این ماهم ای خدای نعیمبنده ی بینوای خوان توایمرحم کن گر مرا گنا هی هسترحم بر این به ره فتاده یتیمناگهان لیک تنگسالی شدسال هر لحظه اش وبالی شدکار نایاب و کار فرما کممزد کم مشکلات بگشا کمچند مالک به ده خوش ودگرانگر چه برنا ولیک برنا کمپی رزق از غم عیال فقیربود در موسم جوانی پیربود آیا ترحمّی از پیز آسمان یا ز خواجه زاده ی ویکور را امتیاز و بینایی بی خبر را ملال هی هی هیآن که افتد کسش نگیرد دستکافر ست او وگر خدای پرستآنچه در زیر این سپهر کبوداین پدر دید از خود او بودتا که مظلوم سست وافتاده ستشوَدش از کجا میسر سودگر کَرَم در زمانه جانی داشتاز ره کوشش نهانی داشتبینوا در زمانه گر کو شدشیر پستانِ شیر را دوشدپاکی و راستی وترس خداستکه از آن ها بلا همی جوشدگنه ست این نه کار خیر وصوابگفت با خود کَرَم ز روی عتاباندرین کار عقل می خنددکه خیالی دو دست من بنددبه خدایی که آسمان افراشتخود او نیز هیچ نپسنددکه من و بچه ام گرسنه به خُمخواجه را کیل ها بود گندمبرد زینگونه سودها چندان که بجوشیدش آرزوی نهانطالع نیک چون فراز شود آرزو هر دمی دراز شودبی نیازی چویافت خواست کَرَمبیشتر نیز بی نیاز شودصاحب یک دو گز زمین گرددوندران خانه اش نوین گرددتازه نو کرده بود جامه به تن تازه گاوی به خانه کرده رستنگوشواره خریدی و جورابارغوانی کلاه و پیراهن آرزو داشت شوی دختر خویشپسری را که داشت پنجه ی میشآرزو داشت آرزوهایی که نزاید مگر زبر ناییباشدش نو عروس زیباییشوخ چشمی کشیده بالاییلیک ناگه فکند شومی بخت با همه آرزو به حبسش سخت3دست بر سر فکنده به زیر چشم ها خیره بینوای فقیرکَرَم استاده بود پیش قضاتپنج قاضیّ لب پر از تکفیرپیر و برنا نشان کید و ریاکج نهاده کله دراز قباروی کرسی نشسته چهره عبوسنگران چشمانش چو چشم خروسچند میز از کتاب و دفتر پیشلیک هر پنج تن فسوس فسوسبود شاگردشان ز بس تبلیسروح بد کار حضرت ابلیسداد از ایشان یکی ز غیظ ندابه کَرَم از تو دور مانده حیامرد با این همه گنهکاریشرمی آخر ز بندگان خدافاش دزدی کنی زمردم وبازمی دهی پاسخ ای زبان درازاندر این دم زپرده سربازیبه در آمد بگفت با قاضیمن چو این مرد کس ندیدستمکه کند بد ولی زبد راضیگفت قاضی: چه گفت خواجه تو را گفت: توفیق گاو و فرش و سرامضطرب از شنیدن توقیفگفت قضاوت را کَرَم که : ضعیفوقف گردیده ی خدایی هستوقف بخت من ست و بس به ردیفهمه گفتند : در طریق سزاهر گنه راست یک سزای جداآه سردی ز دل کشید کَرَمای خدا من گناهکار توامیا عدالتگری که می خواهد بکند ژنده جامه ام زبرممن و یک گاو یک دریده نمدای خدا این رواست خواجه بردزین خیالات خفته و مدهوشآمد آن فقیر مرد بجوشراست استاده بر در آن سرباز پنج قاضی قلم به دست و خموشدل و احساس و رحم داده طلاقمی نوشتند شرح استنطاقمرد آخر به کار خویش منازگفت آهسته با کَرَم سرباز یک دمک شرم کن ،زبان در کشتا نباشد زبان حبس درازداد پاسخ بدو: ترا چه خبر بی خبر را چه غم ز درد و خطرپس به بانک رسا بگفت کَرَمسزد او پیرهن به تن بدرمبه خدا این نوشته ها ظلم ستبیگناه ست پای تا به سرممرد خاموش گفت وی را تند قاضی در نوشتن خودنگران دیگری به استحقار ورق و خامه بر نهاده کنارسه دگر چشمها دریده یکیگفت از آنان که هر خیانتکاربی گناه ست چون تو سر تا پااستغانه طلب کند ز خدا گفت وب را کَرَم به لحن حزین:گر بگردید در تمام زمیننیست نزدیک تر به سوی خداراه مظلوم وناله ی مسکینرحمی آخر که رحم بر مظلومپس بگرداند آفت مشئومکرد قاضی بر او بلند خطاببه گنهکار رحم نیست صوابگوش کن،شرم دار، پاسخ دهور نه افزایدت بسی به عذابچه ترا هست ؟چند خانه تراست؟هر یکی را چه حال و جای کجاستناله های کَرَم هدر رفته خون گرمش ز دل به سر رفتهدست ها رو به آسمان افراشتبانک بر زد ز جا به در رفتهای خدا گر نه ای دروغ و فسونداوری کن در این میان اکنونسرّ مخلوق را تو خواناییبه همه کارها تواناییرزق دادی گرسنگی دادیبنگر آخر ز روی داناییرزق جستن اگر گنهکاری ستکیست آن کس که از گنه عاریستتنگی دست بود و قحطی و بیمباد کرده شکم به خنده لئیمباز مانده دهان بچه یتیممن گنهکارم ای خدای رحیمکه نجستم فزون تر از حق خویشیا که آن خواجه ی لئامت کیشگفت سرباز با تبسم سرد شورشی نیز هست این سره مردشد ز پرده برون و مغلطه ایپر تمسخر به قاضیان رو کردآن همی کرد چهره تند و عبوسواین همی گفت :حیف ، افسوس ، افسوسبگریزد چو طالع از هر سوبینوا را خطایی آرد رودزد گردد دروغ بپسنددشورشی گردد وخیانت جوآه از سادگی بگفت یکیهم از او هست آفت فلکیگفت بر خود کَرَم گرفته و تارساده ام یا به بخت نحس دچارشورشی یا که دزد راهزنمدر کسی ننگرم به استحقارروی بر بی گنه دژم نکنمبا همه سادگی ستم نکنمگر شما پاک بین و دادگریدبه دو طفل یتیم من نگریدخوب سنجش کنید کار مراگر به عقل از من و زمانه سریدچیست آخر گنه ، خیانت چیستگفت قاضی:دو رویی و دزدیستبشکفد فاتحانه و شادهمه زین پاسخی که قاضی دادمرحبا مرحبا بر او گفتندکه شکسنی خیال این شیادهر یکی شان به خود همی بالیدکَرَم از زیر لب همی نالیدفکر شوریده چشم ها دوّاربه کمر دست و پشت بر دیوارمی فشارید روی خویش بهم:آه این قاضیان عدل شعارکه چنین خصم قتل و تاراجند دام راه ضعیف و محتاجندبیشترشان اگر چه هشیارندبه هزاران مرض گرفتارندگره از کار ما گشایند اگرگوش بدهندمان و بگذارندلب ما ای دریغ بسته شدهدل ما در فشار خسته شدهرحم تقوا ز راه یکسوتر حبس باز آ بکش مرا در بر سوختم بس ز درد و دم نزدمآتش افزود از دلم تا سرروحم آزاد وتن به بندگی ستمرگ آخر بیا چه زندگی ستدوست دارم مراست نیز ادراکچند بیم نگارها چالاکسرخ پیراهنان دست به دستجیب من خالی و دل من چاکدست من بسته پای من بستهدائمأ از آرزوی من خستهای طبیعت منت نه یک پسرمکه هوس ها فکنده ای به سرماین همه نقش های دلکش راچون ببینم چگونه در گذرمحسرت و یأس اگر حیات من ستخوش تر از آن مرا ممات من ستبا خود اینگونه گرم زمزمه بودمحکمه آنچنان به همهمه بودبود چندان سخن ز شورشیانکانچه می شد زیاد محکمه بودبانگ بر زد یکی که :صحبت بسدر حق او نبرده شکّی کسنگران بر کَرَم همه مقرور باز پرسید یک تنش کز دوربه نهان زیر لب چه می گوییداد پاسخ کَرَم حکایت زورشکوه ها می کنم ز سختی خودناله از فقر و تیره بختی خودفقر را چون میانه افکندیددست مارا از چه رو همی بندیدمصلحت نیست این دادگریاین دو رویی بود ستیزه گریاین چه کیدی ست، این چه خیره سری ستکاشکارا به نام دادگری ستضرر کارگر به حبس و عذابضرر عالام ست اگر ضرری ستگر خیانت دورویی ودزدی ستاین دو رویی چرا خیانت نیستاین سخن ها چو آبدار آمدهمه را سخت ناگوار آمدخشمگین چهره ها کشیده بهمدل قضات بی قرار آمدبانگ بر زد یکی : زبان در کشلال شو گمره ی سرکشداد آن یک ندا : چه زمزمه ستچشم بگشا بساط محکمه ستو این بیفزود قاضی دیگرکور اینجا دو دیده ی همه ستپیش قانون ره مشاجره نیستدزد را حق این مناظره نیستآه کَرَم کشید بلند گفت: زیبد مرا هزار گزندآنچه گویید من بتر زانمبه زمانه نباشدم مانندتا من اینگونه زار و محتاجم در خور هر ستیز و تاراجمکارگر تا تهی کف ست وذلیلهوس زورگوی و رأی بخیلنام قانون به خود همی بندندشود از محکمه بر او تحمیلبرود بر فلک وگر ،به زمینباید از ضعف خود کند تمکینهمه مهبوت و چهره گویی مستیک تن از آن میانه خامه به دستبه کَرَم داد از عتاب ندابه شمار آنچه داری،آنچه که هستلیک آن بینوا که بیمش بودبا همه بیم خود چو آتش بود تا به تن جان و جان من بر خاستنشمرم گفت هر آنچه مرا ستمال من نیست آنچه من دارممال دو بی گنه یتیم خداستمن اگر خائنم و گر گمراهآن دو طفل یتیم را چه گناهگفت: قاضی اگر تو خون بازی بشمری مال یا که نشماریکار خود محکمه بَرَد پایانبدهد کیفر گناهکاریمیل تو نیست ،میل قانون ستپیش قانون تمرّد افسون ستوای بر من اگر که اسم برمحق دو بی گناه را شمرمخانه ای در شکسته مزرعه ایباشد ارثی رسیده از پدرمچشم هایش همیشه در دورانآن مهین زبده مرد کارگرانگر چه زو ده سئوال شد افزوندید در التهاب خاطر و خونقامت ژنده پوش دختر خویشگیسوان بر فشانده رخ گلگونخواب می دید یا ز شور خیالدید او را زغم پریشان حالهمی گرید از فراق پدر و آن سوی دهکده ز خانه بدربر سر راه مزرعه می دیددگری آن دو ساله بی مادر که به بازی و خشگه نان به دهنبی خبر خنده می زند به چمنزین تماشا دل پدر شد ریشمِهر جنبید و لرزه زد بر خویشروی بر آسمان به خود نالیدای خدا هر دو طفل خیراندیشبنده ات هر دو بی گنهندبی کسند و فتاده روی رهند وای برمن چه می کنم اینجااز چه می ترسم ،از چه کس ،زکجاراست استادن و اطاعت منچه گشایش در آن بود چه رجاپیش این مفت خوارگان ز ستمنکند مرد پشت خود را خمچند گامی برفت و باز استادچشم دیوانه وار ولب بگشادآتش از دل ز لب برون می ریخت قاضئی زد ز قاضیان فریادمرد،دیوانه ای، چه می گوییاز خیالات خود چه می جوییآمد از پرده پیر سربازیگفت با او به خشم قاضیبِبریدش که در خور حبس ستگفت او را کَرَم منم راضیبکشید احترامتان نکنمسجده بر یک کدامتان نکنمهمه دزدید ولیک ظاهر سازظاهرأ جمله داوری پردازبه نهان جامه از گدا بکنیدتو هم ای کیسه خالی ، ای سربازداشتی گر ز سرّ کار خبر نبُدت بندگی وژنده به بررنگش از رُخ ز جوش یأس پریدهیچ نشناختی سیه ز سفیدسایه ای بود عالم از برِ اوواندر آن سایه نه مفر نه امیدای خدا انتقام ما تو بکشپرده از هر کدام ما تو بکشمات استاده بود آن سربازپنج قضات زمزمه پرداز کَرَم از غم خدا گویانگفت قاضی که : نشود آوازاز تو دزدی، خدای گفت کَرَمتا مرا کار دزدی ست چه غم.
گل ناز دارسود گرت هست گرا نی مکنخیره سری با دل و جا نی مکنآن گل صحرا که به غمزه شکفتصورت خود در بن خاری نهفتصبح همی باخت به مهرش نظرابر همی ریخت به پایش گهریاد ندانسته همی با شتابناله زدی تا که برآید زخوابشیفته پروانه بر او می پریددوستیش از دل و جان می خریدبلبل آشفته پی روی ویراهی همی جست ز هر سوی ویوان گلِ خود خواهِ خود آراستهبا همه ی حسن به پیراستهزان همه دل بسته ی خاطر پریشهیچ ندیدی به جز از رنگ خویششیفتگان ز برون در فقاناو شده سر گرم خود اندر جهانجای خود از ناز بفرسوده بودلیک بسی بیره و بیهوده بودفرّ و برازندگیِ گل تمامبود به رخساره ی خویش حرامنقش به از آن رخ بر تافتهسنگ به از گوهر نا یافتهگل که چنین سنگدلی بر گزیدعاقبت از کار ندانی چه دیدسود نکرده ز جوانی خویشخسته ز سودای نهانی خویشآن همه رونق به شبی در شکستتلخی ایام به جایش نشستاز بن آن خار که بودش مقر خوب چو پژمرده بود بر آورد سردید بسی شیفته ی نغمه خوان رقص کنان رهسپر و شادمان از بر وی یکسره رفتند شادراست به ماننده ی آن تند بادخاطر گل ز آتش حسرت بسوختزان که یکی دیده بدو بر ندوختهر که چو گل جانب دل ها شکستچون که بپژمرد به غم بر نشستدست بزد از سر حسرت به دستکانچه به کف داشت ز کف داده ستچون گل خود بین زسر بیهشیدوست مدار این همه عاشق کشییک نفس از خویشتن آزاد باشخاطری آور به کف و شاد ب
وقت تمام سترفقا وقت تمام ست، تماممرده اندر گورزنده ي یا بر جاداد بایدکارآنان انجام.با جنونِ دشمنوقت کوشیدن نیستمی به خُم دیدی کفجوش می باید زدبا دمِ بادی سردوقت جوشیدن نیستتو بکن آنچه را باید و،آنت شاید.نا روا گفتم، آهروی ره می پایدتا بماند بیمارناقص و بی اندامرفقا وقت تمام ست، تمام.
هیئت در پشت پرده آمد به چه نحو؟ دردرونِ پردهاز شدتِ غیظ، خون به لب آوردهپاهاش برهنه بر کفش داسِ کهنبالا زده آستین، یقه وا کرده.با این همه ازچه دردرون پرده ست؟از حبس نمی شود دلش آزرده؟ای برزگر ،ای رفیق من، ای همکاراز کاِرتو خون به عرق تو پروردههروقت که هم صدا شدی با این مردفریاد زدید هر دو با هم در دِهاین پرده زهم دریده خواهد گردیدچیزی به نهان نماند اندر پرده.
هیبره هیبره یک مرغ بد بوی ست، آگنده شکمبال وب هاش از پلیدی ها بچسبیده بهماو خوراکش خون انسان ست ومی خوابد جداروی دیواری که بالا رفته ست از خونِ ماهرزمان ازنوکِ او بانکی برآید جانگدازما ز روی بیم جان داریم به سوی او نیازوبدون فکر سودی وخیالی باروَرمی پرستیمش بدو داریم ازهرسو نظرتا نیاید زاوفروپا روی ناهموار جاسینه های ماست زیر پای ناهموارش واتا بخسبد، ما زچشمان دورمی داریم خوابوز پي یک لحظه حّظ اوست، عمری مان عذابلیک وقتِ واپسین، کاو می شود از ما جدامی گشاید بال و می دارد دهانِ گند وامی پرد وآب و هوا را زهر آگین می کندتلخ بر ما زندگانی ها ی شیرین می کند
هاد طوفان زده ست هیبت دریاوانگیخته نهفت صداییدرگوشه ها نهاندریا ي بیکران. اندیشه ها گوشَت راوگوش های پُرشده زاندیشه های دورمی دارجفتبا آن صدا نهفتمی باش همنوابا آن خبر که هیبت دریای تیره گفت. دورآمدش ره و دیرآمدش سفرواین ست ازاوخبرهردم، خیالی خوابش می خورداز لخته ي جگرخواب خیالش می بَردزین تنگ ره بدر. برداشته ست ره ولی اکنون(پیشی گرفته هر قدمش از قدم که هست)با آنکه بسته اندهر راهی و دریاو خواهد آمد با این خبر دُرستآمد شدن که دارد ناز ست، عشوه ئی ستبا آن نگار مست(رقص نشاط حوصله ي دیرپای وصلپیچانده ست گر از پایشپاها ي اواگرازدست)رمزی ست تا به راه نماند( وآویخته به سرکش هرموج)اندیشه ئی ست او راتا بر نشانه راست نشاند. معصوم من!او خواهد آمدبا وی که بود شیطنت، گشته منجمددر گورگوشهایش مقهورماند، مردحرفی که داشت با وی تهدیدتا لحظه ي ابدکشتی رساندگانش به ساحلخواهند هرجدار شکستنگربر سریر ساحل، حائل. او خواهد آمداندر تک طلسم بهم ریخته که بودبزدوده ست رنگ زهرنقشه ئی و نیستاز هیچ نقشه سودو آنگاه که بمردنددر یأس حبسخانه ي تاریک چشم هاخواهند زنده از دَم او خاستوشانه های برهنه (با زخم پوستش)اینک پذیرش قدمش رااز جای خاست خواهندآن رهسپار دیر سفر رانادیده پیکرش آرایشآراست خواهند.او خواهد آمدبی دشمنان که ذرّه نیارندبا او چو دوست بودبا دوستان که حیله ي بدجویچون دشمنانمی دادشان نمودبا کوششی به نشانهبا جوششی کامان ببریده ستاز هرفسون و فسانهبا نوبتی که زخم شکستنبر صخم استخوانبفزوده ستبا آن صدا که از رگ دریا شکافتههمچون خیال ناگه بیدار محرمان. طوفان زده ست هیبت دریاوانگیخته نهفت صداییدر گوشه ها نهاندریای بیکران