انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 23:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  22  23  پسین »

nima yooshij | نیما یوشیج


مرد

 
نیما

از بر این بی هنر گردنده ي بی نور
هست نیما اسم یک پروانه ي مجهور
مانده از فصل بهاران دور
از خزان زرد غم جا می گزیند
بر فراز گلبنان دل بیفسرده نشیند
دست سنگینی ست
در درون تیره گی های عذاب انگیز
که به روی سینه ي اهریمنان و نابکاران و درو جانشان فرود آید
همچنین روی جبین نازنینان و فرشتگان
اسم شورافکن یکی گردنده ست این اسم
در زمین نه، بر فراز آسمان نه، در همه جا
در میان این زمین و آسمان
از پی گمگشته ي خود می شتابد
آن زمان که بر بساطِ بینوای خود درآید
خواهدش از دیده خون بارد ولیکن
آورد شرم از وقار پهلوانی
دائمأ در پیش روی او بدان سانی که او باشد نشسته
همچو کله ي جغد پیری سر فرود آید از او
در کنار صفحه ئی در وی خطوطی تیره
با وی این پیمان کند که هیچ وقتی
نه به ترکِ راه ورسم خود بگوید
     
  
مرد

 
نه،او نمرده ست

دو سال از نبودِ غم انگیز او گذشت
روزی مزار او
دو بار برگ های خزان ریخته شدند
سه سایه ی شکسته ي گریان
بر شاخه های سایه ي دیگر
آویخته شدند.

آنوقت باز مثلِ دگر روزها دمید
این روشن افق
یک جغد بی ثبات از آن جایگه پرید
با یک غروب ِغمگین بالای آن مزار
غمناک تر نشنید
دو سال مثل آنکه دو روز از غمش گذشت
روز سفید آمد از نو به سیر و گشت
بر ساحتِ جبینِ جوانی
خطِ دگر نوشت
مانندِ این که آنکه تو دانی نمرده ست
هر کس به یادش آید گوید:
دو سال رفت و لیک اِرانی نمرده ست

نه او نمرده، او زنهانخانه ي وجود
بر پای خاسته ست
او از برایِ زندگی ما
تا بهره ورتر آئیم
دارد هنوز هم سخنی گرم می کند
این تیره جوی سنگدلان را
دارد به حرف مردمی ئی نرم می کند.

دو سال شمع زندگی اش را به روشنی
مردم ندید لیک
بس شمع های دیگر روشن شدند از او
پس فکرهای ویران گلشن شدند از او
مانند آنکه همین آرزوش بود
پرّید از برابر زندان
مرغ شکسته پر که همه رنج و جوش بود
تا روی بام دیگران آید ز نو فرود
زانجا به رنگِ دیگر با ما کند سخن
دوسال شد که این پرنده ي پُرنور
مانند بک دقیقه ي لذت که بگذرد
مثل چراغی روشن از دور
او نگذشته ست لیک
او با خیال گرم مردمان شریک
دارد به شیوه های دگرحرفی
او در میان تیره ي این خاک های سرد
هر چند منزوی
کرده ست در درون بسی دل کنون مقر.

نه، او نمرده ست آنکه دلی زنده می کند
هرگز بر او نیابد بد روی دست
شکل غراب بیهده بنشسته ست
براین مزار، بیهده بنشسته ست جغد
اشک سه سایه بی سبب اینجاست بر زمین.
     
  
مرد

 
نعره ی گاو

ای طرب آور ای نعره ی گاو*****از ره دهکــــده ي دور بلند

همه درساخته با خشت گیـاه*****بــا رخ تــره ي ماه اســـفند

عنقریب ست که برسبزه ي تَر*****بخرّامــی و بـــرآیی خـرسند

سرخی آورده و زردی برده*****همچنان در تب صفرا ریوند

بنهی ناخوشی از تن بیرون*****بدَهی صــافی با دل پــــیوند

کسلی بگسلی از خانه که بود*****انــدرو مــردم آزاره بــه بـند

خــانه پرداخــته داری زِ آوا*****راه پر ولوله زآیـند و رَونــد

قـَـدَمت دارد خــانه بـــه نـوا*****هر نــوایــی زنــوایت افــرند

دیهقان چو به درآید ز سرا*****زیر کَش چرَده، بردست کمند

به درانـدازد سنـگین انــدوه*****به لب انبازد شیـــرین لبــخند

به توبازآید چشمش سوی تو*****همچو چشم پدری بر فرزنـد

پدران در ره شــادان گــذرند*****چو بهاری پسِ سرمای نژند

ماردان از جا خــندان خیـزند*****همچنانی که بر آتش اسپـــند

این بدان گوید:آمد چوعروس*****آن بدین گوید: با شیر چو قند

نـــازنینا بگشـــا راهِ چَپـَــــر!*****دلنشینا ســرِ گوساله بـــبند

عنقریب ست که بدهد خبراز*****نرگـس و نســترن و شــاه پسند

خبر از کشـــتگَه آرد وز کوه*****سبزه در برفش هم رنگ پرند

بانک بردارد زی مــا از دور*****که پس خانــه بمـاند تا چنــد

ما بــر آریــم ســوی وی آواز*****از در آیـــد بر ما چـــون دلبند

ای طرب آور،ای نعره ی گاو*****از را دهکـــــــده ي دور بـــلند.
     
  
مرد

 
نطفه بند دوران

هر چه در کار خود اوست
یاسمن ساقش عریان می پیچد
به تن کهنه جدار
وجداری که شکافیده ز هم
می نماید دیوار
و اهرمن رویی
تیرگی بر سر هر تیرگی ئی
به هم آورده به هم می بندد
یأس می گوید راهی نیست
بیم می گوید برخیز، اما
نطفه بند دوران
درنهان جاش نهان
به همه می خندد.

گرم در کار خودست
همچنانی که کاهرمنی
و جدار کهنه
وبه ساغش عریان یاسمنی

همه درهم می ریزد
می نهد آن که به زیرست به رو
وانکه به وی میآرد سوی زیر
و بهم ریخته ئی را به نها نجای که هست
او به هم می آمیزد.

یأس می گوید: راهی نیست
بیم می گوید: برخیز
تا رگ و پوست ز نور دست
نه بهم پیوندد
لیک درخنده چو صبح
دل چو دریاش به جوش
پای تا سرهمه هوش
به همه می خند د
نطفه بند دوران
در نهانجاش نهان.
     
  
مرد

 
نامه

مهربانا !
جواب کاغذ تو
من ندانم چگونه باید داد
شعرگفتی به شعرمی گویم
همه یاد توام، چه کم چه زیاد
لب فروبستم ازسخن، آری
لیک بنگرچه می کشم بیداد
عقده های عجیب قلب مرا
این لب بی هنردمی نگشاد
چون که لب رنج دل نداند گفت
چه دهم پاسخ دل آزاد؟
آنچه می گویم این فقط نفشی ست
که بیاض صحیفه کرده سواد
قطره ي خون زیک دل خونین
نکند آنچنان که خواهم یاد
معهذا بخوان وهیچ مپرس
حال مخلص دراین خراب آباد
به مرُادم نمی رود سفرم
سفری لازم ست سوی مُراد
شکوه هرروز برزبان دارم
که چرا نیست روزومه چون باد؟
ازچه این مختصر نمی گذرد
با چنین رنج وگونه گونه فساد
من که دورم زتو چنان که زتن
جان مجهوردرهوای معاد
چه خوشی،چه سلامتی که حیات
رنج بیننده ست ومردم راد
نه کم ازاین سفر پشیمانم
گرچه از یک جهت کمی دلشاد
«آستارا»ست مدفنی که درآن
جای بگزیده اند مثل جماد
چه توان کرد با دو دیده ي باز
با چنین مردگان سست نهاد؟
قصه ي شهر مُرده باید ساخت
شرح رفتار مُرده باید داد
اوستادی شگفت باید شد
پس براهل شگفت تراستاد
سخت مطرود ترهم از شیطان
بَرشدن زآتش درون فواد
آسمان را به سر فکندن تیغ
مرزمین را به پای براقیاد
درچنین موقعی به تنهایی
که جنین با قفس مراست عناد
تو فقط هستی ای امید دلم
که برادر به یاد تو افتاد
آه! امید زندگانی من!
از شکست دلت شکست مباد!
     
  
مرد

 
نام بعضی نفرات

یاد بعضی نفرات
روشنم می دارد:
اعتصام یوسف
حسن رشدیه.

قوتم می بخشد
ره می اندازد
و اجاق کهن سرد سرایم
گرم می آید از گرمی عالی دمشان.

نام بعضی نفرات
رزق روحم شده ست
وقت هر دلتنگی
سویشان دارم دست
جرئتم می بخشد
روشنم می دارد.
     
  
مرد

 
منت دونان

زدن یا مژه بر مویی گره ها
به ناخن آهن تفته بریدن
ز روح فاسد پیران نادان
حجاب جهل ظلمانی دریدن
به گوش كرَ شده مدهوش گشته
صدای پای صوری را شنیدن
به چشم كوراز راهی بسی دور
به خوبی پشّه ي پرنده دیدن
به جسم خود بدون پا و بی پر
به جوف صخره ي سختی پریدن
گرفتن شرزه شیری را در آغوش
میان آتش سوزان خزیدن
كشیدن قله ي الوند بر پشت
پس آنگه روی خار و خس دویدن
مرا آسان تر و خوش تر بود زان
كه بار منت دونان كشیدن
     
  
مرد

 
مفسده ی گل

صبح چو انوار سر افکنده زد
گل به دم باد وزان خنده زد
چهره بر افروخت چو اختر به دشت
وز در دل ها به فسون می گذشت
زانچه به هر جای به غمزه ربود
بار سخن دل پروانه بود
راه سپار نده ي بالا و پسَت
بست پر و بال وبه گل برَ نشَست
گاه مکیدیش لب سرخ رنگ
گاه کشیدیش به بر تنگ تنگ
نیز گهَی بی خود و بی سَر شدی
بال گشادی به هوا بر شدی
در دل این حادثه ناگه به دشت
سر زده زنبوری از آنجا گذشت
تیز پری ، تند روی، زرد چهر
باخته با گلشن تا بنده مهر
آمد و از ره بر گل جا کشید
کار دو خواهنده به دعوا کشید
زین به جدل خست پر و بال ها
زان همه بسترد خط و خال ها
تا که رسید از سر ره بلبلی
سوخته ئی خسته ی روی گلی
بر سر شاخی به ترنّم نشست
قصه ي دل را به سر نغمه بست
لیک رهی از همه نا خوانده بیش
دید هیا هویِ رقیبانِ خویش
یک دو نفس تیره و خاموش ماند
خیره نگه کرد وهمه گوش ماند
خنده ي بیهوده ي گل چون بدید
از دل سوزنده صفیری کشید
جست ز شاخ و به هم آویختند
چند تنه بر سر گل ریختند
مدعیان کینه ور و گل پرست
چرخ بدادند بسی پا و دست
تا ز سه دشمن یکی از جا گریخت
و آن دگری را پَر پُرنقش ریخت
و آن گل عاشق کُش همواره مست
بست لب از خنده و در هم شکست
طالب مطلوب چو بسیار شد
چند تنی کشته و بیمار شد
پس چو به تحقیق یکی بنگری
نیست جز این عاقبت دلبری
در خم این پرده ز بالا و پست
مفسده گر هست ز روی گل ست
گل که سرِ رونقِ هر معرکه ست
مایه ی خونین دلی و مهلکه ست
کار گل این ست و به ظاهر خوش ست
لیک به با طن دم آدم کش ست
گر به جهان صورت زیبا نبود
.تلخی ایّام ، مهیّا نبود

     
  
مرد

 
لکه دار صبح

چشم بودم بررحیل صبح روشن
با نوای سحرخوان شادمان من نیز می خواندم به گلشن
در نهانی جای این وادی
بر پریدن های رنگ این ستاره
بود هر وقتم نظاره
کاروان فکرهای دور دور این جهان بودم
راه های هولناک شب بریده
تا پس دیوار شهر صبح اکنون در رسیده
بر سر خاکسترم ره بود
وین سخن را دمبد م گویا
«می رسد صبح طلایی
می رمند این تیره رویان
پس به پایان جدایی
چشم می بندم به روشن های دیگر سان»
آمد از ره این زمان آن صبح
لیک افسوس!
گر چه از خنده شکفته
زیر دندانش ز چرکین شبی تیره نهفته
می نماید لکه داری روی خاکستر سواری
می دمد بر صورت خاکی
هم ردیف نا بکاری.
لکه دار صبح با روی سفیدش روبروی من
می نشیند خنده بر لب
می پراند تیرهای طعنه ي خود را بسوی من
آه ! این صبح سراسیمه
از رهِ دهشت فزای این بیابان ها رسیده
تا بدین جانب عبث با سر دویده
از سفیداب رخ زردش زدوده
رنگ گلگون تر
پس به زرد چرک آلود
می نماید پیش چشم من
نه چنان که درد گر جا.
     
  
مرد

 
لاشخورها

درکارگاه کشمکش آفتاب وابر
آنجا که در مِه ست فرو روی آفتاب
ویک نم ملایم
درکوه می رود
ودر میان درّه به اطراف جوی آب
یک زمزمه ست دائم
با آنچه می رود
بالای یک کمر.
ناگاه لاشخورها
دو لاشخور که پیر و نحیف اند
ازحرص لاشخواری
بر مشت استخوان نشسته
با هم قرین وهمدم وبا چشم های سرخ
بسته نظر به هم
دیگرچه همدمی و چه راز دل ست این
این انس با چه صفت می شود قرین
آنها چرا شده اند دراین وقت همنشین
این را کس نداند
لیکن هرآن یکی که بمیرد ازاین دودوست
آن دیگری بدرّد ازآن مرده گوشت و پوست
آنها برای تغذیه ی گوشت های هم
اینسان به هم
نزدیک می شوند.
     
  
صفحه  صفحه 15 از 23:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

nima yooshij | نیما یوشیج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA