انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 16 از 23:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  22  23  پسین »

nima yooshij | نیما یوشیج


مرد

 
گنج ست خراب را

کردم به هوای میهمانی
آباد سرای و خانه ي تنگ
هر بام و بری شکسته بر جا
چون پای فتاده رفته از هوش
از هر درآن گماشتم باز
بیدار و بهوش پاسبانان
جز نقش تو هر چه شان ز دل دور
جز نام تو هر چه شان فراموش
آن گونه که آفتاب درابر
از خانهيی آسمان بخندد
درخانه ي این امید تا کی
لب تر شودم به چشمه ی نوش

لیکن نگذشت سالیانی
کز پای بریخت هر جداری
وز غارت دستبرد ایّام
جغدیم بر آن نشست خاموش
شد خنده ي هرشکاف با من
در طعنه نهیب زهر خندی
من بودم و درفسوس کاین خبر
ناگاه رسیدم از تو در گوش:
اینجایم در خراب تو، من
ای خسته کنون گرفته ام جا
آبادی این سرای بگذار
گنج ست خراب را درآغوش.
     
  
مرد

 
گنبد

بدیدند جمعی به ره گنبدی
زهر سوی در بسته ي مفردی
یکی گفت: شنیده ام من امید
چنین بیضه ها می گذارد سپید
یکی گفت: زانگشتِ چرخِ برین
نیفتاده باشد نگین بر زمین
یکی گفت: دندان ابلیس هست
ندانسته در راه افکنده ست
یکی گفت: خم سلیمانی ست
یکی گفت: این دام شیطانی ست
یکی گفت: بی سر طلسمی ست این
یکی گفت: معکوس جسمی ست این
ستاره ست، گفت: آن یکی. کز سپهر
جدا گشته ست این قدر خوب چهر
بگفت آن که: این تخمِ چشم کسی ست
که بد می کند هیچ شرمیش نیست
ولیکن فقط گنبدی بود، فرد
درون سوی گرم و برون سوی سرد
جهالت برآن پرده ئی می کشید
خلایق درآن داشت گفت و شنید
     
  
مرد

 
گل زودرَس

آن گل زود رس چو چشم بگشود
به لب رود خانه تنها بود
گفت: دهقان سالخورده که:«حیف
که چنین یکّه برشکفتی زود
لب گشادی کنون بدین هنگام
که زتوخاطری نیابد سود
گل زیبای من ولی مشکن
کورنشناسد ازسفید کبود»
« نشود کم زمن » بدو گل گفت
« نه به بی موقع آمدم پی خود
کم شود از کسی که خفت و به راه
دیر جنبید و رخ به من ننمود»
آن که نشناخت قدروقت درست
زیر این طاس لاجورد چه جُست؟
     
  
مرد

 
گرگ

زمستان چون تنِ کهسار یکسر
شود پوشیده از لبادّه ي برف
درآن موسم کزآن اطراف دیگر
به گوش کس نیاید از کسی حرف.

در آن موسم که هر جایی سفید ست
زِ دانه، مرغ صحرا نا امید ست
رَ مه در خوابگاهش ناپدید ست
زمان کیدِ گرگان پلید ست.

به روی قلّه ها گرگِ درنده
رَمه را در کمین بنشسته باشد
شود گاهی عیان و گه خزنده
به حیله چشم ها را بسته باشد.

بلایی مُبرم ست آن حیله گردان
مهیا گشته از بهر دریّدن
به یک غفلت ز سگ یا مردِ چوپان
فرو آید، کند با گله دیدن.

بدین سان بر سرِ ایوانش ارباب
چو گرگان در کمین سود باشد
خورَد،غلتد، کند بسیارها خواب
دلش پُر کین، کفش بی جود باشد.

شما را بنگرد از راهِ بالا
چو کوشیدید و حاصل گشت بسته
ای ابله کشتارِ نا توانا
فرود آید هم این گرگ نشسته.
     
  
مرد

 
قلب قوی

دیده ئی یک گلوله یا تیری
که به خاک اندر آورد شیری؟
دیده ئی پاره سنگ کم وزنی
که چو از مبدأش برون بپرد
دلِ بحرِ عظیم را بدرد
درهمه موج ها شود نافذ
ای نبوده دمی به دهرآرام
پی هنگامه ي دل ناکام
مرَد، ای بی نواي راه نشین
پاره ي آن سنگ وآن گلوله تویی
که تو را انقلاب و دست تهی
می کند سوی عالمی پرتاب
گرچنین بنگری به قصه ي خویش
ننگری بعد ازاین به جثه ي خویش
وقع ننهی که هیکلت خُرد ست
پیش این آسمان پهناور
چه تفاوت اگر بر آری سر
اندکی مرتفع و یا کوتاه
نشود پهنی و بلندی تو
مایه ي عزّ وارجمندی تو
ارجمندی پس ازکجا پیداست؟
ارجمندی زقوّتِ دلِ توست
همه زانجاست آنچه حاصل توست
چو تو را دل بود ،به دل بنگر
پی دشمن بسی لجاجت کن

چون لجاجت کند، سماجت کن
مرد را زندگی چنین باید
خیز با قوّت دل و امید
شب خود را بکن چو روز سفید
خصم با هیکل وتو با دلِ خویش
خویش را با سلاح زینت کن
از همه جانبه مرمّت کن
خانه ای را که فقر ویران کرد
     
  
مرد

 
فضای بیچون

ای صفا بخش فضای پیچون
تو چه اسرار که در بر داری
دل تو دفتر ناخوانده بود
بس معمّا که به دفتر داری
گر چه با ما بنمایی پیکر
آنچنانی که نه پیکر داری
قرن ها خفته به دامان تو اند
قصه ها نادره در سر داری
گاه از خنده گل افشان گردی
گاه از گریه رخان تر داری
خون دل خورده ي از دست زمان
دیده زین روست که احمر داری
صولت و هیبت دارا دیدی
خبر از ملک سکندر داری
ما به تن خُرد وضعیفیم و نحیف
تو به تن نیروي دیگر داری
هر رقم بر زند انگشت زمان
اندر آیبنه مصور داری
آنچه نیما کند از زشت و نکو
به نهان نقشی از آن بر داری.
     
  
مرد

 
فرق ست

بودم به کار گاه جوانی
دوران روزهای جوانی مرا گذشت
در عشق های دلکش وشیرین
)شیرین چو وعده ها)
با عشق های تلخ کز آنم نبود کام
فی الجمله گشت دور جوانی مرا تمام.

آمد مرا گذار به پیریCA فرق ست
بودم به کار گاه جوانی
دوران روزهای جوانی مرا گذشت
در عشق های دلکش وشیرین
)شیرین چو وعده ها)
با عشق های تلخ کز آنم نبود کام
فی الجمله گشت دور جوانی مرا تمام.

آمد مرا گذار به پیری
اکنون که رنگ پیری برسر کشیده ام
فکری ست باز در سرم از عشق های تلخ
لیک او نه نام داند از من نه من از او
فرق ست درمیانه که درغره یا به سلخ.
خرداد ماه سال هزاروسیصدوسی وچهار


اکنون که رنگ پیری برسر کشیده ام
فکری ست باز در سرم از عشق های تلخ
لیک او نه نام داند از من نه من از او
فرق ست درمیانه که درغره یا به سلخ.
     
  
مرد

 
عقوبت

چو بی هنگام می خواند آن خروسک
گرفتش کد خدای ده، شبانه
برون از خانه اش، در لانه ئی کرد
که وقتی داشت از لانه نشانه
درآن ویرانه می خواند او که ناگاه
درآمد رو به وبردش زلانه
چه بسیار از عقوبت ها ي افزون
که گشتش لغزش خردی بهانه.
     
  
مرد

 
شهیدِ گمنام

همه گفتند مرو، اونشنید
نشود مردِ دلاورنومید
ننهد وقع به کار دشمن
کیست اینقدرجری؟ گفت که من
بعد از آن ماند خموش وکرد اندیشه کمی
او جوان بود، جوانی نو خیز
بین همسالانش چون آتش تیز
مثل آن گل که کُند وقتِ طلوع
بِه زگل های دگر خنده شروع
تا درآمد به جهان،جلوه اش بود وغرور
در کمیته چو از او صحبت بود
همه را حیرت از این جرئت بود
همه پر حرف به هر سوق ودرون:
اگر این توپ بماند بیرون
اگر آگاه کند شاه را امشب امیر!
بهم آشفت جوان گفت: بس ست
او چه کس هست وامیرش چه کس ست
همه جا خلوت و هر کار آسان
احتیاط است فقط مشکلمان
می شود روز سفید،همه خواهیدم دید
بعد گفتند: قراولخانه
ببَرد حمله چنان دیوانه
شاه کرده ست، غضب . گفت عجب!
بی جهت شاه به خود داده تعب!
ملت اندر غضب ست ترس دراین غضب ست.


صبح شد، صبح چون روی گشود
هیچ کس بر زبَر راه نبود
ابرها روی افق سرخ و دو نیم
می وزید از طرف غرب نسیم
غنچه های گل سرخ ، همه لبخند زنان
ولی امروز به ره نیست کسی
بر نیامد ز رفیقان نفسی
مثل دیروز رجز خوان وجری
نیست پیدا،نه صدایی نه سری
فقط او بود به راه،با خیالات دراز
بر خلافِ دلِ خود ،طینتِ خود
می شود بگذرم از نیّت خود؟
نه، به خود گفت، ستبداد امروز
ز هراسیدن ما شد فیروز
بگریزم من اگر ،بگریزند همه
این سیلی خورها، خصم منند
عنکبوتندهمه، برسقف تنند
چه هراسی ست ، چه کس در پی ما ست
ما بمیریم که یک ابله شا ست؟
مرگِ با فتح مرا، بهترست ازاین ننگ
نظر افکند به راه از همه جا
دید هر چیز سیه ،غم افزا
همه جا چنگ سِتبداد دراز
همه جا راه بَر اهریمن باز
از برای قجری، نصف ملت مقهور
مثل یک سنگر باقی مانده
دشمنان را ز برابر رانده
گفت:این توپ اگر گردد راست
زان ما گر بشود حامی ماست
ظهر بگذشت، به خود گفت: همت کن اسد
هیچکس نیست دراین دمَ با او
با دل خود شده او رو در رو
دید در پیش زنی ، مادربود؟
یا خیالی به رهی اندر بود؟
هر که باشد باشد،ضعفا در خطرند
بروم زود ،مبادا دشمن
زودتراو ببرد توپ از من
شوقی افتاد دراو مثل امید
رو به مقصود ورا جنبانید
چشم ها بست وبتاخت، رفت تا برسِر توپ
بود دشمن به سوی او نگران
دست بنهاده وننهاده بر آن
آخ ! ( گفتند به هم چند نفر)
آخرافکندی خود را به خطر
ولی او آخ نگفت، جستنی کرد وفتاد !
سرب بگداخته درگردنِ اوست
جثّه ي بی ثمری رو درروست
ای وطن! ازپی آسایش تو
می پذیرند همه خواهش تو
می روند از سرِشوق، تا به درگاه اجل !
دست بگشاده به خود داد تکان
مثل این که چیزی می داد نشان
نتوانست برآرد سخنی
به دهن، حقه ي خون چه دهنی
بعد خوابید چنان تخته ی بی حرکت
هر که سر داد، عوض، شهرت کرد
ولی این آتش ناگه شد سرد
سا ل ها رفته ولی او گمنام
سوی تو می دهد از دور سلام !
آی ملت ! یک دم، هیچ کردیش تو یاد؟
     
  
مرد

 
شکسته پر

نزدیک شد رسیدن مرغِ شکسته پر
هی پهن می کند پَرو هی می زند به در
زین حبسگاه سر
آواز می دهد به همه خفتگان ما
در گارگاهِ روشنِ فکر جوان ما
بیدار می کند همه شور نهان ما.

بر بام این سرای که کردش ستم گون
استاده ست همچو یکی گوی واژگون
می کاودش دو چشم
تا چهره های مرگ نما را کند جدا
از چهره های خشم
تا فکرهای گمشدگان را
که کارشان همیشه ویرانه کردن ست
وآثار این خرابی شان هردم به گردن ست
از فکرهای دیگریکسوی ترکند
تا نیم مردگان را
کافسرده شوقشان، هم از او با خبر شوند
اول به رنگ های دگر روی می کند
تردد می فزاید
در ساحتِ غبار پر از شکل جانور
تصویر آتشی بنماید
با سوزشی دگر
می سوزد انچه بینی
وز خشم، چیزهای سیه می کند سفید
آن گاه می نماید از این سقف تیره سر
یعنی دمید از پس شام سیه سحر
نزدیک شد رسیدن مرغ شکسته پر.
     
  
صفحه  صفحه 16 از 23:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

nima yooshij | نیما یوشیج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA