سال نوسیصد ونه چنان که سیصد وهشتخواهد از پیش ذهن ما بگذشتدست ما بر جبین آن چه نوشت قلب ما با زمان رفته چه کرد؟گر تو صنعت گری بُدی استادصنعتِ تو به ملّتِ تو چه داد ؟ازچه بیچاره ئی به خاک افتاد زیرتیغ تو بودی ارسر بازآن طفل فریب خورده ي خاممانده منکوبِ فکرخویش مدُامَتو یقین داری آنچه نیست چو دام دام بر راهِ افتخار توهست؟هان در این گیرودارِ لیل ونهارمی فریبد زمان ترا، هشدارکه چه حاصل شدت درآخرِ کار زان همه فکرها که کردی توتو که در کار تازه بنیادیخانه ي خویش را صفا دادیشرم بادت به نام آبادی خانه ي فکر را صفا ندهی.
زیباییچون باد صبا به دشت می کرد شتابکردش گل سرخ تازه بشکفته خطابپرسید به پاس خاطر من که چنینرنگین تر و بهترم ز گلهای قریناز ره که رسیده ئی ره آورد تو چیست؟گفت این همه را که گفتی انکارم نیستچون از همه زیباتری این برگ درازآورده ست که تا بپوشد رخ بازاز خلق مبادا که گزندت برسدرنجی زطریق نوشخندت برسدهیهات بدو گفت: نیاوردی هیچجز فکر کجی برای من پیچاپیچپُر گشت از آوازه ي من گوش جهانزیبایی و نکویی نماند به نهان.
روز بیست ونهم روز بیست و نهم اردیبهشتازهمه روز بتر یا بهترهست با گردش هر لحظه ئی اوچشم سر، چشم تن من بردَر.تا رسد مهمان هرجاست درَیزن! درخانه عبث باز مکنچو جوابی نه به پرسش بینیپس دربگذروآواز مکن.آشنا دست مکن با چیزیکز صدائیش نباشد آزارچون گریزد به صدا، بس که لطیفخانه را خلوت با او بگذار.برگ سبزی و کف نانی خشکزود بردار به سفره ست اگرژنده ریخته گر در کنجیسوی آن پستوي ویرانه ببر.من نمی خواهم مهمان داندکه ندارست ورا مهمان دارشري* کوچک را با من دههر چه را یک دم خاموش گذار.خط به خط سایه زهر سایه کنونمی کشد چهره ي اویم دربَرهرچه کاهیده به هرج افزودهکه نماید به پسر، شکل پدر.از پس این همه مدت او بازهمچنان ست و بدان شکل که بودپدرم پیرنگشته ست هنوزسفر او را ننموده ست عنود.شکل او نرم گرفته ست قرارسینه ي پهنش با شانه به جنگبا همان سبلت آویخته اشبا دو چشمان خوشِ میشی رنگ.می برد دل زره سینه ي منمنش آن مرغ پرانیده زدستهمه آغوشم و تا کی بوسدبسته ام چشم ولبم بگشوده ست.به لبانش لب من آمده جفتچو به دل آرزوي دیرینهبه هوایی که کُنم یا نکنمجفت با سینه ي پهنش سینه.می برد دستم تا گیرد دماغخبر ازدستش دردستم گرمپس نگاه من غرق ست دراواندرآغوش ویم خامش ونرم.ندهد دل که ز مَن دور شودندهم ره که ز راهی برودچون خیالی که درآید دردلاگراز راه نگاهی برود.زن! نگفتم در خانه مگشاتا بیابد اوهرجاست درَیهیچ وقتی نه فراموش کندپسری را پدری یا پدری را پسری.
دیهقانادیهقانا ! نبری جای بدر از برِ دهاز به یک جای بماندن، نشوی آزرده؟سخن از بهرِ فریب تو فراوان گویندناتوان مردم از شهر به تو رو کردهتنگ تراز قفس شهر ندیده ست کسیچه حدیث آن پسر از تنگ قفس آورده؟مردگانند به تنگ آمده از تنگي جایاین بخیلان که برون ریخته اند از پردهاز پی ره زدن توسوی ده آمده اندمن به تو گفتم این نکته به جان فرغردهچه سخنشان نه دروغ ست که شاید شنویپس نفور آوری از خانه و جوشی بردهشاخ در موی وفروهشته دمی چند نگربر سر مردم بی پشت ودمی سرکردهآبشان مُرده سخن های گزاف وبه فسوسخونشان خورده خورش ها وترید آوردهمانده سر کنده زبدکاری خلقی که نکردبهر گوساله ي بیمار گدایی چردهبرده در وقت که بینند یکی را خواجهخواجه هنگام که یابند یکی را بردهبا همه این تبهی بهر تباهِ تو بکا رتا چه در گوش کنیشان به تو روی آوردهپاسخ آنچه شنیدستی یک حرف بگو:صد به شهر اَرزد، یک روز بهاران در ده.
دودبر سر بام روستایی مامی جهد دودی از ره رُوزَنحلقه حلقه بهم کشد زنجیراز همه بند بند نازک تنپهن سازد ز ره به سینه ي خودمی خورد بر تن خیال شکنمی کند خُرد آنچه در دل اوستمی دهد ارتباط با دلِ منپس از آن راست کرده قامتِ خودمی پرد، بال هاش بالِ زغنمی سپارد به دست باد، خبرمی شود محو، مثل فکرِ کهن.
در پیش کومه امدر پیش کومه ام در صحنه ي تمشکبیخود ببسته ستمهتاب بی طراوت لانه.یک مرغ دل نهاده ي در یا دوستبا نغمه هایش دریاییبیخود سکوت خانه سرایم راکرده ست چون خیالش ویرانه.بیخود دویده ستبیخود تنیده ست«َلم» در حواشی«آئیش»باد از برابر جادهکانجا چراغ روشن تا صبحمی سوزد از پي چه نشانه.ای یاسمن تو بیخود پس نزدیکی از چه نمی گیریبا این خرابم آمده خانه.
خوشی منمرا زِهرچه نکوست در جهان پی آنبه طیب خاطر روشن مدام کوشیدنخوش ست مثل بهائم گریز از رهِ شهرچو رود از پی کهسارها خروشیدنشبِ دراز نشستن به صحبتِ یارانبه یادِ رفته وذکرِ گذشته جوشیدنزنان بیخته با گندم سیه خوردناز آبِ چشمه ی کوه «کلار» نوشیدنشکار کردن و کار وکتاب وگوشه ي «یوش»چنان که زیبد برمرد ساده پوشیدنبه کوه، بانک دلاویز زنگ های رمَهز مبدائی که نباشد عیان ،نپوشیدنبه نغمه ی طبری خواندن و برابر آندر گشاده ي فرسوده، گاو دوشیدن.
خرّیت بیچاره خرک، دید درآن گوشه ي دستفیل آمد و آسان زسرِ آب گذشتدانست چو در پی سبب جستن شدسنگینی او باعثِ بگذشتن شدیک روز که باراو بسی بود وزینافتاد در آب و بود غافل ازایناول بارش ریود آن سیل مدیدوانگه وی را فکند و در ورطه کشیدگفت: ار برهم بیایم از آب مفرفیلی نکنم ،هم آنچنان باشم خراز بار وزین کس نجویم سودیسنگینی ذاتی ست که دارد بودی.
خاطره ی مبهمدر دفتر من به روی اوراقِ زیادسطری ست که نوشته با خطی نوعِ دگرآن سطر به بر نه حرف دارد نه نقطاز بهر ادای معنی خود، نه صوردارد در بَر هرآنچه دارد به دروندارد به درون هر آنچه دارد در برای بس که بر آن می نگرم من حیران بین من و اوست پرده ئی پیش بصرمی بینم و هیچ دم نمی آرم زدمی خوانم ونشناخته کس از چه گذرداریم بهم هزارها راز و نیازبا من دارد هزارها نفع وضرراین سطر عجیب به دفتر من باشدیک خاطره ي مبهم اما دلبر.
خاطره ی «اَمزَناسَر»دره ي « یاسَل »تنگ ست و پرآبدره ي « کام » ولی خرم تر« اَمزَناسَر» درّه، بیش ازهردوستتنگ وپنهان به میان دو کمَروحشت افزای ترازهردرّه ئیکه گذرگاهش درهرمنظردرزمستان ها مأوای پلنگفصل تابستان جنسی دیگربر فرازِ کمَرش جرّه عقابآشیان ساخته و کرده مقرکاجِ وحشی سر برَ کرده زِسنگدوراز دسترس نوع ِبشررنگ خاک آن خونین وبنفششکل هر سنگش یک گونه صورآب آن زمزمه بر پا کردهمثل ماری پیچان برسبزه ي ترَراه باریکش خطّی که خیالبکشد در دل ظلمت به سحراین درّه مهدِ من ست از طفلیآشنا بوده مرا و معبرمن به هر نقطه ي آن روز وشبانبوده ام همرَه وهمپای پدردَره ي خامش وخلوت، دَره ئیکه کسی را نه از آنجاست گذربه جز آن نادره چوپانِ دلیرآستین پاره و چوخا در بَرحلقه ئی از نمِد فرسودهبدل ازکهنه کلاهش بَر سَرموی ژولیده شده چوب بدستسگِ او از عقبش راه سپرمثل این ست که می گوید: کوآن که ازخانه ي خود کرد سفرآن که از نَسل و تبارِ من بودمثل یک روح که دو پیکرآه ! ای کاش از آن درهِ ي تنگمی گذشتم من یک بارِ دگرمن صدا می زدمش از نزدیکاو به من بانک همی داد از بر.