خارکن پشتش از پشته ي خاری شده خمروی از رنج کشیده درهمخسته وامانده به ره خارکنیشِکوهِ ها داشت به هر پنج قدم: ای خدا بخت مرا پایان نیست حرفه ی شوم مرا سامان نیستپیرم و باز چه بختِ دنی ستکه نصیب چو منی منحنی ستکار من خاربری، خار کنینیست این خارکنی، جان کنی ست رشته ي جان من ست اندر دست نه رَسن، رشته ای از طالع پستتا شود گرم تنور دگریبخورد نان تا بیدرد سَریسرِ من گرم شوداز خورشیدمن خورم خون دل از خون جگری منم وسایه ي من ناله ي من شومي کار نود ساله ي منروز هر روز به هنگام سحرشَوم از خانه ي ویرانه بهِ دَرتا گهَ شام به زیر خورشیددره ئی خشک مرا گشته مقر هی کَنم ریشه ي خاری به کلنگ هی کُنم با کجی طالع جنگخرّمی پاک زمن بگریزدچکّه چکّه عرق ازمن ریزدتا یکی پشته فراهم سازممرگ بر گردن من آویزد با هزاران تعب پیچا پیچ پشته ام چند خرَند آخرَ؟ هیچای شَود نیست، بماند ویرانهر تنوری که ازاین پشته درآنبی من آتش بفروزند و پزندقرصه های شکرین و الوان نیست نان، پاره ئی از قلب من ست زهرتان باد، چو اندر دهن ستنظم این ست و ره دادگریکه مرا کار بود خون جگریدیگری کم دَوَد و کم جنبیدسود ها یابد بی درد سری لیک در معرکه ی کوشش و زیست سود من گر برسد، نظم آن نیست؟
حکایتبا جاهلی و فلسفی افتاد خلافی چونان که بس افتد به سر لفظ کرانههر مشکل کان بود برآن کرد جوابی مرد از راه تعلیم و نه علم بچگانهدر کارش آورد دل از بس شفقت برد بر راهش افکند هم از روی نشانهخندید به سخریه براو جاهل و گفتش هرحرف که گویی همه یاوه ست وترانهدر خاطرش اقتاد ازاو مرد که پرسید تومنطق خواندستی بیش و کم یا نه؟زین محبت حرفی زکسی هیچ شنیدی یا آنکه تورا مقصد حرف ست وبهانهرو بر سوی خانه ببرد کور اگر او برعـــادت پیشین بشنـــاسد ره خـــانهجوشید براو جاهل: کاین ژاژ چه خایی؟ بخـــشید بــر اومــرد زهــی منطقیــا نهگویند:که بهتر زخموشی نه جوابی ست با آن که نـه بـا مــعرفتش هست مـــیانهما را گنهی نیست به جز ره که نمـودیم پیداست وگرنه نیست در این راه کـــرانه.
حبابخواستم تا ببینمش در روی گشت طوفان بپا چنان که مپرسخواستم تا زجا تکان گیرمخورد چونان جهان تکان که مپرس. خواستم از کبود چشمی اماندل به گرداب بی کران آمدبرد هرموج ازهر رهی به رهی آنچنانی که ره به جان آمد. خواستم تا رهم ز ورَطه که بودلاغری ماند وساحلی خاموششبی و قایقی نشسته به خاکرفته ئی محو و مانده ئی مدهوش.خواستم تا حساب دانم از اینیک حباب فضول از جا خاستقبّه ئی بست و گنبدی بر کردرنگی افزود و نقشه ئی آراست. خواستم تا به فرصتِ باقیشرح این داستان بگویم بازدر دماغم فضول نقشه ي خودبست تا میل او بجویم باز. بود آری حبابی آنچه که بودگر به بیداری ئی وگر درخواباوّل از باد خنده ئی بشکفتآخراز بارِ گریه رفت برآب.
جامه ی نویکی جامه آن مرد خیاط دوختقضا را تن صاحب جامه سوختچو شد ا وستا جانب مسکنشبپوشاند آن دوخته بر تنشبنالید تن سوخته از نهاد:که جامه چه بد دوختی اوستاد!دمی چند بر وی ملامت گرفتبدو گفت اُستا:« نه جای شگفتبود جامه ام گر چه خوش دوختهخشونت کند در تن سوختهشود مایع ي عیب بسیار منز عیب تو باشد اگر کار کار من»
جامه ی مقتول وقتی که کین و فتنه تمام ست و جنگ نیستسرباز رفته ناله ئی از قلب تنگ نیستحتّی صدای لغزش یک پاره سنگ نیست وقتی که قتلگاه چنین خالی ست وسرد هرگوشه نشانِ زمانی ست پُر ز دَردوقتی که برف جامه ي هر بوته ی خار هستاجساد کشتگان وسط خار زار هست.یک خطّه ابردر افقِ تنگ و تارهست وآن نیز رفته رفته شود محو و ناپدید می زیبد آن زمان، سوی این بسته بنگرید:ازدوردر مدارِ نظر شکل مبهمی ستنزدیک ترنشانه ي خونین ماتمی ستاین بسته ژنده جامه ي پیچیده درهمی ست این جامه دارد از دل یک بینوا خبر آن بینوا که دارد به جنگ وجدال سرازچه نگاه خلق براین جامه سرسریست؟هرلای آن زحاصل جنگ و جدال دَریستپیچیده گشته در وسطش قلب مادریست سرباز رفته می دهد از ره بدان سلام مادرازآن میانه فرستد بدو پیام
تسلیم شدهشده ام فرد و گشته ام تسلیممثل یک شاخه در کفِ امواجبرده هنگامه های صعب والمبرگ های مرا گِه تاراج مانده ام هرکجا تن یکّهیکّه ام حال دربلا دیدنگرچه بی بضاعتم زان ستکه جهان با بضاعت ست زمندزد من اغتشاش دوران ست نگذرد هم زشاخه ای دوراندورشد آن گل شکفته ي مندورماند ازمن آشیانه ي منراز ها ي همه نگفته ي مندیدی ئی قلب بد بهانه ي من که زمانه چه فکردرسَرداشت؟تا من ازاصلِ خود جدا شده امدمی آرامی ام نبوده به دَهرطالب رنج و ماجرا شده امکرده ام از شکفتن خود قهرمانده ام با زمانه در تردیداینک ای موج های بی آرامببریدم به سوی دور تریننقطه های نهان که یک ناکامبتواند درانزوای حزین . دورتر ماند از خلاصی خویش
پسر نان نمی داد به مادر فرزندشکوه ازوی برحاکم بردندگفت حاکم به پسر: واقعه چیست؟برهان گفت : مرا واقعه نیستگفت او را: برهی یا نرهینان به مادربه چه عنوان ندهی؟داری ازخرج زیاده؟ـــ دارماز چه رو می ندهی؟ ـــ مختارم. این سخن حکمروان چون بشنفتبه غضب آمد و درهم آشفتداد در دم به غلامی فرمانبه شکم بندندش سنگِ گرانپس به زندان ببرندش از راهبنهندش که برآید نه ماهنگذارند فرو کرد این سنگتا مگر آید از این سنگ به تنگ. بانک برداشت به تشویش پسرکه: ازاینگونه سیاست بگذرتا به نه ماه بُنِ سنگِ گرانبه خدا نیست مرا طاقت آنگفت: چونی که تامل نکنیخرج مادر تو تحمل نکنیپس چِسان کرد تحمل زنِ زارتا به نُه ماه تو را بی گفتار؟
بهار بچه ها ، بها ر!گل ها واشدندبرف ها پا شدنداز رو سبزه ها از روی کوهسار بچه ها، بها ر!داره رو درختمی خونه به گوش:«پوستین را بکنقبا را بپوش» بیدار شو، بیدار بچه ها، بها ر!دارند می رونددارند می پرندزنبور از لونهبابا از خونه همه پی کار بچه ها، بهار.
به یاد وطنمای «فراکش» دو سال می گذردکه من از روی دلکَشَت دورمنیست با من دلم ز من بپردکه چه سوی تو بار مهجورم. من دراین خانه های شهر اسیرهمچو پرّنده در میان قفسگوئیا دزدم از بسی تقصیرشده ام در خور چنین محبس. بد تراز دزد می کنم باورکرده ام هر گناهشان را فاشچو پرنده به هر طرف خود سَرخوانده ام ،خواندنم بود پرخاش. می هراسم زهر چه دیوارستچه کند با هراس خود شاعر؟شاعری کاین چنین گرفتارستباشد اندر گریستن ماهر. این همه هیچ ای «فراکش » مندور ماندن ز روی تو سخت ستدوریت کاسته ست ز آتش منچیست این بخت،مرگ یا بخت ست؟ می رسد چون نسیم های بهاردامنت می شود سراسر گلمی کشی سوی خود ز راهگذارهر پرنده:چه «زیک» و چه بلبل کوه خرم ! «فراکش» محبوبملجاء فکرهای تنهاییکه همی ایستد بسی محجوببر سرت آسمان مینایی. من که با فکرِ نافذ و باریکخلق را هر زمان بپیچانمپس چرا کمترم ز بلبل و«زیک»غم فشرده ست روی خندانم؟ کوه! با آن همه نعایم وجودبا چنان میهمانی عامینَبرَد پس چرا ز روی تو سودشعر بینوا ي ناکامی؟ سهم من دور ماندن از آنجاستبی نصیبی زهرچه جانبخش ستوطنم را ببین که از چپ و راستچه نهان پرور و نهانبخش ست. باشد آن گونه ئی که می خواهداز صدای من وز شکلم دورگر چه هردم زجانِ من کاهدگنهش نیست، خود شدم مهجور.وطنم را همیشه دارم دوستبا وجود تمام بی بهرینرسد سوش تا جهان بد جوستدست یک فتنه، پای یک شهری.
به رسّام ارژنگیرفت از کلبه برون اَنگّاسیشمع دردست پی دیدن ماه!پیش آن شمع ز تیره نظریماه می جست برین سقف سیاه!کرد چندان که نظر هیچ ندیدماهِ تابان و کشید از دل آهگفت:« امشب مهِ گردون مرده ست»گفتمش:«ای برتوماه تباهپس این پرده ز انوار وجودماه هاست فروزان خر گاهلیک با روشنی شمع خردگر نبینی مهِ روشن چه گناهمرد را تا نبود بیناییچه گهر در نظر وی چه گیاههمچو آن کور دل کوته بینهمچو آن هرزه درای بد خواهکار استادِ مهین ارژنگیبیند اما به نگاهِ کوتاه»