بشارت ای ستم دیده مرد! شو بیداروقت نحسی قرن ها برَ بادنحسی بخت این زمان بشکستبه گدایان همه بشارت بادبخت بد خفته ست و مدهوش ستتا به خواب اندر ست این شیّادزود خیزید وچاره ئی سازیدتا کَنیدش ز بیخ و از بنیادجنگ امروز حامی ضعفا ستهر کجا می رود زَند فریاد« کای اسیران فقرو بدبختیبه شما رفت ای بسا بیدادجانتان زین فسانه ها فرسودداد ازاین شهرواین صناعت دادچند باید نشست سُست و خموشبندگی چند با دلِ نا شاداز زمین برکنیَد آبادیتا به طرح نوی کنیم آبادبه زمین رنگِ خون بباید زدمرگ یا فتح، هر چه بادا بادیا بمیریم جمله یا گردیمصاحب زندگاني آزاد...»فکرآسایش و رفاه کنیموقت جنگ ست رو به راه کنیم
با قطار شب وروز در نهانخانه ی روزان وشبان دلسرد سخنانی برجاستسخنان ست آریازنوای دل افسای تن بیماریزیردندانه ي فرتوت شب تیره هنوز با قطار شب وروز. لخته ي دود بیابان گذریهمچنان می گذردوز دروبام وشکاف دیوارراه بیرون شدن ازخانه هرآن حرف نهان می سپرد. با قطار شب و روز.که شبان کج وروزان سیه غافله رامی دهد با هم پیوندگوش من مدفن آن حرف نهان می ماندنه به دل خوش آیندوبه منقارقوی پنجه اش آن حرف نهانآشیان با رگ من می سازدوززبان دل من می آیدهرزمان قدرت اندوزگرچه ازمن بدراو با قطار شب وروز.من چه خواهم گفتنکه چه گفتند دو بیمار به همگفت:« آن آهوی خوش»گفت:«رمید»گفت:«آن نرگس تر»گفت:«فسرد»
ای عاشق فسرده..برپای بید سبز نشسته تمام روزافکنده سر فرود چنان شاخه های بیدبود از برای عشق دلازار خود بسوزهرکس صدای گریه اش از دور می شنید ای عاشق فسره! بخوان زیر بید سبزوین دم نهفته در طرفی آب جویبارمانند او به گریه صدایش بلندترسیل سرشک خونین از چشم او نثارمی کرد در درون دل سنگ هم اثر ای عاشق فسرده! بخوان زیر بید سبزای بید سبزرنگ نگون سر، محبوب عاشقان!عشاق را به سایه ی کمرنگ تو پناهاورا گناهکار مخوانید! از هر بدم که کردبخشیدمش، ندارد آن بینوا گناه ای عاشق فسرده! بخوان زیر بید سبزای نا سپاس عهد شکن را، بد مهر وبیوفامن می کنم ملالت در دل به هر جا وهرزماناو گویدم که از من آموز رفتار عاشقیبهر حریف دیگر بگشای بازوان ای عاشق فسرده! بخوان زیر بید سبز
آوازِ قفسمن مرغک خواننده اممی خوانم من، نالنده امپر ورده ي ابر و گلممی خوانم من ، من بلبلمافتاده هر چند از هوشدر عشقه های سیاهیک شب که می تابید ماهدستی به من زد دوست مناز آن زمان در هر دمنمی خوانم آواز قفس.
از ترکشِ روزگار تا داشت بر سرما زمانه غوغاتا کینه بُد از رخش هویداتا بود هوای انتقامش. یک تیر به ترکشش نهان داشتآن تیرهزارها زبان داشتبگرفت زمانه اش سرِ دَست. آلوده به زهر مرگش آنگاهکردش زهرآنچه خواست آگاهپس چند دگر بیازمودش. هرجای فرشته بود مغلوبدیوان پلید اندرآشوبدر قصرتو بود رقص وآواز. حق بود به راه ها گریزانمی داد نشان آن پلیدانمی ریخت زچشم ها گهرها. دائم چو دل زمانه می سوختچشم ازسرِ کین به آن نشان دوختآن تیرکه داشت پس رها کرد. زان شستِ پریده از سرِ سوزآن تیر منم، منم که امروزآئین من ست، جنبش من. گر زوزه ي دشمن جهانخورسازد همه ي فضای را پُرهرگز نشود خروشِ من کم. گراز همه جا غبار خیزدبر راه من و به من بریزدبرمن نشود طریق من گم. آن تیر جهنده ام که چون بادگردیده رها زشستِ استادشگشته زنخست با نشان جفت. اینگونه بپیچم و بپرّمهرجای ببندم و بدرّموز راستیم مرا مدد هست.
ابجدلعنت به هر چه هستاز (تا) ز(خ) ز(میم))از (شین) گر اسم آورم از اواز (یا) ز(ط))از (راست ایستاده الف)از(نون)لعنت برآن چه او بسرشته ستابجد، ز صبح دیرداده خروس منبانگ سفرابجد زجای خیزاینک از این مکاشفه بگذر
مقدمه بر خانه ی" سریویلیاین شعرهای آزاد، آرام وشمرده و با رعایت نقطه گذاری و به حال طبیعی خوانده می شوند، همانطور که یک قطعه ی نثررا میخوانند.سرویل اسم دهکده ایست در "کجور" نزدیک به "هزارخال"،این دو کلمه از دو جزء ترکیب شده است : سری(خانه) و ویل (محل).سریویلی شاعر، با زنش و سگش در دهکده ی ییلاقی ناحیه ی جنگلی زندگی می کردند، تنها خوشی سریویلی به این بود که توکاها درموقع کوچ کردن از ییلاق به قشلاق در صحن خانه ی با صفای او چند صباحی اتراق کرده، میخوانند، اما دریک شب طوفانی وحشتناک ،شیطان به پشت در خانه ی او آمده امان می خواهد.سریویلی، مایل نیست آن محرک کثیف را در خانه ی خود راه بدهد و بین آنها جروبحث در میگیرد، بالاخره شیطان راه می یابد ودردهلیز خانه ی اومی خوابد وموی و ناخن خود را کنده، بستر می سازد، سریویلی خیال می کند دیگر به واسطه ی آن مطرود ، روی صبح را نخواهد دید.به عکس، صبح ازهرروز دلگشاتر درآمد ، ولی موی و ناخن شیطان تبدیل به ماران و گزندگان می شوند و سریویلی به جاروب کردن آنها می پردازد، او همینطور تمام ده را پراز ماران و گزندگان می بیند و برای نجات ده می کوشد.دراین وقت، کسان سریویلی خیال می کنند پسر آنها دیوانه شده است و جادوگران را برای شفای او می آورند،باقی داستان جنگ بین سریویلی و اتباع شیطان و شیطان است.خانه ی سریویلی خراب می شود و سال ها می گذرد . مرغان صبح ، گل با منقار خود از کوه ها آورده خانه ی او را دوباره می سازند .سریویلی دوباره با زنش و سگش به خانه ی خود باز می گردد. اما افسوس دیگر توکاهای قشنگ در صحن خانه ی او نخواندند و او برای همیشه غمگین ماند.نیما یوشیج خانه ِ سریویلیساکنین دره های سردسیر کوهساران شمالآن زمان در حال آرامشزندگی شان بود.وز فریب تازه ي زشت بدانگیزانَفکرت آنان نمی آشفت، از این روبود درآن جایگه سرگرم هر چیزی به کار خود.از پس برگ درختان به هم پیچیده، آهستهرنگ دل آویز خود را آفتابمی پراکند و شبان نم گرفته در مه دایماز فراز کوهساران، تیرگی شان راخامش و بی همهمه، روی چمن ها پخش می کردند.سریویلی، آن بیگانه شاعر بومی همکرده خو با زندگی روستایی در وثاق خودزندگی می کردشاد و خرم.صحن دلباز سرایش بود پُراز سرو کوهی و زعشقه های بالا رفته بر دیوار و بام اوگلبنانی که، ز جنگل های دورادورتخم آنان راخوش نوایان بهار آورده بودندو آن زمان که ابرهای پر رطوبت بر سوی آن جایگاه رو کرده بودنددر چمن زار سرای اوتا به دلخواهش برآید کار، بپراکنده بودنددرگه پائیز، چون پائیز با غمناک های زرد رنگ خود می آمد بازکوچ کرده ز آشیان های نهانشان جمله تو کاهای خوش آوازبه سرای خلوت او روی آوردهاندر آنجا، در خلال گلبنان زرد مانده، چند روزی بودشان اتراقو همان لحظه که می آمد بهار سبز و زیبا، با نگارانش به تن رعناآشیان می ساختند آن خوشنوایان در میان عشقه ها.با نگاه مهربارش سریویلی درهمه این جلوه ها می دیدیک به یک را در مقام جلوه می سنجیدخوب می کاوید چشمانشآن دلاویزان رنگین راآن دلاویزان برای اوساز می کردند نغمه های شیرین راو از آن ها سریویلی را به دل می بود لذت ها.گاه زیر شکل شمشیر و کمانی کز دلاور پدرانش بُد نشانیو به روی تیره ِي سبز کهن دیواری آویزانبود آن خلوت گزیده گرم کار شعر خوانیدر تکاپوی غروب آفتاب روزهای دلگشاده گاهبود ناظر سوی گاوان، وقتی از راه چراگاهبا سر و شاخ طلایی شانسوی ده برگشت می کردندمی شنید از دور با صدها صدای مرد و زن مخلوط بانگ زنگ هاشان راهمچنین می دیدشان درزیر گرد راه پیداآنچنانی کز درون خرمن آتشبگذرد تصویرها کمرنگ و دلکش.لیک پیش آمد چنین افتاد و آمد اینکه شبی سنگینآمدش بر پشت درمانده در ره حیله جویینابجایی از پلیدی های خاکی زشت تر بنیاد و روییتیرگی را بود درآن شب مهابت حیرت افزامثل اینکه جانورهای زمینی رادر رسیده ناخوشی هاکه کنون از هم گریزانندوز جدارآسمان های کبودی ها سیه کردهروشنان را می شتابانندیا گسسته ند از تن گیتیسربسر پیوندهای ظاهر و پنهانهیچ جنبنده نه برجا در ره جنگل بماندههرچه از هرچه شده، رانده.از شبی اینسان نه پاسی رفتهز ابرها برخاست غوغاهاآسمان شد خشمگین گونه به ناگاهانو زمین سنگین و پر توفانباد چُست و چابک و توفنده بر اسبش سوار آمدهمچنان دیوانگان تا زنده سوی کوهسار آمددر همین دم سیل و باران ناگهان جستنداز کمین گه شانو نه چیزی رفته بود از اینکه چنان غرنده اژدرهاگشت غرّان رود وحشت زاکرد آغاز سر خود هر زمان بر سنگ کوبیدناز میان درّه ها سنگ و درخت و خاک روبیدنوز ره صدها دل آرا دیه ها بام و درو دیوارها کندن.آن مزّور کرد با درآشنا چنگال و ناخن های خون آلودپس به چنگال و به ناخن کرد آغاز خراشیدنوآنچنان کاندر بلایی سخت می زیبدسوزناک و دلنشین بگرفت نالیدن :« ای سریویلی! یگانه شاعر قومی که با ببَرند در پیکارو همه مهمان نوازان بنام اند و جوانمرداناین جهان در زیر توفان وحشت آور شدهر کجای خاکدان با محنت و هولی برابر شدخانه را بگشای دردر رسید از راه های دورت اکنون خسته مهمانی» سریویلی گفت : « خرسندملیک پیش خود از آن مکار وحشتناک می خندمعجبا ! که مردم آن شهر های دوردوست می دارندگوشه بگرفته کسان را،و هنوزم می نمایانند با من مهرشان باشداین زیک رنگی نشان باشدیادشان باشد ولیکنآن زمان که از پلیدانداستان ها کهنه می خواندندو به پاس خاطر آنانمی پسندیدند خوب و زشت یکسر داستانشان رادر همان هنگام کز من بود سوزان تن در آتشو به لبخند تمسخر چشم بودم بر فساد کارهاشاندست می یازید طرّاریاز پی آنکه بگیرد رنگ دستش، بردم طاووسبا وجود اینکه بودش رنگدان در پیشیادشان باشد که آنان کور دیده مردمی هستندکه نمی جویند هرگز روی گلشنکه نمی خواهند تا بینند پژمرده چراغی رازیر بام کهنه ي ایشان شده روشنلیک اسم از گلشن و وصف از چراغی را شنیدههمچنان گرگی رمیده یا چنان خوکی دویده »بس بدون هیچ تردیدی سریویلیاز ره سوراخ های در به هوش خود توانستبشناسد آن بدانگیز جهان رادر سرشت تیره ي او خواند فکرت های سنگینِ زیان را :« وای بر من ! جنس مطرودی زیان آورمی نماید مهر با من، درشبی اینگونه توفانیمی رسد زی من به مهمانیمثل اینکه بامی از بامم نه کوته تر بدیدهزین سبب ازهرکه ببریده به سوی من دویدهمی کند ساز این سخن های گزاف خودبا شگرفی ها که شاید، لیک کس را نیست باورتا نشاند گردم از خاطرمن شریک و همنشین تیرگان این جهان هستمخانه پای این ددان هستملانه ي مرغ سحر خوان، لیک جای دستبرد روبهانمهر کدامین شان زهرجا مانده سوی من دوانیدهبه هدر شد آه ! آن گوهر کز امیدیبر جبین صبح روشن داشتم هر دم نشانیده !راست آمد آن سخن هایی که می گفتند:(« زندگانی سریویلی سیه خواهد شدن آخر زکار حیله جویانی » جادوگرهایی که در آن کوه های دورشان جای ستو به شب از شعله های بوته ي اسپند سر مستندبیهده حرفی نمی گویندگرچه غیراز بیهده چیزی نمی جویندآن جماعت چون زنان جوکیان خانه بردوشبا نخودهایی که می چینندزندگانی های مردم راخوب یا ناخوب می بینندوز گذار سوزنی آویخته با پنبه یی بر آبدر بطون دردناک زشت این غرقابحدس هایی شان بود دیگرگرچه نگشایند با کس رازبا کسان آنان نمی گردند هم آوازلیک لذت می برند ار بر زبان آرندکه به چه هنگام می ماند چراغی تیره »آن زمانی کز پس دیوار آن مطروددید بر راه جواب سریویلی بودسریویلی باز با خود زیر لب می گفت :« من پس از این بایدم زی کوه های دورتر رفتناز مکانی که ددی شد آشنا با آن بدررفتنتا چنان ماران که از کار نهیب باد و سرمامی خزند اندر زمستان در شکوبه های نا پیدادل شکافم خاکدان را از پی راه رهایی یافتنبعد ازاین باید( دور از جای و مکانم ای دریغا !)زیر سایه ي غم انگیز کرّادی درد سرآور نشینمتا غرابی خواندم غمگین و زشت از پیشدر غروبی رنگ مرده، منیاد آرم قصه ام را خامش و دلریش »« ای سریویلی عجب ! هرگز مدارزیر بارانمزارو نالان اینچنین مگذار!غم فزا می گرید این گردونمی گریزد هر که درهامونمثل اینکه اهرمن روییمی کشد هرچیز از سویی به سوییریشه های بس درختان کهن پیچیده اندرهمپیش این سیل دمانمی جهند از سنگ بر سنگیمثل اینکه اژدهایی سخت غران را به دنبالند مارانی به تن رنجهاز چه روی این سان حکایت هارو ترش داری چرا با چاکرانت ؟هیچکس از میهمان نورسیده دل مبرّیدهگرچه از وی نابجایی دیده یا روزی جفایی یافته، زشتی شنیدههر که می گوید : گرامی داشت باید میهمان را »سریویلی گفت: « اما من زهر که دل بریده ستمگوشه یی را به هوای خود دراین گیتی گزیده ستمشوق صحبت بود مرغی، این زمان پرواز کرده سوی بیغوله پریدهمادرم یک شب مرا دیدکه زخواب آشفته جَستمدست چون برمن بیازیدآه برزد گفت با خود:این پسر بیرون شد از دستماو شریک و همنفس با مردمی دیگر شود آخردیگرم از او نخواهد گشت اجاق تیره روشنپیش چشم او چو گلخن می نماید روی گلشنوآنچنان شام سیه، این روزگاران !این سزای آنکه در تیره شبی جادوگری را تیره گردانید فانوسپس گذشت از راه بیشه با شعاع ناتوان پیه سوز خودآن زمان که تیره ی شب رنگ بر بال غرابی زشت تر می بستو غربان دگر را بال و پرها بود برهر سو گشاده »« با همه اینها که بنمودیای سریویلی !تو نکوکاری، نکوکاراناز پی درمان بیمارانبارِهرسختی کشیدهروی بس منفور دیدهحرف های این جهان و زشتی کردارهای آن چه می ارزدکه به دل مرد نکوکاری از آن لرزد؟ره نوردی یا به راه خود شود لغزان؟وانگهی تو از تبار کوهیان و باسرشت تو جوانمردی ست توأمهیچوقتی با جوانمردان نه مردِ کُه نشینی راست دلسردیهان، ای ارواح نیکوکار پنهانی!خانه های میزبانان رااز نگاه پرُ زمهر خوددلگشا دارید و نورانیتا شناسد هر کسی شانبیشتر آثار مهر و مهربانی رابا نگاه و با صدای گرمشان دمساز دارید !هان. بر سرشانسایه بان ها بر فرازید از پر مرغان دریاییتا به یاد خنده های یک بهار شادمان آینداز شعاع آفتاب تافته از پشت برگ تیره ي لادنروی گلهای دگر دیگر صف گستردنی ها گسترانید »سریویلی خنده یی سرد و پُراز معنی بدو بنمودبر رخ آن حیله جوی فتنه در نگشودگفت : « هرگز کس نبیند خانه ام را بر رخ هر ناشناسی درگشودهکس نبیند یک تن از آنان سوی من رو نمودهمن نمی خواهم شوم با هر کجی آلودهخاطرم ازعیب جویی شان نیاسوده وگر آسودهمیهمان راندن بسی خوشتر که بد را میزبان گشتنممسکی به کز کرم با تنگ چشمان همزبان گشتنوز ره آنان به دل پروردن امید بهی رامن نمی خواهم شوم با ناروایی جفتتا نکو گویندم از خویی خوش و نیکویا ملامت نشنوم کز بهر چه روی از کسان بنهفتزشت می دارم دمی گر کُشته ماند در وثاق من چراغمتا شبی دستی برآید با چراغی در وثاقمدل بدارم خسته تا از حرف بدگویی شوم رسته.من سخن های بد و نیک همه خامان این ره را شنیده ستمآن کسان را کز رسن بالا شده بر سوی بامیپس چنان دانند کز آن بر فلک بالا برفتستد، دیده ستمدر درون شهر کوران دردها دارم زبیناییهمچنین هرگز نخواهم در میان بوق، بیهوده دمیدنتا بدانندم کسان اکنون رسیده ستماین شتاب خام زیبد کودکان رامی رسد زی منزل خود کاروان یک روزاز پی چه خسته کردن، کاروان را؟آه ! من خوی جهان و زندگی را می شناسم:بیهده شادم گراز روی خیالم می هراسمزندگانی تیره یی هست از شبی و روشنی از صبح فامیجلوه ي هرگونه اش از گونه ي دیگرچه ولیکن در سرانجام ؟تیز پای سرکش این زندگی راکوسواری تا بدارد رام ؟کشته ام بسیار در دل آرزوها راپس به روی کشته های آرزوهاپیکرانی چه دل آرا !با دگرسان زندگانی، زندگانی می کنم منزآنچه روزی در پی اش می رفتم، اکنون می گریزممن بدان حالت رسیده ستم که با خود می ستیزم »گفت آن مطرود :« هم ازاین رو بودکه به سوی توروی آوردمدر شبی اینگونه توفان زاکه جهان را شد زهم بگسسته گویی یکسره رگ هاهم ازاین رو بودکه، به امید تومن به دل امید بودمدمبدم برهرامید زنده ي خود می فزودمتا سوی تو آمدم، در سرفکرها پرورده ام بیمرمن زوقت کودکیشاعران را دوست بودمهمه آن ها، جز تنی چندپدرانم را ستودهبوده از ایشان شکوهی هر کجایی که بساط بزم بودهبا پری رویان شورانگیز و رعنابه نشاط و رقص برجسته !چه دلارا!گرد ایشان ساقیان استاده بر کف جام های میبا کمرهای زراندود و قباها تنگ از اطلسآه ! چه هنگام !مثل اینکه از نخستین روز با آنانپدرم را عهد صحبت بودهیچوقتم این نخواهد شد فراموشاز برای منازبرای زندگی من همه آن خاطرات نغز شیرین اندهمچو گردنبندهای گوهر غلتان و سنگینبر گلوی نازک اندامانمی برند امروز دل از منمی گشاید چشم بینایی مرا از یاد آن هابا سخن شان خون مردم گرم می کردندمردمان را نرم می کردنددر صفای بامداد شعر آنانکه جهان را راست می شد کارها از آنپدر من جنگ های بس گران را برده ست از پیشمنِ زمانی که به کف دارم بلورین جام از میدر میان هلهله های کسانمشعر می خوانند خنیاگر خوش الحانان برای من ( چه بساز شعر های تو)گر بدانی چه ملالت آورست آندمکادمی می فهمد اما آن توانایینیستش تا همچنانکه شاعران مقصود خود را بر زبان آرداز همین ره بس مرا غم هاست اندر دلمن غم انگیزی شعر شاعران را دوست می دارم »سریویلی: « دریغا !من اسفناکم از این گفتهشد گره بسته سراسر پیش چشمم کار دنیا !ابری آمد در میان ابرهای تیره تر، تند و پر افسون تر!شعرهایم را که در گوش تو خوانده ست ؟من که دایم کوله بار شعرهایم را به دوش خودیا به روی چارپایان و به پشت گاوهای نرمی کشم از جنگلی زی جنگل دیگرمن که همچون کرم پیله در درون پیله ام پنهانتا چه هنگامم بسوزاندمرد دهقاناز کجا بشناختی کی گفت با تو زان سخن هاتا نشاط انگیزدت در خاطر اشعاریکه درآن ها خون گرم و جوشش ناجور خود را کرده ام پنهانای افسوس !از همین دم می کشم من شعرهایم رابه دگر قالبمن فرو خواهم شدن در گود تاریک نهان بیشه های دوربین مرگ و زندگانی در دل سنگین رؤیای شبی تیرهکه خفه گشته ست در آن مردمان را بانگنقطه های روشن از معنی دیگر را به دست آورد خواهمزانکه می لرزد تنم تا استخوان سختآن زمانم که کند همچون تویی تحسینمن به روی چشم های ترشده از گریه های ساعت تلخ گنهکاریمی نهم رنجور وار و شرم کرده دستآن زمان که بنگرم در تو فرحناکیاز قبال من فراهم هست »« از چه رو ؟از چه روی این سان نفور آوردن ؟این چنین ز آوازه ي نام بلند خود بیازردنممکن است آیا که در پنهان بماند پاره ی الماس در پیش نگینی چند از شیشه ؟یا همیشه لکه ی ابری بپوشاند رخ خورشید ؟ممکن ست آیا کز اینگونه حکایت هامردمان تابند رخ ازهوشمندان ؟آنچنان که گفتم آنان دردل مارتبت بس ارجمند و ارزش بایسته شان باشددر همه احوال آنان را گرامی داشت باید »سریویلی گفت :« لیکنمن نیم ز آنان که می سنجیرتبتی آنگونه شان والادورازآن نام آوران و آن سخن گویان که از تو دل ربودستندمن زبانم دیگرست و داستان من ز دیگر جابه کزآن مردم بکوبی درآن کج آموزان کج پرورآن گروه اندر میان راه مردم می نشینندپهن کرده دست و پاها را گشادهدُم به روی پشت، تا مردمشان ببینندگوششان خسته نه از آوای و هرّای ددانِ کویبه سلیقه ي دَدان گویاستندهر زمان با توست میل همنشینی شانتا به یک لحظه ببینی شانمی جهند آشفته وار از خواب های تیره و سنگینخواب روز وصل می بینند یکسر در هوای توهمه آن ها چون تو در فکر جلال اند و زر و زرینه های زندگانیپَر زاغی را به کف دارند و پندارندزیر چتر دم طاووس آرمیدستند »لیک آن مطرودتیرگی ننمودوز سخن های سریویلی نشد از جابلکه، تا دل زو بدست آردبا صدای عاجزانه تر بشد گویا:« آه ! دانستم، به من شد آشکار، از بستو به شعر و شاعری پرداختستینیستی دیگر دراین دنیابتوانی تا شناسی مردمان رامی نهی یکسان به پیش چشم از این رودوستان و دشمنان راپس دل دشمن کنی شاداندوست را رنجه ز قهر خودتو همان زیبد که مانی در نهانگرم کار شعر گفتنو ترا از دور بشناسند هشیاران این راهحیف می آید مرا لیکناز نگاه موشکاف و پر زمهر شاعری ماننده ی تو!ای سریویلی! چرا بیگانگان را حرف بشنیدن؟دوستان را بی گناه آزار دادن ؟یا از آنان با خیالی بیهده اینگونه رنجیدن ؟کی می آید از پلیدانبه در کاشانه ي تو؟آن بخیلان ادعّاشان می رسد بسیارجمله سرشان پر زباد نخوت و پندارگرم درکار خودنددر پی فکِر زمین را کوفتنآسمان ها را ز رنگ تیرگی ها روفتنو به آن ها رنگ و رو دادناز برای آنکه بفریبند مردم را به دست جادو گرهاشاناندر آن ها بس دروغ و حیله بنهادنکی رفیق مردمی مانند تو خواهند بودن ؟بُرد یا خواهند اسمی از تو در بین هزاران حرفهای خود ؟من یکی از آبرومندان و از همسایگان هستمدر نشیب کوه های با صفا نه دور پُر زاین جاگاوهای ما مگر با هم ناستادند در یک جاو یکی چوپاننیست نی زن از برای گله های گوسفندانِ زلِ مادر سکوت شب چو می چرند باهم ؟ما به یک جا شیرمان را در بهار اندازه می گیریمتو چگونه، ای سریویلی! مرا نشناختی ؟بر من اینگونه ز روی بد گمانی تاختی؟حال آنکه همچو تو در زندگی در مانده ام من هم.آه ! یاوه زندگانی !دربهار خنده هایش نوشکفته گل بمیردصبحگه، با آن صفای خودیکدم افزون تر نپاید !آدمی تنهاست با دردی که داردمثل اینکه تند خیز ابری به خارستان بباردگریه ها بی سود مانندبگذرد از آن زمانی و شود افسانه یی دلکشکیست داند (آنچنانی که بباید) ازچه رنجورند مردممردمان در دود آه خود شده گمهر کسی سودای خود داردهیچکس را نه صفایی، نه وفایی هستاز حسد میرند اگر بینندبر بساط دودناک این جهانی روشنانی رازندگانی گوی غلتانی ست، می غلتدبر زمین های بسی هموار و ناهمواراز بر سنگی به سنگی تا شود یک روز پاره !من به دهمان می شناسم مرد جولاییکز حسد یک لحظه نتواند ببیند بفته های دیگران رالیک دایم از حسد بد گوست وز حرف دروغش نیست پرواییازجوانمردی هر آنکس بهره اش کمتراز جوانمردی ست افزون تر سخن آوربا بدان هر کس که بستیزدبیشتر با هر بد آمیزداین کهن رسمی ست ما را در نهاد زندگانیچه مزور مردمانی !... آه یاوه زندگانی !...آه !... ناقص زندگانی !...»سریویلی با لبان پر زخنده گفت : « می دانمکه ترا چه می شوددر نهاد مردمان آن چیزها که هم خود آنان نمی دانند، می خوانمواقفم من بر همه اسرار آن هااز کجی وز کج سرشتان آنقدر اما مکن شکواهیچ ممکن می شود آیاکه بود بالاتر از رنگ سیاهی رنگ ؟»شیطان: « آریکینه های مردم و توفان زجر و مردم آزاریتیرگی را نیز تیره تر بگردانداز درون تیرگی شب چراغ از دور بنماید ستارهگر بدانی که بد اندیشی و بدکاریچقدر بیش ازهمه چیزی در این دنیا شده کاملهر سخن که از لبِ مردم برآید بهر تمهیدی ست تازهاز پی آنکه برآید کام زی خوبی بکوشد مردم بَد همتا زخوبان برتر آیند آن بداندیشانپا به پای بد، بدی را می نمایانند همچون خوبنوک مرغ صبح خوان را از حسد بندندتیره می دارند روی آسمان راتا نبیند چشم مردم آفتابیکور موذی شمع ایشان روشنی بخشد جهان را »
ادامه...سریویلی گفت : « اما مندیده ام بسیارها رنج و ملامتهیچ ازاین در، دم نخواهم زددر کهُستان های ما مرغی ستکه به روی صخره های خلوت و خاموش می خوانداو زبانی جز زبان خود نمی داند »گفت با خود آن مزور در بُن لب :« چه از این بهتر، دراین شبکه جهان می لرزد از توفانمن ترا از راه دیگر رام دارم » و پس از آنیکز نگاه مکَر بارش نزهت و رنگ و صفای خانه ی او راخوب تر حس کردو آرزوی کاوشی در آندر دل او بیشتر پروردساخت، زآب بینی و ازعطسه های سردریزش باران و توفان را قوی ترزآسمان جوشید دریاهابرد دریاها به صحراهاوز ره صحرای هول افکنپر زآوای دَد و شیونریخت درهم هردرخت و سنگبر کشید آنگاه از راه جگر آوا :« حدت توفان بخود افزود !مثل اینکه می شکافد آسمان را بامخاکدان از هول ماندن زیر آوار فلکنیست برجای خود آرامگمب و گمب آن سنگ ها درآب می غلتندتند و تند آن آب ها بر سنگ های خرد می ریزند »همچنین بر عجز و ناله های خود افزود :« آه ! اکنون سخت تر گردیدراه رفتن بر کسان من !اسب هاشان، با لجام زرنشاندر گل و لایند و فرسوده !بر فراز آن تناور کوه ها باهم بداده دست برق و بادسنگ هایی را گراناین زمان بشکافتند از هممن به تن می لرزم از بس روی شمشیر دلیران پا نهادستمروی نعش نوجوانانیهریکی زانسان که می دانی مثل اینکه روح ایشان از جسدهاشان، جدا ماندهمی گریزند این زمان نالان.سریویلی گفت : « از بهر چرااز دهاتی ها نمی رانی سخن،که به زیر پا ندازند اسب دراین ماجرا ؟بینوا آنانکه، به سنگستانمی رَوَدشان زندگانی یکسره بر باد !زندگانی یی همه تلخی !لیک قوتی بهر آن هم نیست !دارویی از بهر دردی شان فراهم نیست !مثل اینکه روح آنان راست لعنت ها دراین دمبر جسدهای جوانانی که می گویی »شیطان: « در عوض، گر بینوا هستندآن دهاتی ها میان کوهسارانیچون نگارانیزندگی شان هست »سریویلی گفت با خود « حیله جو را بینلحظه یی با این دو رویه مردمان بنشینتا ببینی شان به چه برهاناز ره فکر و خیال مردمانمی برند از پیش، فکر خودآن جماعت مردمان را یکسره بینند با یک چشم،بی خبر کاندر میان بیشه شیرانند خفته.چون به راهی کوزه یی بشکسته می یابند،با یکی دستش ز روی راه می خواهند بر گیرند.لیک، در کار سراسر این ددان،بگشاده چشم هشیاری که می پاید.راست می باشد که کوه و زندگانی در دهستان دلکش و زیباستلیک روزی می رسدکادمیزاده نوایی نیستشدلکشی های طبیعتجز بلایی نیستش،و نخواهد بود در مان از پی رنجش!تو ز خرمن های گندم ها چرا صحبت نمی داریکه، در این توفانمی برد سیلش؟سیل مثل آتش فتنهمی رود از کوه سوی دره های پستفتا دهاتی را گرسنه تر گذاردبرباید گندمی کان هست!تو چرا چون جنگجویان در سخن هستی؟حال آنکه حربه ی تو حیله های توست؟هر دلیری کز تو ناشی می شوداز بکار افکندن آن حیله های کج برای توستجنگ را تنها تو از بهر بهم بد کردن مخلوق می خواهیتا توانی از ره آن سود خودجوییتو چرا بر لب نیاوردی (زبانم لال!)که کنون در زیر سنگی گرسنه خفته ست طفلیای بد اندیش از رویه های فکر تیره ی توبا همه دعوی خوبی و نکوکاریچون شبان رنج آورآشنایم از چه نایی پیش دیده؟چون نداند تلخی حنظل کسی که تلخی حنظل چشیده؟تو نه یی که آشیان مرغکان زرنشان رابی مهابا می کنی ویران،تا بسازی پله یی کوچک در ایوان بلندت را؟تو نه یی که گر بر آید ناله ی سوزنده از راهی،که خود از بنیادش آگاهیمردمان سرگرم داری تا نه کس بندد سوی آن گوش؟تو نه یی که تیرگی را نیز خامش می کنی باخودکه مبادا از بهم ساییدن ذراتی از آن ره جهد کوچک شراریو تواند پیش پایش را ببیند،در دل شب، رهگذاری؟ »حیله پرداز مزور گفت :« من گرفتم راست باشد این سراسر گفته های تلخکز زبان دوستان باید شنیدن.زندگانی بی دروغ و کاست باید باشد آیا؟صورت دریا بدان پاکیزگی یک روزبا گل اندوده نمی ماند؟خوشنوای صبحدم با آن سراسر سوز، دایمبر سر شاخی نمی خواند؟کهنه گیتی با بدیهایش بپیوستهزندگانی نیست جز آلودگی هاییاولش کوشیدن بسیار.آخر آن نکبت فرسودگی هاییاز تن خود ما به هر تقدیر می ساییمما زوال پیکر خود را به هرگونه صلاح و شیوه می پاییم.می زندمان تازیانه باد تندی و نه ره بهر گریز از ویبی ثمر بهر چه باید شورافکندن؟آب ناجسته نباید جوی آن کندنای سریویلی! به تو من باز می گویمتو یگانه شاعر شوریده ی این روزگارانینام تو در این جهاناز ره این جنگل گمنام بانگی بس عجب خواهد در افکندنشعر را رتبت بسی والاست.زندگی شاعرانه بانواتر زندگانی های این دنیاست.آنکه در این راه می پویدخیره چیزی را نمی جوید.یک سخن بی آنکه سودی از رهش یابد نگویدمن شنیدستم :زشت می گویی به نیکانیتو ز لحظه های غم انگیز نغمه های خواب آورمی دهی ترکیباز شبان تیره ی مدهش که می دانیداستان روشنی هارازیر گوش مردمان خوانیچه خیال نارسایی! که تو خواهی دیگران همهمچو تو باشند در پندار!همچو تو یکسرتیز بین و تند فکرو سرکش و هشیار!همچو تو کوتاه کرده زندگانی،بیشتر از هر که اما سرفراز و جاودانی!همچو تو باشند کوران و کران جمله سخن آور؛مشت خاشاکی به خارستان شود در زیر پای توتلی از گوهر!»- سریویلی گفت : « مقصودت از اینگونه سخن ها؟از چه در این نیم شب آسودگان را رنجه کردن؟چه امید فتح با شیر ژیانی پنجه کردن؟من جهان را با سراسر داوریهایش به هرگونهزیر پای خود نهادستمپس به روی داوریهای جهان و زندگی های جهانیگوشه یی را دل بدادستم.تا نکوتر بینم اندر حال گیتی،از درون تیرگی دردهای سرکش خودبرق خنده می کشم بیرونوز برون خنده های شادناک و تلخدردها تسخیر می دارم به افسونمن مسخر کرده ام این کهنه گیتی راتا مسخر داردم درد و شعف هایش بدانگونه که می خواهمو بدون آنکه کس پندم دهد پند از برای کار خود باشم. »همچنان بر حدت خود بود توفانلاجرم آن حیله پرور خواست،از ره ترساندن از آزار تنهایی،سریویلی را بدارد رام و دارد از ره آن کار خود را راست :« از پی روز خلاص توست اگر اینکسخت بی تابممی گریزاند مرا از سر خیال تو در این توفان غران، آه، خوابم!گر نمی بودی چنین تنها،بر لبان تو نمی آمد،هیچوقتی این سخن ها!این همه بد باوری، داری وگرنه استوار از من،حاصل یک روز تنهایی ست.که زیادت رفته بودند آن دقیقه های خوب و دلکش و شیرینو کلاغی خواند بر شاخی و گفتی سربسر مرغان کلاغندمن در آندم ناظر کارتو بودمسخت در آن دل ببستهو همه جادوگرانم، چون توام بشناختی اکنونایستاده چشم بسته بر نگاه من»- سریویلی حرف او ببریدبا خطاب « تو مزور هست » او را گفت : « اینک سهو دیگر.اینک آن حرفی که از آن حرف های بی ثمر زاید.کی تواند خواند اندر خلوت من فکرهای من؟کور دیدگان، که ایشان راست بیزاری ز بینایی،همچو پندارند،که چو من لب بسته ام،و به بازی عروسک وارشان می پایم از پنهان،مرده ام. فرسوده ام یا در تن خودجان.من ز بس بد باوری لیکن، چو مه، تنها نشینم.دود ناشایستگی های کسانم دور کرده؛شدت دلسوزیم در هر سخن مجبود کرده.من به تنهایی به نیروی هزاران مرد می کوشم.قطره ی ناچیز را مانم ولیکنهمچنان دریای توفان زا به دل همواره می جوشم.من به نیرویی که دارم دردناک این خاکدان در هم بکوبیده،وز غبار کوفته هایش دگرسان خاکدان را می دهم بنیان.پس بجنبانمبر فراز کوه ها و دره های غمفزای زعفرانی چهره ی آنزندگانی دگرسان تر.چون منم تنهافکر من هست از من. اما...هیچم این نیروی پنهانی نمی میرد.آتش بیهوده ی دوناندر درون من نمی گیرد.این چراغ آن به که بهر مردم دیگر بیفروزی.از برای آن جماعت که فریبی را به دلشان آرزومندند،دل بسوزی.من به دیگر آتشم دل می فروزد. از تو نفزایم بخود. حرف توام چیزی نخواهد کاستتیرگی های شبان دلگزای مندر میان نو بهار خنده های این غروب غمفزا پیداستمن شبی بس تلخ خواهم از بد این تیره ی غمناک دیدنپس چراغ من به روی گور من افروخت خواهد »شیطان - « لیک افسوس!آنکه با این فکر ها پیوست،می رود دایم ز روی پرتگاهان!گر ترا رحم فراوان داشت در دل راهدل بسوز از بهر خود بودیرمه ات را بیشتر کردهبر شمار گاوهای خود می افزودیتا پدر را، درگه ضعف و تهیدستیناید از این ره شکستی »سریویلی به سخن های گزاف او بخندیدگفت : « اما آنکه از بهر کسان اندر تکاپوستدر تلاش کار خود اینسان نمی باشدمن بباید گرسنه مانمبایدم محکوم بودن رنج و حرمان رابایدم بر خود پسندیدن بد این کهنه زندان رابایدم در زندگانی پر از آشوب خود حتیدر درون پوست مردن، در همان هنگام کاشفته پلیدیمی دراند پوست تا پرد ز روی خود نمایی در جهانآنچنانی کز دل شب روشِن روز سفیدی. »آن مزور که خبر بودش ز جمله ماجراگفت : « از بهر چرا؟ »سریویلی گفت :« در نهاد من جنونی هست،که اگر مردم نیاسایدمن ندانم راه آسودن.من اگر روزی بنالیدم ز بی نانیبوده است از بهر یکدم زندگانی.گر تغار من شکسته ستسفره ام خالی ست از نان یا نمانده از عسل در کاسه ام چوبیناز پی جاهی نمی خواهم که پردارم تغارم، سفره ام یا کاسه ام رایا پی آنکه پلیدی آیدم در پیشخیره گردد چشمش از بس خوردنی هایی که می بیند،در نگارین ظرف ها سیمینه خیره می مانند آنان از نظاره ی روشنان آسمانیمن به سوی خاکدان خواهمروشنان آسمانی را فرود آرم.از همه این ها گذشته من به دل دارم کراهت چونکه می بینم رخ توهر فساد و حیله ای در آن.لکه ها بسیار مر برآن.از لقای تو به روی سوخته قبری ست چشمانم گشاده،می شود در من بسی اندیشه های دلگزا زنده،ذوق می میرد مرا هردم!هست پیوندی میان روی و خوی مردم دد. خوب می بینم در این تاریکی شب.مثل اینکه حاصل جمعند آنان جمله زشتی های گیتی را!شیطان - « حرف های تو مرا افسرده می دارد.مثل اینکه ابر دیگر،همره این ابر می بارد.بعد از این من در جلوی روشنی تکریم دیگر بایدم کردن.پای در این تیرگی آهسته بر روی زمین خواهم نهادنحسرتم هردم فزاید که چرا منفور تو هستممایه ی اندون تازه در میان آن همه اندون های دور تو هستمسعی خواهم داشت تا خویم دگر باشد.می کنم پنهان به موهای درازم شاخم ار باشد. »سریویلی - « با لبان هشته، وز خونابه آغشته، چه خواهی کرد؟سر بسر موی درازت چرببر تن پر چرک خوابیدهآنچنان که ریسمان بافانریسمان شان را بتابیده.پس به روی کتف تو گوییریسمان شان را به روی بام دکان ها بیفکنده اندآن زمانی که به یاد روی و خوی تو می آیم،دردناک آوای مخلوق است در گوشمهمچو بوی جسم مرده از تن تو بوی در زیر مشاممآن زمانی که به یاد کینه های دوزخی خوی تو هستمیا به یاد نقشه ی یک خنده ی تزویر بار روی تو هستمچشم می بندم نبینم تا جهان را.وز ره این دلگزا یادآوریها استخوان آرزوهای نهانی رابا فشار درد می کوبم!آه! از خونابه ی چشمانراه های زندگانی رابی سر مویی شعف هر لحظه می روبم. »شیطان - « همه این ها را که می گویی، به پاس خاطر تو،آنچنان بنهفته خواهم داشت.که شگفت آید ترا.وانگهی این چه نه برجا فکر و پنداری ستنیم شب هست و جهان تاریک.هیچکس در کارما هرگز نخواهد بود باریک.کیست کاو داند شبی همچون منی شد میهمان شاعری چون تو؟شب به معنی عیب پوش مردمان استآنچنانیکه هنرها نیز اندر او نهان است. »سریویلی آه برزد گفت :« این بد آمد لیکاز برای چشم مردم نیست،مرد آیا مسلک خود رادوست دارد از برای حرف مردم؟خوشنوایی که به شاخ سرو می خواندبهر لذت بردن ما هست آیا؟در جهانی که دل رنجور تنهاشمع خود را من درون تیرگی هایی می افروزمکه اگر از پا درآیم باز بتوانم دمی در اشک خود سوزم.ای دریغا! مغز من گرچند نیرومند می باشدیادگاران گذشته پیش چشم منصف کشیدستند و از من دل به هر آباده و ویرانه ییکس مگر در زندگانی هست کاورا دلننگرد در لذت روزان شیرین گذشته؟و قطار لذت افزای چنان روزانبگذردش از پیش خاطر، همچو دانه های تلخ میوه ی نارس،که فرو افتاده باشد از بر شاخه به سوی خاک.مردم آیا تا به این اندازه ناشایسته می باشند بهر زندگانی؟یا به عمدا، گرچه میدانند،می نمایانند خود را مانده ی سهو و ندانی؟کی به دل حسرت نمی افزایدش آندم که می بیندبر سر ره آشیانی بر کف باد دمنده ست؟یا به روی خاک مانده پروبال و استخوان یک کبوتر.یا زمانی که دو قمری در فضای جنگلی خاموشجوجگانشان رامی پرانند،قمری یی بی جفت مانده می کند نظاره از شاخی تناور.از بسی حسرت سرشت من سرشته ست ای دریغا من می اندیشمکادمی سیری پذیر است از هر آن چیزی که در کف دارد آنراو مدام اندر تلاش دست یابیدن بدان چیزی کز او دور استدیده ام فانوس های شعله ور راسرنگون گشته ز بامی بر سر خاکبس زمین های تناور راکه زده بر سینه ی خود چاک.مثل اینکه هر چه از هر چیز می جوید گریزی :آدمی از آدمی و هر ددی از ددمی دود هر جانور آری که با منظور خود یک روز پیونددهر چه گاهی زشت و گه زیباستو فقط یک چیز را معناست :نفرتی با هر زمان پیوسته و ندر کار این دنیاست،لذت آلوده یی کز آن نیارد کس گذشتن...تو برآنی که به عکس این جهان را کار باشد؟یا برآنی که نه چونانی که می گویم مرا رفتار باشد؟دوست دارم یعنی آن چیزی که از رویش نفور آورده ام در دلهمچنین دشمن بدارم آنچه را که دوست دارم؟ »با همه این حرف ها، آن حیله پرداز،به سرای سریویلی اندر آمد.این یگانه آرزوی آن مزور بود.با سر دندان خود برید ناخن های خون آلود.همچو خنجرهااز پس درهاکاشت آن ها را به سطح آن نهانی جا.وز برای آنکه بیگانه نیابد ره به آن خانهکرد پشت در به سنگ و با کلوخه ها همه مسدود.پس برای آنکه در آن تگنا دهلیز خوابدکند موهای تنش راو چنانکه بود در خور بستری را از برای خود فراهم ساخت.تیره شد آنگاه آن دهلیز و غم افزا.برقراری یافت خاموشی،وندر آن تنها بجا آوای گنگ بادها از دور.بادها از دور – هو هو!ناله ی شبخیز ما تنها برای خامشانی،بر ره جنگل نشسته.از برای آن کسانی،که دل از بیداد هجرانی ز مقصودی گسسته.در نشیب دره ها، پر از صفوف سرنگون اشباحکه از آنان تیرگان شب دگر سانند، هوهو!از برای مرغ آرامی،دم فرو بسته ز خواندن، دیده بر راه نگاه صبح.از برای خستگانی، خفته بر ره، که نمی دانند،صبحدم چون با وقار خود در آمد روی بگشاده،به کدامین سویشان بایدرهسپر گشتن؟سریویلی در وثاق خودپیش آتشدان نشسته،آنی از اندیشه های ناتوانی بخش و بی حاصل نه برجابود.او زبی تابی در این فکرت،اختیار از دست می داد.روی هم می چید شاخه های سوزان راوز ره دودی که بر می خاست زآن هانقش آن مطرود حیله جوی را می دید.آن مزور میهمان پر خطر را خوب می پایید.چون به بانگ باد و باران گوش می دادبه نظر می آمدش کان فتنه ی آزار مردم دوستهست در کار سخن گفتنو هنوز او راست بر لب آن شکایت هاکه بجز دستان و سهو از آن نزاید هیچ چیزی.آرزو می کرد یک ساعت فراغت رادر کنار رودخانه ی « اوز» بنشستهبا پریرویان به قصه های گوناگون بپیوسته.به نظر یک صبح خندان راکه نخستین بار نوک کوه قرمز رنگ می گرددو شده ست او بر سر پل خمآن زمانی که به زیر چشم او آرام رود تیره در کار گذشتن هستخاطره ی آن چنان روزان،در مقام یاد کردن بود آسانگرنه خود را در عذاب مشکلات تازه تر می دید.افسوس!او (همان روشن سرشت روستایی)آنچنان دل زنده کز زنده دلی بر جا نبود آرام.بود با تاریکی بدبینی خود این زمان دمسازو کسی این را نمی دانستکه سریویلی ز نامی تر تبار پهلوانی،چون نه همرنگ کس است، اکنون،می کشد چه رنج ها از زندگانی.در فشار فکرهای دور خود با نوک فولادین دسته ی شیر ماهی کارد خودچارقش را بندها هر لحظه می بریدتکه های بندهای چارقش را روی شاخه های شعله ور فرو می ریختو آنچنان بودش نگه بر سوی آتشدانمی نمود آنگونه پیش چشم های تیز بین اوکز سرشت آن بد اندیشهرچه با زشتی ست آلوده...از همان شب می گریزد او ز مردمدوست دارد ماند از جمع کسان گمتا به دست خود بدارد سرنشت خود دگر سان ترمی رود سوی بیابان های دور و خلوت این جنگل غمناکاز برای آنکه در زیر درخت سیب ترشییا درختی « ریس »، که مانند مخمل بر سر سنگی لمیده است،خامش و تنها شود ساعات طولانیاو هراسان است بی هیچ آفت از این زندگانیشاد از آن اندیشه کز وی رنج زاید.رنجه است از شادی یی که بر ره آن،نیست پیدا تلخی یک ساعت غمناک.هیچش این دنیا نه دیگر پیش چشمان ستپیش اودوستی و دشمنی مردمان، گر راست خواهی، هر دو یکسان ست.عقل او از سر بپریدهخیره می گوید : شبی شیطانبه سرای من در آمدخفت تا آندم که صبح تابناک آمد.پس برون شد از سرای منلیک ناخن های دست و پای و موهای تن اومارها گشتنددر سراسرخانه ي منبین من جنگی ست با شیطان...
خانواده ي سربازدر زمان امپراطوری نیکلای روس و سربازهای گرسنه ي قفقاز شمع می سوزد بردَم پردهتا کنون این زن خواب ناکردهتکیه داده ست او روی گهوارهآه! بیچاره ! آه! بیچاره!وصله چندی ست پرده ي خانه اشحافظ لانه اشمونس این زن هست، آه اودخمه ي تنگی ست خوابگاه اودر حقیقت لیک چاردیواریمحبسی تیره به هر بدکاری ریخته ازهم چون تن کهُسارپیکر دیواراندرین سرما کآب می بنددبر بساط فقر مرگ می خنددبخت می گرید، قلب میرنجداین زن سرباز، درد می سنجدعده ي درد ست، عده ي ایامپیش این ناکامیعنی این موسم آخر پائیزبینوایان راست موسمی خون ریزبخت برگشته تا بدین روزستآتش گرمش، آه جان سوزست!جامه ي طفلش بازوان اوستاین جهان اوست!یک دو روزست او قوت نادیدهبا دوفرزندش خوش نخوابیدهیک تن ازآنها خواب و ده ساله ستدیگری بیدار، کاراو ناله ستشیرخواهد، لیک شیر مادرکماین هم یک ماتمتا به کی این زن جوشد و کوشدطفل بد خواب او چه می نوشداین گرسنه هیچ چیز نشناسدخوب بنگر، زن هیچ نهراسد این دهان باز، آن دو چشم تربینوا مادر!اندراین خانه ست بچه و بستربسترومادر، سوده سربرسر!هرچه با هر چیز درهمآهنگیمظهر درد ست ! آه همرنگی!جامد و ذیروح، هردو گریانندهردو بریانندزن، توکه هستی؟ درچه می کوشی ؟کس نمی داند، ازچه می جوشی؟روزتو چون ست، شب کجا خوابی؟ناله های توست نقش برآبیتو چه می گریی، خلق بی پایندجمله می خندندنیست مادر را راحتی و خواببندگانت را ای خدا دریابگفت زن :عالم غم نخواهد شداز بساط تو، کم خواهد شدگر نباشد یک باطن غمناکدر بسیط خاکمن گنهکارم، می کنم باوربدترازهربد، خاک من برسرلیک این بچه که گناهش نیستپاک پاک ست او، تاب آهش نیستپس چرا افتاد در چنین اکبیرآسمان، تقدیرطفل همسایه خوب می پوشدخوب می گردد، خوب می نوشدفرق در بین این دو بچه چیست.هر چه آنرا هست این یکی را نیست.بچه ي سرباز، کاین چنین ژنده ستپس چرا زنده ست شد از این فکرت، فکراو مسدودهرمفری شد تنگ وغم افزوداو بخود پیچید، تنگنا شد بازکرد فکری نو ازآن میان پرواز نان طلب دارد از زنی مادرچه ازاین بهتر!دست اگر بدهد قرصه ي نانیاندرین فاقه می رهد جانیزود شد مأیوس لیک بیچاره شد امید از دل، زود آوارهجای این نان پول داده بد مقروضبود نان مفروضفرض هرچیزی بی شک آسان ستفرض بس دشوار، فرض یک نان ستاشتها زین فرض هردم افزایدنیست نان، باچه چاره بنمایدآن دهان باز، تا که بدبختی ستفرض هم سختی ستدورکرد ازذهن فرض نان راهمروی گهواره سرنهاد آندمگشت این حالت هم براو دشوارراه کی می یافت غفلت اندرکار؟تا دهان بازست، تا شکم خالی ستوقت بدحالی ستاشک در چشمش جمع شد، زد موجفکردراین موج یافت قدری اوجچون غریقی شد در کف دریامهلکه در پیش، راه نا پیداخواست زین تشویش وارهد یک چندپس نظر افکندروی شعله ي شمع، غرق گشته لیککی شود دریک روشنی باریکروی این امواج ، موج های چشم غم فزاید شمع ز ابتلای چشممثل این زن در کار در می مانداشک می افشاندتیره شد آنهم پیش این مسکین!از برای یک آدم غمگینروشنائی ها جمله ظلمت زاست!جمله ظلمت ها مرگ هول افزاستاو دراین ظلمت چیزها خواندبیند و داندَخواست کم بیند، چشم ها را بست!دیدنی ها بود در دلش پا بستبی عتاب دل، اشک کی ریزدبی رضای دل، جسم کی خیزدپس زجا برخاست، ماند دررفتاراز تن دیواریک دریچه ي کهنه را یکسرباز کرد و برد در دریچه سرگوئی از آنجا فکر را از دلمی گریزانید، بود این مشکل!اندرین تشویش هر کجا بودفکر با او بودفکرآن کاین طفل کِی کمک گرددقرض های او کمترک گرددکِی کمی نان خشک خواهد دید!با دو طفلش کِی خواهد آرمیدهیچ فکر این حالت حاضرسخت بود آخرقله ي « کازبک »خامش وهرجاسرد وهول افزا، اختران تنهاخیره ومحجوب، خانه ي این زنمعبر اندوهان بنیان کنیادش آمد از سرگذشت خویشدرد او شد بیشبود یک دنیا و هم در بیروناوازآن می شد وحشتش افزوناین دریچه را زن، ببند،او بستپس بروبنشین، رد شد و بنشستبا خیال خود ساخت، چاره چیستشوهراو نیستپیش گهواره سر به دامن برُدبا خیالی تلخ مدتی غم خوُردچه بدید آیا که به خود لرزید؟چه شآمت دید؟ چه معما دید؟ای فقارت! ای بی نگهبانی!ای پریشانی!خلق می گویند :« میرسد اردومی نهد این مرد سوي خانه روزن، امیدت کو؟» این امید منکو طلوع صبح سفید من؟این همه حرف ست، حرف کی شد نانتا رهاند جانحرف آن رندی ست که دلش گرم ستکه بساطش خوب، بسترش نرم ستمن برای چه گرسنه مانم ؟تا زمان مرگ هی بخود خوانم می کند تغییر گردش عالممی گریزد غمتاکند تغییر، کرده ام تغییرپس کِی آه من می کند تأثیر ؟هیچ وقتی، تا این جهان این ستدرد بیدرمان درد مسکین ستآنکه می افتد اشک می ریزد بر نمی خیزدکور لیکن چون چشم بگماردنیمه ي شب را صبح پنداردبینوا! احمق! این هم امیدستیک ستاره کِی مثل خورشیدستپس بسایه ي سقف دید زن طرحیخواند ازآن شرحیاز زوایای سایه ي مرموزگفت با مادر ناله ي جانسوز « زن، بیا بگذار این دو طفلان راپاره کن دل را، وارهان جان را»حوصله قدری، گفت با مادرروزنه ي درزن برآن روزَن چشم چون بگماشتشکل زشتی دید، هیکلی پنداشتبانگ زد: ای مرگ تیزکن دندانخانه نزدیک ست پشت قبرستاناز سر« کازبک» یک قدم پائینمرگ خوش آئینکس ز سودای خویش می کاهد؟مرگ موحش را هیچ می خواهد؟این زن بی کس مرگ را می خواستخون خود می خورد، ازخودش می کاستنیست آیا مرگ، پس دراین جوششبهراو موحشدر همه قریه می شناسندشبس فقیرست او، فقر نامندشبا وجود این کس نمی خواهدذره ئی از فقر، وزغمش کاهداین چنین زنده ست یک زن سربازنیست بی شک نازهرچه می بیند مایه ي سختی ستهرچه خواند، لحن بدبختی ستبرده ازبس بار، پشت او خم هستنورچشمانش، حالیا کم هستمی کند اینسان کار مردان او می کندَ جان اوپشم می ریسد، رخت می شویدیک زن اینگونه رزق می جویدشرمتان ناید که شما بیکارشاد وخندانید، یک زن غمخواربا همه این رنج گرسنه مانددربدرخواندبی صدا، بچه خواب کن حالا!ازمن او دورست، لالالالالا!شوهرم رفته ست، مونسم دردستجان شیرینم، مادرت فردستزین صداها طفل، شد کمی خاموشداد قدری گوشخواب کن بچه، مادرت مرده ستبس که بیچاره خون دل خورده ستخواب، خواب، الان دیو می آیدپس بخود گفت او می شود شایددیو از این بچه با خبر باشد؟پشت در باشدبرق زد چشمش! دیو پیدا شد!ها! بترس! آمد! بچه شیدا شدپنجره لرزید، باد آوازیداد یا روحی کرد پروازیچه صدائی بود؟ راستی هرجابود هول افزااین زمان گوئی هرچه بود ازهوشرفت و حتی شمع نیز شد خاموشتکه ي مهتاب از ره روزنسر برون آورد اندرین مسکنهر کجا خاموش هر طرف تیره ستچشم ها خیره ستگوئیا جنگی ست عشق را با بخت هرچه ازهر چیز می هراسد سخت مادراز بچه، بچه از مادرروی گهواره مینهد زن سرپیش چشم اوست شوهر مهجورچون خطی کم نور« کی تو برگشتی از میان جنگ؟روی تو خون ست یا که دود و رنگ؟کو تفنگ تو؟ کو قطار تو؟کیستند اینها، در کنار تو؟آمدی از این چینه یا از در؟بیگلر! بیگلر! »مرد ساکت بود! مرد محزون بود باطن مادر پاک مجنون بوداین صدای چیست؟ رعد می خندد؟بر زمین سِیلی راه می بندد؟یا بر این خانه کوه غلطان ست؟این چه طوفان است! »هر کجا امشب یک زن غمخوارچشم می دوزد، هست ناهموارپس ز رخ پس برد رشته ي مورا!حس سوزانی گرم کرد او را!گفت تا کی زن، باید اینسان خفت؟فکر با او گفت :« زن، برو، اینجا صحنه ي جنگ ستافتخار امروز مایه ي ننگ ستجنگ او از تو کرده شوهر دور فخر او بر تو کرده عالم گور. »پس صدا زد او:« شوهر بدبختها ! زن سرسختاز کجا این صوت، من نمیدانماز زوایائی تیره مثل غمکرد زن را خم، خم شد و خم شدپیش چشم او روشنی کم شدگفت در ظلمت : چه شنیدم من!خواب دیدم من؟چشم غمگینان دائماً خفته !این چنین بیند مغز آشفتهچون دقیق ست او خواب می بیندچون بخواب ست او غنچه می چیندکرد چون دقت باز شکلی دیدواین ندا بشنید « زن، می اینجایم گریه کمتر کنمن نمی آیم فکر دیگر کننه مرا دستی ست، نه مرا پائی ستنه مرا در سر فکر و سودائی ستزن، در اینجا من تا ابد خوابمتا ابد خوابمبعد من جز تو کس بشیون نیستبچه مال توست! بچه ي من نیستحفظ کن او را، کم بلرزانشتا برند از تو مفت و ارزانشچو پدراو هم هدیه ي آن هاستسنگر جان هاست. »جنبشی اینجا کرد بر خود زنچشم ها مالید، دید از روزنآمده بیرون تیره چنگالیوحشت انگیزی، ذات الاهوالیکز نهیب آن خانه لرزان ست شب گریزان استتو که ئي؟ آن چنگ پیش آمدپس هیولائی در نظر آمدکاندرآن ظلمت جستجو می کردخانه ي زن را زیرورو می کردزن براین منظر چشم خود را بستخم شد و بنشستای خدا! یک زن، یک زن تنهااین فقارت ها! این حکایت هامرد، مثل تو نان ندارم منبس که بی تابم جان ندارم مناز توام من هم ، طفل کوهستاناهل « داغستان»ظاهرم فقرست، باطنم درد استگوش کن، ای زن، موسمی سرد ستباد بیرون ها تند و سوزان ستبچه ي من هم اشک ریزان ستگرسنه مانده ست، گرسنه هستممن تهیدستمزن ببین شب را که چه تاریک ستپیش من یکسان ترک و تاجیک ستشد سحر نزدیک، راه من دورستکارمن بسیار، چشم من کورستهیچ طفلی را من نمی بینمهرچه ام اینمطفل یعنی چه؟ رحم یعنی چه؟تو نمی فهمی؟ فهم یعنی چه؟شوهرتو کیست؟ مرد سربازی ستدیده ام اورا، از من او راضی ستگرچه او اول مثل تو ترسیدبی ثمر لرزیداز چه می ترسید ، از وبال مندهرمی لرزد از خیال منشوهرت او بود؟ آری، این او بودکز سحر تا شام در تکاپو بودحال ده ماه ست بی خبر هستمدر بدر هستمدر چه حال ست او؟ هیچ میدانیمن چه میدانم، زن، چه می خوانی؟دافع خیرم، رافع شّرممانع نفعم، حائل ضّرمزن به خود درماند، کاین هیولا چیست!این چه غوغائی ست!نیست معلومم که چه می جوید!به همه پرگوئی چه میگویدای خدا پس این مرد بیگانهدزد گویا نیست، هست دیوانهزین تحیّر زن دست زد بردست بدتر از دزد ستزن، چواز خانه میرود سربازفقردرآنجا میدهد آوازتا ب قصرارباب شاد می خندندمرگ درخانه گیرد و بنددکومددکاری؟ شوهری؟ مردی؟رافع دردی؟کاسه ها خالی، سفره پیچیده ستمی نهد مادر، دست را بردستمی دود لرزان بچه اش دربرفمیشود عمرش، درمذلّت صرفدرهمین هنگام من به هر سویماز پی اویمپشت درها گوش می دهم من همروی دل ها دست می نهم هردمشد دل توخون درچنین خواریباز، ای ابله، آرزو داری!پس مرا بشناس، مرگ سر برداشت!دست ها افراشتلرزشی افتاد درتن مادرپس زجا برداشت بی اراده سرچه درآندم دید؟ دید چنگالیوزسرچنگال خون سیّالینعره ئی برداشت : «مرگ آمد! مرگ!مرگ آمد! مرگ! »انعکاس صوت، در فضا یک چندوحشت آورشد، زمزمه افکندهرشکافی شد، یک دهان بازبا مهابت داد سوي اوآواز :« می گذاری این طفل واین مسکنمی روی ای زن »ازته چنگال باز شد کم کممدخل غاری سهمگین، مظلممرگ می کوبید دم بدم دو پایزیگ، زاگ، سازش بود درد افزایاستخوانهای مردگان بر خاکبود بس غمناکمأمنی می جست دست بیچارهکه بچسبد او پشت گهوارهدست و گهواره هردو میلرزیدمرگ ساکت بود. کینه می ورزیدزن بیأس افتاد، پس بیأس اندرشد پریشان سراضطراب او بیشتر گردیدبر تن او موی نیشتر گردیدآمدش چندان شکل ها در پیشکه بترس افتاد هم زدست خویشدست چون برداشت خیره شد لرزیداز قضا ترسیدیک کمک لیکن که کمک می کرد؟فرد می بایست باشد اندر درد.در میان این وهم جست از جاگرچه افتاد او چند بار از پااستواری یافت زانوی لرزانپس دعا خواناننفطدانش را کرد روشن لیکزآن نشد روشن خانۀ تاریکاندرونش نیست نفط و افسرده ستاین چراغ فقر هم چو او مرده ستصاحبم، امشب من نمی سوزممن نمی سوزمروشنی تو هم میگریزی که :با من بدبخت می ستیزی که،مرحبا! من هم میشوم تسلیمزنده باد این غم! زنده باد آن بیمرنج، تو دائم باش مهمانماین من، این جانمفقر میسازد شخص را مأیوسمی کند او را با بلا مأنوسزین جهت آرام گشت او اماهست آرامی این چنین آیا؟آسمان، این است قسمت یک زنیک زن غمگین؟مرگ غائب بود. لیک از آن مشئوموز دم سردش شد هوا مسمومبود هر کاری مرگ را مقدورشیونی بشنید مادر مهجورشیون دخترش، وای فرزندم!وای دلبندم!در دم او افتاد بر سر دختردر بغل آورد دختر و بسترسرد دیدش چون تا سرانگشتزد چو دیوانه بر سر خود مشتساره جان! ساره، ساره خاموش ستساره بیهوش ستنعره ای زد او شد زجا پرتابساره خوابیده ست، شاید اندر خواباو پدر را در پیش میبیندبا پدر در باغ میوه می چیندبا پدر صحبت میکند سارهآه! بیچارهتا بکی هستی تو گرفتارشباید از این خواب کرد بیدارشبر سرش زد دست. چون ورا جنباندزیر دست خود سرنوشتی خواندخواند : کای مادر، چشم او خسته ستتا ابد بسته ستشیخ، دولتمند، حکمران، عالمای کسانیکه در جهان دائمسرد می یابید زین مصیب هاباز هم راضی نیستید آیا؟داشت فرزندی مادری بی چیزداد آنرا نیزلحظۀ دیگر بود زن بیهوشخانه تیره تر از شب خاموشکوچه ها خلوت، ابرها پارهماه پشت ابر بود آوارهدر فضا پیچید گوئی آوازینغمۀ سازیآه! نصف شب موقع سازستنصفۀ شب هم وقت آوازستاین فرشته ای است زآسمان شایدبینوایان را زار می پاید!ضجۀ ارواح می شود ایندممتحد باهم!یانه، مرگ ست این تند می رانددختری برده ست شاد میخواندیا به ارابه روی سنگستانساره را بردند سوی قبرستانزن تکانی خورد، دید خود را فردپنجه هایش سردهیچ صوتی نیست، صوت طفل توستبینوا را هیچ کس نخواهد جستوصف حالش را کس نمی خواندیک سخن بهر او نمیراندهرچه راهی از بهر خود خواهی ستعلم هم راهی ستعلم هم راهی است از برای کیدکیدشان دامی است از برای صیدحامیت را زن، ناسزا گویندکی در این نیمۀ شب ترا جویندحامیت او هم، مثل تو ناکامزن، کمی آرامکرد ناگاهان جنبشی از جاتنگنائی بود بروی آن مأوادید بانگ طفل بر می آید سستطفل را، در حال گفت، باید جستکمترک این طفل ناپدر میبودخونجگر میبودچونکه می گوئید کودک بدبختمرد مادر را بانگ می زد سختزودباش، این طفل شیر میخواهدگریه اش از من عمر میکاهدبوسه میزد پس بر لب و رویشبر سر و مویشکوپدر؟ اینک بزیر خاک سرد!مادر بی شیر چه تواند کرد؟مادر از بچه شیر را برد؟از غضب بر او دمبدم غرد؟قدری اندیشید، که از این نومیدشیر را ببرید؟بچه را دریاب زود، بیچارهآنچنان برجست رو بگهوارهکه نمیدانست پای را از دستپس بروی افتاد، فرق او بشکستزین مصیبت ها شد چو او نالانمرگ شد خندانبعد از آن شد لیک پای تا سر گوشماه غائب بود، بادها خاموشهرچه از هر سو رفت و پنهان شدآن حوالی را غم نگهبان شدمرگ از پی بود، جان چو غائب شدمرگ صاحب شدصبح گردیده، آب یخ بسته ستدر همه قریه برف بنشسته ستبر سر کهُسار آفتاب صبحتاج بنهاده است بر نقاب صبحدوخته زیور از طلای نابصاف مثل خوابمنظرۀ ي هر مدخل تاریکمیدهد فکری نافذ و باریکمی پرد بر بام آن خروس از جامی جهد بیرون این بز از مأوامی رود دهقان، بی رضای اواز قفای اودود مطبخ های میدود بالامیپرد گنجشگ گرسنه، تنهاهر کجا در ده خلوت و آراموه! چه شیرین است خواب این هنگامدر کنار کوه کبک شیون ها ستهمهمه بر پا ستنیست آسایش. دید شیاد استهر کجا شادی است زور و بیداد استای خوشا آنان که نمیدانندکه نمی فهمند، که نمیخوانندکه نمی جنبند ز ابتلای خویشجز برای خویشبر رهی ناصاف چون تنی رنجهممتد از این کوه جانب گنجهیک قره باغای اسب می رانداشک می ریزد، زار میخوانداز پیش یک زن میدود چون بادبا دل ناشادچند گاری پر از بساط جنگداده دود و خون روی آنها رنگ بر سر راهند، چرخ بشکستهرخت مقتولین رویشان بستهدور گاری های ازدحام خلقگشته دام خلقمردها ز آنسوی میدهند آوازدر لباس پوست، دوخت قفقازجمله فرداً فرد راه پیماینداز غضب دندان روی هم سایندمی جوند از فکر سبلت و ناخنلیک بی شیونآن ز روی جد میکند تحریکوان باستهزا میدهد تبریکناسزا گوید مادری کش نیستاین زنان فرزند. دختری کش نیستاز پدر پیغام ، باشد از این دمپس یتیم اوهم.چه می اندیشید روی این منظر؟حامی خیرید یا رفیق شر؟قلبتان از کید وز ره تفریحخود پسندی را میدهد ترجیحیا عدالت را می نهد عزت؟چیست این نکبت؟یک دهاتیرا زندگی ساده است زاندکی هر چیز بهرش آماده استگاوی و مرغی وصلۀ خاکیتا بدستش هست نیست او شاکیاو نمی خواهد قصر رنگارنگهی پیاپی جنگدر سر او نیست فکر بیهودهدر هوای او کس نفرسودهخاندان ها را او نمی چاپدروی پر قو نمیخوابداو که زین غوغا هیچ سودش نیستجنگ او با کیست؟جنگ هر ساله از برای چیست؟نیکلا داند این چه غوغائی استحرص دو ارباب فتنه جویان استپس فقیران را خانه ویران است؟قصر آن ارباب باز پابرجاست!نیکلا آقاست؟آمد از اردو بس خبر امادر میان این جمله مادرهانیست ز آن مادر هیچ آثاریز آن سرا نامد هیچ دیارییک دل اینجا نیست. از چه بنهفته ست؟در کجا خفته ست؟منتظر بود او؛ مهربان بود اواز چه رو این وقت پس نهان بود اواشک در چشم از چه نمی ماند؟آسمان! باد آیا چه می خواند؟مرغ می نالد چیست تعبیرش؟چیست تأثیرش؟هریک از اینها علت چیزی ستهیچیک ز اشیاء بی معما نیستمی گشاید لیک هر معمائیبر ره مسکین راه دعوائیاین هم از فقر است! ای تهیدستی!فقر! ای پستی!زیر این پرده است بینوا مادرپرده اش را باد کرده پاره ترآفتاب آنجا طرح ریزان ستیک شهید این است، یک شهید آن ستدختری کوچک، مادری غمگینآه ای مسکینطفل بیدار است، چهره اش زیبا ستیک جهان پاکی اندر آن پیداستبر رخ مادر بچه می خنددبوک موهایش را همی بنددبر سر پستان درگه بازیآه! طنازی!هه! ماما! ایندم شیر از او می خواستلیک ماما جان همچنان بد راستنقش مادر بود یا خیالش بودبچه بیهوده ز او ملالش بوداو نخواهد داد تا ابد شیرشچیست تدبیرش!؟
در مقدمه مانلینظیر به شالوده ی این داستان با تفاوت ها یی در ادبیّات دنیا دیده می شود، من اوّل کسی نیستم که از پری پیکردریایی حرف می زنم، مثل این که هیچ کس اوّل کسی نیست که اسم ازعنقا وهمه می برد، جز اینکه من خواسته ام به خیال خودم گوشت و پوست به آن داده باشم.این داستان را من پیش از سال 1324 کم و بیش روبراه کرده بودم، درست دو سه سال پیش از ترجمه «اوراشیما»ی یکی ازدوستان من، این داستان را از هر حیث می پسندید، من میل داشتم داستان به نام او باشد.در این صورت چون نام او در میان بوده، دراشعار این داستان از آن سال به بعد وسواس زیاد به خرج داده ام، دراین اشعار خیلی دست کاری کرده ام که خوب تر و لایق ترازآب در بیاید.اگر شیوه ی کار مخصوص من اسباب رو سفیدی من باشد یا نه، یا من اولین کسی به حساب دربیایم که به این شیوه در زبان فارسی دست انداخته ام فکر می کنم همه این کنجکاوی ها بیشتر به کار دیگران می خورد نه به کار من، من کار خود را کرده ام اگر خود را نمایانده باشم، همانطور که بوده ام و نسبت به زمان خود در یافته ام، قدراقل این فضیلت برای من باقی ست که صورت تصنع را از خود به دور انداخته ام.چیزی که بیشتر به درد من می خورد موضوع فکری دراین داستان است، من در باره ی قدرت تعهد خود نسبت به بیان موضوع فکر میکنم. این داستان درواقع از نظر معنی جواب به اوراشیمای همان دوست من است، آن که اکنون زنده نیست یعنی برومند ترین کسی که من در بین همه ی دوستانم نسبت به آب و خاک خود در قلمرو کار نویسندگی دیده ام.امید وارم دیگران از کسانی که پیش از آنها زندگی کرده اند برومند تر باشند.مانعی برای میل به پیشرفت وچشیدن مرارت های آن در بین نیست.نیما یپوشیج « مانلی »من نمیدانم پاس چه نظرمیدهد قصه ي مردی بازمسوی دریایی دیوانه سفرمن همین دانم کان مولا مردراه می برد به دریای گران آن شب نیزهمچنانی که به شب های دگرواندرامید که صیّدش به دامناو می راند به دریا آرام.آن شب که از جمله شبانیک شب خلوت بودچهره پردازی بودش به ره بالا ماهاز بهم ریخته ابری که به رویش روپوشباد را بود درنگبود دریا خاموشمرد مسکین و رفیق شب هولآن زمان کاو به هوای دل حسرت زده ي خود می راندبه ره خلوت دریای تناورمی خواند :«آی رعنا، رعنا!تن آهو رعنا ! چشم جادو رعنا !آی رعنا، رعنا »!لیک دیری نگذشتاز شب ومختصرازروشنی ماه درآنکه به دریای گرانباد از جا شده زاین سوی بدان سوی رها داد لجامهیبت مدهُش دریای گران اندرسربست اندیشه غرّیدن و توفیدن آرام آرامموج برخاست زموجوز نفیری کانگیختبگرفت از برهر موجی بگریخته دیگر موج اوجمرد را آنچه که می بودش در فرمانشرفت ازدست به دروآمد بیم از آنشاوزرفت آمدن موج به جان شوریدهآمد اندیشه به کارش باریکگفت با خود: «چه شبی!با همه خنده ي مهتابش برمن تاریک چشم این ازَرَقچه گشاده ست به من وحشتبار!وای من، برمن زار!در دل این شب تاریک نگهبانم کیست؟آنچه درمانِ مرا دارد درکارم چیست؟با کفم خالی از رِزق خدایا چه مراسوی این سرکش دریا آورد؟روشنای چه امیدیم دراینجا ره داد!برسر ساحل وامانده نمی سوزد ، دل مرده چراغی هم اکنون ازدور.منِ ویران شده ي کاهل کاربه کجا خواهم رفت؟از کجا خواهم جست؟رفته با گردش شبهرچه ماهی به مَصَب!درهمه صفحه ي آب ازچپ وراستنه سفیدک* مانده ستنه کپوری*پیداست.چه مرا زحمت کارمن کرده تسخیرچه به پاس نفسی زود گذرمانده ام من به تن وجانم اسیربه که نزدیکی گیرم سوی رود آبی آرام آراممگرم اسلکی* آید به رَسَنیا چکاوی* دردام؟ازپس این گفتاربا تکان دادن پاروش به دستبه دل موج روان داد شکستوزبرموج روان رفت به هرزحمت کرده تمکیندرسراوهمه اندیشه اش این:من به راهِ خود باید برومکس نه تیمارمرا خواهد داشتدر پراز کشمکش این زندگی ي حادثه بار(گر چه گویند نه)هرکس تنها ستآن که می دارد تیمارمرا، کار من ستمن نمی خواهم درمانم اسیرصبح وقتی که هوا روشن شدهر کسی خواهد دانست، وبجا خواهد آورد مراکه دراین پهنه ورآببه چه ره رفتم وازبهر چه ام عذاب؟لیک این دم اگرش سود وگربود ضررره براو می زد و می برد خیالش سوی راه دیگررنج شیدایی او را می خوردفکردریایی او را می بردچو می افکند به هرآ وا گوشمی نمودش به نظرهردم ازاوست که ناممی رود رهگذران را به زبانتا ازاو نام برندمانده دریا خموشهیبت تیره ی دریایش می خواند خاموش سرودی درگوش.با نواهایش مانند نواهای دلشمی دویدندش جان یافته، ازپیش نظرچیزها کاو به پسند دل خود داشت به یادآنچه اش دردل بودازبرچشمش می کرد نمودمثل این بود که دریا با اوسرهمکاری داردرقص برداشته موجی با موجچون خیال وی هر بیش و کمی یافته اوجگرفرورفته به خوابداده است عقل ازسریا به شادی ست برآباوهمه فکرش درکارش این بود که ناوبَردَش تا به کجادرکجا دارد ازوسوسه ي موج رهاوبه همپای خیال خوش و نشناخته ي خود می راندهمچنان اومی خواند.بودازاین روی اگرکزبه هم ریختن موج دماندربرچشمش نا گاهی دیدار نموددلفریبنده ي دریای نهانقد وبالاش برهنه برجایچو به سیلاب سرشکش سوزانشمع افروخته ازسرتا پایگیسوانش بردوشخزه ي دریاییهمچنان برسردوش وی آویخته او را تن پوش.گفت با او:«به تن آورده همه زحمت ره را هموارمرد! اینجا به چه سودی و چه کار؟دردل این شب سنگین که دراوگرد مهتابش درُدی به تک مینایی ست؟وانگهی با مَدَد چوبی خُردو به همپایی ناوی لنگانکه براوسخمه ی یک موج سبک تیپایی ست!»مرد را هیچ نه یارای سخنماند پاروش به دستچون خیالی پا بستبیم آورد نخستگشت باریک زبیمدرتنش موی استادپس به ناچار به لب ها لرزانبه سخن با آن مَه پاره ي دریا افتاد:« ای بهین همه ي هوشبرانسایه پرورد حرم های نهفتدخترپادشه شهر که ماییم درآنبی گناه هستم منکارمن صید درآبواندرامید چه رزقی ناچیزهمه عمرم به هدررفته برآب!تنگ روزی ترازمن کس نیستدرجهانی که به خون دل خود باید زیسترنجم ارچند فراوان ترازرنج کسان درمقدارمن مردی ام بی تاب و توان کز هر کسکمترم برخوردارچه عتابت با من ؟چه جوابم با تو ؟پیرنا گشته براندازه ي سالخسته اندام مرازحمت کارم تن فرسوده ستکارمن گشته مرا سوهانیکابم ازتن خوردهواستخوانم سوده ست»دلنوازنده ي دریا به نگاهی که دراو برُد بِخواندهمه اندیشه اوبا دل جفتبرسرصخره یی آورد نشستنرم با او به سخن آمد وگفت:« چه خیالی کج درباره ي من؟واین چه بی جان هراسکاینچنین با من آیی به سخن!زهره بنمای ای مردوزره خویش مگرداندراین دایره ی تنگ گذربیم کم آورد و اندیشه مبر.بینوا ماهیگیر!زکجا می آیی؟به کجا می پایی؟شهرچه ؟ پادشه شهر کدام ؟مهربان خوی ترازمن کس نیستدرجهانی که به قول تو« به خون دل خود باید زیست»من نه آنم که تُواَم پنداریمن تورا هستم یاری ده توازچه اندیشه ي تو بَر ره باطل دراوج؟پیشترآی وبه من باش وبیندیش و زمانی بشنومن برآوردي دریای نهان کارم وهمخانه ي موجازهرآن چیزکه پنداری تویکتا تروزهرآن لطف نهانی که درآن فکرت تیزبشریمانده باشد درراهواندرآن نقشه آمال نه سیریش پذیراندرآید کوتاهمنم آن کزهمه ام زیباترمن دل مردم را با خود می دارم رامهردم گمشده در شوکت روی سحریکاندرآن روشنی ماه نماید کمرنگوشب از بهر وداع دم آخر با اوداستان دارد دلتنگمی برد ازمن نا مدارد ازمن پیغا مهرکه نتواند ای مسکین مردآنچنانی که توام دیدی دیدوآنچنانی که رسیدی تو به من در من آسوده رسید»مرد درمانده به او هیچ نگفتدسته یی ازمرغانبرفراز سراو گشَت زده دورشدندمثل این بود که می سوزد شمعبرسرناوی، کان ناو می آید سوی ایشان نزدیکبرسریرامواجدست ها می گذرندبرهنه پیکرکانی درهمرقص برداسته، ره می سپرند.موج می خواست زموجازفرازی سوی زیرازره زیر به روبود دریا درکارمی شد آواش فسانیده به فرسنگ ازاوگفت جانانه ي دریا با او:« چه کنی دل به سرخاموشی؟از کج اندازی شیطان پلیدگرنه صّید ست پدیدورنه کاریت به کامکاردنیا نه زکاری که به سر دارد گشته ست تمامفکر بر راه گما رجان خود خوار مدار!تو نگفتی امابه چه نامی مشهور؟دردل این شب تاریک و به دریایی خودکام چوگوری که ازآنبیم می آورد اندردل خودهم شیطان!چشم برهم زدنی برسرخشم اگر با تودرآید دریا »مرد شوریده به اوگفت که:« منخاطرآوردم درهرسخنت شورافکنقدرهرگفته ی تو دانستم لیک چه سود زدانستن اینکه چه نام وچه نشانم به زمینکیست کاو جوید این گونه زمن نام ونشاندرچنین معرکه ي هول که جا بردم ازتنگی روزی درآنازنمک ریختن پرسش بی سود چه کسمی کند زخم نمک سود ازمنجا که نام ازچه کسان می گذردمن که باشم که کسَم نام بردای بهین زاده ي دریای گرانآنچنانی که خود آوردی با من به میانمانلی راست پی طعنی اگرنام اوآید کس را به زباناین گلستان همه گل بردامنبوده درهردم خارش با منگذران من بینتو به کارمن باشتا مرا درنظرت دارد فاشخورده سیلابِ عرق پوست زپیشانی منمایه ي زحمت من مویم بسترده زسرمرگ می کوبدم از زور تهیدستی، هرروز به دروه ! چه شد خوب که آب آرام ستوهوا نیز نه چندان روشنورنه تو خسته به دل بودی ازدیدن من »دلنوازنده ي دریا گفتش:« نه ، توزیبایی وبهتر بشرستی ، چه غمیاندراین راه به کاری که ترُاستکارتو نیز چنان چون توبه جا ی خود نغزو زیباستوزپی سود توهست ودگرانطعن وتحقیر کس ازارزش کارکس نتواند کاستهرکسی را راهی ستآن که راه دگران بشناسددل بی غل وغش آگاهی ستچشم دل می بایدکه زهررنگ به معنی آیدازچه پی برپی این فکر رویکه چه کِشتی وچه باید دِروَی؟با چه تشویشی گردیده ستوه ای مانلیازچه رو این قدرت با غم دوران کسلی؟»گفت:« با این همه گفتارت خوشمن چه دارم که جوابی کنمتباهمه آنچه شنیدستم ازمردم خاکی چه درشتسال ها گشته ولیکن سپریکه منم با این ناوبی دمی تن زدگیهرشب این معرکه ي مدهُش دریا ي گران را برپشتتا نشست من بر ناو من ستمن به چیزی که دلم خواهد چون یابم دست؟به جهانی که همه سهو و گزافهمه را حرف خلاف ست ومضافتومبین درسخنمخرده ازمن کم گیرناتوانان هستندکه به قوت شبشان پا بستندتا توانند توانایانیبگذرانند به بالای کدام ایوانیپی یک بهره ي نا چیز شبان را هم باید گذرانید به کار»مهربان گشته ي دریایی گفت:« کوشش یک تن فردچه بسا کافتد بی حاصل واین هست، اماآید اندر کشش رنج مدیدارزش مرد پدیدشد به سر بر تو اگرزندگانی دشواراگرت رزق نه براندازه ستوگرت رزق براندازه به کاردرعوض هست ترا چیز دگر راه دور آمده ییبرده یی از نزدیکبه سوی دورنظرزندگی چون نبود جز تک وتازخاطر اینگونه فراسوده مسازبگذران سهل درآن دم که به ناچار تراکار آید دشوارعمر مگذار بدانزاره کم کن درکارما همه بار بدوشان همیمهرکه دربارش کالاست به رنگی کان هستتا نباشد کششیتن جاندار نگردد پا بستبهم اینها همه را مردم هشیاری نتواند یافتباید ازهرچیزی کاستگر بخواهیم به چیزی افزودهرکس آید به رهی سوی کمالتا کمالی آیداز دگرگونه کمالی یابدچشم خواهش بستنزندگانی این ستوین چنین باید رَستنتوبه پاس دل و میل زن خود شاید در کارستی؟برفشانده زهمه کاری دیگر دامنبه دلم بود ولیکن حرفیراستی خواهی گفتن با منمن سفیدم به تن و نرم ترم من به تنم یا زن تو؟چشم های من یا اوست کدامبیشتر در نظرت تیره به فام؟»مرد ازاین پرسش اودید دراو نیکوترراستی او چه به زیبایی آراسته ست!نیست درساحت دشتش همتانیست دریکسره کوهش دیگرهمه نقش ست وفسون همه رنگتا دل ازخلق بَرد کرده درنگگویی از روشنی هوشربای مهتابگل نشانده اند برآبوز دل پهنه ور این آب گرانمعنی خلقت کرده اند عیانلیک هرچیز که می سنجت او با زن من از خود اوستمانده حیرت زده واردرپس ناوش بگرفت قرارگفت با اوکه: « زنم نیست ،نه می خواهم کانم باشدزیردست من(همبوی خزه) زبر چوکاری که مراستنیست چیزی به همه بود نبودکه به من دارد آن نرم نمودیکسره روی جهان هست سیه درنظرمنایدم چیزی درچشم سفیدکزسفیدی تو یا غیر تو من نام برم»نازپرورده ي دریای نهان کاربخندید وبه اوگفت:« اگرهمه چیزست سیاهت به نظرخانه ات را به کدامین گل اندایی وداریش سفید؟ای دروغ آور ! ای حیله افکن!با تومن رویاروآنگهت با من درروی من اینگونه سخن؟ناز از حد ز چه باید بردن؟نرم را زبرچرا بشمردن؟پس پی چیست که می گویی تومارماهی ست تنش ازنرمیوبه دل خواهی کز پنجره ی خانه تویاسمن با تن عریانش وبا ساق سفیدبه تو سر دارد و با خنده ي گلهایش آید به سوی تو بالا؟آه! دانستم آن را حالاتوهم این حرف زهمسایه ات آموخته ییکه نمی آیدشان بر لب بی روی ریاسخن راست چنان کان بایدواینشان ورد زبان گشته مدام :«آنچه نا پاید دل دادن را نا شاید»لیک با ماست اگر می پایدیا نمی پاید چیزی با ماهیچ نا خواستن ازحرمت بس خواستن ستبهر جنبیدن بسیارتری ستنه زجا جنبیدنهمچنان کزپی بیداری زخوابوزپی ساعت طوفان زاییخامشی با دل دریای پرآبدلگشا هست جهان، چشم چرا بستن ازآن؟آن که نشناخته درزندگی اش زیبایینیست زیبایی درهیچ کجاشهرچه می جوید ازاینجا معنیجلوه می گیرد رویش با ماوآب برچهره می آمیزد رنگ.مانلی، ماهیگیر!همه رو راست مرا با خود بینهست همسایه به همسایه قرینمن نمی گویم بهتان، اماخبرآن همه مخلوق غزلباز و ترانه پردازپس هرپرده که هستخوب ونا خوب به من آمده بازکه چه ها می گذرد با جان هااندرآن تنگ غبارآلوده واندرآن زنده کشُان زندان هازندگی شان به چه آشوب نهان روزو شبانغرق درنشأ ي دل خواستن ستاز صدای پی هم آمدن بوسه چرا می شکندخواب نوشین سحر گاهی سنگین شده درچشم کسانتا سپیده دم آن کیست به پای دیوارایستاده ست خموش؟از چه روخنده ي شاد؟وزچه ره گریه ي زار؟وانمودی به چنین شیوه که هست از پی چیست؟ازپی خواستنی نیست اگرکآدمیزاد بناچارش می باید زیستشب و دریا ومرا با تودراین ره دیدارآوریدی چه مرا برسرحرف بسیا رلیک دیّاری با ما نیستمن وتو تنهاییمدردل خلوت بازار ریا را سردی ستبینوا ازچه نه ات هیچ کدام؟ازچه با خلق رها دادن سرمایه ی عیشی که زما ست؟چه خیال ست که با رنج نداری دل خود داری راستبرجداراستخوانش نه بجا جز رگ وپوستچه ریا را به کف خالی خودبینوا مردم می دارد دوستدلش ازلذت بگسیخته ستهمچو دودی که تن ازآتش سرخ دوزخبدر انداخته بگریخته ست.