انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 19 از 23:  « پیشین  1  ...  18  19  20  21  22  23  پسین »

nima yooshij | نیما یوشیج


مرد

 
بشارت

ای ستم دیده مرد! شو بیدار
وقت نحسی قرن ها برَ باد

نحسی بخت این زمان بشکست
به گدایان همه بشارت باد

بخت بد خفته ست و مدهوش ست
تا به خواب اندر ست این شیّاد

زود خیزید وچاره ئی سازید
تا کَنیدش ز بیخ و از بنیاد

جنگ امروز حامی ضعفا ست
هر کجا می رود زَند فریاد

« کای اسیران فقرو بدبختی
به شما رفت ای بسا بیداد

جانتان زین فسانه ها فرسود
داد ازاین شهرواین صناعت داد

چند باید نشست سُست و خموش
بندگی چند با دلِ نا شاد

از زمین برکنیَد آبادی
تا به طرح نوی کنیم آباد

به زمین رنگِ خون بباید زد
مرگ یا فتح، هر چه بادا باد

یا بمیریم جمله یا گردیم
صاحب زندگاني آزاد...»

فکرآسایش و رفاه کنیم
وقت جنگ ست رو به راه کنیم
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
با قطار شب وروز

در نهانخانه ی روزان وشبان دلسرد
سخنانی برجاست
سخنان ست آری
ازنوای دل افسای تن بیماری
زیردندانه ي فرتوت شب تیره هنوز
با قطار شب وروز.

لخته ي دود بیابان گذری
همچنان می گذرد
وز دروبام وشکاف دیوار
راه بیرون شدن ازخانه هرآن حرف نهان می سپرد.
با قطار شب و روز.
که شبان کج وروزان سیه غافله را
می دهد با هم پیوند
گوش من مدفن آن حرف نهان می ماند
نه به دل خوش آیند
وبه منقارقوی پنجه اش آن حرف نهان
آشیان با رگ من می سازد
وززبان دل من می آید
هرزمان قدرت اندوز
گرچه ازمن بدراو
با قطار شب وروز.

من چه خواهم گفتن
که چه گفتند دو بیمار به هم
گفت:« آن آهوی خوش»گفت:«رمید»
گفت:«آن نرگس تر»گفت:«فسرد»
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ای عاشق فسرده..

برپای بید سبز نشسته تمام روز
افکنده سر فرود چنان شاخه های بید
بود از برای عشق دلازار خود بسوز
هرکس صدای گریه اش از دور می شنید
ای عاشق فسره! بخوان زیر بید سبز
وین دم نهفته در طرفی آب جویبار
مانند او به گریه صدایش بلندتر
سیل سرشک خونین از چشم او نثار
می کرد در درون دل سنگ هم اثر
ای عاشق فسرده! بخوان زیر بید سبز
ای بید سبزرنگ نگون سر، محبوب عاشقان!
عشاق را به سایه ی کمرنگ تو پناه
اورا گناهکار مخوانید! از هر بدم که کرد
بخشیدمش، ندارد آن بینوا گناه
ای عاشق فسرده! بخوان زیر بید سبز
ای نا سپاس عهد شکن را، بد مهر وبیوفا
من می کنم ملالت در دل به هر جا وهرزمان
او گویدم که از من آموز رفتار عاشقی
بهر حریف دیگر بگشای بازوان
ای عاشق فسرده! بخوان زیر بید سبز
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
آوازِ قفس

من مرغک خواننده ام
می خوانم من، نالنده ام
پر ورده ي ابر و گلم
می خوانم من ، من بلبلم
افتاده هر چند از هوش
در عشقه های سیاه
یک شب که می تابید ماه
دستی به من زد دوست من
از آن زمان در هر دمن
می خوانم آواز قفس.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
از ترکشِ روزگار

تا داشت بر سرما زمانه غوغا
تا کینه بُد از رخش هویدا
تا بود هوای انتقامش.

یک تیر به ترکشش نهان داشت
آن تیرهزارها زبان داشت
بگرفت زمانه اش سرِ دَست.

آلوده به زهر مرگش آنگاه
کردش زهرآنچه خواست آگاه
پس چند دگر بیازمودش.

هرجای فرشته بود مغلوب
دیوان پلید اندرآشوب
در قصرتو بود رقص وآواز.

حق بود به راه ها گریزان
می داد نشان آن پلیدان
می ریخت زچشم ها گهرها.

دائم چو دل زمانه می سوخت
چشم ازسرِ کین به آن نشان دوخت
آن تیرکه داشت پس رها کرد.

زان شستِ پریده از سرِ سوز
آن تیر منم، منم که امروز
آئین من ست، جنبش من.

گر زوزه ي دشمن جهانخور
سازد همه ي فضای را پُر
هرگز نشود خروشِ من کم.

گراز همه جا غبار خیزد
بر راه من و به من بریزد
برمن نشود طریق من گم.

آن تیر جهنده ام که چون باد
گردیده رها زشستِ استادش
گشته زنخست با نشان جفت.

اینگونه بپیچم و بپرّم
هرجای ببندم و بدرّم
وز راستیم مرا مدد هست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ابجد

لعنت به هر چه هست
از (تا) ز(خ) ز(میم))
از (شین) گر اسم آورم از او
از (یا) ز(ط))
از (راست ایستاده الف)
از(نون)

لعنت برآن چه او بسرشته ست
ابجد، ز صبح دیر
داده خروس من
بانگ سفر
ابجد زجای خیز
اینک از این مکاشفه بگذر
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
مقدمه بر خانه ی" سریویلی

این شعرهای آزاد، آرام وشمرده و با رعایت نقطه گذاری و به حال طبیعی خوانده می شوند، همانطور که یک قطعه ی نثررا میخوانند.
سرویل اسم دهکده ایست در "کجور" نزدیک به "هزارخال"،این دو کلمه از دو جزء ترکیب شده است : سری(خانه) و ویل (محل).
سریویلی شاعر، با زنش و سگش در دهکده ی ییلاقی ناحیه ی جنگلی زندگی می کردند، تنها خوشی سریویلی به این بود که توکاها درموقع کوچ کردن از ییلاق به قشلاق در صحن خانه ی با صفای او چند صباحی اتراق کرده، میخوانند، اما دریک شب طوفانی وحشتناک ،شیطان به پشت در خانه ی او آمده امان می خواهد.
سریویلی، مایل نیست آن محرک کثیف را در خانه ی خود راه بدهد و بین آنها جروبحث در میگیرد، بالاخره شیطان راه می یابد ودردهلیز خانه ی اومی خوابد وموی و ناخن خود را کنده، بستر می سازد، سریویلی خیال می کند دیگر به واسطه ی آن مطرود ، روی صبح را نخواهد دید.
به عکس، صبح ازهرروز دلگشاتر درآمد ، ولی موی و ناخن شیطان تبدیل به ماران و گزندگان می شوند و سریویلی به جاروب کردن آنها می پردازد، او همینطور تمام ده را پراز ماران و گزندگان می بیند و برای نجات ده می کوشد.
دراین وقت، کسان سریویلی خیال می کنند پسر آنها دیوانه شده است و جادوگران را برای شفای او می آورند،باقی داستان جنگ بین سریویلی و اتباع شیطان و شیطان است.
خانه ی سریویلی خراب می شود و سال ها می گذرد . مرغان صبح ، گل با منقار خود از کوه ها آورده خانه ی او را دوباره می سازند .
سریویلی دوباره با زنش و سگش به خانه ی خود باز می گردد. اما افسوس دیگر توکاهای قشنگ در صحن خانه ی او نخواندند و او برای همیشه غمگین ماند.
نیما یوشیج

خانه ِ سریویلی
ساکنین دره های سردسیر کوهساران شمال
آن زمان در حال آرامش
زندگی شان بود.
وز فریب تازه ي زشت بدانگیزانَ
فکرت آنان نمی آشفت، از این رو
بود درآن جایگه سرگرم هر چیزی به کار خود.

از پس برگ درختان به هم پیچیده، آهسته
رنگ دل آویز خود را آفتاب
می پراکند و شبان نم گرفته در مه دایم
از فراز کوهساران، تیرگی شان را
خامش و بی همهمه، روی چمن ها پخش می کردند.
سریویلی، آن بیگانه شاعر بومی هم
کرده خو با زندگی روستایی در وثاق خود
زندگی می کرد
شاد و خرم.
صحن دلباز سرایش بود پُراز سرو کوهی و زعشقه های بالا رفته بر دیوار و بام او
گلبنانی که، ز جنگل های دورادور
تخم آنان را
خوش نوایان بهار آورده بودند
و آن زمان که ابرهای پر رطوبت بر سوی آن جایگاه رو کرده بودند
در چمن زار سرای او
تا به دلخواهش برآید کار، بپراکنده بودند
درگه پائیز، چون پائیز با غمناک های زرد رنگ خود می آمد باز
کوچ کرده ز آشیان های نهانشان جمله تو کاهای خوش آواز
به سرای خلوت او روی آورده
اندر آنجا، در خلال گلبنان زرد مانده، چند روزی بودشان اتراق
و همان لحظه که می آمد بهار سبز و زیبا، با نگارانش به تن رعنا
آشیان می ساختند آن خوشنوایان در میان عشقه ها.

با نگاه مهربارش سریویلی درهمه این جلوه ها می دید
یک به یک را در مقام جلوه می سنجید
خوب می کاوید چشمانش
آن دلاویزان رنگین را
آن دلاویزان برای او
ساز می کردند نغمه های شیرین را
و از آن ها سریویلی را به دل می بود لذت ها.

گاه زیر شکل شمشیر و کمانی کز دلاور پدرانش بُد نشانی
و به روی تیره ِي سبز کهن دیواری آویزان
بود آن خلوت گزیده گرم کار شعر خوانی
در تکاپوی غروب آفتاب روزهای دلگشاده گاه
بود ناظر سوی گاوان، وقتی از راه چراگاه
با سر و شاخ طلایی شان
سوی ده برگشت می کردند
می شنید از دور با صدها صدای مرد و زن مخلوط بانگ زنگ هاشان را
همچنین می دیدشان درزیر گرد راه پیدا
آنچنانی کز درون خرمن آتش
بگذرد تصویرها کمرنگ و دلکش.

لیک پیش آمد چنین افتاد و آمد این
که شبی سنگین
آمدش بر پشت در
مانده در ره حیله جویی
نابجایی از پلیدی های خاکی زشت تر بنیاد و رویی
تیرگی را بود درآن شب مهابت حیرت افزا
مثل اینکه جانورهای زمینی را
در رسیده ناخوشی ها
که کنون از هم گریزانند
وز جدارآسمان های کبودی ها سیه کرده
روشنان را می شتابانند
یا گسسته ند از تن گیتی
سربسر پیوندهای ظاهر و پنهان
هیچ جنبنده نه برجا در ره جنگل بمانده
هرچه از هرچه شده، رانده.

از شبی اینسان نه پاسی رفته
ز ابرها برخاست غوغاها
آسمان شد خشمگین گونه به ناگاهان
و زمین سنگین و پر توفان
باد چُست و چابک و توفنده بر اسبش سوار آمد
همچنان دیوانگان تا زنده سوی کوهسار آمد
در همین دم سیل و باران ناگهان جستند
از کمین گه شان
و نه چیزی رفته بود از این
که چنان غرنده اژدرها
گشت غرّان رود وحشت زا
کرد آغاز سر خود هر زمان بر سنگ کوبیدن
از میان درّه ها سنگ و درخت و خاک روبیدن
وز ره صدها دل آرا دیه ها بام و درو دیوارها کندن.

آن مزّور کرد با درآشنا چنگال و ناخن های خون آلود
پس به چنگال و به ناخن کرد آغاز خراشیدن
وآنچنان کاندر بلایی سخت می زیبد
سوزناک و دلنشین بگرفت نالیدن :
« ای سریویلی! یگانه شاعر قومی که با ببَرند در پیکار
و همه مهمان نوازان بنام اند و جوانمردان
این جهان در زیر توفان وحشت آور شد
هر کجای خاکدان با محنت و هولی برابر شد
خانه را بگشای در
در رسید از راه های دورت اکنون خسته مهمانی»
سریویلی گفت : « خرسندم
لیک پیش خود از آن مکار وحشتناک می خندم
عجبا ! که مردم آن شهر های دور
دوست می دارند
گوشه بگرفته کسان را،
و هنوزم می نمایانند با من مهرشان باشد
این زیک رنگی نشان باشد
یادشان باشد ولیکن
آن زمان که از پلیدان
داستان ها کهنه می خواندند
و به پاس خاطر آنان
می پسندیدند خوب و زشت یکسر داستانشان را
در همان هنگام کز من بود سوزان تن در آتش
و به لبخند تمسخر چشم بودم بر فساد کارهاشان
دست می یازید طرّاری
از پی آنکه بگیرد رنگ دستش، بردم طاووس
با وجود اینکه بودش رنگدان در پیش
یادشان باشد که آنان کور دیده مردمی هستند
که نمی جویند هرگز روی گلشن
که نمی خواهند تا بینند پژمرده چراغی را
زیر بام کهنه ي ایشان شده روشن
لیک اسم از گلشن و وصف از چراغی را شنیده
همچنان گرگی رمیده یا چنان خوکی دویده »

بس بدون هیچ تردیدی سریویلی
از ره سوراخ های در به هوش خود توانست
بشناسد آن بدانگیز جهان را
در سرشت تیره ي او خواند فکرت های سنگینِ زیان را :

« وای بر من ! جنس مطرودی زیان آور
می نماید مهر با من، درشبی اینگونه توفانی
می رسد زی من به مهمانی
مثل اینکه بامی از بامم نه کوته تر بدیده
زین سبب ازهرکه ببریده به سوی من دویده
می کند ساز این سخن های گزاف خود
با شگرفی ها که شاید، لیک کس را نیست باور
تا نشاند گردم از خاطر
من شریک و همنشین تیرگان این جهان هستم
خانه پای این ددان هستم
لانه ي مرغ سحر خوان، لیک جای دستبرد روبهانم
هر کدامین شان زهرجا مانده سوی من دوانیده
به هدر شد آه ! آن گوهر کز امیدی
بر جبین صبح روشن داشتم هر دم نشانیده !
راست آمد آن سخن هایی که می گفتند:
(« زندگانی سریویلی سیه خواهد شدن آخر زکار حیله جویانی »
جادوگرهایی که در آن کوه های دورشان جای ست
و به شب از شعله های بوته ي اسپند سر مستند
بیهده حرفی نمی گویند
گرچه غیراز بیهده چیزی نمی جویند
آن جماعت چون زنان جوکیان خانه بردوش
با نخودهایی که می چینند
زندگانی های مردم را
خوب یا ناخوب می بینند
وز گذار سوزنی آویخته با پنبه یی بر آب
در بطون دردناک زشت این غرقاب
حدس هایی شان بود دیگر
گرچه نگشایند با کس راز
با کسان آنان نمی گردند هم آواز
لیک لذت می برند ار بر زبان آرند
که به چه هنگام می ماند چراغی تیره »
آن زمانی کز پس دیوار آن مطرود
دید بر راه جواب سریویلی بود
سریویلی باز با خود زیر لب می گفت :
« من پس از این بایدم زی کوه های دورتر رفتن
از مکانی که ددی شد آشنا با آن بدررفتن
تا چنان ماران که از کار نهیب باد و سرما
می خزند اندر زمستان در شکوبه های نا پیدا
دل شکافم خاکدان را از پی راه رهایی یافتن
بعد ازاین باید
( دور از جای و مکانم ای دریغا !)
زیر سایه ي غم انگیز کرّادی درد سرآور نشینم
تا غرابی خواندم غمگین و زشت از پیش
در غروبی رنگ مرده، من
یاد آرم قصه ام را خامش و دلریش »

« ای سریویلی عجب ! هرگز مدار
زیر بارانم
زارو نالان اینچنین مگذار!
غم فزا می گرید این گردون
می گریزد هر که درهامون
مثل اینکه اهرمن رویی
می کشد هرچیز از سویی به سویی
ریشه های بس درختان کهن پیچیده اندرهم
پیش این سیل دمان
می جهند از سنگ بر سنگی
مثل اینکه اژدهایی سخت غران را به دنبالند مارانی به تن رنجه
از چه روی این سان حکایت ها
رو ترش داری چرا با چاکرانت ؟
هیچکس از میهمان نورسیده دل مبرّیده
گرچه از وی نابجایی دیده یا روزی جفایی یافته، زشتی شنیده
هر که می گوید : گرامی داشت باید میهمان را »

سریویلی گفت: « اما من زهر که دل بریده ستم
گوشه یی را به هوای خود دراین گیتی گزیده ستم
شوق صحبت بود مرغی، این زمان پرواز کرده سوی بیغوله پریده
مادرم یک شب مرا دید
که زخواب آشفته جَستم
دست چون برمن بیازید
آه برزد گفت با خود:
این پسر بیرون شد از دستم
او شریک و همنفس با مردمی دیگر شود آخر
دیگرم از او نخواهد گشت اجاق تیره روشن
پیش چشم او چو گلخن می نماید روی گلشن
وآنچنان شام سیه، این روزگاران !
این سزای آنکه در تیره شبی جادوگری را تیره گردانید فانوس
پس گذشت از راه بیشه با شعاع ناتوان پیه سوز خود
آن زمان که تیره ی شب رنگ بر بال غرابی زشت تر می بست
و غربان دگر را بال و پرها بود برهر سو گشاده »

« با همه اینها که بنمودی
ای سریویلی !
تو نکوکاری، نکوکاران
از پی درمان بیماران
بارِهرسختی کشیده
روی بس منفور دیده
حرف های این جهان و زشتی کردارهای آن چه می ارزد
که به دل مرد نکوکاری از آن لرزد؟
ره نوردی یا به راه خود شود لغزان؟
وانگهی تو از تبار کوهیان و باسرشت تو جوانمردی ست توأم
هیچوقتی با جوانمردان نه مردِ کُه نشینی راست دلسردی
هان، ای ارواح نیکوکار پنهانی!
خانه های میزبانان را
از نگاه پرُ زمهر خود
دلگشا دارید و نورانی
تا شناسد هر کسی شان
بیشتر آثار مهر و مهربانی را
با نگاه و با صدای گرمشان دمساز دارید !
هان. بر سرشان
سایه بان ها بر فرازید از پر مرغان دریایی
تا به یاد خنده های یک بهار شادمان آیند
از شعاع آفتاب تافته از پشت برگ تیره ي لادن
روی گلهای دگر دیگر صف گستردنی ها گسترانید »

سریویلی خنده یی سرد و پُراز معنی بدو بنمود
بر رخ آن حیله جوی فتنه در نگشود
گفت : « هرگز کس نبیند خانه ام را بر رخ هر ناشناسی درگشوده
کس نبیند یک تن از آنان سوی من رو نموده
من نمی خواهم شوم با هر کجی آلوده
خاطرم ازعیب جویی شان نیاسوده وگر آسوده
میهمان راندن بسی خوشتر که بد را میزبان گشتن
ممسکی به کز کرم با تنگ چشمان همزبان گشتن
وز ره آنان به دل پروردن امید بهی را
من نمی خواهم شوم با ناروایی جفت
تا نکو گویندم از خویی خوش و نیکو
یا ملامت نشنوم کز بهر چه روی از کسان بنهفت
زشت می دارم دمی گر کُشته ماند در وثاق من چراغم
تا شبی دستی برآید با چراغی در وثاقم
دل بدارم خسته تا از حرف بدگویی شوم رسته.
من سخن های بد و نیک همه خامان این ره را شنیده ستم
آن کسان را کز رسن بالا شده بر سوی بامی
پس چنان دانند کز آن بر فلک بالا برفتستد، دیده ستم
در درون شهر کوران دردها دارم زبینایی
همچنین هرگز نخواهم در میان بوق، بیهوده دمیدن
تا بدانندم کسان اکنون رسیده ستم
این شتاب خام زیبد کودکان را
می رسد زی منزل خود کاروان یک روز
از پی چه خسته کردن، کاروان را؟
آه ! من خوی جهان و زندگی را می شناسم:
بیهده شادم گراز روی خیالم می هراسم
زندگانی تیره یی هست از شبی و روشنی از صبح فامی
جلوه ي هرگونه اش از گونه ي دیگر
چه ولیکن در سرانجام ؟
تیز پای سرکش این زندگی را
کوسواری تا بدارد رام ؟
کشته ام بسیار در دل آرزوها را
پس به روی کشته های آرزوها
پیکرانی چه دل آرا !
با دگرسان زندگانی، زندگانی می کنم من
زآنچه روزی در پی اش می رفتم، اکنون می گریزم
من بدان حالت رسیده ستم که با خود می ستیزم »

گفت آن مطرود :
« هم ازاین رو بود
که به سوی تو
روی آوردم
در شبی اینگونه توفان زا
که جهان را شد زهم بگسسته گویی یکسره رگ ها
هم ازاین رو بود
که، به امید تو
من به دل امید بودم
دمبدم برهرامید زنده ي خود می فزودم
تا سوی تو آمدم، در سر
فکرها پرورده ام بیمر
من زوقت کودکی
شاعران را دوست بودم
همه آن ها، جز تنی چند
پدرانم را ستوده
بوده از ایشان شکوهی هر کجایی که بساط بزم بوده
با پری رویان شورانگیز و رعنا
به نشاط و رقص برجسته !
چه دلارا!
گرد ایشان ساقیان استاده بر کف جام های می
با کمرهای زراندود و قباها تنگ از اطلس
آه ! چه هنگام !
مثل اینکه از نخستین روز با آنان
پدرم را عهد صحبت بود
هیچوقتم این نخواهد شد فراموش
از برای من
ازبرای زندگی من همه آن خاطرات نغز شیرین اند
همچو گردنبندهای گوهر غلتان و سنگین
بر گلوی نازک اندامان
می برند امروز دل از من
می گشاید چشم بینایی مرا از یاد آن ها
با سخن شان خون مردم گرم می کردند
مردمان را نرم می کردند
در صفای بامداد شعر آنان
که جهان را راست می شد کارها از آن
پدر من جنگ های بس گران را برده ست از پیش
منِ زمانی که به کف دارم بلورین جام از می
در میان هلهله های کسانم
شعر می خوانند خنیاگر خوش الحانان برای من ( چه بساز شعر های تو)
گر بدانی چه ملالت آورست آندم
کادمی می فهمد اما آن توانایی
نیستش تا همچنانکه شاعران مقصود خود را بر زبان آرد
از همین ره بس مرا غم هاست اندر دل
من غم انگیزی شعر شاعران را دوست می دارم »

سریویلی: « دریغا !
من اسفناکم از این گفته
شد گره بسته سراسر پیش چشمم کار دنیا !
ابری آمد در میان ابرهای تیره تر، تند و پر افسون تر!
شعرهایم را که در گوش تو خوانده ست ؟
من که دایم کوله بار شعرهایم را به دوش خود
یا به روی چارپایان و به پشت گاوهای نر
می کشم از جنگلی زی جنگل دیگر
من که همچون کرم پیله در درون پیله ام پنهان
تا چه هنگامم بسوزاند
مرد دهقان
از کجا بشناختی کی گفت با تو زان سخن ها
تا نشاط انگیزدت در خاطر اشعاری
که درآن ها خون گرم و جوشش ناجور خود را کرده ام پنهان
ای افسوس !
از همین دم می کشم من شعرهایم را
به دگر قالب
من فرو خواهم شدن در گود تاریک نهان بیشه های دور
بین مرگ و زندگانی در دل سنگین رؤیای شبی تیره
که خفه گشته ست در آن مردمان را بانگ
نقطه های روشن از معنی دیگر را به دست آورد خواهم
زانکه می لرزد تنم تا استخوان سخت
آن زمانم که کند همچون تویی تحسین
من به روی چشم های ترشده از گریه های ساعت تلخ گنهکاری
می نهم رنجور وار و شرم کرده دست
آن زمان که بنگرم در تو فرحناکی
از قبال من فراهم هست »

« از چه رو ؟
از چه روی این سان نفور آوردن ؟
این چنین ز آوازه ي نام بلند خود بیازردن
ممکن است آیا که در پنهان بماند پاره ی الماس در پیش نگینی چند از شیشه ؟
یا همیشه لکه ی ابری بپوشاند رخ خورشید ؟
ممکن ست آیا کز اینگونه حکایت ها
مردمان تابند رخ ازهوشمندان ؟
آنچنان که گفتم آنان دردل ما
رتبت بس ارجمند و ارزش بایسته شان باشد
در همه احوال آنان را گرامی داشت باید »

سریویلی گفت :« لیکن
من نیم ز آنان که می سنجی
رتبتی آنگونه شان والا
دورازآن نام آوران و آن سخن گویان که از تو دل ربودستند
من زبانم دیگرست و داستان من ز دیگر جا
به کزآن مردم بکوبی در
آن کج آموزان کج پرور
آن گروه اندر میان راه مردم می نشینند
پهن کرده دست و پاها را گشاده
دُم به روی پشت، تا مردمشان ببینند
گوششان خسته نه از آوای و هرّای ددانِ کوی
به سلیقه ي دَدان گویاستند
هر زمان با توست میل همنشینی شان
تا به یک لحظه ببینی شان
می جهند آشفته وار از خواب های تیره و سنگین
خواب روز وصل می بینند یکسر در هوای تو
همه آن ها چون تو در فکر جلال اند و زر و زرینه های زندگانی
پَر زاغی را به کف دارند و پندارند
زیر چتر دم طاووس آرمیدستند »

لیک آن مطرود
تیرگی ننمود
وز سخن های سریویلی نشد از جا
بلکه، تا دل زو بدست آرد
با صدای عاجزانه تر بشد گویا:
« آه ! دانستم، به من شد آشکار، از بس
تو به شعر و شاعری پرداختستی
نیستی دیگر دراین دنیا
بتوانی تا شناسی مردمان را
می نهی یکسان به پیش چشم از این رو
دوستان و دشمنان را
پس دل دشمن کنی شادان
دوست را رنجه ز قهر خود
تو همان زیبد که مانی در نهان
گرم کار شعر گفتن
و ترا از دور بشناسند هشیاران این راه
حیف می آید مرا لیکن
از نگاه موشکاف و پر زمهر شاعری ماننده ی تو!
ای سریویلی! چرا بیگانگان را حرف بشنیدن؟
دوستان را بی گناه آزار دادن ؟
یا از آنان با خیالی بیهده اینگونه رنجیدن ؟
کی می آید از پلیدان
به در کاشانه ي تو؟
آن بخیلان ادعّاشان می رسد بسیار
جمله سرشان پر زباد نخوت و پندار
گرم درکار خودند
در پی فکِر زمین را کوفتن
آسمان ها را ز رنگ تیرگی ها روفتن
و به آن ها رنگ و رو دادن
از برای آنکه بفریبند مردم را به دست جادو گرهاشان
اندر آن ها بس دروغ و حیله بنهادن
کی رفیق مردمی مانند تو خواهند بودن ؟
بُرد یا خواهند اسمی از تو در بین هزاران حرفهای خود ؟

من یکی از آبرومندان و از همسایگان هستم
در نشیب کوه های با صفا نه دور پُر زاین جا
گاوهای ما مگر با هم ناستادند در یک جا
و یکی چوپان
نیست نی زن از برای گله های گوسفندانِ زلِ ما
در سکوت شب چو می چرند باهم ؟
ما به یک جا شیرمان را در بهار اندازه می گیریم
تو چگونه، ای سریویلی! مرا نشناختی ؟
بر من اینگونه ز روی بد گمانی تاختی؟
حال آنکه همچو تو در زندگی در مانده ام من هم.

آه ! یاوه زندگانی !
دربهار خنده هایش نوشکفته گل بمیرد
صبحگه، با آن صفای خود
یکدم افزون تر نپاید !
آدمی تنهاست با دردی که دارد
مثل اینکه تند خیز ابری به خارستان ببارد
گریه ها بی سود مانند
بگذرد از آن زمانی و شود افسانه یی دلکش
کیست داند (آنچنانی که بباید) ازچه رنجورند مردم
مردمان در دود آه خود شده گم
هر کسی سودای خود دارد
هیچکس را نه صفایی، نه وفایی هست
از حسد میرند اگر بینند
بر بساط دودناک این جهانی روشنانی را
زندگانی گوی غلتانی ست، می غلتد
بر زمین های بسی هموار و ناهموار
از بر سنگی به سنگی تا شود یک روز پاره !
من به دهمان می شناسم مرد جولایی
کز حسد یک لحظه نتواند ببیند بفته های دیگران را
لیک دایم از حسد بد گوست وز حرف دروغش نیست پروایی
ازجوانمردی هر آنکس بهره اش کمتر
از جوانمردی ست افزون تر سخن آور
با بدان هر کس که بستیزد
بیشتر با هر بد آمیزد
این کهن رسمی ست ما را در نهاد زندگانی
چه مزور مردمانی !... آه یاوه زندگانی !...آه !... ناقص زندگانی !...»
سریویلی با لبان پر زخنده گفت : « می دانم
که ترا چه می شود
در نهاد مردمان آن چیزها که هم خود آنان نمی دانند، می خوانم
واقفم من بر همه اسرار آن ها
از کجی وز کج سرشتان آنقدر اما مکن شکوا
هیچ ممکن می شود آیا
که بود بالاتر از رنگ سیاهی رنگ ؟»

شیطان: « آری
کینه های مردم و توفان زجر و مردم آزاری
تیرگی را نیز تیره تر بگرداند
از درون تیرگی شب چراغ از دور بنماید ستاره
گر بدانی که بد اندیشی و بدکاری
چقدر بیش ازهمه چیزی در این دنیا شده کامل
هر سخن که از لبِ مردم برآید بهر تمهیدی ست تازه
از پی آنکه برآید کام زی خوبی بکوشد مردم بَد هم
تا زخوبان برتر آیند آن بداندیشان
پا به پای بد، بدی را می نمایانند همچون خوب
نوک مرغ صبح خوان را از حسد بندند
تیره می دارند روی آسمان را
تا نبیند چشم مردم آفتابی
کور موذی شمع ایشان روشنی بخشد جهان را »
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ادامه...

سریویلی گفت : « اما من
دیده ام بسیارها رنج و ملامت
هیچ ازاین در، دم نخواهم زد
در کهُستان های ما مرغی ست
که به روی صخره های خلوت و خاموش می خواند
او زبانی جز زبان خود نمی داند »

گفت با خود آن مزور در بُن لب :
« چه از این بهتر، دراین شب
که جهان می لرزد از توفان
من ترا از راه دیگر رام دارم » و پس از آنی
کز نگاه مکَر بارش نزهت و رنگ و صفای خانه ی او را
خوب تر حس کرد
و آرزوی کاوشی در آن
در دل او بیشتر پرورد
ساخت، زآب بینی و ازعطسه های سرد
ریزش باران و توفان را قوی تر
زآسمان جوشید دریاها
برد دریاها به صحراها
وز ره صحرای هول افکن
پر زآوای دَد و شیون
ریخت درهم هردرخت و سنگ
بر کشید آنگاه از راه جگر آوا :
« حدت توفان بخود افزود !
مثل اینکه می شکافد آسمان را بام
خاکدان از هول ماندن زیر آوار فلک
نیست برجای خود آرام
گمب و گمب آن سنگ ها درآب می غلتند
تند و تند آن آب ها بر سنگ های خرد می ریزند »
همچنین بر عجز و ناله های خود افزود :
« آه ! اکنون سخت تر گردید
راه رفتن بر کسان من !
اسب هاشان، با لجام زرنشان
در گل و لایند و فرسوده !
بر فراز آن تناور کوه ها باهم بداده دست برق و باد
سنگ هایی را گران
این زمان بشکافتند از هم
من به تن می لرزم از بس روی شمشیر دلیران پا نهادستم
روی نعش نوجوانانی
هریکی زانسان که می دانی
مثل اینکه روح ایشان از جسدهاشان، جدا مانده
می گریزند این زمان نالان.

سریویلی گفت : « از بهر چرا
از دهاتی ها نمی رانی سخن،
که به زیر پا ندازند اسب دراین ماجرا ؟
بینوا آنان
که، به سنگستان
می رَوَدشان زندگانی یکسره بر باد !
زندگانی یی همه تلخی !
لیک قوتی بهر آن هم نیست !
دارویی از بهر دردی شان فراهم نیست !
مثل اینکه روح آنان راست لعنت ها دراین دم
بر جسدهای جوانانی که می گویی »

شیطان: « در عوض، گر بینوا هستند
آن دهاتی ها میان کوهسارانی
چون نگارانی
زندگی شان هست »

سریویلی گفت با خود « حیله جو را بین
لحظه یی با این دو رویه مردمان بنشین
تا ببینی شان به چه برهان
از ره فکر و خیال مردمان
می برند از پیش، فکر خود
آن جماعت مردمان را یکسره بینند با یک چشم،
بی خبر کاندر میان بیشه شیرانند خفته.
چون به راهی کوزه یی بشکسته می یابند،
با یکی دستش ز روی راه می خواهند بر گیرند.
لیک، در کار سراسر این ددان،
بگشاده چشم هشیاری که می پاید.
راست می باشد که کوه و زندگانی در دهستان دلکش و زیباست
لیک روزی می رسد
کادمیزاده نوایی نیستش
دلکشی های طبیعت
جز بلایی نیستش،
و نخواهد بود در مان از پی رنجش!
تو ز خرمن های گندم ها چرا صحبت نمی داری
که، در این توفان
می برد سیلش؟
سیل مثل آتش فتنه
می رود از کوه سوی دره های پستف
تا دهاتی را گرسنه تر گذارد
برباید گندمی کان هست!
تو چرا چون جنگجویان در سخن هستی؟
حال آنکه حربه ی تو حیله های توست؟
هر دلیری کز تو ناشی می شود
از بکار افکندن آن حیله های کج برای توست
جنگ را تنها تو از بهر بهم بد کردن مخلوق می خواهی
تا توانی از ره آن سود خودجویی
تو چرا بر لب نیاوردی (زبانم لال!)
که کنون در زیر سنگی گرسنه خفته ست طفلی
ای بد اندیش از رویه های فکر تیره ی تو
با همه دعوی خوبی و نکوکاری
چون شبان رنج آور
آشنایم از چه نایی پیش دیده؟
چون نداند تلخی حنظل کسی که تلخی حنظل چشیده؟
تو نه یی که آشیان مرغکان زرنشان را
بی مهابا می کنی ویران،
تا بسازی پله یی کوچک در ایوان بلندت را؟
تو نه یی که گر بر آید ناله ی سوزنده از راهی،
که خود از بنیادش آگاهی
مردمان سرگرم داری تا نه کس بندد سوی آن گوش؟
تو نه یی که تیرگی را نیز خامش می کنی باخود
که مبادا از بهم ساییدن ذراتی از آن ره جهد کوچک شراری
و تواند پیش پایش را ببیند،
در دل شب، رهگذاری؟ »

حیله پرداز مزور گفت :
« من گرفتم راست باشد این سراسر گفته های تلخ
کز زبان دوستان باید شنیدن.
زندگانی بی دروغ و کاست باید باشد آیا؟
صورت دریا بدان پاکیزگی یک روز
با گل اندوده نمی ماند؟
خوشنوای صبحدم با آن سراسر سوز، دایم
بر سر شاخی نمی خواند؟
کهنه گیتی با بدیهایش بپیوسته
زندگانی نیست جز آلودگی هایی
اولش کوشیدن بسیار.
آخر آن نکبت فرسودگی هایی
از تن خود ما به هر تقدیر می ساییم
ما زوال پیکر خود را به هرگونه صلاح و شیوه می پاییم.
می زندمان تازیانه باد تندی و نه ره بهر گریز از وی
بی ثمر بهر چه باید شورافکندن؟
آب ناجسته نباید جوی آن کندن
ای سریویلی! به تو من باز می گویم
تو یگانه شاعر شوریده ی این روزگارانی
نام تو در این جهان
از ره این جنگل گمنام بانگی بس عجب خواهد در افکندن
شعر را رتبت بسی والاست.
زندگی شاعرانه بانواتر زندگانی های این دنیاست.
آنکه در این راه می پوید
خیره چیزی را نمی جوید.
یک سخن بی آنکه سودی از رهش یابد نگوید
من شنیدستم :
زشت می گویی به نیکانی
تو ز لحظه های غم انگیز نغمه های خواب آور
می دهی ترکیب
از شبان تیره ی مدهش که می دانی
داستان روشنی هارا
زیر گوش مردمان خوانی
چه خیال نارسایی! که تو خواهی دیگران هم
همچو تو باشند در پندار!
همچو تو یکسر
تیز بین و تند فکرو سرکش و هشیار!
همچو تو کوتاه کرده زندگانی،
بیشتر از هر که اما سرفراز و جاودانی!
همچو تو باشند کوران و کران جمله سخن آور؛
مشت خاشاکی به خارستان شود در زیر پای تو
تلی از گوهر!»

- سریویلی گفت : « مقصودت از اینگونه سخن ها؟
از چه در این نیم شب آسودگان را رنجه کردن؟
چه امید فتح با شیر ژیانی پنجه کردن؟
من جهان را با سراسر داوریهایش به هرگونه
زیر پای خود نهادستم
پس به روی داوریهای جهان و زندگی های جهانی
گوشه یی را دل بدادستم.
تا نکوتر بینم اندر حال گیتی،
از درون تیرگی دردهای سرکش خود
برق خنده می کشم بیرون
وز برون خنده های شادناک و تلخ
دردها تسخیر می دارم به افسون
من مسخر کرده ام این کهنه گیتی را
تا مسخر داردم درد و شعف هایش بدانگونه که می خواهم
و بدون آنکه کس پندم دهد پند از برای کار خود باشم. »

همچنان بر حدت خود بود توفان
لاجرم آن حیله پرور خواست،
از ره ترساندن از آزار تنهایی،
سریویلی را بدارد رام و دارد از ره آن کار خود را راست :
« از پی روز خلاص توست اگر اینک
سخت بی تابم
می گریزاند مرا از سر خیال تو در این توفان غران، آه، خوابم!
گر نمی بودی چنین تنها،
بر لبان تو نمی آمد،
هیچوقتی این سخن ها!
این همه بد باوری، داری وگرنه استوار از من،
حاصل یک روز تنهایی ست.
که زیادت رفته بودند آن دقیقه های خوب و دلکش و شیرین
و کلاغی خواند بر شاخی و گفتی سربسر مرغان کلاغند
من در آندم ناظر کارتو بودم
سخت در آن دل ببسته
و همه جادوگرانم، چون توام بشناختی اکنون
ایستاده چشم بسته بر نگاه من»
- سریویلی حرف او ببرید
با خطاب « تو مزور هست » او را گفت : « اینک سهو دیگر.
اینک آن حرفی که از آن حرف های بی ثمر زاید.
کی تواند خواند اندر خلوت من فکرهای من؟
کور دیدگان، که ایشان راست بیزاری ز بینایی،
همچو پندارند،
که چو من لب بسته ام،
و به بازی عروسک وارشان می پایم از پنهان،
مرده ام. فرسوده ام یا در تن خودجان.
من ز بس بد باوری لیکن، چو مه، تنها نشینم.
دود ناشایستگی های کسانم دور کرده؛
شدت دلسوزیم در هر سخن مجبود کرده.
من به تنهایی به نیروی هزاران مرد می کوشم.
قطره ی ناچیز را مانم ولیکن
همچنان دریای توفان زا به دل همواره می جوشم.
من به نیرویی که دارم دردناک این خاکدان در هم بکوبیده،
وز غبار کوفته هایش دگرسان خاکدان را می دهم بنیان.
پس بجنبانم
بر فراز کوه ها و دره های غمفزای زعفرانی چهره ی آن
زندگانی دگرسان تر.
چون منم تنها
فکر من هست از من. اما...
هیچم این نیروی پنهانی نمی میرد.
آتش بیهوده ی دونان
در درون من نمی گیرد.
این چراغ آن به که بهر مردم دیگر بیفروزی.
از برای آن جماعت که فریبی را به دلشان آرزومندند،
دل بسوزی.
من به دیگر آتشم دل می فروزد. از تو نفزایم بخود. حرف توام چیزی نخواهد کاست
تیرگی های شبان دلگزای من
در میان نو بهار خنده های این غروب غمفزا پیداست
من شبی بس تلخ خواهم از بد این تیره ی غمناک دیدن
پس چراغ من به روی گور من افروخت خواهد »
شیطان - « لیک افسوس!
آنکه با این فکر ها پیوست،
می رود دایم ز روی پرتگاهان!
گر ترا رحم فراوان داشت در دل راه
دل بسوز از بهر خود بودی
رمه ات را بیشتر کرده
بر شمار گاوهای خود می افزودی
تا پدر را، درگه ضعف و تهیدستی
ناید از این ره شکستی »

سریویلی به سخن های گزاف او بخندید
گفت : « اما آنکه از بهر کسان اندر تکاپوست
در تلاش کار خود اینسان نمی باشد
من بباید گرسنه مانم
بایدم محکوم بودن رنج و حرمان را
بایدم بر خود پسندیدن بد این کهنه زندان را
بایدم در زندگانی پر از آشوب خود حتی
در درون پوست مردن، در همان هنگام کاشفته پلیدی
می دراند پوست تا پرد ز روی خود نمایی در جهان
آنچنانی کز دل شب روشِن روز سفیدی. »

آن مزور که خبر بودش ز جمله ماجرا
گفت : « از بهر چرا؟ »
سریویلی گفت :
« در نهاد من جنونی هست،
که اگر مردم نیاساید
من ندانم راه آسودن.
من اگر روزی بنالیدم ز بی نانی
بوده است از بهر یکدم زندگانی.
گر تغار من شکسته ست
سفره ام خالی ست از نان یا نمانده از عسل در کاسه ام چوبین
از پی جاهی نمی خواهم که پردارم تغارم، سفره ام یا کاسه ام را
یا پی آنکه پلیدی آیدم در پیش
خیره گردد چشمش از بس خوردنی هایی که می بیند،
در نگارین ظرف ها سیمینه
خیره می مانند آنان از نظاره ی روشنان آسمانی
من به سوی خاکدان خواهم
روشنان آسمانی را فرود آرم.

از همه این ها گذشته من به دل دارم کراهت چونکه می بینم رخ تو
هر فساد و حیله ای در آن.
لکه ها بسیار مر برآن.
از لقای تو به روی سوخته قبری ست چشمانم گشاده،
می شود در من بسی اندیشه های دلگزا زنده،
ذوق می میرد مرا هردم!
هست پیوندی میان روی و خوی مردم دد. خوب می بینم در این تاریکی شب.
مثل اینکه حاصل جمعند آنان جمله زشتی های گیتی را!

شیطان - « حرف های تو مرا افسرده می دارد.
مثل اینکه ابر دیگر،
همره این ابر می بارد.
بعد از این من در جلوی روشنی تکریم دیگر بایدم کردن.
پای در این تیرگی آهسته بر روی زمین خواهم نهادن
حسرتم هردم فزاید که چرا منفور تو هستم
مایه ی اندون تازه در میان آن همه اندون های دور تو هستم
سعی خواهم داشت تا خویم دگر باشد.
می کنم پنهان به موهای درازم شاخم ار باشد. »

سریویلی - « با لبان هشته، وز خونابه آغشته، چه خواهی کرد؟
سر بسر موی درازت چرب
بر تن پر چرک خوابیده
آنچنان که ریسمان بافان
ریسمان شان را بتابیده.
پس به روی کتف تو گویی
ریسمان شان را به روی بام دکان ها بیفکنده اند
آن زمانی که به یاد روی و خوی تو می آیم،
دردناک آوای مخلوق است در گوشم
همچو بوی جسم مرده از تن تو بوی در زیر مشامم
آن زمانی که به یاد کینه های دوزخی خوی تو هستم
یا به یاد نقشه ی یک خنده ی تزویر بار روی تو هستم
چشم می بندم نبینم تا جهان را.
وز ره این دلگزا یادآوریها استخوان آرزوهای نهانی را
با فشار درد می کوبم!
آه! از خونابه ی چشمان
راه های زندگانی را
بی سر مویی شعف هر لحظه می روبم. »

شیطان - « همه این ها را که می گویی، به پاس خاطر تو،
آنچنان بنهفته خواهم داشت.
که شگفت آید ترا.
وانگهی این چه نه برجا فکر و پنداری ست
نیم شب هست و جهان تاریک.
هیچکس در کارما هرگز نخواهد بود باریک.
کیست کاو داند شبی همچون منی شد میهمان شاعری چون تو؟
شب به معنی عیب پوش مردمان است
آنچنانیکه هنرها نیز اندر او نهان است. »

سریویلی آه برزد گفت :
« این بد آمد لیک
از برای چشم مردم نیست،
مرد آیا مسلک خود را
دوست دارد از برای حرف مردم؟
خوشنوایی که به شاخ سرو می خواند
بهر لذت بردن ما هست آیا؟
در جهانی که دل رنجور تنها

شمع خود را من درون تیرگی هایی می افروزم
که اگر از پا درآیم باز بتوانم دمی در اشک خود سوزم.
ای دریغا! مغز من گرچند نیرومند می باشد
یادگاران گذشته پیش چشم من
صف کشیدستند و از من دل به هر آباده و ویرانه یی

کس مگر در زندگانی هست کاورا دل
ننگرد در لذت روزان شیرین گذشته؟
و قطار لذت افزای چنان روزان
بگذردش از پیش خاطر، همچو دانه های تلخ میوه ی نارس،
که فرو افتاده باشد از بر شاخه به سوی خاک.
مردم آیا تا به این اندازه ناشایسته می باشند بهر زندگانی؟
یا به عمدا، گرچه میدانند،
می نمایانند خود را مانده ی سهو و ندانی؟
کی به دل حسرت نمی افزایدش آندم که می بیند
بر سر ره آشیانی بر کف باد دمنده ست؟
یا به روی خاک مانده پروبال و استخوان یک کبوتر.
یا زمانی که دو قمری در فضای جنگلی خاموش
جوجگانشان را
می پرانند،
قمری یی بی جفت مانده می کند نظاره از شاخی تناور.
از بسی حسرت سرشت من سرشته ست ای دریغا من می اندیشم
کادمی سیری پذیر است از هر آن چیزی که در کف دارد آنرا
و مدام اندر تلاش دست یابیدن بدان چیزی کز او دور است
دیده ام فانوس های شعله ور را
سرنگون گشته ز بامی بر سر خاک
بس زمین های تناور را
که زده بر سینه ی خود چاک.
مثل اینکه هر چه از هر چیز می جوید گریزی :
آدمی از آدمی و هر ددی از دد
می دود هر جانور آری که با منظور خود یک روز پیوندد
هر چه گاهی زشت و گه زیباست
و فقط یک چیز را معناست :
نفرتی با هر زمان پیوسته و ندر کار این دنیاست،
لذت آلوده یی کز آن نیارد کس گذشتن...
تو برآنی که به عکس این جهان را کار باشد؟
یا برآنی که نه چونانی که می گویم مرا رفتار باشد؟
دوست دارم یعنی آن چیزی که از رویش نفور آورده ام در دل
همچنین دشمن بدارم آنچه را که دوست دارم؟ »

با همه این حرف ها، آن حیله پرداز،
به سرای سریویلی اندر آمد.
این یگانه آرزوی آن مزور بود.
با سر دندان خود برید ناخن های خون آلود.
همچو خنجرها
از پس درها
کاشت آن ها را به سطح آن نهانی جا.
وز برای آنکه بیگانه نیابد ره به آن خانه
کرد پشت در به سنگ و با کلوخه ها همه مسدود.
پس برای آنکه در آن تگنا دهلیز خوابد
کند موهای تنش را
و چنانکه بود در خور بستری را از برای خود فراهم ساخت.

تیره شد آنگاه آن دهلیز و غم افزا.
برقراری یافت خاموشی،
وندر آن تنها بجا آوای گنگ بادها از دور.
بادها از دور – هو هو!
ناله ی شبخیز ما تنها برای خامشانی،
بر ره جنگل نشسته.
از برای آن کسانی،
که دل از بیداد هجرانی ز مقصودی گسسته.
در نشیب دره ها، پر از صفوف سرنگون اشباح
که از آنان تیرگان شب دگر سانند، هوهو!
از برای مرغ آرامی،
دم فرو بسته ز خواندن، دیده بر راه نگاه صبح.
از برای خستگانی، خفته بر ره، که نمی دانند،
صبحدم چون با وقار خود در آمد روی بگشاده،
به کدامین سویشان باید
رهسپر گشتن؟

سریویلی در وثاق خود
پیش آتشدان نشسته،
آنی از اندیشه های ناتوانی بخش و بی حاصل نه برجابود.
او زبی تابی در این فکرت،
اختیار از دست می داد.
روی هم می چید شاخه های سوزان را
وز ره دودی که بر می خاست زآن ها
نقش آن مطرود حیله جوی را می دید.
آن مزور میهمان پر خطر را خوب می پایید.
چون به بانگ باد و باران گوش می داد
به نظر می آمدش کان فتنه ی آزار مردم دوست
هست در کار سخن گفتن
و هنوز او راست بر لب آن شکایت ها
که بجز دستان و سهو از آن نزاید هیچ چیزی.
آرزو می کرد یک ساعت فراغت را
در کنار رودخانه ی « اوز» بنشسته
با پریرویان به قصه های گوناگون بپیوسته.
به نظر یک صبح خندان را
که نخستین بار نوک کوه قرمز رنگ می گردد
و شده ست او بر سر پل خم
آن زمانی که به زیر چشم او آرام رود تیره در کار گذشتن هست
خاطره ی آن چنان روزان،
در مقام یاد کردن بود آسان
گرنه خود را در عذاب مشکلات تازه تر می دید.
افسوس!
او (همان روشن سرشت روستایی)
آنچنان دل زنده کز زنده دلی بر جا نبود آرام.
بود با تاریکی بدبینی خود این زمان دمساز
و کسی این را نمی دانست
که سریویلی ز نامی تر تبار پهلوانی،
چون نه همرنگ کس است، اکنون،
می کشد چه رنج ها از زندگانی.
در فشار فکرهای دور خود با نوک فولادین دسته ی شیر ماهی کارد خود
چارقش را بندها هر لحظه می برید
تکه های بندهای چارقش را روی شاخه های شعله ور فرو می ریخت
و آنچنان بودش نگه بر سوی آتشدان
می نمود آنگونه پیش چشم های تیز بین او
کز سرشت آن بد اندیش
هرچه با زشتی ست آلوده...

از همان شب می گریزد او ز مردم
دوست دارد ماند از جمع کسان گم
تا به دست خود بدارد سرنشت خود دگر سان تر
می رود سوی بیابان های دور و خلوت این جنگل غمناک
از برای آنکه در زیر درخت سیب ترشی
یا درختی « ریس »، که مانند مخمل بر سر سنگی لمیده است،
خامش و تنها شود ساعات طولانی
او هراسان است بی هیچ آفت از این زندگانی
شاد از آن اندیشه کز وی رنج زاید.
رنجه است از شادی یی که بر ره آن،
نیست پیدا تلخی یک ساعت غمناک.
هیچش این دنیا نه دیگر پیش چشمان ست
پیش او
دوستی و دشمنی مردمان، گر راست خواهی، هر دو یکسان ست.
عقل او از سر بپریده
خیره می گوید : شبی شیطان
به سرای من در آمد
خفت تا آندم که صبح تابناک آمد.
پس برون شد از سرای من
لیک ناخن های دست و پای و موهای تن او
مارها گشتند
در سراسرخانه ي من

بین من جنگی ست با شیطان...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
خانواده ي سرباز

در زمان امپراطوری نیکلای روس و سربازهای گرسنه ي قفقاز
شمع می سوزد بردَم پرده
تا کنون این زن خواب ناکرده
تکیه داده ست او روی گهواره
آه! بیچاره ! آه! بیچاره!
وصله چندی ست پرده ي خانه اش
حافظ لانه اش
مونس این زن هست، آه او
دخمه ي تنگی ست خوابگاه او
در حقیقت لیک چاردیواری
محبسی تیره به هر بدکاری
ریخته ازهم چون تن کهُسار
پیکر دیوار
اندرین سرما کآب می بندد
بر بساط فقر مرگ می خندد
بخت می گرید، قلب میرنجد
این زن سرباز، درد می سنجد
عده ي درد ست، عده ي ایام
پیش این ناکام
یعنی این موسم آخر پائیز
بینوایان راست موسمی خون ریز
بخت برگشته تا بدین روزست
آتش گرمش، آه جان سوزست!
جامه ي طفلش بازوان اوست
این جهان اوست!
یک دو روزست او قوت نادیده
با دوفرزندش خوش نخوابیده
یک تن ازآنها خواب و ده ساله ست
دیگری بیدار، کاراو ناله ست
شیرخواهد، لیک شیر مادرکم
این هم یک ماتم
تا به کی این زن جوشد و کوشد
طفل بد خواب او چه می نوشد
این گرسنه هیچ چیز نشناسد
خوب بنگر، زن هیچ نهراسد
این دهان باز، آن دو چشم تر
بینوا مادر!
اندراین خانه ست بچه و بستر
بسترومادر، سوده سربرسر!
هرچه با هر چیز درهمآهنگی
مظهر درد ست ! آه همرنگی!
جامد و ذیروح، هردو گریانند
هردو بریانند
زن، توکه هستی؟ درچه می کوشی ؟
کس نمی داند، ازچه می جوشی؟
روزتو چون ست، شب کجا خوابی؟
ناله های توست نقش برآبی
تو چه می گریی، خلق بی پایند
جمله می خندند
نیست مادر را راحتی و خواب
بندگانت را ای خدا دریاب
گفت زن :عالم غم نخواهد شد
از بساط تو، کم خواهد شد
گر نباشد یک باطن غمناک
در بسیط خاک
من گنهکارم، می کنم باور
بدترازهربد، خاک من برسر
لیک این بچه که گناهش نیست
پاک پاک ست او، تاب آهش نیست
پس چرا افتاد در چنین اکبیر
آسمان، تقدیر
طفل همسایه خوب می پوشد
خوب می گردد، خوب می نوشد
فرق در بین این دو بچه چیست.
هر چه آنرا هست این یکی را نیست.
بچه ي سرباز، کاین چنین ژنده ست
پس چرا زنده ست

شد از این فکرت، فکراو مسدود
هرمفری شد تنگ وغم افزود
او بخود پیچید، تنگنا شد باز
کرد فکری نو ازآن میان پرواز
نان طلب دارد از زنی مادر
چه ازاین بهتر!
دست اگر بدهد قرصه ي نانی
اندرین فاقه می رهد جانی
زود شد مأیوس لیک بیچاره
شد امید از دل، زود آواره
جای این نان پول داده بد مقروض
بود نان مفروض
فرض هرچیزی بی شک آسان ست
فرض بس دشوار، فرض یک نان ست
اشتها زین فرض هردم افزاید
نیست نان، باچه چاره بنماید
آن دهان باز، تا که بدبختی ست
فرض هم سختی ست
دورکرد ازذهن فرض نان راهم
روی گهواره سرنهاد آندم
گشت این حالت هم براو دشوار
راه کی می یافت غفلت اندرکار؟
تا دهان بازست، تا شکم خالی ست
وقت بدحالی ست
اشک در چشمش جمع شد، زد موج
فکردراین موج یافت قدری اوج
چون غریقی شد در کف دریا
مهلکه در پیش، راه نا پیدا
خواست زین تشویش وارهد یک چند
پس نظر افکند

روی شعله ي شمع، غرق گشته لیک
کی شود دریک روشنی باریک
روی این امواج ، موج های چشم
غم فزاید شمع ز ابتلای چشم
مثل این زن در کار در می ماند
اشک می افشاند

تیره شد آنهم پیش این مسکین!
از برای یک آدم غمگین
روشنائی ها جمله ظلمت زاست!
جمله ظلمت ها مرگ هول افزاست
او دراین ظلمت چیزها خواند
بیند و داندَ

خواست کم بیند، چشم ها را بست!
دیدنی ها بود در دلش پا بست
بی عتاب دل، اشک کی ریزد
بی رضای دل، جسم کی خیزد
پس زجا برخاست، ماند دررفتار
از تن دیوار

یک دریچه ي کهنه را یکسر
باز کرد و برد در دریچه سر
گوئی از آنجا فکر را از دل
می گریزانید، بود این مشکل!
اندرین تشویش هر کجا بود
فکر با او بود

فکرآن کاین طفل کِی کمک گردد
قرض های او کمترک گردد
کِی کمی نان خشک خواهد دید!
با دو طفلش کِی خواهد آرمید
هیچ فکر این حالت حاضر
سخت بود آخر

قله ي « کازبک »خامش وهرجا
سرد وهول افزا، اختران تنها
خیره ومحجوب، خانه ي این زن
معبر اندوهان بنیان کن
یادش آمد از سرگذشت خویش
درد او شد بیش
بود یک دنیا و هم در بیرون
اوازآن می شد وحشتش افزون
این دریچه را زن، ببند،او بست
پس بروبنشین، رد شد و بنشست
با خیال خود ساخت، چاره چیست
شوهراو نیست
پیش گهواره سر به دامن برُد
با خیالی تلخ مدتی غم خوُرد
چه بدید آیا که به خود لرزید؟
چه شآمت دید؟ چه معما دید؟
ای فقارت! ای بی نگهبانی!
ای پریشانی!
خلق می گویند :« میرسد اردو
می نهد این مرد سوي خانه رو
زن، امیدت کو؟» این امید من
کو طلوع صبح سفید من؟
این همه حرف ست، حرف کی شد نان
تا رهاند جان
حرف آن رندی ست که دلش گرم ست
که بساطش خوب، بسترش نرم ست
من برای چه گرسنه مانم ؟
تا زمان مرگ هی بخود خوانم
می کند تغییر گردش عالم
می گریزد غم
تاکند تغییر، کرده ام تغییر
پس کِی آه من می کند تأثیر ؟
هیچ وقتی، تا این جهان این ست
درد بیدرمان درد مسکین ست
آنکه می افتد اشک می ریزد
بر نمی خیزد
کور لیکن چون چشم بگمارد
نیمه ي شب را صبح پندارد
بینوا! احمق! این هم امیدست
یک ستاره کِی مثل خورشیدست
پس بسایه ي سقف دید زن طرحی
خواند ازآن شرحی
از زوایای سایه ي مرموز
گفت با مادر ناله ي جانسوز
« زن، بیا بگذار این دو طفلان را
پاره کن دل را، وارهان جان را»
حوصله قدری، گفت با مادر
روزنه ي در
زن برآن روزَن چشم چون بگماشت
شکل زشتی دید، هیکلی پنداشت
بانگ زد: ای مرگ تیزکن دندان
خانه نزدیک ست پشت قبرستان
از سر« کازبک» یک قدم پائین
مرگ خوش آئین
کس ز سودای خویش می کاهد؟
مرگ موحش را هیچ می خواهد؟
این زن بی کس مرگ را می خواست
خون خود می خورد، ازخودش می کاست
نیست آیا مرگ، پس دراین جوشش
بهراو موحش

در همه قریه می شناسندش
بس فقیرست او، فقر نامندش
با وجود این کس نمی خواهد
ذره ئی از فقر، وزغمش کاهد
این چنین زنده ست یک زن سرباز
نیست بی شک ناز

هرچه می بیند مایه ي سختی ست
هرچه خواند، لحن بدبختی ست
برده ازبس بار، پشت او خم هست
نورچشمانش، حالیا کم هست
می کند اینسان کار مردان او
می کندَ جان او
پشم می ریسد، رخت می شوید
یک زن اینگونه رزق می جوید
شرمتان ناید که شما بیکار
شاد وخندانید، یک زن غمخوار
با همه این رنج گرسنه ماند
دربدرخواند
بی صدا، بچه خواب کن حالا!
ازمن او دورست، لالالالالا!
شوهرم رفته ست، مونسم دردست
جان شیرینم، مادرت فردست
زین صداها طفل، شد کمی خاموش
داد قدری گوش

خواب کن بچه، مادرت مرده ست
بس که بیچاره خون دل خورده ست
خواب، خواب، الان دیو می آید
پس بخود گفت او می شود شاید
دیو از این بچه با خبر باشد؟
پشت در باشد
برق زد چشمش! دیو پیدا شد!
ها! بترس! آمد! بچه شیدا شد
پنجره لرزید، باد آوازی
داد یا روحی کرد پروازی
چه صدائی بود؟ راستی هرجا
بود هول افزا

این زمان گوئی هرچه بود ازهوش
رفت و حتی شمع نیز شد خاموش
تکه ي مهتاب از ره روزن
سر برون آورد اندرین مسکن
هر کجا خاموش هر طرف تیره ست
چشم ها خیره ست
گوئیا جنگی ست عشق را با بخت
هرچه ازهر چیز می هراسد سخت
مادراز بچه، بچه از مادر
روی گهواره مینهد زن سر
پیش چشم اوست شوهر مهجور
چون خطی کم نور
« کی تو برگشتی از میان جنگ؟
روی تو خون ست یا که دود و رنگ؟
کو تفنگ تو؟ کو قطار تو؟
کیستند اینها، در کنار تو؟
آمدی از این چینه یا از در؟
بیگلر! بیگلر! »
مرد ساکت بود! مرد محزون بود
باطن مادر پاک مجنون بود
این صدای چیست؟ رعد می خندد؟
بر زمین سِیلی راه می بندد؟
یا بر این خانه کوه غلطان ست؟
این چه طوفان است! »
هر کجا امشب یک زن غمخوار
چشم می دوزد، هست ناهموار
پس ز رخ پس برد رشته ي مورا!
حس سوزانی گرم کرد او را!
گفت تا کی زن، باید اینسان خفت؟
فکر با او گفت :
« زن، برو، اینجا صحنه ي جنگ ست
افتخار امروز مایه ي ننگ ست
جنگ او از تو کرده شوهر دور
فخر او بر تو کرده عالم گور. »
پس صدا زد او:« شوهر بدبخت
ها ! زن سرسخت
از کجا این صوت، من نمیدانم
از زوایائی تیره مثل غم
کرد زن را خم، خم شد و خم شد
پیش چشم او روشنی کم شد
گفت در ظلمت : چه شنیدم من!
خواب دیدم من؟
چشم غمگینان دائماً خفته !
این چنین بیند مغز آشفته
چون دقیق ست او خواب می بیند
چون بخواب ست او غنچه می چیند
کرد چون دقت باز شکلی دید
واین ندا بشنید
« زن، می اینجایم گریه کمتر کن
من نمی آیم فکر دیگر کن
نه مرا دستی ست، نه مرا پائی ست
نه مرا در سر فکر و سودائی ست
زن، در اینجا من تا ابد خوابم
تا ابد خوابم
بعد من جز تو کس بشیون نیست
بچه مال توست! بچه ي من نیست
حفظ کن او را، کم بلرزانش
تا برند از تو مفت و ارزانش
چو پدراو هم هدیه ي آن هاست
سنگر جان هاست. »
جنبشی اینجا کرد بر خود زن
چشم ها مالید، دید از روزن
آمده بیرون تیره چنگالی
وحشت انگیزی، ذات الاهوالی
کز نهیب آن خانه لرزان ست
شب گریزان است
تو که ئي؟ آن چنگ پیش آمد
پس هیولائی در نظر آمد
کاندرآن ظلمت جستجو می کرد
خانه ي زن را زیرورو می کرد
زن براین منظر چشم خود را بست
خم شد و بنشست
ای خدا! یک زن، یک زن تنها
این فقارت ها! این حکایت ها
مرد، مثل تو نان ندارم من
بس که بی تابم جان ندارم من
از توام من هم ، طفل کوهستان
اهل « داغستان»
ظاهرم فقرست، باطنم درد است
گوش کن، ای زن، موسمی سرد ست
باد بیرون ها تند و سوزان ست
بچه ي من هم اشک ریزان ست
گرسنه مانده ست، گرسنه هستم
من تهیدستم
زن ببین شب را که چه تاریک ست
پیش من یکسان ترک و تاجیک ست
شد سحر نزدیک، راه من دورست
کارمن بسیار، چشم من کورست
هیچ طفلی را من نمی بینم
هرچه ام اینم
طفل یعنی چه؟ رحم یعنی چه؟
تو نمی فهمی؟ فهم یعنی چه؟
شوهرتو کیست؟ مرد سربازی ست
دیده ام اورا، از من او راضی ست
گرچه او اول مثل تو ترسید
بی ثمر لرزید
از چه می ترسید ، از وبال من
دهرمی لرزد از خیال من
شوهرت او بود؟ آری، این او بود
کز سحر تا شام در تکاپو بود
حال ده ماه ست بی خبر هستم
در بدر هستم
در چه حال ست او؟ هیچ میدانی
من چه میدانم، زن، چه می خوانی؟
دافع خیرم، رافع شّرم
مانع نفعم، حائل ضّرم
زن به خود درماند، کاین هیولا چیست!
این چه غوغائی ست!
نیست معلومم که چه می جوید!
به همه پرگوئی چه میگوید
ای خدا پس این مرد بیگانه
دزد گویا نیست، هست دیوانه
زین تحیّر زن دست زد بردست
بدتر از دزد ست

زن، چواز خانه میرود سرباز
فقردرآنجا میدهد آواز
تا ب قصرارباب شاد می خندند
مرگ درخانه گیرد و بندد
کومددکاری؟ شوهری؟ مردی؟
رافع دردی؟
کاسه ها خالی، سفره پیچیده ست
می نهد مادر، دست را بردست
می دود لرزان بچه اش دربرف
میشود عمرش، درمذلّت صرف
درهمین هنگام من به هر سویم
از پی اویم
پشت درها گوش می دهم من هم
روی دل ها دست می نهم هردم
شد دل توخون درچنین خواری
باز، ای ابله، آرزو داری!
پس مرا بشناس، مرگ سر برداشت!
دست ها افراشت

لرزشی افتاد درتن مادر
پس زجا برداشت بی اراده سر
چه درآندم دید؟ دید چنگالی
وزسرچنگال خون سیّالی
نعره ئی برداشت : «مرگ آمد! مرگ!
مرگ آمد! مرگ! »
انعکاس صوت، در فضا یک چند
وحشت آورشد، زمزمه افکند
هرشکافی شد، یک دهان باز
با مهابت داد سوي اوآواز :
« می گذاری این طفل واین مسکن
می روی ای زن »

ازته چنگال باز شد کم کم
مدخل غاری سهمگین، مظلم
مرگ می کوبید دم بدم دو پای
زیگ، زاگ، سازش بود درد افزای
استخوانهای مردگان بر خاک
بود بس غمناک
مأمنی می جست دست بیچاره
که بچسبد او پشت گهواره
دست و گهواره هردو میلرزید
مرگ ساکت بود. کینه می ورزید
زن بیأس افتاد، پس بیأس اندر
شد پریشان سر
اضطراب او بیشتر گردید
بر تن او موی نیشتر گردید
آمدش چندان شکل ها در پیش
که بترس افتاد هم زدست خویش
دست چون برداشت خیره شد لرزید
از قضا ترسید
یک کمک لیکن که کمک می کرد؟
فرد می بایست باشد اندر درد.
در میان این وهم جست از جا
گرچه افتاد او چند بار از پا
استواری یافت زانوی لرزان
پس دعا خوانان
نفطدانش را کرد روشن لیک
زآن نشد روشن خانۀ تاریک
اندرونش نیست نفط و افسرده ست
این چراغ فقر هم چو او مرده ست
صاحبم، امشب من نمی سوزم
من نمی سوزم
روشنی تو هم میگریزی که :
با من بدبخت می ستیزی که،
مرحبا! من هم میشوم تسلیم
زنده باد این غم! زنده باد آن بیم
رنج، تو دائم باش مهمانم
این من، این جانم
فقر میسازد شخص را مأیوس
می کند او را با بلا مأنوس
زین جهت آرام گشت او اما
هست آرامی این چنین آیا؟
آسمان، این است قسمت یک زن
یک زن غمگین؟

مرگ غائب بود. لیک از آن مشئوم
وز دم سردش شد هوا مسموم
بود هر کاری مرگ را مقدور
شیونی بشنید مادر مهجور
شیون دخترش، وای فرزندم!
وای دلبندم!
در دم او افتاد بر سر دختر
در بغل آورد دختر و بستر
سرد دیدش چون تا سرانگشت
زد چو دیوانه بر سر خود مشت
ساره جان! ساره، ساره خاموش ست
ساره بیهوش ست
نعره ای زد او شد زجا پرتاب
ساره خوابیده ست، شاید اندر خواب
او پدر را در پیش میبیند
با پدر در باغ میوه می چیند
با پدر صحبت میکند ساره
آه! بیچاره
تا بکی هستی تو گرفتارش
باید از این خواب کرد بیدارش
بر سرش زد دست. چون ورا جنباند
زیر دست خود سرنوشتی خواند
خواند : کای مادر، چشم او خسته ست
تا ابد بسته ست
شیخ، دولتمند، حکمران، عالم
ای کسانیکه در جهان دائم
سرد می یابید زین مصیب ها
باز هم راضی نیستید آیا؟
داشت فرزندی مادری بی چیز
داد آنرا نیز

لحظۀ دیگر بود زن بیهوش
خانه تیره تر از شب خاموش
کوچه ها خلوت، ابرها پاره
ماه پشت ابر بود آواره
در فضا پیچید گوئی آوازی
نغمۀ سازی
آه! نصف شب موقع سازست
نصفۀ شب هم وقت آوازست
این فرشته ای است زآسمان شاید
بینوایان را زار می پاید!
ضجۀ ارواح می شود ایندم
متحد باهم!
یانه، مرگ ست این تند می راند
دختری برده ست شاد میخواند
یا به ارابه روی سنگستان
ساره را بردند سوی قبرستان
زن تکانی خورد، دید خود را فرد
پنجه هایش سرد
هیچ صوتی نیست، صوت طفل توست
بینوا را هیچ کس نخواهد جست
وصف حالش را کس نمی خواند
یک سخن بهر او نمیراند
هرچه راهی از بهر خود خواهی ست
علم هم راهی ست
علم هم راهی است از برای کید
کیدشان دامی است از برای صید
حامیت را زن، ناسزا گویند
کی در این نیمۀ شب ترا جویند
حامیت او هم، مثل تو ناکام
زن، کمی آرام
کرد ناگاهان جنبشی از جا
تنگنائی بود بروی آن مأوا
دید بانگ طفل بر می آید سست
طفل را، در حال گفت، باید جست
کمترک این طفل ناپدر میبود
خونجگر میبود
چونکه می گوئید کودک بدبخت
مرد مادر را بانگ می زد سخت
زودباش، این طفل شیر میخواهد
گریه اش از من عمر میکاهد
بوسه میزد پس بر لب و رویش
بر سر و مویش
کوپدر؟ اینک بزیر خاک سرد!
مادر بی شیر چه تواند کرد؟
مادر از بچه شیر را برد؟
از غضب بر او دمبدم غرد؟
قدری اندیشید، که از این نومید
شیر را ببرید؟
بچه را دریاب زود، بیچاره
آنچنان برجست رو بگهواره
که نمیدانست پای را از دست
پس بروی افتاد، فرق او بشکست
زین مصیبت ها شد چو او نالان
مرگ شد خندان
بعد از آن شد لیک پای تا سر گوش
ماه غائب بود، بادها خاموش
هرچه از هر سو رفت و پنهان شد
آن حوالی را غم نگهبان شد
مرگ از پی بود، جان چو غائب شد
مرگ صاحب شد

صبح گردیده، آب یخ بسته ست
در همه قریه برف بنشسته ست
بر سر کهُسار آفتاب صبح
تاج بنهاده است بر نقاب صبح
دوخته زیور از طلای ناب
صاف مثل خواب
منظرۀ ي هر مدخل تاریک
میدهد فکری نافذ و باریک
می پرد بر بام آن خروس از جا
می جهد بیرون این بز از مأوا
می رود دهقان، بی رضای او
از قفای او
دود مطبخ های میدود بالا
میپرد گنجشگ گرسنه، تنها
هر کجا در ده خلوت و آرام
وه! چه شیرین است خواب این هنگام
در کنار کوه کبک شیون ها ست
همهمه بر پا ست
نیست آسایش. دید شیاد است
هر کجا شادی است زور و بیداد است
ای خوشا آنان که نمیدانند
که نمی فهمند، که نمیخوانند
که نمی جنبند ز ابتلای خویش
جز برای خویش
بر رهی ناصاف چون تنی رنجه
ممتد از این کوه جانب گنجه
یک قره باغای اسب می راند
اشک می ریزد، زار میخواند
از پیش یک زن میدود چون باد
با دل ناشاد
چند گاری پر از بساط جنگ
داده دود و خون روی آنها رنگ
بر سر راهند، چرخ بشکسته
رخت مقتولین رویشان بسته
دور گاری های ازدحام خلق
گشته دام خلق
مردها ز آنسوی میدهند آواز
در لباس پوست، دوخت قفقاز
جمله فرداً فرد راه پیمایند
از غضب دندان روی هم سایند
می جوند از فکر سبلت و ناخن
لیک بی شیون
آن ز روی جد میکند تحریک
وان باستهزا میدهد تبریک
ناسزا گوید مادری کش نیست
این زنان فرزند. دختری کش نیست
از پدر پیغام ، باشد از این دم
پس یتیم اوهم.
چه می اندیشید روی این منظر؟
حامی خیرید یا رفیق شر؟
قلبتان از کید وز ره تفریح
خود پسندی را میدهد ترجیح
یا عدالت را می نهد عزت؟
چیست این نکبت؟
یک دهاتیرا زندگی ساده است
زاندکی هر چیز بهرش آماده است
گاوی و مرغی وصلۀ خاکی
تا بدستش هست نیست او شاکی
او نمی خواهد قصر رنگارنگ
هی پیاپی جنگ
در سر او نیست فکر بیهوده
در هوای او کس نفرسوده
خاندان ها را او نمی چاپد
روی پر قو نمیخوابد
او که زین غوغا هیچ سودش نیست
جنگ او با کیست؟
جنگ هر ساله از برای چیست؟
نیکلا داند این چه غوغائی است
حرص دو ارباب فتنه جویان است
پس فقیران را خانه ویران است؟
قصر آن ارباب باز پابرجاست!
نیکلا آقاست؟

آمد از اردو بس خبر اما
در میان این جمله مادرها
نیست ز آن مادر هیچ آثاری
ز آن سرا نامد هیچ دیاری
یک دل اینجا نیست. از چه بنهفته ست؟
در کجا خفته ست؟
منتظر بود او؛ مهربان بود او
از چه رو این وقت پس نهان بود او
اشک در چشم از چه نمی ماند؟
آسمان! باد آیا چه می خواند؟
مرغ می نالد چیست تعبیرش؟
چیست تأثیرش؟
هریک از اینها علت چیزی ست
هیچیک ز اشیاء بی معما نیست
می گشاید لیک هر معمائی
بر ره مسکین راه دعوائی
این هم از فقر است! ای تهیدستی!
فقر! ای پستی!
زیر این پرده است بینوا مادر
پرده اش را باد کرده پاره تر
آفتاب آنجا طرح ریزان ست
یک شهید این است، یک شهید آن ست
دختری کوچک، مادری غمگین
آه ای مسکین
طفل بیدار است، چهره اش زیبا ست
یک جهان پاکی اندر آن پیداست
بر رخ مادر بچه می خندد
بوک موهایش را همی بندد
بر سر پستان درگه بازی
آه! طنازی!
هه! ماما! ایندم شیر از او می خواست
لیک ماما جان همچنان بد راست
نقش مادر بود یا خیالش بود
بچه بیهوده ز او ملالش بود
او نخواهد داد تا ابد شیرش
چیست تدبیرش!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
در مقدمه مانلی
نظیر به شالوده ی این داستان با تفاوت ها یی در ادبیّات دنیا دیده می شود، من اوّل کسی نیستم که از پری پیکردریایی حرف می زنم، مثل این که هیچ کس اوّل کسی نیست که اسم ازعنقا وهمه می برد، جز اینکه من خواسته ام به خیال خودم گوشت و پوست به آن داده باشم.
این داستان را من پیش از سال 1324 کم و بیش روبراه کرده بودم، درست دو سه سال پیش از ترجمه «اوراشیما»ی یکی ازدوستان من، این داستان را از هر حیث می پسندید، من میل داشتم داستان به نام او باشد.
در این صورت چون نام او در میان بوده، دراشعار این داستان از آن سال به بعد وسواس زیاد به خرج داده ام، دراین اشعار خیلی دست کاری کرده ام که خوب تر و لایق ترازآب در بیاید.
اگر شیوه ی کار مخصوص من اسباب رو سفیدی من باشد یا نه، یا من اولین کسی به حساب دربیایم که به این شیوه در زبان فارسی دست انداخته ام فکر می کنم همه این کنجکاوی ها بیشتر به کار دیگران می خورد نه به کار من، من کار خود را کرده ام اگر خود را نمایانده باشم، همانطور که بوده ام و نسبت به زمان خود در یافته ام، قدراقل این فضیلت برای من باقی ست که صورت تصنع را از خود به دور انداخته ام.
چیزی که بیشتر به درد من می خورد موضوع فکری دراین داستان است، من در باره ی قدرت تعهد خود نسبت به بیان موضوع فکر میکنم. این داستان درواقع از نظر معنی جواب به اوراشیمای همان دوست من است، آن که اکنون زنده نیست یعنی برومند ترین کسی که من در بین همه ی دوستانم نسبت به آب و خاک خود در قلمرو کار نویسندگی دیده ام.
امید وارم دیگران از کسانی که پیش از آنها زندگی کرده اند برومند تر باشند.مانعی برای میل به پیشرفت وچشیدن مرارت های آن در بین نیست.
نیما یپوشیج

« مانلی »

من نمیدانم پاس چه نظر
میدهد قصه ي مردی بازم
سوی دریایی دیوانه سفر
من همین دانم کان مولا مرد
راه می برد به دریای گران آن شب نیز
همچنانی که به شب های دگر
واندرامید که صیّدش به دام
ناو می راند به دریا آرام.

آن شب که از جمله شبان
یک شب خلوت بود
چهره پردازی بودش به ره بالا ماه
از بهم ریخته ابری که به رویش روپوش
باد را بود درنگ
بود دریا خاموش
مرد مسکین و رفیق شب هول
آن زمان کاو به هوای دل حسرت زده ي خود می راند
به ره خلوت دریای تناورمی خواند :
«آی رعنا، رعنا!
تن آهو رعنا !
چشم جادو رعنا !
آی رعنا، رعنا »!
لیک دیری نگذشت
از شب ومختصرازروشنی ماه درآن
که به دریای گران
باد از جا شده زاین سوی بدان سوی رها داد لجام
هیبت مدهُش دریای گران اندرسر
بست اندیشه غرّیدن و توفیدن آرام آرام
موج برخاست زموج
وز نفیری کانگیخت
بگرفت از برهر موجی بگریخته دیگر موج اوج
مرد را آنچه که می بودش در فرمانش
رفت ازدست به دروآمد بیم از آنش

اوزرفت آمدن موج به جان شوریده
آمد اندیشه به کارش باریک
گفت با خود: «چه شبی!
با همه خنده ي مهتابش برمن تاریک
چشم این ازَرَق
چه گشاده ست به من وحشتبار!
وای من، برمن زار!
در دل این شب تاریک نگهبانم کیست؟
آنچه درمانِ مرا دارد درکارم چیست؟
با کفم خالی از رِزق خدایا چه مرا
سوی این سرکش دریا آورد؟
روشنای چه امیدیم دراینجا ره داد!
برسر ساحل وامانده نمی سوزد ، دل مرده چراغی هم اکنون ازدور.

منِ ویران شده ي کاهل کار
به کجا خواهم رفت؟
از کجا خواهم جست؟
رفته با گردش شب
هرچه ماهی به مَصَب!
درهمه صفحه ي آب ازچپ وراست
نه سفیدک* مانده ست
نه کپوری*پیداست.

چه مرا زحمت کارمن کرده تسخیر
چه به پاس نفسی زود گذر
مانده ام من به تن وجانم اسیر
به که نزدیکی گیرم سوی رود آبی آرام آرام
مگرم اسلکی* آید به رَسَن
یا چکاوی* دردام؟

ازپس این گفتار
با تکان دادن پاروش به دست
به دل موج روان داد شکست
وزبرموج روان رفت به هرزحمت کرده تمکین
درسراوهمه اندیشه اش این:
من به راهِ خود باید بروم
کس نه تیمارمرا خواهد داشت
در پراز کشمکش این زندگی ي حادثه بار
(گر چه گویند نه)هرکس تنها ست
آن که می دارد تیمارمرا، کار من ست
من نمی خواهم درمانم اسیر
صبح وقتی که هوا روشن شد
هر کسی خواهد دانست، وبجا خواهد آورد مرا
که دراین پهنه ورآب
به چه ره رفتم وازبهر چه ام عذاب؟

لیک این دم اگرش سود وگربود ضرر
ره براو می زد و می برد خیالش سوی راه دیگر
رنج شیدایی او را می خورد
فکردریایی او را می برد
چو می افکند به هرآ وا گوش
می نمودش به نظرهردم ازاوست که نام
می رود رهگذران را به زبان
تا ازاو نام برند
مانده دریا خموش
هیبت تیره ی دریایش می خواند خاموش سرودی درگوش.
با نواهایش مانند نواهای دلش
می دویدندش جان یافته، ازپیش نظر
چیزها کاو به پسند دل خود داشت به یاد
آنچه اش دردل بود
ازبرچشمش می کرد نمود
مثل این بود که دریا با او
سرهمکاری دارد
رقص برداشته موجی با موج
چون خیال وی هر بیش و کمی یافته اوج
گرفرورفته به خواب
داده است عقل ازسر
یا به شادی ست برآب
اوهمه فکرش درکارش این بود که ناو
بَردَش تا به کجا
درکجا دارد ازوسوسه ي موج رها
وبه همپای خیال خوش و نشناخته ي خود می راند
همچنان اومی خواند.

بودازاین روی اگر
کزبه هم ریختن موج دمان
دربرچشمش نا گاهی دیدار نمود
دلفریبنده ي دریای نهان
قد وبالاش برهنه برجای
چو به سیلاب سرشکش سوزان
شمع افروخته ازسرتا پای
گیسوانش بردوش
خزه ي دریایی
همچنان برسردوش وی آویخته او را تن پوش.

گفت با او:«به تن آورده همه زحمت ره را هموار
مرد! اینجا به چه سودی و چه کار؟
دردل این شب سنگین که دراو
گرد مهتابش درُدی به تک مینایی ست؟
وانگهی با مَدَد چوبی خُرد
و به همپایی ناوی لنگان
که براوسخمه ی یک موج سبک تیپایی ست!»

مرد را هیچ نه یارای سخن
ماند پاروش به دست
چون خیالی پا بست
بیم آورد نخست
گشت باریک زبیم
درتنش موی استاد
پس به ناچار به لب ها لرزان
به سخن با آن مَه پاره ي دریا افتاد:
« ای بهین همه ي هوشبران
سایه پرورد حرم های نهفت
دخترپادشه شهر که ماییم درآن
بی گناه هستم من
کارمن صید درآب
واندرامید چه رزقی ناچیز
همه عمرم به هدررفته برآب!
تنگ روزی ترازمن کس نیست
درجهانی که به خون دل خود باید زیست
رنجم ارچند فراوان ترازرنج کسان درمقدار
من مردی ام بی تاب و توان کز هر کس
کمترم برخوردار
چه عتابت با من ؟
چه جوابم با تو ؟
پیرنا گشته براندازه ي سال
خسته اندام مرا
زحمت کارم تن فرسوده ست
کارمن گشته مرا سوهانی
کابم ازتن خورده
واستخوانم سوده ست»

دلنوازنده ي دریا به نگاهی که دراو برُد بِخواند
همه اندیشه اوبا دل جفت
برسرصخره یی آورد نشست
نرم با او به سخن آمد وگفت:
« چه خیالی کج درباره ي من؟
واین چه بی جان هراس
کاینچنین با من آیی به سخن!
زهره بنمای ای مرد
وزره خویش مگرد
اندراین دایره ی تنگ گذر
بیم کم آورد و اندیشه مبر.

بینوا ماهیگیر!
زکجا می آیی؟
به کجا می پایی؟
شهرچه ؟ پادشه شهر کدام ؟
مهربان خوی ترازمن کس نیست
درجهانی که به قول تو« به خون دل خود باید زیست»
من نه آنم که تُواَم پنداری
من تورا هستم یاری ده تو
ازچه اندیشه ي تو بَر ره باطل دراوج؟
پیشترآی وبه من باش وبیندیش و زمانی بشنو
من برآوردي دریای نهان کارم وهمخانه ي موج
ازهرآن چیزکه پنداری تویکتا تر
وزهرآن لطف نهانی که درآن فکرت تیزبشری
مانده باشد درراه
واندرآن نقشه آمال نه سیریش پذیر
اندرآید کوتاه
منم آن کزهمه ام زیباتر
من دل مردم را با خود می دارم رام
هردم گمشده در شوکت روی سحری
کاندرآن روشنی ماه نماید کمرنگ
وشب از بهر وداع دم آخر با او
داستان دارد دلتنگ
می برد ازمن نا م
دارد ازمن پیغا م
هرکه نتواند ای مسکین مرد
آنچنانی که توام دیدی دید
وآنچنانی که رسیدی تو به من در من آسوده رسید»

مرد درمانده به او هیچ نگفت
دسته یی ازمرغان
برفراز سراو گشَت زده دورشدند
مثل این بود که می سوزد شمع
برسرناوی، کان ناو می آید سوی ایشان نزدیک
برسریرامواج
دست ها می گذرند
برهنه پیکرکانی درهم
رقص برداسته، ره می سپرند.

موج می خواست زموج
ازفرازی سوی زیر
ازره زیر به رو
بود دریا درکار
می شد آواش فسانیده به فرسنگ ازاو

گفت جانانه ي دریا با او:
« چه کنی دل به سرخاموشی؟
از کج اندازی شیطان پلید
گرنه صّید ست پدید
ورنه کاریت به کام
کاردنیا نه زکاری که به سر دارد گشته ست تمام
فکر بر راه گما ر
جان خود خوار مدار!
تو نگفتی اما
به چه نامی مشهور؟
دردل این شب تاریک و به دریایی خودکام چوگوری که ازآن
بیم می آورد اندردل خودهم شیطان!
چشم برهم زدنی
برسرخشم اگر با تودرآید دریا »

مرد شوریده به اوگفت که:« من
خاطرآوردم درهرسخنت شورافکن
قدرهرگفته ی تو دانستم
لیک چه سود زدانستن این
که چه نام وچه نشانم به زمین
کیست کاو جوید این گونه زمن نام ونشان
درچنین معرکه ي هول که جا بردم ازتنگی روزی درآن
ازنمک ریختن پرسش بی سود چه کس
می کند زخم نمک سود ازمن
جا که نام ازچه کسان می گذرد
من که باشم که کسَم نام برد
ای بهین زاده ي دریای گران
آنچنانی که خود آوردی با من به میان
مانلی راست پی طعنی اگر
نام اوآید کس را به زبان
این گلستان همه گل بردامن
بوده درهردم خارش با من
گذران من بین
تو به کارمن باش
تا مرا درنظرت دارد فاش
خورده سیلابِ عرق پوست زپیشانی من
مایه ي زحمت من مویم بسترده زسر
مرگ می کوبدم از زور تهیدستی، هرروز به در
وه ! چه شد خوب که آب آرام ست
وهوا نیز نه چندان روشن
ورنه تو خسته به دل بودی ازدیدن من »

دلنوازنده ي دریا گفتش:
« نه ، توزیبایی وبهتر بشرستی ، چه غمی
اندراین راه به کاری که ترُاست
کارتو نیز چنان چون توبه جا ی خود نغزو زیباست
وزپی سود توهست ودگران
طعن وتحقیر کس ازارزش کارکس نتواند کاست
هرکسی را راهی ست
آن که راه دگران بشناسد
دل بی غل وغش آگاهی ست
چشم دل می باید
که زهررنگ به معنی آید
ازچه پی برپی این فکر روی
که چه کِشتی وچه باید دِروَی؟
با چه تشویشی گردیده ستوه ای مانلی
ازچه رو این قدرت با غم دوران کسلی؟»
گفت:« با این همه گفتارت خوش
من چه دارم که جوابی کنمت
باهمه آنچه شنیدستم ازمردم خاکی چه درشت
سال ها گشته ولیکن سپری
که منم با این ناو
بی دمی تن زدگی
هرشب این معرکه ي مدهُش دریا ي گران را برپشت
تا نشست من بر ناو من ست
من به چیزی که دلم خواهد چون یابم دست؟
به جهانی که همه سهو و گزاف
همه را حرف خلاف ست ومضاف
تومبین درسخنم
خرده ازمن کم گیر
ناتوانان هستند
که به قوت شبشان پا بستند
تا توانند توانایانی
بگذرانند به بالای کدام ایوانی
پی یک بهره ي نا چیز شبان را هم باید گذرانید به کار»

مهربان گشته ي دریایی گفت:
« کوشش یک تن فرد
چه بسا کافتد بی حاصل واین هست، اما
آید اندر کشش رنج مدید
ارزش مرد پدید
شد به سر بر تو اگر
زندگانی دشوار
اگرت رزق نه براندازه ست
وگرت رزق براندازه به کار
درعوض هست ترا چیز دگر
راه دور آمده یی
برده یی از نزدیک
به سوی دورنظر
زندگی چون نبود جز تک وتاز
خاطر اینگونه فراسوده مساز
بگذران سهل درآن دم که به ناچار ترا
کار آید دشوار
عمر مگذار بدان
زاره کم کن درکار
ما همه بار بدوشان همیم
هرکه دربارش کالاست به رنگی کان هست
تا نباشد کششی
تن جاندار نگردد پا بست
بهم اینها همه را مردم هشیاری نتواند یافت
باید ازهرچیزی کاست
گر بخواهیم به چیزی افزود
هرکس آید به رهی سوی کمال
تا کمالی آید
از دگرگونه کمالی یابد
چشم خواهش بستن
زندگانی این ست
وین چنین باید رَستن
توبه پاس دل و میل زن خود شاید در کارستی؟
برفشانده زهمه کاری دیگر دامن
به دلم بود ولیکن حرفی
راستی خواهی گفتن با من
من سفیدم به تن و نرم ترم من به تنم یا زن تو؟
چشم های من یا اوست کدام
بیشتر در نظرت تیره به فام؟»

مرد ازاین پرسش اودید دراو نیکوتر
راستی او چه به زیبایی آراسته ست!
نیست درساحت دشتش همتا
نیست دریکسره کوهش دیگر
همه نقش ست وفسون همه رنگ
تا دل ازخلق بَرد کرده درنگ
گویی از روشنی هوشربای مهتاب
گل نشانده اند برآب
وز دل پهنه ور این آب گران
معنی خلقت کرده اند عیان
لیک هرچیز که می سنجت او با زن من از خود اوست
مانده حیرت زده وار
درپس ناوش بگرفت قرار
گفت با اوکه: « زنم نیست ،نه می خواهم کانم باشد
زیردست من(همبوی خزه) زبر چوکاری که مراست
نیست چیزی به همه بود نبود
که به من دارد آن نرم نمود
یکسره روی جهان هست سیه درنظرم
نایدم چیزی درچشم سفید
کزسفیدی تو یا غیر تو من نام برم»

نازپرورده ي دریای نهان کاربخندید وبه اوگفت:« اگر
همه چیزست سیاهت به نظر
خانه ات را به کدامین گل اندایی وداریش سفید؟
ای دروغ آور ! ای حیله افکن!
با تومن رویارو
آنگهت با من درروی من اینگونه سخن؟
ناز از حد ز چه باید بردن؟
نرم را زبرچرا بشمردن؟
پس پی چیست که می گویی تو
مارماهی ست تنش ازنرمی
وبه دل خواهی کز پنجره ی خانه تو
یاسمن با تن عریانش وبا ساق سفید
به تو سر دارد و با خنده ي گلهایش آید به سوی تو بالا؟
آه! دانستم آن را حالا
توهم این حرف زهمسایه ات آموخته یی
که نمی آیدشان بر لب بی روی ریا
سخن راست چنان کان باید
واینشان ورد زبان گشته مدام :
«آنچه نا پاید دل دادن را نا شاید»
لیک با ماست اگر می پاید
یا نمی پاید چیزی با ما
هیچ نا خواستن ازحرمت بس خواستن ست
بهر جنبیدن بسیارتری ست
نه زجا جنبیدن
همچنان کزپی بیداری زخواب
وزپی ساعت طوفان زایی
خامشی با دل دریای پرآب
دلگشا هست جهان، چشم چرا بستن ازآن؟
آن که نشناخته درزندگی اش زیبایی
نیست زیبایی درهیچ کجاش
هرچه می جوید ازاینجا معنی
جلوه می گیرد رویش با ما
وآب برچهره می آمیزد رنگ.

مانلی، ماهیگیر!
همه رو راست مرا با خود بین
هست همسایه به همسایه قرین
من نمی گویم بهتان، اما
خبرآن همه مخلوق غزلباز و ترانه پرداز
پس هرپرده که هست
خوب ونا خوب به من آمده باز
که چه ها می گذرد با جان ها
اندرآن تنگ غبارآلوده
واندرآن زنده کشُان زندان ها
زندگی شان به چه آشوب نهان روزو شبان
غرق درنشأ ي دل خواستن ست
از صدای پی هم آمدن بوسه چرا می شکند
خواب نوشین سحر گاهی سنگین شده درچشم کسان
تا سپیده دم آن کیست به پای دیوار
ایستاده ست خموش؟
از چه روخنده ي شاد؟
وزچه ره گریه ي زار؟
وانمودی به چنین شیوه که هست از پی چیست؟
ازپی خواستنی نیست اگر
کآدمیزاد بناچارش می باید زیست
شب و دریا ومرا با تودراین ره دیدار
آوریدی چه مرا برسرحرف بسیا ر
لیک دیّاری با ما نیست
من وتو تنهاییم
دردل خلوت بازار ریا را سردی ست
بینوا ازچه نه ات هیچ کدام؟
ازچه با خلق رها دادن سرمایه ی عیشی که زما ست؟
چه خیال ست که با رنج نداری دل خود داری راست
برجداراستخوانش نه بجا جز رگ وپوست
چه ریا را به کف خالی خود
بینوا مردم می دارد دوست
دلش ازلذت بگسیخته ست
همچو دودی که تن ازآتش سرخ دوزخ
بدر انداخته بگریخته ست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 19 از 23:  « پیشین  1  ...  18  19  20  21  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

nima yooshij | نیما یوشیج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA