مرغ غمروی این دیوارغم چون دود رفته بر ز بردائما بنشسته مرغی پهن کرده بال و پرگه سرش می جنبد از بس فکر غم دارد به سر.پنجه هایش سوختهزیرخاکستر فروخنده ها آموختهلیک غم بنیاد او.هر کجا شاخی ست برجا مانده و بی برگ و نوادارد این مرغ گذر بر رهگذار آن صدادرهوای تیره ي وقت سحرسنگین بجااو نوای هرغمش برده ازاین دنیا بدراز دلی غمگین دراین ویرانه می گیرد خبرگه نمی جنباند از رنجی که دارد بال و پر.هیچکس اورا نمی بیند ، نمی داند که چیست !بر سردیوار این ویرانه جا فریاد کیست ؟و بجزاوهم در این ره مرغ دیگر راست زیست.می کشد این هیکل غم ازغمی هر لحظه ، آهمی کند در تیرگی های نگاه من نگاهاو مرا در این هوای تیره می جوید به راه.آه سوزان می کشم هردم در این ویرانه منگوشه بگرفته منم در بند خود بی دانه منشمع چه ؟ پروانه چه ؟ هرشمع هر پروانه من.من به پیچاپیچ این لوس و سمج دیوارهابر سرخطی سیه چون شب نهاده دست و پادست و پائی می زنم چون نیمه جانان بی صدا.پس براین دیوارغم هر جاش بفشرده بهممی کشم تصوی های زیرو بالاهای غممی کشد هردم غمم ، من نیز غم را می کشم.تا کسی ما را نبیندتیرگی های شبی راکه به دل ها می نشیندمی کنم ازرنگ خود وا.زانتظار صبح با هم حرف هائی می زنیمبا غباری زرد گونه پیله بر تن می تنیممن به دست ، او با نکُ خود چیز هائی می کنیم .
مرغ آمینمرغ آمین درد آلودی ست کآ واره بماندهرفته تا آنسوی این بیداد خانهبازگشته رغبتش دیگرزرنجوری نه سوی آب ودانهَنوبت روزگشایش رادر پی چاره بمانده.می شناسد آن نهان بین نهانان ( گوش پنهان جهان دردمند ما )جوردیده مردمان را.با صدای هردم آمین گفتنش، آن آشنا پروردمی دهد پیوندشان درهممی کند از یأس خسران بارآنان کممی نهد نزدیک با هم ، آرزوهای نهان را.بسته درراه گلویش اوداستان مردمش رارشته دررشته کشیده ( فارغ ازهرعیب کاورا برزبان گیرند )برسرمنقاردارد رشته ي سردرگمش را.او نشان از روز بیدارظفرمندی ستبا نهان تنگنای زندگانی دست داردازعروق زخمداراین غبارآلوده ره تصویربگرفتهازدرون استغاثه های رنجوراندر شبانگاهی چنین دلتنگ می آید نمایانوندرآشوب نگاهش خیره براین زندگانیکه ندارد لحظه ئی ازآن رهائیمی دهد پوشیده خود را بر فراز بام مردم آشنائیرنگ می بنددشکل می گیردگرم می خنددبال های پهن خود را برسردیوارشان می گستراند.چون نشان ازآتشی دردود خاکسترمی دهد ازروی فهم رمزدرد خلقبا زبان رمزدرد خود تکان درسروزپی آنکه بگیرد ناله های ناله پردازان ره درگوشاز کسان احوال می جویدچه گذشته ست وچه نگذشته ستسر گذشته های خود راهرکه با آن محرم هشیار می گوید.داستان از درد می رانند مردمدرخیال استجابت های روزانیمرغ آمین را بدان نامی که اورا هست می خوانند مردم.زیرباران نواهائی که می گویند :« باد رنج ناروای خلق را پایان »(وبه رنج ناروای خلق هرلحظه می افزاید.)مرغ آمین را زبان با درد مردم می گشایدبانگ برمی دارد: « آمین !باد پایان رنج های خلق را با جانشان درکینوزجا بگسیخته شالوده های خلق افسایوبه نام رستگاری دست اندرکاروجهان سرگرم ازحرفش درافسون فریبش.»خلق می گویند: « آمین !درشبی اینگونه با بیدادش آیینرستگاری بخش ، (ای مرغ شباهنگام) ما را !وبه بما نمای راه ما به سوی عافیتگاهیهرکه را، (ای آشنا پرور) ببخشا بهره ازروزی که می جوید.»« رستگاری روی خواهد کردو شب تیره بدل با صبح روشن گشت خواهد» مرغ می گوید.خلق می گویند: « اما آن جهانخواره ( آدمی را دشمن دیرین ) جهان را خورد یکسرمرغ می گوید:« دردل اوآرزوی او محالش باد. »خلق می گویند: «اما کینه های جنگ ایشان در پی مقصودهمچنان هرلحظه می کوبد به طبلش. » مرغ می گوید: « زوالش باد !باد با مرگش پسین درمانناخوشی آدمی خواریوزپس روزان عزّت بارشانباد با ننگ همین روزان نگونساری ! »خلق می گویند: « اما نادرستی گر گذاردایمنی گرجز خیال زندگی کردنموجبی از ما نخواهد و دلیلی برنداردورنیاید ریخته های کج دیوارشانبرسرما باززندانیواسیری را بود پایانورسد مخلوق بی سامان به سامانی.»مرغ می گوید: « جدا شد نادرستی.»خلق می گویند: « باشد تا جدا گردد.»مرغ می گوید:«رها شد بندش ازهربند، زنجیری که برپا بود.»خلق می گویند: « باشد تا رها گردد.»مرغ می گوید: « به سامان باز آمد خلق بی سامانوبه پایان شب هولیکه خیال روشنی می برد با غارتوره مقصود درآن بود گم، آمد سوی پایانودرون تیرگی ها، تنگنای خانه های ما در آن ویلان.این زمان با چشمه های روشنائی درگشوده ستوگریزانند گمراهان، کج اندازاندررهی کآمد خود آنان را کنون پی گیروخراب وجوع، آنان را زجا برده ستوبلای جوع آنان را جا به جا خورده ستاین زمان مانند زندان هایشان ویرانباغشان را درشکستهوچو شمعی درتک گوریکورموذی چشمشان در کاسه ي سرازپریشانیهر تنی زاناناز تحّیربرسکوي درنشستهوسرود مرگ آنان را تکاپوهایشان (بی سود) اینک می کشد در گوش.»خلق می گویند: « بادا باغشان را، درشکسته ترهرتنی زانان، جدا ازخانمانش، ، برسکوي در، نشسته تروز سرود مرگ آنان، باد بیشتربرطاق ایوان هایشان قندیل ها خاموش.» «بادا !» یک صدا از دورمی گوید. وصدائی ازره نزدیک اندرانبوه صداهای به سوی ره دویده:« این سزای سازگاراشانباد درپایان دوران های شادیاز پس دوران عشرت بار ایشان.» مرغ می گوید: «این چنین ویرانگی شان باد همخانهبا چنان آبادشان ازروی بیدادی.»«بادشان !» ( سرمی دهد شوریده خاطرخلق آوا ) « باد آمین !وزبان آنکه با درد کسان پیوند دارد باد گویا ! » « باد آمین !وهرآن اندیشه درما مردگی آموزویران ! » « آمین ! آمین ! »وخراب آید درآوارغریو لعنت بیدارمحرومانهرخیال کج که خلق خسته را با آن نجواها نیستودرزندان وزخم تازیانه های آنان می کشد فریاد: « اینک درد ، اینک زخم. »( گرنه محرومی کجیشان را ستایدورنه محرومی بخواه از بیم زجرو حبس آنان آید ) « آمین !درحساب دستمزد آن زمانی که به حق گویانبسته لب بودندوبدان مقبولونکویان درتعب بودند.» « آمین !درحساب روزگارانیکزبرره، زیرکان و پیش بنیان را به لبخند تمسخر دور می کردندو به پاس خدمت و سود ایشان تاریکچشمه های روشنائی کورمی کردند.» « آمین ! »« با کجی آورده های آن بداندیشانکه نه جز خواب جهانگیری ازآن می زاداین به کیفرباد !» « آمین ! »« با کجی آورده هاشان شومکه ازآن با مرگ ماشان زندگی آغاز می گردیدوازآن خاموش می آمد چراغ خلق.» « آمین ! »« با کجی آورده هاشان زشتکه ازآن پرهیزگاری بود مردهوازآن رحم آوری واخورده.» « آمین ! »« این به کیفربادبا کجی آورده هاشان ننگکه ازآن ایمان به حق سوداگران را بود راهی نوگشاده در پی سود !وزآنان چون برسریرسینه ي مرداب ازما نقش برجا.» « آمین ! آمین ! » و به واریز طنینن هردم آمین گفتن مردم(چون صدای رودی ازجا کنده، اندر صفحه ي مرداب آنگه گم. )مرغ آمین گویدورمی گرددازفراز بامدر بسیط خطّه ي آرام، می خواند خروس ازدورمی شکافد جرم دیوارسحرگاهانوزبرآن سرد دوداندود خاموشهرچه با رنگ تجّلی رنگ در پیکرمی افزایدمی گریزد شبصبح می آید.
گل مهتابوقتی که موج برزبرآب تیره ترمی رفت و دورمی ماند ازنظرشکلی مهیب در دل شب چشم می دریدمردی بر اسب لختبا تازیانه ئی از آتشبر روی ساحل از دورمی دویدودست های او چناندر کار چیره تربودند و بود قایق ما شادمان بر آب از رنگ های درهم مهتابرنگی شکفته تر به در آمدهمچون سپیده دمدر انتهای شبکاید ز عطسه های شبی تیره دل پدید.گل های (جیزر) از نفسی سرد گشت ترزافسانه ي غمین پراز چرک زندگیطرح دگر بساختندفانوس های مردم آمد به ره پدیدجمعی به ره بتاختندوآن نو دمیده رنگ مصفابشکفت همچنان گل و آکنده شد به نوربرما نمود قامت خود رابا گونه های سرد خود و پنجه های زردنزدیک آمد از بر آن کوه ای دورچشمش به رنگ آببر ما نگاه کرد.تا دیده بان گمره گردابروشن ترش ببینددست روندگانآسان ترش بچیندآمد به روی لانه ي چندین صدا فرودبر بال های پرصور مرغ لاجوردگرد طلا کشید .از یکسره حکایت ویرانه ي وجودزنگار غم زدودوز هر چه دید زردیک چیز تازه کرد.آن وقت سوی ساحل راندیم با شتاببا حالتی که بودنه زندگی نه خوابمی خواست همرهم که ببوسد زدست اومی خواستم که اومانند من همیشه بود پای بست اومی خواستم که با نگه سرد او دمیافسانه ئی دگر بخوانم از بیم ماتمیمی خواستم که بر سر ساحل خموشدر خواب خود شومجز بر صدای اوسوی صدای دیگر ندهم به یاوه گوشو آنجا جوار آتش همسایه امیک آتش نهفته بیفروزم.اما به ناگهانتیره نمود رهگذر موجشکلی دوید از ره پائینآنگه بیافت بر زبری اوجدر پیش روی ما گل مهتابکمرنگ ماند و تیره نظر شددر زیرکاج و بر سر ساحلجادوگری شد از پی باطلوافسرده تر بشد گل دلجوهولی نشست و چیزی برخاستدوشیزه ئی به راه دگرشد !
ققنوسققنوس، مرغ خوش خوان، آوازه ي جهانآواره مانده از وزش بادهای سردبر شاخ خیزرانبنشسته است فردبر گرد او به هر سر شاخی پرندگان .او ناله های گمشده ترکیب می کنداز رشته های پاره ي صدها صدای دوردر ابرهای مثل خّطی تیره روی کوهدیوار یک بنای خیالیمی سازد .از آن زمان که زردی خورشید روی موجکمرنگ مانده ست و به ساحل گرفته اوجبانگ شغال و مرد دهاتیکرده ست روشن آتش پنهان خانه راقرمز به چشم ، شعله ي خردیخط می کشد به زیردو چشم درشت شبوندر نقاط دورخلق اند در عبور.او، آن نوای نادره ، پنهان چنان که هستاز آن مکان که جای گزیده ست می پرددر بین چیزها که گره خورده می شودبا روشنی و تیرگی این شب درازمی گذردیک شعله را به پیشمی نگرد. جایی که نه گیاه درآنجاست ، نه دمیترکیده آفتاب سمج روی سنگهاشنه این زمین و زندگی اش چیز دلکش ستحس می کند که آرزوی دگر مرغ ها چو اوتیره ست همچو دود اگر چند امیدشانچون خرمنی زآتشدر چشم می نماید و صبح سفیدشانحس می کند که زندگی او چنانمرغان دیگرار بسرآیددر خواب و خوردرنجی بود کز آن نتواند نام برد.آن مرغ نغزخواندرآن مکانِ زآتش تجلیل یافتهاکنون به یک جهنم تبدیل یافتهبسته ست دمبدم نظر و می دهد تکانچشمان تیزبینوزروی تپهناگاه، چون به جای پرو بال می زندبانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخکه معنی اش نداند هر مرغ رهگذرآنگه زرنج های درونیش مستخود را به روی هیبت آتش می افکندباد ، شدید می دمد و سوخته ست مرغخاکسترتنش را اندوخته ست مرغپس جوجه هاش از دل خاکسترش به در.
سایه ی خود در ساحتِ دهلیزِ سرای من و تومردی ست نشسته ازبَرش مشعل نورهرروزو به هر شب از برای من و تودربر بگشاده نقشه ئي زین شب دور.انگیخته از نهادشرگ های صدایک خنده نه از لبانشیکدم شده وا .می بیند او به زیر ویرانه ي شبدر روشنی شراره ئی سرد شدهدرشادی روزی نه درآن خورشیددر گردش یک شب پرازدرد شدهنو می کند اوهزاراندوه نهفت .اما چو به ناگهان نگاهش افتدبر سایه ي خود اگر چه ازاو نه جدالبخند زدهفریاد برآورد. بمانداز چشم من و تو در زمان نا پیدا .
خواب زمستانیسرشکسته وار در بالش کشیدهنه هوائی یاریش دادهآفتابی نه دمی با بوسه ي گرمش به سوی او دویدهتیزپروازی به سنگین خوابِ روزانش زمستانیخواب می بیند جهان زندگانی رادرجهانی بین مرگ وزندگانی.همچنان با شربت نوششزندگی درزهرهای ناگوارایشخواب می بیند فروبسته ست زرین بال وپرهایشازبراوشورها برپاستمی پرند از پیش روی اودل به دوجایانِ نا همرنگوآفرین خلق برآنهاست.خواب می بیند( چه خواب دلگزای اورا)که به نوک آلوده مرغی زشتجوشِ آن دارد که بر گیرد زجای اوراواوست مانده با تن لخت وپرمفلوک و پای سرد.پوست می خواهد بدرّاند به تن بی تابخاطراو تیرگی می گیرد ازاین خوابدرغبارانگیزی ازاین گونه با ایّامچه بسا جاندارکاو ناکامچه بسا هوش و لیاقت ها نهان ماندهرفته با بسیارها روی نشان بسیارها چه بی نشان ماندهآتشی را روی پوشیده به خاکسترچه بسا خاکستر اورا گشته بستر.هیچ کس پایان این روزان نمی داندبَرد پرواز کدامین بال تا سوی کجا باشدکس نمی بیندناگهان هولی بر انگیزدنا بجائی گرم بر خیزدهوشمندی سرد بنشیند.لیک با طبع خموش اوستچشم باش زندگانی هاسردی آرای درونِ گرم او با بالهایش نا روان رمزی ستاز زمان های روانی هاسرگرانی نیستش با خواب سنکین زمستانیاز پس سردي روزان زمستان ست روزانِ بهارانی.او جهان بینی ست نیروی جهان با اوزیرمینای دوچشم بی فروغ وسرد او، تو سرد منگررهگذار ! ای راهگذاردلگشا آینده روزی ست پیدا بی گمان با او.او شعاع گرم ازدستی به دستی کرده بر پیشانی روز و شب دلسرد می بنددمرده را ماند به خواب خود فرو رفته ست، امابر رخ بیدارواراین گروه خفته می خنددزندگی ازاونشُسته دستزنده ست او، زنده ي بیدارگرکسی اورا بجوید، گرنجوید کسورچه با او نه رگی هشیار. سرشکسته واردربالش کشیدهنه هوائی یاریش دادهآفتابی نه دمی با خنده اش دلگرم سوی او رسیدهتیز پروازی به سنگین خواب روزانش زمستانیخواب می بیند جهان زندگانی رادر جهانی بین مرگ و زندگانی.
خنده ی سردصبحگاهان که بسته می ماندماهی آبنوس درزنجیردم طاووس پر می افشاندروی این بام تن بشسته زقیر.چهره سازان این سرای درشترنگدان ها گرفته اند به کفمی شتابد ددی شکافته پشتبر سر موج های همچو صدف.خنده ها می کنند از همه سوبر تکاپوی این سحر خیزانروشنان سر به سر در آب فروبه یکی موی گشته آویزان.دلربایان آب بر لب آبجای بگرفته اند .رهروان با شتاب و در تک و تابپای گرفته اند. لیک بادِ دمنده می آیدسرکشَ و تندلب ازین خنده بسته می ماندهیکلی ایستاده می پاید. صبح چون کاروانِ دزد زدهمی نشیند فسردهچشم بر دزد رفته می دوزدخنده ي سرد را می آموزد .
خرمن هاگرچه میرد آنکه افشاند به خاکی تخم (می گوید کلاف)کودکان نوخاسته خرمنش را گرد آورندتا از آن گردند بهره ور.این سخن برجاست ، هنگام بهاران کشتزاران چون گل بشکفته می گردنددرمیان کشتزاران ، کشتکاران شادمانه بهر کارآشفته می گردند خنده خواهد بست برلب، روی گندم ها شقایق ، آه ! بعد از مامی خرامند آن نگاران ، نازک اندامان ، میان ره ، به سوی کشتگاهانروز تابستان هلاک از خنده های گرم خواهد شدکشته ي گندم به زیر پای خرمنکوب دیگر نرم خواهد شد .لیک افسوس ! ازهرآن تخمیکه به سنگستان شود پاشیده ، تنها از برای آنیک نفر گوید که تخم گندمی بوده ستدردرون سنگ ها می خواست روید ، لیک فرسوده ست .
تابناکِ من تابناک من بشد دوش از بر من ، آه ! دیگر در جهانمی برم آن رشته ها که بود بافیده زپهنای امید مانده روشندیگرم برکس نخواهد ( آنچنان که خنده ناک ) خنددروی مانندان گلشن .من به زیراین درختِ خشکِ انجیرکه به شاخی عنکبوت منزوی را تاربستهمی نشینم آنقدرروزان شکستهکه بخشکد برتن من پوست.ای که درخلوت سرای درد بارشاعری سرگشته داری جاکوله بارشعرهایم را بیاورتا به زیر سر نهاده( روی زیرآسمان و پای دورم از دیاران )ازغم من گربکاهد یا نکاهدخواب سنگینم رباید آنچنانکه دلم خواهد.
پریانهنگاِم غروبِ تیره کزگردش آبمی غلتد موج روی موج نگراندر پیش گریزگاه دریا به شتابهر چیز بر آورده سراز جاي نهانآنجا ز بدی نمانده چیزی بر جاام شده پهن ساحلی افسردهبر رهگذرِ تند روان دریابنشسته پری پیکرکان پژمردهشیطان هم از انتظار طولانی موجبیرون شده از آبحیران به رهی خیال او یافته اوجخود را به نهانسوی پریاننزدیک رسانیده، سخن می گویداز مقصِد دنیائی خود با آنانمن یک تن از این تند روان دریاهستمدر آرزوی شما شده بیرونای هوش ربا گروه خوبان پری پیکربا موی طلائی و به تن های سفیدبا چشم درشت و دلبرمن با هوس بی ثمرتند رواندیگر سرو کاریم نخواهد بودنچه سود از آن هوس که چون تیرگی ئیبر سینه ي روشن سحرمانده ز شبتا آنکه به چشم مردمان تیره کندهر رنگ زمانه رامی آید صبح خنده بر لب از دروینگونه هوس شود به ننگ آخربارآور .وقتی که برون ریخت ولیکن دریاگنجینه ي دیرینه ي خود راتا که همگان بهره بیابند از آنهر جا زیَد جانوری شاد شوددر گردش موج تیره حتی ماهییا قوت شود تنش یکسر.چون این سخنان بگفت آن مطرودشد بر سر موج های غرّنده سوارمانند یکی چلچله از سردی موجبالا شد و باز آمدآنوقت صدای اوبر خاست رساتر.بس گوهر می کشم ز دریا بیرونبس بافته ها که هستاز حاصل زحمت پری رویانیکه ساکن سرزمین زیر دریاهستند .وز حاصل دسترنج صدهامردان و هنرورانآماده شدهای ماه رخانازحلقه ي زنجیر تبسم هائیبشکسته فروریخته بر کنج لبان شیرینوز رنگ دراز آرزوهائیهمچون خود آرزو عمیقرنگ سیهی برون می انگیزمتیره تر از این شبی که می آیداز دورتا در دلِ صبحدمی گنجانمبا ناخن برّاق سر انگشت بلورخورشید شکفته را بجنبانم .ها ! راست شد آنچه گفتماین کشتی کالا که رسید از رهِ دوردرآن همه گونه خوردنی های زیاداین عطر گل شب صحرائیآمیخته در دماغ سردِ سحریگنجینه ي دیرین بن دریائیآویخته برموج ِشتابان گذریبنشسته برآنمردی نگرانزین پس بکند جلوه ي دلجوتردر بیشه درخت مازوو قایق بر جای بمانده غمگیندر ساحل خشککه هیچکسی درآن ندارد مسکنبر آب ز نو شود روانآید به نقاط سرد آن ساحل دورکآنجا پریانند به تن ها مستورو متظر صدای بادی تندندکز روی ستیغ کوه آید سوی زیر . آه !دل سوخت مراازاندُهِ این چشم به راهانبر صبح نظر بسته ولی صبح نهاناز آن به جبین ستاره ي سرد نشانماننده ي صبح روشنی یافته امدیگر کجی از لوح دلم شد نابوداز من بپذیرید که با همچو شماخوبان که نشسته اید اینسان تنهاباشم همکار.اینک گل خرّمی شکفتهاین دهر در آرامش خود خفتهآنان که نشان عهد خود بشکستندآیا نه دگر باره بهم پیوستندو روشنی شعف ز تاریکی غمآیابا زحمت بسیار نیامد پیدا ؟ پس قایق پشت و روی بر آب افکندآن باطن مطرود و به لب ها لبخندبنشست برآن پی جواب پریانآهسته فقط این سخنش بود بر لب :آیا به دروغ ست که شد میوه چو خشکمی افتد از شاخ بر خاک؟من خشک زده خیالم از بد کاریمی افتم برخاک چنان بیماراناین سیل سرشک ست ز چشمم باراناینک که من و شما بهم دوست شدیمگنجینه ي کشور بُن دریا رادادم به کف شما کلیدوزهرچه خوشی که برره آن پیدابستم گرهی که با سر انگشتِ شمابگشایددر کف تواناي شما ماند بجااز گودی دریاتا سطح پرآشوب فضااز رنج دل نکاسته ست آیا ؟پاسخ بدهید از یکی نقطه ي دردکاندوخته دست تیره ئی در شبِ سردباید نگران شد ؟آیا سیهی هم به جهانانجام نمی دهد کاری را ؟وین زندگی آیا چو سحرهمواره لکی ز تیرگیبر روی نخواهدش بودن ؟ای تند روانِ ساکن دریااز این پریان شما بپرسید این راازهم بشکافید دل امواجیکه روی همه مکان بپوشانیدندو شکل همه دگرگون کردندتا فاش شود بر ایشاناسرار جهان .لیک از پریان زجا نجنبید یکیاندیشه ي آن کارفزای مطرودتاثیر نکرد در نهادِ ایشانوآنان که همیشه کارشان خواندن بودبا آنکه نهیب موج شد کمترخواندند به لحن های خود غم آور.آوای حزینشان بشدبر موج سوارورفت بدآنجانب دورامواججائی که درآنجا هچوهمه کس شیطانبر قایق خود شتاب دارد که زموجآسان گذرد .او در کشش صدای پارویش بازمی آمدش آوازه ي غمناک به گوشگنجینه ي زیر کشور دریائیاندر کف او بود و دگر قایق بانانوشب به دل همهمه ي دور، کزآنآنها خبری نبودشانناقوس فراق می زدپس مرغ سفید (کرکوئی) با پرِ پهنآنقدر سبک پرشده همرنگ هوااز روی سرش آهسته گذشت .می گفت به دل نهفته ، جنس مطرودگنجینه این جهانخلوت طلبانِ ساحل دریا راخوشحال نمی کند ، آنهاآوای حزین خود رااز دست نمی دهند در ساحلِ خامشی ، که بررهگذرشبنشسته غرُابیا آنکه درخت ماروئی تک رستهو آنجا همه چیز می نماید خستهآنها همه دلبسته ي آوای خودنددائم پریانهستند به آوای دگرگون خوانا .