انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 20 از 23:  « پیشین  1  ...  19  20  21  22  23  پسین »

nima yooshij | نیما یوشیج


مرد

 
ادامه...

آه ! دانستمت از چیست به این خوی شده
بس که نا یافته یی
سرد کار خودی افتاده و کم جوی شده
دربد وخوب جهان با غم می پیوندی
به تسّلای دل غمزده ات
برهمه چیزجهان می خندی
وبه حال آنکه سزاوارترازهر که تویی
زانکه ازهرکس رنجوری حال توبسی بیشترست
وتویی ازهمگان دیر پسند آورتر
توبرآنی که فرا آوری ازجای بلند
گرفرا نامده ات چیزی بروفق مراد
چه به ازاین که جهانی دیگر
با توجوید معنی
وزتو گیرد بنیاد؟
(سوخته زآتش دیگرزنخست)
تویی ازآتش دیگر در دود
اندرین دایره هرکس چو توافتاد غریب
بهر ناچارش این خواهد بود
این ترا بس باشد
کاشنای رنجت
نه همه کس باشد
دم که چون شمع به سیلاب سرشگ
به جگرسوزی ، نه چون دگران
خنده ي با طل خیل حمقا
برتوباید که درآید چه خیالی ست درآن؟

ولی ای دریا دوست
هیچ ازاین راه میازاری دل
چشم از تو بگشاد
به تو من خوب ترازاین همه را خواهم داد
عهده خواهم شد هر روز ترا
راه آمد شدنت را پی رزقی ناچیز
برسرآب گران خواهم کرد کوتاه
گر قدم رنجه کنی
وربه من داری رأی
من نثارقدمت را چه نمایم که چه خواهم افزود
گل مرجانم یا پنجه ي مرواریدم
چه تورا خواهد بود
همه اینها به زمین اند که بگرفته بها
وندران جای فسادند که دارند صفا
من ازآن گونه که خود حیله ي آن خواهم ساخت
بپذیره ي قدمت خواهم شادان پرداخت
ازگریزان شده پیرایه ي رنگی که به هنگام غروب
همچوما حیران وار
رفته ازسنگ به سنگ
می دهم من به در و بام تو رنگ
برتو تا وقت تو دارم شیرین
وشبستان تومانده روشن
به فرود آورم افکنده به بند
چشمه ي روشنی چرخ بلند
تا تراسازم تن پوش
اندراندازم از جرم تکان داده ي ابری که به صبِح روشن
برسریردریا ست
مایه یی را که برازد به تنت پیراهن
هرچه زآن من خواهد شدن، آن تو، نه تردید درآن
آنچه سود من با گردش آب
وآنچه گنج من درخّطه ي دریای گران
ما درآن نقطه ي دور از هر نا محرم با هم
کرد خواهیم به شادی گذران»

مرد حیرت زده را
برق از چشم نگه بار جهید
تا چه اوحرفی گوید
تا کی او چیزی از وی جوید
ماند چون میخ بجا کوفته ، گوشش همه هوش
گشت گوشش همه چشم
شد همه چشمش گوش
لیک اگرچند ازاین گفت و شنفت
می شکفتش دل ، حرفیش به شکرانه نگفت
وآن دل ازخلق بدست آور دریایی دانست که او
مانده درطبع سخن هاش فرو
گفت با خود خاموش
آن که از دورش می جستم و در کارش بودم باریک
آمد اکنون خود با من نزدیک
آری او می سوزد
دود می باید ازهیمه ي سوزان خیزد
تا نه داغی بیند
کس به دوران نه چراغی بیند.

پس پی بیشتر او را سوی خود آوردن
قد بیاراست به غمازی آراسته تر
پای او بر سر آب
تن در ابری که برآب از مهتاب
برسینه ي سوزانش نارین پستان
همچنانی که جدا ازتن جان
آه برداشت درآن حرف که بود
به سخن هوشرباتر لب شیرینش گشود
« آری، ازهرچه که زیبا تردرخّطه ي خاک
تا بخواهی به درون دریاست
هم به از آدمیانی که تو پنداری شان
در نهانخانه ي آب ست اگر آدم هاست
اندرآن ناحیه برفرش تک دریاییم
همه ازنیل کبود
وندرآن هرگل آن از مرجان
دید خواهی (همه برعهده ام)آن چیزکه درفکرتو بود
نازنینا نی انگیخته جوش
رقص برداشته رفته ازهوش
نغمه سازان مرغان
که درآرامگه روشنی با خته رنگ
هریک ازنازک منقاری شان
می سراید به نوایی آهنگ
دل فسایان گل ها
( هردم ازخنده به رنگی دیگر)
که اگربویی ازآنان به دماغ تو دمی راه برد
همه عمرتو به مستی گذرد
آه ! اگر دانستی تو که چه بیش از دگران
کام دل یافته اند آنانی
که به دریاشان باشد گذران
ای همه با خورش و خفتن در ساخته مرد
تو هم آن کن که به جان شاید کرد
چشم تو می شنود
گوش تو می بیند
تو ز بس گنج خودی سنگین بار
می تکانی سر از بهر چه کار ؟ »

در همه عمرش زندانی، مرد مسکین
نه چو او داشت به یاد
نه چنین نیز تمناش دمی
که چنان بیند بر وفق مراد
( چه شبی بود حقیقت پس ناکامی آن مسکین را )
لیک در این دم او
بود هر احظه پریشان تر و در فکر فرو
به خیالی که گذشته ست شب و فرصت داده ست از دست
هم بر او می گذرد مانده ي شب
پاسداری فقط ایت را که از او
می رود حرف به تحسین بر لب
نگهش برد شتاب
کرد بالای به خم آمده راست
گفت با خود: « ز چه ام سر در او
چه مرا داشته ست
این همه ماندن در راه که چه ؟
گشتن از رسم و نشان وی آگاه که چه؟
من چرا شیفتم از این سخنان
چاشنی بخش سخن های زنان
شب و در معرکه ي موج چنین دهشت بار
با چون او متنه یی آنگاه دچار
گر به خشم آید دریا با من
من بیفشانم از کار که دارم دامن
چه مرا دارد سود
از همه آنچه کز او دیدم در کف چه مراست ؟
گر همه بود و گر هیچ نبود »

دستگیر وی در کارش آمد زاین رو
در کف ناوش چوبین پارو
گشت دست وی با دسته ي پارویش جفت
زیر لب خامش گفت:
« نکند شیطانی
راه بر من زده او دارد اندر من دست
واین چنین کرده مرا با سخنانش پا بست»
لعنت آورد به کار شیطان
با دگر گونه خیالی پیوست
بست خاطر در کار
با نشان دادن پا رویش آب آلود
( پاره ستخوانی در تابش تاریک ز عکس مهتاب )
موج تنگ آمده را خواست شکافیدن از هم اما
دید خود را به مصَب
در نهان گوشه ي نیزاری دنج وپنهان
که پس آبی به کفش بود روان
پیش روی وی بر ساحل نزدیک به چشم
کوخ مخروبه ي ماهیگیری
اندر او سوسوی وارفته اجاقی بی جان
بر سر خاک نشسته دو سه ناو
که چنان کز خود او هیچ کسی
زان دو سه ناو نمی جست نشان
هر چه در چشمش غمناک نمود و مرده
سیلی از دست فلا کت خورده
روی بر کرد مگر چشم از او
در نیاید به هر آن چیز که بود
بلکه کمتر بیند
هر چه را غم آلود
به نظر آمدش از دور رهی در این دم
(در کدام استونگاه)
نای چوپانی برداشته آوای رحیل
با نوای نی غمناک چو هر چیز یکی می خواند:
«من که در دایره ی عشقم سامان دادند
حیف باشد که دل خسته به سامان نبرم
می برد سیل سرشکم به هوای دل تنگ
وای اگر راه به منزلگه جانان نبرم »
لیک در چشم افکند
ساینای تن خاموشی چند
روی با رو با وی
که ببندند بر او راهش را، اما کی
اندکی گر چه فراتر به خیال خود راهی پیمود
او می آمد به همان جای که بود
مثل این کز وی دستی بر بوده هر چیز
دور گشته ست ز راه تمییز
و به او مردی می گوید خامش :«مانلی باش ، مرو!
دل دریاست خموشانه به کار و شیداست
آن دل آرا تنهاست
ای همه مانده به در آب و گل خود
اندکی نیز برای دل خود
فکر با همت والایی کن
دیده در کار چنان بالایی کن
از چه در دائره یی زندانی
وانگهت این همه سر گردانی
همچو حیوان ز پی آب و علف
پس چه چیز آدمیان راست هدف؟
پای بیرون کش از این پای افزار
سوی بالا دستی دست برآر
پی خود باش و به خود بند نظر
روز گار از خود این گونه مبر »

گفت شیدایی:
گفت شیدا باش !
گفت بُرد از من
آنچه کاو می خواست
گفت: خاموش از این گفته اگر مرد رهی
می برد دل زهمه خلق چو رویی زیباست
گفت :آید به کفم
آن کمند مشکین؟
گفت : در راه ترا
نا شکیبایی چیست؟
گفت: خندند دراین معنی اگر بر من؟ گفت:
خنده برداشت اگر ابر سیه زود گریست
ولی ای همنفس هر شب دریایی من
چون تو من نیز در این ره بودم
سخنی با تو مرا مانده به دل
( گر زبان من، نه برآن بگشودم)
جور پیشه ست جهان می گویند
که نه اش رحمت می باشد بر حال کسی
جور پیشه تراما ماییم
که نمی جوشد دلمان نفسی
غافل از آنچه چه ها می گذارد
دل من تا به کجا
می تواند به صفا راه برود

دل نوازنده دریای گرانبار که بود؟
سر بر آورده به چشمان کبود
دوخت بر وی نگه جان شکر و با او گفت :
« با چه تردید و محا بایی جفت؟
پس چه افتادت ای ماهیگیر
که نه راهی به سوی راه خودی؟
رو بدان وحشت آباد سرایی که در آسیب گهش
آنکه زنده تر وهوشیار ترست
زیستن بر وی دشوارترست
زنده اش برهنه خفته ست به پای دیوار
مرده اش را به چه کالای گران سنگ بپوشیده مزار
نه درآن خالی از واهمه عشقی جویند
نه جدا از خطر و وسوسه حرفی گویند
جا که نه شربت بی زهر دراوست
نه بی افسون و فریبی که به کار
ممکن آید که کسَت دارد دوست
آه ! داغم من از این حسرت داغ
کز چه می سوزد در خانه چراغ
حیف از مردم هوشیار که نیست
در جهان جایگهی شان پی زیست
همچو پندارم کز یاد تو رفت
که تو را کار چه بود
آدمیزاده هزارت مقصود
که جهان خواهی داری در چنگ
سنگ اگر زآب وگرآب ازسنگ
دوستا نت که هوا خواه تُو انَد
چشم در راه تُو اَند
با منت بهر چه رو در بایست
گر تویی خسته به تن
دستگیر تو در این ساعت من
اگرت از کف بیرون شده باشد پارو
اینت ابزار، ای مرد
وگرت ناو به لنگرشده چر بیده به زیر
من به بالایش خواهم آورد.»
با وی او گفت :«نه، پاروی من آرامم می غلتد در قالب دست
ناو من بی گنه ست
هیچ یک زاین دو نکرده اند به جانم پابست
شده اندیشه ي من دردلم اما سنگین
درگرو گان تو مانده ست دلم
با سخن هایت گرم و شیرین
کرده روی تو به کارم افسون
اگرم راه چو کوه
ور به پیشم هامون »

پرتمّنای نگاه وی، این دم همه می گفت به او:
« دست در کارم آمد کوتاه
نیست دیگر نفسم
تا به سویی گذرم !
گر نباشی تو مرا نیز ای آرام ده آب آورد
به کجا راه برم ؟
به چه کس در نگرم ؟
توتیای چشمم
نو ش داروی من این لحظه تویی
بر نمی دارم من مهر از تو
دل نمی دارم بَرروز جدایی زتو راست
نکن آن با من کاینگونه خراب
سوزدم آتش روی تو برآب
من ویران شده ي خاکی را
هیچ کس نیست که درمان بخشد
گرهمه دارمشان زنده به جان
زهرشان باشد وحرمان بخشد »
گفت آن مایه ی رعنایی با او :« آری
من همین بودم پوشیده امید
چشم باش سخنی بودم و گوشم اکنون
از زبان تو شنید
واین سخن آمد راست
که ز عمر گذران مان راهی ست
که ز پیدا به سوی نا پیداست
زندگی می طلبد
این همه پنهان را
یا ترا باید بودن همه تن
یا به جای آری با تن جان را
بس زمان خواهد شد ای مانلی
که نخواهد کس جست
بجز این درما را
زنده با دیدش زنده ست
همچنان کاو به امید
آنکه موفور ترش این نیروست
گر ببینی تو دراو زننده تراوست

آری ای ماهیگیر
اندر آمد شدن بود و نبود
داشت باید کم وبیشی هرچیز
در نهادی چو قدم روی بهرداشتنی آوردی
به تو آن داشتنی، روی آور
کم وگر بیش، نماید منظر
ولی این داشتنی ست
از پی داشتنی های دگر
چه خیالی خوش با من پیوست
کاینچنین داد امشب
با تو دیدارم دست
من به تو گفتم آن حرف که بود آه ؟ ببین
آب می خندد با گردش ماه
در خموشی زبان آور اگر بر سر ساحل پیداست
نر گس مخمورست
که زتنها شدنش چشم براست
در دل این نیمه شب ای مرد رها دادی از اندوه مرا
از تو پوشیده نمی دارم این
دانی از بهر چرا ؟
با همه شوکت بی مثل (نصیب من در کشور دریایی من)
من تنهایم، آه!
همچنان مرده که از زنده به دور
شمع خندان که می افروزد اما در گور
نکبت تنهایی
از جگر می خوردم
حسرت یک دم صحبت (که مرا
با نکو رایی اگر دست دهد)
درهرآنجای که جا دارم می افسردم
گره از کارم آن مرد که بگشود تویی
نگسلم همچو تو، هم من از تو
گر همه بند من ازهم گسلند
اشتیاقی که مراست
با روان من دارد پیوند
آه ! زیبایی تو
وزهمه زیباتر
با هراندازه ي سال
از همه برناتر
گر کسی دوست ندارد به دلت
مانلی، باور کن من به دلت دارم دوست
آن که بسیار شبانش درخواب
همه می دیدی اوست
در تنم هر رگ از یاد لب بسته ي تو مدهوش ست
که ز بس بار دلت هست برآن خاموش ست
وه که لب های تو شیرین هستند
گویی آرامگه بوسه ي سوزانی را
بوده روزی و چه روزی و آیا
لیکن اکنون دیری ست.

حیف من غم زده ام
زندگی مو جود
همه با درد گرفته بنیان
درد مندم من واز دردم گویاست زبان
همچنانی که درآن خاک اندود
درد ها مردم راست
دردها نیز درآب دریا ست
و مرا داروی دردم گفته اند
جاودان من، یاران قدیم
نیست جز درخورش خاکی طبع
گر خورانی به من ای مرد، نخست
زانچه درسفره ي توست
مرد دلباخته ازگوشه ي ناو
اندک از پخته برنجی بگشا د
آنچه ره توشه او بود وخورش کردن از آن هم خود او را درخور
آن پری رو را داد :
« این چه درخورد ترا خواهد بود
با سفال آمد نزدیک، گهر
چشمه یی روی به در یا بنمود»

نازنین پیکر دریایی گفتش :« اما
من سودازده را جای درآب
شوق دیدار تو آورد برآب
ای زمینی پیوند
با غریبان که غم روی تو دارند به دل
غم دیگر مپسند
با هوایی که به روی دریاست
دارد ازنازکیم، پوست به تن می خشکد
اگرازلطف تو پیراهن تو
تن من می پوشید؟»
طوق واراز بر سر کرد به در
مرد الیجه ي کهنش از تن و او را دادش
گفت: « بادا تنت از بدهربیماری دور
بر لبت باشد هر چیز گوار
آنچه تو خواسته یی از من این
لیک از این خواهش مسکینان ترا
عرق شرم میفکن به جبین
خسته ام خاطرودل سوخته ام
بس که من وصله برآن دوخته ام
ژنده در ژنده که می بینی ازاین گونه از آنان باشد
که دراین زندگی تلخ چومن
کار ایشان نه به سامان باشد »
دل به دست آور دریایی دست سردش
بر سر شانه ي عریان وی آمد که درآن
می نمودش به درشتی ستخوان
آفرین بر وی آورد بسی
« چه کسی بامن و بامن چه کسی
آه! چه خوب ! چه برخوردی خوش
به سخا مرد بزرگا که تویی
به ره دوست نجسته جز دوست
آنچه زان خود می داند، داند هم از اوست
نازنین مردی هشیار که تو
مرد هوشیاری در کار که تو
تا من زنده به تن
باشد از کارت برمن
کز تو باشم خرسند
راست آمد که توانگر مردم
تنگ چشم اند و به تنگی نگران
دل به رحمی و صخا باشد، ازآن دگران
من پریشانم وشوریده ولیک
آنچنانی که کنون می شایست
نیستم تا مزه ات بخشم از حرف که هست
ماهیان من با من همه سر کش شده اند
وزمن این گونه به شفقت، سوی آب شیرین
می گریزند همه
مانده زاین حسرت با مژگانم
فکر یک لحظه ي کوته که مگر
بتوانم من از این رنج رهید
دمی آسوده به یک گوشه کپید
می سپاری به من، ای مرد جوانمرد آیا
دام و قلابت را
که به چنگ آورم آن سنگ دلان را سرکش؟»

مرد که هرچه به راه وی داد ازکف، دادش هم این
گر چه بی آن مَدَد دست که بود
به دل آسوده نمی خفت شبی
نامد از ملتمس او به دل او تبعی
برسرناوش آورد نشست
دل برآن مهوش دریای بست
همچو چشمانش بر بست دهان
دست های وی ازهم بگشاد
رفت گویی ازهوش
واندرآغوشی افتاد.

دلنوازنده ي دریا خندید
هر دو را آنی دریا بلعید
و زبرگردش آب
همچنان کز همه زشت و زیبا
نه به جا ماند سروری نه عذاب
موجی افکند فقط دائره چند
اندرآن دائره شورید و بهم آمد خرد
دائره روشنی ماه برآب
پس به هم در پیوست
رشته ها از زنجیر
حلقه درحلقه ي مذابی ز زر ناب در آب
مثل این کز برانگاره یی ازآتش از دور رهی
ریخته درهم بسیار آوار
جانور هیکل چند
می گریزند و به تشویش شده ره بردار
ماه درابر نهان می آمد
بود پوشیده اگر نقشی درموج اکنون
روی دریاي گران می آمد.

همه در کشمکش آب درآب
زود پیدا شده و تند گذر
شکل بس جانوران
داشت در راه شتاب
به سوی ساحل خلوت، اما
ناو بی صاحب می رفت بر آب
بودهرچیز به جای خود ازهر سویی
دارمج* بر سر توسکای* کهن
همچو توسکا زبر راه به پای
چوب دست مانلی
به همانجا که علامت کرده
همچنان دربغل سنگ به جای.

وقت کاین معرکه ي بود ونبود
بود از کار سحر دود اندود
دید آن مولا مرد
برسرساحل خود را، زهمان راه که او آمده بود
ده به چشمانش می شد نزدیک
با قلنسوتی شکل بامش
بر سر حمامش
لیک در ده نه کسی داشت عبور
مردی آنجا فقط از پشت نپا ر
با شماله که بد ست وی دو می زد و می آمد دور

یاد آورد که بود
آن پری پیکر با او گفته:
« رسن و دام تو اینجاست به دریا بامن
به سوي خانه ي خود باش به من زود تر آی »

اگراو درخود می شد باریک
در نمی یافت چرا آمده ست
باز گشتش چه زمان خواهد بود
راه هایی که به دیگر شب ها
اندرآن می افتاد
رفته بود اینک او را از یاد
نفس در یایی
کرده بود او را مست
شده بود آن مسکین
به تمّنای دگرگون پا بست
دل نشین قافله ي دریایی
از ره دورش می خواند به گوش
همه بودش درد سر
خواب های شب دوش
دید این بار که در جنگل تنها خود اوست
شاخ درشاخ بهم آمده و آوایی مرموز زهر شاخی بر می خیزد
گویی آنجا به چنان ویران هاش
خفته درنده دهان جانوری
که به هم می فشرد دندان هاش

چه ولیکن به ازاین؟
بر خلاف همه شب های دگر
هرچه با او به زبان دارد راز
و به اوهر بد و نیک دنیا
حرف پوشیده ي دل گوید باز
دم علم کرده به سنگی چالاک
سوسماری به تن سربی رنگش گفت:
« مرد دیر آمده از راه سفر صبح رسید
بر تن سنگ هم از شبنم شبرنگ دمید، آب دوید »

قدمی چند از آن سوتر، با روی کبود
دید نیلوفر را برسر شمشاد که بود
گفت نیلو فر وحشی با او:
« راست می گوید آن حیوانک
می دهند از پس این پرده که هست
پرده داران سحر
روشنی دست به دست
زن تو چشم براه ست هنوز
مانلی، تند برو صبح شده ست »

ناگهان داد خروس از ره دورش آوا
که ازاین راه بیا
و به تاریکی پرعمق، چو بغض
که بترکد به گلو گاهی تنگ
نقطه یی پیش دو چشم وی آمد روشن
وندرآن خانه ي اوآمد بریادش و زن
دید زن را پی خود چشم به راه
می برد چرتش درپیش اجاقی که هنوز
اندراو وِشته ي چند ی ست به سوز
سگ خود را با « پاپلی» را که لمیده به پلم دید که او
مانده با سوسو ي چشمش (سوی راهی که به دریای گران
می خرامد ) نگران
وز بهم بستن و بگشودن چشمش خسته
تا کی او باز آید
او هم او را که رسیده ست زره می پاید

گفت با خود :« همه بیدار من اَند
من سودایی بیدار که اَم؟
هست حتی به چمن پنداری
همچنانی که به شب های بهار
جنبش از روی شتابش شب تاب
کس نکرده ست به قدرمن درکار درنگ
نکشیده ست براندازه ي من رنج کسی
چقدر رنج من و لذت من بود نهان
بدرانداخت چه اندیشه ي دورم از راه »

و به خود باز درآمد به سخن:
« چه پریشان شده ام
آخر عمر چه حیران شده ام
این سخن ها ز کجا می آید
من ویران شده را کیست که او می پاید
چه فسونی که به آب
در فکندند و به کارم کردند؟
که به چشم من هرچیز دگرگونه شد و بیگانه
دل دیوانه ي دریای نهان کار مبادم که چو خود
کرده باشد نه نهان، دیوانه؟
ازچه درچشمم هرچیز به رنگ در یاست؟
روی این سنگ به سنگ
از کجا آمده نیلوفر آبی که به من
با گلشن خنده گشا ست.

وای برمن که بپیمودم این راه دراز
و سراسر شب من خوابم بوده ست به دریاي چنان
من خاکی نسبت دریا دوست
که به چشمم زهمه سو دریاست
و آنچه ام دل بستاند با اوست
در کجا راهم روزی پیدا ست
با سرانجامی این گونه دچار
به کجا خواهم شد ره بردار
تن به خاک اندرم و دیده برآب
هر یکی زاین دو ز یکسو به عذاب
چه کنم با تن، اگر دیده نهم
گرهمه بود زیان ورهمه سود
سرنوشت من دریا زده چون خواهد بود.

چو به ده پیوستم
چو به کس گیرم آنوقت که می بینم در راهگذار
آدمی صورت آدم خواری
با عنودی که همه چیزش باشد انکار
فکری آسانش در پیش چنان دشواری
گر چه من مردم را با دلشان خواهم کردن همپا
چه سخن باید با خلق به جان مرده مرا؟
بایدم درهمه ي عمر چشید
مزه ي شربت هرزهری را
پرملامت ز ملامت ها شان
که به من خواهد ازهرکه رسید
تن اگردربدهم ( یا ندهم
گوش با حرف گزاف هر کس)
شوق بیگانه ي دریایی من می باید
از بسی ریزش سنگ حمقا
به گل آراید از خونم تن
ای دریغا که مرا با همه این قوت دید
بایدم گفت خوش و زشت شنید
ساق پوسیده ي وسنی گزنایی ناچیز
گزنا باید بر من گردد
تا تن من بِگَزَد
گندِنایی که همان شاید جاروب شدن را باید
نفس گندش برمن بوزد »

دادش این پندار
با خیالی پیکار
برده در راه شتاب افزون تر
دل نمی برد گراو را از جا
پای من می بردش زود
نقش پایش از پا
پای او ازهر نقش
تند تر آمده بود
بود درهر دم با فکر پریشان شده اش کاویدن
همه درهر قدم از خود به سر پرسیدن:
« درچه بگذاشته ام من شب دوش؟
پی کاری چه دراین ره بودم؟
گر بپرسید زن من ازمن : کو پیرهنت؟
چه به او خواهم آورد جواب؟
که پذیرد سخن از روی صواب
با حسابی که به کار دنیاست
زود پیدا شده ودیرگذر
واندرآشوب نهانش نه همه مردم برده ست نظر »

در تکا پوی وشتاب
گشت هر پشته ي خاکش هامون
دل بیفکند به پایش رود آب
ره چماز* و لَم دادنش کانسان گذرد
سنگ برسنگ شکستند از هم
کاو به منزلگه خود راه برد.

لیک هرچند به نظاره ي راه
چشم او برُد نگاه
او ندانست برَد ره به کجا
زان که سر منزل او بوده به چشمانش گم
همچنان رغبت او در دریا
دل او هر دم می خواست برافسانه ي دریای گران بندد گوش
سرگذشت از غم خود بدهد ساز
و او همان بود به جاتر که به دریاي گران گردد باز.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
« منظومه به شهریار»

با دل ویران ازاین ویرانه خانه
به سوی شهر دلاویزان شدم آخر روانه

ابرهای تیره روي درّه هایی را
که درآنجا خامشان را جایگاهان نهانی ست
تیره تر سازید
روزی ار باشد ، شبی دارید
هان آن را با هزاران تیره کان دانید
بهره ور سازید
تا کسان که از پی هم رهسپارند
( همچو سر گشته صفی از لک لکان
کاشیان گیرند در یکسو) نپندارند
خستگی مانند پتک محکم آهنگران استخوان درتن نخواهند کوفت
بادها: ای بر فلک خیزان توفان های سهم انگیز صحرایی و دریایی
سر کش و غرّنده طوفانی چنان انگیخته دارید
و آنچنان درهر کجایی آب های آسمانی و زمینی را به سختی ریخته دارید
که نماند هیچ جنبنده به جا ی آرام و حتی قاقمی تر سو
به نهفت بیشه های دور خواهد جایگاهی امن اگر گیرد
لحظه یی آرام نپذیرد
تا کسان کایشان
به سوی شهر دلا ویزان
با دل خرّم روانند
ره به نیمه نار سانیده
گم شوند آن سان که از طوفان ، پرستویی سبک پر
از پی آن که بیابم ره به خلوت گوشه ی جانان
با بیابان در نوردان و سحر خیزان شدم هم پا
که مگر در هول ره دارم سر خود گرم
با شکفته داستان دلکش آنها
دست یازیدم سوی آهنگ پردازان خرّم بادهای دورو نزدیک
کز بهار نوشکفته بودشان پیغا م
از کسانی ( که شعف از دلگشای آهنگشان خیزد
و به شّدت های شا دی ها می افزاید) ، مَدَد جُستم
تا سکوت تلخ را در درهَ ها دیوار بشکافم
واگر طوفانی آن گونه مرا مفلوک خواهد داشت
به صفای قوت دل رخت بتوانم کشم بیرون
همچنین از بهرآن که جویم از هر کس نشان راه
با کسان محشور گشتم که به دل سرد و نهاده مرده ي آنان
آدمی را همچو یخ بر جایگاهش بسته می دارد
و سخن های کج ونا دلنشین آن جماعت
(حاصل از خود خواهی و حمق و ندانی)
می گدازد دل، امید زندگی را خسته می دارد
لیک از سحری که با من بود و تعویذی
(بسته بر بازوی من مادر)
یک سر آن هموار ونا هموار بر خود ساختم یکسان
وغبار آن کدورت های پنهان را
که نشنید بر دل و چشمان گواهانند
می زد و دم از ره خاطر
تا نپندارید آن مردم نه زایشانم
و سرا سیمه بهم گرد آمده گویند:
« مردم بیگانه را در راه ما راه ست » و آزاریم جویند
با بد هر ناروایی آمدم هم رنگ
پس چو امواجی که از ساحل گریزانند و هم بر سوی ساحل باز می آیند
با قطار دلربای روشنان در یک شب غمنا ک
کز براین لاجورد اندوده حیرانند
راه خود بگرفتم اندر پیش
با جهانی درد پنهان بود این نکته به من معلوم
کز پی دیدار جانان رنج ها بایست بگزیدن
پس ره نارفته می باید بریدن
سر تهی می باید از باد بروت خود پسندی داشت
همچو گو غلتان و همچو خَس
بر بساط پهنه ور دریاي بی آرام
تا کدامین لحظه سوی ساحل آید باز.

از پس این جمله شد نزدیک روز دلکش دیدار
پیش ازآنکه بگذرد دوران دلسرد زمستانی
کرد ازهر سو بهار تازه چون اطلس
دامن کهُسار
وشقایق در نهفت خلوت ده
خنده اندرکاسه ي خون دل خود بست
در کنار بس جوان روییدنی ها بس فراوان سبزه ها
من به ترک زندگی دلگشای پدران گفته
جستم از آن جمله چوپانان که می بودند دوری
وزهمه سرگرمی شیرینشان ناچار مهجوری
زیر رانم غّرش آورده به ره توفنده خیزان اژدهایی مست
و به دستم تازیانه ي بادهاي تند
که نوای وصل را بودند هر لحظه به دل خوانا
مثل این که سِحر من با من مدَدَ کرده
به سوی راهی رسیدم که به عمر خود نه آن را هیچگه پیموده بودم
آن زمان که نز شب نز صبح روشن رو نشانی بود
وهمه کار آورانِ این جهان را کار اندر کار گاهان نهانی بود
وگذشتِ روزگاران زکف رفته
(لحظه های دلکش و شیرین)
همچو نا قوسی بلند آوا
در مقام دلستانی بود
و ستاره ی صبحگاهی چون نگاهی چون نگینی از عقیق زرد
در کفِ سردِ سحرگه می درخشید

هیچوقتم آن دم شیرین نخواهد شد فراموش
در نشیب درّه ها تاریک زا بری که به استقبال وقت صبحدم می رفت
بود جنبیدن
هر چه را خاموش خاموش
و نغمه های آرامِ دف ونی گله می راندند چوپان.

مرد و زن سوداگران سرزمین های مجاور یکسره بیگانه زین سودا
که مرا افتاده در سر بود
محو و مات استاده
از ره پنهان به چشمان حَسد بار
بودشان بر سوی من دیدار
همچنین ارواح نا مقبول مطرودان که دراین خاکدان سر گشته بودند
چون «کّراد» درد سرافرازی ،در هنگام گل دادن
کرده هر پهلو به نیش خارهای خود مسلح
به سوی من بودشان نظاره ي پنهان
خارزاران را همه می دیدم اندر هم
سر فرو برده
که اگر در راه بشکفته
نو گلانی شادمان بینند کاندر مقدم صبح و دلاویزانش می خندند
بر ره آنان سد از سنگین گرد آلود خود بندند
هیچ چیز درجهان زندگی زین درد آورتر
نیست ایشان را به منظر که ببینند
تنگ دو مرغ دلاویزند با هم آمده در آشیان سرد مهتاب
و به گوش همنوای گرم خود را می سرایند
می کنند آنان به معجون های جادو کرده شان محسوق
پیه روباهان گریزان را
پس می افزوزند با آن پیه در راه بیابان ها چراغی را
که اگر سر گشته می پوید به راهی رهگذاری مانده و خسته
دیده برآن روشنی بسته
از رهی کاو دارد اندر بر بگردد
و به هر چند او شود ،آنان چراغ خود
دورتر دارند
تا بر آن بس شبان دلگزا و او را از آن رنجی
( که نمی شایست در ره رهروان را ) بهره ور دارند.

ای رفیق من ! غنیمت دان دمی گرصحبت جانان تو را میسور می افتد
اندرآن خلوت دلی گرمحرم وهمدرد می یابی
نوبت صحبت به هیچ آلوده یی مفروش
هیچ چیز از داستان زندگانی نیست
در جهان زندگانی لذت آورتر
آن دقیقه هاي خاموشی که غرق اندر صداي بوسه های گرم و شیرین اند
از غم و سودای جانان می سرایند
می کنند از رفته ي پر حسرت آنان حکایت

بودم اما من به کار خود
همچنان با خاطرم خرّم
اژدهای سر کش و غرّان
برُد دورم از دیاران
سوی تنگ اندر هم افتاده
درهّ های پر سموم هیبت ماران
جایگاهانی که بنیاد زمین از خوف می لرزید
سنگ هر سنگی عبث با سنگ دگر ،تنگی آورده
کینه میورزید
و دمی حتی در آنجا کینه ور شیطان بد جوهر نه حاضر بود
که دهد با آن جهنم های کینه های دیرین مانده اش را وفق
هرچه در آنجا در پی این بود
که بدارد زندگی را بیشتر سنگین
چشم های سبز ماران چون زمرّد می درخشید
منظر آنان مرا بر یاد می آورد
از عذاب و قهر طبعی که خموش و سرد می گردد.

از نشیب درّه ي ماران
به صفا پرداز صحن درّه های جویباران در رسیدیم
چون بهشت عدن اما بود پر ممکن
که فسون خواب آور زمزمه ي جویبارانش
آدمی را گرمی و سودا بکاهد ،شور کم دارد
همچنان ابری که آرام
در فضای غمگسار یک شب خاموش می بارد
زان مکان بر سوی گلزاران خشک از بادهای گرم ره بردیم
هر طرف جامی فتاده، بربطی بگسسته
عاشقی بگریخته، گفتی
کاروان یا رفته مانده آتش خاموش او ازاو
که کنایت بود
لحظه یی را پر ز ویرانی
که ز پی دارد
سست عنصرعمر انسانی
هم ازآن پر بود ممکن که به فکر روزگارانی
گر ستیز و دستکار تند خیزان خزانی نیست دیگر گلشنی بر جا
وآدمی را غم به دل افزوده سردی آورد در کار
و به خود گوید: نسیم صبحگاهان را دوامی نیست
تا سحر هرگز نمی رقصد
شعله ي این شمع را این سودا که دارد.

چون همه این ناروا بگذشت وناهنجارها بنمود
نغمه پرداز سبک پی بادهای دور ونزدیک
خواند آهنگی توانبخشم به راه گوش
گفت اینک لحظه های خرمی نزدیک تر گشتند
گوش باش آن را که از نهان این ره می سراید
من از آهنگش که گویی داشت با لطف صبا پیوند و در من هر شعف را تازه می کرد

آنچنان پنداشتم
کز بهشتی در حریم آسمان در می گشایند
می جهد اکنون نهانکاران قرمز پوش از راه شفق بیرون
و به زیر بام شب عریان تنانی پای می کوبند
یکسره آن رنج و طوفان مهالک مانده بر یکسو
راه خود دیده به پیشاپیش دنیایی دگرگون
آسمانم بر فراز سر به دود اندودگانش غرق در گوهر
دامن آن دود آلود به سوی جایگاهانی
(نه زمین نه آسمان) آنجا
که زمینش از طرب می کرد قامت راست
و آسمانش از پی عزّت
بوسه ها می داد بر پا
هیچ چیز انجا بدان گونه که می دیدم نه برجا بود
( من هموز از یاد آن مخمور می مانم
همچو ناخورده شرابی که شراب تلخ او را مست گرداند )
شهر جانان را درآن منظر
شد سواد دلربا برمن
همچو گیسویی به هر سو رفته جلوه گر
همچنان که سایه یی از لطف امید نهان گشته
که مرا باز آید اندر دل
خانه هایش مشتی از رنگ شرار اندر جدار سرد خاکستر
چون کواکب در خط پیجان وغلطان مجره
وهنوز از زیر وبالای سحر چیزی به جا می بود باقی
کر ره جان بانک بر من شد
آنچنان کز شیر خواری گرسنه مانده به دامان پدر تنها
بانگ بر خیزد زدیدار رخ مادر

آری آن دم لحظه ی شیرین دورعمر پراز حسرت من بود
من به شهری کارزویم بود و گویی دردل رویا
در رسیده بودم آن لحظه
مقدمم را دیدم اندر پیش دروازه نگهداران به دروازه
( که همه سقف مقرنس می درخشیدش)
بر زمین می ریختند از دست
رشته های قفل در زنجیر
من ز بانک ریزش زنجیرها بر خاک
می نمودم آنچنان که رودهایی نغمه سازند
وین نهفته نغمه ها زان هاست کانها می نوازند
یا دراین دم آبی آشفته فرو می ریزد از دور
سوی دریایی ز دریایی.

از چپ و راست
این ندا درهرطرف پیچید و برخاست
آنچنان که گویی اکنون نیز می خیزد
و گذشت روزگاران زان نکاهیده ست حدّت:
« نوبت دیدار آمد شهریار شهریاران را
با یکی چوپان
از شکفته دودمان روستایان
این زمان برطرف مشکوی دلاویزش
که درآن بیگانگان را نیست باری، زا و نوازش هاست کاو دارد
آه ! آیا زادگان و پرورش یابیدگان در زندگی های شبانی آنچنان ناچیز
(که به همپای گله شان زندگانی می گذشته ست
و فقط این شان هنر بوده که تیری از کمانی بر هدف نیکو گشایند )
روزی این سان نزلشان خواهند دادن؟
راست است آیا که می باشد
در فلاخن این شب دیجور را
روشنی زین روشنان بس جلوه افزاتر
وندر این ظلمت چو گویی، یافته ست آن تیر پر تاب
تا بماند بر جبین روشنای صبح؟
راست است آیا به هر روزی که باشد لعل از پنهان کان خود برآید؟

من به پاس آن پذیرش ها
بنهادم بر بساط آستانش تیردانم را کمانم را
کز نیاکان دلیر من نشان بودند
پس گذشت از پیش چشمم سایه های مردمی بسیار
که زنعلین های جادو کارآن مردم صدای بوسه برمی خواست
و بدیدم هیکل خود را
و برآن دلگشای نازک اندام
در پناه سایه های ارغوان گل بخندیده
که برآن قندیل هااز جانب پنهان
سبز فام و نیمه روشن، روشنی بودند درهم افکنیده
اندرآن حالت که پنداری هنوز از راه می آیم
و مرا آن همسفرهای ره اکنونند در پیش وبسی چشمان
حلقه بسته بر سوی ماشان نظاره ست
آن نگارین همچنان نقشی به جا گویی
گیسوان بر نقره ی کتفین فروهشته
گرد برگردش بیسته صف زبس اشباح
داشت خامش در بُن لب
دلربا با افسانه یی از شب
مثل اینکه زان فسانه ها
جان او با جان من دمساز می گردید
هر چه کان پایان بیابیده ست دیگر بار
با فسانه های او آغاز می گردید
لیک من محو رخ زیبای او بودم
که نکویی های خلقی اندر آن بر دلربایی ها می افزودند

سوی مهتابی پرازماران ، به خود گفتم شدم نزدیک باری
آن نگارین که مرا هر فکر می دانست
همچو گل در خنده ی شیرین خود بشکفت،گفت آری
(پیش از آنکه گویدم اینک اجازت باشد بنشین
یا بیازاید سخن از گوشه یی شیرین)
بانک بر شد از بر من: آه !
گنج مروارید آیا درحریم آسمانی می گشایند؟
خازنان خلوت زیبا دلارام سحرگاهی
در شبی مهتاب می کوبند یا قصر فلک را؟
او که دیده داشت در این دم صواب دلستانی کردن از من
با من اندر خنده ی جان بخش دیگر گفت :
« روزگاران جدایی کرد دیگرسان
این جهانت پیش چشمان
تو به کاراین جهان با فکر دگرگونه می بینی
زیرازغم خسته پلک چشم های خود
نقشه ی رویای شیرینی
که به نزد بیدلان نغز و پسندیده ست، می بافی
ای رسیده سوی منزلگه ز طرف راه های دور
با همان چشمان ببین در من
آشنایم من
با زبان تو
آشناتر با سُویدای نهان تو
با همان گونه کنایت های پُرمعنی سخن می کن
من سخن های دلاویز تورا ازهرکه بشنیده
بودم اندر دل
روزی ار باشد ز روز زندگی باشم تو را دیده »

پس بدید اندر وقار طبع من، با من نوازش ها بکار آورد
وز ره مهر و صفا
در کنار خود نشانیدم
در هماندم که معلق بر سر ما بید مجنون را
قبّه ها می بست در پیرایه بندی زمرّد رنگ
و در آن بنیان دوداندود
چتر طاووسان و اشباح دگر سان را گذاری بود
بود پنداری که با من کاین جهان را داده بودند
اندر آن هر چیز بر وفق مرادم داشت گردش
من به خود هر لحظه می گفتم:
« رنج دل دادن همانا نیست
جز ره منزلگه جانان دراین ویرانه بسپردن
دوراز این بدسیرتان مردم
شادمانه آن جوانمردی
که اگر هم باشد آخر ساعت روزان جد وجهد کاو دارد
بس گران سنگ این گهر در دست می آرد
وقت کان گویند مانند طلایی هست این ست و نه جز این هیچ
آن زمان که تو به نزد او در آیی تنگ
می کند نا مردمی با مردمی جنگ
بر ره پنهان درآن آشوب کان دانی و دنیای پلیدان ست
بس زیان که رفته ست از جا
دد بسی بگریخته سوی بیابان ها سراسیمه
مرغ شادی لیک
باز گشتن بر سوی مأواست
او تو را در خانه خندان جذبه ی نگاهش غرق آورده
سال ها ماند به چشم تو
که درآنی با خیال امن جا کرده
مردم نادیدنی آن صفا انگیز شهر شوق
در خلال سایه گسترهای گوناگون گرفته سوق
و آنچنان پنداری آنجا نیز رفته سالیان چند
که از ایشان هر یکی بوده ست یار تو
زان که اندر صحبت اهل صفا هر چه صفا یابد
هر چه سوی مردمی ره جسته در ره می شتابد»
لیک افسوس آن دلاویز
در کنار شمع خندان شبستانش
بود چون من در درون داستان شوق خود غمگین
گر سفرافتاده باشد سوی آن شهر دلارایت
باشد این را یافته باشی
آن گروه از بیم گرگان، آتش خود را نمی دارند خاموش
لیک آن دم که به پیش آتش خودشان
می کنند از رفته ی روزان شیر ینشان حکایت ها
نیست حسرت های از هم زاده ،ایشان را فراموش
آن گروه اندر جوار این بیابان خطرناک
چشم در راهند زنده کاروانی را
و به آوای جرس شان گوش ها بسته ست
از چه می گویی به سوی شهر جانان می روم هر دم
تا بکاهم از فراوان غم؟
پس ره دور بیابان را کدامین کس بپیماید
وندرآن خلوت که جغدی را به شاخی ناله غمناک ست
وز بسی بنشسته خاموشان غمگین شکل بر خاک ست
با کدامین مردم ایشان را سخن باشد

آن زمان که دست با هم داده بودیم
و سرود یک شب اندوه آور را
در دل رنجور با هم می سرودیم
داستان رنج من نوتر بسی گردید
آه ! می جستم دراین وادی که یابم مردم همدرد
وبدو زآنچه مرا برسر گذشته داستان گویم
دل بد و بنمایم وزو حرف دل جویم
لیک یک بار استخوانم سوخت
وغم دنیای که از کوهم گرانتر پیش چشم آمد
من همینکه دل به نکته های شورانگیز او دادم
وندانستم زمان چه رفت وشب ها چه گذشتند
چشم بر دریای پر تشویش بگشادم
به گمان که از بنای آسمان دیوار بگسسته
ریخته اند از هم جدار این جهان را پایه بفشرده
وردمی برجا بنشینم
من به دست هول خواهم شد سپرده
خاستم از جا
گرچه دل همداستان با من نمی شد
تا برآیم از ره این رنج های جمله جانفرسا
آن نگارین را
این ندای دردناک از دل برآمد وخطایش بود سوی من:
« از چه دوری می گزینی؟ ازچه می رنجی؟
از پس آن که ببریدی سراسر راه های خستگی آور
وبماندی هر زمانی نه کست همخوارگی کرده
با نهیب و هیبت ماران برابر
تا چو کوره ی پرتف آهنگران بگداختی دل را
چه تو را ازسرنوشت خود کنون غمناک می دارد ؟
درمگر نزشهر من وزخانه ی من بود بر سوی تو بگشاده؟
گر نه بر روی تو بگشاید به روی که گشاید ؟ آه!
در پی یک بوسه ی تو من به دل می سوختم
و غمی را استخوان خوار
به دل غمناک می اندوختم
آن شبان که مویه گربودم
تا دم صبح پسین
و بهراین ددان دراین بیابان و ره تاریک وروشن گوش می دادم
در مسیل سیل هم
گر یکی شعله می افروزید، می گفتم که ها آمد
دردمندی که مرا همدرد می نامد
من پس از آگه شدن ز«افسانه»ی سود افزای تو
کردم افسانه همه از این شب تاریک دل آغاز
و به « هذیان دل »خود آمدم دمساز
همچو خندان سپیده دم به بالین غم آلود سحر بنشین
دست درآغوش من آویز
ای سر سودایی، ای مرد بیابانی
بوسه ی خود وامگیر از مردم غمگین»
آن زمان کاو بود
گرم اندر آتش انگیزسخن هایش
ومرا هردم جگر می سود
همچنان کاو را به سودایش
تن زخود دور از حریم خلوت ذاتش بیابیدم
برره هایل بیابانی که در آن داشتم منزل
مارپیچ کوهسارش را
سر به سوی این مقرنس روی
غول استاده دراو هرجا ، نه آدم، آدمیخوار
وندرآویزان مرموز شب هولش به گرد مشعلی کم نور
شکل ها پیرایه ی یک پهنه وردیوار
واژدهایی که تکاورمرکب من بود ،اینک صخره یی در پیش
مارها ببریده از هم ریسمان هایی
مثل این که هیضه دار خاکدان، راه شکم ترکانده ست اکنون
وآن همه پتیاره، از راه شکم کرده ست بیرون.

داستان زندگی من به هیچ آیین نخواهد شد جدا از حسرت تشویش زای من
من از آن دم که به ترک کلبه ی خُرد پدر گفتم
وز همه آن خوش زبان افسانه گویان تن جدا کردم
دل قرین هر بلا کردم
ساغری بر لب نیاوردم که زهری تعبیه درآن نبوده ست
آبخور سویی نبردم که نه سرگردانی از آن جُست مایه
سنگی ازجا برنیاوردم که باشد خانه ام را اولین پایه
دیدی ای دل آخر آن مشکین سر زلفش چه بندی بود
در گلستان، خون به دل می خورد گل، گرنوشخندی بود
مژده اش می بردم از صبح طلایی، گفت اینک بس
قصه ها کان مرغ خوش خوان گفت رمزی از گزندی بود
چه خطربخش ست روی دلکش دریا
بر جبین صبحدم هم که در او آن دلربایی ست
درد از پرده بدر افتادن رازی به کار خودنمایی ست

آن کسانی که رفت و آمدشان سوی آن شهر دلتنگی ست
آگه از سوز و گداز من همه هستند
من که روز وصل را لذت چشیدستم
در کف تلخی افزون تر اسیر و مبتلا هستم
می شود هر شوق و هر دیدار
دربرچشمم سبک شیرازه بند داستانی تلخ
مثل اینکه در نهانخانه ی وجود و عالم سرگشته دل مانده
هر غمی را بی شکی من خود هدف هستم
از برم بیگانه مردم در گریزند
آشنایانم به صحبت با من از یکدم شده نزدیک
چون درایشان آتش من در نمی گیرد
و یکی نتواند از ایشان
حرف من کاید مرا از دل بگوش دلش بپذیرد
دوری از من می گریزنند
گرهمه رگ های بیخود مانده ام بشکافی از هم، آه!
نشنوی غیرازغم من نام
ای نگار شهریار شهر دلبندان
در شبستان تو نیز آن شمع
با پریده رنگ خود تنها از آن غمگین می افروزد
که به یاد روزگارانی، چو صحبت را می آغازی
از تو اندر آتش حسرت جگر سوزد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
در مقدمه پی دارو چوپان
الیکا ، چوپان رعنا و جوان کمانداری زبر دست بود.
یک روز هنگام غروب تیر و کمان خود را برداشته به جنگل نزدیک رفت، بر گها نم دیده بود و بخار مه مانند رقیقی به روی زمین می خزید.
الیکا خوشحال شد که به آسانی شو کایی را پیدا کرده تیر را به چله کمان گذاشت و او را هدف تیر خود ساخت.
درهمین وقت شب شد، تاریک وگرم و چرک،جهنمی با گورآمیخته، یا گوری ویرانه در جهنم، ستا ره ها برق می زدند، مثل خلواره درخاکستر، پشه ها روی آئیش را پر کردند نه نپاری پیدا ونه کومه.
خیلی زود شب تاب ها از این سو به آم سو پریدن آغاز کردند و روشنی را به عهده گرفتند، مثل اینکه ستا ره های آسمان را به روی زمین فرود آوردند.
این بود که الیکا توانست شو کاي تیره خورده ي خود را پیدا کند،اما زنی را دید و صدای زاری او را شنید که مانند مارزخم دیده می پیچید.زن گفت : مرا به آبادانی برسان.
الیکا، چوپان دلیر قله ها ی دور، به زن گفت: ای زن ! تو کیستی و چه شد که دردل این شب و تاریکی به درد دچاری؟
زن گفت: تیرتو سینه ي مرا مجروح ساخت تو مرا از پای در آوردی، آمده بودم برای مادرعلیل خود که به درد دچارست برگ شمشاد ببرم.
الیکا با حال اضطراب دست به روی شانه های تنگ زن گذاشته و سینه ي او را کاویدن گرفت، در تاریکی در یافت که زخم کاری نیست، اما شرمناک بر جای خود ایستاد.
زن گفت: اکنون که من کشته ي تیر تو ام مرا باز مگذار، مومیای استخوان من درکف توست.
فالگیران این را به من گفته بودند، من تا کنون بیهوده می پریدم، مانند این که ملخ از گرمای آفتاب در ریگستان می جهد، آه اینک وسیله شد که تو را بشناسم، من خودم یک روزکه از قافله دورافتاده بودم از کوه های دور گذشتم، جایی که تخته سنگ ها درکفن سرد و بی رحم برف ها آرمیده بودند.
چوپانی به همپای گله ي خود می خواند، مثل اینکه تو بودی، صدای تو با من آشناست، گویی از دل من بیرون می آید، در یک جا صدای ما باهم زاییده شده اند، اگر چه تو مرا ندیده باشی، گویی ما پیش ازاین با هم بوده ایم. مانند دو کفه ی نارنج مابا هم جفت و جورخواهیم شد، آنوقت زندگی ما آرامش دائمی خواهد گرفت، من در زندگی کمک تو خواهم بود، همه چیز را جمع آوری می کنم، نمی گذارم هیچ چیز تلف شود، بگذار مانند پرستو سینه بر آب زده بگذرم و مانند ( کرکویی ) درهوای مه آلود بگذرم و آرامش آب ها را در زیر بال خود ببینم، من می خواهم غریق دریای تو باشم.
الیکا با خود گفت: آیا این زن از پریان ست، او کیست و آیا راست می گوید یا دروغ ؟ وزخم را بهانه ساخته ست به جای اینکه درمان بخواهد، این چگونه حرفی ست که می زند ؟ ولی من باید او را نجات بدهم.
پس زن را بدوش کشید و به آبادی خود برد، وخسته و کوفته تیر وکمان و زین خود را زمین گذاشت.
درحلقه ي دختران که می رقصیدند شماله می سوخت و بوی معطر نی و گز، که آهسته می سوخت هوا را پر کرده بود، شب همینطور ادامه داشت، گرم و پُراز پشه و جنگل خاموش و مرموز . الیکا زخم زن را بست و او را در بستر خود خوابانید و رفت که از جنگل علف دارو بیاورد.
بعد ازآن دیگر کسی ندانست که آن دو تن که بدین سان بهم رسیده اند چه شدند و به کجا رفتند و چگونه زندگی می کنند .
ورد زبان بومی ها مانده ست که « چوپان از پی علف میرود» و این مثل را برای کسی به کار می برند که در زنگی هر چه می دود به مقصود نمی رسد.
همچنین می گویند اوهنوز زنده ست و تا زنده ست علف می آورد، اما هیچ کدام از علف ها زخم رادرمان نمی کند .
به این جهت « دیزنی های » مغرورو بی پروا هر وقت هنگام غروب شوکایی را در جنگل می بینند با همه غرورو بی پروایی خود او را هدف تیر نمی سازند زیرا می ترسند نازنین باشد وبه زحمت نگهداری او دچار شوند.
نیما یوشیج

پي دارو چوپان

«الیکا» نادره چوپان جوان و رعنا
در کمانداری مانند نداشت
آشنایانش او را دمخور
به هنر «شاه کمان» می خواندند
در همه دهکده از خرد و بزرگ
کس نبود از خورش صیدش بی بهره شود.

او به صید شوکا
رغبتش بود فراوان اصلا
و به جز این که کمانی گیرد
به خیالی، چه خیالی
گوشه یی را بر نشانی گیرد
هیچش اندردل، در حوصله ي کار نبود

روزی او تیر و کمانش برپشت
همچو روزان دگر از پی صید
سوی جنگل شد و این بود غروبی غمنا ک
و مَهی نازک، گرما زده مانند بخار
ازهوا خاسته در جنگل ویلان می شد
وهمه ناحیه ي «دیزنی» و«گرجی» (رستای قشنگ)
بود پنداری در زیر پرند.

الیکا شاد ازاین رو که او
می تواند به سر فرصت دید
صید خود را که بودش نه پدید
وز بر ره (به ترَی آلدُه هر خاش و خس و گشته نمور)
نه صدا خواهد خاست
خالی از وسوسه ره بر می داشت
مثل آنی که همه چیز مدد می کنُد ش
و به راهی که همان باید می افکند ش
بود درچشمش نازک شکلی شوکا
هرشبح از شبحی سایی از ساینه یی گشته جدا
و به دم، کاوبه پناه کپر«اوزار»ی
دید شوکایی و یکتا نه به خودهوشیاری
آشنا کرد زکف تیرکه بود
با زه و بند کمان
از پناه « لمَ » دvهم شده یی
تیرازچله گشود.

درهمین لحظه ي دلکش شب شد
یک شب گرم چو دردوزخ گور
با بیفروخته گرد ازدوزخ
درهمه ناحیه ی جنگل و دشت
کرد آغازپریدن شب تاب
مثل آنی که زجا خاسته باد
دارد اکنون به سر خاکستر قصد گذار
وشراری زشرار
دردل خرمن خاکستر کرده بیدار
یا بیاورده یکی دست به خاک
روشنان راز سر صفحه ي نیل.

الیکا، رعنا چوپان جوان
چون نمی دید به چشم
آنچنانی که بباید دیدن
به هوای روش تیر پس صید گرفت
و به راهی که گمانش می برد
رفت تا سوی هد ف
لیک آنجا که هدف را به گمانی می جُست
او زنی ( یا به نمودار زنی) در بَر دید
وز زنی(ناله بیا نگیخته) نالش بشنید:
« آه تو سوختی از ناوک خود جان کسان
جای آنی که کنی
دردی ارباشد درمان کسان
ای جوانمرد به نام ومغرور
که دراین تیرگی ات
می شناسم از دور
برسانم سوی آبا دانی
به خلاصم به سوی درمانی
گردمی دیگر بر من گذرد
بی مدد کار تنم جان سپرد»

الیکا گفتش ازاینگونه فکار:
« تو که ای زن ! و اینجا به چه کار ؟
دردل این شب تاریک که شیطان رجیم
هست افسون خوانش
و دل تیرگی ازشوروخطر آگنده
هم ازآن آمده ست اندر بیم
چه رسیده ست تو را
کاین چنین نالی زار؟»
( زن به خود در پیچید
همچو ماری که به زخمی پیچد
و به جای آید با زخم دگر)
برسرشانه و بازوی نحیف وعریان
گیسوان بودش افتاده چنان
که تو گفتی زنی اینگونه به جوش
گیسوانش شده تن را روپوش
گفت: « چه خواستیم تا برسد
چون به ماهربد، از ما برسد
بینوایی ام من، نه زاین بیش
مادرمن ز سلامت درویش
سرآن بودم زان گونه که بیمارم خواست
از گیاهیش کنم دارو راست
نه صفیری به لسان در دادم
نز خود آوای سگان سر دادم
آمدی لیک به من، ای تو به من آمده ماننده ي باد
و به نرمی برُدی تو
وین مرا برسرازاین راه فتاد
تیرت ازهرهدفی روی بتافت
بهترازسینه ي من سینه نیافت
چون بیابید به جای آن بهتر
چستی آورد وعلامت همه کرد وبرسید آنجا بر»

الیکا شورش افتاد به دل
زان به تن مانده به دل ماند کسل
دست بنهادش برشانه ي تنگ
کرد دراو دیدن
مثل آنی که کنونش لک خون
برسر سینه روان می بیند
وآنچه با پیکراورفته چنان
هم چنان می بیند
زن به لب برزد،آه !
وز پس آنچه که چوپان بشنفت
باز آمد در گفت:
« روز می گردد با روز تباه
هرسپید آمد پیغام سیاه
درعبث گشتن این خاک اندود
به دل آسوده نه کس بود مدام و نه کسی خواهد بود
دم آسودگی هیچ که را
این شتابنده نبودست ضمان
زندگی، آه چه سنگین باری ست
چون ببینی پس هرآسانش
نوبت ازآن دگر دشواری ست »
الیکا هیچ دم ازدم نگشود
زن به گفتار آمد
بازآنگونه که بود:
« لیک ای نادره چوپان دلیرو رعنا
سر بنام گرُجی
واین چنین تیر گشا
هرهنرآوررا باشد عیبی ناچار
کس ندیده ست کمانداری را
گرچه بس موی شکاف
نبرد برهدفش تیری روزی به خلاف
تا صدایی بنمایاند راه
پای ازسهو نباید کوتاه
هرکه مقرون تربا روی صواب
سهوش افزون تراز روی حساب
گر چه کس راه ز بیراه نجست
هرچه آمد ز خطا سوی درست
هنر بیشترازآن کسی ست
که دراوحوصله ي دیدن عیب خود درکار بسی ست
تو سراسیمه مباش
شوراین کار مخور
شب سیاه آمد، اما سحری ست
بردرصبح ما را گذری ست »

الیکا باز سخن هیچ نگفت
وآن زن ازگفتن ازاینگونه نخفت
« دست خود با من ده !
گربه زخم تو فتادم از پا
آیم از زخم دگر نیز بجا
مومیایی من بی تاب شده درکف توست
داشت خواهد زشدن وآمدن این شب و روز
آشیان من وتو برسر یک جای قرار
گفته اند این به من آن فال زنان
طالع ما زنخست
داشت با هم پیوند
من ترا بوده ام آنگونه که تو
بوده یی نیز مرا
همچو دو کفه ي نارنج بریده به نهانش دستی
وین دمش داده همان دست نهان پیوستی
درتومن با دل دارم پیوند
آشناییم ازاین ره به زبان دل هم
تو زبان دل من می دانی
وز زبانم دل من می خوانی
بی گناهم من مانده چنین زارونزار
ور گنُه رفت دراین
گنُه من زسر شفقت با من بگذار
هیچ آزاده ندارد سر تسلیم شدن
دیرها بود که من
بودم آزاد دراین راه دراز
و نه زاندیشه ام این داشت گذر
که مرا دارد چیزی در بیم
یا ازآن خاطر از اندوه بدارم پر بار.
شوق روی تو بگردان از راه که بود
وبه سوی تو مرا راه نمود
برعبث نیست دلم
درشکنجه ست اگر
نا تمام ست مرا
زندگانی بی تو
راه برمن، زتومی گردد باز
به سوی لطف توام هست نیاز
چشم میداربه من، ای زتو چشم بد دور
رحمت آور برمن»

الیکا با خود گفت:
« دردل این شب تاریک چو دوزخ بر پا
( که درآن زنده چو مرده ست بجا)
چه به من می گوید
جای درمانش برزخم که هست
چه زمن می جوید؟
حال آنی که ز درد
بایدش دیده گریست
آنچنان ست که گوییش به تن باکی نیست
نکند باشد این زن ز گروه پریان
گرم ازاین گونه و شیرین به زبان؟

یا یکی جادو، گر سهو به کاری نه به کار
برده از صدمه ي ارواح پلیدان بَس آزار
وز بسی تاختن از رنج شکست
رو به بیغوله یی آورده چنین
شده درگوشه ي بیغوله یی این دم پا بست.

یا دوانیده و بگرفته ام از بس پی صید
هست صید من و برپایم افتاده کنون
و آدمیزاده به صورت گشته
کرده درچشم من اینگونه نمود
تا مرا توبه دهد
زان ستم هام که بود»
لیک حرف، ارچه به گوش
به دلش داشت نشست
بس درآن چاشنی نوش که بود
دل ازآن نادره چوپان دلیر
به سررشته ي پنهان می بست
و زن، این بار رسا تر به صدا
بدرآمد پی گفت:
« مرد چوپان دلیر
آمدت زربه محک
کار یکسر شده ست
گر به لب رانیم ازگوش چوحرف
با خیال تو بیامیخته ام
ور زچشم افکنیم همچو سرشک
برسردامنت آویخته ام
من مدد کارتو خواهم بودن
درهرآن کارکه هست
در گله بانی خود نیز مرا خواهی داشت
و نخواهم بگذاشت
بره یی جان سپرد
گرگ یا درگلّه ات غافلگیر
گوسفند ی بخورد
با تو می گویم بازآن سخنم
مومیای من بی تاب شده درکف توست »

دم که زن بود چنان گرم سخن
شب به تاریکدلی می افزود
طرف جنگل خفه در سورت گرمای محن
و همه گرداگرد
خفته درخامشی هوشربایی مرموز
زن صدایش به دل نقطه ئی ابهام انگیز
دور می زد به ره جنگل گویی از دور
شانه زین بار نداری خالی»

الیکا گفت به او:
« نه غمت باشد ازاین رنج ترا آمد اگر
هدف تیرمن آید در گل
هدف تیرتو امّا در دل
ای قشنگ من ! افسرده مباش!
چون تویی کشته ي من، کشته ي تو نیز منم
هیچ چیز ارنه بجا هست، محبت برجاست
وز دم گرم محبت باشد
زندگانی شیرین
برمنت هر خواهش
نه از آنت کاهش
تا به دل من زغمت سوخته ام
خواب خویش خواهم دردیده شکست
کاورم داروی زخم تو بدست
از ره خاطرازین ساعت تو دور بدار
آن گذشته که نه جز حسرت بودش بربار
همچنانی که گنه بخشد مرد
دشمنی را که به پا افتاده ست
غم خود با من مسکین بگذار
بارهرزحمت تو
من به سر خواهم برد »

بومیان را که درآن ناحیه اند
خبری نیست هنوز از ره این
واین نمی داند کس کان دو بهم شیفته دل
پس این واقعه آیا به کجا ره بردند ؟
به کجاشان دو کبوتر مانند
آشیان دل یکرنگ بهم در افتاد
وآن دو ویرانه ي سوداي محبت شده را
زندگانی به چه تقدیر گذشت
اندرآن ناحیه ي دنج و مه آلوده بجا
قرن ها می گذرد
وطبیعت به همان راه که داشت
راه خود می سپرد
هرچه وحشی و چو نقشی ست که برآب زده
هرچه را گویی خواب زده
راه طولانی از آمد شدن قافله ها
به فراخواری فصل
دل پراز ولوله می دارد و می گردد خالی
همچنانی که دهانت
( آن عروسان خموش
که به تن یکه و درجنگل بگرفته قرار)
گویی از طاعتی این گونه بکارند همه
می شتابد گلّه یی از دم طوفان
وآنچه باید گذرد، می گذرد
ناحیه ي وحشی ازآنگونه که بود
گرم درکارخودست
وآنچنانی کان بود
می نماید به نمود
در همین دم به نشاط دیگر
مردم بومی راست
زندگی بار آور.

ماهرویان شده سرمست درآوای وغریو
زآب جوشان زمین
که روان ازدم نیکان شده ست (این گویند)
تن خود می شویند
و به چشمان دلاویز نگاه آنان
به سوی فاخته یی هست که او
می رود برسراین صفحه کبود
تا سوی دور ترین جای، نشیمن گیرد
در جوار آنان
همهمه دیگر بر پاست
دست بر نای و به دَف
وبه همپایی ساز و گلّه شان کوچ کنان
از سوی دشت به کوه
همچنان قافله ي رقص به راهند روان.

زایرین دسته پی دسته، از سوی دگر
ره پس سر بنهاده به فواصل همه پوشیده جدارازعشقه
به زیارتگاه خود می آیند
گنبد خامش و مخروط کدامین مدفون
به سر نوک یکی تپه سیاهی زده زانبوه درختان بگرفته ست قرار.

هرچه خاموش و بهم ریخته ست
مانده ویرانه زهرچیز بپا
همچو ویرانه که بگذرد سیلیش بجا
پایه ي خردی از دیواری
یا جداری که کشیده ست سراز روی چکاد
مستی یی بود که گویی و گذشت
بگسسته ست بساط
لیک با هیأت ویرانی خود
تر دماغیش طبیعت همه ز این
داستان می دارد
زان دو دل شیفته وافتاده بهم یاروقرین
ونمی داند این راهگذر
که ازاین قصّه شنیده ست خبر
از پی چیست که بریاد می اندازد آن افسانه
وز چه مقصود که می جوید باز
تا ازاندازه که بشنیده
یا هراندازه که این لحظه به چشمان دیده
به ره خاطر باز آرد یک رنگ شبیه
می برد بَرزِبَر پرتگهی
راه برسوی عافیتگاهی
آن شبیهش به ره خاطر پیدا شده از ناگاهان
بر درون تر ز همه چیز که می بیند از پیش نظر.

بر سر راهش می استد یک لحظه سوار
با نگاهش همه از حیرت باز
به چنان منظر
جایگاه چه سخنگوی بنام
قصه ي آن دو دل انگیز با او نیز
همچنان ست بمانده مبُهم
هر صدایی که بیانگیزد و درهم شکند
خامشی را به وقارش ( که زهر سو حاکی ست
در فنای لحظات رفته)
نیست قادرکه ازآن چهره ي مرموز بجا
نکته ای فاش شود
و ازآن چیز که برچهره ي آن
پرده دار آمده نیروی تواناي زمان
پرده یی بر گیرد.

آن دو دل داه ی ویران شده را هیچ کسی
ای دریغا ! که ندارد بر یاد
رفته اند آن دو ازاین راه پرازهول، چنانی که رود
پر خاشی و خسی از دم باد
تند درکار فنا
همه را کوفته ست
و بهم روفته ست
مانده ویران زمان
گرد آن بسته رده
و به جز چیزی مبُهم ز ره قصّه بجا
نیست در خاطر کس سایه زده.

فقط این مانده، مثل مانندی
بومیان را به زبان
« پی دارو شده اکنون چوپان »
واین مثل آید با کار کسی
که دراین زندگی اندر تک و تاز
رفته بسیار به کار دل و نایافته باز
همچنین می گویند
( نکته ازواقعه چون می جویند )
کان به دل شیفته چوپان به نام
زنده مانده ست هنوز
به نهفت ازهمه کس
برچه ره، جای کدام
در امید و نه امید
همچو شب از پی روز
و آنچنان روز که خندان بدرآید از شب
لیک هر گونه که داروی او را
مو میا نیستش آن دارو را.

ازهمین رو « دیزنی » های دلیر
« راش » ها « لونج »ها
یا « گدار »ها که به جز صید نه کاریشان ست
گر به جنگل، به دما دم که غروب ست، بیابند به جا شو کایی
با همه ي آن که دلیرند، جگر نیستشان
که گشایند سوی او تیری
نازنینی نکند روی بدیشان باشد
وز پی داروی زخم تن او صید افکن
به همه عمر، پریشان باشد
مانده در رحمت تد بیر خلاصیش دچار.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
روجا

مي اتا گپ ( يک حرف من )
من شاعر زبان تاتي هستم قديم ترين آوازي که مرغ خواند، يادش نيست. بعدها بادها او را از روي درخت ها عبور داده به سرزمين هاي دوردست بردند. من هم ياد ندارم که قديم ترين شعر من کدام بود. ولي در مرگ روجا ، گاو خودمان، شعری را درحضور پدرم خواندم پدرم فقط به من گفت: آفرین. باید تیراندازی هم یاد بگیری. و اشاره به تیروکمان کهنه، که به دیوارآویزان بود، کرد. اما او خودش با آلات دیگر تیراندازی می کرد بعد داستان جنگ ها و زد و خورد دلاوران و کهنه ترین یادگارها در میان قبیله. شب هایی که به دور شماله می رقصیدند. هزاران گوشه از زندگانی اقوام دیگروسایه شتابزدگی های مردم کوه نشین، گرجی ها و دیگران، مرا تسخیر خود کرد. من نمی دانم از کدام دهلیز بیرون آمدم و چطور زنده ماندم دوباره پهلوانان در جلوی من صف کشیدند و زندگانی گذشته درعقب سرآن ها. و حسرت های جوانی به من گفت: حرف بزن اگر بتوانم از حرف خود به تو علاوه برچیزهای دیگر، جوانمردی و مردانگی را نشان بدهم، هنری کرده ام و اگر نتوانم هم لااقل هنر خود را ضایع نکرده ام مثل همه ی مردم، من حرف خود را می زنم. اگر آن ها زبان خود را مخلوط کرده اند من هم مخلوط می کنم، اما حرص دارم با کلماتی مخلوط شود که قبیله ی من دارد آن ها را فراموش می کند من مواظب بوده ام که مثل دلباختگان قدیم سرزمین سحرانگیز باشم. نه مثل آن جادوگرها زیان برسانم، ولی مثل آن جادوگرها جذب کنم. سفر نوبه به نوبه، اگر فکرمرا عوض کرده باشد، چیزی را که قبیله من به تن من پوشانده است از تن من دور نکند کارد را در زیر دامان خود نگاه می دارم و می گویم قوم من اینطور بوده اند. پس از آن لذت زندگانی های دیگران را به چشم تو می کشم. تیر حسد تو به من نخواهد نشست. مرد راستگو و ثابت قدم به راه خود می رود اگر تو شاعر نباشی، بسیاری از حرف های من برای تو بی فایده خواهند بود اگر تو شاعر باشی، دست به روی سینه ی گرم من خواهی گذاشت. من از درون قلبم به تو مردانه سلام می فرستم و از زیر اعماق سال های دراز، روشنی خود را اگر زیاد نکنم، کم نکرده و گوشه ای از اتاق ترا روشن می کنم مرا مثل شمع روشنی بردار که می سوزم و به دیگران روشنایی می دهم دوباره سلام من به تو ای جوان ناشناس که نمی دانم چه وقت متولد شده و مادر و پدر خود را می شناسی یا نه .
نیما یوشیج
.
در ادامه چند شعر مازنی از نیما یوشیج خواهیم خواند .
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
اشعار مازنی نیما

نيما فرزند كوهستان بود و هيچ گاه اصالت و صداقت كوهستاني اش را فرمواش نكرد . او بلند طبع و گشاده دست بود و مردمش را دوست مي داشت. با آن كه در شهر مي زيست اما در دل كوه و طبيعت و هواي مه آلود «يوش» داشت و در جواب شهرزدگاني كه بر او خرده مي گرفتند مي گفت:
« من از اين دو نان شهرستانيم خاطر پر درد كوهستانيم »
او با آن كه تحولي بزرگ در شعر فارسي ايجاد كرد و به عنوان «پدر شعر نو» مشهور شد اما هيچ گاه اصالت و زيان مادري خويش «طبري» را فراموش نكرد. نيما در مقدمه دفتر «روجا» مي گويد:

«... مثل همه‌ي مردم، من حرف خود را مي زنم. اگر آنها زبان خود را مخلوط كرده اند من هم مخلوط مي كنم اما حرص دارم كه با كلماتي مخلوط شود كه قبيله من دارد آن ها را فراموش مي كند... مرا مثل شمع روشني بردار كه مي سوزم و به ديگران روشنايي مي دهم. دوباره سلام من به تو اي جوان ناشناس كه نمي دانم چه وقت متولد شده و پدر و مادر خود را مي شناسي يا نه»

جوون كو دو ناي ت نوينم
جوون كو هيچ نپرسي اي من كيم
نشناسي تو م گل باغ تيم
م ور اين اوندم كو من دنيم


ترجمه: جواني كه نامت را نمي دانم/ جواني كه هيچ نپرسيدي من كي هستم /تو تخم گل باغم را نمي شناسي/ هنگامي به نزد من مي آيي (كه ديگر ) نيستم


نيما بيش از 60 سال پيش چنين روزهايي را پيش بيني مي كرد و سعي داشت تا با پيوند زدن نسل جوان به گذشته و اصالت خويش، شكاف بين نسل ها را ترميم كند. او از آن دسته روشنفكراني نبود كه غرق در دنياي تجدد شوند و به يكباره گذشته و اصل خود را فراموش كنند بلكه مي كوشيد چه در زندگي چه در آثارش چالش ميان سنت و مدرنيته را به نفع هويت ملي سازماندهي كند و نو آوري را بر پايه هاي استوار اصالت و سنت ديرين سرزمين خود بنا نهد. او اصالت خويش را چنين بيان مي كند:

نيما م من يگانه رستمدار
نيماور و شهر آگيم تبار
هنر مني و ن م و نوم دار
كلين نيم تش كله سر كل مار


ترجمه: نيما هستم من يگانه رستمدار/ نيماور(كمان دار) و از تبار شهر آگيم (هستم) /هنر من (باعث ) نام داري مي شود/ خاكستر نيستم مادر بزرگ (آتش اصلي) آتش اجاق هستم


هدف ديگر او ، زنده كردن زبان مادري خويش (طبري) است و آن طور كه مي گويند؛ مي خواسته قاعده و دستوري نيز براي آن تهيه كند كه مجال آن را نيافت. نيما با آن كه در گير و دار يك دگرگوني شگرف در شعر فارسي بود، اما نه تنها زبان مادري خود را فراموش نكرد، بلكه آن را پايه اي براي شعر فارسي نوين خويش قرار داد.

كوچو خاخور مني نيكتاء
برار مني لادبن كه وي يكتا
طبري مني مي گپ مه گواء
كجه ي گپ دير بوتم سواء


ترجمه: خواهر كوچكم نيكتاي من است/ برادرم لادبن است كه يكتاست /سروده هاي طبري من، حرفم، گواه من است/ كجاي صحبت گفته ام غير از اين است؟


نيما، هم چون كوه هاي سر به آسمان ساييده البرز، آزاد بود. خصلت كوهستاني اش باعث آن بود كه پشت خويش را در مقابل زورگويان و ستم پيشگان و نامردان روزگار، خم نكند. با نداري ها بسازد و همواره بلند طبع و آزاد انديش باشد:

نيما گن ش دسّ بار ايشم
راه روز شوم نامرد كار ايشم
تيسا نون خورم روزگار ايشم
سرجر زمي سر جور خدار ايشم


ترجمه: نيما مي گويد بار(ثمر) دستم را مي نگرم/ ميان راه كار نامرد را مي نگرم /نان خالي مي خورم و روزگار را مي نگرم/ سر پايين زمين سر بالا خدار ار مي نگرم


روزگار نيما، روزگاري بود كه اربابان بر روستاها حاكم بوده و دست رنج زحمت كشان روستايي را مي خوردند. مردم نيز ياراي مقابله با آن را نداشتند و اربابان بر جان و مال و ناموس مردم مستولي بودند. نيما، اين روابط نادرست را به چالش مي كشد و از مردم خويش مي خواهد كه از خواب غفلت بيدار شوند:

ناقوس خون دنگ دنگ ويشار بواشين
دينگ دينگ شه اسب سو سوار بواشين
فكر نيهون كار رو بار بواشين
دينگ و دينگ چپر زبون و خوار بواشين


ترجمه : ناقوس مي خواند: دنگ دنگ بيدار شويد/ دينگ دينگ بر اسب خود سوار شويد/ فكر نهان و كار و بار شويد/ دينگ و دينگ براي چه زبون و خوار شويد


و در جاي ديگر مي گويد:

بي پر و بال چي مرغ زارزارم
چنگل زم دو دوك كشم و چي كارم
من دكاشت خان و رن ش نارم
اني من كارم هارش چي بيعارم


ترجمه: بي پر و بال چه مرغ زار زار هستم /چنگل مي زنم شيار مي كنم چه (چي) مي كارم/ كاشته ي مرا ارباب مي برد و خودم ندارم/ اين همه (باز ) مي كارم بنگر چه بيعارم


شيطان در روجا سه چهره دارد:
انسان هاي ستمگر و زورگو (ارباب و حاكم)
انسان رياكار (تقريباً ) همانند چهره صوفي و زاهدان ظاهر پرست در شعر حافظ)
ابليس
نيما با ظرافت از واژه «شيطان» علاوه بر اين كه باور هاي مردم سرزمين خود را از «شيطان» به تصوير مي كشاند. با شگرد خاصي (هرچند كه نيما، زياد اهل سخن گفتن در پرده نيست) تصاوير و معاني فوق را از اين واژه ها افاده مي كند:

انسان هاي ستمگر و زورگو (ارباب و حاكم)
شيطون بيمو هماسي م پار
ويشه لو بوردم توسكار نوتم دار
ورن من كلار ورن وي بنه ي سر قبار


ترجمه: شيطان آمد و پايم را گرفت/ هنگامي كه در كنار بيشه، بر بالاي درخت توسكا رفتم نگفتم (شاخه هاي درخت) كلاهم را مي برد/ او(شيطان) هم قباي روزي زمينم را مي برد


انسان رياكار
شيطون گت چير خوايني
كيجار ديم كو هادي ش پيش ويني
خدار بديم ديم ندا و شيو كار
هماسي و نازنين گلنار قبار


ترجمه: شيطان مي گفت براي چه دختر را مي خواهي/ اگر رهايش كني خدا را در نزدت مي بيني/ ديدم كه او سياه بازي را رها نكرد خود قباي نازنين گلنار را گرفت


ابليس
تلاخون دوزخ ويم جهون نو
شيطون و يم هيچكس رهنمون نو
الو مجش دوزخ و ر شيطون نو لياز نو
و دس بن تيلون نو


ترجمه : خروس مي خواند دوزخ مي بينم و جهان نبود(نشد) /شيطان را مي بينم هيچ كس را رهنمون نشد/ همچو آتش كنار دوزخ شيطان نبود سيل نبود/ زير دستش (آب) گل آلود نبود


در شاهنامه، فردوسي تصويري اهريمني است و در آثار گذشتگان و حتي اكنون نيز چهره ي منفي از ديو مازندران مي بينيم. نيما، بر خلاف گذشتگان كه تصويري اهريمني و نامطلوب از ديوان مازندران ترسيم كرده اند و آنان را آفتاب پرست دانسته اند( به خاطر عدم اطاعت از زرتشت) آنان را پهلوانان بزرگ و اسطوره هاي سرزمين خويش مي داند و مي گويد:

مازرون ديو اما گت نو م هس
رستم به حيله ديو دس دوس
ديو خوندون آفتاب پرس
زرتش به كينه بد به وي دوس


ترجمه: اما ديوان مازندران بزرگ نام است(نامدار است)/ رستم به حيله دست ديو را بست/ مي گويند ديو آفتاب پرست است!/ زرتشت به كينه بد بديشان بست


اسطوره از ويژگي هاي اشعار نيما است كه در اين خصوص جاي بحث مفصلي دارد. تأثير زبان و اشعار طبري در شعر فارسي نيما اشعار نيما نماينده ي طبيعت محيط شاعر؛ يعني نواحي سبز، كوهستان هاي سر به فلك كشيده مازندران است. او متأثر از زبان و فرهنگ منطقه خويش است و تأثير اسطوره اي آن را به وضوح در اشعار فراسي اش مي توان ديد كه به شكلي نزديك در اشعار تبري او نيز وجود دارد. نيما در شعر « خروس مي خواند» مي گويد:
« قوقولي قو! خروس مي خواند/ از درون نهفت خلوت ده، / از نشيب رهي كه چون رگ خشك،/ در تن مردگان دواند خون/ مي تند بر جدار سرد سحر / مي تراود به هر سوي هامون / با نوايش از و ره آمد پر / مژده مي آورد به گوش آزاد/ مي نمايد رهش به آبادان / كاروان را در اين خراب اباد ... »

و در «روجا» مي سرايد:

تلاخون: خوم مرتم پيم
ش ونگ دمال تن در پشت ايم
م ونگ گن رازم راز زيم
ويشار واي ش راز با تو ديم


ترجمه : خروس مي خواند: مي خوانم مردم را مي پايم/ دنبال بانگم به پشت در تو مي آيم/ بانگ مي گويد راز مي گويم راز مي زايم /(اگر) بيدار باشي رازم را به تو مي دهم (روجا)


نيما با عناصر طبيعت و موجودات آن يكي و ممزوج مي گردد و اين خروس هشدار دهنده و راه نماينده و رازگوينده كسي جز خود نيما نيست. او، از جهل و غفلت مردم زمانه خود به ستوه مي آيد و سادگي بيش از حد مردم خود را با زبان طنز به تصوير مي كشد:

دينه مردي بكاشت تيم چارك
او هادا ور چي خارك
وشكت گل، نخورد وي انارك
بكني ديم ها ون مارك


ترجمه : ديوانه مردي زميني (تومجاري) كوچك را كشت كرد /آبش داده و چه خوب آن را نگهداري كرد/ گلش شكفت (ثمر داد) و انارش را نخورد/ ساقه اش را كند و به گوشه اي انداخت .


همين تصاوير را در اشعار فارسي اش به اشكال ديگر و با استفاده از محيط و مردم منطقه خود نمايان ساخته و آن را به تمام جامعه تسري مي بخشد. در اشعاري نظير: انگاسي - كچبي - عمو رجب و... نكو نشناخت
نيما بسياري از لغات و اصطلاحات تبري را وارد شعر فارسي كرد و بن مايه هاي بسياري از اشعارش را همين اصطلاحات و لغات تشكيل مي دهند. لغاتي نظير: پلم (نوعي گياه) تو (تاب) توكا(نوعي پرنده) جوله ( ظرف چوبي كه در آن شير مي دوشند) داروگ (قورباغه درختي ، بنا به باور تبريان، هرگاه داروگ بخواند، نشان روز باراني است و نيما بر اساس اين باور شعري بسيار زيبا و عميق سروده است) مالا، مولا (ماهيگير) نپار( خانه‌ي گالي پوش) نوروز مه (درگاه شماري طبري، ماه وسط تابستان است)وشته (نيم سوز)
در روجا نيم نگاهي هم به اشعار منتسب به اميري داشته و در بعضي از دوبيتي هايش تأثير زباني و در بعضي جاها محتوايي مستقيماً به چشم مي خورد:

نيما گن م حال چتي نزار بهي
رژ نكت م كار و خوار نهي
نامرد دس م بار ، بار نهي
گزليم م تا فرش گلدار نهي


ترجمه : نيما مي گويد حالم چسان نزار شد/ كارم رديف و خوب (روبراه) نشد/ از دست نامرد بارم، بار نشد/ نخ گره خورده ام فرش گلدار نشد


امير گنه مه كار چه زار بهيه
مه پوست كلا شال ناهار بهيه
بشقاب پلا خوار اتاقه دار
بهيه كال چرم پوش، زين سوار بهيه


ترجمه : امير مي گويد كه كارم چه زار شده /كلاه پوستين من خوراك شغال شده/ آن كه با بشقاب گدايي غذا مي خورد صاحب جاه و مقام شده/ آن كه چارق به پا داشت، سوار بر زين اسب شده


امير و نيما هر دو از وضعيت نابسامان حاكم بر جامعه خود گله‌مندند و از اين كه نامردان سوارند و آزادگان پياده در رنج و عذاب به سر مي برند:

نامرد اين ش دوس ور چه خوار
تن اما ز وون تن خويش و يار ش كار
وين بار كن شن بار گني
هانيش دير گن نارم كار


ترجمه : نامرد (گاه كه) به نزد دوستش مي آيد چه خوب است/ انباز تو مي شود، خويش و يار توست (منفعت) /كار خود را مي بيند و بارش را مي بندند/ مي گويي بنشين مي گويد ديگر كاري ندارم

بخور گرد راه و نخور نامرد نون
نامرد به خوشه قول بونه زي پشيمون
اينره من يقين دومه يقين دون
مرد ار زهر خوره، بهتر كه نامرد نون


ترجمه: بخور گرد راه و نخور نان دونان /كه نامرد گردد ز قولش پشيمان /يقين دارم اين و را يقينش تو مي دان/ كه گر زهر نوشي، به از نان دونان


و يا :

امير گن گوهر م يار هسته
نيما گن نامرد تي خار هسته
نامرد ويم مي روز شوي تار هسته
خوش اين نامرد ادبار هسته

ترجمه: امير مي گويد: گوهر يار من است/ نيما مي گويد نارمرد خار تو است/ نامرد را مي بينم روزم شب تاريك است/ اين بدبختي نامرد است


آن گاه كه نيما از نامرادي هاي زمانه به تنگ مي آيد، همدم و هم زباني جز«امير» نمي يابد و مي گويد:

امير گن م دل حاجي ار غم دارن
نيما گن م دل ت موتم دارن
دني اگر هزار آدم دارن
جان امير، ت جور م ور كم دارن


ترجمه : امير مي گوبد : دلم براي حاجي غم دارد/ نيما مي گويددلم براي تو ماتم دارد/ دنيا اگر هزار (ان) انسان دارد/ (به) جان امير (سوگند) مانند من و تو كم دارد


از نكات مشترك ديگري كه در اشعار نيما و اميري مشاهده مي شود وجود ارسال المثل و تمثيل است كه هركدام از ديدگاه خاص خود و بهره گيري از فرهنگ جامعه و منطقه خويش بدان اشارت كرده اند:

كاوي وركا گسن نوون
نسات خنه وي كهن نوون
كتي كو كوه نوي بن نوون
لال و غول مردي خوش سخن نوون


ترجمه: بره نوجوان (مانند) گوسفند نمي شود/ خانه نساخته مهن نمي شود/ تپه تا كوه نشد گردنه نمي شود/ مرد كر و لال خوش سخن نمي شود


شش درم دونه وه كترا ر كورنه
بوريته آدم گشاد را ر كورنه
گوسفند لاغر وه وركا ر كورنه
رعيت گدا و كدخدا ر كورنه


ترجمه: شش مثقال برنج كفگير نمي خواهد/ آدم فراري جاده‌ي عمومي را مي خواهد چكار؟/ گوسفند لاغر بره لازم ندارد /رعيت فقير به كدخدا نياز ندارد


آن چه لازم به ذكر است، اين است كه شاعران بسياري قبل از نيما به تبري شعر سروده اند از قبيل: بسپهبد مرزبان بين رستم بن شروين پريم، نويسنده « مرزبان نامه» ، امير عنصرالمعالي كيكاووس، نويسنده «قابوسنامه» علي پيروزه، مسته مرد، بندار رازي و ... ولي آن چه بيش از همه در اشعار نيما به چشم مي آيد؛ قدرت بر تر تخيل و نازك خيالي اين شاعر نو انديش مي باشد.
نيما، احيا كننده فرهنگ و باور ها و سنت هاي ديرين سرزمين سبز خويش است كه كم كم در حال رنگ باختن هستند. براي نمونه؛ در يك دو بيتي از يك سنت قديمي مردم مازندران (سيزده تيرماه شو) كه ريشه در تاريخ كهن اين ديار دارد سخن مي گويد:

تيرماه بيمو وي سيزده شو مي دمال
آي سبز علي برو بپرس من حال
ويشه‌ي ور گالش در زن خال
كوخ ميون نيما در گيرن فال


ترجمه: تيرماه طبري(آبان) آمده و سيزده شبش به دنبال من/ آي سبز علي بيا و حالم را بپرس/ ميان بيشه چوپان دارد مرتعش را حدود مي كند /ميان كوه نيما دارد فال مي گيرد


يكي از باور هاي مردم مازندران، درباره‌ي خسوف و كسوف است و آن اين كه هم چون اژدهاست، خورشيد و ماه را گرفته و مي خواهد ببلعد و علت خورشيد گرفتگي و ماه گرفتگي را آن اژدها (زحل) مي دانند:

نوئين نوئين نيما ر خو بايت
م بمونس دل تو بايت
شوي راه سر اتا شو بايت
زهل بيمو ماه نو بايت


ترجمه : نگوييد نگوييد نيما را خواب (فرا ) گرفت /دل درمانده ام را تب گرفته است/ سر راه شب يكي شب (ديگر) گرفت /زهل آمده ماه نو را گرفت(پوشاند)


در فرهنگ كهن مازندران، ماه هاي سال با نام هاي خاص خود و جداي از ماه هاي فارسي ناميده مي شوند نظير: تيرماه (آبان ماه) - وهمنه ماه يا همان بهمن ماه (خرداد ماه فارسي) - ملار ماه (آذر ماه) و ... نيما در بعضي از دو بيتي هايش به اين ماه ها اشاره دارد:

و هومنه ش دس تش زن
ملال شو سيو سيو جمه ركن
بكت آدم دني ر هول زن
غلا اتا مردي همه رخن

ترجمه : ماه بهمن تبري (خرداد) دستش را آتش مي زند /ملال ماه طبري (آذر) پيراهن سياه خود را در مي آورد/ آدم افتاده براي دنيا جوش مي زند/ مخفيانه يك مرد بر همه مي خندد


در اشعار تبري نيما، ارسال المثل جايگاه ويژه اي دارد و او با استفاده از اين شيوه، نكته ها ،گله ها و پندهاي خود را بازگو مي كند:

ول بازي شون تا نو كينه كج
سيف بچي بوي دچي ورج
نادون چي اهل مازرون چي ساوج
چي كلاگر چي بسود ون چي آش پج


ترجمه: ديوار كج تا نوك (آخر) كج مي رود / سيب چون چيده رديف مي شود/ نادان چه اهل مازندران چه ساوه/ چه كوزه گر چه شاعر چه آشپز (نادان است)


هم چنين:

زمي كه هيچ چي نارن سامون نارن
باغ كه ثمر نارن باغبون نارن
دريو كه او نارن وي تيفون نارن
آدم كه وشني در ايمون نارن


ترجمه: زمين كه هيچ چي ندارد حدود (نمي خواهد)/ باغ كه ثمر ندارد باغبان ندارد /دريا كه آب ندارد، توفان ندارد/ آدم كه گرسنه زندگي مي كند ايمان ندارد


سخن پاياني
آري! نيما با زبان خويش، آنان را به حفظ فرهنگ و آيين و سنت هاي ديرين سرزمين باستاني خود فرا مي خواند . او مي داند كه دنياي مدرن، به سرعت در حال حركت است و همه چيز در حال دگرگوني و رنگ عوض كردن مي باشد و شايد نتوان فرهنگ كلان را حفظ كرد، پس بايد در حفاظت از خرده فرهنگ ها تلاش نمود و دنياي مدرن را بر پايه هاي استوار فرهنگ و اصالت كهن بنا نهاد. هم چنان كه دگرگوني بزرگ و شگرف او نيز بر پايه هاي اشعار كهن پارسي استوار كرد و كم كم زمينه ساز دگرگوني در اين زمينه، با حفظ سنت هاي كهن گرديد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
به عالیه جهانگیر (همسرم)

عزیزم
قلب من رو به تو پرواز می کند
مرا ببخش ! از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایت ها به مکافات آن رخ می دهد چشم بپوشان ؟ اگر به تو «عزیزم» خطاب کرده ام ، تعجب نکن . خیلی ها هستند که با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار می کنند . عارضات زمان ، آن ها را نمی گذارد که از قلبشان اطاعت داشته باشند و هر اراده ی طبیعی را در خودشان خاموش می سازند .
اما من غیر از آن ها و همه ی مردم هستم . هر چه تصادف و سرنوشت و طبیعت به من داده ، به قلبم بخشیده ام . و حالا می خواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم و این خیال مدت ها است که ذهن مرا تسخیر کرده است
می خواهم رنگ سرخی شده ، روی گونه های تو جا بگیرم یا رنگ سیاهی شده ، روی زلف تو بنشینم
من یک کوه نشین غیر اهلی ، یک نویسنده ی گمنام هستم که همه چیز من با دیگران مخالف و تمام ارده ی من با خیال دهقانی تو ، که بره و مرغ نگاهداری می کنید متناسب است
بزرگ تر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم ، به تو خواهم گفت چه طور
اما هیهات که بخت من و بیگانگی من با دنیا ، امید نوازش تو را به من نمی دهد ، آن جا در اعماق تاریکی وحشتناک خیال و گذشته است که من سرنوشت نامساعد خود را تماشا می کنم
دوست کوه نشین تو


==»نیما«==
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
به عالیه نجیب و عزیزم

می پرسی با کسالت و بی خوابی شب چه طور به سر می برم ؟ مثل شمع : همین که صبح می رسد خاموش می شوم و با وجود این ، استعداد روشن شدن دوباره در من مهیا است .
بالعکس دیشب را خوب خوابیده ام . ولی خواب را برای بی خوابی دوست می دارم . دوباره حاضرم . من هرگز این راحت را به آنچه در ظاهر ناراحتی به نظر می اید ترجیح نخواهم داد . در آن راحتی دست تو در دست من است و در این راحتی ... آه ! شیطان هم به شاعر دست نمی دهد ، مگر این که در این تاریکی شب ، خیالات هراسناک و زمان های ممتد ناامیدی را به او تلقین کند
بارها تلقین کرده است : تصدیق می کنم سالهای مدید به اغتشاش طلبی و شرارت در بسطی زمین پرواز کرده ام . مثل عقاب ، بالای کوه ها متواری گشته ام ، مثل دریا ، عریان و منقلب بوده ام . بدی طینت مخلوق ، خون قلبم را روی دستم می ریخت . پس با خوب به بدی و با بد به خوبی رفتار کرده ام ، کمکم صفات حسنه در من تبدیل یافتند : زودباوری ، صفا و معصومیت بچگی به بدگمانی ، خفگی و گناه های عیب عوض شدند .
آه ! اگر عذاب های الهی و شراره های دوزخ دروغ نبود ، خدا با شاعرش چه طور معامله می کرد
حال ، من یک بسته ی اسرار مرموزم ، مثل یک بنای کهنه ام که دستبردهای روزگار مرا سیاه کرده است . یک دوران عجیب خیالی در من مشاهده می شود . سرم به شدت می چرخد . برای این که از پا نیفتم ، عالیه ، تو مرا مرمت کن
راست است : من از بیابان های هولناک و راه های پر خطر و از چنگال سباع گریخته ام . هنوز از اثره ی آن منظره های هولناک هراسانم
چرا ؟ برای این که دختر بی وفایی را دوست می داشتم ، قوه ی مقتدره ی او بی تو ، وجه مشابهت را از جاهای خوب پیدا می کند
پس محتاجم به من دلجویی بدهی . اندام مجروح مرا دارو بگذاری و من رفته رفته به حالت اولیه بازگشت کنم
گفته بودم قلبم را به دست گرفته با ترس و لرز آن را به پیشگاه تو آورده ام . عالیه ی عزیزم ! آن چه نوشته ای ، باور می کنم . یک مکان مطمئن به قلب من خواهی داد . ولی برای نقل مکان دادن یک گل سرمازده ی وحشی ، برای این که به مرور زمان اهلی و درست شود ، فکر و ملایمت لازم است .
چه قدر قشنگ است تبسم های تو
چه قدر گرم است صدای تو وقتی که میان دهانت می غلتد
کسی که به یاد تبسم ها و صدا و سایر محسنات تو همیشه مفتون است

=» نیما «=
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
پرنده ی کوچک من

جسد بی روح عقاب بالای کمرهای کوه افتاده بود. یکی از پرنده های کوچک که خیلی مغرور بود به آن جسد نزدیک شد . بنای سخره و تحقیر را گذاشت . پر و بال بی حرکت او را با منقارش زیر و رو می کرد . وقتی که روی شانه ی آن جسد می نشست و به ریزه خوانی های خودش می پرداخت ، از دور چنان وانمود می شد که عقاب روی کمرها برای جست و جوی صید و تعیین مکان در آن حوالی سرش را تکان می دهد
پادشاه توانای پرندگان ، یک عقاب مهیب از بالای قله ها به این بازی بچه گانه تماشا می کرد . گمان برد لاشه ای بی حرکت که به واسطه ی آن پرنده به نظر می اید جنبشی دارد ، یک عقاب ماده است
متعاقب این گمان ، عقاب نر پرواز کرد . پرنده ی کوچک همان طور مغرورانه به خودش مشغول بود . سه پرنده ی غافل تر از او از دور در کارش تماشا می کردند . عقاب رسید و او را صید کرد
اگر مرا دشمن می پنداری چه تصور می کنی ؟ کاغذهای من که با آن ها سرسری بازی می کنی . به منزله ی بال و پر آن جسد بی حرکت است . همان طور که عقاب نر به آن جسد علاقه داشت ، من هم به آن کاغذها علاقه دارم . اگر نمی خواهی به تو نزدیک بشوم ، به آن ها نزدیک نشو
تو برای عقاب توانا که لیاقت و برتری او را آسمان در دنیا مقدر کرده است ، ساخته نشده ای
پرنده ی کوچک من ! چرا بلند پروازی می کنی ؟
بالعکس کاغذهای تو برای من ضرری نخواهد داشت ، عقاب ، کارش این است که صید کند ، شکست برای او نیست ، برای پرنده ای است که صید می شود. قوانینی که تو آن ها را می پرستی این شکست راتهیه کرده است . ولی من نه به آن قوانین ، نه به این نجابت به هیچ کدام اهمیت نمی دهم
نه ! تو هرگز اجنبی و ناجور آفریده نشده ای ، به تو اعتنا نمی کنند . تو به التماس خودت را به آنها می چسبانی . اجنبی نیستی ، مثل آنها خیالات تو با بدی های زمین گنهکار سرشته است
قدری حرف ، قدری ظاهر آرایی آن ها کافی است که تو را تسخیر کند
در هر صورت اگر کاغذهای مرا در جعبه ی تو ببینند برای کدام یک از ما ضرر خواهد داشت ؟

عقاب
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  ویرایش شده توسط: Alijigartala   
مرد

 
مهربانم

ناچار باید بنویسم : وقتی داماد زیاده از حد مسلمان ، عروسش را ندیده از میان دخترهای حرم انتخاب می کند ، چشم هایش را می بندد ، مثل عروس در پستو ها مخفی می شود ، پی در پی ازپشت درها و پرده ها که تو در تو واقع شده اند برایش خبر می آورند . تمام اخبار راجع به مقدار زرینه و بضاعت عروس است . در صورتی که جمال و اخلاق از امور اعتباری است که بر حسب تفاوت طبایع تغییر می کند . گاهی هم جناب داماد از جمال و اخلاق عروس می پرسد . زن ها در عین این که از عروس غیبی وصف می کنند ، و داماد را به وجد می آورند ، شبیه به این است که آن جناب را مثل میمون می رقصانند
هر مسلمانی که عروسی کرده است ، در عمرش یک دفعه رقصیده است . این امر اصولا بین داماد و عروس و بستگان آن ها یک نوع تجارت است که به اسم مواصلت انجام می گیرد . ولی طبیعت راه این تجارت را به شاعر نیاموخته است . او به جای نقدینه و زرینه قلبی را می خواهد که در آن بتواند آشیانه کند . در عوض ، قلبش را می سپارد. دو قلب خوب و یک جور می توانند با خوشی دائمی زندگی کنند . به طوری که پول نتواند آن خوشی را فراهم بیاورد
هر وقت زناشویی را در نظر می گیرم آشیانه ی ساده و محقری را روی درخت ها به خاطر می آورم که دو پرنده ی هم جنس بدون این که به هم استبداد و زورگویی به خرج بدهند ، روی آن قرار گرفته اند
پرنده ها چه طور هم جنسشان را انتخاب می کنند : بدون این که پدر و مادر برایشان رای بدهند ! به جای این که الفاظ دیگران بین آنها عقد ببندد ، قدری خودشان آواز می خوانند ، آن وقت محبت و یگانگی در بین آن ها این عقد را محکم می کند . شیرینی آن ها به شاخه های درخت ها چسبیده است . خودشان با هم می خورند . مسوول خوراک دیگران نیستند . به جای اینه و قالی نمایش دادن ، بساط آشیانه شان را به کمک هم مرتب می کنند . راستی و دوستی دارند ، بعدها بچه هاشان هم با همان اخلاق آنها بزرگ می شوند
ولی به انسان خدا آن تقوی و شادی طبیعت را نداده است که مثل پرنده زندگی کند
بدبختانه ما انسانیم یعنی پرده ای بین طبیعت خاص ما و اشیا کشیده شده است و نمی خواهیم به دلخواه خودمان عادلانه پرواز کنیم. من می خواهم پرواز کنم . نمی خواهم انسان باشم ، چه قدر خوب و دلکش است این هوای صاف و آزاد این اراضی وسیع وقتی که یک پرنده از بالای آن می گذرد
من از راه های دور می رسم در این دیار نابلد هستم . در کدام یک از این نقاط آشیانه ام را قرار بدهم . رفیق مهربان تو برای من کجا را تعیین خواهی کرد ؟
اخلاق مرا بسنج ، دستوربده . این است یک شاعر ناشناس . ولی کسانی که پول زیادی دارند بدجنسی زیادی هم دارند

نیما
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 20 از 23:  « پیشین  1  ...  19  20  21  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

nima yooshij | نیما یوشیج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA