گفتگوبا شراگیم یوشیج در تاریخ ۲۳اردیبهشت۱۳۹۰ََ« مایه اصلی اشعار من رنج من ست و من برای رنج خود و دیگران شعر می گویم »..........نیما رنج های درونی نیما، مایه ی اصلی اشعار اوست شراگیم یوشیج – تنها فرزند نیما یوشیج- دانش آموخته ی فیلم و تلویزیون در دانشگاههای تهران و پاریس است. او تا سال ۱۳۶۱، تهیه کننده و کارگردان تلویزیون ملی ایران بوده و اکنون سالهاست که در امریکا زندگی میکند. ایشان تاکنون بیش از ۴۰ کتاب از نیما، پدر شعر نو ایران، منتشر کرده است. آنچه در پی میآید، گفتگوی ما با شراگیم یوشیج درباره ی نیماست.خواهشمندم برای خوانندگان ما از فضای داخلی خانه و خانواده ی نیما و آن فضای عمومی که باعث خلاقیت های شاعرانه ی پدرتان شده بود، بگویید.شراگیم یوشیچ :من فکر نمیکنم، فضای داخلی خانه و رفتار اعضای خانواده نسبت به یکدیگر، باعت طغیان فکری و تراوشهای ذهنی و موجب خلاقیت باشد. به نظرمن، آنچه که در روحیه ی نیما تاثیرگذار بوده، همانا گرایش به طبیعت و آمیختگی او به آداب و فرهنگ و شرایط محیط زیست او بود. رفتار خوب یا بد ما، بسته به نوع تربیتی ست که داشته ایم که با رشد فکری و جسمی، موجب ثبات یا تغییر ذهنی و فکری شخص میشود تا راهی را هر چندان سخت، انتخاب کند. نیما در خانواده یی اشرافی به دنیا آمد. مادر او، یکی از متموّلین آن زمان بود. «طوبی مفتاح»، دختر «حکیم نوری» -ناظم الاطباء- و پدربزرگ نیما، «میرزا علیخان ناظم الایاله»، ناظم باج و خراج منطقه ی نور بود و خانه ی کنونی در یوش، ساخته ی زمان اوست که بنای آن هشت سال به طول انجامید و استادان گچکاران و نجاران، همگی از اصفهان به یوش کوچ کرده بودند تا خانه ئی این چنین درخور شأن و مقامِ ناظم ایالات و ناظر بر ۱۴۴ پارچه آبادی در ییلاق نور دهکده ی یوش، که مسقط الراس ییلاقی اش محسوب میشد، بسازند. برخلاف میل باطنی ناظم الایاله، فرزند ارشدش «میرزا ابراهیم خان اعظام السلطنه»، پدر نیما، افکاری انقلابی داشت و همراه پسر ارشد خود نیما ( علی ) به شورش جنگلی ها به رهبری میرزا کوچک خان پیوست. دراین باره نیما، نامه ئی برای مادرش نوشته ست که در مجموعه ی نامه ها مییابید. نیما در کودکی از دامان این خانواده میگریزد و به زندگی درفقر نزدیک می شود و به دل ارزگان پناه می برد و دلش را با درماندگان و دل آزردگان تقسیم میکند. خلاقیت نیما در نمایاندن زندگانی انسان های ستمدیده و مظلوم ست. منظومه ی «کار شب پا»، نمایشی از این دلتنگی ست. نیما، دلش برای شب پاهای شمال ایران، می تپد. شب پائی که تا صبحدمان، آئیش برنج را می پاید تا گرازهای وحشی نیایند و نخورند و ویران نکنند تا محصول برنج را ارباب، در دل راحت ببرد و بخورد. نیما، برای دو فرزند شب پائی که از گرسنگی و فقر و مریضی، جان داده اند، میگرید. اما هیچ شب پایی در شمال ایران، نمیداند که چگونه دل نیما برای آنان می تپیده ست. نیما از آهنگر و اندیشه های فرتوتش سخن میگوید، اما هیچ آهنگری، پتکی بیهوده بر سر سندان نمی کوبد و آهن گداخته را نمی مالد تا بتابد. نیما، غم محرومان را بر دلش می افزاید و می فرساید و آنگاه می سراید و به نمایش می گذارد تا شما به دلخواه خود، به آن نمایش بنگرید. اکنون نیما با قایقش به خشکی نشسته، با آن همه پر آبی، فریاد میزند: من چهرهام گرفته | من قایقم نشسته به خشکی ...| من درد می برم | خون از درون دردم سرریز می کند | من آب را چگونه کنم خشک؟ نیما، شبیه به رودخانه ئی ست که هر کسی می تواند بدون سر و صدا از هر کجای آن به توان خود از آن آب بردارد. نیما می گوید : ( مایه ی اصلی اشعار من رنج من ست و من برای رنج خود و دیگران شعر می گویم ).مایه ی اصلی اشعار نیما، رنج های اوست: مقصود من زحرفم، معلوم بر شماست | یکدست بی صداست | من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب | فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر | فریاد من رسا | من از برای راه خلاص خود و شما | فریاد میزنم.سوال : گویا نیما، برادری به نام «لادبن» داشت که به شوروى گریخته بود. ماجرای او چه بود؟مادرم عالیه خانم می گفت: من مدیر دبیرستان دختران بودم و نیما، معلم ادبیات مدرسه ی پسران آستارا بود. همه، ما را در شهر می شناختند و به چشم تازه وارد به ما نگاه می کردند. آستارا، شهر کوچک زیبایی بود. از یک طرف، در دل انبوه جنگل و از طرفی دیگر،دردامن سینه ی پاک دریا جا خوش کرده بود. به هنگام غروب، وقتی ماهیگیرها خسته از دریا بازمی گشتند، ما بارها شاهد فرورفتن خورشید دردریا بودیم. زندگی راحتی داشتیم. نیما هم دردل طبیعت راضی بود. تفریحگاه ما، سه شنبه بازار و به هنگام غروب، رفتن به ساحل و خیره شدن به امواج موّاج دریا بود. آرامش یک دست و لطیفی به دوراز دغدغه های شهر داشتیم. یک شب، تنها برادر نیما که دو سال از او کوچکتر بود، آمد. نامش رضا بود، اما نیما او را لادبن خطاب می کرد نامی که خودش برای برادرش انتخاب کرده بود، سَرووضع غریبی داشت، انگار از چیزی و یا کسی فرار می کرد. آشفته به نظر می رسید. چند روزی در خانه ی ما ماند، عاقبت یکشب گفت من باید بروم. فردای آن روز شام را که خوردیم، سه نفری به طرف رودخانه ی ارس مرز مشترک ایران و شوروی رفتیم. شب بود و تاریک به کنار رودخانه که رسیدیم، دو برادر، یکدیگر را سخت درآغوش کشیدند و گویی برای آخرین بار با هم وداع کردند. بعد، لادبن کفش هایش را در آورد و از آب رودخانه گذشت. ما در تاریکی سیاه شب، سایه ی او را میدیدیم که در آنطرف رودخانه کفش هایش را به پایش کرد و در دل سیاه جنگل ناپدید شد. شب غریبی بود.غربت از همه جا فرو می بارید، سیاهی برهرچیز غلبه داشت. من و نیما هردو با اندوه وغمی سنگین به خانه بازگشتیم. در بین راه، صدای امواج دریا را از راه دور می شنیدیم ، «وگ دار» آواز می خواند و نوید رسیدن باران میداد، تابستان سال ۱۳۱۰ بود. نیما سال ها در انتظار دیدار برادرش، چشم به راه ماند، اما او هرگز بازنگشت. ترا من چشم در راهم شباهنگام | که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی | وزآن دلخستگانت راست اندوهی فراهم | ترا من چشم در راهم | شباهنگام درآن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند | در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام | گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمیکاهم | ترا من چشم در راهم.....سوال : همانگونه که آگاهید با آنکه نیما دردوره های می زیست که ایدئولوژی های گوناگون به ویژه ایدئولوژی چپ، هم دوستان و آشنایان ایشان و هم محیط پیرامونش را آکنده بود، اما وی هیچگاه روی خوش به این سیاست بازی ها نشان نداد و دامنش را آلوده ی سیاست ورزان نکرد و استقلال هنری اش را محفوظ داشت. با این وجود، آیا نیما، شاعری سیاسی بود؟ به نظر من، نیما یک شاعر سیاسی هم بود، با اشعاری سیاسی، وگفته هائی در لباس سیاسی ، اما نه سیاستِ جاه طلبی و ثروت اندوزی و خود بزرگ بینی معمول و مرسوم در جامعه ، بلکه فارغ از شهوتِ شهرت طلبی و خودنمایی؛ و این، همان خصوصیاتی ست که نیما داشت و درهیچ یک معاصرانش دیده نمی شد، اوانسانی ساده، روستائی، بی آلایش و فارغ ازهر گونه نیرنگ دروغ بود و انسانی پاکدل با دلی پاک و فکری روشن و آینده نگر بود. به همین جهت نیما امروز بر فراز قله ی سخت سر شعر و ادب این سرزمین لمیده ست، تا جایی که دست هیچ یک از معاصرانش حتی بر دامنه ی سرسبز این کوه بلند و استوار نرسیده ست. نیما یکتاست، نیما فقط نیما بود، نیما امروز در سکوت و آرامشی جاودان، فرورفته، اما کلامش در دل همه ی فرزندان بیدارچشم این مرز و بوم به جای مانده و اندیشه ی او در خونشان جاری ست. نیما، جوانان توده ئی را نصیحت می کرد. او دوراندیش و آینده نگر بود. نگاهی به دفتر یادداشت های روزانه نیما بکنید و ببینید چه دورنگی ها دیده است. او پدرانه مرا پند می داد: ( پسرم شراگیم ! هیچوقت به بازی سیاست وارد نشو. میتوانی برای خودت عقیده ی خاصی داشته باشی، اما با یک عده، همپا نباش.)من دلم سخت گرفته ست از این | میهمانخانه ی مهمان کش روزش تاریک | که به جان هم نشناخته، انداخته ست | چند تن خواب آلود | چند تن ناهموار | چند تن ناهشیار.سوال : آنچه که درنامه هاى نیما به افراد و شخصیت هاى مطرح فرهنگى آن زمان دیده و خوانده مى شود، نوعى اعتماد به نفسی عجیب در حقانیت راه و روش زبان شعرى نیماست. این اعتماد به نفس یا اعتقاد به آینده، حتى در شعرهایش هم دیده مى شود: (صبح وقتی که هوا روشن شد | هر کسی خواهد دانست و بجا خواهد آوَرد مرا | که در این پهنه ور آب | به چه ره رفتم و از بهرِ چه ام بود عذاب؟ ) درآن شرایط تنهایى، فقر مالى و خصوصاً سلطه ی «اربابان شعر و ادب» بر نشریات ادبى، شما به عنوان فرزند نیما، این اعتماد به نفس پدر و اعتقاد به حقانیت ادبى و تاریخى را چگونه توضیح مى دهید؟اتکّا و اعتماد به نفس، داشتن روحی مبارزه جویانه و درعین حال بی ریا و تزویرو یکه و تنها درخویشتن خویش زیستن، از ویژگی های نیما بود. او به من نیز، چگونه راست بودن و راست گفتن؛ چشم به هرز ندوختن؛ دل به دریا سپردن را ،و درراه دل استوارماندن و به خود متکی بودن را آموخت. او می گفت: ( پسرم، شراگیم! هیچوقت به ناراحتی های من نگاه نکن. من فکر نمی کنم کدام موج نیرومندی مرا به این ساحل بی برکت انداخته است. اما من فقط راه خودم را میروم و به جز این کاری از دست من برنمی آید.) کس نه تیمار مرا خواهد داشت | در پراز کشمکش این زندگی حادثه بار | (گرچه گویند نه) هر کس تنهاست | آن که میدارد تیمار مرا، کار من است.خواندن کتاب «یادداشتهای روزانه ی نیما یوشیج» که اخیراً آن را چاپ و منتشر کرده ام، نشان می دهد که این یادداشت ها، بیشتر درحالتی عصبانی نوشته شده ست و من به این جهت عین آن دستخط ها را بدون دستکاری چاپ کردم تا با خواندن این یادداشت ها، متوجه گوشه های پنهانی شوید که شاید تا کنون ازچشم دیگران دور بوده ست واین خود می تواند درشناسایی بیشتر روحیات نیما، کمک موثری باشد.سوال : پرسشی که هماره درذهن مردم بوده این است که چرا نیما، دکتر محمد معین را علیرغم آشنایی نداشتن نسبی ایشان با آثاروی، به عنوان برسی آثارش برگزیده ست واین با توجه به حضور کسانی چون جلال آل احمد که درمعرفی شعر نیما کوشش ها کرده بود، عجیب به نظر می رسد. به نظر شما علت این انتخاب پدرتان چه بود؟نیما، دکتر معین رااز نزدیک نمی شناخت وهرگز او را ندیده بود، اما او را اسطوره ی راستی و صداقت میدانست که دل به دریا داده ست و خالصانه، کوشش های دهخدا را به ثمر می رساند. این خود، نوعی ازخود گذشتگی ست که شاید نیما، پای بند همین صداقت و عشق او به کارش بوده ست. زنده یاد محمد معین، زندگی پربار خود را بر سرآن چیزی گذاشت که نیما درراهش تلاش می کرد. شاید به همین جهت بود که حتی او میتوانست قیمی برای فرزندش ،من باشد. روانشان شاد باد!.سوال : با توجه به پراکندگى اشعار نیما و خصوصاً امکان بدخوانى خط ها و تاریخ هاى گاه آشفته ی این آثار، آیا شما بازخوانى و انتشار دوباره ی اشعار نیما را لازم و ضرورى نمی دانید؟ و در این باب همچنین خواهشمندم از کوشش های تان برای شناساندن آثار و افکار پدرتان بگویید. تا زمان حضور من دروطنم، این اشعار بهتر و کم غلط تر منتشر می شد و من چندین بار با اصل دست خط مقایسه می کردم؛ مگر کلماتی که قادربه خواندن آن کلمه نبودم. آنوقت جای آن کلمه را خالی میگذاشتم و این اشعار، هر کدام مربوط به یک دسته و مجموعه ئی ست که خود نیما برای آنها نامی انتخاب کرده ست که من از شروع انتشاراین آثار، یعنی از سال ۱۳۴۰ آن دسته بندی ها را در جلدی جدا گانه و مستقل چاپ و منتشر می کردم. مثل ماخ اولا، شهرشب، شهر صبح، شعر من، ناقوس، عنکبوت رنگ، قلم انداز، حکایات، اما در غیاب من همه ی این آثار به صورت فله ئی و مغلوط و با نقطه گذاری های اضافی و غلط در یک مجلد به عنوان مجموعه اشعار چاپ شده و در بعضی موارد، حتی لغاتی دستکاری شده ست. اما من بار دیگر این کتاب را تفکیک کرده ام و قصد دارم شعرهای نیمایی را به اضافه ی چند منظومه و واژه نامه ی طبری (مازندرانی) به فارسی در یک جلد، و اشعار کلاسیک (سبک قدیم) را در جلدی جداگانه به چاپ برسانم. ناگفته نماند که بر حسب کار و حرفه ئی من در امور تصویر، پنج ساعت دی.وی.دی تصویری همراه با موزیک، با گویش خودم ازاشعار نیما آماده کرده ام که شاید کمکی در خواندن اشعار نیما، برای دوستداران او باشد. نامه های نیما را نیز که در سال ۱۳۷۶ با اصلاح دوباره چاپ و منتشر کردم، اینک به دلیل سوءاستفاده ناشر از آثار دیگر و چاپ بدون مجوزآثار دیگرنایاب ست.پایان
شاملو از نیما میگوید....روز اول سال ۱۳۲۵ بود، ما در تهران بودیم وبا پدرم میرفتیم به دیدار نوروزی پیرترهای خانواده، روی بساط یک روزنامه فروش، تو روزنامه ی پولاد چشمم افتاد به عکس نیما که رسام ارژنگی کشیده بود وتکه ئی از شعر ناقوس او، یک قلم مسحور شدم، پس شعر این است، حافظ را پیش از آن خیلی دوست داشتم و غزلهایش را به عنوان شعر انتخاب کرده بودم و ناگهان نیما تو ذهن من جرقه زد، یعنی استارت را او زد با شعر ناقوس، دو سال بعدش، نیما را برای اولین بار ملاقات کردم، نشانی اش را پیدا کردم رفتم درخانه اش را زدم، دیدم نیما با همان قیافه که رسام ارژنگی کشیده بود آمد دم در، به او کفتم: استاد، اسم من فلان ست شما را بسیار دوست دارم و آمده ام به شاگردیتان. دیگرغالبا من مزاحم این مرد بودم، بدون این که فکر کنم دارم وقتش را تلف می کنم، تقریبا هر روز پیش نیما بودم. اولین چاپ افسانه، توروزنامه ی عشقی بود، بعد من آن را به صورت کتاب درآوردم. با مقدمه ئی کوتاه که اصلا نمیدانم نیما چطور حاضر شد قبول کند که من برایش مقدمه بنویسم، من یک الف بچه بودم. آن موقع از کسانی که دوروبر نیما بودند، یکی دکتر مبشری بود، اسدالله مبشری....آن موقع وکیل دادگستری بود و راجع به نیما شروع کرده بود تو روزنامه ئی که فریدون توللی و منشعبین درمیآوردند به بررسی کارهای نیما. خیلی هم دوست داشتم او را. آنجا با او آشنا شدم. یکی دوبارهم گویا با آل احمد رفتیم پیش نیما؛ با آدمهای مختلفی آنجا برخورد کردم، امّا برای من آن آدمها جالب نبودند، برای من فقط خود نیما جالب بود، خود او برایم مطرح بود، مثلا دیدم انورخامه ئی نوشته است: یک باررفتیم پیش نیما، دیدم شاملو خیلی با حرمت نشسته جلوی او، من اصلا یادم نیست که انورخامه ئی را آنجا دیدم یا نه، یا آل احمد یادم نیست نوشته که با شاملو رفتیم پیش نیما ولی من اصلا یادم نیست، برای اینکه واقعا من فقط حضور نیما را می دیدم. آشنایی من با نیما آنقدر بود که تقریبا جزو خانواده اش شده بودم. مثلا یک بار شراگیم که تب شدید کرده بود وعالیه خانم و نیما سخت نگرانش بودند، آن جورکه یادم ست انگار پولی هم در بساط نبود، شمال کوچه ي پاریس کوچه ئی بود که می خورد به خیابان شاه و آن طرف خیابان مطب دکتر بابالیان بود، که از توی زندان روس ها با هم آشنا شده بودیم و مرا بسیار دوست میداشت. من شراگیم را به کول کشیدم و چهار نفری رفتیم به مطب دکتر بابالیان. من به روسی به دکتر گفتم که این شاعراستاد من است، بچه اش مریض است و پولی هم نداریم دواش را هم باید خودت بدهی....این جورها، جزو خانواده ی نیما شده بودم، گاهی هم نیما وعالیه خانم به خانه ي ما می آمدند، شامی میزدیم و حتی شب هم می ماندند..زبان و ادبیات. پژوهش نامه ادبیات کودک و نوجوان, زمستان 1379, شماره ۲
سعید سلطانی طارمی :« شعر نوی نیمایی با ققنوس آغاز میشود. »از افسانه که گرایش به نوپردازی شاعرش را نشان میداد تا ققنوس که نخستین شعر نیمایی با وزن آرایی و قافیه بندی و نگاه و تعبیری تازه است پانزده سال طول کشیده است؛ این یک دوره ی تاریخی در شعر نیماست، چرا که او در این مدت دوران رمانتیسم خود را کامل کرده وارد یک فضای سمبولیک می شود و شعر سمبولیستی فارسی را در کنار ایجاد راه و رسمی تازه در شعر بنیان می گذارد.اگر نیما سابقه ی سرودن افسانه را نداشت و اگر در افسانه نشان نداده بود که شاعری است که می تواند بدون تمرین های قبلی به صورتی ناگهانی اثری دیگرگون بیافریند، امروز هم می شد پرسید او چگونه بدون مقدمه های قبلی و بدون نمونههای بدویتر ناگهان ققنوس را می سراید؛ انگار آتشفشانی در اعماق دریا روی می دهد و جزیرهای دیگرگون – نه مثل جزایری عادی – پدید می آید. اگرچه با تمام این اوصاف هنوز می توان این پرسش منطقی را پرسید که چرا اولین نمونهی شعر نیمایی جزو چند شعر بسیار برجستهی نیماست؟ و در پانزده سالی که از افسانه تا ققنوس طول کشیده بر شاعر چه گذشته است؟برای پاسخ باید جای دیگری جز شعر او را کاوید، چون کارنامهی شعری شاعر در این پانزده سال نه تنها از ققنوس بلکه از افسانه هم بسیار نازل تر است. او در این پانزده سال گویی در پیله زیسته است و ناگهان پیله را شکافته و پروانهوار به در آمدهاست.ققنوس یک مرغ افسانهای است و یک نماد شناخته شده در ادبیات فارسی است که بعد از عطار، که ظاهرا نخستین بار به آن میپردازد، مورد توجه شاعران بودهاست. عطار از ققنوس یک نماد عرفانی می سازد و نیما نمادی مادی. علاوه بر این نیما در اصل داستان ققنوس هم دست برده و روایت دیگری از آن به دست میدهد که با حال و هوای فضای اجتماعی ذهن او هماهنگی دارد؛ گرچه افسانه ی موجود از ققنوس شاعرانهتر و عمیقتر از روایت نیماست.اما مرغ آمین که ظاهرا «فرشتهای است که در آسمان پرواز می کند و مدام آمین می گوید و اگر دعایی به آمین او اصابت کند مستجاب می شود.»در روایت نیما هیات مرغی گرفته و از عالم فرشتگان به دنیای مرغان و سپس به جهان نمادهای نیما وارد شده است. مرغ آمین در زمستان ۱۳۳۰ سروده شده است،ققنوس در بهمن(زمستان) ۱۳۱۶ یعنی بین ققنوس و مرغ آمین همانقدر فاصله است که بین ققنوس و افسانه؛در واقع ققنوس در میانهی راه افسانه و مرغ آمین ساخته شده است؛جالب تر از همه آن که نیما از ۱۳۱۶ ۱۳۲۰ هر سال شعری دارد که قهرمان آن یک مرغ است؛غراب ۱۳۱۷ ۱۳۱۸، لاشخور ها ۱۳۱۹،خواب زمستانی 1320. از ۱۳۲۰ رشته ی مرغ های نیما گسسته می شود و در ۱۳۲۳ ناقوس را می سراید. ناقوس درست است که مرغ نیست اما روایت بیدارگرانه ای که نیما از ناقوس می دهد شباهت های زیادی به توصیفش از مرغ ها دارد،به خصوص ققنوس که با ناقوس از وزن و زبان یکسانی بر خوردار است و مرغ آمین که بخش اصلی درونمایهی ناقوس را همراه دارد. ققنوس یک شعر تمام عیار است دارای زبان خوب و ساختار کامل. از نقطه ای که معرفی آن است آغاز می شود و پس از گسترش در پایان در آتش می سوزد و جوجه هایش از خاکسترش بر می خیزند، یعنی در ققنوس زندگی – مرگ – زندگی ، سه وجه ساختاری شعر هستند. زبان آن ساده و نرم است. شاید وزنی که به کار گرفته است به نرمی زبان کمک کرده باشد، وزنی که در شعرهای غراب، مرغ مجسمه، گل مهتاب، ناقوس ...هم از آن استفاده می کند و در تمامی این شعرها زبان نیما از سلامت و نرمی برخوردار است. همچنین تصویرهای آن به جا و در خدمت کل ساختار شعر است، تصاویر بی وجه و خارج از ساختار اصلا در آن دیده نمی شود در حالی که مرغ آمین از ساختار پیچیدهتری برخوردار است، طوری که در نگاه اول عبارت از مشتی دعا و نفرین است در حق موجودی اهریمنی که بدون داشتن پیوند ارگانیک در پی هم آمده اند در حالی که این ساختار ظاهرا بی انضباط، در درون دارای انضباط خاصی است که با روشی اپرایی که از مرغ به مردم و از مردم به مرغ انتقال می یابد،اعمال می شود. شعر دارای ۱۵۷ مصرع است که ۳۹ مصرع آن مقدمه است. در این مقدمه شاعر مرغ آمین را معرفی می کند که چگونه در این جهان آواره زندگی می کند و به هر جای می رود و با آمین گفتنش به مردم امید و دلداری می دهد ... و سپس دنیای دعاها و نفرین های مردمان در سراسر یک جهان آکنده از ستم است و همراهی و آمین گفتن های مرغ. او یک شب ِمرغ آمین را تصویر می کند که چگونه از آغاز تا پایان شب برای دعاهای مردم آمین و استجابت می طلبد و با سپری شدن شب«مرغ آمین گوی / دور می گردد.» « می گریزد شب / صبح می آید.» از نظر پایان بندی، مرغ آمین یک شاهکار تمام عیار است. هیچ یک از آثار نیما با چنین ضرباهنگ قاطعی پایان نمی پذیرد. به پایان بندی شعرهای ققنوس، ناقوس، پادشاه فتح و مرغ آمین توجه کنید.....باد شدید می دمد و سوخته است مرغ خاکستر تنش را اندوخته است مرغ پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در.(ققنوس ) با هر نوای خود جوید به ره (چو جوید با تو )وین نکته ی نهفته گوید با تو :«در کارگاه خود به سر شوق آن نگار زنجیرهای بافته ز آهنتعمیر می کند».(ناقوس) در تمام طول شب، آری کز شکاف تیرگی های به جا مانده گریزان اند سرگران کارآوران شب؛وز دل محراب قندیل فسرده می شود خاموش؛وین خبر چون مرده خونی کز عروق مرده بگشایدمی دمد در عرق های ناتوان ناتوانان؛و به ره آبستن هولی است بیهوده؛وآن جهان افسا نهفته در فسون خود،از پی خواب درون تو می دهد تحویل از گوش تو خواب تو به چشم تو؛وز ره چشمان به خون تو .(پادشاه فتح) از فراز بام در بسیط خطه ی آرام، می خواند خروس از دور می شکافد جرم دیوار سحرگاهان.وز برآن سرد دوداندود خاموش هرچه با رنگ تجلی رنگ در پیکر می افزاید می گریزد شب صبح می آید.(مرغ آمین) اما مرغ آمین از نظر زبان و نوع تصاویر و نگاه شاعر به جهان هستی معرف تمام عیار سبک شعری نیماست. طوری که از صد و پنجاه و هفت مصرع آن فقط سیزده مصرع دارای نحو درست و معیار زبان فارسی است. بقیه ی جمله ها به صلاحدید نیما دارای نحو غیر عادی است که در بیست و یک مورد فعل را به اول مصرع آورده است و در دوازده مورد به هم ریختگی نحوی دارای ارزش هنری است؛ مثلا به مصرع زیر- که در آن ادات نفی فعل را از آن جدا کرده و به میانه ی جمله برده است – توجه کنید: «باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه»، که حالت مستقیم آن چنین است: «رغبتش ز رنجوری دیگر سوی آب و دانه باز نگشته» یا تغییرجای ضمیر از موقعیت عادی اش به یک موقعیت هنری، مثل: «در شبی این گونه با بیدادش آیین، / باد پایان رنج های خلق را با جانشان در کین/ باد با مرگش پسین درمان و ...» بدین ترتیب مرغ آمین نشان دهنده ی کمال سبک شاعری است که در سال ۱۳۱۶روشی نو را آغاز کرده است و سلیقه ی زبانی کاملا متفاوتی را در تاریخ زبان فارسی به نمایش می گذارد و چیدمان جدیدی از جمله ها را ارائه می کند؛ در روش زبانی او کلمات در جایی جز جایگاه سنتی فصاحتی خود می نشیند.او جای کلمات را تغییر می دهد و مفهوم و برداشتی دیگر از فصاحت را ارائه می کند. در واقع او امکان دیگری را در چیدمان نحوی کلمات عرضه و پیشنهاد می کند که به دلایل متعددی مورد استقبال شاعران بعد از او قرار نمی گیرد. شاید هنوز ارزش پیشنهاد نیما در عرصه ی زبان و تجربه های عملی اش شناخته نشده است و او در آینده با کشف شدن اعتبار پیشنهادهایش رستاخیز دیگری در شعر فارسی داشته باشد. به مصرع هایی از ققنوس و مرغ آمین توجه کنید: ....او ناله های گمشده ترکیب می کند,از رشته های پاره ی صدها صدای دور,در ابرهای مثل خطی تیره روی کوهدیوار یک بنای خیالی می سازددر این مصرع ها کاربرد زبان بر مبنای معیارهای شناخته شده ی فارسی است. در پنج مصرع دو جمله می نویسد که ارکان آن ها در جای طبیعی خود قرار دارند. اما به مصرع های زیر توجه کنید: ....مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده.رفته تا آنسوی این بیداد خانه باز گشته رغبتش دگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه نوبت روز گشایش را در پی چاره بمانده در اینجا او سلیقه ی زبانی دیگری را پیشنهاد می کند.به عنوان منتقد نمی توان با سلیقه ی او مخالفت کرد. برای این که یک ارکان شعری دیگری را به نمایش می گذارد که چه بسا بسیار زیباتر از این که هست بشود،هر چند در جاهاییکه شاعرانی چون شاملو یا اسماعیل شاهرودی از این سلیقهی زبانی پیروی کردند زبانشان از حد تقلید فراتر نرفت و نتوانستند تشخص زبانی لازم را به دست آورند؛ در واقع در آن زمان این پیشنهاد ها نتیجه ی خوبی نداد بلکه برعکس، دامنه ی عملش را بسیار محدود نشان داد.اما وقتی می خواهیم درونمایه ی این دو شعر را مورد بررسی قرار دهیم به دو وضعیت کاملا مختلف برخورد می کنیم که به نظر نگارنده تابع موقعیت تاریخی اجتماعی است که شاعر در آن زندگی می کند. لازم به ذکر است که ققنوس و مرغ آمین هر دو نماد وجود شاعر یا عنصر آگاه اجتماعی هستند. ققنوس عنصری است منزوی و تنها، هر چند دل در گرو خلق دارد اما با آنان پیوندی ندارد؛ او شیفته ی آرمانی است که باید یک تنه به سوی آن حرکت کند، در حالی که مرغ آمین همه ی هستی اش در پیوند با خلق معنی پیدا می کند. اگر در ققنوس همه ی عناصر نشان دهنده ی انزوایی یگانه است، در مرغ آمین همه چیز نشان دهنده ی همدردی و همراهی مرغ (شاعر) و اجتماع است؛ و این ویژگی آن ها به موقعیت تاریخی شاعر و جامعه اش بستگی دارد، چرا که ققنوس در ۱۳۱۶ سروده می شود – اوج قدرت رضاشاه- که دیکتاتوری همه ی سرجنبانان مبارزات اجتماعی را وادار به انزوا و سکوت کرده بود، سال هایی که دیکتاتور جز خودش و سایه اش دیگری را تحمل نمی کرد. پس طبیعی است که نیمای خانه نشین شده و اندیشه ی تحت فشار او خالق شعر ققنوس باشد که هنر بزرگش تکرارخودش است گرچه شاعر میگوید:« پس جوحههاش از دل خاکسترش به در» یعنی به جای «جوجه اش» «جوجه هاش» به کار می برد که به احتمال قوی تحت فشار وزن جوجه را جمع می بندد با این وجود باز شاعر به تکرار و تکثیر خودش همت می گمارد – که در آن شرایط کار بزرگی است – اما به جامعه رو نمی کند؛ ولی مرغ آمین در زمستان ۱۳۳۰ سروده می شود، دورانی که حکومت مصدق ۷ یا ۸ ماهه بود و او برای فلج کردن مجلس سلطنت طلب و دربار مدام آنان را دور می زد و به مردم روی می آورد چه بسا که شاعر بخشی از شخصیت مرغ آمین را از مصدق عاریه گرفته باشد. این روی آوردن به خلق، در کنار آن توصیف اولیه که از مرغ می دهد، بر ذهن انسان فشار می آورد و مدام مصدق را تداعی می کند، به هر حال آن آرزو، دعا و نفرینی که در مرغ آمین هست، امیدی که در آن موج موج می زند و در پایان صبحی پیشگویی شده که در شب شکوفا می شود، همه نمایانگر شرایط تاریخی بهبود یافته و امیدآفرین شاعر است.هرچند او در ققنوس هم مایوس نیست و امید به زندگی را از دست نداده است، اما امیدی که در مرغ آمین موج می زند با امیدی که در ققنوس هست تفاوت کیفی دارد.او آن نوای نادره، پنهان چنان که هست از آن مکان که جای گزیده استدر بین چیزها که گره خورده می شود با روشنی و تیرگی این شب دراز می گذرد یک شعله را به پیش می نگرد.(ققنوس)- « رستگاری روی خواهد کرد و شب تیره بدل با صبح روشن گشت خواهد.» مرغ می گوید.(مرغ آمین)گره خوردگی مرغ آمین با امیدی که در آن دوران کوتاه تاریخی با مصدق و جنبش ملی کردن نفت شعله ور بود کاملن طبیعی است، همچنان که کاملن طبیعی است که ققنوس بخواهد خود را از صنف مرغان عادی جدا سازد....«حس می کند که زندگی او چنان مرغان دیگر ار به سر آید در خواب خورد اورنجی بود کزان نتوانند نام برد.»(ققنوس)پس خود را در آتش تجلیل می کند تا بتواند از دل آتش دو باره سر بلند کند، و باز طبیعی است که مرغ آمین خواهان کیفردادن به غارتگران و جنگ آوران باشد چرا که موقعیتش چنین اجازه ای را به او می دهد.- «این به کیفر باد با کجی آورده هاشان تنگکه از آن ایمان به حق سوداگران را بود راهی نو، گشاده در پی سوداو از آن چون برسریرسینه ی مرداب، از ما نقش بر جا.»«آمین! آمین!»( مرغ آمین )نتیجه اینکه این دو شعر در فرایند شعری نیما دو نقطه ی عطف قابل توجه هستند. ققنوس به عنوان اولین مرغ و اولین شعر خاص نیما در راه و رسم جدیدش، برنامه و کار شاعر را نشان می دهد و مرغ آمین به عنوان آخرین شعر بلند نیما میزان تکامل او را در راه و رسم جدیدش می نمایاند و نشان می دهد که شاعر فاصله ای طولانی را با حرکاتی موزون و منظم طی کرده است؛ او در این مدت کار و اندیشه اش را کامل تر کرده است، بی آن که از آن منحرف شده باشد.
خاطرات سیمین دانشور از نیما یوشیج باعث مرگ نیما، شراگیم بودبهانهی حضور، نیما بود. به دیدار همسایه نیما رفتیم. خانه ای در تجریشِ شلوغ، بیاد روزگاری كه اینجا یكسره جالیز بود و خانه ای چند برپا شده بود و نیما، جلال را به همسایگی فراخوانده بود و این اجابت، حضور بسیاری را در خانه جلال، بهانه كرد. وقتی مینشینی، حضور بسیاری از قلل هنر، ادبیات و شعر معاصر ایران را حس میكنی. صدای نیما یوشیج، غلامحسین ساعدی، اخوان ثالث، سهراب سپهری، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، و بسیار دیگرانی كه همآوای جلال آل احمد و سیمین دانشور بودند و مهربانانی كه بیداری آموزِ امروز و فردای ترانه و تبسم اند. در هشتادوپنجمین سال تولد سیمین دانشور، بانوی داستان نویسی ایران فرصتی برای یادكرد آن سالهای دور و چه مهربانانه پاسخمان داد و ما را به سفره ی كلام شیرینش مهمان كرد. عمرش دراز و حضورش مانا باد.خانم دانشور بسیار خوشحالیم كه در حضور شما، همسایه و هم كلام آن بزرگمرد هستیم. از نیما و خاطراتی كه با او تا زمان خاموشی داشتید بگویید. آقای نیما، خدا بیامرزدش. چقدر حیف شد. خیلی مرد نازنینی بود. یكی از بزرگان قرن معاصر بود. البته همهشون به راه خودشون رفتند. عالیه خانم آمد و گفت: نیما مرد. و جلال رفت به منزلشان و بالای سرش نشست. جلال خوابوندش. چشماشو بست. چشماش باز بود. جلال نشست قرآن خوند بالاسرش. اومد والصافات صفا، یعنی درست نیما. به حدی این مرد صاف بود. به حدی این مرد مهربان بود. با من هم خیلی دوست بود. برای طاهباز تعریف كردم، نوشته طاهباز. تعریف كردم كه جلال قران را باز كرد بالا سرش و اومد. طاهباز گریه اش گرفت. اومد الصافات صفا و واقعاً چقدر این مرد، صاف بود.درباره بیماری و علت مرگ نیما بگویید. باعث مرگ نیما شراگیم بود. شراگیم شر بود خیلی. گفت میخوام برم شكار. زمستون بود. پیرمرد رو برد یوش. اونجا سینه پهلو كرد. پسرش برداشت او را با قاطر برد به یوش. مجبور شدن برش گردونن. اینجا ما رفتیم پیشش. گفت شراگیم منو كشت. برای اینكه منو برد یوش، برای شكار و من سرما خوردم. وقتی عصرا میرفتیم پیشش, میگفت یك زنی میاومد كه كارامون رو بكنه. عالیه كه اینجا كار میكرد و تازه عالیه خانم نمیرسید. خانومه مثل جغد به من نگاه میكرد. مثل اینكه مرگ منو حدس میزد و دیگه مرد. و رفت تا لب هیچ. خیلی حیف شد.زمانی كه نیما فوت میكنه جنازه اش یك روز میمونه و روز بعدش تشییع جنازه میشه. چرا؟خاطرم نیست.میدانیم كه در ساعت دو نیمه شب نیما فوت میكنه و جلال میاد سر داغ پیرمرد رو در آغوش میگیره ولی عصر همان روز، شاملو برای گرفتن آخرین عكس نیما به سراغهادی شفائیه میره و فردا صبح دفنش میكنند. چرا جنازه نیما یك روز بر روی زمین میمونه؟نیما رو به عنوان امانت دفنش كردن تو امامزاده عبدالله. خیلی اومده بودن و بعدها بردنش یوش. بعد وقتی كه یوش را مهاجرانی درست كرد، نعشش رو بردن یوش.نیما در وصیت نامه اش گفته كه علاوه بر نظارت و كنجكاوی دكتر معین، جلال و جنتی با هم در جمع آوری آثار باشند. چرا جلال با توجه به علاقه اش به نیما، در رابطه با جمع آوری آثار كمك چندانی نكرد؟ طاهباز جمع آوری كرد. جلال كمك كرد. جنتی هم كمك كرد.نیما برای شما شعر هم میخواند؟ بله بیشتر شعرهاش رو واسه من خونده. خودش میگفت من یه رودخانه ای هستم كه از هرجاش میشه آب گرفت. گفت: آب در خوابگه مورچگان ریخته ام كه خوب یادمه. گفتم نیما اینو تقدیم كن به من. نمیكرد. اینكاره نبود.گویا نیما بیشتر اوقات در منزل شما بود و با شما حشر و نشری دائم داشت. بله، میاومد اینجا مینشست. صبح میاومد اینجا پیش من. من عصرها درس داشتم. یك تخته سنگ بود اینجا. اینجاها همه بیابون بود. ما اینجا برای نیما آمدیم. گفت اینجا یك زمینی هست بیایین بسازین. تقریباً ما شب و روزمون با نیما بود. صبح میآمد دنبال من، با هم میرفتیم راهپیمایی.اینجا با نیما هم میرفتید از دشتبان سیب زمینی میخریدید. نه، سیب زمینی نمیخریدیم، حق الماله بود. پنج شش تا سیب زمینی بهش میداد دشتبان. میدانست مرد بزرگی است، اما نمیدانست چرا بزرگ است. اینو میبرد، نهارش بود. میرفتیم، سیب زمینیها رو كنار آتش میچید. خاك روش میریخت. بعد سوراخ سوراخ میكرد و میرفتیم. راه میرفتیم. شعر میگفت. بعد میگفت سیب زمینیهام پخته. میاومد سیب زمینیهارو تو یه پاكت میگذاشت. میگفت این نهارمه. میگفتم این نهارته فقط. میگفت: شام منم هست. میگفتم: چرا ! میگفت: نمیخوام نونخور عالیه باشم. و بعد میدونی چی میگفت كه خیلی دلم میسوخت. میگفت كه وزارت آموزش، ماهی 150 تومن بهش میداد، بشرطی كه نیاد. چون كارمند وزارت آموزش بود. خیلی خاطره از نیما دارم. گفته بودن كه تو نیا، برای اینكه متلك میگفت بهشون. چیزایی میگفت كه اونا درست نمیفهمیدن. میگفتن كه این 150 تومن رو بیا بگیر و نیا. اینم نمیرفت. 150 تومن هم پول «تریاكش»، كفش و پوشاكش میشد.ارتباط دوستان نیما با شما چگونه بود و چرا دوستان نیما برای دیدنش به اینجا میاومدند؟همه را ما به وسیله نیما شناختیم. اینجا قرار میگذاشت، چون عالیه خانم راه نمیداد. اون بدبخت، خسته و خرد از بانك اومده. بچه رو آورده. میخواد غذا بپزه. به نیما گفته بودم مهماناتو بردار بیار اینجا. شاملو، اخوان، همهی مریداش. فروغ فرخزاد. دیگه خیلیها بودند. بیشتر شاملو مریدش بود. ولی شاملو راه دیگه ای رفت. شاملو شعر سپید گفت. منتها خب شاعری درجه اوله. حالا به هر جهت، این نیما اعجوبه ای بود واسه خودش. نیما بدعتگذاره. خیلی مهمه نیما در تاریخ ادبیات. نیما، بعدش بنظر من شاملو، بعد اخوان و فروغ فرخزاد. فروغ هم میاومد اینجا. همه شون كه میخواستن نیما رو ببینن، میاومدن اینجا. كه من آشنا شدم با اونا.هنرمندان اون دوره را با حالا چطور قیاس میكنید؟ آدمهای حسابی دراومدن دورهی نیما. حالا كسی نیست. كسی نیست جایگزین اونها. مثلاً جای شاملو هیچكی نیست به عقیده من. جایگزین فروغ فرخزاد هیچكی نیست. اخوان هم هیچ كی نیست. نیما كه هیچكس نیست. (با تاكید).شما به یوش هم رفته بودید؟ سه چهار بار به یوش رفتیم. مهمونی میداد نیما. ما اونوقت با قاطر میرفتیم یوش و خیلی راه سختی بود.از كدوم مسیر میرفتید؟یادم نیست. ولی نوره دیگه. از راه ساری میرفتیم نور. بعد مجبور بودیم با قاطر بریم یوش. من و جلال و نیما. شراگیم خیلی شر بود.آیا قبل از ازدواج با جلال، نام نیما را شنیده بودید؟ چرا نشنیدم؟ نیما معروف شد. خیلی زیاد. میشناختم. شعرش را هم میخوندم، ولی اون رو ندیده بودم. منتها وقتی اومدیم، خود نیما به جلال تلفن كرد. جلال خیلی مریدش بود. دعواشونم شد. ولی با این حال پیرمرد چشم ما بود رو هم نوشت. جلال میگفت كه نیما به او تلفن كرده بود و گفته بود كه اینجا یك زمینی هست نزدیك خونهی من. گفت پاشید بیاین. اینجا تمام جالیز بود.نیمای شاعر با نیمای شوهر چه تفاوتی داشت و رابطه ی نیما و عالیه چگونه بود؟وقتی برای رابطه ی خانوادگی نبود.فكر میكنم كه ما به نسبت سن، خیلی زود نیما رو از دست دادیم. شاید یكی از دلایلش این بود كه اون در زندگی شخصیاش یك آیدا كم داشت. اونطوری كه شاملو میگه كه من در شرایط بسیار سخت نومیدی، با آیدا به زندگی بازگشتم و آیدا او را با فداكاری تیمار كرد. این را نیما در زندگی خودش نداشت.درسته. او آیدا كم داشت.یكبار هم نیما برای ارتباط نزدیكتر عاطفی با عالیه، از شما نظر خواسته بود، و گفته بود: خانمِ آل احمد! جلال چكار میكند كه تو آنقدر با او خوب هستی؟ به من هم یاد بده كه من هم با عالیه همان كار را بكنم؟من گفتم آقای نیما كاری كه نداره، به او مهربانی كنید، میبینید این همه زحمت میكِشَد، به او بگویید دستت درد نكند. در خانهی من چقدر ستم میكِشی. جوری كنید كه بداند قدرِ زحماتش را میدانید. گاهی هم هدیههایی برایش بخرید. ما زنها، دلمان به این چیزها خوش است كه به یادمان باشند. نیما پرسید: مثلاً چی بخرم؟ گفتم: مثلاً یك شیشه عطرِ خوشبو یا یك جورابِ ابریشمیخوش رنگ یا یك روسری قشنگ ... نمیدانم از این چیزها. شما كه شاعرید، وقتی هدیه را به او میدهید یك حرفِ شاعرانه ی قشنگ بزنید كه مدتها خاطرش خوش باشد.این زن این همه در خانه ی شما زحمتِ بی اجر میكشد. اجرش را با یك كلامِ شاعرانه بدهید، شما كه خوب بلدید. مثلاً بگویید: عالیه! دیدم این قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برایت خریدَمِش. نیما گفت: آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصاً خرید این چیزها كه تو گفتی. تو میدانی كه حتی لباس و كفشِ مرا عالیه میخرد. پرسیدم: هیچ وقت از او تشكر كرده اید؟ هیچ وقت دستِ او را بوسیدهاید؟ پیشانی اش را؟ نیما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت: نه. گفتم: خوب حالا اگر میوهی خوبی دیدید مثلاً نارنگی شیرازی درشت یا لیموی ترشِ شیرازی خوشبو و یا سیبِ سرخِ درشت، یكی دو كیلو بخرید و با مِهر به رویش بخندید ...نیما حرفم را قطع كرد و گفت: و بگویم عالیه! بارِ خاطرم به تو بود. نیما خندید، از خندههای مخصوصِ نیمایی و عجب عجبی گفت و رفت. حالا نگو كه آقای نیما میرود و سه كیلو پیاز میخرد و آنها را برای عالیه خانم میآورد و به او میگوید: بیا عالیه. عالیه خانم میپرسد: این چی هست؟ نیما میگوید: پیازِ سفیدِ مازندرانی، خانمِ آلِ احمد گفته. عالیه خانم میگوید: آخر مردِ حسابی! من كه بیست و هشت من پیاز خریدم، توی ایوان ریختم. تو چرا دیگر پیاز خریدی؟ نیما باز هم میگوید كه خانمِ آلِ احمد گفته. عالیه خانم آمد خانهی ما و از من پرسید كه چرا به نیما گفته ام پیاز بخرد. من تمام گفتگوهایم را با نیما، به عالیه خانم گفتم. پرسید: خوب پس چرا این كار را كرد؟ گفتم: خوب یك دهن كجی كرده به اَداهای بوژوازی. خواسته هم مرا دست بیاندازد و هم شما را. یك شب یادمان نیما گرفتند تو دانشكده هنرهای زیبا. قضیهی پیاز رو گفتم. كه عوض اینكه بره كادو بخره، گفت بیا عالیه، پیاز.یكی از ویژگیهای شخصی نیما، طنزپردازی و اجرای مسلط حالات افراد بود. آره، خیلی ادا درآوردن رو بلد بود. ادای جلالو درمیآورد. ادای منو درمیآورد. میگفت وقتی تو وارد میشی، عینهو اسبایی، فقط شیهه كم داری. چون من خیلی اسب دوست داشتم. اینجا سواری میرفتم با یارشاطر. باشگاه سواركاران بود. اسب كرایه میكردیم، میرفتیم سواری. میگفت عین اسبی. عین من ادا درمیآورد.جلال در خرداد ماه 1332 نامه ای تحت عنوان كدخدا رستم به نیما مینویسه. با توجه به اینكه نیما یك نیشی را در رابطه با لادبن خورده بود و در این اواخر نیما دیگه از لادبن ناامید شده بود، چون هیچ نامهای با هم رد وبدل نكردند و لادبن در شوروی گرفتار شده بود و یك نفرتی هم از حزب توده پیدا كرده بود و خلیل ملكی و جلال هم در زمان نوشتن این نامه از حزب توده جدا شده و نیروی سوم را راه انداخته بودند.آیا جلال هنوز فكر میكرد كه ممكن است نیما جذب حزب توده بشود؟ با توجه به واكنشی كه همیشه نیما نسبت به حزب توده داشت و هیچ وقت حزبی نبود. حتی در پایان نامه ای كه به احسان طبری مینویسد، میگوید كه: آنكه منتظر است روزی شما را بیش از خود در نظر مردم ناستوده ببیند. نیما هم در اون نامه به جلال مینویسه كه تو به هر شكلی دربیایی، میشناسمت. تو همون جلال خودمی. جلال با توجه به شناخت نزدیكی كه از نیما داشت، چرا اون نامه را با اسم مستعار كدخدا رستم چاپ كرد؟ یعنی میدونید نیما با توده ایها ور رفت. یك برادری داشت بنام لادبن كه این روسیه رفته بود. خیلی دلش میخواست اینم بره روسیه. ولی این كه سیاسی باشه نه. سیاسی نبود. ته اش سیاسی بود. نیما آرزوش بود بره پیش لادبن. میشه گفت كه اون نامه ای كه جلال مینویسه تحت عنوان كدخدا رستم، وازده شد. میدونید اونا زیاد روی میكردند. سر مصدق كه توده ایها قاطی كردند خودشون رو تقریباً، كه مصدق فهمید و دكشون كرد. احسان طبری و اینا هم بودند. دیگه نیما وازده شد از حزب توده.در سال 1333 هم نیما را بازداشت میكنند. همین شعر (وای بر من) را كه گفت: كشتگاهم خشك مانْد و یكسره تدبیرها / گشتْ بی سود و ثمر./ تنگنای خانه ام را یافت دشمن، با نگاهِ حیله اندوزش/ وای بر من! میكند آماده بهر سینهی من، تیرهایی/ كه به زهرِ كینه، آلوده ست./ پس به جادههای خونین، كلّههای مردگان را/ به غبارِ قبرهای كهنه اندوده/ از پسِ دیوارِ من بر خاك میچیند/ وز پی آزارِ دل آزردگان/ در میان كلّههای چیده بنشیند/ سرگذشتِ زجر را خوانَد./ وای بر من!/ در شبی تاریك از اینسان/ بر سر این كلّهها جنبان/ چه كسی آیا ندانسته گذارد پا؟/شاه گفته بود كه به من زده و گرفته بودنش. چهار پنج روز هم بیشتر نبود زندان. زندان هم بهش خوش گذشت.بعد از 28 مرداد هم نیما شعر و یادداشتها رو پیش شما گذاشته بود؟بله. یك گونی شعر داشت. قلعه سقریم اینا، همه پیش ما بود. شعرهاش پیش ما بود. اینجا میگذاشت شعرهاشو. میترسید. پشت كاغذ سیگار، روی كاغذی كه اگه گیر میآورد.من حتی شعرهاش رو، روی برگههای بانك ملی هم دیدم.درسته. بعد دیگه من كاغذ بردم. یك دفترچه بردم دادم بهش، گفتم بابا! شعرها رو این جا بنویس. دیگه مینوشت. بعد اینا پیش ما بود كه عالیه خانم اومد اونا رو برد.نیما در یادداشتهای روزانه از افرادی كه به خانه شما میآمدند صحبت میكنه. مثلاً از امام موسی صدر یا مهندس رضوی. چه خاطراتی از آن دیدارها در یاد شما مونده.نیما به موسی صدر حسودیاش شد. موسی صدر خیلی خوش تیپ بود. حالا لیبی (قذافی) یا گمش كرده یا كشتدش، نمیدونم. غروب بود. موسی صدر اومد، در زد. اون یكی از زیباترین مردهای دنیا بود. چشمهای خاكستری، درشت، زیبا. لباس آخوندیش هم شیك، از این سینه كفتریها. من در رو باز كردم. گفتم ببینم! شما امامی، پیغمبری!توحق نداری اینقدر خوشگل باشی! خندید. گفت: جلال هست. گفتم: آره، بیا تو. اومد تو. نیمام كه همیشه اینجا بود. دیگه من نرسیدم چایی به نیما بدم. نیما تو خاطراتش نوشته كه: سیمین محو جلال امام موسی صدر شد و چایی ما رو خودش نداد و منم چایی نخوردم. موسی صدر سه چهار روز اینجا موند. نیما خیلی حسودیش شد. نیما خیلی وسواسی بود. باید چایی رو خودم میریختم. تفاله نداشته باشه. سرش هم اینقد خالی باشه. خودمم میدادم بهش. من محو جمال صدر شدم. خیلی زیبا بود. بعد سه چهار روز موند و بعد ما رفتیم قم. او رئیس نهضت امل در لبنان بود. سووشون رو او به عربی ترجمه كرد.امام موسی صدر ترجمه كرد؟بله. آورده برد برای مون. بعد ما رو به قم دعوت كرد كه دیگه بیرونی و اندرونی بود. ولی میدیدمش. شام و نهار اینا میدیدیمش.از وضعیت خانه نیما در اینجا بگویید. گویا داشتن خرابش میكردن.من نگذاشتم خراب كنن. من داشتم میرفتم «سلمونی». دیدم بنای اصلی رو دارن خراب میكنن. فوری اومدم خونه. تلفن كردم به شهردار تجریش و رئیس میراث فرهنگی، آقای بهشتی. اینا فوری اومدن. گفتم اینا دارن خونه اصلی رو خراب میكنن و این میراث فرهنگیه. با هم رفتیم. عروسه اومد گفت كه میخواهیم اینجا را خراب كنیم و آپارتمان بسازیم. اینا نذاشتن، رفتن قولنامه كردند. اما خونهی من رو هم قولنامه كردند. كه این دو تا میراث فرهنگی شد.نیما میگوید كه دنیا، خانه ی من است و به تعبیری، اینجا خانه ی دنیاست. خانه ای كه نشانهی ادبیات و میراث فرهنگ معاصر سرزمین ماست و سپاس از شما كه در این گفتگو شركت كردید.
خاطرات احسان طبری از نیما یوشیجدوست شاعر من، سیاوش کسرائی میگوید، که پس از عزیمت من به مهاجرت، نیما شعر زیبای "پی دارو چوپان" را با یادی از من نوشت. نمیدانم و تعجب میکنم... در کودکی منظومه "خانوادهسرباز" نیما را خوانده بودم، بیآن که او را بشناسم. نام نیما و سبک اشعارش برای من در آن ایام غریبه بود. سپس در گزینهای از محمدضیاء هشترودی در باره شعرای آغاز عصر پهلوی، شعر "ایشب" را با شرح حالی از نیما خواندم و نیز مثنوی "ای فسانه، فسانه، فسانه" را. روی هم رفته سبک نیما را نپسندیدم ولی احساس کردم که او به راه به کلی تازهای میرود. پس از آزادی از زندان ابتدا برخی وصفهای منفی در باره نیما از نوشین شنیدم. آنها در "مجله موسیقی" با هم کار میکردند. نیما با کمک حقوق زنش عالیه خانم جهانگیر به سر میبرد و درباره قریحهاش نیز تاریخ با بانگ رسا داوری کرد و به او مقامی ارجمند که در خورش بود عطا نمود. در آستانه ازدواج خود با آذر بینیاز، دانستم که خانواده آنها با نیما رفت و آمد دارد. نیما، چنان که در مجموعه نامههایش (که فرزندش نشر داده) دیده میشود، به پدر همسرم، یعنی عبدالرزاق بینیاز، یک انقلابی ایرانی که با حیدرعمو اوغلی به هم راه اروجونی کیدزه در دوران انقلاب مشروطیت به ایران آمده بودند، مهری فراوان داشت. من نخستین بار نیمای "فسانه" و نیمای افسانهای را در نزد خانواده همسرم دیدم. همه، عکس های "نیما" را دیدهاند.مردی مازندرانی و جنگلی، دُرشت چشم، آشفته مو، میانه بالا، با تخیل شاعرانهای کم نظیر. من و او از همان آغاز دیدار به هم اُنس یافتیم. نیما مردی بسیار شوخ طبع بود و میتوانست رویدادهای روزمره زندگی را با طنزی که شخص را حتی گاه به خندههای هیستریک وا میداشت، وصف کند. یک سناریوساز عالی کمدی، از سادهترین حوادتْ زندگی بود... نیما به فشار عالیه خانم (همسرش) به دنبال کار میرفت. ولی البته کاری به دلخواه خود نمییافت. تنها از جریان کاریابیهای خود صحنههائـی چنان مضحک پرورش میداد که همه ما را از خنده به تمام معنی روده بر میکرد. نیما در اثر اُنس خویشاوندمآبانه با من، شروع به همکاری با حزب (حزب توده ایران) کرد. من از او خواهش کردم که اشعارش را برای چاپ به ما بدهد. او برخی اشعار کهنهاش مانند "آی آدمها" را به ما داد و دو قطعه شعر "مادری و پسری" و "پادشاه فتح" را برای ما سرود. برخی اشعار قدیمی خود را در مجلهای که تحت نظارت حزبی من بود (ماه نامه مردم) به چاپ رساند. از این که وارد محیط هنری شد شادمان بود. در کنگره اول نویسندگان شرکت جست. نامش به تدریج بر سر زبانها افتاد. در جریان انشعاب (شکست حکومت خود مختار آذربایجان و انشعاب خلیل ملکی) عدهای او را علیه حزب تحریک کردند و او بی دلیل رنجیده خاطر شد. دوست شاعر من، سیاوش کسرائی میگوید، که پس از عزیمت من به مهاجرت، نیما شعر زیبای "پی دارو چوپان" را با یادی از من نوشت. نمیدانم و تعجب میکنم. اگر چنین باشد، بسیار شادمان میشوم، زیرا من نیما را به دلائل مختلف هنری، انسانی، خانوادگی و فکری زیاد دوست داشتم و دور شدنش از ما برای من بسی ناگوار بود و این عدالت تاریخ است، اگر او پی برده باشد، که زیادهروی کرده و به عواطف محبت آمیز خود بازگشته باشد. من، نیما را سکان دار بزرگ کشتی شعر در معبر از یک اقیانوس (یعنی اقیانوس کلاسیک) به اقیانوس دیگر (یعنی اقیانوس نوپردازی) میدانم. او را مانند ویکتور هوگو شمردهام که "باستیل" (یا قزل قلعه) وزن و قافیه را تصرف کرده و ویران ساخته و شعر را از اسارت عروض رها کرده است. نیما از جهت اندیشه اجتماعی، انقلابی بود ولی انقلاب واقعی او در عرصه قدوسی شعر روی داد... او کاروان سالار نوپردازان و از سیماهای برجسته ادب ما است. بافت اندیشهای و هنری و استه تیک ظریف و بدیعی در روانش بود. از آن محصولات ویژه است که تاریخ ما پیوسته عرضه داشتهاست.
نامه ی نیما به احسان طبریخانه ویران شده. لینکها باز نمی شود. باید لینکها را جایگزین کنم. وقتش را نکرده ام. خانه تکانی هم باید! اسباب کشی شاید. اینجا جای ماندن نیست. بلاگفا را باید سپرد به اهلش، من دیگر اهلش نیستم. راه و رسم موافقت و مرافقت ندارند گردانندگانش. دستشان درد نکند البته! بایکوت باید بشود این سایت. من هم به زودی نشانی ی خانه ی تازه خواهم داد و شاید این خانه ی قدیم را از بیخ بردارم. لینکها هم که باز نمی شود. آن جایی که سوارشان کرده ام به خواب رفته. برای اینها که اینجاست هم در خانه ی تازه، آشیانه ی تازه بسازم. هجرت اجباری، عزیمت اجباری. از خانه بیرون می شویم، شده ایم. عاقبتمان آوارگی ست.از ایوب ع عزیز هم عذر می خواهم. قولی دادم، نتوانستم به سرانجام برسانم. این نامه ی نیما را رونوشت می کنم به ایوب که به دل نگیرد. از دلش برود.نامه ی عجیبی ست. کسی اینطور توی فارسی هیچ ننوشته از شعر، و حتا بگویم از فکر، یا شاید به دل من ننشسته نوشته جات دیگر. خواندن دارد برای هرکه اهل اندیشه ست. این نامه نیست اصلن، توضیحی ست بر کار خودش، بر ساخت کار خودش. نیما حوصله ی نوشتن نداشت، حوصله ی شرح نداشت با این همه خیلی هم نوشته. کتاب "درباره ی هنر و شعر و شاعری" را که به کوشش سیروس طاهباز، سال هشتادوپنج چاپ شده بخوانید. چاپش تمام شده. بازار را زیر و رو کنید و بخرید و کمینه "حرفهای همسایه" را بخوانید. "ارزش احساسات در زندگی ی هنرپیشگان" را هم. ببینید پیش از چاپ "سیر حکمت در اروپا"، نیما چه قلم فرسوده در تاریخ فلسفه و فلسفه ی هنر. از کانت بگوید، از نیچه بگوید و دیگران. نیما که در خانه اش در داهات یوش بود، نیما که در خانه اش در داهات دربند آنوقتها بود، کجا این ها را خوانده؟ ظاهرن همه را در مدرسه ی سن لویی به فرانسه خوانده باشد. اما این همه، خیلی ست! آن کتاب را هم پیدا نکردید، کتاب دیگری درآمده همین امسال به نام "نقد ادبی و نیما یوشیج" آقای ایرج پارسی نژاد زحمتش را کشیده. محتوای کتاب جز اصل حرفهای نیما، چنگی به دل من نزد. سرسری و توضیح واضحات است. همین اما در کویر لنگه کفشی ست. نمی دانم چرا آن کتاب را انتشارات "نگاه" تجدید نمی کند. هرکس دستش می رسد، از گردانندگان "نگاه" بخواهد که تجدید چاپش کنند. کتاب "نامه های نیما یوشیج" هم هست که باید دوباره تجدید شود. باور بفرمایید که چقدرها که هنوز می شود بر نیما و مرده ریگش نشست و نوشت. هیچ کار حسابی نشده. یکی اخوان برداشته نوشته، که همه می دانیم، و دستش هم درد نکند، که همان بدعت ها و بدایع باشد. همان هم پرداخته به فرم، آن هم از نگاه آقای اخوان ثالث که خوب چقدر پرداختش نوین بوده، پرسشی ست. هرچه داشته همان بوده که شده و شاید بعد از آن - من که ندیده ام - کاری بهتر نوشته نیامده باشد. رویایی، جسته گریخته چیزهایی نوشته. براهنی هم که مثل جلال از نردبام همه بالا رفته تا قله خودش باشد! باقی هم دستشان درست، هرچه در توان داشته اند لابد کرده اند که همینی به ما رسیده، که رسیده.نیما همه شعر نیست، با اینکه هست. نگاه تازه ای باید تا اندیشه اش را ردیابی کند. اندیشه ای که فرم و محتوا را هم زمان در افق دارد. اندیشه ای که به زبان رسیده. عقبه ای هم دارد. روی آن تاریخی که نیما را تولید کرده هم کاری نشده. کار نکرده خوشبختانه زیاد داریم! تصمیم گرفته ام هر از چند به گاهی، یک یادداشتی، نامه ای ش را بیاورم اینجا (اینجا که نه، جایی که خانه ی تازه بشود). افول های طولانی را هم بگذارید به حساب گرفتاری هایی که زندگی برایمان می آورد.
اروتيسم در شعر نيما يوشيجبه قلم علی مسعودی نیابراي بررسي رگههاي اروتيك در شعر نيما (مي گوييم رگه ها،چون دنياوفضاي ذهني نيما ،در بيان،براين گواه است كه "اروتيسم" در شعر او هرگز جرياني اصلي نبوده است ) بايد جستاري طاقت فرسا انجام داد. چرا كه اين رگه ها ، بسيار كم و درعين حال پنهان هستند و بايد آنها را از لايه هاي زيرين معنا بيرون كشيد. زیرا حتي تغزل و عاشقانه سرايي صرف و خالص نيز ندرتا در آثار او مشاهده مي شود. گرچه آغاز خلاقيت ادبي او با منظومه ي "افسانه" است كه موضوع آن سوزو گداز يك عشق "زميني" و مناظره ي رويا گونه اي در اين باب است ، ولي مه آلودگي فضاي رمانتيك "افسانه" و ناب گوييهاي كنايه آميز آن ، شعر رابه سمت و سويي متافيزيكي سوق مي دهد. البته فراموش نبايد كرد كه انگيزه ی سرايش "افسانه" تماشاي "صفورا"ي چادرنشين ، هنگام آب تني درچشمه و الهام جويي از اين منظره وتركيب تمثيلي اين شكوه وجلوه باشكست وتلخكامي رابطه ي عاشقانه ی شان سروده شده است.اما بحث بر سر حاصل اين فرآيند است، يعني آن چه كه محصول نهايي اين انگيزش است بيش از آن كه به سمت اروتيسم برود ، در رمانتيسمي رنسانسي شناور است. به قول براهني: "نيماي افسانه مطلقن يك رمانتيك بود... از رمانتيسم به سمبوليسم مي گرايد... و سمبوليسم او روح رئاليسم وصفي شاعرانه نيز مي يابد" . ما درباره ي زندگي جنسي "نيما" اطلاعات چنداني نداريم. اما با توجه به زيستگاه كودكي و جوانيش و يله گي كوهنشينان در طبيعت ، شايد پس از مهاجرت به شهر ، دچار سرخوردگيهاي جنسي (به تعبير فرويدي) ناشي از اختلاف طبقاتي و فرهنگي با جماعت شهرنشين شده باشد. به ويژه كه همواره در متن اشعار او خشم و خشونتي پنهان مشاهده مي شود كه موضع او را درقبال پديده هاي مختلف جهان ، بدبينانه جلوه مي دهد و شك وجود چنين كمپلكسي را در نهاد او تشديد مي كند. البته بايد در نظر داشت كه ميزان دخالت تفكر و زندگي جنسي هنرمند درآثاري كه عرضه مي كند ، به صورت يك عامل قطعي و صد در صد نيست و مقدار زيادي از محصولات فكري او ممكن است زاييده ي تخييل و تخيل و نيز فضاسازي هاي فرمال وي باشند.با اين همه نيما هرگز اين وجه از شخصيت خود را عريان نمي كند. ساختار معمايي شعر او هم به ندرت از شور و نياز و شدت و ضعف شهوانيت در وجود او برگه اي به دست مي دهد. نيما استاد استتار هر معني و هر انديشه اي ست. شعر او از ديدگاه هرمنوتيك در زمره ي اشعار بسيار تاويل پذير است. چند پهلويي و بغرنجي مضموني و ساختاري كارهاي او ، نتيجه گيري و حكم دادن قطعي براراده ي مفهومي مشخص را بسيار دشوار مي سازد. اما دركل مي توان استنباط كرد كه او چندان تمايلي به گزارش زندگي جنسي خود نداشته ، و در معدود سطوري كه حول و حوش كامجويي هاي شهواني سروده ، يا شتابان از كنار اروتيسم گذشته و يا آنقدر آن را در دود ومه و جنگل و كوه گم كرده كه عمدتن به جاي اروتيك بودن رمانتيك ودر درمواردي نيز آبستره مي شوند. عمده دلایل وقاحت گريزي نیما را درجهان شعر از چند منظر مي توان بررسي نمود: سنت شكني نيما و فرم ساختاري و معنوي شعراو كه لاجرم مي بايست اززبان عاشقانه ی مازوخيستيك شعراي كلاسيك فاصله مي گرفت يكي ازدلايل اين امر است. درواقع راهي كه نيما برگزيده بود بسيار پر خطر بود و باتوجه به كثرت دشمنان و تمسخر گران ، اگر وقاحتي عريان و شهواني در شعر نيما راه مي يافت ، جبهه ي مقابل به كام دل مي رسيد و از شعر او به عنوان شعري منحرف و ضد اخلاق انتقاد مي نمود و مانع راهيابي سبك و سياق كاري او به جريان اصلي شعر معاصر مي گرديد. بنا براين شايد قدري از پرهيز نيما ناشي از حزم و احتياط و سياستكاري باشد!(البته سياست كاري به معناي مثبت)نيما روحن و فطرتن روستايي بود و طبيعت گرايي ذاتي او و مغناطيس طبيعت بكر ؛ براي او حركت به سمت سكس بدون ايدئولوژي شهري را ناممكن مي ساخت. نجابت شعر نيما ناشي از كم رويي غريبه بودنش در شهر است و دلتنگي او از گذران در اين فضاي بيگانه به قدري است كه وقتي به توصيف روستا مي پردازد ، تنها به جلوه هاي طبيعي نظر دارد.تفكرات سياسي و اجتماعي ويژه ي آن دوران نيز دليلي موثر است. زنها به عنوان يكي از اصلي ترين مصالح در ادبيات اروتيك ، در شعر نيما ندرتن جايگاهي تغزلي مي يابند. اكثر زنها انگار يا يائسگاني پا به سن گذاشته و شوهر مرده اند، ويا شيرزناني مشقت كشيده كه در زمستان بي رحم كوهستان طفل مريضي روي دستشان مانده و به دنبال علاجند. بنا براين با توجه به نحوه ي شخصيت پردازي نيما ( استثنا مي كنيم البته آن دختر رند و حاضر جواب رباعي هاي دوره هاي اوليه ی كار نيما را) زنها هم فرصت چنداني براي خوابيدن كنار مردها و اقناع ميل جنسي خود ندارند. علي الخصوص كه مردان نيز وازدگاني وحشت زده اند كه دائم ازتصاوير خوف انگيز مرگ ، مي گريزند. اين خصيصه حتي در عمده ترين گرايش نيما به اروتيسم در شعر "همه شب" نيز به وضوح قابل مشاهده است. به همين دليل "رگه" هايي كه در ابتداي اين مقال در باره ی آنها سخن گفتيم ، بسيار كمرنگ و مودبانه و شسته و رفته اند ، هرچند تصويرهايي انتزاعي در برخي از آنان به چشم مي خورد كه شايد به تعبير منتقدين مدرن ، چالشي اروتيك باشد. شايد واضح ترين رگه هاي "اروتيك- رمانتيك" در شعر نيما در پاره اي از قسمتها ي "افسانه"، در فصل گفتگوي مانلي و پري دريايي در منظومه ي بلند "مانلي" ، به شكلي پنهان تر در فصل حضور شيطان در منظومه ي "خانه ي سريويلي" و نهايتن در شعر موجز "همه شب..." قابل مشاهده و بررسي است:همه شب زن هرجاييبه سراغم مي آمد.به سراغ من خسته چو مي آمد اوبود بر سر پنجره امياسمين كبود فقطهمچنان او كه مي آيد به سراغم ، پيچاندريكي از شبهايك شب وحشت زاكه در آن هرتلخيبود پابرجاوان زن هرجايي كرده بود ازمن ديدارگيسوان درازش - همچو خزه كه برآب –دور زدم به سرمفكند مرابزبوني و در تب و تابهم از آن شبم آمد هر چه به چشمهمچنان سخنانم از اوهمچنان شمع كه مي سوزد با من به وثاقم ، پيچان...ساختار وزني و تصويري شعر ، چنان كه مي بينيد بسيار پيچيده و غريب است. حتي در آثار خود نيما هم كمتر به چنين دشواركاريهاي وزني برمي خوريم . فضا سازي با توصيف يك فعل ظاهرن مداوم (آمدن شبانه ي زن هرجايي) شكل مي گيرد. زن هر جايي هرشب به سراغ راوي مي آيد. گنگي غريبي ازنوع كارهاي "موپاسان" در فرم روايتي شعر (ابتدا و انتهاي مبهم و بسيار دروني) بركليت اثر حكم فرماست. نيما با تعقيداندازي خاص خود در كلام ، هم آغوشي را نيز با جلوه اي از طبيعت جنگلي و روستايي خود توصيف كرده و پيوند مي زند. این کار تا حدی نیز فضای اثر را ناتورالیستی تصویر می کند.و البته به واژه ي "خسته" در سطر پيشين بايد توجه داشت. شايد همين واژه ، روشنگر بخشي از شخصيت شعري نيما درمحدوده ی روابط جنسي باشد.امابه ناچاروبا تمام خستگي بازن هرجايي به اجباردرمي آمي زد(تقدير شوم). و انگار كه اين آميزش بسيار ناميمون است ، چرا كه پيچيدن پيكرها در هم بيشتر تصوير يك درگيري فيزيكي و تماس مهاجم و مدافع را پيش روي ما مجسم مي كند.تا اينجا شعر به مقدمه چيني ، فضاسازي و شخصيت پردازي داستان گونه اش منحصر شده. ازاينجا به بعد به يكي از شبهاي بسيارآميزش مي رسيم که جهان بيني جنسي شاعر را بيشتر تكميل مي كند. شبي تلخ و وحشت زا را به تصويرمي كشد وبا توصيفي گوتيك گيسوان دراز زن رابه خزها( گياه هرزه ، نازيبا و بي خاصيت) تشبيه مي كند. خزه از جنس كلماتي است كه از آن رنگ و حسي لجني و خيس نيز به ذهن تداعي مي شود. به اين ترتيب با همين يك واژه ، بار اروتيسم بيمار گونه ي حاكم در فضاي اين شعر بيشتر مي شود و زيباترين سطر شعر هم شكل مي گيرد.افتادن و پيچ و تاب خوردن راوي ضمن ترسيم عذاب روحي او ، جلوه اي "سادومازوخيستيك" نيز مي يابد ، به ويژه به كاربردن تعبير "زبوني" اين حس را تقويت مي كند. زبوني و حقارتي كه هنوز هذيان و كابوسش با راوي همراه مانده و رهايش نكرده است.اين شعر ،البته در زمره ي بهترين كارهاي نيما نيست ، ولي يكي از متفاوت ترين اشعار او به شمار مي رود. تصوير گرايي موجود در اين شعر نيز به نوبه ی خود قابل توجه است. اگر چه در ميان خود آثار نيما هم ، تصاوير اين شعر چندان درخشان نيستند ، ولي فرم خطي روايت و تصويري بودن شعر ، نگارنده را به ياد فیلم هاي ژانر وحشت ، با چاشني خشونت جنسي مي اندازد.بااين حال نبايد از نظر دور داشت كه اين شعر نيما نيز سرشار از كنايات اجتماعي است و شايد جلوه هاي اروتيك آن بسيار كمرنگ تر از آثار رمانتيست هاي هم دوره ی نيما ، مثل "فريدون توللي" باشد.در"افسانه" مناظره ي عاشق و افسانه حول عشق ورزيدن و تلخكامي ها و شوربختيهاي جدايي دور مي زند. شعر مربوط به دوره اي از كار نيما ست كه نيش و زهر خند كلام او هنوز عمق نگرفته و در سطح ضجه مويه هاي كودكانه جريان دارد.در "مانلي" به كلامي منسجم تر مي رسد. ماهيگير حقير و تنها در درياي توفاني ، در حالی كه زن بيمارش در كلبه اي محقر در ساحل به انتظار اوست ، به قلب توفان می زند تا شايد اين بار صيدي نصيبش شود و خرج درمان و خوراك همسرش را تامين كند. رويارويي او با "پريزاده ي دريا" به نگاه اروتيك شاعر ، جنبه اي اساطيري مي بخشد و اغواگريهاي فراوان پري دريايي سرانجام "مانلي" را اسير قعر درياي توفاني و سهمگين مي كند. تفكر روستايي نيما در شخصيت "مانلي" برجسته مي شود ، حتي جلوه هاي مد نظر "مانلي" از زيباييها در ترانه اي عاميانه كه در ابتداي منظومه مي خواند ، چهارچوب ذهن كلاسيك و تخت او را مشخص تر مي كند:من ندانم پاس چه نظرمي دهد قصه ي مردي بازمسوي دريايي ديوانه سفرآنقدر دانم كان مولا مردراه مي برد به درياي دمان آن شب نيزهمچناني كه به شبهاي دگرواندر اميد كه صيديش به دامناو مي راند آرام......به هواي دل حسرت زده ي خود مي خواند:"هاي ! رعنا! رعنا!چشم جادو رعنا!تن آهو رعنا!..."تلخي و شكست در اين شعر و تمام شعرهاي نيما عطر و مضمون اصلي است و مي توان اين حس خاص را تا دايره ي روابط عاطفي و جنسي نيز تعميم داد.با مطالعه آثار نيما به سادگي مي توان پي برد كه توصيفات جنسي و حتي عاشقانه ندرتن در كارهاي او يافت مي شود. براي نيما "اروتيسم" دغدغه ی اصلي نيست ، بلكه يكي از ابزارهاي او براي بيان و فضا سازي به شمار مي رود ، اما حتي در اين رويكرد نيز ابزار اصلي نبوده و در زمره ي المانهاي درجه ی چندم در زبان خاص نيما کاربرد دارد.