انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 23:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  20  21  22  23  پسین »

nima yooshij | نیما یوشیج


مرد

 
مهتاب

می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته ي چند
خواب در چشم ترم می شکند.

نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد ازمن
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
ازره این سفرم می شکند.

نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کِشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا ! به برم می شکند.

دست ها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به درکس آید
درودیواربهم ریخته شان
برسرم می شکند.

می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
مانده پای آبله ازراه دراز
بردم دهکده مردی تنها
کوله بارش بردوش
دست او بردرمی گوید با خود:
غم این خفته ي چند
خواب در چشم ترم می شکند.
     
  
مرد

 
مرغ شباویز

به شب آویخته مرغ شباویز
مدامش کاررنج افزاست، چرخیدن
اگر بی سود می چرخد
وگراز دستکارشب، درین تاریک جا مطرود می چرخد.

به چشمش هر چه می چرخد، چواو برجای
زمین با جایگاهش تنگ
وشب، سنگین وخون آلود، برده ازنگاهش رنگ
وجاده های خاموش ایستاده
که پاهای زنان وکودکان با آن گریزانند
چوفانوس نفس مرده
که دراو روشنائی از قفاي دود می چرخد
ولی درباغ می گویند:
« به شب آویخته مرغ شباویز
به پا، زآویخته ماندن، بر این بام کبود اندود می چرخد.»
     
  
مرد

 
ماخ اولا

«ماخ اولا» پیکره ي رود بلند
می رود نا معلوم
می خروشدهردم
می جهاند تن ، از سنگ به سنگ
چون فراری شده ئی
( که نمی جوید راهِ هموار)
می تند سوی نشیب
می شتابد به فراز
می رود بی سامان
با شب تیره ، چو دیوانه که با دیوانه.

رفته دیری ست به راهی کاوراست
بسته با جوي فراوان پیوند
نیست ( دیری ست) براوکس نگران
واوست درکارسرائیدن گنگ
واوفتاده ست زچشم دگران
برسردامنِ این ویرانه.

با سرائیدن گنگِ آبش

زآشنائی «ماخ اولا » راست پیام
وزرهِ مقصِد معلومش حرف.
می رود لیکن او
به هرآن ره که برآن می گذرد
همچو بیگانه که بر بیگانه.

می رود نامعلوم
می خروشدهردم
تا کجاش آبشخور
همچو بیرون شدگان از خانه.
     
  
مرد

 
کک کی

دیری ست نعره می کشدازبیشه ي خموش
«کک کی» که مانده گم.

از چشم ها نهفته پری وار
زندان براوشده ست علفزار
براو که اوقرارندارد
هیچ آشنا گذارندارد.

اما به تن درست وبرومند
«کک کی» که مانده گم
دیری ست نعره می کشد ازبیشه ي خموش.
     
  
مرد

 
قایق

من چهره ام گرفته
من قايقم نشسته به خشکی.

با قايقم نشسته به خشكی
فرياد مي زنم

« وامانده درعذابم انداخته ست »
درراه پرمخافت اين ساحل خراب
و فاصله ست آب
امدادی ای رفيقان با من »
گل كرده ست پوزخندشان اما
برمن
برقايقم كه نه موزون
برحرف هايم درچه ره ورسم
برالتهابم ازحد بيرون.

درالتهابم ازحد بيرون
فرياد برمی آيد ازمن
« دروقت مرگ كه با مرگ
جزبيم نيستي و خطر نيست
هزالی و جلافت وغوغاي هست و نيست
سهوست و جزبه پاس ضرر نيست »

با سهوشان
من سهو می خرم
ازحرفهاي كامشكن شان
من درد می برم
خون ازدرون دردم سرريزمي كند !
من آب را چگونه كنم خشک ؟

فرياد می زنم
من چهره ام گرفته
من قايقم نشسته به خشكی
مقصود من زحرفم معلوم بر شماست
يكدست بي صداست
من، دست من كمک ز دست شما می كند طلب.

فرياد من شكسته اگردرگلو، وگر
فرياد من رسا
من از براي راه خلاص خود و شما
فرياد می زنم
فرياد می زنم !
     
  
مرد

 
قایق بان

برسرقایقش اندیشه کنان قایق بان
دائمأ می زند ازرنج سفر برسر ِدریا فریاد:
«اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی می داد»

سخت طوفان زده روی دریاست
نا شکیبا ست به دل قایق بان
شب پراز حادثه، دهشت افزاست.

برسر ساحل هم لیکن اندیشه کنان قایق بان
ناشکیباتر بر می شود از او فریاد:
کاش بازم ره بر خّطه ي دریا ي گران می افتاد !»
سال هزاروسیصدو سی و چهار
     
  
مرد

 
شب همه شب

شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنکِ کاروانستم
با صدا های نیم زنده زدور
همعنان گشته، هم زبان هستم.

جاده اما از همه کس خالی ست
ریخته بر سرآوار، آوار
این منم مانده به زندانِ شبِ تیره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروان هستم
     
  
مرد

 
شب ست

شب ست
شبی بس تیرگی دمساز با آن
به روی شاخ انجیرکهن«وگ دار» می خواند، به هردم
خبرمی آورد توفان و باران را، ومن اندیشناکم !

شب ست
جهان با آن ، چنان مرده ئی درگور
و من اندیشناکم باز !
اگر باران کند سرریزازهرجای؟
اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟

دراین تاریکی آورشب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح ؟
چو صبح از برکوه سربرکرد
می پوشد ازاین توفان رخ آیا صبح ؟
     
  
مرد

 
شب پره ی ساحل نزدیک

چوک وچوک !... گم کرده راهش درشب تاریک
شب پره ي ساحل نزدیک
دمبدم می کوبدم برپشت شیشه.

شب پره ي ساحل نزدیک !
درتلاش تو چه مقصودی ست ؟
از اطاق من چه می خواهی؟

شب پره ي ساحل نزدیک با من (روی حرفش گنک) می گوید:
«چه فراوان روشنائی دراطاق توست !
باز کن دربرمن
خستگی آورده شب در من.»
به خیالش شب پره ي ساحل نزدیک
هر تنی را می تواند برُد هرراهی
راه به سوي عافیتگاهی
وزپس هرروشنی ره بر مفری هست.

چوک وچوک ! ...در این دل شب کازو این رنج می زاید
پس چرا هر کس به راه من نمی آید؟
     
  
مرد

 
سیولیشه

تی تیک، تی تیک
دراین کران ساحل و به نیمه شب
نک می زند
«سیولیشه»
روی شیشه.

به او هزار بارها
زروی پند گفته ام
که در اطاق من ترا
نه جا برای خوابگاست
من این اطاق را به دست
هزار بار رُفته ام
چراغ سوخته
مرا هزار بر لبم
سخن به مهر دوخته
ولیک برمراد خود
به من نه اعتناش او
فتاده ست در تلاش او
به فکر روشنی کزآن
فریب دیده ست و باز
فریب می خورد همین زمان.

به تنگناي نیمه شب
که خفته روزگار پیر
چنان جهان که در تعَب
کوبد سر
کوبد پا.

تی تیک ، تی تیک
سوسک سیا
سیولیشه
نک می زند
روی شیشه
     
  
صفحه  صفحه 4 از 23:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  20  21  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

nima yooshij | نیما یوشیج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA