مهتاب می تراود مهتابمی درخشد شبتابنیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیکغم این خفته ي چندخواب در چشم ترم می شکند.نگران با من استاده سحرصبح می خواهد ازمنکز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبردر جگر لیکن خاریازره این سفرم می شکند.نازک آرای تن ساق گلیکه به جانش کِشتمو به جان دادمش آبای دریغا ! به برم می شکند.دست ها می سایمتا دری بگشایمبر عبث می پایمکه به درکس آیددرودیواربهم ریخته شانبرسرم می شکند.می تراود مهتابمی درخشد شبتابمانده پای آبله ازراه درازبردم دهکده مردی تنهاکوله بارش بردوشدست او بردرمی گوید با خود:غم این خفته ي چندخواب در چشم ترم می شکند.
مرغ شباویزبه شب آویخته مرغ شباویزمدامش کاررنج افزاست، چرخیدناگر بی سود می چرخدوگراز دستکارشب، درین تاریک جا مطرود می چرخد. به چشمش هر چه می چرخد، چواو برجایزمین با جایگاهش تنگوشب، سنگین وخون آلود، برده ازنگاهش رنگوجاده های خاموش ایستادهکه پاهای زنان وکودکان با آن گریزانندچوفانوس نفس مردهکه دراو روشنائی از قفاي دود می چرخدولی درباغ می گویند:« به شب آویخته مرغ شباویزبه پا، زآویخته ماندن، بر این بام کبود اندود می چرخد.»
ماخ اولا«ماخ اولا» پیکره ي رود بلندمی رود نا معلوممی خروشدهردممی جهاند تن ، از سنگ به سنگچون فراری شده ئی( که نمی جوید راهِ هموار)می تند سوی نشیبمی شتابد به فرازمی رود بی سامانبا شب تیره ، چو دیوانه که با دیوانه.رفته دیری ست به راهی کاوراستبسته با جوي فراوان پیوندنیست ( دیری ست) براوکس نگرانواوست درکارسرائیدن گنگواوفتاده ست زچشم دگرانبرسردامنِ این ویرانه.با سرائیدن گنگِ آبشزآشنائی «ماخ اولا » راست پیاموزرهِ مقصِد معلومش حرف.می رود لیکن اوبه هرآن ره که برآن می گذردهمچو بیگانه که بر بیگانه.می رود نامعلوممی خروشدهردمتا کجاش آبشخورهمچو بیرون شدگان از خانه.
کک کیدیری ست نعره می کشدازبیشه ي خموش«کک کی» که مانده گم.از چشم ها نهفته پری وارزندان براوشده ست علفزاربراو که اوقرارنداردهیچ آشنا گذارندارد.اما به تن درست وبرومند«کک کی» که مانده گمدیری ست نعره می کشد ازبیشه ي خموش.
قایق من چهره ام گرفتهمن قايقم نشسته به خشکی. با قايقم نشسته به خشكیفرياد مي زنم« وامانده درعذابم انداخته ست »درراه پرمخافت اين ساحل خرابو فاصله ست آبامدادی ای رفيقان با من »گل كرده ست پوزخندشان امابرمنبرقايقم كه نه موزونبرحرف هايم درچه ره ورسمبرالتهابم ازحد بيرون.درالتهابم ازحد بيرونفرياد برمی آيد ازمن « دروقت مرگ كه با مرگجزبيم نيستي و خطر نيستهزالی و جلافت وغوغاي هست و نيستسهوست و جزبه پاس ضرر نيست »با سهوشانمن سهو می خرمازحرفهاي كامشكن شانمن درد می برمخون ازدرون دردم سرريزمي كند ! من آب را چگونه كنم خشک ؟فرياد می زنم من چهره ام گرفتهمن قايقم نشسته به خشكیمقصود من زحرفم معلوم بر شماست يكدست بي صداستمن، دست من كمک ز دست شما می كند طلب.فرياد من شكسته اگردرگلو، وگرفرياد من رسامن از براي راه خلاص خود و شمافرياد می زنمفرياد می زنم !
قایق بانبرسرقایقش اندیشه کنان قایق باندائمأ می زند ازرنج سفر برسر ِدریا فریاد:«اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی می داد»سخت طوفان زده روی دریاستنا شکیبا ست به دل قایق بانشب پراز حادثه، دهشت افزاست.برسر ساحل هم لیکن اندیشه کنان قایق بانناشکیباتر بر می شود از او فریاد:کاش بازم ره بر خّطه ي دریا ي گران می افتاد !»سال هزاروسیصدو سی و چهار
شب همه شب شب همه شب شکسته خواب به چشممگوش بر زنکِ کاروانستمبا صدا های نیم زنده زدورهمعنان گشته، هم زبان هستم.جاده اما از همه کس خالی ستریخته بر سرآوار، آواراین منم مانده به زندانِ شبِ تیره که بازشب همه شبگوش بر زنگ کاروان هستم
شب ستشب ستشبی بس تیرگی دمساز با آنبه روی شاخ انجیرکهن«وگ دار» می خواند، به هردمخبرمی آورد توفان و باران را، ومن اندیشناکم !شب ستجهان با آن ، چنان مرده ئی درگورو من اندیشناکم باز !اگر باران کند سرریزازهرجای؟ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟دراین تاریکی آورشبچه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح ؟چو صبح از برکوه سربرکردمی پوشد ازاین توفان رخ آیا صبح ؟
شب پره ی ساحل نزدیکچوک وچوک !... گم کرده راهش درشب تاریکشب پره ي ساحل نزدیکدمبدم می کوبدم برپشت شیشه.شب پره ي ساحل نزدیک !درتلاش تو چه مقصودی ست ؟از اطاق من چه می خواهی؟شب پره ي ساحل نزدیک با من (روی حرفش گنک) می گوید:«چه فراوان روشنائی دراطاق توست !باز کن دربرمنخستگی آورده شب در من.»به خیالش شب پره ي ساحل نزدیکهر تنی را می تواند برُد هرراهیراه به سوي عافیتگاهیوزپس هرروشنی ره بر مفری هست.چوک وچوک ! ...در این دل شب کازو این رنج می زایدپس چرا هر کس به راه من نمی آید؟
سیولیشهتی تیک، تی تیکدراین کران ساحل و به نیمه شبنک می زند«سیولیشه»روی شیشه.به او هزار بارهازروی پند گفته امکه در اطاق من ترانه جا برای خوابگاستمن این اطاق را به دستهزار بار رُفته امچراغ سوختهمرا هزار بر لبمسخن به مهر دوختهولیک برمراد خودبه من نه اعتناش اوفتاده ست در تلاش اوبه فکر روشنی کزآنفریب دیده ست و بازفریب می خورد همین زمان.به تنگناي نیمه شبکه خفته روزگار پیرچنان جهان که در تعَبکوبد سرکوبد پا.تی تیک ، تی تیکسوسک سیاسیولیشهنک می زندروی شیشه