برفرازدودهائیبرفرازدودهائی که زکشتِ سوخته بر پاستوزخلال کوره ي شبمژده گوي زور باران باز خواناستوآسمان ابراندود.َآسمان ابراندود)همچنان بالا گرفته)می بَرد،می آورَد، دندان هر لبخندش افسون زااندراوفریاد آن فریاد خوان هرگز ندارد سود.آسمان ابراندودمی ستاند، می دواند، می تپد اورا به دل تصویر از رویا ي توفان چه وقتشاز شمارلحظه های خود نمی کاهدبرشمارلحظه های خود نخواهد لحظه ئی افزود.اعتنائی نیست اما مژده گوی روز باران رابرفرازدودهائی که زکشت سوخته بر پاستمژده گوی روز باران بازخواناست.
برفراز دشت بر فراز دشت باران ست ، باران عجیبی !ریزش باران سرآن دارد ازهرسوی وزهرجاکه خزنده، که جهنده، ازره آوردش به دل یابد نصیبیباد لیکن این نمی خواهد.گرم درمیدان دویده برزمین می افکند پیکربا دمش خشک و عبوس و مرگبار آوراز گیاهی تا نه سیرآب آیدبرستیزهیبتش هردم می افزایدزیرورو می دارد ازهرسورسُته های تشنه و تر راهر نهال بارور راباد می غلتدغش دراو درمفصلش افتاده می گرداند ازغش رویچه به ناهنگام فرمانیبا دم سردی که می پاید!از زن و از مرگ همبا قدرت موفوراین چنین فرمان نمی آید !.باد می جوشدباد می کوبدکآورد با نازک آرای تن هر ساقه ئی در ره نهیبیبرفرازدشت باران ست ، باران ،عجیبی !
برفزردها بی خود قرمز نشده اندقرمزی رنگ نینداخته ستبی خودی بردیوار.صبح پیدا شده ازآن طرف کوه«ازاکو» اما«وازنا» پیدا نیست.گرته ي روشني مرده ي برفی همه کارش آشوببرسرشیشه ي هر پنجره بگرفته قرار«وازنا» پیدا نیستمن دلم سخت گرفته ست از اینمیهمانخانه ي مهمان کش روزش تاریککه به جان هم نشناخته انداخته ستچند تن خواب آلود !چند تن ناهموار !چند تن نا هشیار !.
باد می گرددباد می گردد و در باز و چراغ ست خموشخانه ها یکسره خالی شده دردهکده اندبیمناک ست به ره بار بدوشی که به پلراه خود می سپردپای تا سرشکمان تا شبشانشاد و آسان گذرد.بگسلیده ست در اندوده ي دودپایه ي دیواریازهرآن چیز که بگسیخته ستنالش مجروحییا جزع های تن بیماری ستو آنکه بر پل گذرش بود به ره مشکل هاهر زمان می نگردپای تا سرشکمان تا شبشانشاد و آسان گذرد.پای تا سرشکمان تا شبشانشاد و آسان گذردباد می گردد و در باز و چراغ ست خموشخانه ها یکسره خالی شده در دهکده اندرهسپاری که به پل داشت گذر می استدزنی از چشم سرشکمردی از روی جبین خون جبین می ستُرد
آقا توکابه روی در، به روی پنجره هابه روی تخته های بام ، درهر لحظه ی مقهور رفته، باد می گوید.نه ازاو پیکری درراه پیدانیاسوده دمی برجا، خروشان ست دریاو در قعر نگاه امواج او تصویر می بندد.هم ازآنگونه کان می بود،زمرَدی در درونِ پنجره بر می شود آوا:«دو دوک دوکا ! آقا توکا ! چه کارت بود بامن؟»دراین تاریک دل شب، نه زو برجای خود چیزی قرارش.« درون جادّه کس نیست پیداپریشان ست افرا»گفت توکا«برویم پنجره ت را باز بگذاربه دل دارم دمی با تو بمانمبه دل دارم برای تو بخوانم»زمَردی درون پنجره مانده ست نا پیدا نشانهفتاده سایه اش درگردش مهتاب، نامعلوم از چه سوی، بردیوارولیک از هیبت دریا.«چگونه دوستان من گریزان اند از من !» گفت توکا« شب تاریک را بار درون وهم ست یا رویا ي سنگینی ست !»وبا مردی درون پنجره باردگر برداشت آوا:«به چشمان اشک ریزانند طفلانمنم بگریخته از گرم زندانی که با من بودکنون مانند سرما درد بامن گشته لذت ناکبه رویم پنجره ت را باز بگذاربه دل دارم دمی با تو بمانمبه دل دارم برای تو بخوانم»زمردی دردرون پنجره آوا زراه دور می آید: «دودوک دوکا، آقا توکا !همه رفتند، روی ازما بپوشیدهفسانه شد نشان انس هر بسیارجوشیدهگذشته سالیان بر مانشانده بارها گل شاخه ي ترجسَته از سرمااگرخوب این، وگرنا خوبسفارش های مرگند این خطوط ته نشستهبه چهر رهگذر مردم که پیری می نهدشان دل شکستهدلت نگرفت از خواندن باز؟ازآن جانت نیامد سیر باز؟درآن سودا که خوانا بود، توکا باز می خواندو مردی در درون پنجره آواش با توکا سخن می گفت:«به آن شیوه که در میل توآن می بودپی ات بگرفته نو خیزان به راه دور می خوانندبراندازه که می دانند.به جا دربستر خارت، که برامید، تردامن گل روز بهارانیفسرده غنچه ئی حتی نخواهی دید واین دانیبه دل، ای خسته آیا هستهنوزت رغبت خواندن باز؟ولی توکاست خوانا.هم ازآنگونه کاوّل برمی آید نازز مردی دردرون پنجره آوابه روی در، به روی پنجره هابه روی تخته های بام، درهر لحظه ي مقهور رفته، باد می کوبدنه ازاو پیکری درراه پیدانیاسوده دمی برجا، خروشان ست دریاودرقعر نگاه امواج او تصویر می بندد.
اجاق سردمانده ازشب های دورادوربرمسیرخامش جنگلسنگچینی ازاجاقی خرداندروخاکسترسردی.همچنان کاندرغباراندوده ي اندیشه های من ملال انگیزطرح تصویری درآن هرچیزداستانی حاصلش دردی.روز شیرینم که با من آتشی داشتنقش نا همرنگ گردیدهسرد گشته، سنگ گردیدهبا دم پائیزعمرمن کنایت از بهار روی زردی.همچنان که مانده از شب های دورادوربرمسیرخامش جنگلسنگچینی ازاجاقی خرداندرو خاکستر سردی.
« مجموعه شهر شب شامل شعر های زیر است » مادری و پسریکارِ شب پاروی بندر گاهدر جوار سخت سرپادشاه فتحاو به رؤیایش
مادری و پسریدردل کومه ي خاموش فقیرخبری نیست، ولی هست خبردورازهرکسی آن جا، شب اومی کند قصه زشب های دگر.کوره می سوزد وهرشعله به رقصدمبدم می بردش بند از بنداین سکونت که درآن جاست به پابا سکوت شب دارد پیوند.اندرآن خلوت جا، پنداریمی رسد هردمی ازراه کسیلیک نیست، امیدی ست کزآنمی رود، بازمی آید نفسی.مثل این ست دراین کومه ي خردبس کسان دست به گردن مرُدندوین زمان یک پسرک بامادر زآن ِاین کومه ي تنگ وخردند.فقرازهرچه که در بارش بودداد آشفته دراین گوشه تکانمادری و پسری را بنهادپی نان خوردنی، امّا کونان !قصه می گوید مادرزپدریعنی ازشوی که نیستمی خورد ازتن او فقرورخان زرد ازاو می شود، این ست خبردر دل کومه ي ویران پی زیست.روز ها رفته که او نامده ستگرچه اورفت که بازآید زودکس نمی داند اکنون به کجاستروی این جاده ي چون خاکسترزیراین ابرکبود.کس ندارد خبرازهیچ کسیشب دراز ست و بیابان تاریکپیش دیوار یکی قلعه خرابماه سرد وغمگین.خرد می گردد در نقشه ي آبزیر چند اسپیدارشکل ها می گذرندمثل این ست که چشمانی بازسویشان می نگرند.پسر آماده هراسیدن رابدن نرمش در ژنده خموشگوش بسته ست به حرف مادرموی او ریخته ژولیده به گوش.هست بر جای هنوززیر چشمان درشت وی و برروی نزاردانه اشکش کافتاده فروددانه لعلی یعنیکه می ارزد به هزارودوهزار.به هزارآن همه بی درد کسانبه هزار آن همه آدم به دروغدر دل مردم ازآن بی هنراننه امیدّی نه نشاطی نه فروغ.می زند دور نگاه پسرکمی کند حرفش ازحرف دگرنگذرانیده سه پائیزهنوزخواهش لقمه ي نانی کردهدِلکشَ خون وهمه خون به جگر.تا بیآرامد طفلکَ معصوممی فریبد پسرش را مادرمی نماید پدرش را درراه« آی ! آمد پدرش،نان او زیربغلاز براي پسرش »همه سرچشم شده ست وهمه تنزاسم نان از لب مادر پسرکپای تا سر شده مادرافسونبه پسرتا بنماید پدرک.زین سبب آنچه که می گوید وداده ست به اوعقل معاشهمه حرفی ست دروغ !لیک در زندگي تیره شدهدر نمی گیرد ازاین حرف فروغ.حرفی این گونه برای فرزندهمچو زهرست به کام مادررنج می آورد این رنجش خشمچون پشیمان شده ئی از گنهیاشک پرمی کندش حلقه ي چشم.باچه سیما معصومبا چه حالت غمناکپسرک باز براو دارد گوشاو نمی داند مادر به نهانمی زداید اشکش راکه به دل دارد رنجی خاموشاو نمی داند ازخواهش ناناشکشان نیست به چشمبچه های دگران.او نمی داند ازاین خانه بدرخندانندپسران با پدران.پیش چشم تراو نقشه ي نانی که از او می طلبندنقشه ي زندگی این دنیاستچو به لب می مکد اوآب دهاننان دل افسرده کنانش معناست.می کشد آه چوتیرازره زخممی رود با نگه خود سوي نانآنچه می بیند گرهست ارنیستروی نان می باشد، روی نان.هر چه شکلی شده تا بنمایدپدری نان در دستبه خیالش به ره پلّه خرابپدرش آمده ست ، استاده ست.لیک براین ره ویرانه به جاکیست کاومی رسد ازره، چه کسی ست ؟زین بیابان که مزار من و توستسال ها هست که بانگ جرسی ست.از درون سوي سراسایه ي مرگ فقط می گذردفقرمی خواند آواي فنامی سراید غم، آهنگ شکست.از برون سوی، نه پُر زآن ها دورسایه گسترده بیدی به چمنمی دَوَد جوی خموشمه تهی می کند ازخنده دهن.تا پرازخنده بنوشید شمادست دردست کسی کان دانیدخوش وخوشحال بنوشید شماغزلی را شنویدوصف خالی و لبیبی خیال ازهمه هست، ازهمه نیستبگذرانید شبیهمچنان مرده که نیستخبریش از زنده.ای سراب باطلای امّید نه کسی را محرمهمچو برآب حبابکه نپاید یک دمروزها ابربراین کشت گذشتروی این درّه براین دامنه براین منظراز پس خنده ي یک برق سمجشد تن کشت به جان سوخته تر.دم ابری چرکینچرک تراز دلتانچون دمل باز شد و گشت تهیجز به دلتنگی لیکن نفزودوز برای آنانزندگی بود بدین گونه که بود.کو پدر؟ کوپدرش؟ آن که زره می رسد او افسونی ست.از پی آن که سخن ساز دهیددلگشا مضمونی ست.زن به دل خسته صدا بگرفتهمی رود هرنگهش، می آیدگوئیا داده به خود نیز فریبچشم او می پایدآری این ست که اونه به خود دست به جا می سایدزیر انگشتش زرد و لاغرجان گرفته به تکاپوی خیالهر خیالی که نماید منظر.چون نمی بیند چیزی به سرِ جای ودرستسوی خود آمده بازبازمی گوید آن حرف نخست:« آی آمد پدرش !همه ي جانش شتاببه هواي پسرش »پسرک بازپی نان و پی دیدن روی پدرشرفته او را نگه از راه نگاه مادرهر زمان چشم براو می دوزددر دل کوره همان گونه که بودهیمه ئی چند به هم آمده جمعپک و پک می سوزدمی رود دودش بالا، سوي بام.
کارِ شب پاماه می تابد، رود ست آرامبرسِرشاخه ي« اوجا» «تیرنگ»دم بیاویخته درخواب فرورفته، ولی در«آئیش»کار«شب پا» نه هنوزست تمام.می دمد گاه به شاخگاه می کوبد برطبل به چوبوندرآن تیرگي وحشتزانه صدائی ست به جزاین، کزاوستهول غالب، همه چیزی مغلوب.می رود دوکی، این هیکل اوستمی رمد سایه ئی، این ست گراز.خواب آلوده به چشماِن خستههر دمی با خود می گوید باز:«چه شب موذی وگرمی و دراز !تازه مرده ست زنمگرسنه مانده دوتائی بچه هام نیست در«کپَه»ي ما مشت برنجبکنم با چه زبانشان آرام؟.»بازمی کوبداوبرسرطبلدرهوائی به مه اندود شدهگردِ مهتاب برآن بنشستهوزهمه رهگذرجنگل و روی«آئیش»می پرد پشه و پشه ست که دسته بسته.مثل این ست که با کوفتن طبل و دمیدن در شاخمی دهد وحشت و سنگینی شب را تسکینهرچه دردیده ي اوناهنجارهرچه اش دربرسخت و سنگین.لیک فکریش به سرمی گذردهمچومرغی که بگیرد پروازهوس دانه اش ازجا بردهمی دهد سوی بچه هاش آوازمثل این ست به او می گویند :« بچه های تو، دوتائی ناخوشدست دردست تب و گرسنگی داده بجا می سوزندآن دو بی مادروتنها شده اندمرد !بروآن جا، به سراغ آن هادر کجا خوابیدهبه کجا یا شده اند.»بچه ي« بینجگر»اززخم پشهبرنی آرامیدهپس ازآنیکه زبس مادر رایاد آورده به دل، خوابیده.پک وپک سوزد آن جا« کلهِ سی »بوی، ازپیه می آید به دماغدردل درهم و برهم شده مِهکورسوئی ست زیک مرده چراغ.هست جولان پشههست پروازضعیف شب تابچه شب موذی ئی و طولانی !نیست ازهیچ کس آوائیمرده وافسرده همه چیزکه هستنیست دیگر خبراز دنیائی.ده ازاو دوروکسی گرآنجاستهمچواوزندگی اش می گذردخود او در« آئیش»و زن او به «نپار» ی تنهاست« آی دالنگ! دالنگ!» صدا می زند اوسگ خودرا به بر خود «دالنگ»می زند دور صدایش، خوکیمی جهد گوئی از سنگ به سنگیا به تابندگی چشمش همچون دو گل آتش سرخیک درّنده ست که می پاید و کرده ست درنگ.نه کسی و نه سگی همدم او«بینجگر»بی ثمرآن جا تنهاچون دگرهمکارانتن او لخت و «شماله» در دستمی رود، باز می آید، چه بس افتاده به بیمدودناکی به شبِ وحشت زامی کند هیکل اورا ترسیم.طبل می کوبد ودرشاخ دمانبه سوی راه دگرمی گذردمرده در گورگرفته ست تکان، پنداریجسته یا زنده ئی اززندگی خود، که شما ساخته ایدنفرت و بیزاریمی گریزد این دمکه به گوری بتپدیا درامیدیمی رود تا که دگر بار بجوید هستی.« چه شب موذی و گرمی وسمج »بچگانم زره خواب نگشتند بدرچقدر شب ها می گفتمشان :خواب، شیطان زدگان، لیک امشبخواب هستند، یقین می دانندخسته مانده ست پدربس که او رفته و بس آمده در پاهایشقوتی نیست دگر. »دالنگ! دالنگ! گرسنه سگ او هم درخوابهرچه خوابیده، همه چیز آراممی چمد از« پلم »ی خوک به « لَم »بر نمی خیزد یک تن به جز اوکه به کارست و نه کار ست تمام.پشه اش می مکد ازخون تن لخت و سیاهتا دم صبح صدا می زند اودم که فکرش شده سوي دیگرگردن خود، تن خود خارد ودروحشتِ دل افکندَ او.می کند بار دگر دورش از موضع کارفکرتِ زاده ي مهر پدریاو که تا صبح به چشِم بیدار« بینج » باید پاید تا حاصل آنبخورد دردِل راحت، دگری.باز می گوید: « مرده زن منبچه ها گرسنه هستند مرابروم بینمشان روی دمیخوک ها گوی بیایند و کنندهمه این آیش ویران به چرا.»چه شب موذی و سنگین ! آریهمچنان ست که او می گویدسایه در حاشیه ي جنگل باریک و مهیبمانده آتش خاموشبچه ها بی حرکت با تن یخهردو تا دست بهم خوابیدهبردشان خواب ابد لیک از هوش.هر دو با عالم دیگر دارندبستگی در این دموارهیده ز بد و خوب سراسر کم و بیشنگه رفته ي چشم آن هابا درون شب گرمزمزمه می کند از قصه ي یک ساعت پیش.تن آن ها به پدر می گویند:« بچه هایت مرده اندپدر! اما برگردخوک ها آمده اند« بینج » ها را خورده اند. »چه کند، برود یا نرود ؟دم که با ماتم خود می گِرودمی رود « شب پا »آنگونه که گوئی به خیالمی رود اونه به پاکرده در راه گلو بغض گرههرچه می گردد با او از جاهر چه وهرچیزکه هست از براوهمچنان گوری دنیاش می آید در چشموآسمان سنگ لحد برسراو.هیچ طوری نشده ، باز شب ستهمچنان کاول شب ، رود آراممی رسد ناله ئی از جنگل دورجا که می سوزد دل مرده چراغکار هر چیز تمام ست بریده ست دواملیک در« آئیش »کار« شب پا » نه هنوز ست تمام.
روی بندر گاهآسمان یکریزمی باردروی بندرگاهروی دنده های آویزان یک بام سفالین درکنارراهروی«آئیش»ها که«شاخک»خوشه اش را می دواندروی نوغانخانه،روی پل، که درسرتاسرش امشبمثل اینکه ضرب می گیرند، یا آن جا کسی غمناک می خواندهمچنین برروی بالاخانه ي همسایه ي من(مردماهیگیرمسکینی که اورا می شناسی) خالی افتاده ست، اما خانه ي همسایه ي من دیرگاهی ست.ای رفیق من ! که از این بندر دلتنگ روی حرف من با توستوعروق زخمدارمن ازاین حرفم که با تودرمیان می آیدازدرد درون خالی ست.ودرون دردناک من زدیگرگونه زخم من می آید پر !هیچ آوائی نمی آید ازآن مردی که درآن پنجره هرروزچشم درراه شبی مانند امشب بود بارانیوه ! چه سنگین ست با آدم کشی(با هر دمی رویا ي جنگ)این زندگانی.بچه ها، زن ها،مردها، آن ها که در آن خانه بودند،دوست با من، آشنا با من درین ساعت سراسر کشته گشتند.