در جوار سخت سرمن که دورم ازدیارخود چومرغی ازمقرهمچوعمررفته امروزم فراموش از نظرمن که سرازفکرسنگین دارم وبربسته لبشب به من می خواند ازرازنهانش، من به شبمن که نه کس با من و نه من به کس دارم سخندرجوار«سخت سر» دریا چه می گوید به من ؟موج او بهرچه می آید به سوي من درشت ؟وین هیون بهر چه ام آشفته می کوبد به مشت ؟گرمرا پیوندازغم بگسلد اورا چه سود ؟می کند در پیش این دریا غم من، چه نمودلیک این سرد وخروشان گرم درکارخودستپای می کوبد به شوق و دست می مالد به دستمی گریزد چون خیال و می رسد ازراهِ دوردارد آن رمزی که پیدا نیست با موجش عبوراو به هردم لب گشاده حرفِ غمگین می زندحرفِ اودرمن غم دیزینه ام نو می کندزیرورو می دارم آن غم های دیرین چون به دلخاطرازیادِ دیارویارمی دارم کسلاو به پیشاپیش دریا ي نوازنده زدوربا غمی مهمان من از خانه می رانم سرورباجبین سرد خود بنشسته گرم اما زغمروزهای رفته را پیوند با هم می دهمآه ! عمری را در این ره رایگان کردم تلفحسرتِ بس رفته ام امروز می ماند به کفهرنگاه من به سوئی فکر سوي آشیانمی کند دریا هم از اندوه من با من بیانخانه ام را می نمایاند به موج سبزوزردمی پراند آفتابی در میان لاجوردمن درآن شوریدگی هائی که او از چیرگیدر سر آورده ست با ساحل که دارد خیرگیدوستانم را همه می بینم آن جا درعبوراین زمان نزدیکِ آن سامان رسیدستم زدورسال ها عمر نهان را دستی بدرمی کشد بر پرده های تیرگی های بصرچشم می بندم به موج و موج همچون من بهمبر لبِ دریا ي غم افزا تاسف می برمای دریا ي بزرگ ! ای دردل تو مستترتیرگی ها ي نگاهِ مانده ي من از مقراز رهی بگریخته، سو ي رهی باز آمدهپهنه ور دریا ، که چون من دلت ناساز آمدهمی سپارم نیز من ازحرفِ تو راهِ خیالمی دهم پیوند دردل هرخیالی با ملالتا فرود آیم بدان سوها ي تو یک روز منکاش بودم در وطن ، ای کاش بودم در وطن.
پادشاه فتحدرتمام طول شبکاین سیاهِ سالخورد انبوه دندان هاش می ریزد !وزدرون تیرگی های مزّورسایه هاي قبرهاي مردگان و خانه هاي زندگان درهم می آمیزد !وآن جهان افسا، نهفته درفسون خودازپی خواب درون تومی دهد تحویل ازگوش توخواب توبه چشم توپادشاه فتح برتختش لمیده ست.بس شبِ دوشین براوسنگین وبزم آشوب بگذشتهلحظه ئی چند استراحت رامست برجا آرمیده ستدرغبارآلود دود خاطرش اما(لیک چون در پیکرخاکستری آتش)چشم می بندد به خواب نقشه ها دلکشواوست دراندیشه ي دورو درازش غرق.از زمانی کزره دیوارها فرتوت(که به زیر سایه ي آن رقص حیرانی غلامان راست)روی پاره پاشنه هاشانپای خامش برسِر ره می گذارندتا مبادا خواب خوش گردداز جهان خواری دراین هنگامه بشکستهونهاد تیرگی، زیور گرفته از نهاد اوبرسریرحکمرانی چون خیال مرگ بنشستهوزنهفت رخنه های خانه هاشان، واي شان از زور شادیشانبردل رنجورمردم تازیانه ستو خیال هر طرفداری بهانه ستتا زمان کاوای طنّاز خروس خانه ي همسایه ام مسکینمی شکافد خانه های رخنه های هر نهفت قیل و قالی راوزنهان ره پاسباناِن شب دیرینسوت شب را، چون نفیر کارفرمایاندر عروق رفته از خون شب دیرین می اندازندیا به آرامی گرفته جاشکل تابوتی به روی دوش های لاغر و عریاناز براین خاک اندود غبارآلودبا صدای وای خِیل خستگان می آکند ازدورنغمه های هول را در گوش شب گردانوز پی آنکه مباد از گل نثاریباغ درمی بندد و دیوار.در همه این لحظه های ازپس هم رفته ي ویران(ازبن ویرانه اش امیدهای ماندگان مدفونوز برِآن بزم های سرکشان بر پا )با تکاپوی خیالش گرم درشورنهان ست او.در دلاویزسرا ي سینه اش برپاست غوغاهازآمد ورفت هزاران دست درکارانمی گشاید چشمچشم دیگر روزگاری ستلب می انگیزد به خندیدنبادهاي خندهِ ي او انفجاری ست.زانفجارخنده ي امّید زایشسرد می آید( چنان چون ناروا امیّد بدجوئی )هربدانگیزانفجاری که ازآن طفلان دراندیشه اندگرم می آید اجاق سرد.اندرین گرمی و سردی، عمرشب کوتاهآن چنان کزچشمه ي خورشیدآمدگانی هراسان اندرفتگانی باز می گردنددر همان لحظه که ره بر روی سیل دشمنان بستهوگشاد سیلشان، چون جوی کوریبا نهاد ظلمت رو درگریزاز صبحدر درون ظلمت مقهور می تازدوصداهای غلاده های گردن های محرومان( چون صدا پردازپاهاشان به زنجیر )رقص لغزان شکستن را می آغازداوست با اندیشه اش بستهوندر آرام سرای شهر نو می دهد تعمیر خود پویااز نگاه زیر چشم خودبا تواین حرف دگر هر لحظه می گوید:« بیهده خواب پریشان طفل ره را می کند بیدار»وزنگاه نا شکیبایشمی افزاید بر درازي راهمن که دراین داستان نقطه گذار نازک اندیشمفاصله های خطوط سر بهم آورده ي آن راخوب ازهم می دهم تشخیص، می دانمکه کدامین خام را خسته ست دل دراین شب تاریکیا کدامین پای می لرزد به روی جاده ي باریک.همچو خاری کزره پیکر، برون آوراز ره گوش خود، ای معصوم من !هر خبرراکه شنیدی وحشت افزایبا هوای گرم استاده نشاِن روزبارانی ستچون می اندیشد هدف را مرد صیّادخامشی می آورد در کارهمچنین درگیرد آتش از نهفت، آنگه زبان در شعله آراید.برعبث خاطرمیازارباش درراه چنین خاطرنگهدارنیست کاری کاو اثر برجای نگذاردگرچه دشمن صد در او تمهید ها داردزندگانی نیست میدانیجز برای آزمایش ها که می باشدهر خطای رفته نوبت با صوابی دارد از دنبالمایه ي دیگر خطا نا کردن مردهست از راه خطاها کردن مردوان به کارآمد که او در کارمی کند روزی خطا ناچار.نکته این ست و به ما گفته اند ، لکن این نمی دانندآن بخیلان تعزیت پایانصحنه ي تشویش شب را دوزخ آرایانو به مسمار صدای هیچ نیروئیگوش نگشایدازآنان لیک.بی پی و بن بر شده دیوار بد جویانروی در سوی خرابی ستبرهراندازه کاو بر حجم افزایدو به بالا تر ز روی حرص بگرایدگشت با روی خرابش بیشتر نزدیکوین نمی دانند آنان آن گروه زنده درصورتچون معماشان به پیش چشم هر آسانکاندرین پیچنده ره لغزانسازگاری کردن دشمنهمچنان نا سازگاری ها که اودارد، تشنج های مرگ اوستوبه مسمار صدای هیچ نیروئیگوش نگشایند و نگشوده اند، لکن.پادشاه فتح در آندم که بر تختش لمیده ستبربدوخوب تو دارد دستاز درون پرده می بیندآنچه با اندیشه های ما نیاید راستیا ندارد جای دراندیشه های نا توان ماوزبرون پرده می یابدنیروی بیداری را پای بگرفتهکه از آن خواب فلاکت زای روزان پریشانی هلاک ست.در تمام طول شبکه درآن ساعت شماری ها زمان راستو به تاریکی درون جاده تصویرهای برغلط درچشم می بنددوزدرون حبسگاهش تیره و تاریکصبح دلکش را خروس خانه می خواندوین خبر در این سرای ریخته هر بندش از بندش زهرگوشهمی دهد گوش کسان را هرزمان توشهو به هم نومید می گویند:پادشاه فتح مرده ستتن جداری سرد اورا می نمایداستخوان درزیررنگ پوستنقشه ي مرگ تنش را می گشاید.اوست زنده، زندگی با اوستزاوست، گرآغازمی گردد جهان را رستگاریهم ازاو، پایان بیابد گر زمان های اسارتاو بهار دلگشای روزهائی هست دیگرگوناز بهارجانفزای روزهائی خالی از افسون.در چنین وحشت نما پائیزکارغوان ازبیم هرگز گل نیاوردندر فراق رفته ي امیدهایش خسته می ماندمی شکافد او بهارخنده ي امّید را زامّیدواندر او گل می دواند.او گشایش را قطار روزهای تازه می بندداین شبان کور باطن راکه ز دل ها نور خوردهروشنانش را زبس گمگشتگی گوئي دهان گوربردهبگذارانیده زپیش چشم نازک بیندیده بانی می کند با هر نگاه از گوشه اش پنهانبرهمه این ها که می بیندوزهمه این ها که می بیندپوسخند با وقارش پر تمسخر می دود لرزان به زیرلبزین خبرها،آمده از کاستن هائی که دارد شببر دهان کار سازانش که می گویند:پادشاه فتح مرده ستخنده اش بر لبآرزوی خسته اش دردلچون گل بی آب کافسرده ست.می گشاید تلخشاد می مانددر گشاد سایه ي اندوه این دیوارمست از دلشادی بیمرخاطرش آزاد می ماند.در تمام طول شب ، آریکزشکاف تیرگی های به جا مانده گریزان اندسر گران کار آوران شبوز دل محراب قندیل فسرده می شود خاموشوین خبر چون مرده خونی کز عروق مرده بگشایدمی دمد درعرق های نا توان نا توانانو به ره آبستن هولی ست بیهوده !وآن جهان افسا نهفته درفسون خوداز پی خواب درون تومی دهد تحویل ازگوش توخواب تو به چشم تووز ره چشمان به خون تو .
او به رؤیایشباد می کوبد، می روبدجاده ي ترسان رادردرون« کلهَ » دیری ست که آتش مردهلیک درکومِه( دراندوده ي تاریکي بی ریخت، درآن بس که بیفسرده امید)پس زانویش بنشسته زنی خاموش ست درهمان دم که دراندوده ي تاریکی زن خاموش ستزنده ئی مرده به راه افتادهاز بر جاده نزدیک به اومرد او استاده.می نماید هرچیزی غمناکو به غمناکي درجنگلناتوان مانده بهم ریخته ئی داده تن ازریخته اش تکیه به خاک.مثل آن مرد که او استاده ستمثل آن زن که به کومه ست خموشبی زبان ست همه چیزوزیک سوی زبان ست درازواوست قادر، که بسی چندش انگیزترازحرفش راندَ فرماناززمانی که قد افرازد روزتا زمانی که فروریزد شب را ارکان.تازمانی، که ازین پرده بدرافتد افسون سخن هاش به کارزن همانگونه خموش ست به جامرداومانده پریشان، زهمه سوئی دستش کوتاهمی رود، می آیدذره ئی روزنه روشن نه به چشمش که به دل از دل دارد پیغامسوی ره می پایدبا قدم هایش تردید بیفکنده به ره می بیندروز طولانی را مهلکه ئیشب کوتاهش را زندانیوندرین مهلکه زندان تن او، اورابهره ویرانی ئی از ویرانی.همچنان لیکن او می پایدبا نگاهش، که به هرنقطه ي مسحوربه تاریکی و منکوب ازآن می سایداندرین عالم( این عالم تسخیر شده)اودرآن همچو به تیپا شده ئی پاره کلوخمانده می ماند و تحقیر شدهو او به رویایش غرق ست و فرو.پس به همپائی اندیشه ي امید افزایکه دراو رخنه نبسته ست بدان گونه که فکر شب دوشمی درخشد نگهشو به ره می جویدمردمی می گذرداو به خود می گوید:زن دراندیشه که اینک چه پناهی برسدهمچومردمش می گوید با خود:« یک نفر آمده ستو به ما می نگرد ! »دردل خامشی این رویامی رود حیران مردآن که می جوید نزدیک شده یا نشدهزن به سر دست نهاده ست چو می بیند اواز جبین شب دلتنگ( دراو زندگی او فلج وهیچ گره وانشده )چه خیالی به عبث !اومزه ي لذت دستی را گرممی چشد درشب با لذت تاریک که چون روزبراو وقتی روشن می بودوین زمان تیره شده رنگ به او داده شب تیره زخودمی گریزاند ازخود هردملیک اندیشه ي آن لذت نیز( آن همه گرم و گوارا ) از اومی گریزد کم کم.از کرَان غمناک دریاکآب با ساحل خاموش به نجوائی ملول ست و سخن می گویدتا مسیر قلل دورکه بی مقصد معلومش بادسر به راه خود آورده به ره می پویدهر چه کاویده کنون می بیند بازدر تک روشني روزی یا تیرگي یک شب گرمشب با لذت کانگشت زمختی بفشردش دردستروز کوتاهی کز یادِ شبی بود دراز.آنچه کز دست بدادست به عمدش کنون می بیندو چنان روشن می بیند، کاو دست برآن می سایدوز نشاطی( که ازاندیشه ي یک طبع جوان زاید و زان روی جوانسرسری دیده به هرچیزوبه خود می پاید)با هرآن چیزکه می بیند نزدیکی می گیرد، لیکن آن چیززاوست درحال گریزجز سگ او، دردیوار، به جای خود دل مرده چراغهمچو آن شادي رفته که دراوخاطره اش مانده چنان کزاو نامهست با اوبه ستیز.پس آن فتنه( به این نام که بود )خانه ي خالي تاریک شدهپیه سوزی درآندود انگیخته و اکنون زن و مرداز بسی حیرتشانفکرها ي غم آور باریک شدهآنکه می یابد زن روشنی ئی ستآنکه می بیند مردو برآن چشمش مانده نگرانهمچنان روشنی ئیدر تکی تیره ولیکن که دراوغرق شده ستراحتي ي دگران.وقعه ئی نیست ولیککه برآن هیچ کسی دارد گوش.باد می کوبد، می روبدجاده ي ترسان راوزنی مانده خموشجلوه ي رویاشانفکر می دارد مغشوشعقل ایشان رفتههمچنانی که پلاِس خانههمچنانی که به غارت شده کِشتِ ایشانهمچنان آن پسری کزآنانبرد روزان ظفرمند به کاروین همه امن و امانپس آن فتنه ازآن یافت قرار.وقعه ئی آری نیستبازازآن گونه که بودکار گشته ست آغازفربهی تا دهدش خواب تن یک زن چندش انگیزپای کرده ست دراز.با چنین امن وامانبن هرطاقی ویران با چراغ دم وحشت زائیلاغری غمخوارستآن که اوبارهمه طعن ملالش بردوشدردل این شب، مردی ست که او بیدارستمردمی، کزبردیواربه مردان و زنان می نگرندوبه طفلان بسی خرد که فرسوده ي کارند بدین خردي سالشادمان می گذرند« حق به حق داررسیده ست؛ به هم می گویندهر کسی راست هرآنچیزکه بود ! »دست می کاود یعنی بی زحمت روزدر درون شب سود.در درون شب سود گنج ها باز به جاستوز برون شب سودرنج ها بر پاستکس نمی پرسد ازبهرکه چیستآن همه زنده چنان مرده به جاآن همه مرده چنان زنده به چشم از پی زیستآن همه جام که می ترکدشان معده، زبس نوشیدهآن همه تشنه، که می میرد ازتشنگی ونیست زکس پوشیدهفقط آنان که برین جانبشان هست گذر می دانندخانه ماننده ئی آن جا ست به پااندرآن مانده دو تن (گرچه نه دور )دورازچشم بسی رهگذرانسگ و مرد و زنی آن جا هستندکه نمی بیندشان از پس آن فتنه( به این نام که بود )هیچ کس در کم و بیش گذران.چشم مانده نگران آنان راباد می کوبد، می روبدجاده ي ترسان را.
منِ لبخندازدرون پنجره ي همسایه ي من، یا زنا پیداي دیوار شکسته ي خانه ي مناز کجا یا ازچه کس دیری سترازپردازنهان لبخنده ئی این گونه در حرف ست :من دراین جایم نشستهازدل چرکین دم سردهوای تیره با زهرنفس هاتان رمیدهدل به طرف گوشه ئی خاموش بستهراه برده پس برون تیرگی های نفس های به زهرآلوده تان درهرکجا، هرسوکه نهان هستید ازمردم، منم حاضرخوبتان درحرف ها دیدهخوبتان برکارها ناظردر سراسر لحظه های سردآن زمان که گرمی از طبع شما مقهوررفتهوزشما اندیشه ي مفلوج باطل دوستبرهوای راه های دوررفتهدر سراسر لحظه ئی گرمآن زمان که همچو کوران، همچو بی وزَناندست بردیوارمی پائیدهمچو مفلوجان بی پای و زمین گیرسر به روی خاک می سائیدو نگاه بی هدفتان بر سریر سنگ های چرک سوده ست.آن زمان که برجبین تنگتان تابان شراری می شود تبدیلبه جدارسرد خاکسترلیک مشتی سرد خاکستر جبین تنگتان را سوخته یکسر.آن زمان که سفالی گوهریتان می نمایددر تک تاریک گور حدقه ي چشم هاتاننه دمی برگوهری تاباننگه تان می گشاید.آن زمان که همچنان آب دهان مردگانآبریزان دروغ اشگ هاتان می کند سرریزروی سیمای خطرانگیزوزره دندانتان همچون شعاع خنجر عفریتبرق خنده های باطل می جهد بیرون.درهمه آن لحظه های تلخ یا نا تلخمی دود چاراسبه فرمان نگاه منگربه کارخود فروپاشیدیا به کارمردم دیگریا بکاهیده زبارخودیا بیفزوده به بارمردم دیگردیده بانی می کنم، نا خوب و خوب کارهاتان رابی خیال ازدستکارسردتان درمنکاوش بیهوده ي مردم نمی بندد رهی برمن.بیهده نشکسته ام منبر عبث ننهاده ام نقشی شکسته بر شکستههر چه تان با گردش زنجیر من بسته.گر به تلخی برلب خاموش واری می نشینمگربه حسرت می فزایم ، یا به رنجی می گشایممن ، من به لبخنده ي روزان تلخ و دردناک بیدلی خلوت گزینم .
کینه ی شبشب، به ساحل چونشیند پی کینهمه چیزست به غم بنشستهسرفروبرده به جِیب ست «کرّاد»برره جنگل وکوه ازره دورتکه گوئی ز«بَقِم» بگسستهکاج کرده ست غمین بالا راستمی نشیند به براو ساحلابری ازآن ره کوهان برخاستمی شود برسرهرچه حائل. زرد می گردد روی دریاباقی قرمزی روز مکدمی نشانند در آن گوشه ي دور هیکل مردی مقهورهیکلی نه، امّامثل این ست که ژولیده یکیمی گریزد به رهی از سرمامی مکد قرمزی روزمی مکد.نیست دیگر سرموئی به ره این افق گمشده نورشب دریده به دوچشم آن مطروددر سیاهی نگاهش همه غرقمی مکد آب دهانش ازکینمی نشیند به کمینبر لبش هست همهبه یکی خرد ستاره حتیّهر زمان نفرینمی مکد روشنیش را از دوربه خیالی که زروزست رمق.هیس ! آهستهقدم ازهرقدمی دارد بیمبه ره دهکده مردی عریاندست دردست یکی طفل یتیمهیس ! آهسته شب تیره هنوزمی مکد ازروززیر دندان لجن آلودشهر چه می بیند خواهد نابودشکی ولیگن گویداز در دیگر این روز سپیددر نمی آیدشب کسی یاوه به ره می پویدشب عبث کینه به دل می جویدروز می آیدآنچه می باید روید ، رویداز نم ابر اگر چه سیرآبخنده می بندد در چهره ي شب .
خروس می خواندقوقولی قو! خروس می خواندازدرون نهفت خلوتِ دهازنشیب رهی که چون رگ خشکدرتن مردگان دواند خونمی تندَ برجدارسرد سحرمی تراود به هرسوي هامونبا نوایش ازاو، ره آمد پُرمژده می آورد به گوش آزادمی نماید رهش به آبادانکاروان را دراین خراب آبادنرم می آیدگرم می خواندبال می کوبدپرمی افشاند.گوش برزنگ کاروان صداشدل برآوای نغزاو بسته ستقوقولی قو! براین ره تاریککیست کو مانده ؟ کیست کو خسته ست ؟گرم شد از دم نواگِراوسردی آورشب زمستانیکرد افشای رازهای مگوروشن آراي صبح نورانی.باتنِ خاک بوسه می شکندصبح نازنده، صبح دیرسفرتا وی این نغمه از جگربگشودوزره سوزجان کشید به در.قوقولی قو! زخطّه ي پیدامی گریزد سوی نهان شبِ کورچون پلیدی دروج کز دِرصبحبه نواهای روز گردد دور.می شتابد به راه مرد سوارگرچه اش در سیاهی اسب رمیدعطسه ي صبح در دماغش بستنقشه ي دلگشای روز سپید.این زمانش به چشمهمچنانش که روزره براو روشنشادی آورده ستاسب می راند.قوقولی قو! گشاده شد دل و هوشصبح آمد، خروس می خواند.همچوزندانی شب چوگورمرغ از تنگی قفس جَسته ستدر بیابان وراه دورو درازکیست کومانده ؟ کیست کو خسته ست.
تا صبح دمان......تا صبحدمان، دراین شب گرمافروخته ام چراغ، زیراکمی خواهم برکشم بجا تردیواری درسرای کوران.برساخته ام نهاده کوریانگشت که عیب هاست با آندارد به عتاب کوردیگرپرسش که چراست این، چرا آن ؟وینگونه به خشت می نهم خشتدر خانه ي کور دیدگانیتا تَف آفتاب فردابنشانمشان به سایبانی.افروخته ام چراغ ازاین روتا صبحدمان در این شب گرممی خواهم بر کشم بجاتردیواری در سرای کوران
امید پلیددرناحیه ي سحر، خروساناین گونه به رَغِم تیرگی می خوانند:« آی آمد صبح روشن ازدربگشاده به رنگ خون خود پر.سوداگرهای شب گریزانبرمرکب تیرگی نشستهدارند زراه دور می آیند.»از پیکر کله بسته دودِ دنیاآنگه بجهد شراره هاازهم بدرند پرده هائی راکه بسته ره نظاره هاخوانند بلند ترخروسان:« آی آمد صبح خنده بر لببرباد دهِ ستیزي شبازهم گسل فسانه ي هولپیوند نِه قطاِر ایامتابرسراین غباِر جنبندهبنیان دگر کندتا دردل این ستیزه جو توفانتوفان دگر کندآی آمد صبح چست و چالاکبارقص لطیف قرمزی هاشاز قله ي کوه ها ي غمناکاز گوشه ي دشت های بس دور.آی آمد صبح تا که از خاکاندوده ي تیرگی کند پاکوآلوده ي تیرگی بشویدآسوده پرنده ئی زند پر.»استاده ولیک در نهانیسوداگرشب به چشم گریانچون مرده ي جانور، ز دنب آویزاندر زیر شکسته ها ي دیوارشحیران شده ست و نیستیک لحظه به جایگه قرارشآندم که به زیردودها پیداستشکل رمه هاوز دور خروس پیره زن خواناستاوبیش تر آورد به دل بیماین زمزمه هاکز صبح خبر می آورد بازهمچون خبر مرگ عزیزاناوراست به گوش .او( آن دل حیله جوي دنیا )آن هیکل پرشتابِ خود بینخشکیده به جای خود بسَ غمگینهم لحظه ئی ازغم ست درحال دگر.درزیردرخت های بالا رفتهاز دود بریشمدر پیش هزارسایه شیدا رفتهافتاده پس آنگهان زره گمدر زیرنگین ِچند روشنکه برسر دود آبلغزان شده اند و عکس افکنآنگاه به سوی موج گشته پرتاباو جای گزیده تا به هر سو نگردوز انده پرگشادن این مرغآشفته شده زبون شده غصه خورَداما زپس غبارکی می گویدنه برق نگاه خادعانه* ره می جویدکی مدعی ست، چشِم آن بدجویبر چهره ي تیره رنگِ گندابچون بسته نظر.شیرینی یک شب نهان راتجدید نمی کند.او با نظِردگردرین کهنه جهان می نگردبا شکل دگرچوجنبدازجادر ره گذرد.زین روی سوار تازیانه ي خودمی باشد.چون ذره دویده در عروق دنیای زبونبس نقطه ي تیرگی پی هممی چیند.تا آنکه شبی سیاه رو راسازد به فریب خود سیه تربا دم پر از سمومش آن بیگانهآلوده ي خود بدارد آن رابر تیرگی سحر بیاویزدتا تیرگی از برشنگریزد.تا دائم این شب سیه بمانداو می مکد، ازروشِن صبح خندانمی بلعدهرکجا بینداندیشه ي مردمی به راهی ست درستوندردلشان امید می افزایدمی پایدمی پایدتا هیچ کس برَ رهِ معین نایداززیرسرشک سرد چرکشبررهگذرانمانده نگران.می سنجد روشن و سیه رامی پرورد او به دلامید زوال صبحگه را.