آنکه می گریدآنکه می گرید با گردش شبگفتگو دارد با من به نهاناز برای من خندان ستآنکه می آید خندان، خندانمردم چشمم، درحلقه ي چشم من اسیرمی شتابد ازپیشرفته ست ازمن، ازآنگونه که هوش من از قالب سَرنگه دوراندیش.تا بیابم خندان چه کسیوآن که می گرید با او چه کسی سترفته هرمحرم از خانه ي منبا من غمزده یک محرم نیست.آب می غرّد درمخزن کوهکوه ها غمناکند.ابر می پیچد دامانش تروز فراز درّه« اوجا »ی جوانبیم آورده برافراشته سَر.من برآن خنده که او دارد، می گریموبرآن گریه که اوراست به لب، می خندمو طراز شب را سرد وخموشبرخرابِ تِن شب می بندم.چه به خامی به ره آمد کودکچه نیابیده همه یافته دیدگفت: راهم بنماگفتم: اورا که براندازه بگوپیش تر بایدت از راه شنید.همچنان لیکن می غرّد آبزخم دارم به نهان می خنددخنده ناکی می گرید.خنده با گریه بیامیخته شکلگل دوانده ست برآبهر چه می گردد از خانه بدرهر چه می غلتد، مدهوش درآبکوه ها غمناکندابر می پیچدوزفرازدرّه« اوجا »ی جوانبیم آورده برافراشته قد.
عقاب نیلدردرّه های نیل عقابی ست، کان عقاب همچون شب سیاست، از پای تا به سرچشمان اوچنان که فروزندگان برآبمنقارهاش خوف، رفتارهاش شّرتوفنده ئی شناورو،ابری ست تن گراندرگشتگاه خود گشت آورد اگروندر گهِ قرارش، برخاک داده تنسیلی ست منجمد، ناگه به رهگذرلکن چوافکندش پیری، سوی شکستماند زچشم کور، وزگوش هاش کرپرها فشاندازتنش، آن آسمان نوردپُردارد اودل، ازامید پرثمریک جا تپیده باغم و،غم نزدلش برونمی کوبدازغمش، برسنگ سخت، سَرتا آن جا که جوجگانش، زی چشمه ئی برندآبش شفای، هرفرتوت جانوروان مام پیررا،تن شویند و بسترندوزنوجوان شود، چونان که پیش تر. زین گونه، یک عقاب دگرنیزمانده پیربگسسته ازنهیب، دل بسته برمَقرمانده به تن شکسته و، اندوهگین به دلچون چشم هاش گوش، خالی ِزهرخبرازجا نمی رود، وگرازجای می رودواماندگي او، اورا شده هنرنه با تنش سلامت و، نه قوتش به طبعنزقوّت دِگر یک لحظه بهره وَرپوسیده استخوان را ماندَ، چو آتشی ستکاورا نمانده جزخاکستری به سَرخوبسته با خراب و، خرابش درآرزوروزکمال اوست، خوابی به چشم ترشوئید بایدش همه انداِم نا تمیزاوسرش تا به پا، ازپای تا به سَربسترد باید، ازتن با خواب رفته اشهرزخمدارجا، هرجای بسی اثرتا تن نوی بگیرد، ازاو بایدش بریدهرعضونادرست، هرگونه کهنه پَرباید به آب چشمه ي خود کردش آشنابا تنش سازگار، درجانش گارگربا دستکاردیگر، این پیرمُرده وارباید شود جوان باید شود دگر.
مرغ مجسمهمرغی نهفته برسِرباِم سراِی مامرغی دگرنشسته به شاِخ درخت کاجمی خوانداین به شورشی گوئی براِي ماخاموشی ئی ست آن یک دودی به روي عاج.نه چشم ها گشاده ازاوبال ازاونه واسرتا به پای خشکی با جاِی و بی تکانمنقارهایش آتش، پرهای اوطلاشکل ازمجسّمه به نظرمی نماید آن.وین مرغ دیگر، آن که همه کارش خواندن ستاز پای تا به سرهمه می لرزد او به تننه رغبتش به سایه ي آن کاج ماندن ستنه طاقتش به رستن ازآن جای دل شکن.لیکن برآن دوچون بری آرام تر نگاهخواننده مرده ئی ست نه چیزدگرجزاینمرغی که می نماید خشکی به جایگاهسرزنده ئی ست با کشش زندگی قرین.مرغی نهفته برسربام سرای مامبهم حکایت عجبی ساز می دهدازما برسته ئی ست ولی در هوای مابرما دراین حکایت آواز می دهد.
« مجموعه قلم انداز شامل شعر های زیر است » می خنددمرگ کاکلیمردگان موتگنَدِناگمشدگانقوعودصدای چنگشمع کرَجَیشب قورُقشب دوششاه کوهانداستانی نه تازهچراغجوی می گریدجغدی پیرتلخبا غروبشاز دور
می خنددسحرهنگام کاین مرغ طلائینهان کرده ست پرهاي زرافشانطلادرکنُج خود می کوبد، امانه پیدا درسراسرچشم مردم.من آن زیبا نگارین را نشسته در پس دیوارهاي نیلي شبدرین راه درخشان ستیغ کوه هاي سترگ می شناسممی آید بر کنار ساحل خلوت و خاموشبه حرف رهگذاران می دهد گوش.نسشته در میان زورق زرینبرای آن که بار دیگرازمن دل ربایدمرا درجای می پایدمی آید چون پرندهسبک نزدیک می آیدمی آید، گیسوان آویختهزگردعارض مه ریخته خونمی آید، خنده اش بر لب شکفتهبهاری می نمایاند به پایان زمستانمی آید، برسرچلهّ کمان بستهولی چون دیده ي من می رود در او نگاهی تندتر بنددنسشته سایه ئی برساحلی تنهانگار من به او از دور می خندد.
مرگ کاکلیدردنج جای جنگل، مانند روز پیشهرگوشه ئی می آورد از صبحدم خبروزخنده های تلخ دلش رنگ می بردنیلوفرکبود که پیچیده با « مَجر»مانند روز پیش هوا ایستاده سرداندک نسیم اگرندود، وردویده ستبرروی سنگ خارا مرده ست کاکلیچون نقشه ئی که شبنم ازاو کشیده ست.بیهوده مانده ست ازاوچشم نیم بازبیهوده تافته ست دراونورچون به سنگباهر نواي خوش چودرنگی به کار داشتاینک پس نواش تن آورده زو درنگ.درمدفن نوایش ازهوش رفته ستبعد ازبسی زمان که بود گوش هوشیاد نوای صبحش بر جای با هوامی گیرد آن نوا را خاموشی ئی به گوش.نگرفته ست آبی از آبی تکان ولیک« مازو»ي پیرکرده سراز رخنه ئی بدرمانند روز پیش یک آرام « میمرز»پر برگ شاخه ایش به سنگی نهاده سر.
مردگان موتمردگان موت با هم بزم برپا کرده می خندندزنده پندارند خودشان رااستخوان ها می درخشد هر کجا پهلو به پهلو روی دندان هادنده برهردنده بگرفته ست پیشی.چشم رفته، کاسه ي سر کرده جای چشم ها خالی.چند دیوار شکستهمردگان موت می خندند، آن ها راست حالیمی کشد انگشت بی جانشاندر جهان زندگان هر دم خیالیبوی می آید، هیسهیس! ازآنجاخاسته یک مرده بر پابه سرودی که سروده ستسرد و نفرت زای برکرده ست آوا.مرده ئی بر خاستهنام دیگرمرده ي مشهورمی داردمرده ئی یک زنده را با چشم های بازاز ره در دور می دارد.پنجره ام را ببند ای زن !شیشه ها را گلِ فرو کش !منظراین جنب و جوش موت را در پیش چشم من بهم زن !من نمی خواهم کسم بیندیا بینم کس.در تمنای نگاه بی سئوالموردیف رنج های بی شمار مندرد های استخوانم بس.مردگان موت با هم شاد می خندندبا عصیر غارت خوددر جهان زندگانیمی کنند آیا جدا از زندگي زندگان، یک زندگاني نهانی ؟در فتیله روغنی نیستسقف دارد می شکافدهست با هرمرده ئی، خش خشهیس ! تکان از جا مبادا !پنجره ام را به زیر گلِ فرو .
گنَدِنابیشه بشکفته به دل بیدارستیاسمن خفته درآغوشش نرمسایه پرورده ي خلوت، توکامی خرامد به چراگاهش گرم.اندرآن لحظه که مریم مخمورمی دهد عشوه، قد آرسته « لرَک »*در همان لحظه، کهن افرائیبرگ انباشته در خرمن برگ.« گندنا» نیزدراین گیراگیرسربیفراشته، یعنی که منم !وندراندیشه ي این ست عبثکه به شاخی بتنم یا نتنم.
گمشدگاندرمَعرکه ي نهیب دریاي گرانهرلحظه حکایتی ست کآغازشده ستآویخته با شب سیَه پیشه، به بغضگوئی زگلوئی گِرهی بازشده ست.درکارشتاب جوي دریای دمَانمی جنبد باخروشش، ازموج به موج مانند خیال کینه ئی، هرشکنشبگرفته دراین معرکه با چهره اش اوج.می آید با چه شورو سوداست به کارسَربَرسَرساحل نگون می کوبدمی کاودو می روبد ومی جوشد، دلازهرتن آرمیده می آشوبد.می آیدازنشیب ره شوریدهمی گردد وهرچه افکنیده به فرازپایان حکایتی که درگردش اوستاز گردش دیگرش گرفته ست آغاز.با چشم نه خواب دیده ي دریائیشبرساحل وخفتگان آن می نگردچون سایه می آرامد در خانه ي موجازخانه ي ویرانه ي خود می گذرد.چون نیست زساحلش به فریاد جوابمی ماند ازهربد و نیکی پنهان.می غلتد و می پیچد و می گردد دورگم می شود، اما نه ز یادِ همگان.
قوصبح چون روی می گشاید مهرروی دریاي سرکش و خاموشمی کشد موج های نیلی چهرجبه ئی از طلای ناب به دوش.صبحگه، سَرد وترَ، درآن دم هاکه زدریا نسیم راست گذرگل مریم به زیرشبنم هاشستشو می دهد بروپیکر.صبحگه، کانزوای وقت و مکاندلرباینده ست وشوق افزاستبرکنارجزیره های نهانقامت با وقارقو پیداست.آنچنانی که از گلی دستهپیش نجوای آب ها تنهاوسط سبزه ي خزه بستهتنش از سبزه بیشتر زیبا.می دهد پای خود تکان، شایدکه کند خستگی زتن بیرونبال های سفید بگشایدبپرد دربرابرهامون.بپرد تا بدان سوی دریادر نشیب فضاي مثل سحربرود ازجهان خیره ي مابزند درمیان ظلمت پَر.برود در نشیمن تاریکبا خیالی که آن مصاحب اوستدر خط روشن چو مو باریکبیند آن چیزها که در خور قوست.لکَ ابری که دور می ماندموج هائی که می کنند صداوندرآن جا کسی نمی داندکه چه اشکال می شوند جدا.لیک مرغ جزیره های کبوددرهمین دم که او به تنهائیسینه خالی زفکر بود و نبودمی کند فکرهای دریائی.نظرانداخته سوی خورشیدنظری سوی رنگ های رقیقبا تکانی به بال های سفیدبجهیده ست روی آب عمیق.برخلاف تصورهمه ، اوشادوخرم به دیدن آب ستگرکسی هست یا نه، ناظرقوقودرآغوش موج ها خواب ست.