انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 23:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  22  23  پسین »

nima yooshij | نیما یوشیج


مرد

 
عود

خانه خالی ست، نگهبان سرمست
با دل شب نه غم از بود و نبود
لیک می دانم درمُجمرمن
دیرگاهی ست که می سوزد عود.

با سرانگشتم، لغزیده زدل
عود درخانه بیفروخت مرا
آن که ازآتش خود سوخت نخست
آخرازآتش خود سوخت مرا.
طرح افکنده و جان یافته ئی
می دهد گاهی اورا پرواز
ودرون شبحی زود گذر
می نماید به من اورا طناز.
یاسمن ساقی گرم و خندان
سربرآورده به تن او شده ست
حلقه درحلقه بهم ریخته ئی
پای تا سرهمه گیسو شده ست.
همچوماهی که بسوزد در ابر
می نماید قد افسونگر او
با نگاهم که به من نامده باز
غرق می آیم در پیکر او
خم بیاورده به بالا عریان
پیکرش آمده زآتش به فرود
آنکه می سوزد آری روزیش
مشت خاکستر می باید بود.
دیرگاهی ست که با من مونس
عود می سوزد در مجمر من
و درون شبحی زود گذر
می نماید با من دلبر من.
     
  
مرد

 
صدای چنگ

یارم در آینه به رخ آرایشی بداد
وآمد مرا به گوشه ي ایوان خویش جُست
برداشت همره وسوی صحرا روانه شد
آن دم که آن شقایق وحشی، زکوه رُست
بنشست بی مهارت و مست ازغروِر خود
با من هرآن چه زد، همه زد لحن نادرست
بیچاره را خبر زصداهای من نبود
هم نه خبرزشیوه ي آن پنجه های سُست
آشفته شد که « این چه صدائی ست دلخراش
توکاین چنین نبودی، ای چنگ من، نخست »
من گفتمش که « این نه صدای من ست، من
خواندم بر آن نواخته ات، این صدای تسُت ! »
     
  
مرد

 
شمع کرَجَی

شب بر سر موج های درهم برهم
صیّاد چو بی ره کرَجی می راند
شب می گذرد، در این میانه کم کم
شمع کرَجی زکار ئر می ماند
می کاهدش از روشنی زرد شده.
گویاي حکایتی ست آن شمع خموش
افسرده زرنج و تن بپاشیده زهم
می آید ازاو صدای دلمرده به گوش
و قامت یک خیال روشن شده خمَ
با ظلمت موج می زند حرف غمین.
صیّاد در این دم ز به جا مانده ي شمع
بر گرد فیتیله می گذارد دائم
وزهرطرفش صاف کند، سازد جمع
آنگه به مقرش بنشاند قائم
بندد به امید سوی او باز نگاه.
لیکن نگه دیگر او، خیره شده
بر چهره ي دریاست کز آن نقطه ي دور
موجی به سر موجی دگر چیره شده
می آید و می کند سراسیمه عبور
دنبال بسی جانوران رو به گریز.
می بلعد هر چه را به راهش سنگین
سنگین تر از انحلال آن دل آویز
داده به شب نهفته دست چرکین
وندر همه طول و عرض دنیای ستیز
یک چیز به جای خود نمانده بی جوش.
او مانده و ظلمت و صدای دریا
یک شعله ي افسرده بر او چشمک زن
چون نیست در آن شعله دوامی پیدا
حیران شده می جود به حسرت ناخن
بد روی تر آیدش جهان پیش نظر.
یک قایق خیره، هیکلی چیره و موج
افتاده به مُجمری قناویز کبود
هر چیز برفته و آمده، یافته اوج
جز مایه ي امیّد وی آن گونه که بود
وین گونه که این زمان در این حادثه هست.
پس بر سر موج های دریاي عبوس
آن هیکل دیوانه ي هائل در بر
هر لحظه قرین یک خیال و افسوس
اشکال هراسناکش آید به نظر
آرام تر از نخست راند قایق.
رنجه شودش دل از تکاپوی و تعب
هردم تعبش به حال دیگر فکند
وندرهمه گیر و داراین شور وشغب
او باز به بیمارغمش دست زند
برگیردش از مقر به سر پنجه ي سرد.
نظاره کنان جای دگر جاش دهد
دو چشم بر او دوخته حیران گردد
لیکن به هر آن گوشه که مأواش دهد
آن شمع شود خموش و ویران گردد
محروم ز روشنی ست، همچون دل من.
     
  
مرد

 
شب قورُق

دست بردارزروی دیوار
شب قورق باشد بیمارستان
اگراز خواب برآید بیمار
کرد خواهد کاری کارستان.

حرف کم گوی که سرسامش برُد
دورازهرکه سوی وادی خواب
گریه بس دار که هذیانش داشت
خبرازوحشت دریای پر آب.

پای آهسته که می لغزد جا
سنگ می بارد از دیوارش
ازکسش حال مپرسی، باشد
کزصدائی برسد آزارش.

شب قورق باشد بیمارستان
پاسبان می رود آهسته به راه
ماه هم از طرف پنجره نرم
بسته بر چهره ي معصومش نگاه !
     
  
مرد

 
شب دوش

رفت وبگریخت ازمن شب دوش
از شب دوشم اما خبرست
اندراندیشه ي آباد شدن
این زمان سوي خرابم گذرست.

داستان شبِ دوشینه مراست
چودروغی که به چشم آید راست
آن نگارین که به سودی بنشست
آخراز روی زیانی برخاست.
دم نمی خفتش چشمان حریص
بود ما را سخن از قول و قرار
لیک ازخنده ي بی رونق صبح
ماند بالینی ودرآن بیمار.
بنشست آفت واری در پیش
دست بر دستی با من غمناک
غرق درشکوه ي بیهوده ي خود
دل سودا زده ئی بر سرخاک.
خنده دزدیده دواندم سوی لب
همچو خونی که دود در بُن پوست
چون ز جا جستم و بیمار به جا
به خیالی که ز جا خاسته اوست.
از شب دوشم اما خبر ست
گرچه بریاد نماندم شب دوش
مفصل خاک زبادی بگسیخت
گشت در پنجره شمعی خاموش !
     
  
مرد

 
شاه کوهان

با مه آلوده ي این تنگِ غروب
بنشسته به چه آئین و وقار
شاه کوهان گران را بنگر
سوده عاجش برسربه نثار.

خاسته گوئی ازگور سیاه
مرده واری بدریده کفنی
جغد بنشانده به دامان خاموش
با دلش حرف و نه بر لب سخنی.
لیک آن جاست که روزی شادان
آن دو دلداده نشستند به جوش
وز پس رفتن آنان دیگر
نامد آوائی از حرف به گوش.
هم درآن جاست که جنگ آوردند
تن به تن، خودبسرمردانی
لحظه ي دیگرهرچیزسپرد
قصه ي واقعه با ویرانی.
پس ازآنیکه بهار آمد باز
رنگ از رنگ خیالی بگسیخت
شاه کوهان گران بردامن
طرحی از نقشه ي بگسیخته ریخت.
ماندش ازآهوي طناز که بود
یاد آهوئی ازهرسوئی
همچنانیکه نیفزود براو
هم نکاهیدش ازاین ره موئی.
خنده سنگی شد و بستش بردل
نشد ازخنده ي بیهوده ستوه
دید هرچیز و نیاورد به لب
آمد او باهمه این کوهان، کوه.
شاه کوهان گران را بنگر
نقشه ي جغدش خشکیده به سنگ
پای بر جای نه آن گونه که دوش
همچو بررنگ فرود آمده رنگ.
     
  
مرد

 
داستانی نه تازه

شامگاهان که روئیت دریا
نقش درنقش می نهفت کبود
داستانی نه تازه کرد به کار
رشته ئی بست و رشته ئی بگشود
رشته های دگر برآب ببرد.
اندرآن جایگه که فندق پیر
سایه درسایه برزمین گسترد
چون بماند آب جوی ازرفتار
شاخه ئی خشک کرد و برگی زرد
آمدش باد و با شتاب ببرد.
همچنین درگشاد و شمع افروخت
آن نگارین چربدست استاد
گوشمالی به چنگ داد و نشست
پس چراغی نهاد بر دم باد
هرچه ازما به یک عتاب ببرد.
داستانی نه تازه کرد، آری
آن ز یغمای ما به ره شادان
رفت و دیگر نه بر قفاش نگاه
از خرابي ماش آبادان
دلی از ما ولی خراب ببرد. !
     
  
مرد

 
چراغ

پیت پیت، چراغ را
درآخرین دم سوزش
هردم سماجتی ست
با اوبه گردش شب دیرین
پنهان شکایتی ست.
اوداستان یأس وامیدی ست
چون لنگری زساعت با او به تن تکان.
تشییع می کند دم سوزان رفته را
وزسردی ئی که بیم می افزاید
آن چیزهاش کاندردل هست
هر لحظه برزبانش می آمد.

پیت پیت، درآی با من نزدیک
تا قصه گویمت زشبی سرد
کامد چگونه با کفش آتش
ازناحیه ي همین ره تاریک
اول درآمد از در
گرچه نگاه او نه هراسان
خاموش وار دستش بگشاد
باشد که مشکلی کند آسان
آخرنهاد با من باقی
این قصه ام که خون جگر شد
با ابری ازشمال در آمد
وز بادی از جنوب بدر شد.
پیت پیت، نفس نگیردم از چه ؟
از چه نخیزدم ز جگر دود ؟
آنم که دل نهاد در آتش
می دیدمش که می رود از من
چون جان من که از تن نابود
اول نشست با من دلگرم
درچه مکان، کدام زمانی ؟
آخرزجای خاست چو دودی
چون آرزوی روز جوانی
این آتشم به پیکر، اندوخت و برفت
اواین زبان گرمم، آموخت و برفت
مجلس چو دید خالی ازهم زبان چنان
در آتشی چنینم دل سوخت و برفت .
پیت پیت، ندیده صبح چراغم
کو روی آمده ست تن او
آنگاه شب تنیده براورنگ
شب گشته برتنش کفن او
می سوزد آن چراغ ولیکن
دارد به دل به حوصله ي تنگ
طرح عنایتی
با اوهنوزهست به لب با شب دراز
هر دم حکایتی.
     
  
مرد

 
جوی می گرید

جوی می گرید ومَه خندان ست
واو به میل دل من می خندد.
برخرابی که برآن تپه بجاست
جغد هم با من می پیوندد.

وزدرون شب تاریک سرشت
چشم ازمن به نهان
سوی من می نگرد.
زهره اش نیست که دارد به زبان
گریه ازبهرچه می دارد ساز
با وفای من غمناک مباش
رفته از گریه نمی آید باز.

ازغم آلوده ي این خانه به در
گریه ي گم شده ات
راه خود می سپرد.
جوی می گرید ومَه خندان ست
با صفابخش دم اردیبشت
بر عبث برسراین پنجره من .
     
  
مرد

 
جغدی پیر

هیس ! مبادا سخنی، جوی آرام
از بَر درّه بغلتید و برفت
آفتاب ازنگهش سرَد به خاک
پرشی کرد و برنجید برفت.

درهمه جنگِل مغموم، دگر
نیست زیبا صنمان را خبری
دل ربائی ز پی استهزا
خنده ئی کرد و پس آنگه گذری.
این زمان بالش درخونش فرو
جغد برسرسنگ نشسته ست خموش
هیس ! مبادا سخنی، جغدی پیر
پای در قیر به ره دارد گوش.
     
  
صفحه  صفحه 9 از 23:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  22  23  پسین » 
شعر و ادبیات

nima yooshij | نیما یوشیج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA