ارسالها: 14491
#81
Posted: 17 Apr 2014 21:59
پرسش
می گویند
نسل دایناسورها
منقرض شده است...
پس من چرا زنده ام؟
فیلانه
وقتی ما آمدیم
اتفاق اتفاق افتاده بود!
حال
هرکس
به سلیقه ی خود چیزی می گوید
و در تاریکی گم می شود!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#82
Posted: 17 Apr 2014 22:17
تونل
خمیازه وُ خطر
و خاک باران خورده که همچون گوشتِ خربزه ها
لای انگشتانم لوله می شود!
وحشت درختچه ها از باد!
الکترون های خردسال،
همراه با فشنگی داغ از باروت
می رقصندُ می گذرند
از تونل های سرخُ سیاه قلبِ قاتلی...
سرخ پوش دختری
در پنجره قطار غیبش می زند،
در آستانه ی دهانه ی تونلی...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 6368
#83
Posted: 25 Apr 2014 14:54
آشنایی ِ منو نازی
می اندیشیدم که گناه،
تکرار تجربه هاست
و شیطان از دریچه ی صدف ِ پوسیده ای سرک کشیدو گفت:
خداوند،اداره ی جهان را به انسان سپرده است!
در ساحل بودم،
از مرغ دریایی ندا رسید
هیچ کلمه یی سفیدی ِ حضور مرا آیینه نمی شود!
گوش دادم به سقوط ِ بلوط ِ پیر،
در جنگل ِ انبوه پشت سرم....
و باد ،ندا داد:
راز جاودانگی را در قوزک پایش بخوان!
و نهال نو می گفت:
روز و شب حیات مرا کفاف می دهد!
زمستانی از پی زمستانی می گذشت،
تا در بامدادی سفید
شعله یی در هیات زنی دستش را بر شانه ی سردم گذاشت!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#84
Posted: 25 Apr 2014 14:55
قیل ُ قال ِ منُ نازی سر ِ هیچ
من:میتونی حدس بزنی برات چی پیدا کردم؟
نازی:سنگ واره ی سنجاقک؟
من:کهنه تره!
نازی:فسیل ِ فسفری ِ گل آفتاب گردون؟
من:بشرا،بهش میگفتند بلبرینگ ماشین!
نازی:چه قشنگ،مثل زمین قوس داره!
من:زنجیرش ُ با ساقه ی آخرین خوشه ی گندم بافتم!
آویزون کن گردنت!
نازی:کجا پیداش کردی؟!
من :زیر یه کوه بلند که الانه صحراست،
قبلا هم دریا بود!
نازی:نگاه کن بهم می آد؟
من :آره !خیلی
مثل ِ زهره به فلک!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#85
Posted: 25 Apr 2014 14:56
شب ُ نازی،من ُ تب
چه گلی ر ُ اگه پر پر بکنی،شیر بزت می خشکه!
من باید برگردم،
تا به مادرم بگم:
من بودم که اون شب
شیر برنج سحریت ُ خوردم!
تا به بابام بگم:
باشه !باشه،نمی خواد کولم کنی!
گندما رُ تو ببر،من به دنبالت میام!
قول میدم که نشینم خونه بسازم با ریگ،
دنبال ِ مارمولکا،نرم تا اون ِ کوه!
من می خوام برگردم به کودکی!!!
نازی:دیگه چی؟
کم ُ کسری نداری؟دیگه چیزی نمی خوای؟
من:کمکم کن!نازی!
نازی:ما باید خوب بخوابیم تا بتونیم فردا،برسیم به کارمون!
اگه ما کار نکنیم چه طوری جوراب ُ شلغم بخریم؟
من:های!آهای!
به هیچی اعتماد نکن!
اگه خواستی از خونه بری بیرون،
بی چراغ دستی ُ بی کلاه ُ شال بیرون نرو!
ممکنه ،خورشید یهو خاموش بشه،
یا این که سقوط کنه،
یا یهو یخ بزنه!
ما چرا می بینیم؟
ما چرا می فهمیم؟
ما چرا می پرسیم؟
نازی:خودت ُ میشناسی؟
من:من خودم یک سایه ام!
مازی:من و چی؟یادت میام؟
من:سایه یی در سایه ی یک سایه!
نازی:چی شد یهوواکی؟
من :چیزی نیست!
تو سرم،روی شاخ ممکن،بوف کور می خونه،
اون ورش تو جاده ی ناممکن برف ریز می باره!
تو هستی ِ پیچ اضافه آوردم.....
نمی دونم اون پیچ،مال بود ِ یا نبود؟
گمونم باز فلسفه م عود کرده!
نازی:واه!خدا مرگم بده!هِگِلِت؟
من:نه بابا ! هِگِل ُ یه بار عمل کردم رفت پی کارش،
با پول گوش واره های تو و عینک ته استکانی ِ خودم!
نازی:سرت خارش نداره؟
نمی خوای شاخ درآری؟
من:مگه من کرگدنم؟
آدمی چون عاقله به شاخ نیازی نداره!
البته یادم هست،
این که ما مستعد ِ تبیلیم!
نازی:نگاه کن!من ُفرشته رو می بینی؟
من:نه بابا!تو آدمی!
نازی:رنگ چشمم؟
من:میشی!
نازی:قد؟
من:قد یه سرو!
نازی:اصل و تبار!؟
من:ایرانی!
نازی:ما چرا دماغامون پنگوله؟!
رنگمون قهویهه؟
پاهامون باریکه؟
من:چونکه از نژاد ِ زرتشت هستیم!
نازی:خسته یی از هیات رنگینم؟
من:نازی جان!مرغ ِ عشق از قفسش در رفته!
شیرین خانوم توی حموم سونا،حوصله ش سر رفته!
اون هم از فرهادش!
تیشه ش ُ داده به اسمال آقا،
جاش یه دیزی خورده بی نعنا،بینعنا!
مفش ُ رو گل سرخ فین می کنه!
نازی:جواب منو بده!
خسته یی از هیات رنگینم؟
من:نه!
نازی :قسم بخور!
من:جان ِ سکوت!
نازی:بی باکی یا بزدل؟می ترسی از فردا؟
روز ِ نو، روزی ِ نو؟راه نو،گیوه ی نو؟میترسی؟
من:میدونم!
باز داری جوش می زنی که زبونت لال ِ لال،
یه وقت ارسطوم نباشه!
نازی:واه !واه !واه!
افاده ها طبق طبق!
سگا به درش وقُ وق!
خودش ُ با کی داره طاق میزنه!
من:خودم و با کی دارم طاق میزنم؟!
ارسطو آدم بود!
ددون داشت!
تو خونش آهن بود!
مثل یه سنگ که آهن داره!
هر وقت که خواب کم داشت،چشماش قرمز می شد!
فلسفه یعنی رنج!
افتخاره که بگی رنجورم؟!
نازی:رنچ یعنی خورشید!
اگه خیلی دلخوری از اغراق،رنچ یعنی فانوس!
رنج یعنی امکان!یعنی خانه!
یعنی شربت و قرص و دوا!
رنچ یعنی یخچل!
رنج یعنی ماشین!
سنگ چخماق بهتره،یا کبریت؟!
پیهسوز روشن تره،یا چلچراغ؟
تلفن راحتنره ،یا فریاد؟
وقتی فهمیدم زمین،
توی تسبیح کرات یک دونه ست،
جنسش هم از خاکه،
سنگش هم جورواجوره،
ماهی ُ علف داره،
بهار ُ پاییز داره،
خیالم راحت شد!
دیگه وقت زایمان نمی ترسم از آل،
چون به بازی چپم سرم خون میزنن!
نمی ترسم از غول!
نمیترسم از سِل!
چون در کودکی واکسینه شدم!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything
ارسالها: 6368
#86
Posted: 25 Apr 2014 15:27
باز هم منُ نازی
من: بقچه ی مسافرت می بندی؟
نازی: آره اگه خدا بخواد می خوام برم جنوب!
من: با تب ِ توُمووُ خون ریزی؟
کی میخوای برگردی؟
نازی: سه میلیون سال دیگه!
من: سه میلیون سال دیگه!!!
چه طوری پیدات کنم؟
نازی: با قطار بیا جنوبُ
آن جا پیاده شو!
هر جا بابونه دیدی،بو کن!
من اون جام!
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#87
Posted: 25 Apr 2014 15:46
رد پای لیلی
پل میزنیم به نامعلوم
در می گشاییم به ناممکن
از وجود چنان بنایی ساختیم که نردبان هزار پلۀ حضور به گَردَش نمی رسد
بی شک آخرین شماره از شمارش معکوس کفتار صبور عقل
سرانجام، واپسین نفس گاو ِ دل خواهد بود
ما راه می رفتیم و زندگی نشستن بود
ما می دویدیم و زندگی راه رفتن بود
ما می خوابیدیم و زندگی دویدن بود
نه!
انسان، هیچ گاه برای خود مأمن خوبی نبوده است
پا می چرخانم
پا می چرخانم و روح روباهی در من حلول می کند
به یاد می آورم
در شبی از شب های سرد "مُراویا"
در کلبۀ وحشی خود
کنار اجاق
سگ آبستنی را پناه دادم
که پشمش کفاف پوشش همۀ زمستان مرا می داد
تا سپیده دمید مسحور چشمانش بودم
در چشم چپش، مردی سوار بر اسب مرده بود
و در چشم راستش
زنی چشم بر کُلُون ِ در، به خواب رفته بود.
آن روزها من
در حسرتی مجهول
سهم گندم خود را
به بلدرچین های گرسنه می بخشیدم
می خواندم
وقتی جغدها می خواندند.
و به یاد دارم که به جای کشتن ِ مارها
از پاهایم مراقبت می کردم.
پا می چرخانم
پا می چرخانم و گوش می سپارم به صدای خش خش شاخه شاخۀ گردوی وجودم در باد
چهار فصل را به یاد دارم
و طعم گس ِ اِکسیر پُرافسون خاک را
که به ازگیل رسیدۀ ویار ذهن پرنده ای می مانست
بیا
بیا ای کلاغ ِ محال
و هسته مرا به دیاری دیگر ببر
می خواهم
و به یاد دارم
که کلاغ ها از محدوده به محدوده می پرند
می خواهم
و در گوشۀ ذهن خویش
باریکه نوری نامحدود را تا بی نهایت دنبال می کنم
و بلند و بی پروا
از توهم خویش ترانه می سازم:
...
می خوانم و گردن می چرخانم بر غش غش حشرات.
تماشا کن و نبین
درک کن و نخند
منتظر باش و اشک نریز!
این است ملودی زلال و باشکوه جیرجیرک ها
که همراه پر کلاغ ها از این سو به آن سو پیوسته در پرواز است.
کلاه مخملیم را بی دلیل جا بجا می کنم،
صدا را در گلو می اندازم و مشتم را بر روی میزکهنه قهوه خانه جهان می کوبم
دریا همچنان دریاست
و کوه ها همچنان کوه.
تنها ، گاو وحشی لحظه ای از نشخوار می ماند
و چشم کبک مادر در آشیانه باز میشود.
جیرجیرک!
جیرجیرک ِ بی نوا؟
من چراغ دارِِ هزارتوهایم
...
انسانم!
ساکت، چون درخت سیب
گسترده، چون مزرعه یونجه
و بارور، چون خوشه بلوط
به جز خداوند
چه کسی شایستۀ پرستش من خواهد بود؟
راحتم
چون برادرم آلبرت انیشتین
که گاهی بدون جوراب راحت تر بود.
طرح نظافت طویله ها را
با تعصب کروکی می کنم
ودر هیئتی شایسته
سیگارم را در قاب پنجره می تکانم
بی هیچ واهمه ای،
زیرا که جهان زیرسیگاری ِ من است
...
پا می چرخانم
پا می چرخانم در تـنهایی.
فروردین ماه بود که شهابی از آسمان گذشت
در آذر ماه سنگوارۀ دو لاک پشت میان دو لایه خاک کشف شد
و اسفند ماه شنیدم که کودکی به دنیا آمده است
فالگیر جوان
خمیازه کشان می گفت:
این کودک در آینده یا تیرانداز خواهد بود
یا بادکنک سازی ماهر!
باری،
درشمال، ابریشم آبی مرسوم است
ودر جنوب، کتان ِ زرد
ما ساکنین این خرس گسترده
همه سرما خوردۀ یک زمستانیم.
پا می چرخانم
پا می چرخانم و خیره می مانم بر سایۀ بلند خویش.
در انتهای باغ آلبالو
...
پا می چرخانم
پا می چرخانم رو به شرق خویش
شرق جاده های باریک
و پرندگان ِ تنهای سیاه و سفید
آب و باد و خاک و آتش از خاطرم می رود
اما به یاد دارم
که سلطان رویاهای نو و افق های کهنه ام
به یاد دارم
که مرگ پاسخ بزرگی بر زندگیم نبود
به یاد دارم
که خورشید عشق کفاف پهنه نیازم را نداده بود
رو در روی هزاران
هزاره ها را تکرار می کنم
خواب را نشستن آشفته می کند
نشستن را راه رفتن
راه رفتن را دویدن
و دویدن را خواب!
باری،
یک دانه ارزن و کورسویی نور
برای مور
کافی است
انبان حرص را جز آوار
هیچ آذوقه ای پُر نمی کند
بتاب،
بر من بتاب ای آفتاب محال
وسایه سیاهم را طلایی کن.
منظومه در منظومه
کهکشان نیلی خیال
سرمست از عطر یونجۀ مرتع محال
بر کوهپایه های این سلسلۀ سیاه نامکشوف
اسب مه آلود اندیشه
بی تاب
سم به زمین می کوبد و شیهه می کشد
هر که بگوی بودیم مگر آن کس که تقدیرمان بود.
پا می چرخانم
پا می چرخانم رو به سمتی که سمتی نیست
وسایۀ سیاهم چون هول
بر سرتاسرزمین پهن می شود...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#88
Posted: 25 Apr 2014 15:51
من نازی تب و مداد زردم
من: های!
دکتر: هوی!
من: شما کی هستین؟
دکتر: قطب نما
به عبارت دیگر معرف گلها
مادر مرتع خوشبختی
مشوق پروار شدن
هنوز نشناختین
من: نه
دکتر: ببین! عزیز من
اگر به چرخ قطار دقت کنی
گوشهش با حروف قرمز نوشته شده کنترل شد
ما مامور کنترلیم.
من دکترم.
من: خوب، که چی بشه
دکتر:... مرد حسابی
افلاطون نتونست بگه که چیبشه
اون وقت من میتونم؟
من: با کی کار داشتین؟
دکتر: میشه گفت با خودم
من: جالبه
با خودتون کار دارین؟
دکتر: من؟
من: بله
دکتر: ما همه بادوم یه درختیم
من: ...این همون جرعه آبیه که از آفتابهی کلام
به حلقوم مرغ اخلاق میریزن
و بعد خر خر خر سرشُ میبرن
دکتر: ما با هم همسفریم
من: باور نمیکنم
دکتر: چرا؟
من: هیچ انسانی قادر به ادامهی هیچ انسانی نیست
دکتر: هست
من: نیست
دکتر: هست
من: نیست
اَه
خندههای بیدلیل
گریههای بیدلیل
خیرهگیها، خیرهگیها، خیرهگیها
خیرهگیها وُ سکوت
خیرهگیُ افق سرخ غروب
خیرهگیُ علف ترد بهار
خیرهگیُ شبح کوهُ درختان در شب
خیرهگیُ چرخش گردن جغد
خیرهگیُ بازی ستارهها
خنده بر جنگ بزُ گیوهی پهن مادر
گریه بر هجرت یک گربه از امروز به قرنی دیگر
خنده بر عرعر خر
دکتر: این شعر که خوندید،
سرودهی دیروزمنه
من: نع، این زندگی امروز منه
دکتر: در شمال ابرایشم آبی مرسومه
در جنوب کتان زرد.
ما ساکنین این خرس گسترده
همه سرما خوردهی یه زمستونیم
دکتر : نه...این زندگی فردای منه
پس هست
من: نیست
دکتر: هست
من: نیست
دکتر: بیشعور!
.
.
.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#89
Posted: 25 Apr 2014 15:52
.
.
.
احترام بزرگتر واجبته
من: بله هست
دکتر: چیزی گفتین
من: این دردمه
دکتر: شما گریه میکنید
من: ابداً
دکتر: خوب، حالا شما با همهی هوشُ حواس
به سوالاتم جواب میدی؟ ها؟
من: ها!
دکتر: شام چی خوردین؟
من:یه دونه سیب سبز
دکتر: استیکش کنید
من: چجوری؟
دکتر: چجوری نداره
یه مقدار پول ور میدارین میرین قصابی
مقداریگوشت میخرین
بعد هم گوشتُ میارین...
من: گوشت!
دکتر: تکرار کنید؟
من: گوشت.
دکتر: گیاه خوارید؟
من: نه
دکتر: شما برهها رُ بیشتر از گوسفندا دوست دارین، درسته؟
من: تماشای بره
ده برابر خوردن بره کباب بهم نیرو میده
دکتر: چی خوندید؟
من: شامگاه بتها
دکتر: میتونستید جاش آواز بخونید
من: خوندم
دکتر: چی؟
من: چیست این افسانه هستی؟
خدایا چیست؟
پس چرا آگهی از این قصه،
ما را نیست
کس نمیداند کدامین روز میآید
کس نمیداند کدامین روز میمیرد
دکتر: آواز دیگهیی هم تو این دنیا وجود داره
من: مثلاً
دکتر: سحر که از کوه بلند
جام طلا سر میزنه
بیا بریم صحرا که دل
بهر تو پرپر میزنه.
من: چون مال دوران میان سالیه؟
دکتر: نه! چون یک تصورممکن ِ معقوله
چون طلا توشه،
چون افقش روشنه،
چون توش درخشش هست
و قابلیت تکرار داره
ها؟
من: ها!
دکتر: پرنده شو ببینم
حالا توصیف با من، احساس با شما
من: بله
دکتر: زمین
من: حباب، توپ
دکتر: دریا
من: کاغذ،
قوطی زنگار
بنفش
کودکی که عینهو فرش یه گوشهی دریا رُ گرفته وُ
زیرشُ نیگا میکنه...
دکتر: فقط احساس در لحظه
من: بله
دکتر: کوه
من: علفهای خشک
سایهی سنگ
زنبور تشنه
بوی ترش روباه مرده
دکتر: گرمای چهل درجه
من: پای برهنه
ماست خنک
تاپ تاپ دل تیهو
خیار سبز زیر مشک
چشمههای آب گرم،
زالو...
.
.
.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#90
Posted: 25 Apr 2014 15:53
.
.
.
دکتر: میونهت با حبوبات چهطوره؟
من: خوب،
خیلیخوب
گندم برشته رُ خیلی دوس دارم
از اون بیشتر گِمَکُ
دکتر: این گمک آیا همون گندم نیمه برشته است؟
من: نه، برنج یه جوری برشتهست
دکتر: چاییتُ با چنتا قند میخوری؟
من: با چار قند
دکتر: کدوم شهر دوران دبیرستانتُ گذروندی
من: بهبهان
دکتر: تکرار کن
من: بهبهان، بهبهان، بهبهان...
دکتر: بهبهان از نظر احساستون چه رنگیه؟
من: بنفش
دکتر: تا حالا عاشق شدی؟
من: عاشقی که شدن نداره
دکتر: بودین؟
من: عاشقی که بودن نداره
دکتر: بابا جون
منظورم اینه که تا حالا بشده دل به کسی ببندی،
خوشحال حضور کسی بشی؟
دلتنگ دوری کسی بشی؟
برات نامه بنویسه از زیباییها؟
براش چاخان کنی از زیباییها؟
من: خوب بعله..
ولی اسم اون احساس عشق نیست
دکتر: جالبه
مایلم تعریفتونُ از عشق بدونم
من: بپرسین راحتترم
دکتر: اسم این رابطه رُ شما چی میذارین؟
من: فرا دوستی
دکتر: این فرا دوستی یعنی چی؟
من: تکمیل نداشتههای خود
با حضور کسی که نداشتههاتُ همراه داره
دکتر: اون در سرشت بدهکارته؟
من: نه، جفتمون بازیگر تئاتر راز بقاییم
دکتر: مطلق!
من: ابداً، نسبی...نسبتاً
دکتر: شما گریه میکنید؟
من: این دردمه
دکتر: این فرا دوستی
میتونه معنایی به غیر از عشق داشته باشه؟
من: به غیر از عشق، هر معناییمیتونه داشته باشه
دکتر: مثلاً؟
من: چجوری میشه برای یک مفهوم درک نشده مثال زد؟
عشق عصارهی عالیترینُ نابترین احساسات بشریه
دکتر: کلمهی بشر رُ در این جمله به خاطر میسپاریم!
من: بسپاریم
ولیشایستهی اون عصارهی ناب
اون احساس پیدایش شده،
خود انسان نیست!
دکتر: دو قدم عقب موندم
من: وایستادم... دلخور میشین اگر این مبحثُ چیپ کنم؟
دکتر: ... البته... البته که دلخور میشم
من: ولی چیپش کردن، قرنهاست!
دکتر: همراهتم
من:یه بنده خدایی
اسم پسرشُ میذاره رستمُ خودش در میره
ما در حال فراریم دکتر!
دکتر: ولی شایسته اون عنوان وجود داره
من: نع!
دکتر: چرا
من: نع
دکتر: چرا
وجود داره بیشعور!
آسمون برایشما آبیه
زمین برای شما قهوهییه
گل هوس کنی، رنگُ وارنگ
عطرُ واعطر
میوه هوس کنی،
سرخُ سبزُ بنفش،
شرینُ ملسُ شور.
دلت گرفت،
چشم بدوز به کهکشانها، دورانها
کلاغ برای شما رو شاخه میشینه
بارون، سنگ دل شما رُ صیقل میده
آدامس تعارف کنن، ممنونی
اون وقت یه عالمُ هدیهت کردن بیمنت.
چجوری میخوای جبران کنی؟
اساساً اسم این بخششُ چیمیذاری؟
من از اخلاقیات چیز زیادی نمیدونم،
علم تشریح
جوری منُ ساخته
که هیچقت زیادی احساساتی نشم
همین امروز با زنم بگو مگو داشتیم
چون عاشق سیره
پس گاه دهان عشق بوی سیر میدهد!
.
.
.
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...