ارسالها: 14491
#98
Posted: 8 May 2014 15:18
جوان جنگجوی ایل
تو همچون کوه مغروری
صفای روح پاکت را
میان آسمان صاف باید دید
دلت ایینه ای زیباست
نه بر آن نقش زنگاری
تو همچون اسب خود چالاک و نیرومند
کبوتروار و چابک می پری آری
به هنگام فرود خویش
عقاب خشمگین را یاد می آری
تو مرد کوه
مرد دشت
مرد جنگل و رودی
نه پروایت ز خشم رعد یا توفان
نه در دل بیمت از برق است
یا باران
تو فرزند صعوبتهای کهساری
به گاه رامشت
رامشگری چالاک
به گاه رزم گردی جنگجو
در جنگ سالاری
تو فرزند برومند امید ایل
ایل چابک خویشی
تو امید دل فرخنده گلناری
تو باید عشق رخ گلنار شیدایی
تو او را دوست می داری
تو او را
او تو را اما چه باید کرد با این بخت بد
باری
کنونت دشمنی بس ناجوانمردانه با نیرنگ
تو را خواند برای جنگ
تو مرد کوه
مردد شت
مرد جنگل و رودی
اگر بازوی مردانه ی تو در پیکار می جنگد
مترس از جنگ
مترس از مرگ
که بعد از مرگ تو گلنار می جنگد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#99
Posted: 8 May 2014 15:20
ارزش انسان
دشتها آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد رویید
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت اید ؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
نفسی تازه کنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه دلها را
علف هرزه کین پوشانده ست
هیچکس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست
و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#100
Posted: 8 May 2014 15:31
خودشکن
این مرد خودپرست
این دیو این رها شده از بند
مست مست
استاده روبه روی من و خیره در منست
گفتم به خویشتن
ایا توان رستنم از این نگاه هست ؟
مشتی زدم به سینه او
ناگهان دریغ
ایینه تمام قد رو به رو شکست
✦✦✦✦✦✦
مرگ برگ
در اوج شادمانی
در قله غرور
در بهترین دقایق این عمر نابپای
در لذت نوازش برگ و نسیم صبح
در لحظه نهایت نسیان رنجها
در لحظه ای که ذهن وی از یاد برده است
خوف تگرگ را
کز شاخسار باغ جدا کرده برگ را
ناگاه
غرنده تر ز رعد و شتابنده تر ز برق
احساس می کند
چون پتک جانگدازی این پیک مرگ را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟