ارسالها: 14491
#101
Posted: 8 May 2014 16:24
در میخانه
من به مهمانی خون می رفتم
و پسرهایم را
پیش چشمم قربانی می کردند
من ولی خنده کنان می گفتم
خون سرخ پسرانم زیباست
ای ساقی ساقی ساقی
خون پسرم را در جانم بریز
امشب از آن شبهاست
پسرانم پسرانم به خدا
پدر پیر شما می خندد
آن که یک عمر گریست
بگذارید که با خون شما مست کند
و بخندد و بخواند
ساقی
بیش از این با دل و جانم مستیز
خون سرخ پسرانم را در جانم بریز
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#102
Posted: 8 May 2014 16:31
مردان حادثه دریانوردها
دریانوردهامان کو ؟
دریانوردها
مردان حادثه آن خوابگردها
در خواب خفته اند
با این نهنگهای عظیم
این نهنگها
آخر چه کرد بایست
مردان حادثه دریانوردها
در خواب خفته اند
در آبهای خواب
با خوابهای آب
با موجهای مد
با موجهای قد کشیده به دریای التهاب
هنگام خواب نسیت
دریانوردهامان
در خواب خفته اند
در خواب آبهای گران
آب خوابها
از سوی هرکرانه به پرواز در فراز
شط شهابها
و بر فراز کشتی گمکرده راه خویش
خیل عقابها
دریانوردهامان
مغروق خوابها
باری کدام مد
هنگامه نبرد
از خوابهای سنگین
دریانوردهامان را بیرون می آورند ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#103
Posted: 8 May 2014 16:32
انتظار
چون باز برکشید سر از پشت کوهسار
هنگام صبح جام بلورین آفتاب
آن گرد تک سوار
غرق سلیح گشت و به میدان جنگ رفت
تا بسترد ز نام وطن گرد ننگ رفت
دشتی سپاه چشم به راهش در انتظار
اید اگر سوار
پیروزی است و
فتح
شادی و افتخار
گر برنگردد ؟
آه
چه فریاد و شیون است
تا دوردست ملک لگد کوب دشمن است
خورشید سر نهاد به بالین کوهسار
آهنگ خواب داشت
تا اید آن وسار
دشتی سپاه چشم براهش درانتظار
ناگاه
برخاست گرد راه
از دوردست دشت میان غبار راه
آمد سوی سپاه
یک اسب بی قرار
یک اسب بی سوار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#104
Posted: 8 May 2014 16:33
معجزه ایمان
در جستجوی انصاف
تا پشت کوه قاف
سفر کردم
معدوم بود
آنچه گمان کردم
مکتوم مانده است
اما مروت این گهر نایاب
یالامحاله
کمیاب
در هر کتاب
گر چه کتابی نیست
منسوخ گشته بود
و کاخ عدل
از جور بانیان ستم کوخ گشته بود
ایمان مگر به معجزه می ماند
ورنه به روی هیچ جز هیچ
هیچ بنایی را
بنیان نمی توان کرد
این معجزه ست معجزه ایمان
که ایمان را
با صد هزار ترفند
ویران نمی توان کرد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#105
Posted: 8 May 2014 16:34
ارمغان شب
زندگی چون جمله هایی بود بی پایان
سربهای داغ
نقطه ای در انتهای سطرهایی مختصر بودند
قلبها با قلبها نا آشنایی داشت
دستها با دستها
بیگانه تر بودند
در شب طولانی سنگین
کورمالان گرچه یاران در سفر بودند
سخت از هم بی خبر بودند
از دورویی های بی پروا
وز نگاه سرد گستاخانه بی شرم این و آن
آن و این در آتش عصیان و خشمی شعله ور بودند
نی امیدی بود
نه نویدی بود
نه به سر شوری
نه در دل اشتیاقی بود
و لبان رازداران
در خطر بودند
دلهره
اندوه
نشئه مرفین ذلت بار
وفساد و شهوت تند جوانی
جلوه گر بودند
در شبی اینگونه جانفرسا
در شبی این گونه ذلت بار
مردم آزاده بیدار
چشم بر راه سحر بودند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#106
Posted: 8 May 2014 16:37
تکدی
غرور من که به ملک سخن خدایی کرد
دریغ در طلب آشنایی با تو
وفا و عشق تو را
چون گدا
گدایی کرد
✦✦✦✦✦✦
چشم بر راه
دختری استاده بر درگاه
چشم او بر راه
در میان عابران چشم انتظار مرد خود مانده ست
چشم بر می گیرد از ره
باز
می دهد تا دوردست جاده مرغ دیده را پرواز
از نبرد آنان که برگشتند
گفته اند
او بازخواهد گشت
لیک در دل با خود این گویند
صد افسوس
بر فراز بام این خانه
روح او سرگرم در پرواز خواهد گشت
جاده از هر عابری خالی ست
شب هم از نیمه گذشته ست و کسی در جاده پیدا نیست
باز فردا
دخترک استاده بر درگاه
چشم او برراه
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#107
Posted: 8 May 2014 16:39
رخصت آواز
بال و پر ریخته مرغم به قفس
تا گشایم پرو بال
تا بگویم کهدر این تنگ قفس
چه به مرغان چمن می گذرد
رخصت آوازم نیست
✦✦✦✦✦✦
رهگذر با من گفت
کودک خواهر من
نونهالی ست که من می بینم
می کشد قد چو یکی ساقه سبز گیاه
او چه داند کهچرا
باغ بی برگ و گیاه
از درختان تنومند تهی ست
او به من می گوید
چه کسی با تبر انداخته است
این درختان را بی رحمانه
او به من می گوید
باز در باغ درختان تنومند و قوی خواهد رست ؟
من باو می گویم
من نهالی بودم
که مرا محنت بی آبی در خود
افسرد
می توانی فردا
توتنومند درختی باشی
او نمی داند اما
ریشه را با تیشه
صحبت از الفت نیست
کودک خواهر من
نو نهالی ست که در حال برآورد شدن است
من باو می خواهم
سخت هشدار دهم می ترسم
هیبت تیشه اش افسرده کند
کودک خواهر من
غرق در بی خبری ست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#108
Posted: 8 May 2014 16:42
در کنار زنده رود
در کوههای مغرب
خورشید تفته بود
باریده بود بارانی
ابری که رفته بود
هنگامه جنون بود
از انعکاس شعله خورشید در غروب
زاینده رود غرقه به خون بود
در بیشه های آن طرف رود
نجوای باد و بید
وز لابلای برگ چناران دیرسال
جز نیزه های نور نمی تابید
و سوت کارخانه
یعنی که وقت کار شبانه
آغاز می شود
آنجا که رنج هست
ولی دسترنج نیست
اینجا من این نشسته سر به گریبان
این رود این یهودی سرگردان
با من چه قصه ها
پر غصه قصه ها
از کوه دشت قریه
تا شهر باستانی
وز مردم نجیب سپاهانی گوید
چه دستهای غرقه به خونی را
این رود شسته است
من با دل شکسته
ایینه به گرد نشسته هنوز هم
گستردگی بستر این رود خسته را
تا دوردست بیشه آن سوی رود می بینم
خواهد زدود رود
ایا غبار از دل غمگینم
رود
ایینه تمام نمایی ز زندگی ست
وقتی که آب تا دل مرداب می رود
یعنی به گاوخونی دیگر بای همیشه
در خواب می رود
از شاهراه پل
از کارخانه کارگران می اییند
با چرخهایشان همه دلمرده و پکر
چونان که فوج فوج کبوتر
با لهجه های شیرین
شیرین تر از شکر
با طعنه های تلخ
با طعن جانشکر
با حرفهایشان که
چه رنجی بود
با طعنه هایشان که
چه گنجی داشت ؟
خورشید خفته است و شب آغاز می شود
کان می فروش پل
باز می شود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#109
Posted: 8 May 2014 16:43
مرگ شهزاده
پشت شهزاده قاجارشکست
چون سر کیز به اجبار نشست
سند صلح به امضای تزار
و قاجار
گشت مکتوب و سر ایران را
هیفده شهر
بهین شهرستان را
به یک امضا ز تن مام وطن برکندند
شاهزاده سوی شاه
با دل و جان پریشان آمد
سوی تهران آمد
حیرتش گشت فزون
شور و غوغایی دید
همه جا جشن و چراغانی بود
سخن از فتحی ایرانی بود
شاه قاجار نشسته بر تخت
شاعران وقاد
یا نه
جمله قواد
فتحنامه به کف از فتح سخن می گفتند
تهنیتها به شه و مام وطن می گفتند
دل شهزاده شکست
صبحگاهان از غم
دیده بر دنیا بست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#110
Posted: 8 May 2014 16:48
ناباور
چه اندوهگینند زنهای بنشسته هر عصر
در کوچه بر صفه خانه هاشان
چهغمگین و خاموشوارند
در این فرط نومیدی محض
سر مویی امید در سینه دارند
که شاید نه
باید
بر او بازگردد همه حاطراتش
که زایل شده شاید از او
در آن دود و آتش
در آن بیکران دشت تشویش دشت مشوش
چه اندوهگینند و خاموش چشم انتظارند
زنانی که دیگر امیدی ندارند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟