انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 12 از 16:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  15  16  پسین »

حمید مصدق و آثارش


زن

 
حرف آخر

آخرین حرف این است
زندگی شیرین است
خود از اینروست اگر می گویم
پایمردی بکنیم
پیش از آنکه سر ما بر سر دار آرد خصم
ما بکوبیم سر خصم به سنگ
وین تبهکاران را
بر سر دار بسازیم آونگ


✦✦✦✦✦✦

تشنه خون

پنداشتم که اینهای
بگرفته ام برابر یاران خودپسند
تا هیات غریب به خون درنشسته را
نظاره گر شوند
وهنی عظیم بود
آنان به عمد پلک به هم برنمی زدند
و ز دستهایشان
همه تا مرفق
در خون دوستان موافق فرو شده
گویی جویی ز خون تازه فرو می ریخت
از خویشتن به تنگ
وزهیات غریب فراموش گشته شان
آنک ز پای تا به سر
ایینه غرق ننگ
گفتم
این است اینه
یک لحظه بنگرید
خود را درون اینه ها یادآورید
دیدم که تشنگانند
باری به خون هرکه و حتی
به خون خویش
وز ترسشان برآمد فریادم از نهاد
از بیم جان ز دست من ایینه اوفتاد
دیدم دراینه ی پریش
هر یک هزار تن شده بودند
خونخوار تر ز پیش
بر خون خویشتن شده بودند
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شکست سکوت

تا مگر شیشه این کاخ به هم درشکند
تا مگر ولوله افتد به دل قصر سکوت
دست در حسرت سنگ
سنگ در آرزوی پرواز است


✦✦✦✦✦✦

ایمان به بازگشت

محبوب خوب من
من عازم نبردم
گفتی وداع ؟
هرگز
دشمن وداع آخر خود را
بایست کرده باشد
من از نبرد پیش تو بر می گردم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
توقع

گفتید : نشنوید و نبینید
گفتیم ما به چشم
گفتید : منکر به فهم خویش شوید و شعور خویش
گفتیم : دشوار حالتی ست ولی چشم
دیدم اینک شما ز ما
باری توقع عاشق بودن و دوست داشتن دارید
آری شما که روی ز سنگ
آری شما که دل از آهن دارید


✦✦✦✦✦✦

غروری ست در من

غروری ست در من
که هر صبح
عقابان پروازشان سینه آسمانها
درودی شگفتانه گویند بر من
غروری ست در من
که آن کوه ستوار سر سوده بر آسمان را
که سیل سیه مست ویران کن خانمان را
کند غرق حیرانی و بهت بسیار
غروری ست در من
پدیدار
که از شوکتش چشم شاهین به وحشت درافتد
که هر شیر شرزه
به هر بیشه از شوکت خشم من مضطر افتد
غروری ست در من
نه
دیوی ست اینجا درون دل من
نه
گویی که آمیخته ست آخشیج خبائث به آب و گل من
غروری ست در من
مرا عاقبت این غرورم به خاک سیه می نشاند
مرا چون پلنگان مغرور
شبی از فراز یکی قله کوه
به رفاترین ژرفی دره ای می کشاند
غروری ست در من
که یک شب به من شربت مرگ را می چشاند
غروری ست در من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
عزم ویرانی



کاوه آهنگر می گوید
با نگاهی گویا
با لبانی خاموش
قصر ضحاک هنوز آباد است
تو به ویرانی این کاخ بکوش


✦✦✦✦✦✦

تصویر

کران تا کرانش کویری
نه
بل هول زای
گیاهی نه در آن
به هر جای روییده خاری
در آنجاست یک توده پوسیده فرسوده
استخوانی
نشانی ز اسبی ست وامانده و از سواری
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
پایدار

گفتم هنوز هم
در جنگل بزرگ
نشمرده ایم برگ درختان سبز را
غافل که برگها
هر یک نشانه ای ز شهیدی ست در جهان
و هر درخت دار
هر دار
در کمین انسان پایدار


✦✦✦✦✦✦

از منظومه هستی

1- بیرون شد
بی هیچ شک و شیهه و تردید
بی گمان
تاکید می کنم
بی هیچ شک و شبهه و تردید بیرون شد
مثل بخار آب
شاید سبکتر از آن
از پیکرم جدا شده بودم
جسمم هنوز خفته به بستر
بر عادت شبانه گرفته به پیش چشم
دستم کتاب را
شاید به چشم خسته من آشنا کند
رویای خواب را
آری بخار بر شده از تن
یعنی من
از جسم خود جدا شده بودم
از قید تن رها شده بودم
رفتم برون ز پنجره چون نور
گشتم ز خانه خود دور دور دور
دیوار و در
درخت
حتی ز شهر تهران
زین شهر پایتخت گذشتم
از قلب سنگواره ستوار کوه سخت گذشتم
اینجا بدون حرف بیابان بود
پوشیده غرق برف بیابان بود
شب بود و ماه بود چه تابان بود
یک لحظه فکر کردم
شاید که مرده ام من
گفتم اگر که مردن این است
چه شیرین است
وز هیچ جا و هیچ کسم دیگر
پروانداشت خاطر
حتی ز خود رها شد بودم
در خویشتن خدا شده بودم
بی هیچ بال و پر پرواز کرده بودم
سیری شگفت را
آغاز کرده بودم
بر کام من زمان و مکان می گشت
سیر جهان به خواهش جان می گشت
وز شوق انتخاب شدم حیران
خواهم کنون کدام مکان ؟
چه عصر و چه زمان ؟
آزادی گزینش
با من بود
در سینه آرزوی دیدار آفرینش با من بود

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
از منظومه هستی

2- آفرینش
تاریک تار تار
تار تار
تاریک تا نهایت تاریکی
سمتور در تمامت تاریکی
و تیک تک تیک
نازک و باریک
تیک تیک
کم کم و کم کم
و تیک تک درهم و مبهم
و تک تک مبهم و درهم
تکرار تیک تک
دمادم
و باز باز
واژه شد آغاز
آغاز گشت راز
و راز باز شد و باز راز شد
وز اصطکک واژه و تاریکی
نوری نه نار شید
چونان جرقه ای نه جرقه
در دوردست ذهن درخشید
وز چنبر تنیده پر پیچ پیچ پیچ
هستی رهاند گوهر خود را ز بند هیچ
در قلب تیره تاریکان
در مرکز عدم
نشانه غم آن نور
نقش سرور بود
و تیرگی و تاری و ظلمت
از نور دور بود
آن نور واژه بود
تیک تک واژه در ترکم و ترکیب می فزود
و سیطره ی تسلط خود را
بر بود و بر نبود اعمال می نمود
آن نور بود توانستن
نشات گرفته بود ز دانستن
شایستن از برای بودن و بایستن
وز ملتقای ظلمت و بی داد
وز بطن نیستی
هستی نور گوهر خود را بروز داد
آن رسته آن رهیده بی مامن
آن روشنای روشن نی نار نور بود
و نور هر چه را
چونان که تیرگی تار تار را
و تیک تک درهم تکرار را
ناگفته باش بود
آن سان که نار را
ناگفته باش بود
و نار
با شعله های درهم پیچان
آتش فکنده در دل تاریکان
باری هنوز روز
مکتوم مانده بود
و نار سایههای روشن خود را
در تیرگی شوم به هر سو کشانده بود
وز نار اخگری
گردنده گرد خویش
شعله پیچان شد
نکرده نور نوز
اراده
گردنده شعله شکل پذیرفته شخص شیطان شد
و شکر گفت بودن خود را
وقف ستایش رحمان نبودن خود را
و نار ز آفریده خود نور
مشکور گشت و شکر سبحان شد
ممنون ز خلق خود ز خالق منان شد
مشعوف شد ز خلقت خود خالق
در کار خلق ئیل فراوان شد
وز جبرییل و حضرت میکاییل
چندان فرشتگان مقرب بیاقرید
تا ختمشان رسید به عزراییل
آنگه بهشت را
جولانگه فریشتگان نکو نهاد
بنیاد برنهاد
بر مسند خدایی خود نور تکیه داد
وز کار خلق لحظه ای آن لحظه آرمید
و لمحه ای لمید
آنگه جهان و جمله جهان را بیافرید
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
یادنامه شهیدان

رنج بسیار برده ایم از جنگ
رنجها بی ثمر نمی گردد
می رسد روزهای بهروزی
دیگر از این بتر نمی گردد
داغ بسیار هست بر دلها
داغها بیشتر نمی گردند
می رسد روزهای پرشوری
شورهایی که شر نمی گردند
لیکن افسوس کاین شهیدانند
رفتگانی که بر نمی گردند



✦✦✦✦✦✦

رهنورد آزادگی

روزگاری رفت و مردی برنخاست
زین خراب آباد گردی برنخاست
دشمنان را دشمنی پیدا نشد
دوستان را همنبردی برنخاست
هر که چون من گرمخویی پیشه کرد
از دلش جز آه سردی برنخاست
صد ندا دادیم دشمن سر رسید
از میان جمع فردی برنخاست
درد از درمان گذشت و هیچ کس
از پی درمان دردی برنخاست
در ره آزادگی از جان حمید
چون مصدق رهنوردی برنخاست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
مثنوی

آن توفان و آن سیلابها
کم کم آرامش گرفتند آبها
غیر از آن قومی که شد کشتی نشین
شد تهی از آدمی روی زمین
عاقبت کشتی به ساخل در نشست
نوح با یاران خویش از ورطه رست
زندگی بالندگی از سر گرفت
زندگانی جلوه ای دیگر گرفت
بگذرد تا زندگان هر کس پی کار فتاد
خاک شد گل گل چو خشت خام شد
خشت روی خشت پی تا بام شد
نوح را هم افتادش کار گل
کار گل را برگزید از جان و دل
ساخت از گل کوزه هایی چند نوح
داشت با آن کوزه ها پیوند نوح
تا که روزی یک ملک با احترام
نوح را آورد از حق این پیام
گفت : باید ک.زه ها را بشکنی
نوح در پاسخ هراسان گفت : نی
کوزه ها را ساختم با دست خویش
بشکنم گر کوزه دل گردد پریش
نیشتر گر کس به قلبم بر زند
نیکتر تا کوزه ها را بشکند
بار دیگر آن ملک مد فرود
در سرای نوح گفت او را درود
کفت : حق گفتت که ای نوح نبی
چون تو جنباندی به سوی ما لبی
خواستی تا شویم از این چرخ پیر
منکران را از صغیر و کبیر
من فرستادم بسی توفان و سیل
بندگان را غرق کردم خیل خیل
خواستم چون بشکنی کوزه ی گلت
کوزه بشکستن بسی شد مشکلت ؟
پس چه سان بی اعتنا بر جان خلق
خواستی تا بر کنم بنیان خلق ؟
خود جهان از زندگان کندمی
پس چو گفتی بیخشان برکندمی
آن که خود یک کوزه را مشکل شکست
این چنین آسان جهانی دل شکست ؟
آن که را اندیشه ای همچون تو نیست
نیست در روی زمینش حق زیست ؟
نوح گریان سوی کوزه برد دست
کوزه ها بر سنگ نی بر سر شکست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دشت ارغوان

آه چه شام تیره ای از چه سحر نمی شود
دیو سیاه شب چرا جای دگر نمی شود
سقف سیاه آسمان سودئه شده ست از اختران
ماه چه ماه آهنی اینکه قمر نمی شود
وای ز دشت ارغوان ریخته خون هر جوان
چشم یکی به ماتم اینهمه تر نمی شود
مادر داغدار من طعنه تهنیت شنو
بهر تو طعن و تسلیت گرچه پسر نمی شود
کودک بینوای من گریه مکن برای من
گر چه کسی به جای من بر تو پدر نمی شود
باغ ز گل تهی شده بلبل زار را بگو
از چه ز بانک زاغها گوش تو کر نمی شود
ای تو بهار و باغ من چشم من و چراغ من
بی همه گان به سر شود
بی تو به سر نمی شود

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 





او را رها کنید

ای عاشقان ِ عهد ِ کهن
نفرینتان به جان من
او را رها کنید
نفرین اگر به دامن او گیرد
ترسم خدا نکرده بمیرد
از ما دوتن به یکی اکتفا کنید
او را رها کنید


✦✦✦✦✦✦

زندانی

دل وحشت زده در سینه من می لرزید
دست من ضربه به دیوار زندان کوبید
ای همسایه زندانی من
ضربه دست مرا پاسخ گوی
ضربه دست مرا پاسخ نیست
تا به کی باید تنها تنها
وندر این زندان زیست
ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم
پاسخی نشنیدم
سال ها رفت که من
کرده ام با غم تنهایی خو
دیگر از پاسخ خود نومیدم
راستی هان
چه صدایی آمد ؟
ضربه ای کوفت به دیواره زندان دستی ؟
ضربه می کوبد همسایه زندانی من
پاسخی می جوید
دیده را می بندم
در دل از وحشت تنهایی او می خندم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
صفحه  صفحه 12 از 16:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  15  16  پسین » 
شعر و ادبیات

حمید مصدق و آثارش

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA