ارسالها: 14491
#141
Posted: 8 May 2014 20:19
آفتاب و ذره
تو ای شکوهمند من
شکوه دلپسند من
تو آن ستاره بوده ای
که مهر آسمان شدی
ز مهر برتر آمدی
فراز کهکشان شدی
به دره ها نگاه کن
به ژرف دره ها نگر
به تکه سنگهای سرد
به ذره ها نگاه کن
به من بتاب
که سنگ سرد دره ام
که کوچکم که ذره ام
به من بتاب
مرا ز شرم مهر خویش آب کن
مرا به خویش جذب کن
مرا هم آفتاب کن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#142
Posted: 8 May 2014 20:19
تصویر در قصیده
غم ازدرون مرا متلاشی کرد
کاهیده قطره قطره تنم در زلال اشک
من پیشرفت کاهش جان را درون دل
احساس می کنم
احساس می کنم که تو بخشیده ای به من
این پرشکوه جوشش پر شوکت غرر
در من نه انتظار و نه امیدی
امید بازگشت تو ؟
بی حاصل
من از تو بی نیازتر از مردگان گور
دیگر به من مبخش
احساس دوست داشتن جاودانه را
با سکر بی خیالی
اعصاب خویش را
تخدیر می کنم
من قامت بلند تو را در قصیده ای
با نقش قلب سنگ تصویر می کنم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#143
Posted: 8 May 2014 20:20
آرزوی نقش بر آب
در من غم بیهودگیها می زند موج
در تو غروری از توان من فزونتر
در من نیازی می کشد پیوسته فریاد
در توگریزی می گشاید هر زمان پر
ای کاش در خاطر گُل ِ مهرت نمی رست
ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت
ای کاش دست روز و شب با تار و پودش
از هر فریبی رشته عمرم نمی بافت
اندیشه روز و شبم پیوسته این است
«من برتو بستم دل ؟
دریغ از دل که بستم
افسوس بر من گوهر خود را فشاندم
در پای بتهایی که باید می شکستم
ای خاطرات مرا با خویشتن تنها گذارید
در این غروب سرد درد انگیز پاییز
با محنتی گنگ و غریبم واگذارید
اینک دریغا آرزوی نقش بر آب
اینک نهال عاشقی بی برگ و بی بَر
در من
غم بیهودگیها می زند موج
در تو
غروری از توان من فزونتر
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#144
Posted: 8 May 2014 20:32
چهل سالگی
ای سرو سر افراز
اینک جمال را به کمال اینک
در اوج دلبری
نیکوتر از همیشه
از بیست سال پیش
در بیست سالگی
آن دختر یگانه شهدخت دختران
تا این زن یگانه
زیبای بانوان
بر ما چه رفت از پس آن سال و سالها
تو آن مسافر سفر شور و حالها
من این نشسته در دل رنج و ملالها
باران چه نقشها را
بر شیشه های پنجره ها شست
اما
بر لوح سینه ام
این سینه چو اینه
بی هیچ کینه ام
بنشسته عشق تو
ناشسته کس ز دل
تا این زمان که خم شده چون تک پیکرم
و برف روزگار که بنشسته بر سرم
ک منم
در عنفوان جوانی
آغاز روزگار زمینگیری
اما هنوز هم
در چشم من یگانه ای و جاودانه ای
آری هنوز هم
معیار تازه ای ز وجاهت
در خور شعرهای خوش عاشقانه ای
چون شعر ناب حافظ
روح ترانه ای
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#145
Posted: 8 May 2014 20:33
بهار غریب
من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر ونسیم
من به سرگشتگی آهوی دشت
من به تنهایی خود می مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
گیسوان تو به یادم می اید
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
شعر چشمان تو را می خوانم
چشم تو چشمه شوق
چشم تو ژرفترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی می سپرد
تو تماشا کن
که بهار دیگر
پاورچین پاورچین
از دل تاریکی می گذر
و تو در خوابی
و پرستوها خوابند
و تو می اندیشی
به بهار دیگر
و به یاری دیگر
نه بهاری
و نه یاری دیگر
حیف
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو دراین لحظه پر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا این دریا
پر خواهم زد خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
با خود خواهم برد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#146
Posted: 8 May 2014 20:35
ترانه خوان عشق
تو رفتی و نفس گرم عاشقان با من
ستاره سوختگانند مهربان با من
به یاد عشق تو تا من ترانه خوان گشتم
جهان و جمله جهان شد ترانه خوان با من
ز بیخ و بن بکند کوه درد و غم این سیل
چنین که گریه کند چشم آسمان با من
رسد همیشه به فریاد باده نوشان حق
بگفت این سخن آن میر می کشان با من
بساط خویش به جای دگر برم زین شهر
چنین که گشته عسس سخت سرگران با من
شرار شوق تو در دل نمی شود خاموش
هنوز یاد تو این یاد مهربان با من
دلم گرفت از این لحظه های تنهایی
ترحمی کن و بازآ بمان با من
چه سالها که گذشت و نرفتی از یادم
هنوز عشق تو این عشق جاودان با من
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#147
Posted: 8 May 2014 20:36
اسیر صبح بناگوش
از خاطرات چه شد که فراموش شد حمید
با درد و رنج و غصه همآغوش شد حمید
مرد آرزوی وصل تو ای یار در دلش
درماتم امید سیه پوش شد حمید
چون شمع نیمسوخته در رهگذار باد
از خشم پرخروش تو خاموش شد حمید
نی اهرمن به یاد وی و نه فرشته ای
از یاد روزگار فراموش شد حمید
بگشای لب بگوی حدیثی ز شور عشق
سر تا به پا به گفته تو گوش شد حمید
با چشم نیم مست تو جای سوال نیست
دانند مرد و زن ز چه مدهوش شد حمید
می گفت : دل به دام شب زلف کی دهم ؟
آخر اسیر صبح بناگوش شد حمید
سودابه وار تهمت بی جا به او مزن
عله های قدس سیاووش شد حمید
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#148
Posted: 8 May 2014 20:39
سنگ صبور
چشمک زند به بخت سیاهم ستاره ای
داده ست روشنی به شبم ماهپاره ای
ای ماه شبفروز ز من درگذر که من
از خلق روزگار گرفتم کناره ای
دشتم فریب خورده ز هر ابر تیره ای
یا چوب خشک سوخته از هر شراره ای
بگذار مست باشم کاین درد کهنه را
جز با می کهن نه علاجی نه چاره ای
از من تو درگذر
که دگر در خور تو نیست
مردی دلش ز تیغ جفا پاره پاره ای
هیچم خطا نبود و دلم را شکست و رفت
دامن کشید از چو من هیچکاره ای
سنگ صبور طاقت اندوه من نداشت
درهم شکست از غم دل سنگ خاره ای
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#149
Posted: 8 May 2014 20:40
باغبان
باغبانم باغبانی خسته دل
پشت من خم گشته همچون پشت تاک
آن گل زیبا که پروردم به جان
شد چو خورشید فروزان تابناک
دست گلچینی ز شاخش چید و رفت
پای خودبینی فشردش روی خاک
✦✦✦✦✦✦
مرمر بلند اندام
بهار آمد و بشکفت غنچه ذهنش
خدا کند ز کرم کاشکی نصیب منش
هر آن کسی که ببند چنین فرشته فتد
کجا فریب دهد صد هزار اهرمنش
نهفته در لب او معجزات عیسایی
به جسم مرده من روح می دمد سخنش
لطیف هست چنان برگ گل رخ زیبایش
لطیفتر بود از برگهای غنچه تنش
کبود می شود آن مرمر بلند اندام
اگر که بوسه زنم در خیال بر بدنش
در این جهان به چه او را همی کنم تشبیه
که در لطافت و خوبی برد به خویشتنش
برای عاشق صادق وطن نخواهی یافت
کجاست دلبر عاشق همان بود وطنش
نیامدی که ببینی سرشک چشم حمید
کنون بیا و ببین همچو شمع سوختنش
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#150
Posted: 8 May 2014 20:41
روح سیاوش
گاهی چو آب هستم و گاهی چو آتشم
از این دوگانگی ست که بس درد می کشم
سویم میا و روح پریشان من مخوان
اوراق کهنه ای ز کتابی مشوشم
پرهیز این زمان ز من ای نازینن که من
سر تا به پای شعله و پا تا سر آتشم
با پای خویش ز آتش عشق تو بگذرم
خویش آزمای خویشم و روح سیاوشم
بستی میان به قتلم و جرمم همین که من
با خامه خیال خود آن موی می کشم
دارد رواج سکه قلب هنر حمید
عیب من که کنون پاک و بی غشم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟