انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 54 از 56:  « پیشین  1  ...  53  54  55  56  پسین »

Muhammad Hafiz Shirazi | دیوان حافظ


زن

 
ماهی که نظیر خود ندارد به جمال
چون جامه ز تن برکشد آن مشکین خال
در سینه دلش ز نازکی بتوان دید
مانندهٔ سنگ خاره در آب زلال


*****

در باغ چو شد باد صبا دایهٔ گل
بربست مشاطه‌وار پیرایهٔ گل
از سایه به خورشید اگرت هست امان
خورشید رخی طلب کن و سایهٔ گل


*****

لب باز مگیر یک زمان از لب جام
تا بستانی کام جهان از لب جام
در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است
این از لب یار خواه و آن از لب جام


*****

در آرزوی بوس و کنارت مردم
وز حسرت لعل آبدارت مردم
قصه نکنم دراز کوتاه کنم
بازآ بازآ کز انتظارت مردم


*****

عمری ز پی مراد ضایع دارم
وز دور فلک چیست که نافع دارم
با هر که بگفتم که تو را دوست شدم
شد دشمن من وه که چه طالع دارم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم


*****

چون باده ز غم چه بایدت جوشیدن
با لشگر غم چه بایدت کوشیدن
سبز است لبت ساغر از او دور مدار
می بر لب سبزه خوش بود نوشیدن


*****

ای شرمزده غنچهٔ مستور از تو
حیران و خجل نرگس مخمور از تو
گل با تو برابری کجا یارد کرد
کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو


*****

چشمت که فسون و رنگ می‌بازد از او
افسوس که تیر جنگ می‌بارد از او
بس زود ملول گشتی از همنفسان
آه از دل تو که سنگ می‌بارد از او


*****

ای باد حدیث من نهانش می‌گو
سر دل من به صد زبانش می‌گو
می‌گو نه بدانسان که ملالش گیرد
می‌گو سخنی و در میانش می‌گو
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ای سایهٔ سنبلت سمن پرورده
یاقوت لبت در عدن پرورده
همچون لب خود مدام جان می‌پرور
زان راح که روحیست به تن پرورده


*****

گفتی که تو را شوم مدار اندیشه
دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه
کو صبر و چه دل، کنچه دلش می‌خوانند
یک قطرهٔ خون است و هزار اندیشه


*****

آن جام طرب شکار بر دستم نه
وان ساغر چون نگار بر دستم نه
آن می‌که چو زنجیر بپیچد بر خود
دیوانه شدم بیار بر دستم نه


*****

با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی
کنجی و فراغتی و یک شیشهٔ می
چون گرم شود ز باده ما را رگ و پی
منت نبریم یک جو از حاتم طی


*****

قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای
ما را نگذارد که درآییم ز پای
تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای
سرپنجهٔ دشمن افکن ای شیر خدای
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ای کاش که بخت سازگاری کردی
با جور زمانه یار یاری کردی
از دست جوانی‌ام چو بربود عنان
پیری چو رکاب پایداری کردی


*****

گر همچو من افتادهٔ این دام شوی
ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم
با ما منشین اگر نه بدنام شوی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قصاید

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قصیده شماره ۱

شد عرصه زمین چو بساط ارم جوان
از پرتو سعادت شاه جهان ستان

خاقان شرق و غرب که در شرق و غرب اوست
صاحب قران خسرو و شاه خدایگان

خورشید ملک پرور و سلطان دادگر
دارای دادگستر و کسرای کی نشان

سلطان نشان عرصه اقلیم سلطنت
بالانشین مسند ایوان لامکان

اعظم جلال دولت و دین آنکه رفعتش
دارد همیشه توسن ایام زیر ران

دارای دهر شاه شجاع آفتاب ملک
خاقان کامگار و شهنشاه نوجوان

ماهی که شد به طلعتش افروخته زمین
شاهی که شد به همتش افراخته زمان

سیمرغ وهم را نبود قوت عروج
آنجا که باز همت او سازد آشیان

گر در خیال چرخ فتد عکس تیغ او
از یکدگر جدا شود اجزای توأمان

حکمش روان چو باد در اطراف بر و بحر
مهرش نهان چو روح در اعضای انس و جان

ای صورت تو ملک جمال و جمال ملک
وی طلعت تو جان جهان و جهان جان

تخت تو رشک مسند جمشید و کیقباد
تاج تو غبن افسر دارا و اردوان

تو آفتاب ملکی و هر جا که می روی
چون سایه از قفای تو دولت بود دوان

ارکان نپرورد چو تو گوهر به هیچ قرن
گردون نیاورد چو تو اختر به صد

قران بی طلعت تو جان نگراید به کالبد
بی نعمت تو مغز نبندد در استخوان

هر دانشی که در دل دفتر نیامده ست
دارد چو آب خامه تو بر سر زبان

دست تو را به ابر که یارد شبیه کرد
چون بدره بدره این دهد و قطره قطره آن

با پایه جلال تو افلاک پایمال
وز دست بحر جود در دهر داستان

بر چرخ علم ماهی و بر فرق ملک تاج
شرع از تو در حمایت و دین از تو در امان

ای خسرو منیع جناب رفیع قدر
وی داور عظیم مثال رفیع شان

علم از تو در حمایت و عقل از تو با شکوه
در چشم فضل نوری و در جسم ملک جان

ای آفتاب ملک که در جنب همتت
چون ذره حقیر بود گنج شایگان

در جنب بحر جود تو از ذره کمتر است
صد گنج شایگان که ببخشی به رایگان

عصمت نهفته رخ به سراپرده ات مقیم
دولت گشاده رخت بقا زیر کندلان

گردون برای خیمه خورشید فلکه ات
از کوه و ابر ساخته نازیر و سایه بان

وین اطلس مقرنس زرد و ز زرنگار
چتری بلند بر سر خرگاه خویش دان

بعد از کیان به ملک سلیمان نداد کس
این ساز و این خزینه و این لشکر گران

بودی درون گلشن و از پردلان تو
در هند بود غلغل و در زنگ بد فغان

در دشت روم خیمه زدی و غریو کوس
از دشت روم رفت به صحرای سیستان

تا قصر زرد تاختی و لرزه اوفتاد
در قصرهای قیصر و در خانه های خان

آن کیست کاو به ملک کند باتو همسری
از مصر تا به روم و ز چین تا به قیروان

سال دگر ز قیصرت از روم باج سر
وز چینت آورند به درگه خراج جان

تو شاکری ز خالق و خلق از تو شاکرند
تو شادمان به دولت و ملک از تو شادمان

اینک به طرف گلشن و بستان همی روی
با بندگان سمند سعادت به زیر ران

ای ملهکی که در صف کروبیان قدس
فیضی رسد به خاطر پاکت زمان زمان

ای آشکار پیش دلت هرچه کردگار
دارد همی به پرده غیب اندرون نهان

داده فلک عنان ارادت به دست تو
یعنی که مرکبم به مراد خودم بران

گر کوششیت افتد پر داده ام به تیر
ور بخششیت باید زر داده ام به کان

خصمت کجاست در کف پای خودش فکن
یار تو کیست بر سر چشم منش نشان هم کام

من به خدمت تو گشته منتظم
هم نام من به مدحت تو گشته جاودان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قصیده شماره ۲

ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی
هزار نکته در این کار هست تا دانی

بجز شکردهنی مایه هاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی

هزار سلطنت دلبری بدان نرسد
که در دلی به هنر خویش را بگنجانی

چه گردها که برانگیختی ز هستی من
مباد خسته سمندت که تیز می رانی

به همنشینی رندان سری فرود آور
که گنجهاست در این بی سری و سامانی

بیار باده رنگین که یک حکایت راست
بگویم و نکنم رخنه در مسلمانی

به خاک پای صبوحی کنان که تا من مست
ستاده بر در میخانه ام به دربانی

به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم
که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی

به نام طره دلبند خویش خیری کن
که تا خداش نگه دارد از پریشانی

مگیر چشم عنایت ز حال حافظ باز
وگرنه حال بگویم به آصف ثانی

وزیر شاه نشان خواجه زمین و زمان
که خرم است بدو حال انسی و جانی

قوام دولت دنیی محمد بن علی
که می درخشدش از چهره فر یزدانی

زهی حمیده خصالی که گاه فکر صواب
تو را رسد که کنی دعوی جهانبانی

طراز دولت باقی تو را همی زیبد
که همتت نبرد نام عالم فانی

اگر نه گنج عطای تو دستگیر شود
همه بسیط زمین رو نهد به ویرانی

تو را که صورت جسم تو را هیولایی است
چو جوهر ملکی در لباس انسانی

کدام پایه تعظیم نصب شاید کرد
که در مسالک فکرت نه برتر از آنی

درون خلوت کروبیان عالم قدس
صریر کلک تو باشد سماع روحانی

تو را رسد شکر آویز خواجگی گه جود
که آستین به کریمان عالم افشانی

صواعق سخطت را چگونه شرح دهم
نعوذ بالله از آن فتنه های طوفانی

سوابق کرمت را بیان چگونه کنم
تبارک الله از آن کارساز ربانی

کنون که شاهد گل را به جلوه گاه چمن
به جز نسیم صبا نیست همدم جانی

شقایق از پی سلطان گل سپارد باز
به بادبان صبا کله های نعمانی

بدان رسید ز سعی نسیم باد بهار
که لاف می زند از لطف روح حیوانی

سحرگهم چه خوش آمد که بلبلی گلبانگ
به غنچه می زد و می گفت در سخنرانی

که تنگدل چه نشینی ز پرده بیرون آی
که در خم است شرابی چو لعل رمانی

مکن که می نخوری بر جمال گل یک ماه
که باز ماه دگر می خوری پشیمانی

به شکر تهمت تکفیر کز میان برخاست
بکوش کز گل و مل داد عیش بستانی

جفا نه شیوه دین پروری بود حاشا
همه کرامت و لطف است شرع یزدانی

رموز سر اناالحق چه داند آن غافل
که منجذب نشد و از جذبه های سبحانی

درون پرده گل غنچه بین که می سازد
ز بهر دیده خصم تو لعل پیکانی

طرب سرای وزیر است ساقیا مگذار
که غیر جام می آنجا کند گرانجانی

تو بودی آن دم صبح امید کز سر مهر
برآمدی و سر آمد شبان ظلمانی

شنیده ام که ز من یاد می کنی گه گه
ولی به مجلس خاص خودم نمی خوانی

طلب نمی کنی از من سخن جفا این است
وگرنه با تو چه بحث است در سخندانی

ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد
لطایف حکمی با کتاب قرآنی

هزار سال بقا بخشدت مدایح من
چنین نفیس متاعی به چون تو ارزانی

سخن دراز کشیدم ولی امیدم هست
که ذیل عفو بدین ماجرا بپوشانی

همیشه تا به بهاران هوا به صفحه باغ
هزار نقش نگارد ز خط ریحانی

به باغ ملک ز شاخ امل به عمر دراز
شکفته باد گل دولتت به آسانی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قصیده شماره ۳

سپیده دم که صبا بوی لطف جان گیرد
چمن ز لطف هوا نکته برجنان گیرد

هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد
افق ز عکس شفق رنگ گلستان گیرد

نوای چنگ بدانسان زند صلای صبوح
که پیر صومعه راه در مغان گیرد

نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک
در او شرار چراغ سحرگهان گیرد

شه سپهر چو زرین سپر کشد در روی
به تیغ صبح و عمود افق جهان گیرد

به رغم زال سیه شاهباز زرین بال
در این مقرنس زنگاری آشیان گیرد

به بزمگاه چمن رو که خوش تماشایی است
چو لاله کاسه نسرین و ارغوان گیرد

چو شهسوار فلک بنگرد به جام صبوح
که چون به شعشعه مهر خاوران گیرد

محیط شمس کشد سوی خویش در خوشاب
که تا به قبضه شمشیر زرفشان گیرد

صبا نگر که دمادم چو رند شاهدباز
گهی لب گل و گه زلف ضیمران گیرد

ز اتحاد هیولا و اختلاف صور
خرد ز هر گل نو نقش صد بتان گیرد

من اندر آن که دم کیست این مبارک دم
که وقت صبح در این تیره خاکدان گیرد

چه حالت است که گل در سحر نماید روی
چه شعله است که در شمع آسمان گیرد

چرا به صد غم و حسرت سپهر دایره شکل
مرا چو نقطه پرگار در میان گیرد

ضمیر دل نگشایم به کس مرا آن به
که روزگار غیور است و ناگهان گیرد

چو شمع هر که به افشای راز شد مشغول
بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد

کجاست ساقی مه روی که من از سر مهر
چو چشم مست خودش ساغر گران گیرد

پیامی آورد از یار و در پی اش جامی
به شادی رخ آن یار مهربان گیرد

نوای مجلس ما چو برکشد مطرب
گهی عراق زند گاهی اصفهان گیرد

فرشته ای به حقیقت سروش عالم غیب
که روضه کرمش نکته بر جنان گیرد

سکندری که مقیم حریم او چون خضر
ز فیض خاک درش عمر جاودان گیرد

جمال چهره اسلام شیخ ابو اسحاق
که ملک در قدمش زیب بوستان گیرد

گهی که بر فلک سروری عروج کند
نخست پایه خود فرق فرقدان گیرد

چراغ دیده محمود آنکه دشمن را
ز برق تیغ وی آتش به دودمان گیرد

به اوج ماه رسد موج خون چو تیغ کشد
به تیر چرخ برد حمله چون کمان گیرد

عروس خاوری از شرم رأی انور او
به جای خود بود ار راه قیروان گیرد

ایا عظیم وقاری که هر که بنده توست
ز رفع قدر کمربند توأمان گیرد

رسد ز چرخ عطارد هزار تهنیتت
چو فکرتت صفت امر کن فکان گیرد

مدام در پی طعن است بر حسود و عدوت
سماک رامح از آن روز و شب سنان گیرد

فلک چو جلوه کنان بنگرد سمند تو را
کمینه پایگهش اوج کهکشان گیرد

ملالتی که کشیدی سعادتی دهدت
که مشتری نسق کار خود از آن گیرد

از امتحان تو ایام را غرض آن است
که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد
وگرنه پایه عزت از آن بلندتر است
که روزگار بر او حرف امتحان گیرد

مذاق جانش ز تلخی غم شود ایمن
کسی که شکر شکر تو در دهان گیرد

ز عمر برخورد آن کس که در جمیع صفات
نخست بنگرد آنگه طریق آن گیرد

چو جای جنگ نبیند به جام یازد دست
چو وقت کار بود تیغ جان ستان گیرد

ز لطف غیب به سختی رخ از امید متاب
که مغز نغز مقام اندر استخوان گیرد

شکر کمال حلاوت پس از ریاضت یافت
نخست در شکن تنگ از آن مکان گیرد

در آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست
چنان رسد که امان از میان کران گیرد

چه غم بود به همه حال کوه ثابت را
که موجهای چنان قلزم گران گیرد

اگرچه خصم تو گستاخ می رود حالی
تو شاد باش که گستاخی اش چنان گیرد

که هر چه در حق این خاندان دولت کرد
جزاش در زن و فرزند و خان و مان گیرد

زمان عمر تو پاینده باد کاین نعمت
عطیه ای است که در کار انس و جان گیرد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
فهرست برخی اشعار دیگر منتسب به حافظ -که در تصحیح قزوینی/غنی نیامده‌اند- در این صفحه جمع‌آوری شده است

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
شمارهٔ ۱

ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما

از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم
قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما

به دعا آمده‌ام هم به دعا دست بر آر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما

فلک آواره به هر سو کندم می‌دانی؟
رشک می‌آیدش از صحبت جان پرور ما

گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما

روز باشد که بیاید به سلامت بازم
ای خوش آن روز که آید به سلامی بر ما

به سرت گر همه آفاق به هم جمع شوند
نتوان برد هوای تو برون از سر ما

تا ز وصف رخ زیبای تو ما، دم زده‌ایم
ورق گل خجل است از ورق دفتر ما

هر که گوید که کجا رفت خدا را حافظ
گو به زاری سفری کرد و برفت از بر ما
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 54 از 56:  « پیشین  1  ...  53  54  55  56  پسین » 
شعر و ادبیات

Muhammad Hafiz Shirazi | دیوان حافظ


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA