انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 56 از 56:  « پیشین  1  2  3  ...  54  55  56

Muhammad Hafiz Shirazi | دیوان حافظ


زن

 
شمارهٔ ۱۲

دلا چندم بریزی خون ز دیده شرم دار آخر
تو نیز ای دیده خوابی کن مراد دل بر آر آخر

منم یا رب که جانان را ز ساعد بوسه می‌چینم
دعای صبحدم دیدی که چون آمد به کار آخر

مراد دنیی و عقبی به من بخشید روزی‌بخش
به گوشم قول جنگ اول به دستم زلف یار آخر

چو باد از خرمن دونان ربودن خوشه‌ای تا چند
ز همت توشه‌ای بردار و خود تخمی بکار آخر

نگارستان چین دانم نخواهد شد سرایت لیک
به نوک کلک رنگ‌آمیز نقشی می‌نگار آخر

دلا در ملک شبخیزی گر از اندوه نگریزی
دم صبحت بشارتها بیارد زآن دیار آخر

بتی چون ماه زانو زد میی چون لعل پیش آورد
تو گویی تائبم حافظ ز ساقی شرم دار آخر
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۳

صبا به مقدم گل راح روح بخشد باز
کجاست بلبل خوشگوی؟ گو برآر آواز!

چه حلقه‌ها که زدم بر در دل از سر سوز
به بوی روز وصال تو در شبان دراز

دلا! ز هجر مکن ناله، زان که در عالم
غم است و شادی و خار و گل و نشیب و فراز

شبی وصال سحرگه ز بخت خواسته‌ام
که با تو شرح سرانجام خود کنم آغاز

به هیچ در نروم بعد از این ز حضرت دوست
چو کعبه یافتم آیم ز بت‌پرستی باز

ز طرهٔ تو پریشانی دلم شد فاش
ز مشک نیست غریب آری ار بود غماز

هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود
نظر به روی کسی بر نمی‌کنی از ناز

امید قد تو می‌داشتم ز بخت بلند
نسیم زلف تو می‌خواستم ز عمر دراز

غبار خاطر ما چشم خصم کور کند
تو رخ به خاک نه ای حافظ و بر آر نماز
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۴

جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس
بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس

ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس

خواهی که روشنت شود احوال سوز ما
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس

من ذوق سوز عشق تو دانم نه مدعی
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس

هیچ آگهی ز عالم درویشیش نبود
آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس

از دلق‌پوش صومعه نقد طلب مجوی
یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس

در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس

ما قصهٔ سکندر و دارا نخوانده‌ایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس

حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۵

به جد و جهد چو کاری نمی رود از پیش
به کردگار رها کرده به مصالح خویش

به پادشاهی عالم فرو نیارد سر
اگر ز سر قناعت خبر شود درویش

بنوش باده که قسام صنع قسمت کرد
در آفرینش از انواع نوشدارو نیش

ز سنگ تفرقه خواهی که منحنی نشوی
مشو بسان ترازو تو در پی کم و بیش

ریا حلال شمارند و جام باده حرام
زهی طریقت و ملت زهی شریعت و کیش

ریای زاهد سالوس جان من فرسود
قدح بیار و بنه مرهمی بر این دل ریش

به دلربائی اگر خود سر آمدی چه عجب
که نور حسن تو بود از اساس عالم پیش

دهان نیک تو دلخواه جان حافظ شد
به جان بود خطرم زین دل محال اندیش
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۶

رهروان را عشق بس باشد دلیل
آب چشم اندر رهش کردم سبیل

موج اشک ما کی آرد در حساب
آن که کشتی راند بر خون قتیل

بی می و مطرب به فردوسم مخوان
راحتی فی الراح لا فی السلسبیل

اختیاری نیست بدنامی من
ضلنی فی العشق من یهدی السبیل

آتش روی بتان در خود مزن
ور نه در آتش گذر کن چون خلیل

یا بنه بر خود که مقصد گم کنی
یا منه پای اندرین ره بی‌دلیل

با رسوم پیلبانان یاد گیر
یا مده هندوستان با یاد پیل

یا مکش بر چهره نیل عاشقی
یا فرو بر جامهٔ تقوی به نیل

حافظا گر معنیی داری بیار
ورنه دعوی نیست غیر از قال و قیل
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۷

روز عید است و من امروز در آن تدبیرم
که دهم حاصل سی‌روزه و ساغر گیرم

چند روزیست که دورم ز رخ ساقی و جام
بس خجالت که به روی آمد ازین تقصیرم

من به خلوت ننشینم پس از این، ور به مثل
زاهد صومعه بر پای نهد زنجیرم

پند پیرانه دهد واعظ شهرم لیکن
من نه آنم که دگر پند کسی بپذیرم

آن که بر خاک در میکده جان داد کجاست
تا نهم در قدم او سر و پیشش میرم

می به زیر کش و سجادهٔ تقوی بر دوش
آه اگر خلق شوند آگه از این تزویرم

خلق گویند که حافظ سخن پیر نیوش
سالخورده میی امروز به از صد پیرم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۸


ای در چمن خوبی رویت چو گل خودرو
چین شکن زلفت چون نافهٔ چین خوش بو

ماه است رخت یا روز؟ مشک است خطت یا شب؟
سیم است برت یا عاج؟ سنگ است دلت یا رو؟

لعلت به در دندان بشکست لب پسته
زلفت به خم چوگان بربود دلم چون گو

آن رایحهٔ زلف است یا لخلخهٔ عنبر؟
یا غالیه می‌ساید در باغچه حسن او؟

گفتی سخن خود رابا یار بباید گفت
ای کاش توانستی گفتن سخنی با او

بدگوی تو آن باشد کز یار کند منعت
گر یار نکو باشد مشنو سخن بدگو

با ما به این می‌باش تا راز نگردد فاش
نبود بد اگر باشی با دلشدگان نیکو

استاد سخن سعدیست پیش همه کس اما
دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۹

ای از فروغ رویت روشن چراغ دیده
خوش‌تر ز چشم مستت چشم جهان ندیده

همچون تو نازنینی سر تا قدم لطافت
گیتی نشان نداده ایزد نیافریده

هر زاهدی که دیده یاقوت جان فزایش
سجاده ترک کرده پیمانه در کشیده

بر چهره بخت نیکت تعویذ چشم زخم است
هر دم و ان یکادی ز اخلاص بردمیده

بر قصد خون عشاق ابرو و چشم شوخش
گاه این کمین گشاده گاه آن کمان کشیده

تا کی کبوتر دل باشد چو مرغ بسمل
از زخم ناوک تو در خاک و خون تپیده

از سوز سینه هر دم دودم به سر درآید
چون عود چند باشم در آتش رمیده

گر زآنک رام گردد بخت رمیده با من
هم زان دهن برآرم کام دل رمیده

میلی اگر ندارد با عارض تو ابرو
پیوسته از چه باشد چون قد من خمیده

گر بر لبم نهی لب یابم حیات باقی
آن دم که جان شیرین باشد به لب رسیده

تا کی فرو گذاری چون زلف خود دلم را
سرگشته و پریشان ای نور هر دودیده

در پای خار هجران افتاده در کشاکش
وز گلبن وصالت هرگز گلی نچیده

گر دست من نگیری با خواجه بازگویم
کز عاشقان بیدل دل می برد دو دیده

ما را بضاعت این است گر در مذاقت افتد
درهای شعر حافظ بنویس بر جریده
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۰

من دوش پنهان می‌شدم تا قصر جانان سنگنک
نرمک نهادم پای را رفتم به ایوان سنگنک

دیدم نگار نازنین بر تخت زر در خواب خوش
من از نهیب بیم او چون بید لرزان سنگنک

کردم دو انگشتان دراز آهستهک آهستهک
برداشتم برقع به ناز از ماه تابان سنگنک

یک نیمه نرگس باز کرد از خواب جنبانید سر
شد بر رخ همچون مهش زلف پریشان سنگنک

گفتا به من ای باهنر گفتم منم مسکین تو
تا گر کسی یابد خبر ای راحت جان سنگنک

باری به کام خویشتن آوردمش در بر دمی
بانگ نوا زد آن زمان مرغ سحرخوان سنگنک

گفتا که حافظ خیز و رو صبح است بر ایوان شاه
بر شاه خوان این قصه را از خلق پنهان سنگنک
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۱

مطرب خوش نوا بگو تازه به تازه نو به نو
باده دلگشا بجو تازه به تازه نو به نو

با صنمی چو لعبتی خوش بنشین به خلوتی
بوسه ستان به آرزو تازه به تازه نو به نو

بر ز حیات کی خوری گر نه مدام می خوری
باده بخور به یاد او تازه به تازه نو به نو

شاهد دلربای من می کند از برای من
نقش و نگار و رنگ و بو تازه به تازه نو به نو

باد صبا چو بگذری بر سر کوی آن پری
قصه حافظش بگو تازه به تازه نو به نو
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 56 از 56:  « پیشین  1  2  3  ...  54  55  56 
شعر و ادبیات

Muhammad Hafiz Shirazi | دیوان حافظ


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA