انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 10 از 270:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

خاصیت عشقت که برون از دو جهان است
آن است که هرچیز که گویند نه آن است

برتر ز صفات خرد و دانش و عقل است
بیرون ز ضمیر دل و اندیشهٔ جان است

بینندهٔ انوار تو بس دوخته چشم است
گویندهٔ اسرار تو بس گنگ زبان است

از وصف تو هر شرح که دادند محال است
وز عشق تو هر سود که کردند زیان است

در پردهٔ پندار چو بازی و خیال است
جز عشق تو هر چیز که در هر دو جهان است

گر عقل نشان است ز خورشید جمالت
یک ذره ز خورشید، فلک مژده‌رسان است

یک ذرهٔ حیران شده را عقل چو داند
کز جملهٔ خورشید فلک چند نشان است

چو عقل یقین است که در عشق عقیله است
بی شک به تو دانست تو را هر که بدان است

در راه تو هرکس به گمانی قدمی زد
وین شیوه کمانی نه به بازوی گمان است

چه سود که نقاش کشد صورت سیمرغ
چون در نفس باز پس انگشت گزان است

گرچه بود آن صورت سیمرغ ولیکن
چون جوهر سیمرغ به عینه نه همان است

فی‌الجمله چه زارم، چکنم، قصه چه گویم
کان اصل که جان است هم از خویش نهان است

عطار که پی برد بسی دانش و بینش
اندر پی آن است که بالای عیان است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

هر شور وشری که در جهان است
زان غمزهٔ مست دلستان است

گفتم لب اوست جان، خرد گفت
جان چیست مگو چه جای جان است

وصفش چه کنی که هرچه گویی
گویند مگو که بیش از آن است

غمهاش به جان اگر فروشند
می‌خر که هنوز رایگان است

در عشق فنا و محو و مستی
سرمایهٔ عمر جاودان است

در عشق چو یار بی نشان شو
کان یار لطیف بی‌نشان است

تو آینهٔ جمال اویی
و آیینهٔ تو همه جهان است

ای ساقی بزم ما سبک‌خیز
می‌ده که سرم ز می گران است

در جام جهان نمای ما ریز
آن باده که کیمیای جان است

ای مطرب ساده ساز بنواز
کامشب شب بزم عاشقان است

از رفته و نامده چه گویم
چون حاصل عمرم این زمان است

ما را سر بودن جهان نیست
ما را سر یار مهربان است

این کار نه کار توست خاموش
کین راه به پای رهروان است

کاری است بزرگ راه عطار
وین کار نه بر سر زبان است
من هم خدایی دارم
     
  
مرد

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است
در چشم دل نیاید چیزی که مغز جان است

در عشق درد خود را هرگز کران نبینی
زیرا که عشق جانان دریای بی‌کران است

تا چند جویی آخر از جان نشان جانان
در باز جان و دل را کین راه بی نشان است

تا کی ز هستی تو کز هستی تو باقی
گر نیست بیش مویی صد کوه در میان است

هر جان که در ره آمد لاف یقین بسی زد
لیکن نصیب جان زان پندار یا گمان است

اندیشه کن تو با خود تا در دو کون هرگز
یک قطره آب تیره دریا کجا بدان است

رند شراب خواره، چون مست مست گردد
گوید که هر دو عالم در حکم من روان است

لیکن چو باهش آید در خود کند نگاهی
حالی خجل بماند داند که نه چنان است

عطار مست عشقی از عشق چند لافی
گر طالبی فنا شو مطلوب بس عیان است
     
  
مرد

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

عشق تو قلاوز جهان است
سودای تو رهنمای جان است

وصل تو خلاصهٔ وجود است
درد تو دریچهٔ عیان است

هاروت تو چاره ساز سحر است
یاقوت تو مایه‌بخش جان است

کس را ز دهان تو سخن نیست
زان روی که نقطه گمان است

تا بر دهنت نهاده‌ام دل
این تنگ‌دلی من از آن است

لعلت شکری است تنگ بر تنگ
یعنی دل من بر آن دهان است

کس بر کمرت میان ندیدست
گرچه کمر تو را میان است

تا ابروی چون کمانت دیدم
صد گونه ز هم از آن کمان است

چون ابروی توست چون کمانی
چندین ز هم از چه در زبان است

دندان تو مغز پستهٔ توست
مغزی دیدی که استخوان است

گفتی که دلت بسوز در عشق
یعنی که سپند عاشقان است

از دست تو دل چگونه سوزم
چون پای غم تو در میان است

یک ذره غم تو خوشتر آید
از هر شادی که در جهان است

آن درد که در دل من از توست
هر وصف که گویمش نه آن است

در روی من شکسته دل خند
گر موجب خنده زعفران است

در کار عقوبت تو عطار
چون ممتحنی در امتحان است
     
  
مرد

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

تا عشق تودر میان جان است
جان بر همه چیز کامران است

یارب چه کسی که در دو عالم
کس قیمت عشق تو ندانست

عشقت به همه جهان دریغ است
زان است که از جهان نهان است

اندوه تو کوه بی‌قرار است
سودای تو بحر بی کران است

شادی دل کسی که دایم
با درد غم تو شادمان است

با تو نفسی نشسته بودم
دیری است کم آرزوی آن است

گر دست دهد دمی وصالت
پیش از اجل آرزوی آن است

جانا چو تو از جهان فزونی
خود جان ز چه بستهٔ جهان است

بی صبر و قرار جان عطار
بر بوی وصال جاودان است
     
  
مرد

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

جهانی جان چو پروانه از آن است
که آن ترسا بچه شمع جهان است

به ترسایی درافتادم که پیوست
مرا زنار زلفش بر میان است

درآمد دوش آن ترسا بچه مست
مرا گفتا که دین من عیان است

درین دین گر بقا خواهی فنا شو
که گر سودی کنی آنجا زیان است

بدو گفتم نشانی ده ازین راه
مرا گفتا که این ره بی نشان است

ز پیدایی هویدا در هویداست
ز پنهانی نهان اندر نهان است

فنا اندر فنای است و عجب این
که اندر وی بقای جاودان است

چو پیدا و نهان دانستی این راه
یقین می‌دان که نه این و نه آن است

به دین ما درآ گر مرد کفری
که عاشق غیر این دین کفر دان است

یقین می‌دان که کفر عاشقی را
بنا بر کافری جاودان است

اگر داری سر این پای در نه
به ترک جان بگو چه جای جان است

وگرنه با سلامت رو که با تو
سخن گفتن ز دلق و طیلسان است

برو عطار و تن زن زانکه این شرح
نه کار توست کار رهبران است
     
  
مرد

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

همه عالم خروش و جوش از آن است
که معشوقی چنین پیدا، نهان است

ز هر یک ذره خورشیدی مهیاست
ز هر یک قطره‌ای بحری روان است

اگر یک ذره را دل برشکافی
ببینی تا که اندر وی چه جان است

از آن اجسام پیوسته است درهم
که هر ذره به دیگر مهربان است

نه توحید است اینجا و نه تشبیه
نه کفر است و نه دین نه هر دوان است

اگر جمله بدانی هیچ دانی
که این جمله نشان از بی نشان است

دلی را کش از آنجا نیست قوتی
میان اهل دل دستار خوان است

دل عطار تا شد غرق این راه
همه پنهانیش عین عیان است
     
  
مرد

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

رهی کان ره نهان اندر نهان است
چو پیدا شد عیان اندر عیان است

چه می‌گویم چه پیدا و چه پنهان
که این بالای پیدا و نهان است

چه می‌گویم چه بالا و چه پستی
که این بیرون ازین است و از آن است

چه می‌گویم چه بیرون چه درون است
که بیرون و درون گفت زبان است

چگویم آنچه هرگز کس نگفته است
چه دانم آنکه هرگز کس ندانست

گمانی چون برم چون کس نبرده است
نشانی چون دهم چون بی‌نشان است

مکن روباه بازی شیر مردا
خموشی پیشه کن کین ره عیان است

برو از پوست بیرون آی کین کار
نه کار توست کار مغز جان است

برو عطار و ترک این سخن گیر
که این را مستمع در لامکان است
     
  
مرد

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

چون دلبر من سبز خط و پسته دهان است
دل بر خط حکمش چو قلم بسته میان است

سرسبزی خطش همه سرسبزی خلق است
شور لب لعلش همه شیرینی جان است

نقاش که بنگاشت رخ او به تعجب
از غایت حسن رخش انگشت گزان است

جانا نبرم جان ز تو زیرا که تو ترکی
وابروی تو در تیز زدن سخت کمان است

از غالیه دانت شکری نیست امیدم
کان خال سیه مشرف آن غالیه دان است

از بس دل پرتاب که زلف تو ربوده است
زلف تو چنین تافته پیوسته از آن است

قربان کندم چشم تو از تیر که پیوست
خون ریختن و تیر از آن کیش روان است

خورشید که رویش به جهان پشت سپاه است
بر پشتی روی تو دل افروز جهان است

تا روی دلفروز تو عطار بدیده است
حقا که چنان کش دل و جان خواست چنان است
     
  
مرد

 
(`'·.¸ (`'·.¸*¤* ¸.·'´)¸.·')

کم شدن در کم شدن دین من است
نیستی در هستی آیین من است

حال من خود در نمی‌آید به نطق
شرح حالم اشک خونین من است

کار من با خلق آمد پشت و روی
کافرین خلق نفرین من است

تا پیاده می‌روم در کوی دوست
سبز خنگ چرخ در زین من است

از درش گردی که آرد باد صبح
سرمهٔ چشم جهان‌بین من است

چون به یک دم صد جهان از پس کنم
بنگرم گام نخستین من است

من چرا گرد جهان گردم چو دوست
در میان جان شیرین من است

ماه‌رویا عشق تو گر کافری است
این چنین صد کافری دین من است

گر بسوزم زآتش عشقت رواست
کآتش عشق تو تسکین من است

تا دل عطار خونین شد ز عشق
خاک بستر خشت بالین من است
     
  
صفحه  صفحه 10 از 270:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA