انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 100 از 270:  « پیشین  1  ...  99  100  101  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
☽★ حکایت چاکری که از دست شاه میوهٔ تلخی را با رغبت خورد ★☾

پادشاهی بود نیکو شیوه‌ای
چاکری را داد روزی میوه‌ای

میوهٔ او خوش همی‌خورد آن غلام
گفتیی خوشتر نخورد او زان طعام

از خوشی کان چاکرش می‌خورد آن
پادشا را آرزو می‌کرد آن

گفت یک نیمه بمن ده‌ای غلام
زانک بس خوش می‌خوری این خوش طعام

داد شه را میوه و شه چون چشید
تلخ بود،ابرو از آن درهم کشید

گفت هرگز ای غلام این خود که کرد
وین چنین تلخی چنان شیرین که کرد

آن رهی با شاه گفت ای شهریار
چون ز دستت تحفه دیدم صد هزار

گر ز دستت تلخ آمد میوه‌ای
بازدادن را ندانم شیوه‌ای

چون ز دستت هر دمم گنجی رسد
کی به یک تلخی مرا رنجی رسد

چون شدم در زیر محنت پست تو
کی مرا تلخی کند از دست تو

گر ترا در راه او رنجست بس
تو یقین می‌دان کن آن گنج است بس

کار او بس پشت و روی افتاده است
چون کنی تو، چون چنین بنهاده است

پختگان چون سر به راه آورده‌اند
لقمهٔ بی خون دل کی خورده‌اند

تا که بر نان و نمک بنشسته‌اند
بی‌جگر نان تهی نشکسته‌اند
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گفتار مردی صوفی از روزگار خود ★☾

صوفیی را گفت مردی نامدار
کای اخی چون می‌گذاری روزگار

گفت من در گلخنی‌ام مانده
خشک لب ، تر دامنی‌ام مانده

گردهٔ نشکستم اندر گلخنم
تا که نشکستند آنجا گردنم

گر تو در عالم خوشی جویی دمی
خفتهٔ یا باز می‌گویی همی

گر خوشی جویی، در آن کن احتیاط
تا رسی مردانه زان سوی صراط

خوش دلی در کوی عالم روی نیست
زانک رسم خوش دلی یک موی نیست

نفس هست اینجا که چون آتش بود
در زمانه کو دلی تا خوش بود

گر چو پرگاری بگردی در جهان
دل خوشی یک نقطه کس ندهدنشان
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت پیرزنی که از شیخ مهنه دعای خوشدلی خواست ★☾

گفت شیخ مهنه را آن پیرزن
دلخوشی را هین دعایی ده به من

می‌کشیدم بی‌مرادی پیش ازین
می‌نیارم تاب اکنون بیش ازین

گر دعای خوش دلی آموزیم
بی‌شک آن وردی بود هر روزیم

شیخ گفتش مدتی شد روزگار
تا گرفتم من پس زانو حصار

اینچ می‌خواهی، بسی بشتافتم
ذره‌ای نه دیدم و نه یافتم

تا دوا ناید پدید این درد را
خوش دلی کی روی باشد مرد را
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گفتار جنید دربارهٔ خوشدلی ★☾

سایلی بنشست در پیش جنید
گفت ای صید خدا، بی هیچ قید

خوش دلی مرد کی حاصل بود
گفت آن ساعت که او در دل بود

تا که ندهد دست وصل پادشاه
پای مرد تست ناکامی راه

ذره را سرگشتگی بینم صواب
زانک او را نیست تاب آفتاب

ذره گر صد بار غرق خون شود
کی از آن سرگشتگی بیرون شود

ذره تا ذره بود ذره بود
هرک گوید نیست، او غره بود

گر بگردانند او را آن نه اوست
ذره است و چشمهٔ رخشان نه اوست

هرک او از ذره برخیزد نخست
اصل او هم ذره‌ای باشد درست

گر به کل گم گشت در خورشید او
هم بود یک ذره تا جاوید او

ذره گر بس نیک و گر بس بد بود
گرچه عمری تگ زند در خود بود

می‌روی ای ذره چون مستی خراب
تا تو در گشتی شوی با آفتاب

صبر دارم، ای چو ذره بی‌قرار
تا تو عجز خودببینی آشکار
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت خفاشی که به طلب خورشید پرواز می‌کرد ★☾

یک شبی خفاش گفت از هیچ باب
یک دمم چون نیست چشم آفتاب

می‌شوم عمری به صد بیچارگی
تا بباشم گم درو یک بارگی

چشم بسته می‌روم در سال و ماه
عاقبت آخر رسم آن جایگاه

تیز چشمی گفت ای مغرور مست
ره ترا تا او هزاران سال هست

بر چو تو سرگشته این ره کی رسد
مور در چه مانده بر مه کی رسد

گفت باکی نیست، می‌خواهم پرید
تا ازین کارم چه نقش آید پدید

سالها می‌رفت مست و بی خبر
تا نه قوت ماندش نه بال و پر

عاقبت جان سوخته، تن در گداز
بی‌پرو بی‌بال، عاجز مانده باز

چون نمی‌آمد ز خورشیدش خبر
گفت از خورشید بگذشتم مگر

عاقلی گفتش که تو بس خفته‌ای
ره نمی بینی که گامی رفته‌ای

وانگهی گویی کزو بگذشته‌ام
زان چنان بی‌بال و پر سرگشته‌ام

زین سخن خفاش بس ناچیز شد
آنچ ازو آن مانده بود، آن نیز شد

از سر عجزی بسوی آفتاب
کرد حالی از زفان جان خطاب

گفت مرغی یافتی بس دیده ور
پاره‌ای به دورتر بر شو دگر

دیگری پرسید ازو کای رهنمای
چون بود گر امر می‌آرم بجای

من ندارم با قبول و رد کار
می‌کنم فرمان او را انتظار

هرچ فرماید به جان فرمان کنم
گر ز فرمان سرکشم تاوان کنم

گفت نیکو کردی ای مرغ این سؤال
مرد را زین بیشتر نبود کمال

هرک فرمان کرد، از خذلان برست
از همه دشواریی آسان برست

طاعتی بر امر در یک ساعتت
بهتر از بی‌امر عمری طاعتت

هرک بی‌فرمان کشد سختی بسی
سگ بود در کوی این کس نه کسی

سگ بسی سختی کشید و زان چه سود
جز زیان نبود چو بر فرمان نبود

وانک بر فرمان کشد سختی دمی
از ثوابش پر برآید عالمی

کار فرمان راست در فرمان گریز
بندهٔ تو، در تصرف برمخیز
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت خسروی که به استقبالش شهر را آراسته بودند و او فقط به آرایش زندانیان توجه کرد ★☾

خسروی می‌شد به شهر خویش باز
خلق شهر آرای می‌کردند ساز

هر کسی چیزی کز آن خویش داشت
بهر آرایش همه در پیش داشت

اهل زندان را نبود از جزو و کل
هیچ چیزی نیز الا بند و غل

هم سری چندی بریده داشتند
هم جگرهای دریده داشتند

دست و پایی نیز چند انداختند
زین همه آرایشی برساختند

چون به شهر خود درآمد شهریار
دید شهر از زیب و زینت آشکار

چون رسید آنجا که زندان بود، شاه
شد ز اسب خود پیاده زود شاه

اهل زندان را چو برخود بارداد
وعده کرد و سیم و زر بسیار داد

هم نشینی بود شه را رازجوی
گفت شاها سر این با من بگوی

صد هزار آرایش افزون دیده‌ای
شهر در دیبا و اکسون دیده‌ای

زر و گوهر در زمین می‌ریختند
مشک و عنبر در هوا می‌بیختند

آن همه دیدی و کردی احتراز
ننگرستی سوی آن یک چیز باز

بر در زندان چرابودت قرار
تا سربریده بینی اینت کار

نیست اینجا هیچ چیزی دل گشای
جز سربریده و جز دست و پای

خونیانند این همه بریده دست
در بر ایشان چرا باید نشست

شاه گفت آرایش آن دیگران
هست چون بازیچهٔ بازیگران

هر کسی در شیوه و در شان خویش
عرضه می‌کردند بر تو آن خویش

جملهٔ آن قوم تاوان کرده‌اند
کارم اینجا اهل زندان کرده‌اند

گر نکردی امر من اینجا گذر
کی جدا بودی سر از تن، تن ز سر

حکم خود اینجا روان می‌یافتم
لاجرم اینجا عنان برتافتم

آن همه در ناز خود گم بوده‌اند
در غرور خود فرو آسوده‌اند

اهل زندانند سرگردان شده
زیر حکم و قهر من حیران شده

گاه دست و گاه سر درباخته
گاه خشک و گاه‌تر درباخته

منتظر بنشسته، نه کار و نه بار
تاروند از چاه و زندان سوی دار

لاجرم گلشن شد این زندان مرا
گه من ایشان را و گه ایشان مرا

کار ره بینان بفرمان رفتن است
لاجرم شه را به زندان رفتن است
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت خواجه‌ای که بایزید و ترمذی را در خواب دید ★☾

خواجه‌ای کز تخمهٔ اکاف بود
قطب عالم بود و پاک اوصاف بود

گفت شب در خواب دیدم ناگهی
بایزید و ترمدی را در رهی

هر دو دادندم به سبقت سروری
پیش ایشان هر دو، کردم رهبری

بعد از آن تعبیر آن کردم تمام
کز چه کردند آن دو شیخم احترام

بود تعبیر این که در وقت سحر
بی‌خودم آهی برآمد از جگر

آه من می‌رفت تا راهم گشاد
حلقه می‌زد تا که درگاهم گشاد

چون پدید آمد مرا آن فتح باب
بی زفان کردند سوی من خطاب

کان همه پیران و آن چندان مرید
خواستند از ما برون از بایزید

بایزید از جمله مرد مرد خاست
زانک ما را خواست هیچ از ما نخواست

گفت چون بشنودم آن شب این خطاب
گفتم این و آن مرا نبود صواب

من ز تو چون خواهم و درد تو نه
یا ترا چون خواهم و مرد تو نه

آنچ فرمایی مرا آنست خواست
کار من بر وفق فرمانست راست

نه کژی نه راستی باشد مرا
من کیم تا خواستی باشد مرا

آنچ فرمایی مرا آن بس بود
بنده‌ای را رفتن به فرمان بس بود

این سخن آن هر دو شیخ محترم
سبقتم دادند برخود لاجرم

بنده چون پیوسته بر فرمان رود
با خداوندش سخن در جان رود

بنده نبود آنک از روی گزاف
می‌زند از بندگی پیوسته لاف

بنده وقت امتحان آید پدید
امتحان کن تا نشان آید پدید
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گفتار شیخ خرقان در دم آخر ★☾

دردم آخر که جان آمد به لب
شیخ خرقان این چنین گفت ای عجب

کاشکی بشکافتندی جان من
باز کردندی دل بریان من

پس به عالمیان نمودندی دلم
شرح دادندی که درچه مشکلم

تا بدانندی که با دانای راز
بت پرستی راست ناید، کژ مباز

بندگی این باشد و دیگر هوس
بندگی افکندگیست ای هیچ کس

نه خدایی می‌کنی نه بندگی
کی ترا ممکن شود افکندگی

هم بیفکن خویش و هم بنده بباش
بنده و افکنده شو ، زنده بباش

چون شدی بنده به حرمت باش نیز
در ره حرمت بهمت باش نیز

گر درآید بنده بی حرمت به راه
زود راند از بساطش پادشاه

شد حرم بر مرد بی‌حرمت حرام
گر به حرمت باشی این نعمت تمام
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت بنده‌ای که با خلعت شاه گرد راه از خود پاک کرد و بردارش کردند ★☾

بنده‌ای را خلعتی بخشید شاه
بنده با خلعت برون آمد به راه

گرد ره بر روی او بنشسته بود
باستین خلعت آن بسترد زود

منکری با شاه گفت ای پادشاه
پاک کرد از خلعت تو گرد راه

شه بر آن بی‌حرمتی انکارکرد
حالی آن سرگشته را بر دار کرد

تا بدانی آنک بی‌حرمت بود
بر بساط شاه بی‌قیمت بود

دیگری گفتش که در راه خدای
پاک بازی چون بود ای پاک رای

هست مشغولی دل بر من حرام
هرچ دارم می‌فشانم بر دوام

هرچ در دست آیدم گم گرددم
زانک در دست آن چو کژدم گرددم

من ندارم خویش را در بند هیچ
برفشانم جمله چند از بند هیچ

پاک بازی می‌کنم در کوی او
بوک در پاکی ببینم روی او

گفت این ره نه ره هر کس بود
پاک بازی زاد این راه بس بود

هرک او در باخت هر چش بود پاک
رفت در پاکی فروآسود پاک

دوخته بر در، دریده بر مدوز
هرچ داری تا سر مویی بسوز

چون بسوزی کل به آهی آتشین
جمع کن خاکسترش در وی نشین

چون چنین کردی برستی از همه
ورنه خون خور تا که هستی از همه

تا نبری خود ز یک یک چیز تو
کی نهی گامی در این دهلیز تو

چون درین زندان بسی نتوان نشست
خویشتن را بازکش از هرچ هست

زانک وقت مرگ یک یک چیز تو
کی ندارد دست از تیریز تو

دستها اول ز خود کوتاه کن
بعد از آن آنگاه عزم راه کن

تا در اول پاک بازی نبودت
این سفر کردن نمازی نبودت
SH.M
     
  
زن

 
☽★ دو چیزی که پیر ترکستان دوست میداشت ★☾

داد از خود پیرتر کستان خبر
گفت من دو چیزدارم دوست تر

آن یکی اسبست ابلق گام زن
وین دگر یک نیست جز فرزند من

گر خبر یابم به مرگ این پسر
اسب می‌بخشم به شکر این خبر

زانک می‌بینم که هستند این دو چیز
چون دو بت در دیدهٔ جان عزیز

تا نسوزی و نسازی همچو شمع
دم مزن از پاک بازی پیش جمع

هرک او در پاک بازی دم زند
کار خود تا بنگرد بر هم زند

پاک بازی کو به شهوت نان خورد
هم در آن ساعت قفای آن خورد
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 100 از 270:  « پیشین  1  ...  99  100  101  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA