انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 101 از 270:  « پیشین  1  ...  100  101  102  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
☽★ حکایت بادنجان خوردن شیخ خرقانی ★☾

شیخ خرقانی که عرش ایوانش بود
روزگاری شوق بادنجانش بود

مادرش از خشم شیخ آورد شور
تا بدادش نیم بادنجان به زور

چون بخورد آن نیم بادنجان که بود
سر ز فرزندش جدا کردند زود

چون درآمد شب، سر آن پاک‌زاد
مدبری در آستان او نهاد

شیخ گفتا، نه من آشفته کار
گفته‌ام پیش شما باری هزار

کین گدا گر هیچ بادنجان خورد
تا بجنبد ضربتی بر جان خورد

هر زمانم چون بسوزد جان چنین
نیست با او کار من آسان چنین

هرکرا او در کشد در کار خویش
دم نیارد زد دمی بی‌یار خویش

سخت کارست این که ما را اوفتاد
برتراز جنگ و مدارا اوفتاد

هیچ دانی را نه دانش نه قرار
با همه دانی بیفتادست کار

هر زمانی میهمانی در رسد
کاروانی امتحانی در رسد

گرچه صد غم هست بر جان عزیز
نیز می‌آید چو خواهد بود نیز

هرکه از کتم عدم شد آشکار
سر به سر را خون نخواهد ریخت زار

صد هزاران عاشق سر تیز او
جان کنند ایثار یک خون ریز او

جملهٔ جانها از آن آید به کار
تا بریزد خون جانها زار زار
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت ذالنون که چهل مرقع پوش را که جان داده بودند دید ★☾

گفت ذو النون می‌شدم در بادیه
بر توکل، بی‌عصا و زاویه

چل مرقع پوش را دیدم به راه
جان بداده جمله بر یک جایگاه

شورشی در عقل بیهوشم فتاد
آتشی در جان پر جوشم فتاد

گفتم آخر این چه کارست ای خدای
سروران را چند اندازی ز پای

هاتفی گفتا کزین کار آگهیم
خود کشیم و خود دیتشان می‌دهیم

گفت آخر چند خواهی کشت زار
گفت تا دارم دیت اینست کار

در خزانه تادیت می‌ماندم
می‌کشم تا تعزیت می‌ماندم

بکشمش وانگه به خونش درکشم
گرد عالم سرنگونش درکشم

بعد از آن چون مح وشد اجزای او
پای و سر گم شد ز سر تا پای او

عرضه دارم آفتاب طلعتش
وز جمال خویش سازم خلعتش

خون او گلگونهٔ رویش کنم
معتکف بر خاک این کویش کنم

سایه در گردانمش در کوی خویش
پس برآرم آفتاب روی خویش

چون برآمد آفتاب روی من
کی بماند سایه‌ای در کوی من

سایه چون ناچیز شد در آفتاب
نیز چه والله اعلم با الصواب

هرکه دروی محو شد، از خود برست
زانک نتوان بود جز با او به دست

محو شد و از محو چندینی مگوی
صرف می‌کن جان و چندینی مگوی

می‌ندانم دولتی زین بیش من
مرد را گو گم شود از خویشتن
SH.M
     
  
زن

 
☽★ دولتی که سحرهٔ فرعون یافتند ★☾

می‌ندانم هیچ‌کس در کون یافت
دولتی کان سحرهٔ فرعون یافت

آن چه دولت بود کایشان یافتند
آن زمان کان قوم ایمان یافتند

جان جداکردند ازیشان آن نفس
هرگز این دولت نبیند هیچ کس

یک قدم در دین نهادند آن زمان
پس دگر بیرون نهادند از جهان

کس ازین آمد شدی بهتر ندید
هیچ شاخی زین نکوتر بر ندید

دیگری گفتش که ای صاحب نظر
هست همت را درین معنی خبر

گرچه هستم من به صورت بس ضعیف
در حقیقت همتی دارم شریف

گر ز طاعت نیست بسیاری مرا
هست عالی همتی باری مرا

گفت مغناطیس عشاق الست
همت عالیست کشف و هرچ هست

هر که را شد همت عالی پدید
هر چه جست، آن چیز حالی شد پدید

هرک را یک ذره همت داد دست
کرد او خورشید را زان ذره پست

نطفهٔ ملک جهانها همت است
پر و بال مرغ جانها همت است
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت پیرزنی که به ده کلاوه ریسمان خریدار یوسف شد ★☾

گفت یوسف را چو می‌بفروختند
مصریان از شوق او می‌سوختند

چون خریداران بسی برخاستند
پنج ره هم سنگ مشکش خواستند

زان زنی پیری به خون آغشته بود
ریسمانی چند در هم رشته بود

در میان جمع آمد در خروش
گفت ای دلال کنعانی فروش

ز آرزوی این پسر سر گشته‌ام
ده کلاوه ریسمانش رشته‌ام

این زمن بستان و با من بیع کن
دست در دست منش نه بی سخن

خنده آمد مرد را، گفت ای سلیم
نیست درخورد تو این در یتیم

هست صد گنجش بها در انجمن
مه تو و مه ریسمانت ای پیرزن

پیرزن گفتا که دانستم یقین
کین پسر را کس بنفروشد بدین

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست
گوید این زن از خریداران اوست

هر دلی کو همت عالی نیافت
ملکت بی‌منتها حالی نیافت

آن ز همت بود کان شاه بلند
آتشی در پادشاهی او فکند

خسروی را چون بسی خسران بدید
صد هزاران ملک صدچندان بدید

چون بپا کی همتش در کار شد
زین همه ملک نجس بیزارشد

چشم همت چون شود خورشید بین
کی شود با ذره هرگز هم نشین
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گفتگوی مردی درویش با ابراهیم ادهم دربارهٔ فقر ★☾

آن یکی دانم ز بی‌خویشی خویش
ناله می‌کردی ز درویشی خویش

گفتش ابرهیم ادهم ای پسر
فقر تو ارزان خریدستی مگر

مرد گفتش کاین سخن ناید به کار
کس خرد درویشی آنگه شرم‌دار

گفت من باری به جان بگزیده‌ام
پس به ملک عالمش بخریده‌ام

می‌خرم یک دم به صد عالم هنوز
زانک به می‌ارزدم هر دم هنوز

چون به ارزم یافتم من این متاع
پادشاهی را به کل کردم وداع

لاجرم من قدر می‌دانم، تو نه
شکر آن برخویش می‌خوانم، تو نه

اهل همت جان و دل درباختند
سالها با سوختن در ساختند

مرغ همتشان به حضرت شد قرین
هم ز دنیا در گذشت و هم ز دین

گر تو مرد این چنین همت نه‌ای
دور شو کاهل، ولی نعمت نه‌ای
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گفتگوی شیخ غوری با سنجر ★☾

شیخ غوری، آن به کلی گشته کل
رفت با دیوانگان در زیر پل

از قضا می‌رفت سنجر با شکوه
گفت زیر پل چه قومند این گروه

شیخ گفتش بی سر و بی پا همه
از دو بیرون نیست جان ما همه

گر تو ما را دوست داری بر دوام
زود از دنیا برآریمت مدام

ور تو ما را دشمنی نه دوست دار
زود از دینت برآریم اینت کار

دوستی و دشمنی ما را ببین
پای درنه خویش را رسوا ببین

گر بزیر پل درآیی یک نفس
وارهی زین طم طراق و زین هوس

سنجرش گفتا نیم مرد شما
حب و بغضم نیست درخورد شما

نه شما را دوستم نه دشمنم
رفتم اینک تا نسوزد خرمنم

از شما هم فخر و هم عاریم نیست
با بدو نیک شما کاریم نیست

همت آمد همچو مرغی تیز پر
هر زمان در سیر خود سر تیزتر

گر بپرد جز ببینش کی بود
در درون آفرینش کی بود

سیر او ز آفاق گیتی برترست
کو ز هشیاری و مستی برترست
SH.M
     
  
زن

 
☽★ سخن دیوانه‌ای دربارهٔ عالم ★☾

نیم شب دیوانه‌ای خوش می‌گریست
گفت این عالم بگویم من که چیست

حقه‌ای سر برنهاده، ما درو
می‌پزیم از جهل خود سودا درو

چون سراین حقه برگیرد اجل
هر که پر دارد بپرد تا ازل

وانک او بی پر بود، در صد بلا
در میان حقه ماند مبتلا

مرغ همت را به معنی بال ده
عقل را دل بخش و جان را حال ده

پیش از آن کز حقه برگیرند سر
مرغ ره گرد و برآور بال و پر

یا نه، بال و پر بسوز و خویش هم
تا تو باشی از همه در پیش هم

دیگری گفتش که انصاف و وفا
چون بود در حضرت آن پادشا

حق تعالی داد انصافم بسی
بی‌وفایی هم نکردم با کسی

در کسی چون جمع آمد این صفت
رتبت او چون بود در معرفت

گفت انصافست سلطان نجات
هر که منصف شد برست از ترهات

از تو گر انصاف آید در وجود
به ز عمری در رکوع و در سجود

خود فتوت نیست در هر دو جهان
برتر از انصاف دادن در نهان

وانک او انصاف بدهد آشکار
از ریا کم خالی افتد، یاد دار

نستدند انصاف، مردان از کسی
لیک خود می‌داده‌اند الحق بسی
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت پادشاه هندوان که اسیر محمود گشت و مسلمان شد ★☾

هندوان را پادشاهی بود پیر
شد مگر در لشگر محمود اسیر

چون بر محمود بردندش سپاه
شد مسلمان عاقبت آن پادشاه

هم نشان آشنایی یافت او
وز دو عالم هم جدایی یافت او

بعد از آن در خیمهٔ تنها نشست
دل ازو برخاست ، در سودا نشست

روز و شب در گریه و در سوز بود
روز از شب، شب بتر از روز بود

چون بسی شد نالهای زار او
شد خبر محمود را از کار او

خواند محمودش به پیش خویش در
گفت صد ملکت دهم زان بیشتر

تو شهی، نوحه مکن بر خویش ازین
چند گریی، نیزمگری بیش ازین

خسرو هندوش گفت ای پادشاه
من نمی‌گریم ز بهر ملک و جاه

زان همی‌گریم که فردا ذوالجلال
در قیامت گر کند از من سؤال

گوید ای بد عهد مرد بی‌وفا
کاشته با چون منی تخم جفا

تا نیامد پیش تو محمود باز
با جهانی پر سوار سرفراز

تو نکردی یاد من، این چون بود
باری از خط وفا بیرون بود

گرد می‌بایست کردن لشگری
بهر تو، تو خود ز بهر دیگری

بی سپاهی یاد نامد از منت
دوستت خوانم بگو یادشمنت

تا بکی از من وفا از تو جفا
در وفاداری چنین نبود روا

گر رسد از حق تعالی این خطاب
چون دهم این بی‌وفایی راجواب

چون کنم آن خجلت و تشویر را
گریه زانست ای جوان این پیر را

حرف و انصاف وفاداری شنو
درس و دیوان نکوکاری شنو

گر وفاداری تو عزم راه کن
ورنه بنشین دست ازین کوتاه کن

هرچ بیرون شد ز فهرست وفا
نیست در باب جوان مردی روا
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت مردی غازی و مردی کافر که مهلت نماز به یکدیگر دادند ★☾

غازیی از کافری بس سرفراز
خواست مهلت تا که بگزارد نماز

چون بشد غازی نماز خویش کرد
بازآمد جنگ هر دم بیش کرد

بود کافر را نمازی زان خویش
مهل خواست او نیز بیرون شد ز پیش

گوشه‌ای بگزید کافر پاک‌تر
پس نهاد او سوی بت بر خاک سر

غازیش چون دید سر بر خاک راه
گفت نصرت یافتم این جایگاه

خواست تا تیغی زند بر وی نهان
هاتفیش آواز داد از آسمان

کای همه بد عهدی از سر تا بپای
خوش وفا و عهد می‌آری بجای

او نزد تیغت چو اول داد مهل
تو اگر تیغش زنی جهل است جهل

ای و او فو العهد برنا خوانده
گشته کژ، بر عهد خودنا مانده

چون نکویی کرد کافر پیش ازین
ناجوامردی مکن تو بیش ازین

او نکویی کرد و تو بد می‌کنی
با کسان آن کن که با خود می کنی

بودت از کافر وفا و ایمنی
کو وفاداری ترا، گرمؤمنی

ای مسلمان، نامسلم آمدی
در وفا از کافری کم آمدی

رتف غازی زین سخن از جای خویش
در عرق گم دید سر تا پای خویش

کافرش چون دید گریان مانده
تیغش اندر دست، حیران مانده

گفت گریان از چه‌ای بر گفت راست
کین زمان کردند از من بازخواست

بی‌وفا گفتند از بهر توم
این چنین گریان من از قهر توم

چون شنید این قصه کافر آشکار
نعره‌ای زد بعد از آن بگریست زار

گفت جباری که با محبوب خویش
از برای دشمن معیوب خویش

از وفاداری کند چندین عتاب
چون کنم من بی‌وفایی بی‌حساب

عرضه کن اسلام تا دین آورم
شرک سوزم، شرع آیین آورم

ای دریغا بر دلم بندی چنین
بی‌خبر من از خداوندی چنین

بس که با مطلوب خود ای بی‌طلب
بی‌وفایی کرده‌ای تو بی‌ادب

لیک صبرم هست تا طاس فلک
جمله در رویت بگوید یک به یک
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت یوسف و ده برادرش که در قحطی به چاره جویی پیش او آمدند و گفتگوی آنها ★☾

ده برادر قحطشان کرده نفور
پیش یوسف آمدند از راه دور

از سر بی‌چارگی گفتند حال
چاره‌ای می‌خواستند از تنگ حال

روی یوسف بود در برقع نهان
پیش یوسف بود طاسی آن زمان

دست زد بر طاس یوسف آشکار
طاسش اندر ناله آمد زار زار

گفت حالی یوسف حکمت شناس
هیچ می‌دانید کین آواز طاس

ده برادر برگشادند آن زمان
پیش یوسف از سر عجزی زفان

جمله گفتند ای عزیر حق شناس
کس چه داند بانگ آید ز طاس

یوسف آنگه گفت من دانم درست
کو چه گوید با شما ای جمله سست

گفت می‌گوید شما را پیش ازین
یک برادر بود حسنش بیش ازین

نام یوسف داشت، که بود از شما
در نکویی گوی بر بود از شما

دست زد بر طاس از سر باز در
گفت برگوید بدین آواز در

جمله افکندید یوسف را به چاه
پس بیاوردید گرگی بی‌گناه

پیرهن در خون کشیدید از فسون
تا دل یعقوب از آن خون گشت خون

دست زد بر طاس یک باری دگر
طاس را آورد در کاری دگر

گفت می‌گوید پدر را سوختید
یوسف مه روی را بفروختید

با برادر کی کنند این ، کافران
شرم تان باد از خدا ای حاضران

زان سخن آن قوم حیران آمده
آب گشتند، از پی نان آمده

گرچه یوسف را چنان بفروختند
برخود آن ساعت جهان بفروختند

چون به چاه افکندنش کردند ساز
جمله در چاه بلا ماندند باز

کور چشمی باشد آن کین قصه او
بشنود زین برنگیرد حصه او

تو مکن چندین در آن قصه نظر
قصهٔ تست این همه، ای بی خبر

آنچ تو از بی‌وفایی کرده‌ای
نی به نور آشنایی کرده‌ای

گر کسی عمری زند بر طاس دست
کار ناشایست تو زان بیش هست

باش تا از خواب بیدارت کنند
در نهاد خود گرفتارت کنند

باش تا فردا جفاهای ترا
کافریهای و خطاهای ترا

پیش رویت عرضه دارند آن همه
یک به یک برتو شمارند آن همه

چون بسی آواز طاس آید به گوش
می‌ندانم تا بماند عقل و هوش

ای چو موری لنگ در کار آمده
در بن طاسی گرفتارآمده

چند گرد طاس گردی سرنگون
در گذر کین هست طشت غرق خون

در میان طاس مانی مبتلا
هر دم آوازی دگر آید ترا

پر برآر و درگذرای حق شناس
ورنه رسوا گردی از آوازطاس

دیگری پرسید ازو کای پیشوا
هست گستاخی در آن حضرت روا

گر کسی گستاخیی یابد عظیم
بعد از آنش از پی درآید هیچ بیم

چون بود گستاخی آنجا، بازگوی
در معنی برفشان و رازگوی

گفت هر کس را که اهلیت بود
محرم سر الوهیت بود

گر کند گستاخیی او را رواست
زانک دایم رازدار پادشاست

لیک مردی رازدان و رازدار
کی کند گستاخیی گستاخ‌وار

چون ز چپ باشد ادب حرمت زراست
یک نفس گستاخیی از وی رواست

مرد اشتروان که باشد برکنار
کی تواند بود شه را رازدار

گر کند گستاخیی چون اهل راز
ماند از ایمان وز جان نیز باز

کی تواند داشت رندی در سپاه
زهرهٔ گستاخیی در پیش شاه

گر به راه آید وشاق اعجمی
هست گستاخی او از خرمی

جمله رب داند نه رب داند نه رب
گر کند گستاخیی از فرط حب

او چه دیوانه بود از شور عشق
می‌رود بر روی آب از زور عشق

خوش بود گستاخی او، خوش بود
زانک آن دیوانه چون آتش بود

در ره آتش سلامت کی بود
مرد مجنون را ملامت کی بود

چون ترا دیوانگی آید پدید
هرچ تو گویی ز تو بتوان شنید
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 101 از 270:  « پیشین  1  ...  100  101  102  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA