انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 102 از 270:  « پیشین  1  ...  101  102  103  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
☽★ حکایت غلامان عمید خراسان و دیوانهٔ ژنده‌پوش ★☾

در خراسان بود دولت بر مزید
زانک پیدا شد خراسان را عمید

صد غلامش بود ترک ماه روی
سرو قامت، سیم ساعد، مشک بوی

هر یکی در گوش دری شب‌فروز
شب شده در عکس آن در همچو روز

با کلاه شفشه و با طوق زر
سر به سر سیمن برو زرین سپر

با کمرهای مرصع بر میان
هر یکی را نقره خنگی زیر ران

هرک دیدی روی آن یک لشگری
دل بدادی حالی و جان بر سری

از قضا دیوانه‌ای بس گرسنه
ژنده‌ای پوشیده سر پا برهنه

دید آن خیل غلامان را ز دور
گفت آن کیستند این خیل حور

جملهٔ شهرش جوابش داد راست
کین غلامان عمید شهرماست

چون شنید این قصه آن دیوانه زود
اوفتاد اندر سر دیوانه دود

گفت ای دارندهٔ عرش مجید
بنده پروردن بیاموز از عمید

گر ازو دیوانه‌ای ، گستاخ باش
برگ داری لازم این شاخ باش

ور نداری برگ این شاخ بلند
پس مکن گستاخی و بر خود مخند

خوش بود گستاخی دیوانگان
خویش می‌سوزند چون پروانگان

هیچ نتوانند دید آن قوم راه
چه بدو چه نیک جز زان جایگاه
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت دیوانه‌ای که از سرما به ویرانه‌ای پناه برد و خشتی بر سرش خورد ★☾

گفت آن دیوانهٔ تن برهنه
در میاه راه می‌شد گرسنه

بود بارانی و سرمایی شگرف
تر شد آن سرگشته از باران و برف

نه نهفتی بودش و نه خانه‌ای
عاقبت می‌رفت تا ویرانه‌ای

چون نهاد از راه در ویرانه گام
بر سرش آمد همی خشتی ز بام

سر شکستش خون روان شد همچو جوی
مرد سوی آسمان برکرد روی

گفت تا کی کوس سلطانی زدن
زین نکوتر خشت نتوانی زدن
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت مردی که خری به عاریت گرفت و آنرا گرگ درید ★☾

بود در کاریز بی‌سرمایه‌ای
عاریت بستد خر از همسایه‌ای

رفت سوی آسیا و خوش بخفت
چون بخفت آن مرد حالی خر برفت

گرگ آن خر را بدرید و بخورد
روز دیگر بود تاوان خواست مرد

هر دو تن می‌آمدند از ره دوان
تا بنزد میر کاریز آن زمان

قصه پیش میر برگفتند راست
زو بپرسیدند کین تاوان کراست

میر گفتا هرک گرگ یک تنه
سردهد در دشت صحرا گرسنه

بی شک این تاوان برو باشد درست
هردو را تاوان ازو بایست جست

با رب این تاوان چه نیکو می‌کند
هیچ تاوان نیست هرچ او می‌کند

بر زنان مصر چون حالت بگشت
زانک مخلوقی به دیشان برگذشت

چه عجب باشد که بر دیوانه‌ای
حالتی تابد ز دولت خانه‌ای

تا در آن حالت شود بی‌خویش او
ننگرد هیچ از پس و از پیش او

جمله زو گوید، بدو گوید همه
جمله زو جوید، بدو جوید همه
SH.M
     
  
زن

 
☽★ قحطی مصر و مردن مردم و گفتهٔ مرد دیوانه ★☾

خاست اندر مصر قحطی ناگهان
خلق می‌مردند و می‌گفتند نان

جملهٔ ره خلق بر هم مرده بود
نیم زنده مرده را می‌خورده بود

از قضا دیوانه چون آن بدیدای
خلق می‌مردند و نامد نان پدید

گفت ای دارندهٔ دنیا و دین
چون نداری رزق کمترآفرین

هرک او گستاخ این درگه شود
عذر خواهد باز چون آگه شود

گر کژی گوید بدین درگه نه راست
عذر آن داند به شیرینی نه خواست
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت دیوانه‌ای که تگرگی بر سرش خورد و گمان برد کودکان بر سر او سنگ می‌زنند ★☾

بود آن دیوانه خون از دل چکان
زانک سنگ انداختندش کودکان

رفت آخر تا به کنج گلخنی
بود اندر کنج گلخن روزنی

شد از آن روزن تگرگی آشکار
بر سردیوانه آمد در نثار

چون تگرگ از سنگ می‌نشناخت باز
کرد بیهوده زبان خود دراز

داد دیوانه بسی دشنام زشت
کز چه اندازند بر من سنگ و خشت

تیره بود آن خانه افتادش گمان
کین مگر هم کودکانند این زمان

تا که از جایی دری بگشاد باد
روشنی در خانهٔ گلخن فتاد

باز دانست او تگرگ اینجا ز سنگ
دل شدش از دادن دشنام تنگ

گفت یا رب تیره بود این گلخنم
سهو کردم، هرچ گفتم آن منم

گر زند دیوانهٔ این شیوه لاف
تو مده از سرکشی با او مصاف

آنک اینجا مست لا یعقل بود
بی‌قرار و بی کس و بی دل بود

می‌گذارد عمر در ناکامیی
هر زمانش تازه بی‌آرامیی

تو زفان از شیوهٔ او دور دار
عاشق و دیوانه را معذوردار

گر نظر در سر بی‌نوران کنی
جمله آن بی شک ز معذوران کنی
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گفتهٔ واسطی که گذارش بر گور جهودان افتاد ★☾

واسطی می‌رفت سرگردان شده
وز تحیر بی سرو سامان شده

چشم برگور جهودانش اوفتاد
پس نظر زانجا بپیشانش اوفتاد

این جهودان، گفت معذورند نیک
این بنتوان با کسی گفتن ولیک

این سخن از وی کس قاضی شنید
خشمگین او را بر قاضی کشید

حرف او چون در خور قاضی نبود
کرد انکار و بدین راضی نبود

واسطی گفتش که این قوم تباه
گر نه‌اند از حکم تو معذور راه

لیک از حکم خدای آسمان
جمله معذوران راهند این زمان

دیگری گفتش که تا من زنده‌ام
عشق او را لایق و زیبنده‌ام

از همه ببریده‌ام بنشسته من
لاف عشقش می‌زنم پیوسته من

چون همه خلق جهان را دیده‌ام
در که پیوندم که بس ببریده‌ام

کار من سودای عشق او بس است
وین چنین سودانه کار هرکس است

کار آوردم به جان در عشق یار
گوییا جانم نمی‌آید به کار

وقت آن آمد که خط در جان کشم
جام می بر طاعت جانان کشم

بر جمالش چشم و جان روشن کنم
با وصالش دست در گردن کنم

گفت نتوان شد به دعوی و به لاف
هم‌نشین سیمرغ را بر کوه قاف

لاف عشق او مزن در هر نفس
کو نگنجد در جوال هیچ کس

گر نسیم دولتی آید فراز
پرده اندازد ز روی کار باز

پس ترا خوش درکشد در راه خویش
فرد بنشاند به خلوت گاه خویش

گر بود این جایگه دعوی ترا
مغز آن معنی بود دعوی ترا

دوستداری تو آزاری بود
دوستی او ترا کاری بود
SH.M
     
  
زن

 
☽★ پاسخ بایزید به نکیر و منکر ★☾

چون برفت از دار دنیا بایزید
دید در خوابش مگر آن شب مرید

پس سؤالش کرد کای شایسته پیر
چون ز منکر درگذشتی وز نکیر

گفت چون کردند آن دو نامدار
از من مسکین سؤال از کردگار

گفتم ایشان را که نبود زین سؤال
نه شما را نه مرا هرگز کمال

زانک اگر گویم خدایم اوست بس
این سخن گفتن بود از من هوس

لیک اگر زینجا به نزد ذوالجلال
باز گردید و ازو پرسید حال

گر مرا او بنده خواند اینت کار
بنده‌ای باشم خدا را نامدار

ور مرا از بندگان نشمارد او
بسته‌ای بند خودم بگذارد او

با کسی آسان چو پیوندش نبود
من اگر خوانم خداوندش چه سود

چون نباشم بنده و بندی او
چون زنم لاف خداوندی او

در خداوندیش سرافکنده‌ام
لیک او باید که خواند بنده‌ام

گر ز سوی او درآید عاشقی
تو به عشق او به غایت لایقی

لیک عشقی کان ز سوی تو بود
دان که آن درخورد روی تو بود

او اگر با تو دراندازد خوشی
تو توانی شد ز شادی آتشی

کار آن دارد نه این ای بی خبر
کی خبر یابد ازو هر بی‌هنر
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت درویش حق‌جو و راز و نیاز او ★☾

بود درویشی ز فرط عشق زار
وز محبت همچو آتش بی‌قرار

هم ز تفت عشق جانش سوخته
هم ز تاب جان زفانش سوخته

آتش از جان در دلش افتاده بود
مشکلی بس مشکلش افتاده بود

در میان راه می‌شد بی‌قرار
می‌گریست و این سخن می‌گفت زار

جان و دل از آتش رشکم بسوخت
چند گریم چون همه اشکم بسوخت

هاتفی گفتش مزن زین بیش لاف
ازچه با او درفکندی از گزاف

گفت من کی درفکندم با یکی
او درافکندست با من بی‌شکی

چون منی را کی بود آن مغز و پوست
تا چو اویی را تواند داشت دوست

من چه کردم، هرچ کرد او کرد و بس
دل چو خون شد خون دل او خورد و بس

او چو با تو درفکند و داد بار
تو مکن از خویش در سر زینهار

تو که باشی تا در آن کار عظیم
یک نفس بیرون کنی پای از گلیم

با تو گر او عشق بازد ای غلام
عشق او با صنع می‌بازد مدام

تو نه‌ای بس هیچ و نه بر هیچ کار
محو گرد وصنع با صانع گذار

گر پدید آری تو خود را در میان
هم ز ایمانت برآیی هم ز جان
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت محمود که مهمان گلخن تاب شد ★☾

یک شبی محمود دل پر تاب شد
میهمان رند گلخن تاب شد

رند بر خاکسترش بنشاند خوش
ریزه در گلخن همی‌افشاند خوش

خشک نانی پیش او آورد زود
دست بیرون کرد شاه و خورد زود

گفت آخر گلخنی امشب ز من
عذر خواهد من سرش برم ز تن

عاقبت چون عزم رفتن کرد شاه
گلخنی گفتش که دیدی جایگاه

خورد و خفتم دیدی و ایوان من
آمدی ناخوانده خود مهمان من

گرد گر بار افتدت، برخیز زود
پس قدم در راه نه، سر نیز زود

ور سرما نبودت می‌باش خوش
گلخنی گو ریزه‌ای می‌پاش خوش

من نه بیش از تو نه کمتر آیمت
من کیم تا من برابر آیمت

خوش شد از گفتار او شاه جهان
هفت بار دیگرش شد میهمان

روز آخر گلخنی را گفت شاه
آخر از شاه جهان چیزی بخواه

گفت اگر حاجت بگوید آن گدا
شاهش آن حاجت بگرداند روا

شاه گفتش حاجتت با من بگو
خسروی کن، ترک این گلخن بگو

گفت حاجتمند آنم من که شاه
هم چنین مهمانم آید گاه گاه

خسروی من لقای او بس است
تاج فرقم خاک پای او بس است

شهریار از دست تو بسیار هست
هیچ گلخن تاب را این کارهست

با تو در گلخن نشسته گلختی
به که بی‌تو پادشاهی گلشنی

چون ازین گلخن درآمد دولتم
کافری باشد ازینجا رحلتم

با تو اینجا گر وصالی پی نهم
آن به ملک هر دو عالم کی دهم

بس بود این گلخنم روشن ز تو
چیست به از تو که خواهم من ز تو

مرگ جان باد این دل پر پیچ را
گر گزیند بر تو هرگز هیچ را

من نه شاهی خواهم و نه خسروی
آنچ می‌خواهم من از تو هم توی

شه تو بس باشی، مکن شاهی مرا
میهمان می‌آی گه گاهی مرا

عشق او باید ترا کار این بود
آن تو او را غم و بار این بود

گر ترا عشق است، از وی خواه نیز
دست ازین دامن مکن کوتاه نیز

دل بگیرد زان خویشش بی‌شکی
بحر دارد، قطره خواهد از یکی
SH.M
     
  
زن

 
☽★ سقایی که از سقای دیگر آب خواست ★☾

می‌شد آن سقا مگر آبی به کف
دید سقایی دگر در پیش صف

حالی این یک آب در کف آن زمان
پیش آن یک رفت و آبی خواست از آن

مرد گفتش ای ز معنی بی‌خبر
چون تو هم این آب داری خوش بخور

گفت هین آبی ده‌ای بخرد مرا
زانکه دل بگرفت از آن خود مرا

بود آدم را دلی از کهنه سیر
از برای نو به گندم شد دلیر

کهنها جمله به یک گندم فروخت
هرچ بودش جمله در گندم بسوخت

عور شد، دردی ز دل سر بر زدش
عشق آمد حلقه‌ای بر در زدش

در فروغ عشق چون ناچیز شد
کهنه و نو رفت واو هم نیزشد

چون نماندش هیچ، با هیچی بساخت
هرچ دستش داد در هیچی به باخت

دل ز خود بگرفتن و مردن بسی
نیست کار ما و کار هر کسی

دیگری گفتش که پندارم که من
کرده‌ام حاصل کمال خویشتن

هم کمال خویش حاصل کرده‌ام
هم ریاضتهای مشکل کرده‌ام

چون هم اینجا کار من حاصل ببود
رفتنم زین جایگه مشکل ببود

دیدهٔ کس را که برخیزد ز گنج
می‌دود در کوه و در صحرا به رنج

گفت ای ابلیس طبع پر غرور
در منی گم وز مراد من نفور

در خیال خویش مغرور آمده
از فضای معرفت دورآمده

نفس بر جان تو دستی یافته
دیو در مغزت نشستی یافته

گر ترا نوریست در ره یارتست
ور ترا ذوقیست آن پندار تست

وجد و فقر تو خیالی بیش نیست
هرچ می‌گویی محالی بیش نیست

غره این روشنی ره مباش
نفس تو باتست، جز آگه مباش

با چنین خصمی ز بی تیغی به دست
کی تواند هیچ کس ایمن نشست

گر ترا نوری ز نفس آمد پدید
زخم کژدم از کرفس آمد پدید

تو بدان نور نجس غره مباش
چون نه‌ای خورشید جز ذره مباش

نه ز تاریکی ره نومید شو
نه ز نورش هم بر خورشید شو

تا تو پندار خویشی ای عزیز
خواندن و راندن نه ارزد یک پشیز

چون برون آیی ز پندار وجود
بر تو گردد دور پرگار وجود

ور ترا پندار هستی هست هیچ
نبودت از نیستی در دست هیچ

ذره‌ای گر طعم هستی با شدت
کافری و بت پرستی با شدت

گر پدید آیی به هستی یک نفس
تیر باران آیدت از پیش و پس

تا تو هستی، رنج جان را تن بنه
صد قفا را هر زمان گردن بنه

گر تو آیی خود به هستی آشکار
صد قفات از پی در آرد روزگار
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 102 از 270:  « پیشین  1  ...  101  102  103  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA