انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 103 از 270:  « پیشین  1  ...  102  103  104  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
☽★ حکایت شیخ بوبکر نشابوری که خرش بر لاف زدن او بادی رها کرد ★☾

شیخ بوبکر نشابوری به راه
با مریدان شد برون از خانقاه

شیخ بر خر بود بی‌اصحابنا
کرد ناگه خر مگر بادی رها

شیخ را زان باد حالت شد پدید
نعره‌ای زد، جامه بر هم می‌درید

هم مریدان هم کسی کان دید ازو
هیچ کس فی الجمله نپسندید ازو

بعد از آن کرد آن یکی از وی سؤال
کاخر اینجا در که کردای شیخ حال

گفت چندانی که می‌کردم نگاه
بود از اصحاب من بگرفته راه

بود هم از پیش و هم از پس مرید
گفتم الحق کم نیم از بایزید

هم چنین که امروز خویش آراسته
با مریدانم ز جان برخاسته

بی‌شکی فردا خوشی در عز و ناز
درروم در دشت محشر سرفراز

گفت چون این فکر کردم، از قضا
کرد خر این جایگه بادی رها

یعنی آن کو می‌زند این شیوه لاف
خر جوابش می‌دهد، چند از گزاف

زین سبب چون آتشم در جان فتاد
جای حالم بود و حالم زان فتاد

تا تو در عجب و غروری مانده‌ای
از حقیقت دور دوری مانده‌ای

عجب بر هم زن، غرورت رابسوز
حاضر از نفسی، حضورت را بسوز

ای بگشته هر دم از لونی دگر
در بن هر موی فرعونی دگر

تا ز تو یک ذره باقی ماندست
صد نشان از تو نفاقی ماندست

از منی گر ایمنی باشد ترا
با دو عالم دشمنی باشد ترا

گر تو روزی در فنای تن شوی
گر همه شب در شبی روشن شوی

من مگو ای از منی در صد بلا
تا به ابلیسی نگردی مبتلا
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت رازجویی موسی از ابلیس ★☾

حق تعالی گفت با موسی به راز
کاخر از ابلیس رمزی جوی باز

چون بدید ابلیس را موسی به راه
گشت از ابلیس موسی رمزخواه

گفت دایم یاددار این یک سخن
من مگو تا تو نگردی همچومن

گر به مویی زندگی باشد ترا
کافری نه بندگی باشد ترا

راه را انجام در ناکامیست
نان نیک مرد در بدنامیست

زانک اگر باشد درین ره کامران
صد منی سر برزند در یک زمان
SH.M
     
  
زن

 
☽★ عقیدهٔ مردی پاک‌دین دربارهٔ مبتدی ★☾

پاک دینی گفت آن نیکوترست
مبتدی را کو به تاریکی درست

تا به کلی گم شود در بحر جود
پس نماند هیچ رشدش در وجود

زانک چیزی گر برو ظاهر شود
غره گردد وان زمان کافر شود

آنچ در تست از حسد و از خشم تو
چشم مردان بیند اونه چشم تو

هست در تو گلخنی پر اژدها
تو ز غفلت کرده ایشان را رها

روز و شب در پرورش‌شان مانده
فتنهٔ خفت و خورش‌شان مانده

اصل تو از خاک وز خون شد تمام
وی عجب هر دو ز بی‌قدری حرام

خون که او نزدیک‌تر آمد به تو
هم نجس هم مختصر آمد به تو

هرچ در بعد دلست از قرب حس
هم حرام افتد بلا شک هم نجس

گر پلیدیی درون می‌بینیی
این چنین فارغ کجا بنشینیی
SH.M
     
  
زن

 
☽★ شیخی که از سگی پلید دامن در نچید ★☾

در بر شیخی سگی می‌شد پلید
شیخ از آن سگ هیچ دامن در نچید

سایلی گفت ای بزرگ پاک باز
چون نکردی زین سگ آخر احتراز

گفت این سگ ظاهری دارد پلید
هست آن در باطن من ناپدید

آنچ او را هست بر ظاهر عیان
این دگر را هست در باطن نهان

چون درون من چو بیرون سگست
چون گریزم زو که با من هم تگ است

ور پلیدی درون اندکیست
صد نجس بیشی که این قله یکیست

گرچه اندک حیرت آمد بند راه
چه به کوهی بازمانی چه به کاه
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت عابدی که در زمان موسی مشغول ریش خود بود ★☾

عابدی بودست در وقت کلیم
در عبادت بود روز و شب مقیم

ذرهٔ ذوق و گشایش می‌نیافت
ز آفتاب سینه تابش می‌نیافت

داشت ریشی بس نکو آن نیک مرد
گاه گاهی ریش خود را شانه کرد

مرد عابد دید موسی را ز دور
پیش او شد کای سپه سالار طور

از برای حق که از حق کن سؤال
تا چرا نه ذوق دارم من نه حال

چون کلیم القصه شد بر کوه طور
بازپرسید آن سخن، حق گفت دور

گوهر آنک از وصل ما درویش ماند
دایما مشغول ریش خویش ماند

موسی آمد قصه بر گفتا که چیست
ریش خود می‌کند مرد و می‌گریست

جبرئیل آمد سوی موسی دوان
گفت همی مشغول ریشی این زمان

ریش اگر آراست در تشویش بود
ور همی برکند هم درویش بود

یک نفس بی او برآوردن خطاست
چه به کژ زو بازمانی چه به راست

از زریش خود برون ناآمده
غرق این دریای خون ناآمده

چون ز ریش خود بپردازی نخست
عزم تو گردد درین دریا درست

ور تو بااین ریش در دریا شوی
هم ز ریش خویش ناپروا شوی
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت ابلهی که در آب افتاد و ریش بزرگش وبال او بود ★☾

داشت ریشی بس بزرگ آن ابلهی
غرقه شد در آب دریا ناگهی

دیدش از خشکی مگر مردی سره
گفت از سر برفکن آن تو بره

گفت نیست آن تو به ره، ریش منست
نیست خود این ریش، تشویش منست

گفت احسنت اینت ریش و اینت کار
تو فروده اینت خواهد کشت زار

ای چو بز از ریش خود شرمیت نه
برگرفته ریش و آزرمیت نه

تا ترا نفسی و شیطانی بود
در تو فرعونی و هامانی بود

پشم درکش همچو موسی کون را
ریش گیر آنگاه این فرعون را

ریش این فرعون گیر و سخت دار
جنگ ریشاریش کن مردانه‌وار

پای درنه، ترک ریش خویش گیر
تا کیت زین ریش، ره در پیش گیر

گرچه از ریشت بجز تشویش نیست
یک دمت پروای ریش خویش نیست

در ره دین آن بود فرزانه‌ای
کو ندارد ریش خود را شانه‌ای

خویش را از ریش خود آگه کند
ریش را دستار خوان ره کند

نه بجز خونابه آبی یابد او
نه بجز از دل کبابی یابد او

گر بود گازر، نبیند آفتاب
ور بود دهقان، نیارد میغ آب
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت صوفیی که هرگاه جامه می‌شست باران می‌آمد ★☾

صوفیی چون جامه شستی گاه گاه
میغ کردی جملهٔ عالم سیاه

جامه چون پر شوخ شد یک بارگی
گرچه بود از میغ صد غم خوارگی

از پی اشنان سوی بقال شد
میغ پیدا آمد و آن حال شد

مرد گفت ای میغ چون گشتی پدید
رو که مویزم همی باید خرید

من ازو مویز پنهان می‌خرم
تو چه می‌آیی، نه اشنان می‌خرم

از تو چند اشنان فرو ریزم به خاک
دست از صابون بشستم از تو پاک

دیگری گفتش بگو ای نامور
تا به چه دلشاد باشم در سفر

گر بگویی، کم شود آشفتنم
اندکی رشدی بود در رفتنم

رشد باید مرد را در راه دور
تا نگردد از ره و رفتن نفور

چون ندارم من قبول و رشد غیب
خلق را رد می‌کنم از خو به عیب

گفت تا هستی بدو دلشاد باش
وز همه گویندهٔ آزاد باش

چون بدو جانت تواند بود شاد
جان پر غم را بدوکن زود شاد

در دو عالم شادی مردان بدوست
زندگی گنبد گردان بدوست

پس تو هم از شادی او زنده باش
چون فلک در شوق او گردنده باش

چیست زو بهتر، بگو ای هیچ کس
تا بدان تو شاد باشی یک نفس
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت دیوانه‌ای که در کوهسار با پلنگان انس کرده بود ★☾

بود مجنونی عجب در کوه سار
با پلنگان روز و شب کرده قرار

گاه گاهش حالتی پیدا شدی
گم شدی در خود کسی کانجا شدی

بیست روز آن حالتش برداشتی
حالت او حال دیگر داشتی

بیست روز از صبح دم تا وقت شام
رقص می‌کردی و برگفتی مدام

هر دو تنهاییم و هیچ انبوه نه
ای همه شادی و هیچ اندوه نه

گر بمیرد هر که را با اوست دل
دل بدو ده دوست دارد دوست دل

هرک از هستی او دلشاد گشت
محو از هستی شد و آزاد گشت

شادی جاوید کن از دوست تو
تا نگنجد هیچ کل در پوست تو
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت عزیزی که از داشتن خداوند شادی میکرد ★☾

آن عزیزی گفت شد هفتاد سال
تا ز شادی می‌کنم و از ناز حال

کین چنین زیبا خداوندیم هست
با خداوندیش پیوندیم هست

چون تو مشغولی بجویایی عیب
کی کنی شادی به زیبایی غیب

عیب جویا، تو به چشم عیب بین
کی توانی بود هرگز غیب بین

اولا از عیب خلق آزاد شو
پس به عشق غیب مطلق شاد شو

موی بشکافی به عیب دیگران
ور بپرسم عیب تو کوری در آن

گر به عیب خویشتن مشغولیی
گرچه بس معیوبیی مقبولیی
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت مستی که مست دیگر را بر مستی ملامت میکرد ★☾

بود مستی سخت لایعقل، خراب
آب کارش برده کلی کار آب

درد وصاف از بس که در هم خورده بود
از خرابی پا و سر گم کرده بود

هوشیاری را گرفت از وی ملال
پس نشاند آن مست را اندر جوال

برگرفتش تا برد با جای خویش
آمدش مستی دگر در راه پیش

مست دیگر هر زمان با هر کسی
می‌شد و می کرد بد مستی بسی

مست اول، آنک بود اندر جوال
چون بدید آن مست را بس تیره حال

گفت ای مدبر دو کم بایست خورد
تا چو من می‌رفتی و آزاد و فرد

آن او می‌دید، آن خویش نه
هست حال ما همه زین بیش نه

عیب بین زانی که تو عاشق نه
لاجرم این شیوه را لایق نه

گر ز عشق اندک اثر می‌دیدیی
عیبها جمله هنر می‌دیدیی
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 103 از 270:  « پیشین  1  ...  102  103  104  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA