انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 105 از 270:  « پیشین  1  ...  104  105  106  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
☽★ حکایت خواجه‌ای که از غلامش خواست او را برای نماز بیدار کند ★☾

خواجه زنگی را غلامی چست بود
دست پاک از کار دنیا شست بود

جملهٔ شب آن غلام پاک باز
تا به وقت صبح می‌کردی نماز

خواجه گفتش ای غلام کارکن
شب چو برخیزی مرا بیدار کن

تا وضو سازم کنم با تو نماز
آن غلام او را جوابی داد باز

گفت آن زن را که درد زه بخاست
گر کسش بیدارگر نبود رواست

گر ترا دردیستی بیداریی
روز و شب در کار نه بی‌کاریی

چون کسی باید که بیدارت کند
دیگری باید که او کارت کند

هر که را این حسرت و این درد نیست
خاک بر فرقش که این کس مرد نیست

هر که را این درد دل در هم سرشت
محو شد هم دوزخ او را هم بهشت
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گفتار بوعلی طوسی دربارهٔ اهل جنت و اهل دوزخ ★☾

بوعلی طوسی که پیر عهد بود
سالک وادی جد و جهد بود

آن چنان جا کو به ناز و عز رسید
من ندانم هیچکس هرگز رسید

گفت فردا اهل دوزخ زار زار
اهل جنت را بپرسند آشکار

کز خوشی جنت و ذوق وصال
حال خود گویید با ما حسب حال

اهل جنت جمله گویند این زمان
خوشی فردوس برخاست از میان

زانک ما را در بهشت پر کمال
روی بنمود آفتاب آن جمال

چون جمال او به ما نزدیک شد
هشت خلد از شرم آن تاریک شد

در فروغ آن جمال جان فشان
خلد را نه نام باشد نه نشان

چون بگویند اهل جنت حال خویش
اهل دوزخ در جواب آیند پیش

کای همه فارغ ز فردوس و جنان
هرچ گفتید آنچنانست، آنچنان

زانک ما کاصحاب جای ناخوشیم
از قدم تا فرق غرق آتشیم

روی چون بنمود ما را آشکار
حسرت واماندگی از روی یار

چون شدیم اگه که ما افتاده‌ایم
وز چنان رویی جدا افتاده‌ایم

ز آتش حسرت دل ناشاد ما
آتش دوزخ ببرد از یاد ما

هر کجا کین آتش آید کارگر
ز آتش دوزخ کجا ماند خبر

هرک را شد در رهش حسرت پدید
کم تواند کرد از غیرت پدید

حسرت و آه و جراحت بایدت
در جراحت ذوق و راحت بایدت

گر درین منزل تو مجروح آمدی
محرم خلوت گه روح آمدی

گر تو مجروحی دم از عالم مزن
داغ می‌نه بر جراحت، دم مزن
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت مردی که از نبی اجازهٔ نماز بر مصلایی گرفت ★☾

از نبی در خواست مردی پر نیاز
تا گزارد بر مصلایی نماز

خواجه دستوری نداد او را در آن
گفت ریگ و خاک گرمست این زمان

روی نه بر خاک گرم و خاک کوی
زانک هر مجروح را داغست روی

چون تو می‌بینی جراحت روح را
داغ نیکوتر بود مجروح را

تا نیاری داغ دل این جایگاه
کی توان کردن بسوی تو نگاه

داغ دل آور که در میدان درد
اهل دل از داغ بشناسند مرد

دیگری گفتش که‌ای دارای راه
دیدهٔ ما شد درین وادی سیاه

پر سیاست می‌نماید این طریق
چند فرسنگ است این راه ای رفیق

گفت ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی، درگه است

وا نیامد در جهان زین راه کس
نیست از فرسنگ آن آگاه کس

چون نیامد بازکس زین راه دور
چون دهندت آگهی ای نا صبور

چون شدند آنجایگه گم سر به سر
کی خبر بازت دهد از بی‌خبر

هست وادی طلب آغاز کار
وادی عشق است از آن پس، بی‌کنار

پس سیم وادیست آن معرفت
پس چهارم وادی استغنی صفت

هست پنجم وادی توحید پاک
پس ششم وادی حیرت صعب ناک

هفتمین وادی فقرست و فنا
بعد ازین روی روش نبود ترا

درکشش افتی، روش گم گرددت
گر بود یک قطره قلزم گرددت
SH.M
     
  
زن

 
☽★ بیان وادی طلب ★☾

چون فرو آیی به وادی طلب
پیشت آید هر زمانی صدتعب

صد بلا در هر نفس اینجا بود
طوطی گردون، مگس اینجا بود

جد و جهد اینجات باید سالها
زانک اینجا قلب گردد کارها

ملک اینجا بایدت انداختن
ملک اینجا بایدت در باختن

در میان خونت باید آمدن
وز همه بیرونت باید آمدن

چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کرد از هرچ هست

چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات

چون شود آن نور بر دل آشکار
در دل تو یک طلب گردد هزار

چون شود در راه او آتش پدید
ور شود صد وادی ناخوش پدید

خویش را از شوق او دیوانه‌وار
بر سر آتش زند پروانه‌وار

سر طلب گردد ز مشتاقی خویش
جرعه‌ای می، خواهد از ساقی خویش

جرعه‌ای ز آن باده چون نوشش شود
هر دو عالم کل فراموشش شود

غرقهٔ دریا بماند خشک لب
سر جانان می‌کند از جان طلب

ز آرزوی آن که سربشناسد او
ز اژدهای جان ستان نهراسد او

کفر و لعنت گر به هم پیش آیدش
درپذیرد تا دری بگشایدش

چون درش بگشاد، چه کفر و چه دین
زانک نبود زان سوی در آن و این
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت سجده نکردن ابلیس بر آدم ★☾

گفت چون حق می‌دمید این جان پاک
در تن آدم که آبی بود و خاک

خواست تا خیل ملایک سر به سر
نه خبر یابند از جان نه اثر

گفت ای روحانیان آسمان
پیش آدم سجده آرید این زمان

سرنهادند آن همه بر روی خاک
لاجرم یک تن ندید آن سر پاک

باز ابلیس آمد و گفت این نفس
سجده‌ای از من نبیند هیچ کس

گر بیندازند سر از تن مرا
نیست غم چون هست این گردن مرا

من همی‌دانم که آدم خاک نیست
سر نهم تا سر ببینم، باک نیست

چون نبود ابلیس را سر بر زمین
سر بدید او زانکه بود او در کمین

حق تعالی گفتش ای جاسوس راه
تو به سر در دیدنی این جایگاه

گنج چون دیدی که بنهادم نهان
بکشمت تا برنگویی در جهان

زانک خفیه نیست بیرون از سپاه
هر کجا گنجی که بنهد پادشاه

بی‌شکی بر چشم آنکس کان نهد
بکشد او را و خطش بر جان نهد

مرد گنجی دید گنجی اختیار
سر بریدن بایدت کرد اختیار

ور نبرم سر ز تن این دم ترا
این سخن باشد همه عالم ترا

گفت یا رب مهل ده این بنده را
چاره‌ای کن این ز کار افکنده را

حق تعالی گفت مهلت بر منت
طوق لعنت کردم اندر گردنت

نام تو کذاب خواهم زد رقم
تابمانی تا قیامت متهم

بعد از آن ابلیس گفت آن گنج پاک
چون مرا روشن شد، از لعنت چه باک

لعنت آن تست رحمت آن تو
بنده آن تست قسمت آن تو

گر مرا لعنست قسمت، باک نیست
زهر هم باید، همه تریاک نیست

چون بدیدم خلق را لعنت طلب
لعنت برداشتم من بی‌ادب

این چنین باید طلب گر طالبی
تو نهٔ طالب به معنی غالبی

گر نمی‌یابی تو او را روز و شب
نیست او گم، هست نقصان در طلب
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت شبلی که گاه مردن زنار بسته بود ★☾

وقت مردن بود شبلی بی‌قرار
چشم پوشیده دلی پرانتظار

در میان زنار حیرت بسته بود
بر سر خاکستری بنشسته بود

گه گرفتی اشک در خاکستر او
گاه خاکستر بکردی بر سر او

سایلی گفتش چنین وقتی که هست
دیده‌ای کس را که او زنار بست

گفت می‌سوزم، چه سازم، چون کنم
چون ز غیرت می‌گدازم چون کنم

جان من کز هر دو عالم چشم دوخت
این زمان از غیرت ابلیس سوخت

چون خطاب لعنتی او راست بس
از اضافت آید افسوسم بکس

مانده شبلی تفته و تشنه جگر
او به دیگر کس دهد چیزی دگر

گر تفاوت باشدت از دست شاه
سنگ با گوهر نه‌ای تو مرد راه

گر عزیز از گوهری ،از سنگ خوار
پس ندارد شاه اینجا هیچ‌کار

سنگ و گوهر را نه دشمن شو نه دوست
آن نظرکن تو که این از دست اوست

گر ترا سنگی زند معشوق مست
به که از غیری گهر آری به دست

مرد باید کز طلب در انتظار
هر زمانی جان کند در ره نثار

نه زمانی از طلب ساکن شود
نه دمی آسودنش ممکن شود

گر فرو افتد زمانی از طلب
مرتدی باشد درین ره بی‌ادب
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گفتار یوسف همدان دربارهٔ صبر ★☾

یوسف همدان، امام روزگار
صاحب اسرار جهان، بینای کار

گفت چندانی که از بالا و پست
دیده ور می‌بنگرد در هرچ هست

هست یک یک ذره یعقوب دگر
یوسف گم کرده می‌پرسد خبر

درد باید در ره او انتظار
تا درین هر دو برآید روزگار

ور درین هر دو نیابی کار باز
سر مکش زنهار از این اسرار باز

در طلب صبری بباید مرد را
صبر خود کی باشد اهل درد را

صبر کن گر خواهی وگر نه، بسی
بوک جایی راه یابی از کسی

هچو آن طفلی که باشد در شکم
هم چنان با خود نشین با خود به هم

از درون خود مشو بیرون دمی
نانت اگر باید همی خور خون دمی

قوت آن طفل شکم خونست بس
وین همه سودا ز بیرونست بس

خون خورو در صبر بنشین مردوار
تا برآید کار تو از دست کار
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گفتگوی شیخ ابوسعید مهنه با پیری روشن‌ضمیر دربارهٔ صبر ★☾

شیخ مهنه بود در قبضی عظیم
شد به صحرا دیده پر خون، دل دو نیم

دید پیری روستایی را ز دور
گاو می‌بست و ازو می‌ریخت نور

شیخ سوی او شد و کردش سلام
شرح دادش حال قبض خود تمام

پیر چون بشنید گفت ای بوسعید
از فرود فرش تا عرش مجید

گر کنند این جمله پر ارزن تمام
نه به یک کرت، به صد کرت مدام

ور بود مرغی که چیند آشکار
دانهٔ ارزن پس از سالی هزار

گر ز بعد با چندین زمان
مرغ صد باره بپردازد جهان

از درش بویی نیابد جان هنوز
بو سعیدا زود باشد آن هنوز

طالبان را صبر می‌باید بسی
طالب صابر نه افتد هر کسی

تا طلب در اندرون ناید پدید
مشک در نافه ز خون ناید پدید

از درونی چون طلب بیرون رود
گر همه گردون بود در خون رود

هرک را نبود طلب، مردار اوست
زنده نیست او ، صورت دیوار اوست

هرکرا نبود طلب مرد آن بود
حاش لله صورتی بی‌جان بود

گر به دست آید ترا گنجی گهر
در طلب باید که باشی گرم‌تر

آنک از گنج گهر خرسند شد
هم بدان گنج گهر دربند شد

هرک او در ره بچیزی بازماند
شد بتش آن چیز کو بت بازماند

چون تنک مغز آمدی بی‌دل شدی
کز شراب مست لایعقل شدی

می مشو آخر به یک می‌مست نیز
می‌طلب چون بی‌نهایت هست نیز
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت محمود و مردی خاک‌بیز ★☾

یک شبی محمود می‌شد بی‌سپاه
خاک بیزی دید سر بر خاک راه

کرده بد هر جای کوهی خاک بیش
شاه چون آن دید، بازو بند خویش

در میان کوه خاک او فکند
پس براند آنگاه چون بادی سمند

پس دگر شب باز آمد شهریار
دید او را همچنین مشغول کار

گفتش آخر آنچ دوش آن یافتی
ده خراج عالم آسان یافتی

همچنان بس خاک می‌بیزی تو باز
پادشاهی کن که گشتی بی‌نیاز

خاک بیزش گفت آن زین یافتم
آن چنان گنجی نهان زین یافتم

چون ازین در دولتم شد آشکار
تا که جان دارم مرا اینست کار

مرد این ره باش تا بگشایدت
سر متاب از راه تا بنمایدت

بسته جز دو چشم تو پیوسته نیست
تو طلب کن زانک این در بسته نیست
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت مجنون که خاک می‌بیخت تا لیلی را بیابد ★☾

دید مجنون را عزیزی دردناک
کو میان ره گذر می‌بیخت خاک

گفت ای مجنون چه می‌جویی چنین
گفت لیلی را همی‌جویم یقین

گفت لیلی را کجا یابی ز خاک
کی بود در خاک شارع در پاک

گفت من می‌جویمش هر جا که هست
بوک جایی یک دمش آرم به دست

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
☽★ حکایت مردی که گشایش میخواست و جواب رابعه به او ★☾

بی‌خودی می‌گفت در پیش خدای
کای خدا آخر دری بر من گشای

رابعه آنجا مگر بنشسته بود
گفت ای غافل کی این در بسته بود
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 105 از 270:  « پیشین  1  ...  104  105  106  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA