انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 108 از 270:  « پیشین  1  ...  107  108  109  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
☽★ حکایت مریدی که از شیخ خواست تا نکته‌ای بگوید ★☾

آن مریدی شیخ را گفت از حضور
نکته‌ای برگوی شیخش گفت دور

گر شما روها بشویید این زمان
آنگهی من نکته آرم در میان

در نجاست مشک بویی، زان چه سود
پیش مستان نکته گویی، زان چه سود

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
☽★ عقیدهٔ دیوانه‌ای دربارهٔ عالم ★☾

گفت آن دیوانه را مردی عزیز
چیست عالم، شرح ده این مایه چیز

گفت هست این عالم پر نام و ننگ
همچو نخلی بسته از صد گونه رنگ

گر به دست این نخل می‌مالد یکی
آن همه یک موم گردد بی‌شکی

چون همه مومست و چیزی نیز نیست
رو که چندان رنگ جز یک چیز نیست

چون یکی باشد همه، نبود دوی
نه منی برخیزد اینجا نه توی
SH.M
     
  
زن

 
☽★ بیان وادی توحید ★☾

بعد از این وادی توحید آیدت
منزل تفرید و تجرید آیدت

رویها چون زین بیابان درکنند
جمله سر از یک گریبان برکنند

گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد درین ره در یکی

چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک، یکی باشد تمام

نیست آن یک کان احد آید ترا
زان یکی کان در عدد آید ترا

چون برونست از احد وین از عدد
از ازل قطع نظر کن وز ابد

چون ازل گم شد، ابد هم جاودان
هر دو را کی هیچ ماند در میان

چون همه هیچی بود هیچ این همه
کی بود دو اصل جز پیچ این همه
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد ★☾

رفت پیش بوعلی آن پیر زن
کاغذی زر برد کین بستان ز من

شیخ گفتش عهد دارم من که نیز
جز ز حق نستانم از کس هیچ‌چیز

پیرزن در حال گفت ای بوعلی
از کجا آوردی آخر احولی

تو درین ره مرد عقد و حل نه‌ای
چند بینی غیر اگر احول نه‌ای

مرد را در دیده آنجا غیر نیست
زانک آنجا کعبه نی و دیر نیست

هم ازو بشنو سخنها آشکار
هم بدو ماند وجودش پایدار

هم جزو کس را نبیند یک زمان
هم جزو کس رانداند جاودان

هم درو، هم زو و هم با او بود
هم برون از هرسه این نیکو بود

هرک در دریای وحدت گم نشد
گر همه آدم بود مردم نشد

هر یک از اهل هنر وز اهل عیب
آفتابی دارد اندر غیب غیب

عاقبت روزی بود کان آفتاب
با خودش گیرد، براندازد نقاب

هرک او در آفتاب خود رسید
تو یقین می‌دان که نیک و بد رسید

تا تو باشی، نیک و بد اینجا بود
چون تو گم گشتی همه سودا بود

ور تو مانی در وجود خویش باز
نیک و بد بینی بسی و ره دراز

تا که از هیچی پدیدار آمدی
درگرفت خود گرفتار آمدی

کاشکی اکنون چو اول بودیی
یعنی از هستی معطل بودیی

از صفات بد به کلی پاک شو
بعد از آن بادی به کف با خاک شو

تو کجا دانی که اندر تن ترا
چه پلیدیهاست چه گلخن ترا

مار و کژدم در تو زیر پرده‌اند
خفته‌اند و خویشتن گم کرده‌اند

گر سر مویی فراایشان کنی
هر یکی را همچو صد ثعبان کنی

هر کسی را دوزخ پر مار هست
تا بپردازی تو دوزخ کار هست

گر برون آیی ز یک یک پاک تو
خوش به خواب اندر شوی در خاک تو

ورنه زیر خاک چه کژدم چه مار
می‌گزندت سخت تا روز شمار

هر کسی کو بی‌خبر زین پاکیست
هرکه خواهی گیر کرمی خاکیست

تاکی ای عطار ازین حرف مجاز
با سر اسرارتوحید آی باز

مرد سالک چون رسد این جایگاه
جایگاه مرد برخیزد ز راه

گم شود، زیرا که پیدا آید او
گنگ گردد، زانک گویا آید او

جزو گردد، کل شود، نه کل، نه جزو
صورتی باشد صفت نه جان، نه عضو

هر چهار آید برون از هر چهار
صد هزار آید فزون از صد هزار

در دبیرستان این سر عجب
صد هزاران عقل بینی خشک لب

عقل اینجا کیست افتاده بدر
مانده طفلی کو ز مادر زاد کر

ذره‌ای برهرک این سر تافتست
سر ز ملک هر دو عالم تافتست

خود چو این کس نیست مویی در میان
چون نتابد سر چو مویی از جهان

گرچه این کس نیست کل این هم کس است
گر وجودست وعدم هم این کس است
SH.M
     
  
زن

 
☽★ راز و نیاز لقمان سرخسی با پروردگار ★☾

گفت لقمان سرخسی کای اله
پیرم و سرگشته و گم کرده راه

بنده‌ای کو پیر شد شادش کنند
پس خطش بدهند و آزادش کنند

من کنون در بندگیت ای پادشاه
همچو برفی کرده‌ام موی سیاه

بندهٔ بس غم کشم، شادیم بخش
پیرگشتم ، خط آزادیم بخش

هاتفی گفت ای حرم را خاص خاص
هر که او از بندگی خواهد خلاص

محو گردد عقل و تکلیفش به هم
ترک گیر این هر دو و درنه قدم

گفت الاهی پس ترا خواهم مدام
عقل و تکلیفم نباید والسلام

پس ز تکلیف وز عقل آمد برون
پای کوبان دست می‌زد در جنون

گفت اکنون من ندانم کیستم
بنده باری نیستم، پس چیستم

بندگی شد محو، آزادی نماند
ذره‌ای در دل غم و شادی نماند

بی‌صفت گشتم، نگشتم بی‌صفت
عارقم اما ندارم معرفت

من ندانم تو منی یا من توی
محو گشتم در تو و گم شد دوی
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت عاشقی که در پی معشوق خود را در آب افکند ★☾

از قضا افتاد معشوقی در آب
عاشقش خود را درافکند از شتاب

چون رسیدند آن دو تن با یک دگر
این یکی پرسید از آن کای بی‌خبر

گر من افتادم در آن آب روان
از چه افکندی تو خود را در میان

گفت من خود را در آب انداختم
زانک خود را از تو می‌نشناختم

روزگاری شد که تا شد بی‌شکی
با تویی تو یکی من یکی

تو منی یا من توم، چند از دوی
با توم من ، یا توم، یا تو توی

چون تو من باشی و من تو بر دوام
هر دو تن باشیم یک تن والسلام

تا توی برجاست در شرکست یافت
چون دوی برخاست توحیدت بتافت

تو درو گم گرد، توحید این بود
گم شدن کم کن تو، تفرید این بود
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت محمود و ایاز و حسن در روز عرض سپاه ★☾

گفت روزی فرخ و مسعود بود
روز عرض لشگر محمود بود

شد به صحرا بی‌عدد پیل و سپاه
بود بالایی، بر آنجا رفت شاه

شد بر او هم ایاز و هم حسن
هر سه می‌کردند عرض انجمن

بود روی عالم از پیل و سپاه
همچو از مور و ملخ بگرفته راه

چشم عالم آن چنان لشگر ندید
بیش از آن لشگر کسی دیگر ندید

پس زفان بگشاد شاه نامور
با ایاز خاص خود گفت، ای پسر

هست چندین پیل و لشگر آن من
من همه آن تو، تو سلطان من

گرچه گفت این لفظ شاه نامدار
سخت فارغ بود ایاز و برقرار

شاه را خدمت نکرد این جایگاه
خود نگفت او کین مرا گفتست شاه

شد حسن آشفته وگفت ای غلام
می‌کند شاهیت چندین احترام

تو چنین استاده چون بی حرمتی
پشت خم ندهی و نکنی خدمتی

تو چرا حرمت نمی‌داری نگاه
حق‌شناسی نبود این در پیش شاه

چون ایاز القصه بشنود این خطاب
گفت هست این را موافق دو جواب

یک جواب آنست کین بی‌روی و راه
گر کند خدمت به پیش پادشاه

یا به خاک افتد به خواری پیش او
یا سخن گوید بزاری پیش او

بیشتر از شاه و کمتر آمدن
جمله باشد در برابر آمدن

من کیم تا سر بدین کار آورم
در میان خود را پدیدار آورم

بنده آن اوست و تشریف آن اوست
من کیم، فرمان همه فرمان اوست

آنچ هر روزی شه پیروز کرد
وین کرم کو با ایاز امروز کرد

گر دو عالم خطبهٔ ذاتش کنند
می‌ندانم تا مکافاتش کنند

من دریغ معرض کجا آیم پدید
من که باشم، یا چرا آیم پدید

نی کنم خدمت نه در سر آیمش
کیستم تا در برابر آیمش

چون حسن بشنود این قول از ایاس
گفت احسنت ای ایاز حق شناس

خط بدادم من که در ایام شاه
لایقی هر دم به صد انعام شاه

پس حسن دیگر بگفتش کو جواب
گفت نیست آن پیش تو گفتن صواب

گر من و شه هر دو با هم بودمی
این سخن را سخت محرم بودمی

لیک تو چون محرم آن نیستی
چون بگویم، چون تو سلطان نیستی

پس حسن را زود بفرستاد شاه
شد حسن نیز از حساب آن سپاه

چون در آن خلوت نه ما بود و نه من
گر حسن مویی شود نبود حسن

شاه گفتا خلوت آمد، راز گوی
آن جواب خاص با من باز گوی

گفت هر گه از کمال لطف شاه
می‌کند سوی من مسکین نگاه

در فروغ پرتو آن یک نظر
محو می‌گردد وجودم سر به سر

از حیای آفتاب فر شاه
پاک برمی خیزم آن ساعت ز راه

چون نمی‌ماند ز من نام وجود
چون به خدمت پیشت افتم در سجود

گر تو می‌بینی کسی را آن زمان
من نیم آن هست هم شاه جهان

گر تو یک لطف و اگر صد می‌کنی
از خداوندی تو با خود می‌کنی

سایه‌ای کو گم شود در آفتاب
زو کی آید خدمتی در هیچ باب

هست ایازت سایه‌ای در کوی تو
گم شده در آفتاب روی تو

چون شد از خود بنده فانی او نماند
هرچ خواهی کن تو دانی او نماند
SH.M
     
  
زن

 
☽★ بیان وادی حیرت ★☾

بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم درد و حسرت آیدت

هر نفس اینجا چو تیغی باشدت
هر دمی اینجا دریغی باشدت

آه باشد، درد باشد، سوز هم
روز و شب باشد، نه شب نه روز هم

ازبن هر موی این کس نه به تیغ
می‌چکد خون می‌نگارد ای دریغ

آتشی باشد فسرده مرد این
یا یخی بس سوخته از درد این

مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر مانده و گم کرده راه

هرچ زد توحید بر جانش رقم
جمله گم گردد از و گم نیز هم

گر بدو گویند مستی یا نه‌ای
نیستی گویی که هستی یا نه‌ای

در میانی یا برونی از میان
بر کناری یا نهانی یا عیان

فانیی یا باقیی یا هر دوی
یا نهٔ هر دو توی یا نه توی

گوید اصلا می‌ندانم چیز من
وان ندانم هم ندانم نیز من

عاشقم اما ندانم بر کیم
نه مسلمانم نه کافر، پس چیم

لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم هم تهی
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بی‌خبری ★☾

خسروی کافاق در فرمانش بود
دختری چون ماه در ایوانش بود
از نکویی بود آن رشک پری
یوسف و چاه و زنخدان بر سری
طرهٔ او صد دل مجروح داشت
هر سرمویش رگی با روح داشت
ماه رویش مثل فردوس آمده
وانگه از ابروش در قوس آمده
چون ز قوسش تیر پران آمدی
قاب قوسینش ثنا خوان آمدی
نرگس مستش ز مژگان خار را
در ره افکندی بسی هشیار را
روی آن عذر اوش خورشید چهر
هفده عذرا برده از ماه سپهر
در دو یاقوتش که جان را قوت بود
دایما روح القدس مبهوت بود
چون بخندیدی لبش، آب حیات
تشنه مردی وز لبش جستی زکات
هرکه کردی در زنخدانش نگاه
اوفتادی سرنگون در قعر چاه
هرکه صید روی چون ماهش شدی
بی رسن حالی فرو چاهش شدی
آمدی القصه پیش پادشاه
از پی خدمت غلامی همچو ماه
چه غلامی، آنک داد او از جمال
مهر و مه راهم محاق و هم زوال
در بسیط عالمش همتا نبود
مثل او در حسن سر غوغا نبود
صد هزاران خلق در بازار و کوی
خیره ماندندی در آن خورشید روی
کرد روزی از قضا دختر نگاه
دید روی آن غلام پادشاه
دل ز دستش رفت و در خون اوفتاد
عقل او از پرده بیرون اوفتاد
عقل رفت و عشق بر وی زور یافت
جان شیرینش به تلخی شور یافت
مدتی با خویشتن اندیشه کرد
عاقبت هم بی‌قراری پیشه کرد
می‌گداخت از شوق و می‌سوخت از فراق
در گداز و سوز دل پر اشتیاق
بود او را ده کنیزک مطربه
در اغانی سخت عالی مرتبه
جمله موسیقار زن، بلبل سرای
لحن داودی ایشان جان فزای
حال خود در حال با ایشان بگفت
ترک نام و ننگ و ترک جان بگفت
هرکرا شد عشق جانان آشکار
جان چنان جایی کجا آید بکار
گفت اگر عشقم بگویم با غلام
در غلط افتد که هم نبود تمام
حشمتم را هم زیان دارد بسی
کی غلامی را رسد چون من کسی
ور نگویم قصهٔ خود آشکار
در پس پرده بمیرم زار زار
صد کتاب صبر بر خود خوانده‌ام
چون کنم، بی‌صبرم و درمانده‌ام
آن همی خواهم کزان سرو سهی
بهره یابم او نیابد آگی
گر چنین مقصود من حاصل شود
کار جان من به کام دل شود
چون خوش آواز آن شنودند این سخن
جمله گفتندش که دل ناخوش مکن
ما به شب پیش تو آریمش نهان
آن چنان کو را خبر نبود از آن
یک کنیزک شد نهان پیش غلام
گفت حالی تا میش آورد و جام
داروی بی‌هوشیش در می فکند
لاجرم بی‌خویشیش در وی فکند
چون بخورد آن می غلام از خویش شد
کار آن زیبا کنیزک پیش شد
روز تا شب آن غلام سیم بر
بود مست و از دو عالم بی‌خبر
چون شب آمد آن کنیزان آمدند
پیش او افتان و خیزان آمدند
پس نهادند آن زمان بر بسترش
در نهان بردند پیش دخترش
زود بر تخت زرش بنشاندند
جوهرش بر فرق می‌افشاندند
نیم شب چون نیم مستی آن غلام
چشم چون نرگس گشاد از هم تمام
دید قصری همچو فردوس آن نگار
تخت زرین از کنارش تا کنار
عنبرین دو شمع برافروختند
همچو هیزم عود برهم سوختند
برکشیده آن بتان یک سر سماع
عقل جان را کرده، جان تن را وداع
بود آن شب می میان جمع در
همچو خورشیدی به نور شمع در
در میان آن همه خوشی و کام
گم شده در چهرهٔ دختر غلام
مانده بود او خیره، نه عقل و نه جان
نه درین عالم به معنی نه در آن
سینه پر عشق و زفان لال آمده
جان او از ذوق در حال آمده
چشم بر رخسارهٔ دل‌دار داشت
گوش بر آواز موسیقار داشت
هم مشامش بوی عنبر یافته
هم دهانش آتش‌تر یافته
دخترش در حال جام می بداد
نقل می را بوسه‌ای در پی بداد
چشم او در چهرهٔ جانان بماند
در رخ دختر همی حیران بماند
چون نمی‌آمد زفانش کارگر
اشک می‌بارید و می‌خارید سر
هر زمان آن دختر همچون نگار
اشک بر رویش فشاندی صد هزار
گه لبش را بوسه دادی چون شکر
گه نمک در بوسه کردی بی‌جگر
گه پریشان کرد زلف سرکشش
گاه گم شد در دو جادوی خوشش
وان غلام مست پیش دل نواز
مانده بد با خود نه بی‌خود چشم باز
هم درین نظاره می‌بود آن غلام
تا برآمد صبح از مشرق تمام
چون برآمد صبح و باد صبح جست
از خرابی شد غلام اینجا ز دست
چون به خفت آنجا غلام سرفراز
زود بردندش بجای خویش باز
بعد از آن چون آن غلام سیم بر
یافت آخر اندکی از خود خبر
شور آورد و ندانستش چه بود
بودنی چون بود از آن سوزش چه سود
گرچه هیچ آبی نبودش بر جگر
آب او بگذشت از بالای سر
دست در زد جامه بر تن چاک کرد
موی بر هم کند و سر بر خاک کرد
قصه پرسیدند از آن شمع طراز
گفت نتوانم نمود این قصه باز
آنچ من دیدم عیان مست و خراب
هیچ کس هرگز نبیند آن به خواب
آنچ تنها بر من حیران گذشت
بر کسی هرگز ندانم آن گذشت
آنچ من دیدم نیارم گفت باز
زین عجایب‌تر نبیند هیچ راز
هر کسی گفتند آخر اندکی
با خود آی و بازگو از صد یکی
گفت من درمانده‌ام چون دیگری
کان همه من دیده‌ام یا دیگری
هیچ نشنیدم چو بشنیدم همه
من ندیدم گرچه من دیدم همه
غافلی گفتش که خوابی دیده‌ای
کین چنین دیوانه و شوریده‌ای
گفت من آگه نیم پنداریی
تا که خوابم بود یا بیداریی
من ندانم کان به مستی دیده‌ام
یا به هشیاری صفت بشنیده‌ام
زین عجب‌تر حال نبود در جهان
حالتی نه آشکارا نه نهان
نه توانم گفت و نه خاموش بود
نه میان این و آن مدهوش بود
نه زمانی محو می‌گردد ز جان
نه از و یک ذره می‌یابم نشان
دیده‌ام صاحب جمالی از کمال
هیچ کس می‌نبودش در هیچ حال
چیست پیش چهرهٔ او آفتاب
ذرهٔ والله اعلم باالصواب
چون نمی‌دانم چه گویم بیش ازین
گرچه او را دیده‌ام من پیش ازین
من چو او را دیده یا نادیده‌ایم
در میان این و آن شوریده‌ام
SH.M
     
  
زن

 
☽★ مادری که بر خاک دختر می‌گریست ★☾

مادری بر خاک دختر می‌گریست
راه بینی سوی آن زن بنگریست

گفت این زن برد از مردان سبق
زانک چون ما نیست و می‌داند به حق

کز کدامین گم شده ماندست دور
وز که افتادست زین سان نا صبور

فرخ او چون حال می‌داند که چیست
داند او تا بر که می‌باید گریست

مشکل آمد قصهٔ این غم زده
روز و شب بنشسته‌ام ماتم زده

نه مرا معلوم تا در درد کار
بر که می‌گریم چو باران زار زار

من نه آگاهم چنین گریان شده
کز که دور افتاده‌ام حیران شده

این زن از چون من هزاران گوی برد
زانکه از گم گشتهٔ خود بوی برد

من نبردم بوی و این حسرت مرا
خون بریخت و کشت در حیرت مرا

در چنین منزل که شد دل ناپدید
بل که هم شد نیز منزل ناپدید

ریسمان عقل را سر گم شدست
خانهٔ پندار را در گم شدست

هرکه او آنجا رسد سرگم کند
چار حد خویش را در گم کند

گر کسی اینجا رهی دریافتی
سر کل در یک نفس دریافتی
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گفتار یک صوفی با مردی که کلیدش را گم کرده بود ★☾

صوفیی می‌رفت، آوازی شنید
کان یکی می‌گفت گم کردم کلید

که کلیدی یافتست این جایگاه
زانک دربستست این بر خاک راه

گر در من بسته ماند، چون کنم
غصهٔ پیوسته ماند، چون کنم

صوفیش گفتا؛که گفتت خسته باش
در چو می‌دانی برو، گو بسته باش

بر در بسته چو بنشینی بسی
هیچ شک نبود که بگشاید کسی

کار تو سهل است و دشوار آن من
کز تحیر می‌بسوزد جان من

نیست کارم رانه پایی نه سری
نه کلیدم بود هرگز نه دری

کاش این صوفی بسی بشتافتی
بسته یا بگشاده‌ای دریافتی

نیست مردم را نصیبی جز خیال
می نداند هیچ کس تا چیست حال

هر که گوید چون کنم، گو چون مکن
تا کنون چون کرده‌ای اکنون مکن

هر که او در وادی حیرت فتاد
هر نفس در بی‌عدد حسرت فتاد

حیرت و سرگشتگی تا کی برم
پی چو گم کردند من چون پی برم

می‌ندانم کاشکی می‌دانمی
که اگر می‌دانمی حیرانمی

مر مرا اینجا شکایت شکر شد
کفر ایمان گشت و ایمان کفر شد
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 108 از 270:  « پیشین  1  ...  107  108  109  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA