انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 109 از 270:  « پیشین  1  ...  108  109  110  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
☽★ حکایت شیخ نصر آباد که پس از چهل حج طواف آتشگاه گبران می‌کرد ★☾

شیخ نصرآباد را بگرفت درد
کرد چل حج بر توکل اینت مرد

بعد از آن موی سپید و تن نزار
برهنه دیدش کسی با یک از ار

دل دلش تابی و در جانش تفی
بسته زناری و بگشاده کفی

آمده نه از سر دعوی و لاف
گرد آتش گاه گبری در طواف

گفت گفتم ای بزرگ روزگار
این چه کار تست آخر شرم دار

کرده‌ای چندین حج و بس سروری
حاصل آن جمله آمد کافری

این چنین کار از سر خامی بود
اهل دل را از تو بدنامی بود

وین کدامین شیخ کرد، این راه کیست
می‌ندانی این که آتش گاه کیست

شیخ گفتا کار من سخت اوفتاد
آتشم در خانه و رخت اوفتاد

شد ازین آتش مرا خرمن بباد
داد کلی نام و ننگ من بباد

گشته‌ای کالیو کار خویش من
من ندانم حیله‌ای زین بیش من

چون درآید این چنین آتش به جان
کی گذارد نام و ننگم یک زمان

تا گرفتار چنین کار آمدم
ازکنشت و کعبه بی‌زار آمدم

ذره‌ای گر حیرتت آید پدید
همچو من صد حسرتت آید پدید
SH.M
     
  
زن

 
☽★ نومریدی که پیر خود را به خواب دید ★☾

نو مریدی بود دل چون آفتاب
دید پیر خویش را یک شب به خواب

گفت از حیرت دلم در خون نشست
کار تو برگوی کانجا چون نشست

در فراقت شمع دل افروختم
تا تو رفتی من ز حیرت سوختم

من ز حیرت گشتم اینجا رازجوی
کار تو چونست آنجا، بازگوی

پیر گفتش مانده‌ام حیران و مست
می‌گزم دایم به دندان پشت دست

ما بسی در قعر این زندان و چاه
از شما حیران تریم این جایگاه

ذره‌ای از حیرت عقبی مرا
بیش از صد کوه در دنیا مرا
SH.M
     
  
زن

 
☽★ بیان وادی فقر ★☾

بعد ازین وادی فقرست و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا

عین وادی فراموشی بود
لنگی و کری و بیهوشی بود

صد هزاران سایهٔ جاوید تو
گم شده بینی ز یک خورشید تو

بحرکلی چون بجنبش کرد رای
نقشها بر بحر کی ماند بجای

هر دو عالم نقش آن دریاست بس
هرک گوید نیست این سوداست بس

هرک در دریای کل گم بوده شد
دایما گم بودهٔ آسوده شد

دل درین دریای پر آسودگی
می‌نیابد هیچ جز گم بودگی

گر ازین گم بودگی بازش دهند
صنع بین گردد، بسی رازش دهند

سالکان پخته و مردان مرد
چون فرو رفتند در میدان درد

گم شدن اول قدم، زین پس چه بود
لاجرم دیگر قدم را کس نبود

چون همه در گام اول گم شدند
تو جمادی گیر اگر مردم شدند

عود و هیزم چون به آتش در شوند
هر دو بر یک جای خاکستر شودند

این به صورت هر دو یکسان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت

گر پلیدی گم شود در بحر کل
در صفات خود فروماند بذل

لیک اگر پاکی درین دریا بود
او چون بود در میان زیبا بود

نبود او و او بود، چون باشد این
از خیال عقل بیرون باشد این
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گفتار معشوق طوسی (محمد) با مریدش ★☾

یک شبی معشوق طوس، آن بحر راز
با مریدی گفت دایم در گداز

تا چو اندر عشق بگدازی تمام
پس شوی از ضعف چون مویی مدام

چون شود شخص تو چون مویی نزار
جایگاهی سازدت در زلف یار

هرک چون مویی شود در کوی او
بی شک او مویی شود در موی او

گر تو هستی راه بین و دیده ور
موی در موی این چنین بین درنگر

گر سر مویی نماند از خودیت
هفت دوزخ سر برآید از بدیت
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گفتار عاشقی که از بیم قیامت می‌گریست ★☾

عاشقی روزی مگر خون می‌گریست
زو کسی پرسید کین گریه زچیست

گفت می‌گویند فردا کردگار
چون کند تشریف رویت آشکار

چل هزاران سال بدهد بردوام
خاصگان قرب خود را بار عام

یک زمان زانجا به خود آیند باز
در نیاز افتند، خو کرده به ناز

زان همی گریم که با خویشم دهند
یک نفس در دیدهٔ خویشم نهند

چون کنم آن یک نفس با خویش من
می‌توان کشتن ازین غم خویشتن

تا که با خود بینیم بد بینیم
با خدا باشم چو بی‌خود بینیم

آن زمان کز خود رهایی باشدم
بی‌خودی عین خدایی باشدم

هرک او رفت از میان اینک فنا
چون فنا گشت از فنا اینک بقا

گر ترا هست ای دل زیر و زبر
بر صراط و آتش سوزان گذر

غم مخور کاتش ز روغن در چراغ
دوده‌ای پیداکند چون پر زاغ

چون بر آن آتش کند روغن گذر
از وجود روغنی آید بدر

گرچه ره پر آتش سوزان کند
خویشتن را قالب قرآن کند

گر تو می‌خواهی که تو اینجا رسی
تو بدین منزل به هیچ الارسی

خویش را اول ز خود بی‌خویش کن
پس براقی از عدم درپیش کن

جامه‌ای از نیستی در پوش تو
کاسه‌ای پر از فنا کن نوش تو

پس سر کم کاستی در برفکن
طیلسان لم یکن بر سرفکن

در رکاب محو کن مایی ز هیچ
رخش ناچیزی بر آن جایی که هیچ

برمیانی در کمی زیر و زبر
بی میان بربند از لاشی کمر

طمس کن جسم وز هم بگشای زود
بعد از آن در چشم کش کحل نبود

گم شو وزین هم به یک دم گم بباش
پس از این قسم دوم هم گم بباش

همچنین می‌رو بدین آسودگی
تا رسی در عالم گم بودگی
گر بود زین عالمت مویی اثر
نیست زان عالم ترا مویی خبر
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت پروانگان که از مطلوب خود خبر می‌خواستند ★☾

یک شبی پروانگان جمع آمدند
در مضیفی طالب شمع آمدند

جمله می‌گفتند می‌باید یکی
کو خبر آرد ز مطلوب اندکی

شد یکی پروانه تا قصری ز دور
در فضاء قصر یافت از شمع نور

بازگشت و دفتر خود بازکرد
وصف او بر قدر فهم آغاز کرد

ناقدی کو داشت در جمع مهی
گفت او را نیست از شمع آگهی

شد یکی دیگر گذشت از نور در
خویش را بر شمع زد از دور در

پر زنان در پرتو مطلوب شد
شمع غالب گشت و او مغلوب شد

بازگشت او نیز و مشتی راز گفت
از وصال شمع شرحی باز گفت

ناقدش گفت این نشان نیست ای عزیز
همچو آن یک کی نشان دادی تو نیز

دیگری برخاست می‌شد مست مست
پای کوبان بر سر آتش نشست

دست درکش کرد با آتش به هم
خویشتن گم کرد با او خوش به هم

چون گرفت آتش ز سر تا پای او
سرخ شد چون آتشی اعضای او

ناقد ایشان چو دید او را ز دور
شمع با خود کرده هم رنگش ز نور

گفت این پروانه در کارست و بس
کس چه داند، این خبر دارست و بس

آنک شد هم بی‌خبر هم بی‌اثر
از میان جمله او دارد خبر

تا نگردی بی‌خبر از جسم و جان
کی خبر یابی ز جانان یک زمان

هرکه از مویی نشانت باز داد
صد خط اندر خون جانت باز داد

نیست محرم نفس کس این جایگاه
در نگنجد هیچ کس این جایگاه
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گفتار مردی صوفی با کسی که او را قفا زد ★☾

صوفیی می‌رفت چون بی‌حاصلی
زد قفای محکمش سنگین دلی

با دلی پر خون سر از پس کرد او
گفت آنک از تو قفایی خورد او

قرب سی سالست تا او مرد و رفت
عالم هستی به پایان برد و رفت

مرد گفتش ای همه دعوی نه کار
مرده کی گوید سخن، شرمی بدار

تا که تو دم می‌زنی هم دم نه‌ای
تا که مویی ماندهٔ محرم نه‌ای

گر بود مویی اضافت در میان
هست صد عالم مسافت در میان

گر تو خواهی تا بدین منزل رسی
تا که مویی ماندهٔ مشکل رسی

هرچ داری، آتشی را برفروز
تا از ارپای بر آتش بسوز

چون نماندت هیچ، مندیش از کفن
برهنه خود را به آتش در فکن

چون تو و رخت تو خاکستر شود
ذرهٔ پندار تو کمتر شود

ور چو عیسی از تو یک سوزن بماند
در رهت می‌دان که صد ره زن بماند

گرچه عیسی رخت در کوی او فکند
سوزنش هم بخیه بر روی او فکند

چون حجاب آید وجود این جایگاه
راست ناید ملک و مال و آب و جاه

هرچ داری یک یک از خود بازکن
پس به خود در خلوتی آغاز کن

چون درونت جمع شد در بی‌خودی
تو برون آیی ز نیکی و بدی

چون نماندت نیک و بد، عاشق شوی
پس فنای عشق را لایق شوی
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت مفلسی که عاشق پسر پادشاه شد و بدین گناه او را محکوم به مرگ کردند ★☾

پادشاهی ماه وش، خورشید فر
داشت چون یوسف یکی زیبا پسر
کس به حسن او پسر هرگز نداشت
هیچ خلق آن حشمت و آن عز نداشت
خاک او بودند دلبندان همه
بندهٔ رویش خداوندان همه
گر به شب از پرده پیدا آمدی
آفتابی نو به صحرا آمدی
روی او را وصف کردن روی نیست
زانک مه از روی او یک موی نیست
گر رسن کردی از آن زلف دو تاه
صد هزاران دل فرو رفتی به چاه
زلف عالم سوز آن شمع طراز
کار کردی برهمه عالم دراز
وصف شست زلف آن یوسف جمال
هیچ نتوان گفت در پنجاه سال
چشم چون نرگس اگر بر هم زدی
آتش اندر جملهٔ عالم زدی
خندهٔ او چون شکر کردی نثار
صد هزاران گل شکفتی بی‌بهار
از دهانش خود نشد معلوم هیچ
زانک نتوان گفت از معدوم هیچ
چون ز زیر پرده بیرون آمدی
هر سر مویش به صد خون آمدی
فتنهٔ جان و جهان بود آن پسر
هرچ گویم بیش از آن بود آن پسر
چو برون راندی سوی میدان فرس
برهنه بودیش تیغ از پیش و پس
هرک سوی آن پسر کردی نگاه
برگرفتندیش در ساعت ز راه
بود درویشی گدایی بی‌خبر
بی‌سر و بن شد ز عشق آن پسر
قسم ازو جز عجز و آشفتن نداشت
جانش می‌شد زهرهٔ گفتن نداشت
چون بیافت آن درد را هم پشت او
عشق و غم درجان و در دل می‌کشت او
روز و شب در کوی او بنشسته بود
چشم از خلق جهان بربسته بود
هیچ کس محرم نبودش در جهان
همچنان می‌گشت با غم بی‌جنان
روز و شب رویی چو زر، اشکی چو سیم
منتظر بنشسته بودی دل دو نیم
زنده زان بودی گدای نا صبور
کان پسر گه گاه بگذشتی ز دور
شاه زاد، از دور چون پیدا شدی
جملهٔ بازار پر غوغا شدی
در جهان برخاستی صد رستخیز
خلق یک سر آمدندی درگریز
چاوشان از پیش و از پس می‌شدند
هر زمان در خون صد کس می‌شدند
بانگ بردا برد می‌رفتی به ماه
قرب یک فرسنگ بگرفتی سپاه
چون شنیدی بانگ چاوش آن گدا
سر بگشتیش و در افتادی ز پا
غشیش آوردی و در خون ماندی
وز وجود خویش بیرون ماندی
چشم بایستی در آن دم صد هزار
تا برو بگریستی خون زار زار
گاه چون نیلی شدی آن ناتوان
گاه خون از زیر او گشتی روان
گاه بفسردی ز آهش اشک او
گاه اشکش سوختی از رشک او
نیم کشته، نیم مرده، نیم جان
وز تهی دستی نبودش نیم نان
این چنین کس را چنین افتاده پست
آن چنان شه زاده چون آید به دست
نیم ذره سایه بود آن بی‌خبر
خواست تا خورشید درگیرد ببر
می‌شد آن شه زاده روزی با سپاه
آن گدا یک نعره زد آن جایگاه
زو برآمد نعره و بی‌خویش شد
گفت جانم سوخت و عقل از پیش شد
چند خواهم سوخت جان خویش ازین
نیست صبر و طاقت من بیش ازین
این سخن می‌گفت آن سرگشته مرد
هر زمان بر سنگ می‌زد سر ز درد
چون بگفت این، گشت زایل هوش او
پس روان شد خون ز چشم و گوش او
چاوش شه زاده زو آگاه شد
عزم غمزش کرد، پیش شاه شد
گفت بر شه‌زادهٔ تو شهریار
عشق آوردست رندی بی‌قرار
شاه از غیرت چنان مدهوش شد
کز تف دل مغز او پر جوش شد
گفت برخیزید بردارش کشید
پای بسته، سر نگوسارش کشید
در زمان رفتند خیل پادشا
حلقه‌ای کردند گرد آن گدا
پس بسوی دار کردندش کشان
بر سر او گشت خلقی خون فشان
نه ز دردش هیچ کس آگاه بود
نه کسش آنجا شفاعت خواه بود
چون به زیر دار آوردش و زیر
ز آتش حسرت برآمد زو نفیر
گفت مهلم ده ز بهر کردگار
تا کنم یک سجده باری زیر دار
مهل دادش آن وزیر خشم ناک
تا نهاد او روی خود بر روی خاک
پس میان سجده گفتا ای اله
چون بخواهد کشت شاهم بی‌گناه
پیش از آن کز جان برآیم بی‌خبر
روزیم گردان جمال آن پسر
تا ببینم روی او یک بار نیز
جان کنم بر روی او ایثار نیز
چون ببینم روی آن شه زاد خوش
صد هزار جان توانم داد خوش
پادشاها بنده حاجت خواه تست
عاشقتست و کشتهٔ این راه تست
هستم از جان بندهٔ این در هنوز
گر شدم عاشق، نیم کافر هنوز
چون تو حاجت می‌بر آری صد هزار
حاجت من کن روا کارم برآر
چون بخواست این حاجت آن مظلوم راه
تیر او آمد مگر بر جایگاه
چون شنید آن راز او پنهان و زیر
درد کردش دل ز درد آن فقیر
رفت پیش پادشاه و می‌گریست
حال آن دل داده برگفتش که چیست
زاری او در مناجاتش بگفت
در میان سجده حاجاتش بگفت
شاه را دردی ازو در دل فتاد
خوش شد و بر عفو کردن دل نهاد
شاه حالی گفت آن شه‌زاده را
سر مگردان آن ز پا افتاده را
این زمان برخیز زیر دار شو
پیش آن سرگشتهٔ خون‌خوار شو
مستمند خویش را آواز ده
بی‌دل تست او، دل او بازده
لطف کن با او که قهر تو کشید
نوش خور با او که زهر تو چشید
از رهش برگیر سوی گلشن آر
چون بیایی، با خودش پیش من آر
رفت آن شه زادهٔ یوسف جمال
تا نشیند با گدایی در وصال
رفت آن خورشید روی آتشین
تا شود با ذرهٔ خلوت نشین
رفت آن دریای پر گوهر خوشی
تا کند با قطره دست اندرکشی
از خوشی این جایگه بر سر زنید
پای برکوبید، دستی برزنید
آخر آن شه‌زاده زیر دار شد
چون قیامت فتنهٔ بیدار شد
آن گدا را در هلاک افتاده دید
سرنگون بر روی خاک افتاده دید
خاک از خون دو چشمش گل شده
عالمی پر حسرتش حاصل شده
محو گشته، گم شده، ناچیز هم
زین بتر چه بود دگر، آن نیز هم
چون چنان دید آن به خون افتاده را
آب در چشم آمد آن شه‌زاده را
خواست تا پنهان کند اشک از سپاه
بر نمی‌آمد مگر با اشک شاه
اشک چون باران روان کرد آن زمان
گشت حاصل صد جهان درد آن زمان
هرک او در عشق صادق آمدست
بر سرش معشوق عاشق آمدست
گر به صدق عشق پیش آید ترا
عاشقت معشوق خویش آید ترا
عاقبت شه‌زاده خورشید فش
از سر لطف آن گدا را خواند خوش
آن گدا آواز او نشنیده بود
لیک بسیاری ز دورش دیده بود
چون گدا برداشت روی از خاک راه
در برابر دید روی پادشاه
آتش سوزنده با دریای آب
گرچه می‌سوزد، نیارد هیچ تاب
بود آن درویش بی‌دل آتشی
قربتش افتاد با دریا خوشی
جان به لب آورد، گفت ای شهریار
چون چنینم می‌توانی کشت زار
حاجت این لشگر گر بز نبود
این بگفت و گوییی هرگز نبود
نعره‌ای زد، جان ببخشید و بمرد
همچو شمعی باز خندید و بمرد
چون وصال دلبرش معلوم گشت
فانی مطلق شد و معدوم گشت
سالکان دانند در میدان درد
تا فنای عشق با مردان چه کرد
ای وجودت با عدم آمیخته
لذت تو با عدم آمیخته
تا نیاری مدتی زیر و زبر
کی توانی یافت ز آسایش خبر
دست بگشاده چو برقی جسته‌ای
وز خلاشه پیش برقی بسته‌ای
این چه کارتست مردانه درآی
عقل برهم سوز دیوانه درآی
گر نخواهی کرد تو این کیمیا
یک نفس باری بنظاره بیا
چند اندیشی چو من بی‌خویش شو
یک نفس در خویش پیش اندیش شو
تا دمی آخر به درویشی رسی
در کمال ذوق بی‌خویشی رسی
من که نه من مانده‌ام نه غیر من
برتر است از عقل شر و خیر من
گم شدم در خویشتن یک بارگی
چارهٔ من نیست جز بیچارگی
آفتاب فقر چون بر من بتافت
هر دو عالم هم ز یک روزن بتافت
من چو دیدم پرتو آن آفتاب
من بماندم باز شد آبی به آب
هرچ گاهی بردم و گه باختم
جمله در آب سیاه انداختم
محو گشتم، گم شدم، هیچم نماند
سایه ماندم ذرهٔ پیچم نماند
قطره بودم، گم شدم در بحر راز
می‌نیابم این زمان آن قطره باز
گرچه گم گشتن نه کار هر کسیست
در فنا گم گشتم و چون من بسیست
کیست در عالم ز ماهی تا به ماه
کو نخواهد گشت گم این جایگاه
SH.M
     
  
زن

 
☽★ سال پاک‌دینی از نوری دربارهٔ راه وصال ★☾

پاک دینی کرد از نوری سؤال
گفت ره چون خیزد از ما تا وصال

گفت ما را هر دو دریا نار و نور
می‌بباید رفت راه دور دور

چون کنی این هفت دریا باز پس
ماهیی جذبت کند در یک نفس

ماهیی کز سینه چون دم برکشید
اولین و آخرین را درکشید

هست حوتی نه سرش پیدا نه پای
درمیان بحر استغناش جای

چون نهنگ آسا دو عالم درکشد
خلق را کلی به یک دم درکشد
SH.M
     
  
زن

 
☽★ سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ ★☾

زین سخن مرغان وادی سر به سر
سرنگون گشتند در خون جگر

جمله دانستند کین شیوه کمان
نیست بر بازوی مشتی ناتوان

زین سخن شد جان ایشان بی‌قرار
هم در آن منزل بسی مردند زار

وان همه مرغان همه آن جایگاه
سر نهادند از سر حسرت به راه

سالها رفتند در شیب و فراز
صرف شد در راهشان عمری دراز

آنچ ایشان را درین ره رخ نمود
کی تواند شرح آن پاسخ نمود

گر تو هم روزی فروآیی به راه
عقبهٔ آن ره کنی یک یک نگاه

بازدانی آنچ ایشان کرده‌اند
روشنت گردد که چون خون خورده‌اند

آخر الامر از میان آن سپاه
کم رهی ره برد تا آن پیش گاه

زان همه مرغ اندکی آنجا رسید
از هزاران کس یکی آنجا رسید

باز بعضی غرقهٔ دریا شدند
باز بعضی محو و ناپیدا شدند

باز بعضی بر سر کوه بلند
تشنه جان دادند در گرم و گزند

باز بعضی را ز تف آفتاب
گشت پرها سوخته، دلها کباب

باز بعضی را پلنگ و شیر راه
کرد در یک دم به رسوایی تباه

باز بعضی نیز غایب ماندند
در کف ذات المخالب ماندند

باز بعضی در بیابان خشک لب
تشنه در گرما بمردند از تعب

باز بعضی ز آرزوی دانه‌ای
خویش را کشتند چون دیوانه‌ای

باز بعضی سخت رنجور آمدند
باز پس ماندند و مهجور آمدند

باز بعضی در عجایبهای راه
باز استادند هم بر جایگاه

باز بعضی در تماشای طرب
تن فرو دادند فارغ از طلب

عاقبت از صد هزاران تا یکی
بیش نرسیدند آنجا اندکی

عالمی پر مرغ می‌بردند راه
بیش نرسیدند سی آن جایگاه

سی تن بی‌بال و پر، رنجور و سست
دل شکسته، جان شده، تن نادرست

حضرتی دیدند بی‌وصف وصفت
برتر از ادراک عقل و معرفت

برق استغنا همی افروختی
صد جهان در یک زمان می‌سوختی

صد هزاران آفتاب معتبر
صد هزاران ماه و انجم بیشتر

جمع می‌دیدند حیران آمده
همچو ذره پای کوبان آمده

جمله گفتند ای عجب چون آفتاب
ذرهٔ محوست پیش این حساب

کی پدید آییم ما این جایگاه
ای دریغا رنج برد ما به راه

دل به کل از خویشتن برداشتیم
نیست زان دست این که ما پنداشتیم

آن همه مرغان چو بی‌دل ماندند
همچو مرغ نیم بسمل ماندند

محو می‌بودند و گم، ناچیز هم
تا برآمد روزگاری نیز هم

آخر از پیشان عالی درگهی
چاوش عزت برآمد ناگهی

دید سی مرغ خرف را مانده باز
بال و پرنه، جان شده، در تن گداز

پای تا سر در تحیر مانده
نه تهی شان مانده نه پر مانده

گفت هان ای قوم از شهر که‌اید
در چنین منزل گه از بهر چه‌اید

چیست ای بی‌حاصلان نام شما
یا کجا بودست آرام شما

یا شما را کس چه گوید در جهان
با چه کارآیند مشتی ناتوان

جمله گفتند آمدیم این جایگاه
تا بود سیمرغ ما را پادشاه

ما همه سرگشتگان درگهیم
بی‌دلان و بی‌قراران رهیم

مدتی شد تا درین راه آمدیم
از هزاران، سی به درگاه آمدیم

بر امیدی آمدیم از راه دور
تا بود ما را درین حضرت حضور

کی پسندد رنج ما آن پادشاه
آخر از لطفی کند در ما نگاه

گفت آن چاوش کای سرگشتگان
همچو در خون دل آغشتگان

گر شما باشید و گرنه در جهان
اوست مطلق پادشاه جاودان

صد هزاران عالم پر از سپاه
هست موری بر در این پادشاه

از شما آخر چه خیزد جز زحیر
بازپس‌گردید ای مشتی حقیر

زان سخن هر یک چنان نومید شد
کان زمان چون مردهٔ جاوید شد

جمله گفتند این معظم پادشاه
گر دهد ما را بخواری سر به راه

زو کسی را خواریی هرگز نبود
ور بود زو خواریی از عز نبود
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 109 از 270:  « پیشین  1  ...  108  109  110  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA