انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 110 از 270:  « پیشین  1  ...  109  110  111  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
☽★ گفتهٔ مجنون که دشنام لیلی را بر آفرین همهٔ عالم ترجیح میداد ★☾

گفت مجنون گر همه روی زمین
هر زمان بر من کنندی آفرین

من نخواهم آفرین هیچ کس
مدح من دشنام لیلی باد و بس

خوشتراز صد مدح یک دشنام او
بهتر از ملک دو عالم نام او

مذهب خود با توگفتم ای عزیز
گر بود خواری چه خواهد بود نیز

گفت برق عزت آید آشکار
پس برآرد از همه جانها دمار

چون بسوزد جان به صد زاری چه سود
آنگهی از عزت و خواری چه سود

بازگفتند آن گروه سوخته
جان ما و آتش افروخته

کی شود پروانه از آتش نفور
زانک او را هست در آتش حضور

گرچه ما را دست ندهد وصل یار
سوختن ما را دهد دست، اینت کار

گر رسیدن سوی آن دلخواه نیست
پاک پرسیدن جز اینجا راه نیست
SH.M
     
  
زن

 
☽★ پاسخ پروانه به پرندگان که او را از سوختن منع می‌کردند ★☾

جملهٔ پرندگان روزگار
قصهٔ پروانه کردند آشکار

جمله با پروانه گفتند ای ضعیف
تا به کی در بازی این جان شریف

چون نخواهد بود از شمعت وصال
جان مده بر جهل، تا کی زین محال

زین سخن پروانه شد مست و خراب
داد حالی آن سلیمان را جواب

گفت اینم بس که من بی‌دل مدام
گر درو نرسم درو برسم تمام

چون همه در عشق او مرد آمدند
پای تا سر غرقهٔ درد آمدند

گرچه استغنی برون ز اندازه بود
لطف او را نیز رویی تازه بود

حاجب لطف آمد و در برگشاد
هر نفس صد پردهٔ دیگر گشاد

شد جهان بی او حجابی آشکار
پس ز نور النور در پیوست کار

جمله را در مسند قربت نشاند
بر سریر عزت و هیبت نشاند

رقعهٔ بنهاد پیش آن همه
گفت بر خوانید تا پایان همه

رقعهٔ آن قوم از راه مثال
می‌شود معلوم این شوریده حال
SH.M
     
  
زن

 
☽★ حکایت خطی که برادران یوسف هنگام فروش او دادند ★☾

یوسفی کانجم سپندش سوختند
ده برادر چون ورا بفروختند

مالک دعرش چو زیشان می‌خرید
خط ایشان خواست، کار زان می‌خرید

خط ستد زان قوم هم بر جایگاه
پس گرفت آن ده برادر را گواه

چون عزیز مصر یوسف را خرید
آن خط پر غدر با یوسف رسید

عاقبت چون گشت یوسف پادشاه
ده برادر آمدند آن جایگاه

روی یوسف باز می‌نشناختند
خویش را در پیش او انداختند

خویشتن را چارهٔ جان خواستند
آب خود بردند تا نان خواستند

یوسف صدیق گفت ای مردمان
من خطی دارم به عبرانی زبان

می‌نیارد خواند از خیلم کسی
گر شما خوانید نان به خشم بسی

جمله عبری خوان بدند واختیار
شادمان گفتند شاها خط بیار

کور دل باد آنک این حال از حضور
قصهٔ خود نشنود چند از غرور

خط ایشان یوسف ایشان را بداد
لرزه بر اندام ایشان برفتاد

نه خطی زان خط توانستند خواند
نه حدیثی نیز دانستند راند

جمله از غم در تأسف ماندند
مبتلای کار یوسف ماندند

سست شد حالی زبان آن همه
شد ز کار سخت جان آن همه

گفت یوسف گوییی بی‌هش شدید
وقت خط خواندن چرا خامش شدید

جمله گفتندش که ما و تن زدن
به ازین خط خواندن و گردن زدن

چون نگه کردند آن سی مرغ زار
در خط آن رقعهٔ پر اعتبار

هرچ ایشان کرده‌بودند آن همه
بود کرده نقش تا پایان همه

آن همه خود بود سخت این بود لیک
کان اسیران چون نگه کردند نیک

رفته بودند و طریقی ساخته
یوسف خود را به چاه انداخته

جان یوسف را به خواری سوخته
وانگه او را بر سری بفروخته

می‌ندانی تو گدای هیچ کس
می‌فروشی یوسفی در هر نفس

یوسفت چون پادشه خواهد شدن
پیشوای پیشگه خواهد شدن

تو به آخر هم گدا، هم گرسنه
سوی او خواهی شدن هم برهنه

چون از و کار تو بر خواهد فروخت
از چه او را رایگان باید فروخت

جان آن مرغان ز تشویر و حیا
شد حیای محض و جان شد توتیا

چون شدند از کل کل پاک آن همه
یافتند از نور حضرت جان همه

باز از سر بندهٔ نو جان شدند
باز از نوعی دگر حیران شدند

کرده و ناکردهٔ دیرینه شان
پاک گشت و محو گشت از سینه‌شان

آفتاب قربت از پیشان بتافت
جمله را از پرتو آن جان بتافت

هم ز عکس روی سیمرغ جهان
چهرهٔ سیمرغ دیدند از جهان

چون نگه کردند آن سی مرغ زود
بی‌شک این سی مرغ آن سیمرغ بود

در تحیر جمله سرگردان شدند
باز از نوعی دگر حیران شدند

خویش را دیدند سیمرغ تمام
بود خود سیمرغ سی مرغ مدام

چون سوی سیمرغ کردندی نگاه
بود این سیمرغ این کین جایگاه

ور بسوی خویش کردندی نظر
بود این سیمرغ ایشان آن دگر

ور نظر در هر دو کردندی بهم
هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم

بود این یک آن و آن یک بود این
در همه عالم کسی نشنود این

آن همه غرق تحیر ماندند
بی تفکر وز تفکر ماندند

چون ندانستند هیچ از هیچ حال
بی زفان کردند از آن حضرت سؤال

کشف این سر قوی در خواستند
حل مایی و توی درخواستند

بی زفان آمد از آن حضرت خطاب
کاینه‌ست این حضرت چون آفتاب

هر که آید خویشتن بیند درو
جان و تن هم جان و تن بیند درو

چون شما سی مرغ اینجا آمدید
سی درین آیینه پیدا آمدید

گر چل و پنجاه مرغ آیید باز
پرده‌ای از خویش بگشایید باز

گرچه بسیاری به سر گردیده‌اید
خویش را بینید و خود را دیده‌اید

هیچ کس را دیده بر ما کی رسد
چشم موری بر ثریا کی رسد

دیده موری که سندان برگرفت
پشهٔ پیلی به دندان برگرفت

هرچ دانستی، چو دیدی آن نبود
و آنچ گفتی و شنیدی، آن نبود

این همه وادی که از پس کرده‌اید
وین همه مردی که هر کس کرده‌اید

جمله در افعال مایی رفته‌اید
وادی ذات صفت را خفته‌اید

چون شما سی مرغ حیران مانده‌اید
بی‌دل و بی‌صبر و بی‌جان مانده‌اید

ما به سیمرغی بسی اولیتریم
زانک سیمرغ حقیقی گوهریم

محو ما گردید در صد عز و ناز
تا به ما در خویش را یابید باز

محو او گشتند آخر بر دوام
سایه در خورشید گم شد والسلام

تا که می‌رفتند و می‌گفت این سخن
چون رسیدند و نه سر ماند و نه بن

لاجرم اینجا سخن کوتاه شد
ره رو و ره برنماند و راه شد
SH.M
     
  
زن

 
☽★ سخن عاشقی که بر خاکستر حلاج نشست ★☾

گفت چون در آتش افروخته
گشت آن حلاج کلی سوخته

عاشقی آمد مگر چوبی بدست
بر سر آن طشت خاکستر نشست

پس زفان بگشاد هم چون آتشی
باز می‌شورید خاکستر خوشی

وانگهی می‌گفت برگویید راست
کانک خوش می‌زد انا الحق او کجاست

آنچ گفتی آنچ بشنیدی همه
وانچ دانستی و می‌دیدی همه

آن همه جز اول افسانه نیست
محو شو چون جایت این ویرانه نیست

اصل باید، اصل مستغنی و پاک
گر بود فرع و اگر نبود چه باک

هست خورشید حقیقی بر دوام
گونه ذره‌مان نه سایه والسلام

چون برآمد صد هزاران قرن بیش
قرنهای بی زمان نه پس نه پیش

بعد از آن مرغان فانی را بناز
بی‌فنای کل به خود دادند باز

چون همه خویش با خویش آمدند
در بقا بعد از فنا پیش آمدند

نیست هرگز، گر نوست و گر کهن
زان فنا و زان بقا کس را سخن

هم چنان کو دور دورست از نظر
شرح این دورست از شرح و خبر

لیکن از راه مثال اصحابنا
شرح جستند از بقا بعد الفنا

آن کجا اینجا توان پرداختن
نو کتابی باید آن را ساختن

زانک اسرار البقا بعد الفنا
آن شناسد کو بود آنرا سزا

تا تو هستی در وجود و در عدم
کی توانی زد درین منزل قدم

چون نه این ماند نه آن در ره ترا
خواب چون می‌آید ای ابله ترا

در نگر تا اول و آخر چه بود
گر به آخر دانی این آخر چه سود

نطفهٔ پرورده در صد عز و ناز
تا شده هم عاقل و هم کار ساز

کرده او را واقف اسرار خویش
داده او را معرفت در کار خویش

بعد از آنش محو کرده محو کل
زان همه عزت درافکنده بذل

باز گردانیده او را خاک راه
باز کرده فانی او را چندگاه

پس میان این فنا صد گونه راز
گفته بی او، لیک با او گفته باز

بعد از آن او را بقایی داده کل
عین عزت کرده بر وی عین ذل

تو چه دانی تا چه داری پیش تو
با خود آی آخر فرواندیش تو

تا نگردد جان تو مردود شاه
کی شوی مقبول شاه آن جایگاه

تا نیابی در فنا کم کاستی
در بقا هرگز نبینی راستی

اول اندازد بخواری در رهت
باز برگیرد به عزت ناگهت

نیست شو تا هستیت از پی رسد
تا تو هستی، هست در تو کی رسد

تا نگردی محو خواری فنا
کی رسد اثبات از عز بقا
SH.M
     
  
زن

 
☽★ پادشاه عالم و هفت کشور ★☾

پادشاهی بود عالم زان او
هفت کشور جمله در فرمان او
بود در فرماندهی اسکندری
قاف تا قاف جهانش لشگری
جاه او دو رخ نهاده ماه را
مه دو رخ بر خاک ره آن جاه را
داشت آن خسرو یکی عالی وزیر
در بزرگی خرده دان و خرده گیر
یک پسر داشت آن وزیر پر هنر
حسن عالم وقف رویش سر به سر
کسی به زیبایی او هرگز ندید
هیچ زیبا نیز چندان عز ندید
از نکو رویی که بود آن دلفروز
هیچ نتوانست بیرون شد به روز
گر به روز آن ماه پیداآمدی
صد قیامت آشکارا آمدی
برنخیزد در جهان خرمی
تا ابد محبوب‌تر زو آدمی
چهره‌ای داشت آن پسر چون آفتاب
طره‌ای هم رنگ و بوی مشک ناب
سایه بان آفتابش مشک بود
آب حیوان بی لبش لب خشک بود
در میان آفتاب دلستانش
بود هم چون ذرهٔ شکل دهانش
ذرهٔ او فتنهٔ مردم شده
در درونش صد ستاره گم شده
چون ستاره ره نماید در جهان
سی درون ذره‌ای چون شد نهان
زلف او بر پشتی او سرفراز
در سرافرازی به پشت افتاده باز
هر شکن در طرهٔ آن سیم تن
صد جهان جان را به یک دم صد شکن
زلف او بر رخ بسی منسوبه داشت
در سر هر موی صد اعجوبه داشت
بود بر شکل کمانش ابرویی
خود کجا بد آن کمان را بازویی
نرگس افسون گرش در دلبری
کرده از هر مژه‌ای صد ساحری
لعل او سرچشمهٔ آب حیات
چون شکر شیرین و سرسبز از نبات
خط سبزش سرخ رویی جمال
طوطی سرچشمهٔ حد کمال
گفتن از دندان او بی‌خرد گیست
کان گهر از عزت خود برد گیست
مشک خالش نقطهٔ جیم جمال
ماضی و مستقبل از وی کرده حال
شرح زیبایی آن زیبا پسر
از وجود او نمی‌آمد به سر
شاه از و القصه مست مست شد
و ز بلای عشق او از دست شد
گرچه شاهی سخت عالی قدر بود
چون هلالی از غم آن بدر بود
شد چنان مستغرق عشق پسر
کز وجود خود نمی‌آمد بدر
گر نبودی لحظه‌ای در پیش او
جوی خون راندی دل بی خویش او
نه قرارش بود بی او یک نفس
نه زمانی صبر بودش زین هوس
روز و شب بی او نیاسودی دمی
مونس او بودش به روز و شب همی
تا شبش بنشاندی روز دراز
راز می‌گفتی بدان مه چهره باز
چون شب تاریک گشتی آشکار
شاه را نه خواب بودی نه قرار
وان پسر در خواب رفتی پیش شاه
شاه می‌کردی به روی او نگاه
در فروغ و نور شمع دلستان
جملهٔ شب خفته می‌بودی ستان
شه در آن مه روی می‌نگریستی
هر شبی صد گونه خون بگریستی
گاه گل بر روی او افشاندی
گاه گرد از موی او افشاندی
گه ز درد عشق، چون باران ز میغ
بر رخ او اشک راندی بی‌دریغ
گاه با آن ماه جشنی ساختی
گاه بر رویش قدح پرداختی
یک نفس از پیش خود نگذاشتش
تا که بودی لازم خود داشتش
کی توانست آن پسر دایم نشست
لیک بود از بیم خسرو پای بست
گر برفتی یک دم از پیرامنش
شه ز غیرت سرفکندی از تنش
خواستی هم مادر او هم پدر
تا دمی بینند روی آن پسر
لیکشان زهره نبود از بیم شاه
تا برین قصه برآمد دیرگاه
بود در همسایگی شهریار
دختری خورشید رخ همچون نگار
آن پسر شد عاشق دیدار او
همچو آتش گرم شد در کار او
کی شبی با او نشستی سازکرد
مجلسی چون روی خویش آغازکرد
از نهان بی‌شاه با او درنشست
بود آن شب از قضا آن شاه مست
نیم شب چون نیم مستی پادشاه
دشنه‌ای در کف، بجست از خوابگاه
آن پسر را جست ، هیچش می‌نیافت
عاقبت آنجا که بود آنجا شتافت
دختری با آن پسر بنشسته دید
هر دو را در هم دلی پیوسته دید
چون بدید آن حال شاه نامور
آتش غیرت فتادش در جگر
مست و عشق و آنگهی سلطان سری
چون بود معشوق او با دیگری
شاه با خود گفت بر چون من شهی
چون گزیدی دیگری، اینت ابلهی
آنچ من کردم بجای تو بسی
هیچ کس هرگز نکرد آن با کسی
در مکافات من آخر این کنی
رو بکن، الحق که شیرین می‌کنی
هم کلید گنجها در دست تو
هم سر افرازان عالم پست تو
هم مرا هم راز و هم همدم مدام
هم مرا هم درد و هم محرم مدام
در نشینی با گدایی در نهان
از تو پردازم همین ساعت مکان
این بگفت و امر کرد آن شهریار
تا ببستند آن پسر را استوار
سیم خام او میان خاک راه
کرد همچون نیل خام از چوب شاه
بعد از آن شد گفت تا دارش زدند
در میان صفهٔ بارش زدند
گفت اول پوست از وی درکشید
سرنگون آنگه به دارش برکشید
تا کسی کو گشت اهل پادشاه
تا هم آخر او به کس نکند نگاه
در ربودند آن پسر را زار و خوار
تا در آویزند سر مستش ز دار
شد وزیر آگاه از حال پسر
خاک بر سر گفت ای جان پدر
این چه خذلان بود کامد در رهت
چه قضا بود این که دشمن شد شهت
بود آنجا دو غلام پادشاه
عزم کرده تا کنند او را تباه
آن وزیر آمد دلی پر درد و داغ
هر یکی را داد دری شب چراغ
گفت امشب هست مست این پادشاه
وین پسر را نیست چندینی گناه
چون شود هشیار شاه نامدار
هم پشیمان گردد وهم بی‌قرار
هرک او را کشته باشد بی‌شکی
شاه از صد زنده نگذارد یکی
آن غلامان جمله گفتند این نفس
گر بیاید شه نبیند هیچ کس
درزمان از ما بریزد جوی خون
پس کند بردار ما را سرنگون
خونیی آورد از زندان وزیر
بازکردش پوست از تن همچوسیر
سرنگوسارش زدار آونگ کرد
خاک از خونش گل گل رنگ کرد
وآن پسر را کرد درپرده نهان
تا چه زاید از پس پرده جهان
شاه چون هشیار شد روزی دگر
همچنان می‌سوخت از خشمش جگر
آن غلامانرا بخواند آن پادشا
گفت با آن سگ چه کردید از جفا
جمله گفتندش که کردیم استوار
درمیان صفه بارش بدار
پوستش کردیم سرتاسر برون
بر سردارست اکنون سرنگون
شاه چون بشنود آن پاسخ تمام
شاد گشت از پاسخ آن دو غلام
هر یکی را داد فاخر خلعتی
یافت هریک منصبی ورفعتی
شاه گفتا همچنان تا دیرگاه
خوار بگذارید بردارش تباه
تا زکار این پلید نابکار
عبرتی گیرند خلق روزگار
چون شنود این قصه خلق شهر او
جمله را دل درد کرد از بهر او
درنظاره آمدند آنجا بسی
باز می‌نشناختندش هر کسی
گوشتی دیدند خلقان غرق خون
پوست از وی درکشیده سرنگون
آن که و مه هرک دیدش آن چنان
همچو باران خون گرستی در نهان
روز تا شب ماتم آن ماه بود
شهر پردرد و دریغ و آه بود
بعد روزی چند، بی دلدار خویش
شه پشیمان گشت از کردار خویش
خشم او کم گشت، عشقش زور کرد
عشق شاه شیردل را مور کرد
پادشاهی با چنان یوسف وشی
روز و شب بنشسته در خلوت خوشی
بوده دایم از شراب وصل مست
در خمار وصل چون داند نشست
عاقبت طاقت نماندش یک نفس
کار او پیوسته زاری بود و بس
جان او می‌سوخت از درد فراق
گشت بی صبر و قرار از اشتیاق
در پشیمانی فروشد پادشاه
دیده پر خون کرد و سر بر خاک راه
جامه نیلی کرد و در برخود ببست
در میان خون و خاکستر نشست
نه طعامی خورد از آن پس نه شراب
در رمید از چشم خون افشانش خواب
چون در آمد شب، برون شد شهریار
کرد از اغیار خالی زیر دار
رفت تنها زیر دار آن پسر
یاد می‌آورد کار آن پسر
چون ز یک یک کار او یاد آمدیش
ازبن هر موی فریاد آمدیش
بر دل او درد بی اندازه شد
هر زمانش ماتم نو تازه شد
بر سر آن کشته می‌نالید زار
خون او در روی می‌مالید زار
خویش را در خاک می‌افکند او
پشت دست از دست برمی کند او
گر شمار اشک او کردی کسی
بیشتر بودی زصد باران بسی
جملهٔ شب بود تنها تا بروز
همچو شمعی در میان اشک و سوز
چون نسیم صبح گشتی آشکار
با وثاق خویش رفتی شهریار
درمیان خاک وخاکستر شدی
درمصیبت هر زمان با سرشدی
چون برآمد چل شبان روزتمام
همچو مویی شد شه عالی مقام
در فرو بست وبزیر دار او
گشت درتیمار او بیمار او
کس نداشت آن زهره درچل روزوشب
تا گشاید درسخن با شاه لب
از پس چل شب نه نان خورد و نه آب
آن پسر را دید یک ساعت بخواب
روی همچون ماه اودراشک غرق
ازقدم در خون نشسته تا بفرق
شاه گفتش ای لطیف جان فزای
ازچه غرق خون شدی سرتابپای
گفت در خون ز آشنایی توم
وین چنین از بی وفایی توم
بازکردی پوست از من بی گناه
این وفاداری بود ای پادشاه
یار با یارخود آخر این کند
کافرم گر هیچ کافر این کند
من چه کردم تا تو بردارم کنی
سربری وسرنگوسارم کنی
روی اکنون می‌بگردانم ز تو
تا قیامت داد بستانم ز تو
چون شود دیوان دادارآشکار
داد من بستاند از تو کردگار
شاه چون بشنود از آن مه این جواب
درزمان درجست دل پر خون زخواب
شور غالب گشت برجان ودلش
هرزمانی سخت‌تر شدمشکلش
گشت بس دیوانه وازدست شد
ضعف درپیوست وغم پیوست شد
خانهٔ دیوانگی دربازکرد
نوحهٔ بس زار زار آغاز کرد
گفت ای جان ودلم، بی حاصلم
چون شود از تشویر تو جان ودلم
ای بسی سر گشتهٔ من آمده
پس بزاری کشتهٔ من آمده
همچو من گوهر شکست خود که کرد
اینچ من کردم بدست خود که کرد
می‌سزد گر من به خون آغشته‌ام
تا چرا معشوق خود را کشته‌ام
درنگر آخر کجایی ای پسر
خط مکش در آشنایی ای پسر
تو مکن بد گرچه من بد کرده‌ام
زانک این بد جمله با خود کرده‌ام
من چنین حیران و غمناک از توم
خاک بر سر بر سر خاک از توام
از کجا جویم ترا ای جان من
رحمتی کن بر دل حیران من
گر جفا دیدی تو از من بی وفا
تو وفاداری، مکن با من جفا
از تنت گر ریختم خون بی‌خبر
خون جانم چند ریزی ای پسر
مست بودم کین خطا بر من برفت
خود چه بود این کز قضا بر من برفت
گر تو پیش از من برفتی ناگهان
بی تو من کی زنده مانم در جهان
بی تو چون یکدم سر خویشم نماند
زندگانی یک دو دم بیشم نماند
جان به لب آورد بی تو شهریار
تا کند در خون بهای تو نثار
می‌نترسم من ز مرگ خویشتن
لیک ترسم از جفای خویش من
گر شود جاوید جانم عذر خواه
هم نیارد خواست عذر این گناه
کاشکی حلقم ببریدی به تیغ
وز دلم گم گشتی این درد و دریغ
خالقا جانم درین حیرت بسوخت
پای تا فرق من از حسرت بسوخت
من ندارم طاقت و تاب فراق
چند سوزد جان من در اشتیاق
جان من بستان به فضل ای دادگر
زانک من طاقت نمی‌دارم دگر
همچنین می‌گفت تا خاموش شد
در میان خامشی بیهوش شد
عاقبت پیک عنایت در رسید
شکر ما بعد شکایت در رسید
چون ز حد بگذشت درد پادشاه
بود پنهان آن وزیر آن جایگاه
شد بیاراست آن پسر را در نهان
پس فرستادش بر شاه جهان
آمد از پرده برون چون مه ز میغ
پیش خسرو رفت با کرباس و تیغ
در زمین افتاد پیش شهریار
همچو باران اشک می‌بارید زار
چون بدید آن ماه را شاه جهان
می‌ندانم تا چه گویم این زمان
شاه در خاک و پسر در خون فتاد
کس چه داند کین عجایب چون فتاد
هرچ گویم بعد ازین ناگفتنیست
در چو در قعرست هم ناسفتنیست
شاه چون یافت از فراق او خلاص
هر دو خوش رفتند در ایوان خاص
بعد ازین کس واقف اسرار نیست
زانک اینجا موضع اغیار نیست
آنچ آن یک گفت آن دیگر شنود
کور دید آن حال، گوش کر شنود
من کیم آنرا که شرح آن دهم
ور دهم آن شرح خط برجان دهم
نارسیده چون دهم آن شرح من
تن زنم چون مانده‌ام در طرح من
گر اجازت باشد از پیشان مرا
زود فرمایند شرح آن مرا
چون سر یک موی نیست این جایگاه
جز خموشی روی نیست این جایگاه
نیست ممکن آنک یابد یک زمان
جز خموشی گوهری تیغ زفان
گرچه سوسن ده زفان بیش آمدست
عاشق خاموشی خویش آمدست
این زمان باری سخن کردم تمام
کار باید، چند گویم، والسلام
SH.M
     
  
زن

 
☽★ فی وصف حاله ★☾

کردی ای اعطار بر عالم نثار
نافهٔ اسرار هر دم صد هراز

از تو پر عطرست آفاق جهان
وز تو در شورند عشاق جهان

گه دم عشق علی الاخلاق زن
گه نوای پردهٔ عشاق زن

شعر تو عشاق را سرمایه داد
عاشقان را دایم این سرمایه داد

ختم شد بر تو چو بر خورشید نور
منطق الطیر و مقامات طیور

از سر دردی بدین میدان درآی
جان سپر زار و بدین دیوان درآی

در چنین میدان که شد جان ناپدید
بل که شد هم نیز میدان ناپدید

گر نیایی از سر دردی درو
روی ننماید ترا گردی درو

در ازل درد تو چون شد گام زن
گر زنی گامی همه بر کام زن

تا نگردد نامرادی قوت تو
کی شود زنده دل مبهوت تو

درد حاصل کن که درمان درد تست
در دو عالم داروی جان درد تست

در کتاب من مکن ای مرد راه
از سر شعر و سر کبری نگاه

از سر دردی نگه کن دفترم
تا ز صد یک درد داری باورم

گوی دولت آن برد تا پیشگاه
کز سر دردی کند این را نگاه

در گذر از زاهدی و سادگی
درد باید، درد و کارافتادگی

هرکرا دردیست درمانش مباد
هرک درمان خواهد او جانش مباد

مرد باید تشنه و بی‌خورد و خواب
تشنه‌ای کو تا ابد نرسد به آب

هرک زین شیوه سخن دردی نیافت
از طریق عاشقان گردی نیافت

هرک این را خواند مرد کار شد
وانک این دریافت برخوردار شد

اهل صورت غرق گفتار من اند
اهل معنی مرد اسرار من‌اند

این کتاب آرایش است ایام را
خاص را داده نصیب و عام را

گر چو یخ افسرده‌ای دید این کتاب
خوش برون آمد جوابش از حجاب

نظم من خاصیتی دارد عجیب
زانک هر دم بیشتر بخشد نصیب

گر بسی خواندن میسر آیدت
بی‌شکی هر بار خوشتر آیدت

زین عروس خانگی در خدر ناز
جز به تدریجی نیفتد پرده باز

تا قیامت نیز چون من بی‌خودی
در سخن ننهد قلم بر کاغذی

هستم از بحر حقیقت درفشان
ختم شد بر من سخن اینک نشان

گر ثنای خویشتن گویم بسی
کی پسندد آن ثنا از من کسی

لیک خود منصف شناسد قدر من
زانک پنهان نیست نور بدر من

حال خود سر بسته گفتم اندکی
خود سخن دان داد بدهد بی‌شکی

آنچ من بر فرق خلق افشانده‌ام
گر نمانم تا قیامت مانده‌ام

در زفان خلق تا روز شمار
یاد گردم، بس بود این یادگار

گر بریزد از هم این نه دایره
کم نگردد نقطهٔ زین تذکره

گر کسی را ره نماید این کتاب
پس براندازد ز پیش او حجاب

چون به آسایش رسد زین یادگار
در دعا گوینده را گو یاد دار

گل فشانی کرده‌ام زین بوستان
یاد داریدم به خود ای دوستان

هر یکی خود را در آن نوعی که بود
کرد لختی جلوه و بگذشت زود

لاجرم من نیز همچون رفتگان
جلوه دادم مرغ جان بر خفتگان

زین سخن گر خفته‌ای عمری دراز
یک نفس بیدار دل گردد بر از

بی‌شکی دایم برآید کار من
منقطع گردد غم و تیمار من

بس که خود را چون چراغی سوختم
تا جهانی را چو شمع افروختم

همچو مشکاتی شد از دودم دماغ
شمع خلدی تا که از دود چراغ

روز خوردم رفت، شب خوابم نماند
زاتش دل بر جگر آبم نماند

با دلم گفتم که ای بسیار گوی
چند گویی، تن زن و اسرار جوی

گفت غرق آتشم عیبم مکن
می بسوزم گر نمی‌گویم سخن

بحر جانم می‌زند صد گونه جوش
چون توانم بود یک ساعت خموش

بر کسی فخری نمی‌آرم بدین
خویش را مشغول می‌دارم بدین

گرچه از دل نیست خالی درد این
چند گویم چون نیم من مرد این

این همه افسانهٔ بیهودگیست
کار مردان از منی پالودگیست

دل که او مشغول این بیهوده شد
زوچه آید چون سخن فرسوده شد

می بباید ترک جان نهمار کرد
زین همه بیهوده استغفار کرد

چند خواهی بحر جان در جوش بود
جان فشاندن باید و خاموش بود
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گفتهٔ دانای دین هنگام نزع ★☾

چون به نزغ افتاد آن دانای دین
گفت اگر دانستمی من پیش ازین

کین شنو بر گفت چون دارد شرف
در سخن کی کردمی عمری تلف

گر سخن از نیکوی چون زر بود
آن سخن ناگفته نیکوتر بود

کار آمد حصهٔ مردان مرد
حصهٔ ما گفت آمد، اینت درد

گر چو مردان درد دین بودی ترا
آنچ می‌گویم یقین بودی ترا

ز آشنای خود دلت بیگانه‌ایست
هرچ می‌گویم ترا افسانه‌ایست

تو بخسب از ناز همچون سرکشی
تا منت افسانه می‌گویم خوشی

خوش خوشت عطار اگر افسانه گفت
خواب خوشتر آیدت تو خوش بخفت

بس که ما در ریگ رو غم ریختیم
بس گهر کز حلق خوک آویختیم

بس که ما این خوان فرو آراستیم
بس کزین خوان گرسنه برخاستیم

بس که گفتم نفس را فرمان نبرد
بس که دارو کردش و درمان نبرد

چون نخواهد آمد از من هیچ کار
شستم از خود دست و رفتم برکنار

جذبه حق باید ازیشان کرد خواست
کین به دست من نخواهد گشت راست

نفس هر لحظه چو فربه‌تر شود
نیست روی آنک ازین بهتر شود

هیچ نشنود او کزان فربه نشد
این همه بشنود یک دم به نشد

تا بمیرم من به صد زاری زار
او نگیرد پند، یا رب زینهار
SH.M
     
  
زن

 
☽★ پند ارسطاطالیس بر اسکندر هنگام مردن او ★☾

چون بمرد اسکندر اندر راه دین
ارسطاطالیس گفت ای شاه دین

تا که بودی پند می‌دادی مدام
خلق را این پند امروزین تمام

پند گیر ای دل که گرداب بلاست
زنده دل شو زانک مرگت در قفاست

من زفان و نطق مرغان سر به سر
با تو گفتم فهم کن ای بی‌خبر

در میان عاشقان مرغان درند
کز قفس پیش از اجل برمی پرند

جمله را شرح و بیانی دیگرست
زانک مرغان را زفانی دیگرست

پیش سیمرغ آن کسی اکسیر ساخت
کو زفان این همه مرغان شناخت

کی شناسی دولت روحانیان
در میان حکمت یونانیان

تااز آن حکمت نگردی فرد تو
کی شوی در حکمت دین مرد تو

هرک نام آن برد در راه عشق
نیست در دیوان دین آگاه عشق

کاف کفر اینجا به حق المعرفه
دوستر دارم ز فای فلسفه

زانک اگر پرده شود از کفر باز
تو توانی کرد از کفر احتراز

لیک آن علم لزج چون ره زند
بیشتر بر مردم آگه زند

گر از آن حکمت دلی افروختی
کی چنان فاروق برهم سوختی

شمع دین چون حکمت یونان بسوخت
شمع دل زان علم بر نتوان فروخت

حکمت یثرب بست ای مرد دین
خاک بر یونان فشان در درد دین

تا به کی گویی تو ای عطار حرف
نیستی تو مرد این کار شگرف

از وجود خویش بیرون آی پاک
خاک شو از نیستی بر روی خاک

تا تو هستی پای مال هر خسی
نیست گشتی تاج فرق هر کسی

تو فنا شو تا همه مرغان راه
ره دهندت در بقا در پیشگاه

گفتهٔ تو رهبر تو بس بود
کین سخن پیر ره هرکس بود

گر نیم مرغان ره را هیچ کس
ذکر ایشان کرده‌ام، اینم نه بس

آخرم زان کاروان گردی رسید
قسم من زان رفتگان دردی رسید
SH.M
     
  
زن

 
☽★ صوفی که از مردان حق سخن می‌گفت و خطاب پیری به او ★☾

صوفیی را گفت آن پیر کهن
چند از مردان حق گویی سخن

گفت خوش آید زنان را بردوام
آنک می‌گویند از مردان مدام

گر نیم زیشان، ازیشان گفته‌ام
خوش دلم کین قصه از جان گفته‌ام

گر ندارم از شکر جز نام بهر
این بسی به زان که اندر کام زهر

جملهٔ دیوان من دیوانگیست
عقل را با این سخن بیگانگیست

جان نگردد پاک از بیگانگی
تا نیابد بوی این دیوانگی

من ندانم تا چه گویم، ای عجب
چند گم ناکرده جویم، ای عجب

از حماقت ترک دولت گفته‌ام
درس بی‌کاران غفلت گفته‌ام

گر مرا گویند ای گم کرده راه
هم به خود عذر گناه من بخواه

می‌ندانم تا شود این کار راست
یا توانم عذر این صد عمر خواست

گر دمی بر راه او در کارمی
کی چنین مستغرق اشعارمی

گر مرا در راه او بودی مقام
شین شعرم شین شرگشتی مدام

شعر گفتن حجت بی‌حاصلیست
خویشتن را دید کردن جاهلیست

چون ندیدم در جهان محرم کسی
هم به شعر خود فروگفتم بسی

گر تو مرد رازجویی بازجوی
جان فشان و خون گری و راز جوی

زانک من خون سرشک افشانده‌ام
تا چنین خون ریز حرفی رانده‌ام

گر مشام آری به بحر ژرف من
بشنوی تو بوی خون از حرف من

هر که شد از زهر بدعت دردمند
بس بود تریاکش این حرف بلند

گرچه عطارم من و تریاک ده
سوخته دارم جگر چون ناک ده

هست خلقی بی نمک بس بی‌خبر
لاجرم زان می‌خورم تنها جگر

چون ز نان خشک گیرم سفره پیش
تر کنم از شوروای چشم خویش

از دلم آن سفره را بریان کنم
گه گهی جبریل را مهمان کنم

چون مرا روح القدس هم کاسه است
کی توانم نان هر مدبر شکست

من نخواهم نان هر ناخوش منش
بس بود این نانم و آن نان خورش

شد عنا القلب جان افزای من
شد حقیقت کنز لایفنای من

هر توانگر کین چنین گنجیش هست
کی شود در منت هر سفله پست

شکر ایزد را که درباری نیم
بستهٔ هر ناسزاواری نیم

من ز کس بر دل کجا بندی نهم
نام هر دون را خداوندی نهم

نه طعام هیچ ظالم خورده‌ام
نه کتابی را تخلص کرده‌ام

همت عالیم ممدوحم بس است
قوت جسم و قوت روحم بس است

پیش خود بردند پیشینان مرا
تا به کی زین خویشتن بینان مرا

تا ز کار خلق آزاد آمدم
در میان صد بلا شاد آمدم

فارغم زین زمرهٔ بدخواه نیک
خواه نامم بد کنید و خواه نیک

من چنان در درد خود درمانده‌ام
کز همه آفاق دست افشانده‌ام

گر دریغ و درد من بشنودیی
تو بسی حیران‌تر از من بودیی

جسم و جان رفت وز جان و جسم من
نیست جز درد و دریغی قسم من
SH.M
     
  
زن

 
☽★ گفتار مردی راه‌بین هنگام مرگ ★☾

راه بینی وقت پیچاپیچ مرگ
گفت چون ره را ندارم زاد و برگ

از خوی خجلت کفی گل کرده‌ام
پس از و خشتی به حاصل کرده‌ام

شیشهٔ پر اشک دارم نیز من
ژندهٔ برچیده‌ام بهر کفن

اولم زان اشک اگر خونی دهید
آخرم آن خشت زیر سرنهید

وان کفن در آب چشم آغشته‌ام
ای دریغا سر به سر به سرشته‌ام

آن کفن چون در تنم پوشید پاک
زود تسلیمم کنید آنگه به خاک

چون چنین کردید، تا محشر ز میغ
بر سر خاکم نبارد جز دریغ

دانی این چندین دریغا بهر چیست
پشه‌ای با باد نتوانست زیست

سایه از خورشید می‌جوید وصال
می‌نیابد، اینت سودا و محال

گرچه هست این خود محالی آشکار
جز محال اندیشی او را نیست کار

هرک او ننهد درین اندیشه سر
او ازین بهتر چه اندیشه دگر

سخت‌تر بینم بهر دم مشکلم
چون بپردازم ازین مشکل دلم

کیست چون من فرد و تنها مانده
خشک لب غرقاب دریا مانده

نه مرا هم راز و هم دم هیچ کس
نه مرا هم درد و محرم هیچ کس

نه ز همت میل ممدوحی مرا
نه ز ظلمت خلوت روحی مرا

نه دل کس نه دل خود نیز هم
نه سر نیک و سر بد نیز هم

نه هوای لقمهٔ سلطان مرا
نه قفای سیلی دربان مرا

نه به تنهایی صبوری یک دمم
نه بدل از خلق دوری یک دمم

هست احوال من زیر و زبر
همچنان کان پیر داد از خود خبر
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 110 از 270:  « پیشین  1  ...  109  110  111  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA