انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 113 از 270:  « پیشین  1  ...  112  113  114  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
۞ ذکر فضیل عیاض رحمة الله علیه ۞

آن مقدم تایبان، آن معظم نایبان، آن آفتاب کرم و احسان، آن دریای ورع و عرفان، آن از دوکون کرده اعراض، پیر وقت: فضل عیاض رحمه الله علیه، از کبار مشایخ بود و عیار طریقت بود، و ستوده اقران، و مرجع قوم بود، و در ریاضات و کرامات شانی رفیع داشت، و در ورع و معرفت بی همتا بود.
اول حال او آن بود که در میان بیابان مرو و باورد خیمه زده بود و پلاسی پوشیده و کلاهی پشمین بر سر نهاده و تسبیحی درگردن افکنده و یاران بسیار داشتی. همه دزدان و راهزن بودند، و شب وروز راه زدندی، و کالا به نزدیک فضیل آوردندی که مهتر ایشان بود و او میان ایشان تقسیم کردی، و آنچه خواستی نصیب خود برداشتی و آنرا نسخه کردی و هرگز از جماعت دست نداشتی، و هر چاکری که به جماعت نیامدی او را دور کردی
یک روز کاروانی شگرف می‌آمد و یاران او کاروان گوش می‌داشتند. مردی در میان کاروان بود و آواز دزدان شنوده بود. دزدان را بدید. بدره ای زر داشت. تدبیری می‌کرد که این را پنهان کند. با خویش گفت: بروم و این بدره را پنهان کنم تا اگر کاروان بزنند این بضاعت سازم.
چون از راه یکسو شد خیمه فضل بدید. به نزدیک خیمه او را دید بر صورت و جامه زاهدان. شاد شد و آن بدره به امانت بدو سپرد. فضیل گفت: برو و درآن کنج خیمه بنه.
مرد چنان کرد و بازگشت. به کاروان گاه رسید. کاروان زده بودند. همه کالاها برده، و مردمان بسته و افگنده، همه را دست بگشاد و چیزی که باقی مانده بود جمع کردند و برفتند، و آن مرد نزد فضیل آمد تا بدره بستاند. او را دید با دزدان نشسته و کالاها قسمت می‌کردند. مرد چون چنان بدید گفت: بدره زر خویش به دزد دادم.
فضیل از دور او را بدید، بانگ کرد. مرد چون بیامد، گفت چه حاجت است؟
گفت: هم آنجا که نهاده ای برگیر و برو.
مرد به خیمه در رفت و بدره برداشت و برفت. یاران گفتند: آخر ما در همه کاروان یک درم نقد نیافتیم. توده هزار درم باز می‌دهی؟
فضیل گفت: این مرد به من گمان نیکو برد، من نیز به خدای گمان نیکو برده ام که مرا توبه دهد. گمان او را سبب گردانیدم تا حق گمان من راست گرداند.
بعد از آن، روزی کاروان بزدند وکالا ببردند و بنشستند و طعام می‌خوردند. یکی از اهل کاروان پرسید: مهتر شما کدامست؟
گفتند: با ما نیست. از آن سوی درختی است بر لب آبی، آنجا نماز می‌کند.
گفت: وقت نماز نیست.
گفت: تطوع کند.
گفت: با شما نان نخورد؟
گفت: به روزه است.
گفت: رمضان نیست.
گفت: تطوع دارد.
این مرد را عجب آمد. به نزدیک او شد. با خشوعی نماز می‌کرد. صبر کرد تا فارغ شد. گفت: الضدان لا یجمعان. روز و دزدی چگونه بود، و نماز و مسلمان کشتن با هم چه کار؟
فضیل گفت: قران دانی؟
گفت: دانم.
گفت: نه آخر حق تعالی می‌فرماید و اخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملا صالحا و آخر سیئا.
مرد هیچ نگفت و از کار او متحیر شد.
نقل است ک پیوسته مروتی و همتی در طبع او بود. چنانکه اگر در قافله زنی بودی کالای وی نبردی، و کسی که سرمایه او اندک بودی مال او نستدی، و باهرکسی به مقدار سرمایه چیزی بگذاشتی، و همه میل به صلاح داشتی، و ابتدا بر زنی عاشق بود. هرچه از راه زدن به دست آوردی بر او آوردی و گاه و بیگاه بر دیوارها می‌شدی در هوس عشق آن زن و می‌گریستی. یک شب کاروانی می‌گذشت. درمیان کاروان یکی قرآن می‌خواند. این آیت به گوش فضیل رسید:
الم یأن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله آیا وقت نیامد که این دل، خفتة شما بیدار گردد.
تیری بود که بر جان او آمد. چنان آیت به مبارزت فضل بیرون آمد و گفت: ای فضیل!تاکی تو راهزنی؟گاه آن آمد که مانیز راه تو بزنیم.
فضیل از دیوار فرو افتاد و گفت: گاه گاه آمد از وقت نیز برگشت.
سراسیمه و کالیو و خجل و بی قرار روی به ویرانه ای نهاد. جماعتی کاروانیان بودند. می گفتند: برویم.
یکی گفت: نتوان رفت که فضیل بر راهست.
فضیل گفت: بشارت شما را که او دیگر توبه کرد.
پس همه روزه می‌رفت و می‌گریست و خصم خشنود می‌کرد تا درباورد جهودی بماند. از او بحلی می‌خواست. بحل نمی‌کرد. آن جهود با جمع خود گفت: امروز روزی است که بر محمدیان استخفاف کنیم.
پس گفت: اگر می‌خواهی که بحلت کنم تلی ریگ بود که برداشتن آن در وسع آدمی دشوار بودی مگر به روزگار. گفت این از پیش برگیر.
فضیل از سر عجز پاره پاره می‌انداخت وکار کجا بدان راست می‌شد؟همی چون درماند سحرگاهی بادی درآمد و آن را ناپدید کرد. جهود چون چنان دید متحیر شد. گفت: من سوگند دارم که تا تو مرا ما عال ندهی من تو را بحل نکنم. اکنون دست بدین زیرنهالی کن و آنجا مشتی در برگیر و مرا ده. سوگند من راست شود و تو را بحل کنم.
فضیل به خانه جهود آمد و جهود خاک در زیر نهالی کرده، پس دست به زیرنهالی درکرد، و مشتی دینار برداشت، و او را داد. جهود گفت: اسلام عرضه کن.
اسلام عرضه کرد تا جهود مسلمان شد. پس گفت: دانی که چرا مسلمان گشتم؟ از آنکه تا امروز درستم نبود که دین حق کدام است. امروز درست شد که دین حق اسلام است. از بهر آنکه در تورات خوانده ام که هر که توبه راست کند دست که برخاک نهد زر شود. من خاک در زیر نهالی کرده بودم، آزمایش تو را چون دست به خاک بردی زر گشت. دانستم که توبه تو حقیقت است و دین تو حق است.
القصه فضیل یکی را گفت: از بهر خدای دست و پای من ببند و مرا به نزدیک سلطان بر که برمن حد بسیار واجب است تا بر من حد براند.
مرد همچنان کرد. چون سلطان او را بدید، در او سیمای اهل صلاح دید. گفت: من این نتوانم بفرمود. تا او را به اعزاز به خانه بازبردند. چون فضیل به در خانه رسید آواز داد. اهل خانه گفتند که: آواز او بگشته است، مگر زخمی خورده است.
فضیل گفت: بلی، زخمی عظیم خورده ام.
گفتند: برکجا؟
گفت: برجان.
پس درآمد زن را گفت: ای زن! من قصد خانه خدای را دارم. اگر خواهی تا پای تو گشاده کنم.
زن گفت: من هرگز از تو جدا نروم و هرجا که تو باشی با تو باشم.
پس برفتند تا به مکه رسیدند. حق تعالی راه برایشان آسان گردانید و آنجا مجاور گشت و بعضی اولیا را دریافت و با امام ابوحنیفه مدتی هم صحبت بود، و روایات عالی دارد و ریاضات شگرف، و در مکه سخن بروگشاده شد، و مکیان بر وی جمع شدند ی، و همه را سخن گفتی، تا حال او چنان گشت که خویشان واقربای او از باورد برخاستند، و به دیدار او آمدند، و در بزدند، و در نگشاد. و ایشان
بازنمی گشتند.
فضیل بربام خانه آمد و گفت: اینت بی کار مردمانی که شما هستید، خدای کارتان بدهاد.
و مثل این سخن بسی بگفت تا همه گریان شدند و از دست بیفتادند و عاقبت همه ناامید از صحبت او بازگشتند و او همچنان بربام می‌بود و در نگشاد.
نقل است که یک شب هارون الرشید، فضل برمکی را _ که یکی از مقربان بود - گفت: امشب مرا برمردی بر که مرا به من نماید که دلم از طاق و طنب تنگ درآمده است.
فضل او را به در خانه سفیان عیینه برد. در بزدند. گفت: کیست؟
گفت: امیرالمومنین.
گفت: چرا رنجه می‌شد، مرا خبر می‌بایست کرد تا من خود بیامدی.
هارون فضل را گفت: این مرد آن نیست که من می‌طلبم. این همان طال بقایی می‌زند که ما در آنیم.
سفیان را از آن واقعه خبر کردند. گفت: چنانکه شما می‌طلبید فضیل عیاض است. آنجا باید رفت.
آنجا رفتند و این آیت برمی خواند که ام حیب الذین اجترحوا السیئات ان نجعلهم کالذین آمنوا و عملواالصالحات الایة.
هارون گفت: اگر پند می‌طلبم این کفایت است. معنی آیت آن است که پنداشتند کسانی که بدکرداری کردند که ما ایشان را برابر داریم با کسانی که نیکوکاری کردند، و ایمان آوردند.
پس دربزدند. فضیل گفت: کیست؟
گفت: امیرالمومنین است.
گفت: به نزدیک من چه کار دارد و من با او چه کار دارم؟
گفت: چه طاعت داشتن اولوالامر واجب است.
گفت: مرا تشویش مدهید.
گفت: به دستوری درآیم یا به حکم؟
گفت: دستوری نیست، اگر به اکراه درآیید، شما دانید.
هارون دررفت. چون نزدیک فضیل رسید، فضیل چراغ را پف کرد تا روی او نباید دید. هارون دست پیش برد. فضیل را دست بدو بازآمد. گفت: ما الین هذالکف لونجا من النار. چه نرم دستی است، اگر ازآتش خلاص یابد!
این بگفت و برخاست و در نماز ایستاد. هارون نیک متغیر شد و گریه بدو افتاد. گفت: آخر سخنی بگو.
فضیل سلام بازداد و گفت: پدرت عم مصطفی بود علیه السلام. درخواست که مرا بر قومی امیر گردان.
گفت: یا عم! یک نفس تو را بر تو امیر کردم.
یعنی یک نفس تو در طاعت خدای بهتر از هزار سال اطاعت خلق تو را. ان الامارة یوم القیامة الندامة. هارون گفت: زیادت کن.
گفت: چون عمربن عبدالعزیز را به خلافت نصب کردند، سالم بن عبدالله و رجاء بن حیوة و محمد بن کعب را بخواند و گفت: من مبتلا شدم بدین بلیات، تدبیر من چه چیز است که این را بلا می‌شناسم، اگر چه مردمان نعمت می‌دانند.
یکی گفت: اگر می‌خواهی که فردا از عذاب خدای نجات بود، پیران مسلمانان را چون پدر خویش دان، و جوانان را برادر، و کودکان را چون فرزندان نگاه کن. با ایشان معاملت چنان کن که با پدر و برادر و فرزند کنند.
گفت: زیاده کن.
گفت: دیار اسلام چون خانه تو است و اهل آن عیالان تو. زراباک و اکرم اخاک و احسن علی ولدک. زیارت کن پدر راه و کرامت کن برادر را و نیکویی کن به جای فرزند.
پس گفت: می‌ترسم از روی خوب تو که به آتش دوزخ مبتلا شود. از خدای تعالی بترس و جواب خدای را ساخته کن. و بیدار و هوشیار باش که روز قیامت حق تعالی تو را از آن یک یک مسلمان بازخواهد پرسید و انصاف هریک از تو طلب خواهد کرد، اگر شبی پیرزنی درخانه یی بی برگ خفته باشد دامن تو گیرد و بر تو خصمی کند.
هارون بسی بگریست. چنانکه هوش از او زایل خواست شد. فضل وزیر گفت: بس! که امیرالمومنین را بکشتی.
گفت: خاموش باش! ای هامان! که تو و قوم تو او را هلاک می‌کنید وآنگاه مرا می‌گویی او را بکشتی. کشتن این است.
هارون بدین سخن گریستن زیادت کرد. آنگاه روی به فضل کرد، گفت: تو را هامان از آن می‌گوید که مرا به جای فرعون نهاد. پس هارون گفت: تو را وام هست؟
گفت: بلی! وام خداوند است بر من به طاعت. اگر مرا بدین گیرد وای بر من!
گفت: ای فضیل وام خلق می‌گویم.
گفت: سپاس خدایرا عزوجل که مرا از وی نعمت بسیار است و هیچ گاه ندارم تا با بندگانش بگویم پس هارون صرة هزار دینار پیش او نهاد که این حلالی است.
پس هارون صره دینار پیش او نهاد که این حلالی است. از میراث مادر من است.
فضیل گفت: یا امیرالمومنین! این پندهای من تورا هیچ سودی نداشت، و هم اینجا ظلم آغاز نهاد ی، و بیدادگری پیش گرفتی.
گفت: چه ظلم است؟
گفت: من تو را به نجات می‌خوانم، تو مرا در بلا می‌اندازی؟ این ظلم بود. من تو را می‌گویم آنچه داری به خداوند آن بازده. تو به دیگری که نمی‌باید داد می‌دهی؟ سخن مرا فایده یی نیست.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ادامه ذکر فضیل عیاض رحمة الله علیه ۞

این بگفت واز پیش او برخاست و زر به در بیرون انداخت. هارون برون آمد و گفت: آوه! ای رجل هو. او خود چه مردی است. ملک بر حقیقت فضیل است، و صولت او عظیم است، و حقارت دنیا در چشم او بسیار.
نقل است که یک روز کودکی چهارساله در کنار داشت. مگر دهان بر وی نهاد چنانکه عادت پدران بود. آن کودک گفت: ای پدر!مرا دوست داری؟ گفت: دارم.
گفت: خدایرا دوست داری؟
گفت: دارم.
گفت: دل چند داری؟
گفت: یکی!
آنگاه گفت: به یک دل دو دوست توان داشت درحال؟
بدانست که آن نه آن کودک می‌گوید، بل آن تعریفی است به حقیقت از غیرت حق. دست بر سرزدن گرفت. و توبه کرد، ودل از طفل ببرید و دل به حق داد.
نقل است که یک روز به عرفات ایستاده بود. آن همه خلق می‌گریستند. با چنان تضرع و زاری گریستن و خواهش کردن. گفت: ای سبحان الله! اگر چندین مردم به یکبار به نزدیک مردی شوند، و از وی یک دانگ سیم خواهند چه گوئید. آنهمه مردم را نومید کند.
آن مرد گفت: نه. گفت: برخداوند تعالی آمرزش همه آسانتر است از آنکه آن مرد دانگی سیم که بدهد که او اکرم الاکرمین است. امید آن است که همه را آمرزیده گرداند.
در عرفات شبانگاه از او پرسیدند که حال این مردمان چون می‌بینی؟
گفت: همه آمرزیده اند اگر من در میان ایشان نه امی.
گفتند: چونست که ما هیچ ترسنده نمی‌بینیم.
گفت: اگر شما ترسنده بودی ترسگاران از شما پوشیده نبودندی که ترسنده را نبیند مگر ترسنده، و ماتم زدگانرا تواند دید.
گفتند: مرد در کدام وقت در دوستی حق به غایت رسد؟
گفت: چون منع و عطا هر دو بر او یکسان شوند به غایت محبت رسیده است.
گفتند: چه گویی در کسی که خواهد لبیک گوید و زهره ندارد گفتن از بیم آنکه نباید که گویند لا لبیک.
گفت: امید چنان می دارم که در آن موقف هر که خود را چنین بیند هیچ لبیک گوی ورای او نبود.
گفتند: اصل دین چیست؟
گفت: عقل.
گفتند: اصل عقل چیست؟
گفت: حلم
گفتند: اصل حلم چیست؟
گفت: صبر احمد حنبل.
گفت: رضی الله عنه که از فضیل شنودم که هرکه ریاست طلب کرد خوار شد و گفت فضیل را
گفتم: که مرا وصیتی کن.
گفت: دم باش، سرمباش. تو را این بسنده است.
بشر حافی گفت: رضی الله عنه، از او پرسیدم که زهد فاضلتر یا رضا؟
گفت: رضا فاضلتر از آنکه راضی هیچ منزل طلب نکند بالای منزل خویش.
سفیان ثوری گفت: رضی الله عنه. که یک شب بر او رفتم جمله شب آیات و اخبار و آثار می‌گفتم. چون برخاستم گفتم: اینت مبارک شبی که دوش بود، و اینت ستوده نشستی که این شب بود. همانا که این نشست بهتر از وحدت.
فضیل گفت: اینت شوم شبی که دوش بود، و اینت نکوهید ه نشستی که نشست دوش بود.
گفتم: چرا چنین گویی؟
گفت: جمله شب تو دربند آن بودی تا سخنی نیکو از کجا گویی که مرا خوش آید و من بسته آن بودم تا جوابی نیکواز کجا پسند آید. هردو بیکدیگر و به سخن یکدیگر از خدا بازمانده بودیم. تنهایی را دان بهتر و مناجات با خدای.
یک روز عبدالله مبارک را دید که روی بدو نهاده بود. گفت: آنجا که رسیده ای بازگرد یا نه من بازگردم. می‌آیی تا تو مشتی سخن برمن پیمایی و من مشتی نیز برتو پیمایم.
نقل است که یک روز یکی قصد او کرد. گفت: به چه آمده ای؟
گفت: برای آسایش، و مرا به دیدار تو راحت است.
گفت: به خدای که این بوحشت نزدیک تر است، و نیامدی الا بدانکه نو مرا فریبی کنی به دروغ و من تورا دروغی برپیمایم و هم از انجا بازگرد و گفتی می‌خواهم تا بیمار شوم تا به نماز جماعت نباید شد تا خلقم را نباید دید.
وگفت: اگر توانید که در جایگاهی ساکن شوید که نه کس شما را داند و نه شما کس را، عظیم نیکوبود. چنین کنید.
وگفت: منتی عظیم فراپذیرم از کسی که برمن بگذرد و مرا سلام نکند و چون بیمار شوم به عیادت من نیاید.
وگفت: چون شب درآید شاد شوم که مرا خلوتی بود بی تفرقه با حق، و چون صبح برآید اندوهگن شوم از کراهیت دیدار خلق که نباید که درآیند، و مرا از این خلوت تشویش دهند.
وگفت: هرکه را از تنها بودن وحشت بود و به خلق انس دارد از سلامت دور است.
وگفت: هرکه سخن از عمل شمرد سخنش اندک بود مگر در آنکه او را به کار آید.
وگفت: هرکه از خدای ترسد زبان او گنگ بود.
وگفت: چون حق تعالی بنده را دوست دارد اندوهش بسیار دهد، و چون دشمنش دارد دنیا بروی فراخ گرداند.
وگفت: اگر اندوهگینی در میان امتی بگرید جمله امت را در کار آن اندوهگین کنند.
وگفت: هرچیزی را زکوتی است و زکوة عقل اندوه طویل است، چنانکه عجب است که کسی در بهشت بود و می‌گرید و ازاین است که کان رسول الله صلی الله علیه و سلم متواصل الاحزان.
وگفت: عجبتر از آن بود حال کسی که در دنیا بود و می‌خندد و نمی‌داند که عاقبت کار چون خواهد بود.
وگفت: پنج چیز است از علامات بدبختی: قساوت دل؛ و نابودن اشک؛ و بی شرمی، و رغبت در دنیا، و درازی امل.
وگفت: چون خوف در دل ساکن شود چیزی که به کار نیاید برزبان آنکس نگذرد، و بسوزد از آن خوف منازل شهوات و حب دنیا، و رغبت در دنیا از دل دور کند.
وگفت: هرکه از خدای بترسد جمله چیزها از او بترسد، و هرکه از خدای نترسد از جمله چیزها بترسد.
وگفت: خوف و هیبت از خدای برقدر علم بنده بود، و زهد بنده در دنیا برقدر رغبت بنده بود در آخرت.
وگفت: هیچ آدمی را ندیده ام دراین امت امیدوارتر به خدای و ترسنده تر از خدای الا ابن سیرین رضی الله عنه. وگفت: اگرهمه دنیا به من دهند حلال و بی حساب ننگ دارم، چنانکه شما از مردار ننگ دارید.
وگفت: جمله بدیها را در یک خانه جمع کرده اند و کلید آن دنیا دوستی است، و جمله نیکییها را در یک خانه جمع کرده اند و کلید آن دشمنی دنیاست.
وگفت: در دنیا شروع کردن آسان است اما از میان باز بیرون آمدن و خلاص یافتن دشوار است.
وگفت: دنیا بیمارستان است و خلق در او چون دیوانگان و دیوانگان را در بیمارستان غل و قید باشد.
وگفت: به خدای اگر آخرت از سفالی بودی باقی و دنیا از زر فانی سزا بودی که رغبت خلق به سفال باقی بودی فکیف که دنیا نیست الا سفال فانی، و آخرت زرباقی.
وگفت: هیچ کس را هیچ ندادند از دنیا تا از آخرتش صد چندان کم نکردند از بهر آنکه تورا به نزدیک خدای آن خواهد بود که کسب کرده ای و می‌کنی. اکنون خواه بسیار کن خواه اندک کن.
وگفت: به جامه نرم و طعام خوش لذت مگیرید که فردا لذت آن جامه و آن طعام نباشد.
وگفت: مردمان که از یکدیگر بریده شدند به تکلف شده اند. هرگاه که تکلف از میان برخزید گستاخ یکدیگر را بتوانند دید.
وگفت: خدای عز وجل وحی فرستاد به کوهها که من بریکی از شما با پیغمبری سخن خواهم گفت همه کوهها تکبر کردند، مگر طور سینا برو سخن گفت با موسی تواضع او را.
وگفت: از تواضع فروتنی کردن است و فرمان بردن و هرچه گوید فراپذیرفتن.
وگفت: هرکه خویشتن را قیمتی داند او را اندر تواضع نصیبی نیست.
وگفت: سه چیز مجویید که نیابید: عالمی که علم که علم او به میزان عمل راست بود مجوید که نیابید و بی علم بمانید، و عاملی که اخلاص او با عمل موافق بود مجویید که نیابید و بی عمل بمانید؛ و برادری بی عیب مطلبید که نیابید و بی برادر بمانید.
وگفت: هرکه با برادر خود دوستی ظاهر کند به زفان و در دل دشمنی او دارد خدای لعنتش کند و کور و کرش گرداند به دل.
وگفت: وقتی بدانکه می‌کردند ریا می‌کردند، اکنون بدانچه نمی‌کنند ریا می‌کنند.
وگفت: دست بداشتن عمل برای خلق ریا بود و عمل کردن برای خلق شرک بود و اخلاص آن بود که حق تعالی او را از این دو خصلت نگاه دارد.
وگفت: اگر سوگند خورم که من مرائی ام دوست تر دارم از آنکه سوگند خورم که من مرائی نیم.
وگفت: اصل زهد راضی بودن است از حق تعالی به هرچه کند و سزاوارترین خلق به رضای خدای تعالی اهل معرفت اند.
وگفت: هرکه خدایرا بشناسد به حق معرفت پرستش او کند به حق طاقت.
وگفت: فتوت در گذاشتن بود از برادران.
وگفت: حقیقت توکل آن است که به غیرالله امید ندارد و از غیر الله نترسد.
وگفت: متوکل آن بود که واثق بود به خدای عزوجل که نه خدایرا در هرچه کند متهم دارد و نه شکایت کند. یعنی ظاهر و باطن یک رنگ بود در تسلیم.
وگفت: چون تو را گویند خدایرا دوستداری خاموش باش که اگر گویی نه کافر باشی، و اگر گویی دارم فعل تو به فعل دوستان نماند.
وگفت: شرمم گرفت از خدای از بس که در مبرز رفتم و در هر سه روزش یکبار حاجت بودی.
وگفت: بسا مردا که به مبرز رود و پاک بیرون آید و بسا مردا که در کعبه رودو پلید بیرون آید.
وگفت: جنگ کردن با خردمندان آسانتر است که حلوا خوردن با بی خردان.
وگفت: هر که در روی فاسقی بخندد خوش در ویران کردن مسلمانی سعی می‌کند.
وگفت: هرکه ستوری را لعنت کند ستور گوید آمین! از من و تو هرکه به خدای عاصیتر است لعنت بر او باد.
وگفت: اگر مرا خبر آید که تو را یک دعا مستجاب است، هرچه خواهی بخواه و من آن دعا در حق سلطان صرف کنم از بهر آنکه اگر در صلاح خویش دعا کنم صلاح من بود تنها و در صلاح سلطان صلاح همه خلق بود.
وگفت: دو خصلت است که دل را فاسد کند: بسیار خفتن و بسیار خوردن.
وگفت: در شما دو خصلت است که هر دو از جهل است: یکی آنکه می‌خندید و عجبی ندیده اید و نصیحت می‌کنید و شب بیدار نبوده اید.
وگفت: خدای عزوجل می‌گوید ای فرزند آدم اگر تو مرا یاد کنی من تو را یاد کنم و اگر تو مرا فراموش کنی من ترا فراموش کنم و آن ساعت که تو مرا یاد نخواهی کرد آن برتوست نه از توست. اکنون می‌نگر تا چون می‌کنی.
وگفت: خدای گفته است یکی از پیغامبران را، که بشارت ده گناه گاران را، که اگر توبه کنید بپذیرم و بترسان صدیقان را که اگر به عدل باایشان کار کنم همه را عقوبت کنم.
یک روز کسی بر او درآمد. گفت: مرا پندی ده.
گفت: اارباب متفرقون خیر ام الله الواحد القهار. یک روز پسر خود را دید که یک دینار زر می‌سخت تا بکسی دهد. آن شوخ که در نقش درست زر بود پاک می‌کرد. گفت: یا پسر این تو را از ده حج و ده عمره فاضلتر.
و یکبار پسر او را بول بسته آمد. فضیل دست برداشت. گفت: یا رب! به دوستی من تو را که از این رنجش برهان.
هنوز برنخاسته بود که شفا پدید آمده بود. پس در مناجات گفتی: خداوندا! رحمتی بکن که برتوبة من عالمی و عذابم مکن تو که بر من قادری.
و پس گفتی: الهی مرا گرسنه می‌داری، و عیال مرا گرسنه می‌داری، و مرا و عیال مرا برهنه می‌داری، و مرا به شب چراغ نمی‌دهی، و تو این با اولیای خویش کنی، به کدام منزلت فضیل این دولت یافت از تو؟
نقل است که سی سال هیچ کس لب او خندان ندیده بود مگر آن روز که پسرش بمرد، تبسمی کرد. گفتند: خواجه! این چه وقت این است؟
گفت: دانستم که خدای راضی بود به مرگ این پسر. من موافقت رضای او را تبسمی بکردم و در آخر کار می‌گفت: از پیغمبرانم رشک نیست که ایشان هم لحد، هم صراط هم قیامت در پیش است. و جمله با کوتاه دستی نفسی نفسی خواهند گفت: واز فرشتگان رشک نیست که از خوف ایشان زیادت از خوف بنی آدم است، و ایشان را درد بنی آدم نیست، و هرکه را این درد نبود من آن نخواهم. لکن از آن کس رشک است که هرگز از مادر نزاد و نخواهد زاد.
نقل است که روزی مقرئی خوشخوان پیش او آمد و آیتی بخواند. گفت: او را پیش پسر من برید تا برخواند وگفت: زینهار تا آیتی برنخوانی که صفت دوزخ و قیامت بود که او را طاقت آن نبود. اتفاقا مقری سورة القارعه برخواند. در حال نعره ای بزد و جان بداد. چون اجلش نزدیک آمد دو دختر داشت. عیال را وصیت کرد که چون من بمیرم این دختران را برگیر و برکوه بوقبیس بر رو، و روی سوی آسمان کن و بگوی که خداوندا فضیل را وصیتی کرد و گفت تا به طاقت خویش می داشتم چون مرا بزندان گور محبوس گردانیدی زینهار باران باز دارم و من زنده بودم این زنهاریان را .
چون فضیل را دفن کردند، عیالش همچنان کرد که او گفته بود. بر سر کوه شد، و دخترکان را آنجا برد، و مناجات کرد، وبسی بگریست، و نوحه آغاز کرد. همان ساعت امیر یمن با دو پسر خود آنجا بگذشت. ایشان را دید. با گریستن و زاری گفت: شما از کجایید؟
آن زن حال برگفت. امیر گفت: این دختران را به این پسران خویش دادم، هریکی را ده هزار دینار کاوین کردم. تو بدین بسنده کردی؟
گفت: کردم.
در حال عماریها و فرشها و دبیاها بساخت، و ایشان را به یمن برد. من کان للّله کان الله له. عبدالله مبارک گفت: چون فضیل بمرد اندوه همه برخاست.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ذکر ابراهیم بن ادهم رحمة الله علیه ۞

آن سلطان دنیا ودین، آن سیمرغ قاف یقین، آن گنج عالم عزلت، آن خزینه سرای دولت، آن شاه اقلیم اعظم، آن پرورده لطف و کرم، پیروقت ابراهیم بن ادهم رحمة الله علیه، متقی وقت بود، و صدیق دولت بود، و حجت و برهان روزگار بود، و در انواع معاملات ملت و اصناف حقایق حظی تمام داشت، و مقبول همه بود و بسی مشایخ را دیده بود و با امام ابوحنیفه صحبت داشته بود، و جنید گفت: رضی الله عنه مفاتیح العلوم ابراهیم. کلید علمهای این طریقت ابراهیم است.
و یک روز پیش ابوحنیفه رضی الله عنه درآمد. اصحاب ابوحنیفه وی را به چشم تقصیر نگرستند، بوحنیفه گفت: سیدنا ابراهیم!
اصحاب گفتند: این سیادت به چه یافت؟
گفت: بدانکه دایم به خدمت خداوند مشغول بود و ما به خدمت تن های خود مشغول.
و ابتدای حال او آن بود که او پادشاه بلخ بود و عالمی زیر فرمان داشت، و چهل شمشیر زرین، و چهل گرز زرین در پیش و پس او می‌بردند. یک شب بر تخت خفته بود. نیم شب سقف خانه بجنبید، چنانکه کسی بر بام می‌رود. آواز داد که: کیست؟
گفت: آشناست. اشتری گم کرده ام بر این بام طلب می‌کنم.
گفت: ای جاهل! اشتر بر بام می‌جویی؟
گفت: ای غافل! تو خدایرا در جامة اطلس خفته بر تخته زرین می‌طلبی؟
از این سخن هیبتی به دل او آمد و آتش در دلش افتاد تا روز نیارست خفت چون روز برآید بصفه شد و برتخت نشست متفکر و متحیر و اندوهگین. ارکان دولت هریکی برجایگاه خویش ایستادند. غلامان صف کشیدند، و بارعام دادند. ناگاه مردی با هیبت از در درآمد. چنانکه هیچ کس را از حشم و خدم زهره نبود که گوید تو کیستی؟ جمله را زبانها به گلو فروشد همچنان می‌آمد تا پیش تخت ابراهیم. گفت: چه می‌خواهی؟
گفت: در این رباط فرو می‌آیم.
گفت: این رباط نیست. سرای من است!تو دیوانه ای.
گفت: این سرای پیش از این از آن که بود؟
گفت: از آن پدرم.
گفت: پیش از آن؟
گفت: از آن پدر پدرم.
گفت: پیش از آن؟
گفت: از آن فلان کس.
گفت: پیش از آن؟
گفت: از آن پدر فلان کس.
گفت: همه کجا شدند؟
گفت: برفتند و بمردند.
گفت: پس نه رباط این بود که یکی می‌آید و یکی می‌گذرد؟
این بگفت و ناپدید شد، واو خضر بود علیه السلام. سوز و آتش جان ابراهیم زیاده شد و دردش بر درد بیفزود تا این چه حال است و آن حال یکی صد شد که دید روز با شنید شب جمع شد، و ندانست که از چه شنید، و نشناخت که امروز چه دید. گفت: اسب زین کنید که به شکار می‌روم که مرا امروز چیزی رسیده است. نمی‌دانم چیست. خداوندا! این حال به کجا خواهد رسید؟
اسب زین کردند. روی به شکار نهاد. سراسیمه در صحرا می‌گشت. چنانکه نمی‌دانست که چه می‌کند. در آن سرگشتگی از لشکر جدا افتاد. در راه آوازی شنید که: انتبه بیدار گرد.
ناشنیده کرد و برفت. دوم بار همین آواز آمد. هم به گوش درنیاورد. سوم بار همان شنود. خویشتن را از آن دور افگند. چهارم بار آواز شنود که: انتبه قبل ان تنبه بیدار گرد، پیش از آن کت بیدار کنند.
اینجا یکبارگی از دست شد. ناگاه آهویی پدید آمد. خویشتن را مشغول بدو کرد. آهو بدو به سخن آمد که مرا به صید تو فرستاده اند. تو مرا صید نتوانی کرد. الهذا خلقت او بهذا امرت تو را از برای این کار آفریده اند که می‌کنی. هیچ کار دیگری نداری.
ابراهیم گفت: آیا این چه حالی است؟
روی از آهو بگردانید. همان سخن که از آهو شنیده بود از قربوس زین آواز آمد. فزعی و خوفی درو پدید آمد و کشف زیادت گشت. چون حق تعالی خواست کار تمام کند، سدیگر بار از گوی گریبان همان آواز آمد. آن کشف اینجا به اتمام رسید، و ملکوت برو گشاده گشت. فروآمد، و یقین حاصل شد، و جمله جامه و اسب از آب چشمش آغشته گشت. توبه ای کرد نصوح، و روی از راه یکسو نهاد. شبانی را دیدنمدی پوشیده، و کلاهی از نمد بر سرنهاده، گوسفندان در پیش کرده. بنگریست. غلام وی بود. قبای زر کشیده و کلاه معرق بدو داد، و گوسفندان بدو بخشید، و نمد از او بستد و درپوشید، و کلاه نمد بر سر نهاد و جمله ملکوت به نظاره او بایستادند که زهی سلطنت، که روی نمد پسر ادهم نهاد. جامة نجس دنیا بینداخت و خلعت فقر درپوشید. پس همچنان پیاده در کوهها و بیابانهای بی سر و بن می‌گشت و بر گناهان خود نوحه می‌کرد تا به مرورود رسید. آنجا پلی است. مردی را دید که از آن پل درافتاد، و اگر آبش ببردی در حال هلاک شدی. از دور بانگ کرد: اللهم احفظه. مرد معلق در هوا بماند، تا برسیدند و او را برکشیدند، و در ابراهیم خیره بماندند تا این چه مردی است. پس از آنجا به نیشابور افتاد. گوشه ای خالی می‌جست که به طاعت مشغول شود تا بدان غار افتاد، که مشهور است نه سال ساکن غار شد. در هر خانه ای سه سال و که دانست که او در شبها و روزها در آنجا در چه کار بود که مردی عظیم و سرمایه ای شگرف می‌باید تا کسی به شب تنها در آنجا بتواند بود. روز پنج شنبه به بالای غار بررفتی و پشته هیزم گرد کردی و صبحگاه روی به نشابور کردی، و آن را بفروختی، و نماز جمعه بگزاردی، بدان سیم نان خریدی، و نیمه ای به درویش دادی و نیمه ای به کار بردی و بدان روزه گشادی، و تا دگر هفته باز ساختی.
نقل است که در زمستان شبی در آن خانه بود، و به غایت سرد بود، و او یخ فروشکسته بود و غسلی کرده. چون همه شب سرما بود، و تا سحرگاه در نماز بود. وقت سحر بیم بود که از سرما هلاک گردد، مگر خاطرش آتشی طلب کرد. پوستینی دید، در پشت اوفتاده، و در خواب شد. چون از خواب درآمد روز روشن شده بود، و او گرم گشته بود، بنگریست. آن پوستین اژدهایی بود با دو چشم.
چون دو سکره خون. عظیم هراسی د راو پدید آمد. گفت: خداوندا!تو این را در صورت لطف به من فرستادی، کنون در صورت قهرش می‌بینم. طاقت نمی‌دارم.
در حال اژدها برفت و دو سه بار پیش او روی در زمین مالید و ناپدید گشت.
نقل است که چون مردمان از کار او آگاه شدند از غار بگریخت و روی به مکه نهاد و آن وقت که شیخ بوسعید رحمة الله علیه به زیارت آن غار رفته بود گفت: سبحان الله!اگر این غار پرمشک بودی چندین بوی ندادی که جوانمردی به صدق روزی چند اینجا بوده است، این همه روح و راحت گذاشته.
پس ابراهیم از بیم شهرت روی در بادیه نهاد. یکی از اکابر دین در بادیه بدو رسید. نام مهین خداوند بدو آموخت و برفت. او بدان نام مهین خدایرا بخواند. در حال حضر را دید علیه السلام. گفت: ای ابراهیم! آن برادر من بود داود که نام مهین در تو آموخت. پس میان خضر و او بسی سخن برفت، و پیر او خضر بود علیه السلام که او را در این کار درکشیده بود به اذن الله تعالی و در بادیه که می‌رفت گفت: به ذات العرق رسیدم. هفتاد مرقع پوش را دیدم جان بداده، و خون از بینی و گوش ایشان روان شده، گرد آن قوم برآمدم. یکی را رمقی هنوز مانده بود. پرسیدم که: ای جوانمرد!این چه حالت است؟
گفت: ای پسر ادهم علیک بالماء و المحراب! دور دور مرو که مهجور گردی، و نزدیک نزدیک میا که رنجور گردی. کس مبادا که بر بساط سلاطین گستاخی کند. بترس از دوستی که حاجیان را چون کافران روم می‌کشد و با حاجیان غزا می‌کند بدانکه ما قومی بودیم صوفی، قدم به توکل در بادیه نهادیم، و عزم کردیم که سخن نگوییم. و جز از خداوند اندیشه نکنیم، و حرکت و سکون از بهر او کنیم، و به غیری التفات ننماییم، چون بادیه گذاره کردیم و به احرام گاه رسیدیم، خضر علیه السلام به ما رسید. سلام کردیم و او سلام را جواب داد. شاد شدیم. گفتیم: الحمدلله که سفر برومند آمد و طالب به مطلوب پیوست، که چنین شخصی به استقبال ما آمد. حالی به جانهای ما ندا کردند که: ای کذابان و مدعیان! قولتان و عهدتان این بود؟ مرا فراموش کردید و به غیر من مشغول گشتید؟ بروید که تا من به غرامت، جان شما به غارت نبرم و به تیغ غیرت خون شما نریزم، با شما صلح نکنم. این جوانمردان را که می‌بینی همه سوختگان این بازخواست اند. هلا، ای ابراهیم! تو نیز سر این داری پای در نه، والا دور شو.
ابراهیم حیران و سرگردان آن سخن شد. گفت: گفتم تو را چرا رها کردند. گفت: گفتند ایشان پخته اند، تو هنوز خامی. ساعتی جان کن تا تو نیز پخته شوی، چون پخته شوی، چون پخته شدی تو نیز از پی درآیی.
این بگفت و او نیز جان بداد.
خونریز بود همیشه در کشور ما
جان عود بود همیشه در مجمر ما
داری سر ما و گرنه دور از بر ما
ما دوست کشیم و تو نداری سر ما
نقل است که چهار ده سال در قطع بادیه کرد که همه راه در نماز و تضرع بودتا به نزدیک مکه رسید. پیران حرم خبر یافتند. همه به استقبال او بیرون آمدند. او خویش در پیش قافله انداخت تا کسی او را نشناسد. خادمان از پیش برفتند. ابراهیم را بدیدند، در پیش قافله می‌آمد. او را ندیده بودند، ندانستند. چون بدو رسیدند گفتند: ابراهیم ادهم نزدیک رسیده است که مشایخ حرم به استقبال او بیرون آمده اند؟
ابراهیم گفت: چه می‌خواهید از آن زندیق؟
ایشان در حال سیلی در او بستند. گفتند: مشایخ مکه به استقبال او می‌شوند، تو او را زندیق می‌گویی؟
گفت: من می‌گویم زندیق اوست.
چون از او درگذشتند، ابراهیم روی به خود کرد و گفت: هان! می‌خواستی که مشایخ به استقبال تو آیند باری سیلی چند بخوردی. الحمدالله که به کام خودت بدیدم.
پس در مکه ساکن شد، رفیقانش پدید آمدند و او از کسب دست خود خوردی. و درودگری کردی. نقل است که چون از بلخ برفت او را پسری ماند بشیر. چون بزرگ شد، پدر خویش را از مادر طلب کرد. مادر حال بگفت که پدر تو گم شد. به بلخ منادی فرمود که هرکه را آرزوی حج است بیایید. چهار هزار کس بیامدند. همه را نفقه داد و اشتر خویش داد و به حج برد، به امید آنکه خدای دیدار پدرش روزی کند.
چون به مکه درآمدند، به در مسجد حرام مرقع داران بودند. پرسید ایشان را که: ابراهیم ادهم را شناسید؟
گفتند: یار ماست. ما را میزبانی کرده است وبه طلب طعام رفته.
نشان وی بخواست. بر اثر وی برفت. به بطحاء مکه بیرون آمدند. پدر را دید پای برهنه و با پشته ای هیزم همی آمد. گریه براو افتاد، و خود را نگاه داشت. پس پی او گرفت وبه بازار آمد و بانگ می‌کرد من یشتری الطیب بالطیب. حلالی به حلالی که خرد.
نانوایی خواندش و هیزم بستد و نانش بداد. نان به سوی اصحاب خود برد و پیش ایشان نهاد. پس ترسید که اگر گویم من کیم از او بگریزد. برفت تا با مادر تدبیر کند تا طریق چیست؟ او را با دست آوردن مادرش به صبر فرمود. گفت: صبر کن تا حج بگزاریم.
چون پسر رفت ابراهیم با یاران نشسته بود. وصیت کرد یاران را که امروز در این حج زنان باشند و کودکان. چشم نگه دارید.
همه قبول کردند. چون حاجیان در مکه آمدند و خانه را طواف کردند.
ابراهیم با یاران در طواف بود. پسری صاحب جمال در پیش آمد. ابراهیم تیز بدو نگریست. یاران آن بدیدند. از او عجب داشتند. چون از طواف فارغ شدند، گفتند: رحمک الله! ما را فرمودی که به هیچ زن و کودک نگاه مکنید و تو خود به غلامی نیکوروی نگاه کردی.
گفت: شما دیدیت؟
گفتند: دیدیم.
گفت: چون از بلخ بیامدم پسری شیرخواره رها کردم. چنین دانم که این غلام آن پسر است.
روز دیگر یاری از پیش ابراهیم بیرون شد، و قافله بلخ را طلب کرد، و به میان قافله درآمد. به میان، خیمه ای دید از دیبا زده، و کرسی در میان خیمه نهاده، و آن پسر بر کرسی نشسته، و قرآن می‌خواند و می‌گریست. آن یار ابراهیم بار خواست و گفت: تو از کجایی؟
گفت: من از بلخم.
گفت: پسر کیستی؟
پسر دست بر روی نهاد، و گریه بر او فتاد و مصحف از دست بنهاد. گفت: من پدر را نادیده ام مگر دیروز. نمی‌دانم که او هست یا نه و می‌ترسم که اگر گویم. بگریزد که او از ما گریخته است. پدر من ابراهیم ادهم است. ملک بلخ.
آن مرد او را برگرفت تا سوی ابراهیم آورد. مادرش با او به هم برخاست و آمد تا نزدیک ابراهیم؛ و ابراهیم با یاران پیش رکن یمانی نشسته بودند. از دور نگاه کرد. آن یار خود را دید، با آن کودک و مادر ش. چون آن زن او را بدید، بخروشید و صبرش نماند. گفت: اینک پدرت رستخیزی پدید آمد که صفت نتوان کرد.. جمله خلق و یاران یکبار در گریه آمدند. چون پسر به خود بازآمد بر پدر سلام کرد. ابراهیم جواب داد و در کنارش گرفت و گفت: برکدام دینی؟
گفت: بر دین اسلام.
گفت: الحمدلله.
دیگر پرسید که: قرآن می‌دانی؟
گفت: دانم.
گفت: الحمدالله.
گفت: علم آموخته ای؟
گفت: آموخته ام.
گفت: الحمدلله.
پس ابراهیم خواست تا برود. پسر البته دست از او رها نمی‌کرد و مادرش فریاد دربسته بود. ابراهیم روی سوی آسمان کرد. گفت: الهی اغثنی. پس اندر کنار او جان بداد. یاران گفتند: یا ابراهیم چه افتاد؟
گفت: چون او را در کنار گرفتم، مهر او در دلم بجنبید. ندا آمد که ای ابراهیم! تدعی محبتنا و تحب معنا غیرنا. دعوی دوستی ما کنی، و با ما به هم دیگری دوست داری، و به دیگری مشغول شوی، و دوستی به انبازی کنی، و یاران را وصیت کنی که به هیچ زن بیگانه و کودک نگاه مکنید؟ و تو بدان زن و کودک دل آویزیدی؟ چون این ندا بشنیدم دعا کردم که یا رب العزة! مرا فریاد رس. اگر محبت او مرا از محبت تو مشغول خواهد کرد، یا جان او بردار یا جان من. دعا در حق او اجابت افتاد.
اگر کسی را از این حال عجب آید. گویم که ابراهیم، پسر قربان کرد. عجب نیست.
نقل است که ابراهیم گفت: شبها فرصت می‌جستم تا کعبه را خالی یابم از طواف، و حاجتی خواهم. هیچ فرصت نمی‌یافتم، تا شبی بارانی عظیم می‌آمد. برفتم و فرصت را غنیمت شمردم، تا چنان شد که کعبه ماند و من. طوافی کردم، و دست در حلقه زدم، و عصمت خواستم از گناه ندایی شنیدم که: عصمت می‌خواهی از تو گناه! همه خلق از من همین می‌خواهند. اگر همه را عصمت دهم دریاهای غفاری و غفوری و رحمانی و رحیمی من کجا شود. پس گفتم: اللهم اغفرلی ذنوبی. ندایی شنودم که: از همه جهان با ما سخن گوی و سخن خود مگویی! آن به سخن تو دیگران گویند.
در مناجات گفته است: الهی تو می‌دانی که هشت بهشت در جنب اکرامی که با من کرده ای اندک است، و در جنب محبت خویش و در جنب انس دادن مرا به ذکر خویش، و در جنب فراغتی که مرا داده ای، در وقت تفکر کردن من در عظمت تو.
و دیگر مناجات او این بود: یا رب!مرا از ذل معصیت به عز طاعت آور. می‌گفتی: الهی! آه، من عرفک فلم یعرفک فکیف حال من لم یعرفک. آه! آنکه تو را می‌داند نمی‌داند، پس چگونه باشد حال کسی که تو را نداند.
نقل است که گفت: پانزده سال سختی و مشقت کشیدم تا ندایی شنیدم که کن عبدا فاسترحت. برو بنده باش، و در راحت افتادی. یعنی فاستقم کما امرت.
نقل است که از او پرسیدند: که تو را چه رسید که آن مملکت را بماندی؟
گفت: روزی بر تخت نشسته بودم، آیینه ای در پیش من داشتند. در آن آیینه نگاه کردم. منزل خود گور دیدم، و در آن مونسی نه؛ سفری دراز دیدم در پیش و مرا زادی نه؛ قاضی یی عادل دیدم، و مرا حجت نه؛ ملک بر دلم سرد شد.
گفتند: چرا از خراسان بگریختی؟ گفت: آنجا بسی می‌شنیدم که دوش چون بودی و امروز چگونه؟
گفتند: چرا زنی نمی‌خواهی؟
گفت: هیچ زن شویی کند تا شوهر گرسنه و برهنه داردش؟
گفتند: نه.
گفت: من از آن زن نمی‌کنم که هر زنی که من کنم گرسنه و برهنه ماند. اگر توانمی خود را طلاق دهمی! دیگری بر فتراک با خویشتن غره چون کنم؟ پس از درویشی که حاضر بود پرسید: زن داری؟
گفت: نی.
گفت: نیک نیک است.
درویش گفت: چگونه؟
گفت: آن درویش که زن کرد در کشتی نشست و چون فرزند آمد غرق شد؟
نقل است که یک روز درویشی را دید که می‌نالید. گفت: پنداریم که درویشی را رایگان خریده ای.
گفت: درویشی را خرند؟
گفت: باری من به ملک بلخ خریدم، هنوز به ارزد.
نقل است که کسی ابراهیم را هزار دینار آورد که: بگیر!
گفت: من از درویشان نستانم.
گفت: من توانگرم.
گفت: از آنکه داری زیادت بایدت؟
گفت: باید.
گفت: برگیر که سر همه درویشان تویی. خود این درویشی نمی‌بود. گدایی بود.
سخن اوست که گفت: سخت ترین حالی که مرا پیش آید آن بود که جایی برسم که مرا بشناسند؛ که درآمدندی خلق، و مرا بشناختندی، و مرا مشغول کردندی. آنگاه مرا از آنجا باید گریخت. ندانم که کدام صعبتر است: به وقت ناشناختن دل کشیدن، یا به وقت شناختن از عز گریختن؟
و گفت: ما درویشی جستیم توانگری پیش آمد، مردمان دیگر توانگری جستند ایشان را درویشی پیش آمد.
مردی ده هزار درم پیش او برد، نپذیرفت. گفت: می‌خواهی که نام من از میان درویشان پاک کنی به این قدر سیم؟
نقل است که چون واردی از غیب برو فروآمدی، گفتی: کجا اند ملوک دنیا تا ببینند که این چه کار و بارست تا از ملک خودشان ننگ آید.
و گفت: صادق نیست هر که شهوت طلب کند.
و گفت: اخلاص، صدق نیت است با خدای تعالی.
و گفت: هر که دل خود را حاضر نیابد در سه موضع، نشان آن است که در بر او بسته اند: یکی در وقت خواندن قرآن؛ دوم در وقت ذکر گفتن؛ سوم در وقت نماز کردن.
و گفت: علامت عارف آن بود که بیشتر خاطر او در تفکر بود و درعبرت، و بیشتر سخن او ثنا بود و مدحت حق، و بیشتر عمل او طاعت، و بیشتر نظر او در لطایف صنع بود، و قدرت.
و گفت: سنگی دیدم در راهی افگنده و بر وی نبشته که، اقلب و اقرأ. برگردان و برخوان.
برگردانیدم و برخواندم. بدان سنگ نوشته بود: که چون تو عمل نکنی بدانچه می‌دانی چگونه می‌طلبی آنچه نمی‌دانی؟
و گفت: در این طریق هیچ چیز بر من سخت تر از مفارقت کتاب نبود؛ که فرمودند. مطالعه نکن.
و گفت: گرانترین اعمال در ترازو آن خواهد بود فردا که امروز بر تو گرانتر است.
گفت: سه حجاب باید که از پیش دل سالک برخیزد تا در دولت برو گشاده گردد. یکی آنکه اگر مملکت هر دو عالم به عطای ابدی بدو دهند، شاد نگردد از برای آنکه به موجود شاد گردد، و هنوز مردی حریص است و الحریص محروم؛ دوم حجاب آن است که اگر مملکت هر دو عالم او را بود و از او بستانند به افلاس اندوهگین نگردد، از برای آنکه این نشان سخط بود و الساخط معذب؛ سوم آنکه به هیچ مدح و نواخت فریفته نگردد که هر که بنواخت فریفته گردد، حقیر همت بود، و حقیر همت محجوب بود. عالی همت باید که بود.
نقل است که یکی را گفت: خواهی که از اولیا باشی؟
گفت: بلی.
گفت: به یک ذره دنیا و آخرت رغبت مکن، و روی به خدای آر به کلیت، و خویشتن از ماسوی الله فارغ گردان، و طعام حلال خور بر تو نه صیام روز است و نه قیام شب.
و گفت: هیچکس در نیافت پایگاه مردان، به نماز و روزه و غزو و حج مگر بدانکه بدانست که در حلق خویش چه درمی‌آورد.
گفتند: جوانی است صاحب وجد، و حالتی دارد، و ریاضتی شگرف می‌کند.
ابراهیم گفت: مرا آنجا برید تا او را ببینم.
ببردند. جوان گفت: مهمان من باش.
سه روز آنجا باشید و مراقبت حال آن جوان کرد، زیادت از آن بود که گفته بودند، جمله شب بی خواب و بی قرار بود. یک لحظه نمی‌آسود و نمی‌خفت. ابراهیم را غیرتی آمد. گفت: ما چنین فسرده و وی جمله شب بی خواب و بی قرار؟
گفت: بیا تا بحث حال او کنیم تا هیچ از شیطان در این حالت راه یافته است یا همه خالص است چنانکه می‌باید.
پس با خود گفت: آنچه اساس کار است تفحص باید کرد.
پس اساس کار و اصل کار لقمه است. بحث لقمة او کرد نه بروجه حلال بود. گفت: الله اکبر! شیطانی است.
پس جوان را گفت: من سه روز مهمان تو بودم، باز تو بیا و چهل روز مهمان من باش.
جوان گفت: چنان کنم.
ابراهیم از مزدوری لقمه خوردی. پس جوان را بیاورد و لقمه خویش می‌داد. جوان را حالتش گم شد و شوقش نماند و عشقش ناپدید گشت. آن گرمی و بی قراری و بی خوابی و گریه وی پاک برفت. ابراهیم را گفت: آخر تو با من چه کردی؟
گفت: آری لقمه تو به وجه نبود. شیطان با آن همه در تو می‌رفت و می‌آمد. چون لقمه حلال به باطن تو فروشد آنچه تو را می‌نمود، چون همه نمود شیطانی بود. به لقمه حلال که اصل کار است پدید آمد تا بدانی که اساس این حدیث لقمه حلال بود.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ادامه ذکر ابراهیم بن ادهم رحمة الله علیه ۞

نقل است که سفیان را گفت: هر که شناسد آنچه می‌طلبد خوار گردد در چشم او، آنچه بذل باید کرد.
و سفیان را گفت: تو محتاجی به اندک یقین، اگر چه علم بسیار داری.
نقل است که یک روز ابراهیم و شقیق هر دو به هم بودند. شقیق گفت: چرا از خلق می‌گریزی؟
گفت: دین خویش در کنار گرفته ام و از این شهر بدان شهر و از این سر کوه بدان سر کوه می‌گریزم. هر که مرا بیند پندارد که حمالی ام یا وسواس دارم، تا مگر دین از دست ابلیس نگاه دارم، و به سلامت ایمان از دروازه مرگ بیرون برم.
نقل است که در رمضان به روز گیاه درودی و آنچه بدادندی به درویشان دادی و همه شب نماز کردی و هیچ نخفتی. گفتند: چرا خواب با دیده تو آشنا نشود.
گفت: زیرا که یک ساعت از گریستن نمی‌آسایم، چون بدین صفت باشم خواب مرا چگونه جایز بود؟
چون نماز بگزاردی دست به روی خود باز نهادی. گفتی: می‌ترسم که نباید که به رویم باز زنند.
نقل است که یک روز هیچ نیافت. گفت: الهی اگرم هیچ ندهی به شکرانه چهارصد رکعت نماز زیادت کنم.
سه شب دیگر هیچ نیافت. همچنین چهارصد رکعت نماز کرد، تا شب هفتمین رسید. ضعفی در وی پدید آمد. گفت: الهی! اگرم بدهی شاید. در حال جوانی بیامد. گفتش به قوتی حاجت هست؟
گفت: هست.
او را به خانه برد. چون در روی او نگریست نعره بزد. گفتند: چه بود؟ من غلام توام و هرچه دارم از آن توست.
گفت: آزادت کردم و هرچه در دست تو است به تو بخشیدم. مرا دستوری ده تا بروم.
و بعد از این گفت: عهد کردم الهی به جز از تو هیچ نخواهم که از کسی نان خواستم، دنیا را پیش من آوردی.
نقل است که سه تن همراه او شدند. یک شب در مسجدی خراب عبادت می‌کردند. چون بخفتند وی بر در ایستاد تا صبح. او را گفتند: چرا چنین کردی؟
گفت: هوا عظیم سرد بود و باد سرد. خویشتن را به جای درکردم تا شما را رنج کمتر بود.
نقل است که عطاء سلمی آورده است به اسناد عبدالله مبارک که ابراهیم در سفری بود و زادش نماند. چهل روز صبر کرد و گل خورد و با کس نگفت تا رنجی از وی به برادران وی نرسد.
نقل است که سهل بن ابراهیم گوید: با ابراهیم ادهم سفر کردم. من بیمار شدم آنچه داشت بفروخت و بر من نفقه کرد. آرزویی از وی خواستم. خری داشت، بفروخت و بر من نفقه کرد. چون بهتر شدم گفتم: خر کجاست؟
گفت: بفروختم.
گفتم: بر کجانشینم.
گفت: یا برادر بر گردن من نشین.
سه منزل مرا بر گردن نهاد و ببرد.
نقل است که عطاء سلمی گفت: یکبار ابراهیم را نفقه نماند. پانزده روز ریگ خورد. گفت: از میوه مکه چهل سال است تا نخورده ام و اگر نه در حال نزع بودمی خبر نکردمی. و از بهر آن نخورد که لشکریان بعضی از آن زمینهای مکه خریده بودند.
نقل است که چندین حج پیاده بکرد از چاه زمزم آب برنکشید.
گفت: زیرا که دلو و رسن آن از مال سلطان خریده بودند.
نقل است که هر روزی به مزدوری رفتی و تا شب کار کردی و هر چه بستدی در وجه یاران خرج کردی. اما تا نماز شام بگزاردی و چیزی بخریدی و بر یاران آمدی شب در شکسته بودی. یک شب یاران گفتند: او دیر می‌آید. بیایید تا ما نان بخوریم و بخسبیم تا او بعد از این پگاهتر آید، او دیر می‌آید و ما را دربند ندارد. چنان کردند. چون ابراهیم بیامد ایشان را دید، خفته. پنداشت که هیچ نخورده بودند و گرسنه خفته اند. در حال آتش درگیرانید و پاره ای آرد آورده بود. خمیر کرد تا ایشان را چیزی سازد تا چون بیدار شوند بخورند تا روز روزه توانند داشت. یاران از خواب درآمدند. او را دیدند، محاسن بر خاک نهاده، و در آتش پف پف می‌کرد، و آب از چشم او می‌رفت، و دود گرد بر گرد او گرفته، گفتند: چه می‌کنی؟
گفت: شما را خفته دیدم. گفتم: مگر چیزی نیافته اید و گرسنه بخفته اید. از جهت شما چیزی می‌سازم تا چون بیدار شوید تناول کنید.
ایشان گفتند: بنگرید که او با ما در چه اندیشه است و ما با او در چه اندیشه بودیم.
نقل است که هر که با او صحبت خواستی کرد، شرط بکردی. گفتی: اول من خدمت کنم و بانگ نماز بگویم و هر فتوحی که باشد دنیایی هر دو برابر باشیم.
وقتی مردی گفت: من طاقت این ندارم.
ابراهیم گفت: من در عجبم از صدق تو.
نقل است که مردی مدتی در صحبت ابراهیم بود. مفارقت خواست کرد. گفت: یا خواجه! عیبی که در من دیده ای مرا خبر کن.
گفت: در تو هیچ عیبی ندیده ام زیرا که در تو به چشم دوستی نگرسته ام. لاجرم هرچه از تو دیده ام مرا خوش آمده است.
نقل است که عیال داری بود. نماز شام می‌رفت و هیچ چیز نداشت از طعام، و گرسنه بود، و دلتنگ که به اطفال و عیال چه گویم که دست تهی می‌روم. در دردی عظیم می‌رفت. ابراهیم را دید ساکن نشسته. گفت: یا ابراهیم! مرا از تو غیرت می‌آید که تو چنین ساکن و فارغ نشسته ای و من چنین سرگردان و عاجز.
ابراهیم گفت: هرچه ما کرده ایم از حجها و عبادتهای مقبول و خیرات مبرور این جمله را به تو دادیم. تو یک ساعت اندوه خود را به ما دادی.
نقل است که معتصم پرسید از ابراهیم که چه پیشه داری؟
گفت: دنیا را به طالبان دنیا مانده ام و عقبی را به طالبان عقبی رها کرده ام و بگزیدم. در جهان ذکر خدای و در آن جهان لقای خدای.
دیگری از او پرسید: پیشه تو چیست؟
گفت: تو ندانسته ای که کارکنان خدای را به پیشه حاجت نیست.
نقل است که یکی ابراهیم را گفت: ای بخیل!
گفت: من در ولادت بلخ مانده ام و ترک ملکی گرفتم، من بخیل باشم؟
تا روزی مزینی موی او راست می‌کرد. مریدی از آن او آنجا بگذشت. گفت: چیزی داری؟
همیانی زر آنجا بنهاد. وی به مزین داد. سایلی برسید، از مزین چیزی بخواست. مزین گفت: برگیر!
ابراهیم گفت: در همیان زر است.
گفت: می‌دانم ای بخیل! الغنا غنی القلب لا غنی المال.
گفت: زر است.
گفت: ای بطال! به آنکس می‌دهم که می‌داند که چیست.
ابراهیم گفت: هرگز آن شرم را با هیچ مقابله نتوانم کرد، و نفس را به مراد خویش آنجا دیدم.
وی را گفتند: تا در این راه آمدی، هیچ شادی به تو رسیده است؟
گفت: چند بار! به کشتی در بودم و مرا کشتی بان نمی‌شناخت. جامه خلق داشتم و مویی دراز، و بر حالی بودم که از آن اهل کشتی جمله غافل بودند، و بر من می‌خندیدند، و افسوس می‌کردند، و در کشتی مسخره ای بود. هر ساعتی بیامدی، موی سر من بگرفتی و برکندی، و سیلی بر گردن من زدی. من خود را به مراد خود یافتمی، و بدان خواری نفس خود شاد می‌شدمی - که ناگاه موجی عظیم برخاست، و بیم هلاک پدید آمد. ملاح گفت: «یکی از اینها را در دریا می‌باید انداخت تا کشتی سبک شود، مرا گرفتند تا در دریا بیندازند. موج بنشست و کشتی آرام گرفت. آن وقت که گوشم گرفته بودند تا در آب اندازند نفسی را به مراد دیدم و شاد شدم. یکبار دیگر به مسجدی رفتم تا بخسبم. رها نمی کردند و من از ضعف ماندگی چنان بودم که برنمی توانستم خاست پایم گرفتند و می‌کشیدند و مسجد را سه پایگاه بود. سرم بر هر پایه ای که بیامدی بشکستی، و خون روان شدی. نفس خود را به مراد خویش دیدم و چون مرا بر این سه پایگاه برانداختندی بر هرپایگاهی سر اقلیمی بر من کشف شد. گفتم: کاشکی پایه مسجد زیادت بودی تا سبب دولت زیادت بودی. یکبار دیگر آن بود که در حالی گرفتار آمدم، مسخره ای بر من بول کرد؛ آنجا نیز شاد شدم. یکبار دیگر پوستینی داشتم، جنبنده ای بسیار در آن افتاده بود، و مرا می‌خوردند، ناگاه از آن جامه ها که در خزینه نهاده بودم یادم آمد، نفس فریاد برآورد که آخر این چه رنج است؟ آنجا نیز نفس به مراد دیدم.
نقل است که یکبار در بادیه بر توکل بودم. چند روز چیزی نیافتم. دوستی داشتم. گفتم: اگر بر وی روم توکلم باطل شود در مسجد شدم و بر زبان براندم که توکلت علی الحی الذی لایموت لا اله الا هو. هاتفی آواز داد که سبحان آن خدایی که پاک گردانیده است روی زمین را، از متوکلان.
گفتم: چرا؟
گفت: متوکل که بود؟ آنکه برای لقمه ای که دوستی مجازی به وی دهد راهی دراز در پیش گیرد و آنگاه گوید توکلت علی الحی الذی لایموت، دروغی را توکل نام کرده ای.
و گفت: وقتی زاهدی متوکل را دیدم پرسیدم که تو از کجا خوری؟
گفت: این علم به نزدیک من نیست. از روزی دهنده پرس مرا با این چه کار؟
و گفت: وقتی غلامی خریدم. گفتم: چه نامی؟
گفت: تا چه خوانی؟
گفتم: چه خوری؟
گفت: تا چه دهی؟
گفتم: چه پوشی؟
گفت: تا چه پوشانی؟
گفتم: چه می‌کنی؟
گفت: تا چه فرمایی.
گفتم: چه خواهی؟
گفت: بنده را با خواست چه کار.
پس با خود گفتم: ای مسکین! تو در همه عمر خدای را همچنین بنده بوده ای؟ بندگی باری بیاموز. چندانی بگریستم که هوش از من زایل شد.
و هرگز او را کسی ندید - مربع نشسته - او را پرسیدند: چرا هرگز مربع ننشینی؟
گفت: یک روز چنین نشسته، آوازی شنیدم از هوا که: ای پسر ادهم!بندگان در پیش خداوندان چنین نشینند؟ راست بنشستم و توبه کردم.
نقل است که وقتی از او پرسیدند که بنده کیستی؟ بر خود بلرزید و بیفتاد و در خاک گشتن گرفت. آنگاه برخاست و این آیت برخواند: ان کل من فی السموات و الارض الا اتی الرحمن عبدا.
او را گفتند: چرا اول جواب ندادی؟
گفت: ترسیدم که اگر گویم بنده اویم، او حق بندگی از من طلب کند. گوید حق بندگی ما چون بگزاری؟ و اگر گویم، نتوانم هرگز این خود کسی گفت.
نقل است که از او پرسیدند: روزگار چون می‌گذاری؟
گفت: چهار مرکب دارم بازداشته. چون نعمتی پدید آید بر مرکب شکر نشینم و پیش او باز روم؛ و چون معصیتی پدید آید بر مرکب توبه نشینم و پیش وی باز روم؛ و چون محنتی پدید آید بر مرکب صبر نشینم و پیش وی باز روم، و چون طاعتی پدید آید بر مرکب اخلاص نشینم و پیش وی باز روم.
و گفت: تا عیال خود را چون بیوگان نکنی، و فرزندان خود را چون یتیمان نکنی، و در شب در خاکدان سگان نخسبی، طمع مدار که در صف مردان را ه دهندت. و در این حرف که گفت آن محتشم درست آمد که پادشاهی بگذاشت تا بدین جای رسید.
نقل است که روزی جماعتی از مشایخ نشسته بودند. ابراهیم قصد صحبت ایشان کرد. گفتند: برو که هنوز از تو گنبد پادشاهی می‌آید.
با آن کردار او را این گویند، تا دیگران را چه گویند.
نقل است که از او پرسیدند: چرا دلها از حق محجوب است؟
گفت: زیرا که دوست داری، آنچه حق دشمن داشته است به درستی این گلخن فانی، که سرای لعب و لهو است، مشغول شده ای و ترک سرای جنات نعیم مقیم گفته ای، ملکی و حیاتی و لذتی و لذتی که آن را نه نقصانی بود و نه انقطاع.
نقل است که یکی گفت: مرا وصیتی بکن.
گفت: خداوند را یاد دار و خلق را بگذار.
دیگری را وصیت کرد. گفت: بسته بگشای و گشاده ببند.
گفت: مرا این معلوم نمی‌شود.
گفت: کیسه بسته بگشای و زبان گشاده ببند.
و احمد خضرویه گفت: ابراهیم مردی را در طواف گفت: درجه صالحان نیابی تا از شش عقبه نگذری. یکی آنکه در نعمت بر خود ببندی و در محنت بر خود بگشایی؛ و در عز بربندی و در ذل بگشایی، و در خواب بربندی و در بیداری بگشایی، و در توانگری ببندی و در درویشی بگشایی، و در امل ببندی و در اجل و در آراسته بودن و در ساختگی کردن مرگ بگشایی.
نقل است که ابراهیم نشسته بود. مردی نزدیک او آمد، گفت: ای شیخ! من بر خود بسی ظلم کرده ام. مرا سخنی بگوی تا آن را امام خود سازم.
ابراهیم گفت: اگر قبول کنی از من، شش خصلت نگاه داری، بعد از آن هرچه کنی زیان ندارد. اول آن است که چون معصیتی خواهی که بکنی روزی وی مخور.
گفت: هرچه در عالم است رزق اوست، من از کجا خورم.
ابراهیم گفت: نیکو بود که رزق او خوری و در وی عاصی شوی؛ دوم چون خواهی که معصیتی کنی، جایی کن که ملک او نبود.
گفت: این سخن مشکلتر بود، که از مشرق تا به مغرب بلاد الله است. من کجا روم؟
گفت: نیکو نبود که ساکن ملک او باشی و در وی عاصی شوی؛ سوم چون خواهی که معصیتی کنی، جایی کن که او تو را نبیند.
گفت: این چگونه تواند بود؟ او عالم الاسرار است و داننده ضمایر است.
ابراهیم گفت: نیک باشد که رزق او خوری، و ساکن بلاد او باشی، و در نظر او معصیتی کنی. در جایی که تو را بیند.
چهارم گفت: چون ملک الموت به نزدیک تو آید بگوی مهلتم ده تا توبه کنم.
گفت: او این سخن از من قبول نکند.
ابراهیم گفت: پس قادر نیی که ملک الموت را از خود دفع کنی، تواند بود که پیش از آنکه بیاید توبه کنی، و آن این ساعت را دان و توبه کن. پنجم چون منکر و نکیر بر تو آیند هر دو را از خویشتن دفع کن.
گفت: نتوانم.
گفت: پس کار جواب ایشان آماده کن، ششم آن است که فردای قیامت گناه کاران را فرمایند که به دوزخ برید، تو بگو که من نمی‌روم.
گفت: تمام است آنچه تو بگفتی.
و در حال توبه کرد و بر توبه بود شش سال تا از دنیا رحلت کرد.
نقل است که از ابراهیم پرسیدند: که سبب چیست که خداوند را می‌خوانیم و اجابت نمی‌آید؟ گفت: از بهر آنکه خدای را می‌دانید و طاعتش نمی‌دارید، و رسول را می‌دانید و طاعتش نمی‌دارید، و متابعت سنت وی نمی‌کنید و قرآن می‌خوانید و بدان عمل نمی‌کنید، و نعمت خدای می‌خورید و شکر نمی‌کنید و می‌دانید که بهشت آراسته است برای مطیعان و طلب نمی‌کنید، و می‌شناسید که دوزخ ساخته است با اغلال آتشین برای عاصیان، و از آن نمی‌گریزید و می‌دانید که مرگ هست و ساز مرگ نمی‌سازید، و مادر و پدر و فرزندان را در خاک می‌کنید و از آن عبرت نمی‌گیرید، و می‌دانید که شیطان دشمن است با او عداوت نمی‌کنید، بل که با او می‌سازید، و از عیب خود دست نمی‌دارید، و به عیب دیگران مشغول می‌شوید. کسی که چنین بود دعای او چگونه مستجاب باشد؟
نقل است که پرسیدند: مرد را چون گرسنه شود و چیزی ندارد چه کند؟
گفت: صبر کنید، یک روز و دو روز و سه روز.
گفتند: تا ده روز صبر کرد چه کند؟
گفت: ماهی برآید.
گفتند: آخر هیچ نخواهد.
گفت: صبر کند.
گفتند: تا کی؟
گفت: تا بمیرد، که دیت برکشنده بود.
نقل است که گفتند گوشت گران است.
گفت: ما ارزان کنیم.
گفتند: چگونه؟
گفت: نخریم و نخوریم.
نقل است که یک روزش به دعوتی خوانده بودند. مگر منتظر کسی بودند. دیر می‌آمد.
یکی از جمع گفت: او مردی تیزرو بود.
گفت: ای شکم تا مرا از تو چه می‌باید دید؟ پس گفت: نزدیک ما گوشت پس از نان خورند. شما نخست گوشت خورید.
در حال برخاست که غیبت کردن گوشت مردمان خودن است.
نقل است که قصد حمامی کرد و جامه خلق داشت، راه ندادش. حلتی بر او پدید آمد.
گفت: با دست تهی به خانه دیو راه نمی دهند، بی طاعت در خانه رحمان چون راه دهند؟
نقل استکه گفت: وقتی در بادیه متوکل می‌رفتم، سه روز چیزی نیافتم. ابلیس بیامد و گفت: پادشاهی و آن چندان نعمت بگذاشتی تا گرسنه به حج می‌روی؟ با تجمل به حجم هم توان شد که چندین رنج به تو نرسد.
گفت: چون این سخن از وی بشنودم به سربالایی برفتم. گفتم: الهی! دشمن را بر دوست گماری تا مرا بسوزاند؟ مرا فریاد رس که من این بادیه را به مدد تو قطع توانم کرد.
آواز آمد که: یا ابراهیم! آنچه در جیب داری بیرون انداز تا آنچه در غیب است ما بیرون آوریم.
دست در جیب کردم. چهار دانگ نقره بود که فراموش مانده بود چون بینداختم ابلیس از من برمید و قوتی از غیب پدید آمد.
نقل است که گفت: وقتی چند روز گرسنه بودم، به خوشه چینی رفتم. هر باری که دامن پر از خوشه کردم، مرا بزدندی و بستاندندی. تا چهل بار چنین کردند. چهل و یکم چنین کردم و هیچ نگفتند. آوازی شنیدم که این چهل بار در مقابله آن چهل سپر زرین است که در پیش تو می‌بردند.
نقل است که گفت: وقتی باغی به من دادند تا نگاه دارم. خداوند باغ آمد و گفت: انار شیرین بیار! بیاوردم، ترش بود. گفت: نار شیرین بیار! طبقی دیگر بیاوردم، باز هم ترش بود. گفت: ای سبحان الله! چندین گاه در باغی باشی، نار شیرین ندانی؟
گفت: من باغ تو را نگاه دارم طعم انار ندانم که نچشیده ام.
مرد گفت: بدین زاهدی که تویی گمان برم که ابراهیم ادهمی.
چون این بشنیدم از آنجا برفتم.
نقل است که گفت: یک شب جبرییل به خواب دیدم که از آسمان به زمین آمد، صحیفه ای در دست، پرسیدم، که تو چه می‌خواهی؟
گفت: نام دوستان حق می‌نویسم.
گفتم: نام من بنویس.
گفت: از ایشان نیی.
گفتم: دوست دوستان حقم.
ساعتی اندیشه کرد. پس گفت: فرمان رسیدکه اول نام ابراهیم ثبت کن که امید در این راه از نومیدی پدید آید.
نقل است که گفت: شبی در مسجد بیت المقدس خویش را در میان بوریایی پنهان کردم که خادمان می‌گذاشتند تا کسی در مسجد باشد. چون پاره ای از شب بگذشت در مسجد گشاده شد. پیری درآمد، پلاسی پوشیده بود و چهل تن در قفای او هر یک پلاسی پوشیده. آن پیر در محراب شد، و دو رکعت نماز گزارد، و پشت به محراب بازنهاد. یکی از ایشان گفت: امشب یکی در این مسجد است که نه از ماست.
آن پیر تبسم کرد و گفت: پسر ادهم است. چهل روز است تا حلاوت عبادت نمی‌یابد. چون این بشنودم بیرون آمدم و گفتم: چون نشان می‌دهی به خدای بر تو که بگوی به چه سبب است.
گفت: فلان روز در بصره خرما خرید ی. خرمایی افتاده بود. پنداشتی که از آن توست. برداشتی و در خرمای خود بنهادی.
چون این بشنودم، به بر خرما فروش رفتم و از او بحلی خواستم. خرما فروش را بحل کرد و گفت: چون کار بدین باریکی است، من ترک خرما فروختن گفتم از آن کار توبه کرد و دکان برانداخت و از جمله ابدال گشت.
نقل است که ابراهیم روزی به صحرا رفته بود. لشکری پیش آمد. گفت: تو چه کسی؟
گفت: بنده ای.
گفت: آبادانی از کدام طرف است؟
اشارت به گورستان کرد. آن مرد گفت: بر من استخفاف می‌کنی؟
و تازیانه ای چند بر سر او زد، و سر او بشکست، و خون روان شد، و رسنی در گردن او کرد و می‌آورد.
مردم شهر پیش آمدند. چون چنان دیدند گفتند: ای نادان! این ابراهیم ادهم است. ولی خدای آن مرد در پای او افتاد، و از او عذر خواست، و بحلی می‌خواست، و گفت: مرا گفتی من بنده ام؟
گفت: کیست که او بنده نیست؟
گفت: من سر تو بشکستم، تو مرا دعایی کردی.
گفت: آن معاملت تو با من کردی تو را دعای نیک می‌کردمی. نصیب من از این معاملت که تو کردی بهشت بود. نخواستم که نصیب تو دوزخ بود.
گفت: چرا اشارت به گورستان کردی و من آبادانی خواستم؟
گفت: از آنکه هر روز گورستان معمورتر است و شهر خرابتر.
یکی از اولیای حق گفت بهشتیان را به خواب دیدم، هر یکی دامنی پر کرده. گفتم: این چه حالت است.
گفتند: ابراهیم ادهم را نادانی سر بشکسته است. او را چون در بهشت آرند فرماید که تا گوهرها برسر او نثار کنند، این دامنها و آستینها پر از آن است.
نقل است که وقتی به مستی برگذشت دهانش آلوده بود. آب آورد، و دهان آن مست بشست، و می‌گفت: دهنی که ذکر حق بر آن دهان رفته باشد آلوده بگذاری بی حرمتی بود.
چون این مرد بیدار شد او را گفتند: زاهد خراسان دهانت را بشست.
آن مرد گفت: من نیز توبه کردم.
پس از آن ابراهیم به خواب دید که گفتند: تو از برای ما دهنی شستی ما دل تو را بشستیم.
نقل است که صنوبری گوید: در بیت المقدس با ابراهیم بودم. در وقت قیلوله در زیر درخت اناری فروآمد. و رکعتی چند نماز کردیم. . آوازی شنودم از آن درخت که: یا ابا اسحاق! ما را گرامی گردان و از این انارها چیزی بخور.
ابراهیم سر در پیش افگنده سه بار درخت همان می‌گفت. پس درخت گفت: یا با محمد! شفاعت کن تا از انار ما بخورد.
گفتم: یا با اسحاق می‌شنوی؟
گفت: آری! چنین کنم.
برخاست و دو انار باز کرد: یکی بخورد و یکی به من داد. ترش بود، و آن درخت کوتاه بود. چون بازگشتم، وقتی باز به آن درخت انار رسیدم، درخت دیدم بزرگ شده، و انار شیرین گشته، و در سالی دوبار انار کردی، و مردمان آن درخت را رمان العابدین نام کردند. به برکت ابراهیم و عابدان در سایه او نشستندی.
نقل است که با بزرگی بر سر کوهی نشسته بود، و سخن می‌گفت. این بزرگ از او پرسید: که نشان آن مرد که به کمال رسیده بود چیست؟
گفت: اگر کوه را گوید «برو» در رفتن آید. در حال کوه در رفتن آمد. ابراهیم گفت: ای کوه من تو را نمی‌گویم که برو ولیکن بر تو مثل می‌زنم.
نقل است که رجا گوید با ابراهیم در کشتی بودم. باد برخاست و جهان تاریک شد. گفتم: آه، کشتی غرق شد!
آوازی از هوادرآمد که از غرقه شدن کشتی مترسید که ابراهیم ادهم با شماست.
در ساعت باد بنشست و جهان تاریک روشن شد.
نقل است که ابراهیم وقتی در کشتی نشسته بود. بادی برخاست - عظیم - چنانکه کشتی غرق خواست شدن. ابراهیم نگاه کرد.
کراسه ای دید آویخته، کراسه برداشت و در هوا بداشت. گفت: الهی ما را غرق کنی و کتاب تو در میان ما باشد.
در ساعت باد بیارامید. آواز آمد که: لاافعل.
نقل است که وی در کشتی خواست نشستن، و سیم نداشت. گفتند: هر کسی را دیناری بباید داد.
دو رکعت نماز گزارد و گفت: الهی از من چیزی می‌خواهند و ندارم. در وقت آن دریا همه زر شد. مشتی برگرفت و بدیشان داد.
نقل است که روزی بر لب دجله نشسته بود و خرقه ژنده خود -پاره - می‌دوخت. سوزنش در دریا افتاد. کسی از او پرسید: ملکی چنان، از دست بدادی چه یافتی؟
اشارت کرد به دریا که: سوزنم باز دهید.
هزار ماهی از دریا برآمد، هر یکی سوزنی زرین به دهان گرفته. ابراهیم گفت: سوزن خویش خواهم.
ماهیکی ضعیف برآمد، سوزن او به دهان گرفته. ابراهیم گفت: کمترین چیزی که یافتم به ماندن ملک بلخ این است! دیگرها را تو ندانی.
نقل است که یک روز به سر چاهی رسید. دلو فروگذاشت، پر زر برآمد. نگوسار کرد. بازفروگذاشت، پرمروارید برآمد. نگوسار کرد، وقتش خوش شد. گفت: الهی خزانه بر من عرضه می‌کنی، می‌دانم که تو قادری و دانی که بدین فریفته نشوم. آبم ده تا طهارت کنم.
نقل است که وقتی به حج می‌رفت، دیگران با وی بودند، گفتند: از ما هیچکس زاد و راحله ندارد.
ابراهیم گفت: خدایرا استوار دارید در رزق.
آنگاه گفت: در درخت نگرید، اگر زر طمع دارید زر گردد! همه درختان مغیلان زر شده بودند -به قدرت خدای تعالی.
نقل است که یک روز جماعتی با او می‌رفتند. به حصاری رسیدند. در پیش حصار هیزم بسیار بود. گفتند: امشب اینجا باشیم که هیزم بسیار است تا آتش کنیم. آتش برافروختند و به روشنایی آتش نشستند. هر کسی نان تهی می‌خوردند، و ابراهیم در نماز ایستاد یکی گفت: کاشکی مرا گوشت حلال بودی تا بر این آتش بریان کردمی.
ابراهیم نماز سلام داد و گفت: خداوند قادر است که شما را گوشت حلال دهد.
این بگفت و در نماز ایستاد. در حال غریدن شیر آمد. شیری دیدند که آمد گوره خری در پیش گرفته، بگرفتند و کباب می‌کردند و می‌خوردند، و شیر آنجا نشسته بود، در ایشان نظاره می‌کرد.
نقل است که چون آخر عمر او بود ناپیدا شد، چنانکه به تعیین پیدا نیست. خاک او بعضی گویند در بغداد است، و بعضی گویند در شام است، و بعضی گویند آنجاست که خاک لوط پیغامبر صلی الله علیه وسلم که به زیر زمین فرو برده است با بسیار خلق، وی در آنجا گریخته است، از خلق و هم آنجا وفات کرده است.
نقل است که چون ابراهیم را وفات رسید هاتفی آواز داد: الا ان امان الارض قد مات. آگاه باشید که امان روی زمین وفات کرد، همه خلق متحیر شدند تا این چه تواند؟ بود تا خبر آمد که ابراهیم ادهم قدس الله روح العزیز وفات کرده است.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ذکر بشر حافی رحمة الله علیه ۞

آن مبارز میدان مجاهده، آن مجاهز ایوان مشاهده، آن عامل کارگاه هدایت، آن کامل بارگاه عنایت، آن صوفی صافی، بشر حافی رحمة الله علیه، مجاهدة عظیم داشته است و شانی رفیع، و مشار الیه قوم بود. فضیل عیاض دریافته بود، و مرید خال خود بود، علی بن حشرم، و در علم اصول و فروع عالم بود. مولد او از مرو بود. به بغداد نشستی و ابتدای توبه او آن بود که شوریدة روزگار بود. یک روز مست می‌رفت. کاغذی یافت بر آنجا نوشته بسم الله الرحمن الرحیم. عطری خرید و آن کاغذ را معطر کرد و به تعظیم آن کاغذ را در خانه نهاد. بزرگی آن شب به خواب دید که گفتند: بشر را بگوی طیبت اسمنا فطیبناک و بجلت اسمنا فبجلناک و طهرت اسمنا فطهرناک فبعزتی لاطیبن اسمک فی الدنیا و الاخرة. آن بزرگ گفت: مردی فاسق است. مگر به غلط بینم می‌بینم.
طهارت کرد و نماز بگزارد و بخواب رفت، همین خواب دید. همچنین تا بار سوم بامداد برخاست، وی را طلب کرد. گفتند به مجلس خمر است.
رفته خانه ای که در آنجا بود. گفت: بشر آنجا می‌بود؟
گفتند: بود. ولکن مست است و بی خبر.
گفت: بگوئید که به تو پیغامی دارم.
گفت: بگوئید که پیغام که داری
گفت: پیغام خدای.
گریان شد. گفت: آه! عتاب دارد یا عقابی کند.
گفت: باش تا یاران را بگویم.
با یاران گفت: ای یاران! مرا خواندند. رفتم و شما را بدرود کردم که بیش هرگز مرا در این کار نمی بینید.
پس چنان شد که هیچ کس نام وی نشنودی، الاّ که راحتی به دل وی برسیدی.
و طریق زهد پیش گرفت، و از شدت غلبه مشاهده حق تعالی هرگز کفش در پای نکردی، حافی از آن گفتند. با او گفتند: چرا کفش در پای نکنی؟
گفت: آن روز که آشتی کردند، پای برهنه بودم. باز شرم دارم که کفش در پای کنم. و نیز حق تعالی می‌گوید: زمین را بساط شما گرداندم. بر بساط پادشاهان ادب نبود با کفش رفتن.
جمعی از اصحاب خلوت چنان شدند که بکلوخ استنجا نکردند و آب از دهن بر زمین نینداختند که جمله در او نور الله دیدند. بشر را نیز همین افتاد. بل که نور الله چشم رونده گردد - بی یبصر - جز خدای خود را نبیند، هر که را خدای چشم او شد، جز خدای نتواند دید. چنانکه خواجه انبیا علیهم السلام در پس جنازة ثعلبه به سر انگشت پای می‌رفت. فرمود: ترسم که پای بر سر ملائکه نهم. و آن ملایکه چیست؟نور الله المومن ینظر به نور الله.
نقل است که احمد حنبل بسیار بر او رفتی و در حق او ارادت تمام داشت. تا به حدی که شاگردانش گفتند: این ساعت تو عالمی در احادیث و فقه و اجتهاد و در انواع علوم نظیر نداری. هر ساعت از پس شوریده ای می‌روی. چه لایق بود؟
احمد گفت: آری! از این همه علوم که بر شمردید، من این همه به از او دانم، اما او خداوند را به از من داند.
پس بر او رفتی و گفتی: حدثنی عن ربی. مرا از خدای من سخنی بگوی.
نقل است که بشر خواست که شبی به خانه درآید. یک پای در آستانه نهاد و یک پای بیرون خانه نهاد، و تا روز همچنان ایستاده بود و متحیر و شوریده؛ و گویند نیز که در دل خواهرش افتاد که امشب بشر مهمان تو خواهد بود. در خانه برفت و آبی بزد و منتظر آمدن بود. ناگاه بشر بیامد. چون شوریده ای گفت: ای خواهرم! بر بام می‌شوم.
قدم بنهاد وپایه ای چند برآمد و تا روز همچنان ایستاده بود. چون روز شد فرود آمد و به نماز جماعت شد. بامداد بازآمد، خواهرش گفت: ایستادن را سبب چه بود؟
گفت: در خاطرم آمد که در بغداد چندین کس اند که نام ایشان بشر است. یکی جهود، و یکی ترسا، و یکی مغ، و مرا نام بشر است. و به چنین دولتی رسیده، و اسلام یافته. ایشان چه کردند که از بیرون نهادندشان، و من چه کردم که به چنین دولتی رسیدم. در حیرت این مانده بودم.
نقل است که بلال خواص گفت: در تیه بنی اسرائیل می‌رفتم. مردی با من می‌رفت. الهامی به دل من آمد که او خضر است. گفتم: به حق حق که بگوی که تو را نام چیست؟
گفت: برادر تو، خضر است.
گفتم: در شافعی چه گویی؟
گفت: از اوتاد است.
گفتم: در احمد حنبل چه گویی؟
گفت: از صدیقان است.
گفتم: در بشر چه گویی؟
گفت: از پس او چون او نبود.
نقل است که عبدالله جلا گوید: ذوالنون را دیدم، او را عبادت بود؛ و سهل را دیدم او را اشارت بود؛ و بشر را دیدم او را ورع بود. مرا گفتند تو به کدام مایلتری؟
گفتم به بشربن الحارث که استاد ماست.
نقل است که هفت قمطره از کتب حدیث داشت، در زیر خاک دفن کرد. روایت نکرد. گفت: از آن روایت نمی‌کنم که در خود شهوت می‌بینم. اگر شهوت دل خاموشی بینم روایت کنم.
نقل است که بشر را گفتند بغداد مختلط شده است. بل که بیشتر حرام است. تو چه می‌خوری؟
گفت: از این می‌خورم که شما می‌خورید، و از این می‌آشامم که شما می‌آشامید.
گفتند: پس به چه رسیدی بدین منزلت؟
گفت: به لقمه ای کم از لقمه ای و به دستی کوتاهتر از دستی و کسی که می‌خورد و می‌گرید با کسی که می‌خورد و می‌خندد برابر نبود.
پس گفت: حلال اسراف نپذیرد.
یکی از او پرسید: چه چیز نان خورش کنم؟
گفت: عافیت نان خورش کن.
نقل است که مدت چهل سال او را بریان آرزو می‌کرد و بهاء آن او را به دست نیامده بود، و گویند سالها بود تا دلش باقلا می‌خواست و نخورده بود.
نقل است که هرگز آب از جویی که سلطانیان کنده بودندی نخوردی.
یکی از بزرگان گفت: به نزد بشر بودم، سرمایی بود سخت. او را دیدم برهنه، می‌لرزید. گفتم: یا با نصر!در چنین وقت جامه زیادت کنند، تو بیرون کرده ای؟
گفت: درویشان را یاد کردم و مال نداشتم که به ایشان مواسات کنم. خواستم که به تن موافقت کنم.
از او پرسیدند بدین منزلت از بچه رسیدی؟
گفت: بدانکه حال خویش از غیر خدای پنهان داشتم، جمله عمر.
گفتند: چرا سلطان را وعظ نکنی که ظلم بر ما می‌رود؟
گفت: خدای را از آن بزرگتر دانم که من او را پیش کسی یاد کنم که او را داند. تا بدان چه رسد که او را نداند.
احمد بن ابراهیم المطلب گفت: بشر مرا گفت که معروف را بگوی که چون نماز کنم به نزدیک تو آیم. من پیغام بدادم. منتظر می‌بودیم، نماز پیشین بکردیم، نیامد. نماز دیگر بگزاردیم، نیامد. نماز خفتن بگزاردیم، با خویشتن گفتم سبحان الله، چون بشر مردی، خلاف کند؟ واین عجب است. و چشم همی داشتم و بر در مسجد همی بودیم تا بشر بیامد. سجاده خویش برگرفت و روان شد. چون به دجله رسید بر آب برفت و بیامد، و حدیث کردند تا وقت سحر بازگشت، و همچنان برآب برفت. من خویشتن از بام بینداختم و آمدم و دست و پای او را بوسه دادم، گفتم: مرا دعایی بکن، دعا کرد و گفت: آشکارا مکن تا زنده بود. با هیچ کس نگفتم.
نقل است که جماعتی بر او بودند و او در رضا سخن می‌گفت. یکی از ایشان گفت: یا ابا نصر! هیچ چیز از خلق قبول نمی‌کنی بر ای جاه را. اگر محققی در زهد، و روی از دنیا بگردانیدی از خلق چیزی می‌ستان تا جاهت نماند در چشم خلق و آنچه از ایشان. می‌ستانی در خفیه به درویشان می‌ده و بر توکل می‌نشین و قوت خویش از غیب می‌ستان.
این سخن عظیم سخت می‌آمد بر اصحاب بشر. گفت: جواب بشنوید. آنگه گفت: فقرا سه قسم اند: یک قسم آنند که هرگز سوال نکنند و اگر بدهندشان نیز نگیرند، این قوم روحانیان اند که چون خداوند را سوال کنند هرچه خواهند خدا بدهد، و اگر سوگند به خدای دهند در حال حاجت ایشان روا شود. یک قسم دیگر آنانند که سوال نکنند و اگر بدهند قبول کنند و این قوم از اوسط اند، و ایشان بر توکل ساکن باشند برخدای تعالی، و این قوم آنها اند که بر مائده ای خلد نشینند. و یک قسم آنند که به صبر نشینند و چندانکه توانند وقت نگاه دارند، و دقع دواعی می‌کنند.
آن صوفی چون جواب بشنود گفت: راضی گشتم بدین سخن. خداوند از تو راضی باد!
و بشر گفت: به علی جرجانی رسیدم. بر چشمة آبی بود. چون مرا بدید گفت: آیا امروز چه گناه کردم که آدمی را می‌بینم؟
گفت: از پس او بدویدم، گفتم: مرا وصیتی کن. گفت فقرا را در برگیر، و زیستن با صبر کن. و هوا را دشمن گیر، و مخالفت شهوات کن، و خانه خود ا امروز خالی تر از لحد گردان. چنانکه خانه تو چنان بود که آن روز که در لحدت بخوابانند مرفه و خوش به خدای توانی رسید.
نقل است که گروهی بر بشر آمدند که از شام آمده ایم و، به حج رویم. رغبت کنی با ما؟
گفت: به سه شرط: یکی آنکه هیچ برنگیریم، و هیچ نخواهیم، و اگر چیزی مان دهند نپذیریم.
گفتند: ناخواستن و برنا گرفتن توانیم اما اگر فتوحی پدید آید نتوانیم که نگیریم.
گفت: شما توکل برزاد حاجیان کرده اید و این بیان آن سخن است که در جواب آن صوفی گفته است که اگر در دل کرده بودی که هرگز از خلق چیزی قبول نخواهم کرد، این توکل بر خدای بودی.
«نقلست که بشر گفت روزی بخانة درآمدم مردی را دیدم گفتم تو کیستی که بی دستوری درآمدی گفت برادر تو خضرم گفتم رعا کن مرا گفت خدای گزاردن طاعت خود بر تو آسان گرداناد و گفت طاعت تو بر تو پوشیده گرداناد»
نقل است که یکی با بشر مشورت کرد که دوهزار درم دارم. حلال می‌خواهم که به حج شوم.
گفت: توبه تماشا می‌روی. اگر برای رضای خدای می‌روی برو وام کسی بگزار، یا بده به یتیم و به مردی مقل حال، که آن راحت که به دل مسلمانی رسد از صد حج اسلام پسندیده تر.
گفت: رغبت حج بیشتر می‌بینم.
گفت: از آنکه مالها نه از وجه نیکو به دست آورده ای، تا بناوجوه خرج نکنی قرار نگیری.
نقل است که بشر بر گورستان گذر کرد. گفت: همه اهل گورستان را دیدم، بر سر کوه آمد و شغبی در ایشان افتاده و با یکدگر منازعه می‌کردند، چنانکه کسی قسمت کند چیزی.
گفتم: بار خدایا! مرا شناسا گردان تا این چه حال است؟ مرا گفتند آنجا برو و بپرس. رفتم و پرسیدم. گفتند: یک هفته است که مردی از مردان دین بر ما گذر کرد و به سه بار قل هو الله احد برخواند، و ثواب به ما داد. یک هفته است تا ما ثواب آن را قسمت می‌کنیم. هنوز فارغ نگشته ایم.
نقل است که بشر گفت: مصطفی را صلی الله علیه و سلم به خواب دیدم. مرا گفت: ای بشر! هیچ می‌دانی که چرا خدای تعالی برگزید تو را از میان اقران تو؟ و بلند گردانید درجه تو؟
گفتم: نی رسول الله!
گفت: به سبب آنکه متابعت سنت من کردی و صالحان را حرمت نگاه داشتی، و برادران نصیحت کردی و اصحاب مرا و اهل بیت مرا دوست داشتی، خدای تعالی تو را از این جهت به مقام ابرار رسانید.
نقل است که بشر گفت: یک شب مرتضی را به خواب دیدم. گفتم: مرا پندی ده! گفت: چه نیکوست شفقت توانگران بر درویشان برای طلب ثواب رحمان، و از آن نیکوتر تکبر درویشان بر توانگران، از اعتماد بر کرم آفریدگار جهان.
نقل است که اصحاب را گفت: سیاحت کنید که چون آب روان بود خوش گردد، و چون ساکن شود متغیر و زرد شود.
و گفت هر که خواهد که در دنیا عزیز باشد، و در آخرت شریف، گو از سه چیز دور باش: از مخلوقان حاجت مخواه؛ و کس را بدمگوی و به مهمانی کس مرو.
و گفت: حلاوت آخرت نیابد آنکه دوست دارد که مردمان وی را بدانند.
و گفت: اگر در قناعت هیچ سود نیست جز به عزت زندگانی کردن کفایت است.
و گفت: اگر دوست داری که خلق تو را بدانند این دوستی سر محبت دنیا بود.
و گفت: هرگز حلاوت عبادت نیابی تا نگردانی میان خود و میان شهوات دیوار آهنین.
و گفت: سخت ترین کارها سه است: به وقت دست تنگی سخاوت، و ورع در خلوت و سخن گفتن پیش کسی که از او بترسی.
و گفت: ورع آن بود که از شبهات پاک بیرون آیی. و محاسبه نفس در هر طرفة العینی پیش گیری.
و گفت: زهد ملکی است که قرار نگیرد، مگر در دلی خالی.
و گفت: اندوه ملکی است که چون جایی قرار گرفت رضا ندهد که هیچ چیز با او قرار گیرد.
و گفت: فاضلترین چیزی که بنده ای را داده اند معرفت است. و الصبر فی الفقر.
و گفت: اگر خدای را خاصگان اند عارفان اند.
و گفت: صوفی آن است که دل صافی دارد با خدای.
و گفت: عارفان قومی اند که نشناسند، مگر خدای؛ و ایشان را گرامی ندارند مگر برای خدای.
و گفت: هرکه خواهد که طعم آزادی بچشد گو سر را پاک گردان.
و گفت: هرکه عمل کند خدای را به صدق، وحشتی عظیم با خلقش پیش آید.
و گفت: سلامی بر ابنای دنیا کنید، به دست داشتن سلام بر ایشان
و گفت: نگریستن بر بخیل دل را سخت گرداند.
و گفت: ادب دست به داشتن میان برادران، ادب است.
و گفت: با هیچ کس ننشستم و هیچکس با من ننشست که چون از هم جدا شدیم مرا یقین نشدکه اگر به هم ننشستیمی هر دو را به بودی.
و گفت: من کاره مرگم و کاره مرگ نبود مگر کسی که در شک بود.
و گفت: کامل نباشی تا دشمن تو ایمن نبود.
و گفت: اگر خدای را طاعت نمی‌داری، باری معصیتش مکن.
یکی در پیش او گفت: توکلت علی الله.
بشر گفت: بر خدای دروغ می‌گویی. اگر بر او توکل کرده بودی، بدانچه او کند راضی بودی.
و گفت: اگر تو را چیزی عجب آید از سخن گفتن خاموش باش و چون از خاموشی عجب آید سخن گوی.
و گفت: اگر همه عمر در دنیا به سجده شکر مشغول گردی، شکر آن نگزارده باشی که او در ازل حدیث دوستان کرد. جهد کن تا از دوستان باشی.
چون وقت مرگش درآمد در اضطرابی عظیم بود و در حالتی عجب. گفنتند: مگر زندگانی را دوست می‌داری؟
گفت: نی!ولیکن به حضرت پادشاه پادشاهان شدن صعب است.
نقل است که در مرض موت بودی و یکی درآمد و از دست تنگی روزگار شکایت کرد. پیراهن بدو داد و پیراهنی به عاریت بستد و بدان پیرهن به دار آخرت خرامید.
نقل است که تا بشر زنده بود هرگز در بغداد هیچ ستور روث نینداخته بود، درراه - حرمت او را که پای برهنه رفتی- یک شب مردی ستوری داشت. ستور را دید که در راه روث افگند. فریاد برآورد: که بشر حافی نماند.
نگرستند، چنان بود. گفند: به چه دانستی؟
گفت: بدانکه تا او زنده بود در جمله راه بغداد روث ستوری دیده نبود. این برخلاف عادت دیدم، دانستم که بشرنمانده است.
بعد از مرگ او را به خواب دیدند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟
گفت: با من عتاب کرد. گفت: در دنیا ا زمن چرا چندین ترسید ی؟ اما علمت ان الکرم صفتی. ندانستی که کرم صفت من است؟
دیگری به خواب دید پرسید که: حق با تو چه کرد؟
و گفت: مرا آمرزید و فرمود کل یا من لم یاکل و اشرب یا من لم یشرب لاجلی. بخور ای آنکه از برای ما نخوردی و بیاشام ای آنکه از برای ما نیاشامیدی.
دیگری به خوابش دید. و گفت: خدای با تو چه کرد؟
گفت: مرا بیامرزید و یک نیمه از بهشت مرا مباح گردانید، و مرا گفت یا بشر! تا بودی اگر مرا در آتش سجده کردی، شکر آن نگزاردی که تو را در دل بندگان خود جای دادم.
دیگری به خوابش دید. گفت: خدای با تو چه کرد؟
گفت: فرمان آمد که مرحبا ای بشر! آن ساعتی که تو را جان بر می‌داشتند هیچ نبود در روی زمین از تو دوست تر.
نقل است که یک روز ضعیفه ای بر امام احمد حنبل آمد و گفت: بر بام، دوک می‌ریسم و مشعله ای ظاهر گردد از آن خلیفه که می‌گذرد. به روشنایی آن مشعله، گاه هست که چند پاره دوک می‌ریسم. روا بود یا نه؟
احمد گفت: تو باری که یی که این دامنت گرفته است، که این عجب است؟
گفت: من خواهر بشر حافی ام.
احمد زار بگریست و گفت: این چنین تقوی جز از خاندان بشر حافی بیرون نیاید، و و گفت: تو را روا نبود، زینهار، گوش دار تا آب صافی تیره نشود، و اقتدا بدان مقتدای پاک کن - برادر خویش - تا چنان شوی که اگر خواهی تا در مشعلة ایشان دوک ریسی دست تو، تو را طاعت ندارد. برادرت چنان بود که هرگاه - که دست به طعامی دراز کردی، که شبهت بودی - دست او طاعت نداشتی.
گفتی: مرا سلطانی است که دل گویند. او را رغبت تقوی است. من یارای آن ندارم که بی دستور او سفر کنم.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ذکر ذالنون مصری رحمة الله علیه ۞

آن پیشوای اهل ملامت، آن شمع جمع قیامت، آن برهان مرتبت و تجرید، آن سلطان معرفت و توحید، آن حجةالفقر فخری - قطب وقت - ذوالنون مصری رحمة الله علیه، از ملوکان طریقت بود، و سالک راه بلا و ملامت بود. در اسرار و توحید نظر عظیم دقیق داشت، و روشی کامل و ریاضات و کرامات وافر. بیشتر اهل مصر او را زندیق خواندندی، باز بعضی در کار او متحیر بودندی. تازنده بود همه منکر او بودند و تا بمرد کس واقف نشد بر حال او، از بس که خود را پوشِیده نمود. و سبب توبه او آن بود که او را نشان دادند که به فلان جای زاهدی است. گفت: قصد زیارت او کردم. او را دیدم، خویشتن را از درختی آویخته و می‌گفت: ای تن! مساعدت کن با من به طاعت، و اگر نه همچنین بدارمت تا از گرسنگی بمیری.
گریه بر من افتاد. عابد آواز گریه بشنید. گفت: کیست که رحم می‌کند بر کسی که شرمش اندک است و جرمش بسیار؟
گفت: به نزدیک او رفتم و سلام کردم. گفتم: این چه حالت است؟
گفت: این تن با من قرار نمی گیرد در طاعت حق تعالی، و با خلق آمیختن می‌خواهد.
ذوالنون گفت: پنداشتم که خون مسلمانی ریخته است، یا کبیره ای آورده است.
گفت: ندانسته ای که چون با خلق آمیختی همه چیز از پس آن آید؟
گفت: هول زاهدی.
گفت: از من زاهدتر می‌خواهی که بینی؟
گفتم: خواهم.
گفت: بدین کوه بر شو تا ببینی.
چون برآمدم جوانی را دیدم که در صومعه ای نشسته، و یک پای بیرون صومعه بریده، و انداخته و کرمان می‌خوردند. نزدیک او رفتم و سلام کردم و از حال او پرسیدم. گفت: روزی در این صومعه نشسته بودم. زنی بدینجا بگذشت. دلم مایل شد بدو -تنم تقاضای آن کرد - تا از پی او بروم. یک پای از صومعه بیرون نهادم، آوازی شنودم که: شرم نداری از پس سی سال که خدای را عبادت کرده باشی، و طاعت داشتة، اکنون طاعت شیطان کنی و قصد، فاحشه ای کنی؟ این پای را که از صومعه بیرون نهاده بودم؛ ببریدم و اینجا نشسته ام تا چه پدید آید و با من چه خواهند کرد. تو بر این گناه گاران به چه کار آمدی؟ اگر می‌خواهی که مردی از مردان خدای را ببینی بر سر این کوه شو.
ذوالنون گفت: از بلندی که آن کوه بود بر آنجا نتوانستم رفت. پس خبر او پرسیدم. گفتند: دیرگاهست تا مردی در آن صومعه عبادت می‌کند.
یک روز مردی با او مناظره می‌کرد که: روزی به سبب کسب است. او نذر کرد که من هیچ نخورم که در او سبب کسب مخلوقات بود. چند روز برآمد، هیچ نخورد. حق تعالی زنبوران را فرستاد که گرد او می‌پریدند و او را انگبین می‌دادند.
ذوالنون گفت: از این کارها و سخنها دردی عظیم به دلم فروآمد. دانستم که هر که توکل بر خدای کند، خدای کار او را بسازد و رنج او ضایع نگذارد. پس در راه که می‌آمدم مرغی نابینا را دیدم، بردرختی نشسته - از درخت فرو آمد. من گفتم: این بیچاره علف و آب از کجا می‌خورد؟ به منقار زمین را بکاوید. دو سکره پدید آمد: یکی زرین، پرکنجد؛ و یکی سیمین، پر گلاب. آن مرغ سیر بخورد و بر درخت پرید، و سکرها ناپدید شد.
ذوالنون اینجا به یکبارگی از دست برفت و اعتماد بر توکل پدید آمد، و توبة او محقق شد. پس از آن چند منزل برفت. چون شبانگاه درآمد در ویرانه ای درآمد، و در آن ویرانه خمره ای زر و جواهر بدید و بر سر آن خمره تخته ای نام الله نوشته. یاران وی زر و جواهر قسمت کردند. ذوالنون گفت: این تخته که بر او نام دوست من است مرا دهید.
آن تخته برگرفت، و آن روز تا شب بر آن تخته بوسه می‌داد تا کارش به برکات آن بجایی رسید که شبی به خواب دید که گفتند: یا ذوالنون! هر کس به زر و جواهر بسنده کردند که آن عزیز است، تو برتر از آن بسنده کردی و آن نام ماست. لاجرم در علم و حکمت برتو گشاده گردانیدیم.
پس به شهر بازآمد. گفت: روزی می‌رفتم، به کنارة رودی رسیدم. کوشکی را دیدم بر کناره آب. رفتم و طهارت کردم . چون فارغ شدم ناگاه چشم من بر بام کوشک افتاد. کنیزکی دیدم - برکنگره کوشک ایستاده - به غایت صاحب جمال. خواستم تا وی را بیازمایم. گفتم: «ای کنیزک! کرائی؟» گفت: ای ذوالنون!چون از دور پدید آمدی، پنداشتم دیوانه ای. چون نزدیک تر آمدی، پنداشتم عالمی. چون نزدیکتر آمدی، پنداشتم عارفی. پس نگاه کردم نه دیوانه ای و نه عالمی و نه عارفی. گفتم: چگونه می‌گویی؟ گفت: اگر دیوانه بودی طهارت نکردتی، و اگر عالم بودی به نامحرم ننگرستی، و اگر عارف بودی چشمت بدون حق نیفتادی. این بگفت و ناپدید شد. معلومم شد که او آدمی نبود. تنبیه مرا! آتشی در جان من افتاد. خویشتن به سوی دریا انداختم. جماعتی را دیدم که شتی می‌نشستند. من نیز در کشتی نشستم. چون روزی چند برآمد، مگر بازرگانی را گوهری در کشتی گم شد. یک به یک را از اهل کشتی می‌گرفتند، و می‌جستند. اتفاق کردند که: با تست. پس مرا رنجانیدن گرفتند و استخفاف بسیار کردند، و من خاموش می‌بودم. چون کار از حد بگذشت گفتم: آفریدگارا! تو می دانی. هزاران ماهی از دریا سر برآوردند، هر یکی گوهری در دهان. ذوالنون یکی را بگرفت و بدان بازرگان داد. اهل کشتی چون آن بدیدند در دست و پای او افتاد ند، و از او عذر خواستند، و چنان در چشم مردمان اعتبار شد، و از این سبب نام او ذوالنون آمد، و عبادت و ریاضت او را نهایتی نبود، تا به حدی که خواهری داشت در خدمت او چنان عارفه شده بود که روزی این آیت می‌خواند: و ظللنا علیکم الغمام و انزلنا علیکم المن و السلوی.
روی به آسمان کرد و گفت: الهی اسرائیلیانرا من و سلوی فرستی و محمدیان را نه! به عزت تو که از پای ننشینم تا من و سلوی نبارانی.
در حال از روزن خانه من و سلوی باریدن گرفت. از خانه بیرون دوید، روی به بیابان نهاد، و گم شد، و هرگزش بازنیافتند.
نقل است که ذالنون گفت: وقتی در کوهها می‌گشتم قومی مبتلایان دیدم، گرد آمده بودند، پرسیدم: شما را چه رسیده است؟
گفتند: عابدی است اینجا، در صومعه . هر سال یکبار بیرون آید و دم خود بر این قوم دمد، همه شفا یابند. باز در صومعه شود، تا سال دیگر بیرون نیاید.
صبر کردم تا بیرون آمد. مردی دیدم زردروی، نحیف شده چشم در مغاک افتاده. از هیبت او لرزه بر من افتاد. پس به چشم شفقت در خلق نگاه کرد. آنگاه سوی آسمان نگریست، و دمی چند در آن مبتلایان افگند. همه شفا یافتند. چون خواست که در صومعه شود، من دامنش بگرفتم. گفتم: از بهر خدای علت ظاهر را علاج کردی. علت باطن را علاج کن.
به من نگاه کرد و گفت: ذوالنون دست از من باز دار که دوست از اوج عظمت و جلال نگاه می‌کند. چون تو را بیند که دست به جز از وی در کسی دیگر زده ای تو را به آنکس بازگذارد و آنکس را به تو و هریکی به یکی دیگر هلاک شوید. این بگفت و در صومعه رفت.
نقل است که یک روز یارانش درآمدند، او را دیدند که می‌گریست. گفتند: سبب چیست گریه را؟
گفت: دوش در سجده چشم من در خواب شد، خداوند را دیدم. گفت: یا ابا الفیض!خلق را بیافریدم، بر ده جزو شدند. دنیا را بر ایشان عرضه کردم، و نه جزو از آن ده جزو روی به دنیا نهادند. یک جزو ماند آن یک جزو نیز بر ده جزو شدند. بهشت را بر ایشان عرضه کردم، نه جزو روی به بهشت نهادند. یک جزو بماند، آن یک جزو نیز ده جزو شدند، دوزخ پیش ایشان آوردم، همه برمیدند، و پراگنده شدند از بیم دوزخ. پس یک جزو ماند که نه به دنیا فریفته شدند و نه به بهشت میل کردند، و نه از دوزخ بترسیدند.
گفتم: بندگان من! بدنیا نگاه نکردید، و به بهشت میل نکردید، و از دوزخ نترسیدند. چه می‌طلبید؟
همه سر برآوردند و گفتند: انت تعلم مانرید. یعنی تو می‌دانی که ما چه می‌خواهیم.
نقل است که یک روز کودکی به نزدیک ذوالنون درآمد و گفت: مرا صد هزار دینار است. می‌خواهم که در خدمت توصرف کنم و آن زر به درویشان تو به کار برم.
ذوالنون گفت: بالغ هستی؟
گفت: نی.
گفت: نفقه تو روا نبود. صبر کن تا بالغ شوی.
پس چون کودک بالغ گشت بیامد و بر دست شیخ توبه کرد و آن زرها به درویشان داد تا آن صدهزار دینار نماند. روزی کاری پیش آمد و درویشان را چیزی نماند که خرج کردندی.
کودک گفت: ای دریغ! کجاست صدهزار دیگر تا نفقه کردمی بر این جوانمردان!
این سخن را ذوالنون بشنود. دانست که وی حقیقت کار نرسیده است که دنیا به نزد او خطیر است. ذوالنون آن کودک را بخواند و گفت: به دکان فلان عطار رو، و بگوی از من تا سه درم فلان دارو بدهد.
برفت و بیاورد. گفت: در هاون کن، و خرد بسای. آنگاه پاره ای روغن بر وی افگن تا خمیر گردد، و از وی سه مهره بکن و هر یک را به سوزن سوراخ کن وبه نزدیک من آر.
کودک چنان کرد و بیاورد. ذوالنون آن را در دست مالید و در او دمید تا سه پاره یاقوت گشت، که هرگز آن چنان ندیده بود. گفت: اینها را به بازار بر و قیمت کن، ولیکن مفروش.
کودک به بازار برد و بنمود. هر یکی را به هزار دینار بخواستند. بیامد، و با شیخ بگفت.
ذوالنون گفت: به هاون نه وبسای و به آب انداز.
چنان کرد و به آب انداخت. گفت: ای کودک! این درویشان از بی نانی گرسنه نیند، لیکن این اختیار ایشان است.
کودک توبه کرد و بیدار گشت، و بیش این جهان را بر دل وی قدر نماند. نقل است که گفت: سی سال خلق را دعوت کردئم. یک کس به درگاه خدای آمد، چنانکه می‌بایست. و آن آن بود که روزی پادشاه زاده ای با کوکبه ای از در مسجد بر من گذشت. من این سخن می‌گفتم که: هیچ احمقتر از آن ضعیفی نبود که با قوی درهم شود.
و گفت: این چه سخن است؟
گفتم: آدمی ضعیف چیزی است، با خدای قوی در هم می‌آید.
آن جوان را لون متغیر شد. برخاست و برفت. روز دیگر بازآمد و گفت: طریق به خدای چیست؟
گفتم: طریقی است خرد و طریقی است بزرگتر. تو کدام می‌خواهی؟ اگر طریق خردتر می‌خواهی ترک دنیا و شهوت و ترک گناه بگو، و اگر طریق بزرگ می‌خواهی هر چه دون حق است ترک وی بگوی و دل از همه فارغ کن. قال والله لااختار الا الطریق الاکبر.
گفت: به خدای که جز طریق بزرگتر نخواهم. روز دیگر پشمینه ای در پوشید و در کار آمد، تا از ابدال گشت.
برجعفر اعور گفت: نزدیک ذوالنون بودم. جماعتی یاران او حاضر بودند. از طاعت جمادات حکایت می‌کردند و تختی آنجا نهاده بود. ذوالنون گفت: طاعت جمادات اولیا را آن بود که این ساعت این تخت را بگویم که گرد این خانه بگرد، در حرکت آید.
چون سخن بگفت در حال آن تخت گرد خانه گشتن گرفت و به جای خویش بازشد. جوانی آنجا حاضر بود. آن حال بدید. گریستن بر وی افتاد، تا جان بداد. برهمان تختش بشستند و دفن کردند.
نقل است که وقتی یکی به نزدیک او آمد و گفت: وامی دارم و هیچ ندارم که وام بگزارم.
سنگی از زمین برداشت و به او داد آن مرد آن سنگ را به بازار برد. زمرد گشته بود. به چهارصد درم بفروخت و وام بازداد.
نقل است که جوانی بود پیوسته بر صوفیان انکار کردی. یک روز ذوالنون انگشتری خود به وی داد و گفت: این را به بازار بر و به یک دینار گرو کن.
آن جوان برفت و انگشتری به بازار برد. به درمی بیش نمی‌گرفتند. جوان خبر بازآورد. او را گفت: به جوهریان بر و بنگر تا چه می‌خواهند.
ببرد. به هزار دینار خواستند. خبر بازآورد. جوان را گفت: علم تو به حال صوفیان همچنان است که علم آن بازاریان به این انگشتری.
جوان توبه کرد و از سر آن انکار برخاست.
نقل است که ده سال بود تا ذالنون را سکبایی آرزو می‌کرد و آن آرزو به نفس نمی‌داد. شب عیدی بود. نفس گفت: چه باشد که فردا به عیدی ما را لقمه ای سکبا دهی؟
گفت: ای نفس! اگر خواهی که چنین کنم امشب با من موافقت کن تا همه قرآن را در دو رکعت نماز برخوانم.
نفس موافقت کرد. روز دیگر سکبا بساخت و پیش او بنها د، و انگشت را پاک کرد و در نماز ایستاد. گفتند: چه بود؟
گفت: در این ساعت نفس با من گفت که آخر به آرزوی ده ساله رسیدم.
گفتم: به خدای که نرسی بدان آرزو.
و آنکس که این حکایت می‌کرد چنین گفت: که ذوالنون در این سخن بود که مردی درآمد، با دیگی سکبا، پیش او بنهاد. گفت: ای شیخ! من نیامده ام. مرا فرستاده اند. بدانکه من مردی حمالم و کودکان دارم. از مدتی باز سکبا می‌خواهند و سیم فراهم نمی‌آمد. دوش به عیدی این سکبا ساختم. امروز در خواب شدم. جمال جهان آرای رسول را صلی الله علیه و سلم به خواب دیدم. فرمود: اگر خواهی که فردا مرا بینی این را به نزد ذوالنون بر و او را بگوی که محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب شفاعت می‌کند که یک نفس با نفس خود صلح کن و لقمه ای چند به کار بر.
ذوالنون بگریست. گفت: فرمان بردارم.
نقل است که چون کار او بلند شد، کس را چشم بر کار او نمی‌رسید. اهل مصر به زندقه بر وی گواهی می دادند، و جمله بر این متفق شدند و متوکل خلیفه را از احوال او آگاه کردند. متوکل کس فرستاد تا وی را بیاوردند به بغداد، و بند برپای او نهادند. چون به درگاه خلیفه رسید گفت: این ساعت مسلمانی بیاموختم از پیرزنی، و جوانمردی از سقایی.
گفتند: چون؟
گفت: چون به درگاه خلیفه رسیدم و آن درگاه با عظمت و حاجبان و خادمان دیدم خواستم تا اندک تغیری در من پدید آید. زنی با عصایی پیش آمد و در من نگریست. گفت: یا تن که تو را پیش او می‌برند، نترسی که او و تو هرد و بندگان یک خداوند جل جلاله اید. تا خدای نخواهد با بنده هیچ نتوانند کرد.
پس در راهی سقایی دیدم. پاکیزه آبی به من داد، وبه کسی که با من بود اشارت کردم. یک دینار به وی داد. قبول نکرد و گفت: تو اسیری و دربند. جوانمردی نبود از چنین اسیر و غریب و بندی چیزی ستدن.
پس فرمان شد که او را به زندان برید. چهل شبانه روز در حبس بماند. هر روز خواهر بشر حافی از دوک خویش یک قرص نان بر او می‌بردی. آن روز که از زندان بیرون می‌آمد، آن چهل قرص همچنان نهاده بود، که یکی نخورده بود. خواهر بشر حافی چون آن بشنود اندوهگین شد. گفت: تو می‌دانی که آن قرصها حلال بود و بی منت. چرا نخوردی؟
گفت: زیرا که طبقش پاک نبود. یعنی بر دست زندان بان گذر می‌کرد.
چون از زندان بیرون آمد بیفتاد و پیشانیش بشکست.
نقل است که بسی خون برفت. اما یک قطره نه بر روی ونه بر موی و نه بر جامه او افتاد، و آنچه بر زمین افتاد همه ناپدید شد، به فرمان خدای عزوجل. پس او را پیش خلیفه بردند و سخن او رااز او جواب خواستند. او آن سخن را شرحی بداد. متوکل گریستن گرفت، و جمله ارکان دولت در فصاحت و بلاغت او متحیر بماندند، تا خلیفه مرید او شد و او را عزیز و مکرم بازگردانید.
نقل است که احمد سلمی گفت: به نزدیک ذوالنون شدم. طشتی زرین دیدم، در پیش او نهاده، و گرد بر گرد او بویهای خوش از مشک و عبیر. مرا گفت: تویی که به نزدیک ملوک شوی در حال بسط؟
من از آن بترسیدم و باز پس آمدم. پس یک درم به من داد تا به بلخ از آن یک درم نفقه می‌کردم.
نقل است که مریدی بود. ذوالنون را چهل چهله بداشت، و چهل موقف بایستاد، و چهل سال خواب شب درباقی کرد، و چهل سال به پاسبانی حجرة دل نشست. روزی به نزدیک ذالنون آمد. گفت: چنین کردم و چنین! با این همه رنج دوست با ما هیچ سخن نمی‌گوید. نظری به ما نمی‌کند، و به هیچم برنمی گیرد، و هیچ از عالم غیب مکشوف نمی‌شود،، و این همه که می‌گویم خود را ستایش نمی‌کنم. شرح حال می‌دهم، که این بیچارگی که در وسع من بود به جای آوردم، واز حق شکایت نمی‌کنم. شرح حال می‌دهم، که همه جان ودل در خدمت او دارم. اما غم بی دولتی خویش می‌گویم. و حکایت بدبختی خویش می‌کنم، و نه از آن می‌گویم که دلم از طاعت کردن بگرفت، لکن می‌ترسم که اگر عمری مانده است آن باقی همچنین خواهد بود، و من عمری حلقه به امیدی می‌زدم که آوازی نشنوده ام. صبر برین بر من سخت می‌آید. اکنون تو طبیب غمگنانی و معالج دانایانی. بیچارگی مرا تدبیر کن. ذالنون گفت: برو و امشب سیر بخور، و نماز خفتن مکن، و همه شب بخسب، تا باشد که دوست اگر به لطف ننماید به عتاب بنماید. اگر به رحمت در تو نظری نمی‌کند به عنف در تو نظری کند.
درویش برفت و سیر بخورد. دلش نداد که نماز خفتن ترک کند، و نماز خفتن بگزارد و بخفت. مصطفی را به خواب دید. گفت: دوستت سلام می‌گوید و می‌فرماید: که مخنث و نامرد باشد آن که به درگاه من آید و زود سیر شود، که اصل در کار استقامت است و ترک ملامت. حق تعالی می‌گوید مراد چهل ساله در کنارت نهادم و هرچه امید می‌داری بدانت برسانم، و هرچه مراد توست حاصل کنم، و لیکن سلام ما بدان رهزن مدعی -ذوالنون - برسان و بگوی ای مدعی دروغ زن! اگر رسوای شهرت نکنم نه خداوند تو ام تا بیش با عاشقان و فروماندگان درگاه مکر نکنی. و ایشان را از درگاه مانفور نکنی.
مرید بیدار شد. گریه برو افتاد. آمد تا بر ذوالنون، و حال بگفت. ذالنون این سخن بشنود که خدا مرا سلام رسانیده است، و مدعی و دروغ زن گفته، از شادی به پهلو می‌گردید، و به های وهوی می‌گریست. اگر کسی گوید چگونه روا بود که شیخی کسی را گویدنماز مکن وبخسب؟ گویم: ایشان طبیبان اندر. طبیب گاه بود که به زهر علاج کند. چون می‌دانست که گشایش کار او در این است بدانش فرمود که خود را دانست که او محفوظ بود، نتواند که نماز نکند. چنانکه حق تعالی خلیل را فرمود علیه السلام: که پسر را قربان کن! و دانست که نکند. چیزها رود در طریقت که با ظاهر شرع راست نیاید. چنانکه به کشتن خلیل را امر کرد. و نخواست؛ و چنانکه غلام کشتن خضر که امر نبود، و خواست و هرکه بدین مقام نارسیده قدم آنجا نهد زندیق و اباحی و کشتنی بود، مگر هرچه کند به فرمان شرع کند.
نقل است که ذوالنون گفت: اعرابئی یی دیدم در طواف، تنی نزار و زرد و استخوان بگداخته. برو گفتم: تو محبی؟
گفت: بلی.
گفتم: حبیب تو به تو نزدیک است یا از تو دور؟
گفت: نزدیک.
گفتم: موافق است یا ناموافق؟
گفت: موافق.
گفتم: سبحان الله. محبوب تو به توقریب و تو بدین زاری، وبدین نزاری؟
اعرابی گفت: ای بطال! اما علمت ان عذاب القرب و الموافقة اشد من عذاب البعد و المخالفة. ندانسته ای که عذاب قرب و موافقت سخت تر بود هزار بار از عذاب بعد و مخالفت؟
نقل است که ذوالنون گفت: در بعضی از سفرهای خویش زنی را دیدم. از او سؤال کردم از غایت محبت. گفت: ای بطال! محبت را غایت نیست.
گفتم: چرا؟
گفت: از بهر آنکه محبوب را نهایت نیست.
نقل است که نزدیک برادری رفت - از آن قوم که در محبت مذکور بودند - او را به بلایی مبتلا دید. گفت: دوست ندارد حق را هر که از درد حق الم یابد.
ذوالنون گفت: لکن من چنین می‌گویم که دوست ندارد او را هرکه خود را مشهور کند به دوستی او.
آن مرد گفت: استغفرالله و اتوب الیه.
نقل است که ذالنون بیمار بود. کسی به عیادت او درآمد. پس گفت: الم دوست خوش بود!
ذوالنون عظیم متغیر شد. پس گفت: اگر او را می‌دانستی بدین آسانی نام او نبردی.
نقل است که وقتی نامه ای نوشت به بعضی از دوستان که حق تعالی بپوشاناد مرا و تو را به پردة جهل، و در زیر آن پرده پدید آراد آنچه رضای اوست، که بسا مستور که در زیر ستر است که دشمن داشتة اوست.
* * *
نقل است که گفت: در سفری بودم، صحرا پربرف بود، و گبری را دیدم دامن در سرافگنده و از صحرای برف می‌رفت و ارزن می‌پاشید. ذالنون گفت: ای دهقان! چه دانه می‌پاشی؟
گفت: مرغکان چینه نیابند. دانه می‌پاشم تا این تخم به برآید و خدای بر من رحمت کند.
گفتم: دانه ای که بیگانه پاشد - از گبری- نپذیرد.
گفت: اگر نپذیرد، بیند آنچه می‌کنم.
گفتم: بیند.
گفت: مرا این بس باشد.
پس ذوالنون گفت چون به حج رفتم آن گبر را دیدم - عاشق آسا در طواف- گفت: یا اباالفیض! دیدی که دید و پذیرفت، و آن تخم به برآمد، و مرا آشنایی داد، و آگاهی بخشید، وبه خانه خودم خواند؟
ذوالنون از آن سخن در شور شد. گفت: خداوندا! بهشتی به مشت ارزن به گبری چهل ساله ارزان می‌فروشی.
هاتفی آواز داد: که حق تعالی هرکه را خواند، نه به علت خواند، و هرکه را راند نه به علت راند. تو ای ذوالنون! فارغ باش که کار انفعال لمایرید با قیاس عقل تو راست نیوفتد.
نقل است که گفت: دوستی داشتم فقیر، وفات کرد. او را به خواب دیدم. گفتم: خدای با تو چه کرد؟
گفت: مرا بیامرزید و فرمودکه تو را آمرزیدم که از این سفلگان دنیا هیچ نستدی با همه نیاز.
نقل است که گفت: هرگز نان و آب سیر نخوردم تا نه معصیتی کردم خدای را، یا باری قصد معصیتی در من پدید نیامد.
نقل است هرگه که در نماز خواست ایستاد، گفتی: بار خدایا! به کدام قدم آیم به درگاه تو؛ و به کدام دیده نگرم به قبله تو، وبه کدام زفان گویم راز تو؛ وبه کدام لغت گویم نام تو؟ از بی سرمایگی سرمایه ساختم و به درگاه آمدم که چون کار به ضرورت رسید حیا را برگرفتم.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ادامه ذکر ذالنون مصری رحمة الله علیه ۞

چون این بگفتی تکبیر پوستی و بسی گفتی: امروز که مرا اندوهی پیش آید با او گویم اگر فردام از او اندوهی رسد، با که گویم؟
و در مناجات گفتی: اللهم لاتعدبنی بذل الحجاب. خداوندا! مرا به ذل حجاب عذاب مکن.
و گفت: سبحان آن خدایی که اهل معرفت را محجوب گردانید از جمله خلق دنیا به حجب آخرت و از جمله خلق آخرت به حجب دنیا.
و گفت: سخت ترین حجابها نفس دیدنست.
و گفت: حکمت در معده ای قرار نگیرد که از طعام پرآمد.
و گفت: استغفار بی آنکه از گناه بازایستی توبه دروغ زنان بود.
و گفت: فرخ آنکس که شعار دل او ورع بود، و دل او پاک از طمع بود، و محاسب نفس خویش فیما صنع.
و گفت: صحت تن در اندک خوردن است، و صحت روح در اندکی گناه.
و گفت: عجب نیست از آنکه به بلایی مبتلا شود، پس صبر کند. عجب از آن است که به بلایی مبتلا شود راضی بود.
و گفت: مردمان تا ترسگار باشند، بر راه باشند. چون ترس از دل ایشان برفت گمراه گردند.
و گفت: بر راه راست آن است که از خدای ترسان است. چون ترس برخاست از راه بیوفتاد.
و گفت: علامت خشم خدای بربنده ترس بنده بود از درویشی.
و گفت: فساد بر مرد از شش چیز درآید. یکی ضعف نیت به عمل آخرت؛ دوم تنهای ایشان که رهین شهوات گشته بود؛ سوم باقرب اجل درازی امل بر ایشان غالب گشته بود چهارم رضای مخلوقان بر رضای خالق گزیده باشند؛ پنجم متابعت هوا را کرده باشند؛ ششم آنکه زلتهای سلف حجت خویش کرده باشند، و هنرهای ایشان جمله دفن کرده تا فساد برایشان پیدا گشته است.
و گفت: صاحب همت اگرچه کژ بود او به سلامت نزدیک است، و صاحب ارادت اگرچه صحیح است او منافق است. یعنی آنکه صاحب همت بود او را ارادت آن نبود که هرگز به هیچ سر فرو آرد، که صاحب همت را خواست نبود، و صاحب ارادت زود راضی گردد، و به جایی فروآید.
و گفت: زندگانی نیست مگر با مردمانی که دل ایشان آرزومند بود به تقوی و ایشان را نشاط به ذکر خدای.
و گفت: دوستی با کسی کن که به تغیر تو متغیر نگردد.
و گفت: اگر خواهی که اهل صحبت باشی صحبت با یاران چنان کن که صدیق کرد با نبی الله علیه السلام، که در دین و دنیا به هیچ مخالف او نشد. لاجرم حق تعالی صاحبش خواند.
و گفت: علامت محبت خدای آن است که متابع حبیب خدای بود علیه السلام، در اخلاق و افعال و اوامر و سنن.
و گفت: صحبت مدار با خدای جز به موافقت، و با خلق جز به مناصحت، و با نفس به جز مخالفت، و با دشمن جز به عداوت.
و گفت: هیچ طبیب ندیدم جاهلتر از آنکه مستان را در وقت مستی معالجه کند. یعنی سخن گفتن کسی را که او مست دنیا باشد بی فایده بود. پس گفت مست را دوا نیست مگر هشیار شود، آنگاه به توبه دوای او کنند.
و گفت: خدای عز وجل عزیز نکند بنده ای را به عزی عزیزتر از آنکه به وی نماید خواری نفس خویش، و ذلیل نکند بنده ای را به ذلی ذلیلتر از آنکه محجوب کند او را تا ذل نفس نبیند.
و گفت: باری نیکو بازدارندة از شهوات، پاس چشم و گوش داشتن است.
و گفت: اگر تو را به خلق انس است طمع مدار که هرگزت به خدای انس پدید آید.
و گفت: هیچ چیز ندیدم رساننده تر به اخلاص از خلوت، که هر که خلوت گرفت جز خدای هیچ نبیند، و هرکه خلوت دوست دارد تعلق گیرد. به عمود اخلاص، و دست زند بر رکنی از ارکان صدق.
و گفت: به اول قدم هرچه جویی یابی. یعنی اگر هیچ می‌نیابی نشانی است که هنوز در این راه یک قدم ننهاده ای که تاذره ای از وجود می‌ماند قدم در راه نداری.
و گفت: گناه مقربان حسنات ابرار است.
و گفت: چون بساط مجد بگسترانند گناه اولین و آخرین برحواشی آن بساط محو گردد و ناچیز شود.
و گفت: ارواح انبیا در میدان معرفت افگندند. روح پیغامبر ما علیه السلام، از پیش همه روحها بشد تا به روضه وصال رسید.
و گفت محب خدای را کاس محبت ندهند، مگر بعد از آنکه خوف دلش را بسوزد، و به قطع انجامد.
و گفت: شناس که خوف آتش در جنب فراق به منزلت یک قطره آب است که در دریای اعظم اندازند، و من نمی‌دانم چیزی دیگر دل گیرنده تر از خوف فراق.
و گفت: هرچیز را عقوبتی است، و عقوبت محبت آن است که از ذکر حق تعالی غافل ماند.
و گفت: صوفی آن بود که چون بگوید نطقش حقایق حال وی بود. یعنی چیزی نگوید که او آن نباشد و چون خاموش باشد معاملتش معبر حال وی بود و بقطع علایق حال وی ناطق بود.
گفتند: عارف که باشد؟
گفت: مردی باشد از ایشان، جدا از ایشان.
و گفت: عارف هر ساعتی خاشعتر بود زیرا که به هر ساعتی نزدیکتر بود.
و گفت: عارف لازم یک حال نبود که از عالم غیب هر ساعتی حالتی دیگر بر او می‌آید تا لاجرم صاحب حالات بود نه صاحب حالت.
و گفت: عارفی خایف می‌باید، نه عارفی واصف. یعنی وصف می‌کند. خویش را به معرفت؛ اما عارف نبود که اگر عارف بودی، خایف بودی که انما یخشی الله من عباده العلماء.
و گفت: ادب عاف زبر همه ادبها بود که او را معرفت مؤدب بود.
و گفت: معرفت بر سه وجه است. یکی معرفت توحید، و این عامة مومنان را است، دوم معرفت حجت و بیان است، و این حکما و بلغا و علما راست، سوم معرفت صفات وحدانیت است، و این اهل ولایت الله راست. آن جماعتی که شاهد حق اند به دلهای خویش تا حق تعالی بر ایشان ظاهر می‌گرداند آنچه بر هیچ کس از عالمیان ظاهر نگرداند.
و گفت: حقیقت معرفت اطلاع حق است، بر اسرار بدانچه لطایف انوار معرفت بدان نپیوندد. یعنی هم به نور آفتاب آفتاب توان دید.
و گفت: زینهار که به معرفت مدعی نباشی. یعنی اگر مدعی باشی کذاب باشی، دیگر معنی آن است که چون عارف و معروف در حقیقت یکی است، تو در میان چه پدید می‌آیی؟ دیگر معنی آن است که اگر مدعی باشی یا راست می‌گویی یا دروغ!اگر راست می‌گویی صدیقان خویشتن را ستایش نکنند، چنانکه صدیق رضی الله عنه، می‌گفت: لست بخیرکم. و در این معنی ذوالنون گفته است: که اکبر ذنبی معرفتی ایاه. و اگر دروغ گویی عارف دروغ زن نبود. و دیگر معنی آن است که تو مگوی که عارفم تا او گوید.
و گفت: آنکه عارفتر است به خدای، تحیر او در خدای سخت تر است. و بیشتر از جهت آنکه هر که به آفتاب نزدیک تر بود در آفتاب متحیرتر بود، تا به جایی رسد که او، او نبود، چنانکه از صفت عارف پرسیدند. گفت: عارف بیننده بود بی علم، و بی عین، و بی خبر، و بی مشاهده، و بی وصف، و بی کشف، و بی حجاب. ایشان ایشان نباشند، و ایشان بدیشان نباشند، بل که ایشان که ایشان باشند بحق ایشان باشند. گردش ایشان به گردانیدن حق باشد و سخن ایشان سخن حق بود. بر زبانهای ایشان روان گشته، و نظر ایشان نظر حق بود -بر دیدهای ایشان راه یافته.
پس گفت: پیغمبر علیه السلام از این صفت خبر داد و حکایت کرد از حق تعالی که گفت: چون بنده ای دوست گیرم. من که خداوندم، گوش او باشم تا به من شنود، و چشم او باشم تا به من بیند، و زبان او باشم تا به من گوید، و دست اوباشم تا به من گیرد.
و گفت: زاهدان پادشاهان آخرت اند، و عارفان پادشاهان زاهدانند.
و گفت: علامت محبت حق آن است که ترک کند هرچه او را از خدای شاغل است تا او ماند و شغل خدای و بس.
و گفت: علامت دل بیما رچهار چیز است. یکی آن است که از طاعت حلاوت نیابد؛ دوم از خدای ترسناک نبود، سوم انکه در چیزها به چشم عبرت ننگرد؛ چهارم آنکه فهم نکند از علم آنچه شنود.
و گفت: علامت آنکه مرد به مقام عبودیت رسیده است آن است که مخالف هوا بود و تارک شهوات.
و گفت: عبودیت آن است که بنده او باشی به همه حال، چنانکه او خداوند توست به همه حال.
و گفت: علم موجود است و عمل به علم مفقود، و عمل موجود است و اخلاص در عمل مفقود، و حب موجود است و صدق در حب مفقود.
و گفت: توبة عوام از گناه است، و توبه خواص از غفلت.
و گفت: توبه دو قسم است: توبه انابت و توبه استجابت. توبه انابت آن است که بنده توبه کند از خوف عقوبت خدای، و توبة استجابت آن است که توبه کند از شرم کرم خدای.
و گفت: بر هر عضوی توبه ای است. توبه دل نیت کردن است بر ترک حرام، و توبه چشم فروخوابانیدن است چشم را از محارم، و توبه دست ترک گرفتن است در گرفتن مناهی، و توبه پای ترک رفتن است به ملاهی، و توبه گوش نگاه داشتن است گوش را از شنودن اباطیل، و توبه شکم خوردن حلال است، و توبه فرج دور بودن از فواحش.
و گفت: خوف رقیب عمل است و رجا شفیع محسن.
و گفت: خوف چنان باید که از رجاء به قوتتر بود که اگر رجا غالب آید دل مشوش شود.
و گفت: طلب حاجت به زبان فقر کنند نه به زبان حکم.
و گفت: دوام درویشی با تخلیط دوست تر دارم از آنکه دوام صفا با عجب.
و گفت: ذکر خدای غذای جان من است، و ثنا بر او شراب جان من است، و حیا از او لباس جان من است.
و گفت: شرم هیبت بود اندر دل با وحشت از آنچه بر تورفته است، از ناکردنیها.
و گفت: دوستی تو را به سخن آرد، و شرم خاموش کند وخوف بی آرام گرداند.
و گفت: تقوی آن بود که ظاهر آلوده نکند به معاصیها، و باطن به فضول، و با خدای عزوجل بر مقام ایستاده بود.
و گفت: صادق آن بود که زبان او به صواب و به حق ناطق بود.
و گفت: صدق شمشیر خدای است عزوجل، هرگز آن شمشیر بر هیچ گذر نکرد، الا آن را پاره گردانید.
«و گفت: صدق زبانی محزونست و سخن بحق گفتن موزون.
و گفت : مراقبت آنستکه ایثارکنی آنچه حق برگزیده است یعنی آنچه بهتر بود ایثار کنی و عظیم دانی آنچه خدای آنرا عظیم داشته است و چون از تو ذرة در وجود آید به سبب ایثار بگوشة چشم بدان بازننگری و آنرا از فضل خدای بینی نه از خویش و دنیا و هر چه آنرا خرد شمرده است بدان التفات نکنی و دست ازین نیز بیفشانی و خویشتن را درین اعراض کردن در میان نه بینی»
و گفت: وجد سری است در دل.
و گفت: سماع وارد حق است که دلها بدو برانگیزد، و بر طلب وی حریص کند هر که آن را به حق شنود، به حق راه یابد، و هرکه به نفس شنود در زندقه افتد.
و گفت: توکل از طاعت خدایان بسیار بیرون آمده است و به طاعت یک خدای مشغول بودن، و از سببها بریدن.
و گفت: توکل خود را در صفت بندگی داشتن است، و از صفت خداوندی بیرون آمدن.
و گفت: توکل دست بداشتن تدبیر بود، و بیرون آمدن از قوت و حیلت خویش.
و گفت: انس آن است که صاحب او را وحشت پدید آید از دنیا و از خلق، مگر از اولیا ء حق از جهت آنکه انس گرفتن با اولیا، انس گرفتن است به خدای.
و گفت: اولیا را چون در عیش انس اندازند گویی با ایشان خطاب می‌کنند در بهشت به زبان نور، و چون در عیش هیبت اندازند گویی با ایشان خطاب می‌کنند.
و گفت: فروتر منزل انس گرفتگان به خدای آن بود که اگر ایشان را به آتش بسوزند یک ذره همت ایشان غایب نماند از آنکه بدو انس دارند.
و گفت: علامت انس آن است که به خلقت انس ندهند. انس با نفس خویشت دهند تا با خلقت وحشت دهند، پس با نفس خویشت انس دهند.
و گفت: مفتاح عبادت فکرت است و نشان رسیدن مخالفت نفس و هواست، و مخالفت آن ترک آرزوهاست. هرکه مداومت کند بر فکرت به دل، عالم غیب ببیند به روح.
و گفت: رضا شادبودن دل است در تلخی قضا.
و گفت: رضا ترک اختیار است پیش از قضا، و تلخی نیافتن است بعد از قضا، و جوش زدن دوستی است در عین بلا.
گفتند: کیست داننده تر به نفس خویش؟
گفت: آنکه راضی است بدانچه قسمت کرده اند.
و گفت: اخلاص تمام نشود مگر که صدق بود در او، و صبر بر او، و صدق تمام نگردد مگر اخلاص بود در او، و مداومت بر او.
و گفت: اخلاص آن بود که طاعت از دشمن نگاه دارد تا تباه نکند.
و گفت: سه چیز علامت اخلاص است. یکی آنکه مدح و ذم نزدیک او یکی بود، و رویت اعمال فراموش کند. هیچ ثواب واجب ندارد در آخرت بدان عمل.
و گفت: هیچ چیز ندیدم سخت تر از اخلاص در خلوت.
و گفت: هرچه از چشمها بینند نسبت آن با علم بود، و هرچه از دلها بدانند نسبت آن، با یقین بود.
و گفت: سه چیز از نشان یقین است، یکی نظر به حق کردن است، در همه چیزی، دوم رجوع کردن است با حق در همه کاری، سوم یاری خواستن است از او در همه حالی.
و گفت: سه چیز از نشان یقین است، یکی نظر به حق کردن است در همه چیزی، دوم رجوع کردن است با حق در همه کاری؛ سوم یاری خواستن است از او در همه حال.
و گفت: صبر ثمره یقین است.
و گفت: اندکی از یقین بیشتر است از دنیا، از آنکه اندکی یقین دل را پر از حب آخرت گرداند، و به اندکی یقین جمله ملکوت آخرت مطالعه کند.
و گفت: علامت یقین آن است که بسی مخالفت کند خلق را در زیستن و به ترک مدح خلق کند، و اگر نیز عطایی دهند و فارغ گردد از نکوهیدن ایشان را اگر نیز منعی کنند.
و گفت: هرکه به خلق انس گرفت بر بساط فرعون ساکن شد، و هرکه غایب ماند از گوش با نفس داشتن از اخلاص دور افتاد، و هرکه را از جمله چیزها نصیب حق آمد، پس هیچ باک ندارد اگر همه چیزی او را فوت شود، دون حق. چون حضور حق حاصل دارد.
و گفت: هر مدعی که هست به دعوی خویش محجوب است از شهود حق و از سخن حق، و اگر کسی را حق حاضر است او محتاج دعوی نیست اما اگر غایب است دعوی اینجاست که دعوی نشان محجوبان است.
و گفت: هرگز مرید نبود تا استاد خود را فرمان برنده تر نبود از خدای.
و گفت: هرکه مراقبت کند خدای را در خطرات دل خویش، بزرگ گرداند خدای او را در حرکات ظاهر او، و هرکه بترسد با خدای گریزد و هرکه در خدای گریزد نجات یابد.
و گفت: هرکه قناعت کند از اهل زمانه راحت یابد، ومهتر همه گردد، و هرکه توکل کند استوار گردد، و هرکه تکلف کند در آنچه به کارش نمی‌آید ضایع کند، آنچه به کارش می‌آید.
و گفت: هرکه از خدای بترسد دلش بگدازد و دوستی خدای در دلش مستحکم شود، و عقل او کامل گردد.
و گفت: هرکه طلب عظیمی کند مخاطره ای کرده است عظیم، و هرکه قدر آنچه طلب می‌کند بشناسد خوار گردد، بر چشم او قدر آنچه بذل باید کرد.
و گفت: آنکه تاسف اندک می‌خوری بر حق، نشان آن است که قدر حق نزدیک تو اندک است.
و گفت: هر که دلالت نکند تو را ظاهر او بر باطن او، با او همنشین مباش،
و گفت: اندوه مخور بر مفقود و ذکر معبود موجود.
گفت: هرکه به حقیقت خدای را یاد کند فراموش کند در جنب یاد او جمله چیزها، و هرکه فراموش کند در جنب ذکر خدای جمله چیزها، خدای نگاه دارد بر او جمله چیزها، و خدای عوض اوبود از همه چیزها.
و از او پرسیدند: خدای به چه شناختی؟
گفت: خدای را به خدا شناختم، و خلق را به رسول. یعنی الله است و نور الله است که خدای خالق است و خالق را به خالق توان شناخت. و نور خدای خلق است، و اصل خلق نور محمد است علیه السلام. پس خلق را به محمد توان شناخت.
و گفتند: در خلق چه گویی؟
گفت: جمله خلق در وحشت اند و ذکر حق کردن در میان اهل وحشت غیب بود.
و پرسیدند: بنده مفوض که بود؟
گفت: چون مایوس بود از نفس و فعل خویش، و پناه با خدای دهد در جمله احوال، و او را هیچ پیوند نماند به جز حق.
گفتند: صحبت با که داریم؟
گفت: با آنکه او را ملک نبود و به هیچ حال تو را منکر نگردد، و به تغیر تو متغیر نشود، هرچند آن تغیر بزرگ بود از بهر آنکه تو هرچند متغیرتر باشی، به دوست محتاجتر باشی.
گفتند: بنده را کی آسان گردد راه خوف؟
گفت: آنگاه که خویشتن بیمار شمرد، و از همه چیزها پرهیزکند، از بیم بیماری دراز.
گفتند: بنده به چه سبب مستحق بهشت شود؟
گفت: به پنج چیز. استقامتی که در وی گشتن نبود. و اجتهادی که در او به هم سهو نبود؛ و مراقبتی خدایرا سراً و جهراً و انتظاری مرگ را به ساختن زاد راه و محاسبه خود کردن، پیش از انکه حسابت کنند.
پرسیدند: علامت خوف چیست؟
گفت: آنکه خوف وی را ایمن گرداند از همه خوفهای دیگر.
گفتند: از مردم که با صیانت تر است؟
گفت: آنکه زبان خویشتن را نگاه دارتر است.
گفتند: علامت توکل چیست؟
گفت: آنکه طمع از جمله خلق منقطع گرداند.
بار دیگر پرسیدند: از علامت توکل.
گفت: خلع ارباب و قطع اسباب.
گفتند: زیادت کن.
گفت: انداختن نفس در عبودیت و بیرون آوردن نفس از ربوبیت.
پرسیدند: عزلت کی درست آید؟
گفت: آنگاه که از نفس خود عزلت گیری.
و گفتند: اندوه که را بیش تر بود؟
گفت: بدخویترین مردمان را.
پرسیدند که: دنیا چیست؟
گفت: هرچه تو را از حق مشغول می‌کند دنیا آن است.
گفتند: سفله کیست؟
گفت: آنکه راه به خدای نداند.
یوسف حسین از او پرسیدکه با که صحبت کنم؟
گفت: با آنکه تو و من در میان نبود.
و یوسف حسین گفت: مرا وصیتی کن.
گفت: با خدای یار باش د رخصمی نفس خویش، نه با نفس یار باش در خصمی خدای، و هیچ کس را حقیر مدار، اگر چه مشرک بود، و در عاقبت او نگر که تواند که معرفت از تو سلب کند و بدو دهد.
و یکی ازو وصیت خواست. گفت: باطن خویش با حق گذار، و ظاهر خویش به خلق ده، و به خدای عزیز باش تا خدای بی نیازت کند از خلق.
یکی دیگر وصیتی خواست. گفت: شک را اختیار مکن بر یقین و راضی مشو از نفس خویش تا آرام نگیرد، و اگر بلایی رو به تو آورد آن را به صبر تحمل کن و لازم درگاه خدای باش.
کسی دیگر وصیتی خواست. گفت: همت خویش از پیش و پس مفرست.
گفت: این سخن را شرحی ده.
گفت: از هرچه گذشت و از هرچه هنوز نیامده است اندیشه مکن و نقد وقت را باش.
پرسیدند: که صوفیان چه کس اند؟
گفت: مردمانی که خدای را بر همه چیزی بگزینند و خدای ایشان را بر همه بگزیند.
کسی بر او آمد و گفت: دلالت کن مرا بر حق.
گفت: اگر دلالت می‌طلبی بر او بیشتر از آن است که در شمار آید، و اگر قرب می‌خواهی در اول قدم است و شرح این در پیش رفته است.
مردی بدو گفت: تو را دوست می‌دارم.
گفت: اگر تو خدای را می‌شناسی تو را خدای بس، و اگر نمی‌شناسی طلب کسی کن که او را شناسد تا تو را بر او دلالت کند.
پرسیدند: از نهایت معرفت.
گفت هرکه به نهایت معرفت رسید نشان او آن بود که چون بود، چنانکه بود، آنجا که بود همچنان بود که پیش از آنکه بود.
پرسیدند که اول درجه ای که عارف روی بدانجا نهد چیست؟
گفت: تحیر! بعد از آن افتقار، بعد از آن اتصال، بعد از آن حیرت.
پرسیدند از عمل عارف.
گفت: آنکه ناظر حق بود در کل احوال.
پرسیدند از کمال معرفت نفس.
گفت: کمال معرفت نفس گمان بد بردن است (بدو)، و هرگز گمان نیکو نابردن.
و گفت: حقایق قلوب، فراموش کردن نصیبه نفوس است.
و گفت: از خدای دورترین کسی است که در ظاهر اشارت او به خدای بیشتر است. یعنی پنهان دارد.
چنانکه نقل است از او که گفت: هفتاد سال قدم زدم در توحید و تفرید و تجرید و تایید و تشدید برفتم، از این همه جز گمانی به چنگ نیاوردم.
نقل است که چون در بیماری مرگ افتاد گفتند: چه آرزوت می‌کند؟
گفت: آرزو آنست که پیش از آنکه بمیرم، اگر همه یک لحظه بود، او را بدانم. پس این بیت گفت:
الخوف امرضنی و الشوق الحرقنی
والحب الصفدنی و الله احیانی
و بعد از این یک روز هوش از او زایل شد. یوسف حسین گفت: در وقت وفات، که مرا وصیتی کن.
گفت: صحبت با کسی دار که در ظاهر از او سلامت یابی و تو را صحبت او بر خیر باعث بود، و از خدای یاد دهنده بود دیدار او تو را.
ذوالنون را گفتند: در وقت نزع که وصیتی کن.
گفت: مرا مشغول مدارید که در تعجب مانده ام، در نیکوییهای او.
پس وفات کرد. در آن شب که از دنیا برفت، هفتاد کس پیغمبر را به خواب دیدند. گفتند: گفت دوست خدای خواست آمدن به استقبال او آمده ایم.
چون وفات کرد، بر پیشانی او دیدند نوشته به خطی سبز: هذا حبیب الله مات فی حب الله هذا قتیل الله بسیف الله. چون جنازه اش برداشتند آفتاب عظیم گرم بود. مرغان هوا بیامدند و پر در پر گذاشتند. و جنازه او در سایه داشتند، از خانه او تا لب گور - و در راه که او را می‌بردند موذنی بانگ می‌گفت. چون به کلمه شهادت رسید انگشت ادوطا برآورد. فریاد از مردمان برآمد که زنده است. جنازه بنهادند، و انگشت گشادة بود، او مرده هرچند جهد کردند انگشت به جای خود نشد. اهل مصر که آن حالت بدیدند جمله تشویر خوردند و گفتند: توبه کردیم. از جفاها که با وی کرده بودند وکارها کردند بر سر خاک او که صفت نتوان کرد. رحمة الله علیه.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه ۞

آن خلیفة الهی، آن دعامة نامتناهی، آن سلطان العارفین، آن حجةالخلایق اجمعین، آن پخته جهان ناکامی، شیخ بایزید بسطامی رحمةالله علیه، اکبر مشایخ و اعظم اولیا بود، و حجت خدای بود، و خلیفه بحق بود، و قطب عالم بود، و مرجع اوتاد، و ریاضات و کرامات و حالات و کلمات او را اندازه نبود و در اسرار و حقایق نظری نافذ، و جدی بلیغ داشت، و دایم در مقام قرب و هیبت بود. و غرقه انس و محبت بود پیوسته تن در مجاهده و دل در مشاهده داشت، و روایات او در احادیث عالی بود، و پیش از او کسی را در معانی طریقت چندان استنباط نبود که او را گفتند که در این شیوه همه او بود که علم به صحرا زد و کمال او پوشیده نیست، تا به حدی که جنید گفت: بایزید در میان ما چون جبرائیل است در میان ملائکه.
و هم او گفت: نهایت میدان جمله روندگان که به توحید روانند، بدایت میدان این خراسانی است. جمله مردان که به بدایت قدم او رسند همه در گردند و فروشوند و نمانند. دلیل بر این سخن آن است که بایزید می‌گوید: دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی در رسد.
و شیخ ابوسعید ابوالخیر رحمةالله علیه می‌گوید: هژده هزار عالم از بایزید پر می‌بینم و بایزید در میانه نبینم. یعنی آنچه بایزید است در حق محو است. جد وی گبر بود، و از بزرگان بسطام یکی پدر وی بود. واقعه با او همراه بوده است از شکم مادر. چنانکه مادرش نقل کند: هرگاه که لقمه به شبهت در دهان نهادمی، تو در شکم من در طپیدن آمدی، و قرار نگرفتی تا بارانداختمی.
و مصداق این سخن آن است که از شیخ پرسیدند که مرد را در این طریق چه بهتر؟
گفت: دولت مادر زاد.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: تنی توانا.
گفتند: اگر نبود؟ گفت گوشی شنوا، گفتند اگر نبود؟
گفت: دلی دانا.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: چشمی بینا.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: مرگ مفاجا.
نقل است که چون مادرش به دبیرستان فرستاد، چون به سورة لقمان رسید، و به این آیت رسید ان اشکرلی و لوالدیک خدای می‌گوید مرا خدمت کن و شکر گوی، و مادر و پدر را خدمت کن و شکر گوی. استاد معنی این آیت می‌گفت. بایزید که آن بشنید بر دل او کار کرد. لوح بنهاد و گفت: استاد مرا دستوری ده تا به خانه روم و سخنی با مادر بگویم. استاد دستوری داد. بایزید به خانه آمد. مادر گفت: یا طیفور به چه آمدی؟ مگر هدیه ای آورده اند، یا عذری افتادست؟
گفت: نه که به آیتی رسیدم که حق می‌فرماید، ما را به خدمت خویش و خدمت تو. من در دو خانه کدخدایی نتوانم کرد. این آیت بر جان من آمده است. یا از خدایم در خواه تا همه آن تو باشم، و یا در کار خدایم کن تا همه با وی باشم.
مادر گفت: ای پسر تو را در کار خدای کردم و حق خویشتن به تو بخشیدم. برو و خدا را باش.
پس بایزید از بسطام برفت و سی سال در شام و شامات می‌گردید، و ریاضت می‌کشید، و بی خوابی و گرسنگی دایم پیش گرفت، و صد و سیزده پیر را خدمت کرد، و از همه فایده گرفت، و از آن جمله یکی صادق بود. در پیش او نشسته بود. گفت: بایزید آن کتاب از طاق فروگیر.
بایزید گفت: کدام طاق؟
گفت: آخر مدتی است که اینجا می‌آیی و طاق ندیده ای؟
گفت: نه!مرا با آن چه کار که در پیش تو سر از پیش بردارم؟ من به نظاره نیامده ام.
صادق گفت: چون چنین است برو. به بسطام باز رو که کار تو تمام شد.
نقل است که او را نشان دادند که فلان جای پیر بزرگ است. از دور جایی، به دیدن او شد. چون نزدیک او رسید آن پیر را دید که او آب دهن سوی قبله انداخت. در حال شیخ بازگشت. گفت: اگر او را در طریقت قدری بود خلاف شریعت بر او نرفتی.
نقل است که از خانه او تا مسجد چهل گام بود. هرگز در راه خیو نینداختی -حرمت مسجد را.
نقل است که دوازده سال روزگار شد تا به کعبه رسید که در هر مصلی گاهی سجده بازمی افگند و دو رکعت نماز می‌کرد. می‌رفت و می‌گفت: این دهلیز پادشاه دنیا نیست که به یکبار بدینجا برتوان دوید.
پس به کعبه رفت و آن سال به مدینه نشد. گفت: ادب نبود او را تبع این زیارت داشتن. آن را جداگانه احرام کنم.
بازآمد. سال دیگر جداگانه از سربادیه احرام گرفت، و در راه در شهری شد. خلقی عظیم تبع او گشتند. چون بیرون شد مردمان از پی او بیامدند. شیخ بازنگریست. گفت: اینها کی اند؟
گفتند: ایشان با تو صحبت خواهند داشت.
گفت: بار خدایا! من از تو در می‌خواهم که خلق را به خود از خود محجوب مگردان. گفتم ایشان را به من محجوب گردان.
پس خواست که محبت خود از دل ایشان بیرون کند، و زحمت خود از راه ایشان بردارد، نماز بامداد، بگزارد، پس به ایشان نگریست. گفت: انی انا الله لا اله الا انا فاعبدونی.
گفتند: این مرد دیوانه شد.
او را بگذاشتند و برفتند، و شیخ اینجا به زبان خدای سخن می‌گفت. چنانکه بر بالای منبر گویند: حکایة عن ربه.
پس در راه می‌شد. کله سریافت بر وی نوشته: صم بکم عمی فهم لایعقلون. نعره ای بزد، و برداشت، و بوسه داد، و گفت: سر صوفئی می‌نماید در حق محو شده و ناچیز گشته نه گوش دارد که، خطاب لم یزلی بشنود؛ نه چشم دارد که جمال لایزالی بیند، نه زبان دارد، که ثنای بزرگواری او گوید؛ بلکه عقل و دانش دارد، که ذره ای معرفت او بداند. این آیت در شان اوست.
و ذوالنون مصری مریدی را به بایزید فرستاد. گفت: برو و بگو که ای بایزید! همه شب می‌خسبی در بادیه، و به راحت مشغول می‌باشی، و قافله درگذشت.
مرید بیامد و آن سخن بگفت. شیخ جواب دادکه: ذوالنون را بگوی که مرد تمام آن باشد که همه شب خفته باشد، چون بامداد برخیزد پیش از نزول قافله به منزل فرود آمده بود.
چون این سخن به ذوالنون باز گفتند بگریست و گفت: مبارکش باد! احوال ما بدین درجه نرسیده است، و بدین بادیه طریقت خواهد، و بدین روش سلوک باطن.
نقل است که در راه اشتری داشت زاد و راحله خود بر آنجا نهاده بود. کسی گفت: بیچاره آن اشترک که بار بسیار است بر او، و این ظلمی تمام است.
بایزید چون این سخن به کرات از او بشنود گفت: ای جوانمرد!بردارنده بار اشترک نیست.
فرونگریست تا بار بر پشت اشتر هست؟ بار به یک بدست از پشت اشتر برتر دید، و او را از گرانی هیچ خبر نبود.
گفت: سبحان الله! چه عجب کاریست.
بایزید گفت: اگر حقیقت حال خود از شما پنهان دارم، زبان ملامت دراز کنید، و اگر به شما مکشوف گردانم حوصله شما طاقت ندارد با شما چه باید کرد؟
پس چون برفت و مدینه زیارت کرد امرش آمد به خدمت مادر بازگشتن. با جماعتی روی به بسطام نهاد. خبر در شهر اوفتاد اهل بسطام به دور جایی به استقبال شدند. بایزید را مراعات ایشان مشغول خواست کرد، و از حق بازمی ماند. چون نزدیک او رسیدند، شیخ قرصی از آستین بگرفت. و رمضان بود. به خوردن ایستاد. جمله آن بدیدند، از وی برگشتند. شیخ اصحاب را گفت: ندیدند. مساله ای از شریعت کار بستم همه خلق مرا رد کردند.
پس صبر کرد تا شب درآمد. نیم شب به بسطام رفت - فرا در خانه مادر آمد - گوش داشت. بانگ شنید که مادرش طهارت می‌کرد و می‌گفت: بار خدایا! غریب مرا نیکو دار و دل مشایخ را با وی خوش گردان. و احوال نیکو او را کرامت کن.
بایزید آن می‌شنود. گریه بر وی افتاد.پس در بزد. مادر گفت: کیست؟
گفت: غریت توست.
مادر گریان آمد و در بگشاد، و چشمش خلل کرده بود و گفت: یا طیفور. دانی به چه چشم خلل کرد؟ از بس که در فراق تو می‌گریستم. و پشتم دو تا شد از بس که غم تو خوردم.
نقل است که شیخ گفت: آن کار که باز پسین کارها می‌دانستم، پیشین همه بود، و آن رضای والده بود.
و گفت: آنچه در جمله ریاضت و مجاهده و غربت و خدمت می‌جستم، در آن یافتم که یک شب والده از من آب خواست. برفتم تا آب آورم، در کوزه آب نبود. و بر سبو رفتم نبود، در جوی رفتم آب آوردم. چون بازآمدم در خواب شده بود. شبی سرد بود. کوزه بر دست می‌داشتم. چون از خواب درآمد آگاه شد. آب خورد، و مرا دعا کرد که دید کوزه بر دست من فسرده بود. گفت: چرا از دست ننهادی؟
گفتم: ترسیدم که تو بیدار شوی و من حاضر نباشم.
پس گفت: آن در فرانیمه کن.
من تا نزدیک روز می‌بودم تا نیمه راست بود یا نه؟ و فرمان او را خلاف نکرده باشم. همی وقت سحر آنچه می‌جستم چندین گاه از درآمد.
نقل است که چون از مکه می‌آمد به همدان رسید. تخم معصفر خریده بود. اندکی از او بسر آمد، برخرقه بست. چون به بسطام رسید یادش آمد. خرقه بگشاد، مورچه ای از آنجا بدر آمد. گفت: ایشان را از جایگاه خویش آواره کردم.
برخاست و ایشان را به همدان برد. آنجا که خانه ایشان بود بنهاد، تا کسی که در التعظیم لامرالله به غایت نبود، الشفقة علی خلق الله تا بدین حد نبود.
و شیخ گفت: دوازده سال آهنگر نفس خود بودم، در کوره ریاضت می نهادم و با آتش مجاهده می تافتم و بر سندان مذمت می نهادم و پتک ملامت بر او می‌زدم، تا از نفس خویش آینه ای کردم: پنج سال آینه خود بودم به انواع عبادت و طاعت. آن آینه می‌زدودم. پس یک سال نظر اعتبار کردم بر میان خویش -از غرور و عشوه- و به خود نگرستن. زناری دیدم و از اعتماد کردن بر طاعت و عمل خویش پسندیدن. پنج سال دیگرجهد کردم تا آن زنار بریده گشت، و اسلام تازه بیاوردم. بنگرستم همه خلایق مرده دیدم. چهار تکبیر در کار ایشان کردم و از جنازه همه بازگشتم و بی زحمت خلق به مدد خدای، به خدای رسیدم.
نقل است که چون شیخ به در مسجد رسیدی ساعتی بایستادی و بگریستی. پرسیدند: که این چه حال است؟ گفتی: خویشتن را چون زنی مستحاضه می‌یابم که تشویر می‌خورد که به مسجد در رود و مسجد بیالاید.
نقل است که یکبار قصد سفر حجاز کرد. چون بیرون شد بازگشت. گفتند: هرگز هیچ عزم نقض نکرده ای این چرا بود؟
گفت: روی به راه نهادم. زنگی دیدم، تیغی کشیده که اگر بازگشتی نیکو! و الا سرت از تن جدا کنم. پس مرا گفت: ترکت الله ببسطام و قصدت البیت الحرام. خدای را به بسطام بگذاشتی و قصد کعبه کردی.
نقل است که گفت: مردی در راه پیشم آمد. گفت: کجا می‌روی؟ گفتم: به حج. گفت: چه داری؟ گفتم: دویست درم. گفت: بیا به من ده که صاحب عیالم و هفت بار گرد من در گرد که حج تو این است. گفت: چنان کردم و بازگشتم.
و چون کار او بلند شد سخن او در حوصلة اهل ظاهر نمی‌گنجید. حاصل هفت بارش از بسطام بیرون کردند. شیخ می‌گفت: چه مرا بیرون کنید؟
گفتند: تو مردی بد ی. تو را بیرون می‌کنیم.
شیخ می‌گفت: نیکا شهرا!که بدش من باشم.
نقل است که شبی بر بام رباط شد تا خدای را ذکر گوید. بر آن دیوار بایستاد تا بامداد و خدای را یاد نکرد. بنگریستند، بول کرده بود همه خون بود گفتند: چه حالت بود؟
گفت: از دو سبب تا به روز به بطالی بماندم. یک سبب آنکه در کودکی سخنی بر زبانم رفته بود، دیگر که چندان عظمت بر من سایه انداخته بود که دلم متحیر بمانده بود. اگر دلم حاضر می‌شد زبانم کار نمی‌کرد، و اگر زبانم در حرکت می‌آمد دلم از کار می‌شد. همه شب در این حالت به روز آوردم.
و پیر عمر گوید: چون خلوتی خواست کرد برای عبادتی یا فکری، در خانه شدی و همه سوراخها محکم کرد ی. گفتی: ترسم که آوازی یا بانگی مرا بشوراند و آن خود بهانه بودی.
و عیسی بسطامی گوید: سیزده سال با شیخ صحبت داشتم که از شیخ سخنی نشنیدم، و عادتش چنان بودی سر بر زانو نهادی. چون سربرآوردی آهی بکردی و دیگر باره بر آن حالت باز شدی.
نقل است که شیخ سهلگی گوید: این در حالت قبض بوده است و الا در روزگار بسط از شیخ هر کسی فواید بسیار گرفته اند.
و یکبار در خلوت بود، بر زبانش برفت که: سبحانی ما اعظم شانی. چون با خود آمد مریدان با او گفتند: چنین کلمه ای بر زبان تو برفت.
شیخ گفت: خداتان خصم، بایزیدتان خصم! اگر از این جنس کلمه ای بگویم مرا پاره پاره بکنید.
پس هریکی را کاردی بداد که اگر نیز چنین سخنی آیدم بدین کاردها، مرا بکشید. مگر چنان افتاد که دیگر بار همان گفت. مریدان قصد کردند تا بکشندش. خانه از بایزید انباشته بود. اصحاب خشت از دیوار گرفتند و هر یکی کاردی می‌زدند. چنان کارگر می‌آمد که کسی کارد بر آب زند. هیچ زخم کارد پیدا نمی‌آمد چون ساعتی چند برآمد آن صورت خُرد می‌شد. بایزید پدید آمد. چون صعوه ای خرد در محراب نشسته. اصحاب درآمدند و حال بگفتند. شیخ گفت: بایزید این است که می‌بینید. آن بایزید نبود.
پس گفت: نزه الجبار نفسه علی لسان عبده. اگر کسی گوید این چگونه بود؟ گویم: چنانکه آدم علیه السلام در ابتدا چنان بود که سر در فلک می‌سود، جبرئیل علیه السلام پری به فرق او فرو آورد تا آدم به مقدار کوچکتر باز آمد. چون روا بود صورتی مهتر که کهتر گردد، برعکس این هم را بود. چنانکه طفلی در شکم مادر دو من بود، چون به جوانی می‌رسد دویست من می‌شود. و چنانکه جبرائیل علیه السلام در صورت بشری بر مریم متجلی شد، حالت شیخ هم از این شیوه بوده باشد. اما تا کسی به واقعه ای آنجا نرسد شرح سود ندارد.
نقل است که وقتی سیبی سرخ برگرفت و در نگریست گفت: این سیبی لطیف است.
به سرش ندا آمد که: ای بایزید! شرم نداری که نام ما بر میوه ای نهی، و چهل روز نام خدای بر دلش فراموش شد.
شیخ گفت: سوگندخوردم تا زنده باشم میوه بسطام نخورم.
و گفت: روزی نشسته بودم. برخاطرم بگذشت که من امروز پیر وقتم و بزرگ عصرم. چون این اندیشه کردم دانستم غلطی عظیم افتاد. برخاستم و به طریق خراسان شدم، و در منزلی مقام کردم، و سوگند یاد کردم که از اینجا بر نخیزم تا حق تعالی کسی به من فرستد که مرا به من بازنماید. سه شبانه روز آنجا بماندم، روز چهارم مردی اعور را دیدم، بر راحله می‌آمد. چون در نگرستم اثر آگاهی در وی بدیدم. به اشتر اشارت کردم توقف کن.
در ساعت دو پای اشتر به خشک بر زمین فرورفت و بایستاد. آن مرد اعور به من بازنگرست. گفت: مران بدان می‌آوری که چشم فرا کرده بازکنم و در بسته بازگشایم و بسطام و اهل بسطام را با بایزید به هم غرقه کنم؟
گفت: من از هوش برفتم. گفتم از کجا می‌آیی؟
گفت: از آن وقت باز، که تو آن عهد بسته ای سه هزار فرسنگ بیامدم.
آنگاه گفت: زینهار ای بایزید! دل نگاه دار.
و روی از من بگردانید و برفت.
نقل است که شیخ چهل سال در مسجد مجاور بود. جامه مسجد جدا داشتی، و جامه خانه جدا، و جامه طهارت جای جدا.
و گفت: چهل سال است که پشت به هیچ دیوار بازننهادم، مگر به دیوار مسجدی، یا دیوار رباطی. و گفت: خدای تعالی از ذره ذره بازخواهد پرسید. این از ذره ای بیش بود.
و گفت: چهل سال آنچه آدمیان خورند نخوردم. یعنی قوت من از جایی دیگر بود.
و گفت: چهل سال دیده بان دل بودم. چون بنگرستم زنار مشرکی بر میان دل دیدم.
و شرکش آن بود که جز به حق التفات کردی که در دلی که شرک نماند به جز حق هیچ میلش نبود تا به چیزی دگر کشش می‌بود، شرک باقی است.
و گفت: سی سال خدا برای طلبیدم، چون بنگرستم او طالب بود و من مطلوب.
و گفت: سی سال است تا هروقت که خواهم که حق را یاد کنم دهان و زبان به سه آب بشویم، تعظیم خداوند را.
ابوموسی از وی پرسید که: صعبترین کاری در این راه چه دید ی؟
گفت: مدتی نفس را به درگاه می‌بردم، و او می‌گریست، چون مدد حق در رسید نفس را می‌بردم، و او می‌خندید.
و پرسیدند: در این راه چه عجبتر دیده ای؟
گفت: آنکه کسی آنجا هرگز وادید آید.
نقل است که در آخر کار او بدانجا رسیده بود که هرچه به خاطر او بگذشتی در حال پیش او پیدا گشتی و چون حق را یاد آوردی به جای بول خون از او زایل گشتی. یک روز جماعتی پیش شیخ درآمدند، شیخ سرفرو برده بود، برآورد و گفت: از بامداد باز دانه پوسیده طلب می‌کنم تا به شما دهم تا خود طاقت کشش آن دارید در نمی‌یابم.
نقل است که بوتراب نخشبی رحمةالله علیه، مریدی داشت عظیم گرم و صاحب وجد. بوتراب او را بسی گفتی که: چنین که تویی تو را بایزید می‌باید دید.
یک روز مرید گفت: خواجه! کسی که هر روز صدبار خدای بایزید را بیند، بایزید را چه کند که بیند؟
بوتراب گفت: ای مرد! چون خدای را تو بینی، بر قدر خود بینی؛ و چون در پیش بایزید بینی، بر قدر بایزید بینی. در دیده تفاوت است، نه صدیق را رضی الله عنه، یکبار متجلی خواهد شد و جمله خلق را یکبار.
آن سخن بر دل مرید آمد. گفت: برو تا برویم.
هردو بیامدند به بسطام. شیخ در خانه نبود. به بیشه آمدند، شیخ از بیشه بیرون می آمد - سبویی آب در دست و پوستینی کهنه در بر همین که چشم مرید بوتراب بر بایزید افتاد بلرزید، و در حال خشک شد و بمرد.
بوتراب گفت: شیخا! یک نظر و مرگ؟!
شیخ گفت: در نهاد این جوان کاری بود. و هنوز وقت کشف آن نبود. در مشاهدة بایزید آن کار به یکبار بر او افتاد. طاقت نداشت، فرو شد. زنان مصر را همین افتاد که طاقت جمال یوسف نداشتند، دستها به یکبار قطع کردند.
نقل است که یحیی معاذ رحمة الله علیه، نامه ای نوشت به بایزید. گفت: چه گویی در کسی که قدحی شراب خورد و مست ازل و ابد شد؟
بایزید جواب داد: که من آن ندانم! آن دانم که اینجا مرد هست که در شبانروزی دریاهای ازل و ابد در می‌کشد و نعره هل من مزید می‌زند.
پس یحیی نامه ای نوشت که: مرا با تو سری هست. ولکن میعاد میان من وتو بهشت است که در زیر سایه طوبی بگوییم.
و قرصی با آن نامه بفرستاد، و گفت: باید که شیخ این به کار برد؛، که از آب زمزم سرشته ام.
بایزید جواب داد و آن سر او بازیاد کرد و گفت: آنجا که یاد او باشد ما را همه نقد بهشت است، و همه سایة درخت طوبی. و اما آن قرص به کار نبرم، از آنکه گفته بودی که از کدام آب سرشته ام، و نگفته بودی که از کدام تخم کشته ام.
پس یحیی معاذ را اشتیاق شیخ بسی شد. برخاست و به زیارت او آمد. نماز خفتن آنجا رسید. گفت: شیخ را تشویش نتوانستم داد، و صبرم نبود تا بامداد. جایی که در صحرا او را نشان می‌دادند، آنجا شدم. شیخ را دیدم که نماز خفتن بگزارد، و تا روز بر سر انگشت پای ایستاده بود، و گفت: من در حال عجب بماندم و او را گوش می‌داشتم، جمله شب را در کار بود. پس چون صبح برآمد، بر زبان شیخ برفت که اعوذبک ان اسالک هذا المقام.
پس یحیی به وقت خویش فرو رفت و سلام گفت. پرسید از واقعه شبانه. شیخ گفت: بیست و اند مقام بر ما شمردند. گفتم از این همه هیچ نخواهم - که این همه مقام حجاب است.
یحیی مبتدی بود و بایزید منتهی بود. یحیی گفت: ای شیخ! چرا از خدای معرفت نخواستی! و او ملک الملوک است، و گفته است هرچه خواهید بخواهید.
بایزید نعره ای بزد و گفت: خاموش ای یحیی! که مرا بر خویش غیرت آید که او را بدانم. من هرگز نخواهم که او را جز او داند. جایی که معرفت او بود در میان، چه کار دارم. خود خواست او آن است ای یحیی! جزوی کسی دیگر او را نشناسد.
پس یحیی گفت: به حق عزت خدای که از آن فتوحی که تو را دوش بوده است مرا نصیبی کن.
شیخ گفت: اگر صفوت آدم، و قدس جبرائیل، و خلت ابراهیم و شوق موسی و طهارت عیسی، و محبت محمد علیه السلام به تو دهند زینهار راضی نشوی و ماورای آن طلب کنی که ماورای کارهاست. صاحب همت باش به هیچ فرو میا که به هرچه فروآیی محجوب آن شوی.
احمد حرب، حصیری بر شیخ فرستاد که به شب برآنجا نماز کن.
شیخ گفت: من عبادت آسمانیان و زمینیان جمع کردم، و در بالشی نهادم، و آن را زیر سر گرفتم.
نقل است که ذالنون مصری شیخ را مصلایی فرستاد. شیخ بدو باز داد که: ما را مصلی، به چه کار ؟ مارا مسندی فرست تا بر او تکیه کنیم.
یعنی کار از نیاز درگذشت و به نهایت رسید.
بوموسی گفت: ذوالنون بالش نیکو فرستاد. آن هم باز فرستاد، که شیخ این وقت بگداخته بود، جز پوستی و استخوانی نمانده بود. گفت: آن را که تکیه گاه او لطف و کرم حق بود، به بالش مخلوق نیاز نیاید.
نقل است که گفت: شبی در صحرایی بودم -سردر خرقه کشیده - مگر خوابی درآمد. ناگاه حالتی پدید شد که از آن غسل باید کرد. یعنی احتلام. و شب به غایت سرد بود. چون بیدار شدم نفسم کاهلی می‌کرد که به بآب سرد غسل کند. می‌گفت: « صبر کن تا آفتاب برآید، آنگاه این معامله فرابیش گیر. » گفت: چون کاهلی نفس بدیدم و دانستم که نماز به قضا خواهد انداخت، برخاستم و همچنان باز آن خرقه یخ فرو شکستم و غسل کردم و همچنان در میان آن خرقه می‌بودم تا وقتی که بیفتادم و بیهوش شدم. چون به هوش آمدم ناگه خرقه خشک شده بود.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ادامه ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه ۞

نقل است که شیخ بسی در گورستان گشتی یک شب از گورستان می‌آمد. جوانی از بزرگ زادگان ولایت بربطی در دست می‌زد. چون به بایزید رسید بایزید لاحول کرد. جوان بربط بر سر بایزید زد، بربط، سربا یزید هردو بشکست. جوان مست بود. ندانست که او کیست. بایزید به زاویة خویش بازآمد، توقف کرد تا بامداد. یکی را از اصحاب بخواند و گفت: بربطی به چند دهند؟
بهای آن معلوم کرد، و در خرقه ای بست، و پاره ای حلوا به آن یار کرد و بدان جوان فرستاد و گفت: آن جوان را بگوی که بایزید عذر می‌خواهد و می‌گوید، دوش آن بربط بر مازدی و بشکست. این زر در بهای آن صرف کن و عوضی باز خر و این حلوا از بهر آن تا غصه شکستن آن از دلت برخیزد.
جوان چون بدانست بیامد و از شیخ عذر خواست و توبه کرد، و چند جوان با او توبه کردند.
نقل است که یک روز می‌گذشت با جماعتی. در تنگنای راهی افتاد، و سگی می‌آمد. بایزید بازگشت، و راه بر سگ ایثار کرد تاسگ را باز نباید گشت، مگر این خاطر به طریق انکار برمریدی گذشت که حق تعالی آدمی را مکرم گردانیده است. و بایزید سلطان العارفین است. با این همه پایگاه - و جماعتی مریدان - راه بر سگی ایثار کند و بازگردد. این چگونه بود؟
شیخ گفت: ای جوانمرد! این سگ به زبان حال با بایزید گفت در سبق السبق از من چه تقصیر در وجود آمده است، و از تو چه توفیر حاصل شده است که پوستی از سگی در من پوشیدند و خلعت سلطان العارفین در سر تو افگندند؟ این اندیشه در سر ما درآمد تا راه بر او ایثار کردم.
نقل است که یکروز می‌رفت. سگی با او همراه او افتاد. شیخ دامن از او درفراهم گرفت. سگ گفت: اگر خشکم هیچ خللی نیست، و اگر ترم هفت آب و خاک میان من و توصلحی اندازد. اما اگر دامن به خود باز زنی، اگر به هفت دریا غسل کنی پاک نشوی.
بایزید گفت: تو پلید ظاهر و من پلید باطن. بیا تا هردو برهم کنیم تا به سبب جمعیت بود که از میان ما پاکی سربرکند.
سگ گفت: تو همراهی و انبازی مرا نشایی که من رد خلقم، و تو مقبول خلق. هرکه به من رسد سنگی بر پهلوی من زند، و هرکه به تو رسد گوید: سلام علیک یا سلطان العارفین! و من هرگز استخوانی فردا را ننهاده ام، تو خمی گندم داری - فردا را.
بایزید گفت: همراهی سگی را نمی‌شایم، همراهی لم یزل و لا یزال را چون کنم. سبحان آن خدایی را که بهترین خلق را به کمترین خلق پرورش دهد.
پس شیخ گفت: دلتنگی بر من درآمد و از طاعت نومید شدم. گفتم به بازار شوم زناری بخرم و بر میان بندم تا ننگ من از میان خلق برود. بیرون آمدم، طلب می‌کردم. دکانی را دیدم زناری آویخته. گفتم: این به یک درم بدهند. گفتم: به چند دهی؟
گفت: به هزار دینار.
من سر در پیش افکندم. هاتفی آواز داد: تو ندانستی که زناری که بر میان چون تویی بندند به هزار دینار کم ندهند. گفت دلم خوش گشت دانستم که حق را عنایت است.
نقل است که زاهدی بود از جمله بزرگان بسطام. صاحب تبع و صاحب قبول؛ و از حلقه ی بایزید هیچ غایب نبودی. همه سخن او شنیدی و با اصحاب او نشست کردی. یک روز بایزید را گفت: ای خواجه! امروز سی سال است تا صایم الدهرم و به شب در نمازم. چنانکه هیچ نمی‌خفتم و در خود از این علم که می‌گویی اثری نمی یابم، و تصدیق این علم می‌کنم، و دوست دارم این سخن را.
بایزید گفت:
- اگر سیصد سال به روز به روزه باشی و به شب بنماز، یکی ذره از این حدیث نیابی.
مرد گفت: چرا؟
گفت: از جهت اینکه تو محجوبی به نفس خویش.
مرد گفت: دوای این چیست.
شیخ گفت: تو هرگز قبول نکنی.
گفت: کنم! با من بگوی تا به جای آورم هرچه گویی.
شیخ گفت: این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن و این جامه که داری برکش وازاری از گلیم بر میآن بند و توبره پر جوز برگردن آویز و به بازار بیرون شو، و کودکان را جمع کن و بدیشان گوی هرکه مرا یکی سیلی می‌زند یک جوز بدو می‌دهم. همچنین در شهر می‌گرد، هرجا که تو را می‌شناسد آنجا رو، وعلاج تو این است.
مرداین بشنود. گفت: سبحان الله لااله الا الله.
گفت: کافری اگر این کلمه بگوید مومن می‌شود. تو بدین کلمه گفتن مشرک شدی.
مرد گفت: چرا؟
شیخ گفت: از جهت آنکه خویشتن را بزرگتر شمردی از آنکه این توان کرد. لاجرم مشرک گشتی. تو بزرگی نفس را این کلمه گفتی. نه تعظیم خدای را.
مرد گفت: این نتوانم کرد. چیزی دیگر فرمای.
گفت: علاج این است که گفتم.
مرد گفت: نتوانم کرد.
شیخ گفت: نه! من گفتم که نکنی و فرمان نبری.
نقل است که شاگردی از آن شقیق بلخی رحمةالله علیه عزم حج کرد. شقیق وی را گفت: راه بسطام کن تا آن پیر را زیارت کنی.
آن شاگرد به بسطام آمد. بایزید او را گفت: پیر تو کیست؟
گفت: شقیق.
شیخ گفت: او چه گوید؟
گفت: شقیق از خلق فارغ شده است، و بر حکم توکل نشسته، و او چنین گوید که اگر آسمان روئین گردد، و زمین آهنین گرد د، و هرگز از آسمان باران نبارد، و از زمین گیاه نروید، و خلق همه عالم عیال من باشد، من از توکل خود برنگردم.
بایزید که بشنود گفت: اینت صعب کافری! اینت صعب مشرکی که اوست. اگر بایزید کلاغی بودی به شهر آن مشرک نپریدی. چون بازگردی بگو او را که نگر خدای را به دو گرده نان نه آزمائی. چون گرسنه گردی دو گرده از جنسی از آن خویش بخواه، وبارنامه توکل به یکسو نه تا آن شهر و ولایت از شومی معاملت تو به زمین فرونشود.
آن مرید از هول این سخن بازگشت و به حج نرفت. به بلخ بر شقیق شد. شقیق گفت: زود بازگشتی.
گفت: نه! تو گفته بودی که گذر بر بایزید کن. بر او رفتم چنین پرسید، و من چنین جواب دادم و او چنین گفت، من از هول این سخن بازگردیدم تا تو را بیاگاهانم. شقیق زیرک بود. عیب این سخن بر خودبدید که چنین گویند که چهارصد خروار کتاب داشت، و مردی بزرگ بود. لکن پنداشت بزرگان را بیشتر افتد. پس شقیق مرید را گفت: تو نگفتی که اگر او چنان است تو چگونه ای؟
گفت: نه.
گفت: اکنون برو و بپرس. اگر او چنین است تو چگونة مرید برخاست و باز ببسطام آمد بایزید گفت بازآمدی
گفت: مرا بازفرستاد تا که از تو بپرسم اگر او چنانست است تو چگونه ای؟
بایزید گفت: این دیگر نادانیش نگر!
پس گفت: اگرمن بگویم توندانی.
گفت: من از راهی دور آمده ام، بدین امید. اگر مصلحت بیند فرماید تا حرفی بنویسند تا رنج ضایع نشود.
بایزید گفت: بنویسید بسم الله الرحمن الرحیم. بایزید این است.
کاغذ فرانوردید و داد. یعنی بایزید هیچ است. چون موصوفی نبود، چگونه وصفش توان کرد تا بدان چه رسد که پرسند که او چگونه است یا توکلی دارد یا اخلاصی که این همه صفت خلق است. و تخلقوا باخلاق الله می‌یابد نه به توکل محلی شدن.
مرید رفت. شقیق بیمار شده بود، و اجلش نزدیک رسیده، و هر ساعت کسی بر بام می‌فرستاد تا راه می‌نگرد، تا پیش از آنکه اجلش در رسد.
جواب بایزید بشنود. نفسی چند مانده بود که مرید در رسید، گفت: چه گفت مرید؟
گفت: برکاغذ نوشته است.
شقیق برخواند: گفت: اشهد ان لااله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله. ومسلمانی پاک ببرد از عیب پنداشت خویش، و از آن باز پس آمد و توبه کرد و جان بداد.
نقل است که هزار مرید با احمد خضرویه رحمةالله علیه در بر بایزید شدند. چنانکه هر هزار بر آب می‌توانستند رفتن، و در هوا می‌توانستند پرید. چنانکه احمد بدیشان گفت: هرکه از شما طاقت مشاهده بایزید ندارید بیرون باشید تا به زیارت شیخ رویم. هر هزار در رفتند و هریکی عصایی داشتند؛ در خانه ه دهلیز شیخ بود بنهادند، که آن خانه را بیت العصا گویند، خانه پر عصائی شد. یک مرید باز ایستاد و بر بایزید نرفت. گفت: من خویشتن را اهلیت آن نمی‌بینم که بر شیخ روم. من عصاها گوش دارم.
چون جمع بر بایزید درآمدند بایزید گفت: آن بهتر شما - که اصل اوست - درآوریدش.
برفتند و او را درآوردند. بایزید خضرویه را گفت تا کی سیاحت و گرد عالم گشتن؟
خضرویه گفت: چون آب بر ی: جای بایستد متغیر شود.
شیخ گفت: کن بحراً لا تتغیر چرا دریا نباشی تا هرگز متغیر نگرد، و آلایش نپذیری.
پس شیخ بایزید در سخن آمد. احمد گفت: ای شیخ! فروتر آی که سخن تو فهم نمی‌کنیم.
فروتر آمد.
همچنین گفت تا هفت بار. آنگاه سخن بایزید فهم کردند بایزید خاموش شد. احمد گفت: یا شیخ! ابلیس را دیدم بر سر کوی تو بردار کرده!
بایزید گفت: آری!با ما عهد کرده بود که گرد بسطام نگردد. اکنون یکی را وسوسه کرد تا در خوفی افتاد. شرط دزدان این است که بردرگاه پادشاهان بردار کنند.
وکسی از شیخ پرسید: که ما به نزدیک تو جماعتی را می‌بینیم مانند زن و مرد. ایشان کیستند؟
گفت: ایشان فریشتگان اند که می‌آیند و مرا از علوم سوال می‌کنند و من جواب ایشان می‌دهم.
نقل است که یک شب به خواب می‌دید که فریشتگان آسمان اول بر او می آمدندی که خیز تا خدای را ذکر گوییم. گفت: من زبان ذکر ندارم. فرشتگان آسمان دوم بیامدند همان گفتند. او همان جواب داد. همچنین تا فرشتگان آسمان هفتم. او همان یک جواب میداد گفتند: پس زبان ذکر او کی خواهد داشت؟گفت: آنگاه که اهل دوزخ در دوزخ و اهل بهشت در بهشت قرار گیرند و قیامت بگذرد. پس بایزید گرد عرش خداوند می‌گردد و می‌گوید الله الله.
و گفت: شبی خانه روشن گشت. گفتم: اگر شیطان است من از آن عزیزترم، و بند همت تر، که او را در من طمع افتد و اگر از نزدیک توست بگذار تا از سر خدمت به سرای کرامت رسم.
نقل است که یک شب ذوق عبادت می‌نیافت. گفت: بنگرید تا هیچ در خانه معلوم هست؟
بنگریستند. نیم خوشه انگور دیدند. گفت: ببرید و با کسی دهید که خانه ما خانه بقالان نیست.
تا وقت خویش بازیافت.
نقل است که در همسایگی او گبری بود و کودکی داشت. این کودک می‌گریست که چراغ نداشتند. بایزید به دست خویش چراغی در خانه ایشان برد. کودکشان خاموش شد. ایشان گفتند: چون روشنایی بایزید درآمد، دریغ بود که به سر تاریکی خویش شویم.
در حال مسلمان شدند.
نقل است که گبری بود در عهد شیخ گفتند: مسلمان شو!
گفت: اگر مسلمانی این است که بایزید می‌کند، من طاقت ندارم. و اگر این است که شما می‌کنید، آرزو نمی‌کند.
نقل است که روزی در مسجدی نشسته بود. مریدان را گفت: برخیزید تا به استقبال دوستی شویم - از دوستان جبار عالم.
پس برفتند. چون به دروازه رسیدند ابراهیم هروی بر خری نشسته می‌آمد بایزید گفت: ندا آمد از حق به دلم او را استقبال کن و به ما شفیع آور. » گفت: اگر شفاعت اولین و آخرین به تو دهند هنوز مشتی خاک بود.
بایزید گفت: او عجب داشت.
پس چون وقت سفره درآمد، مگر طعامی بود خوش. ابراهیم با خود اندیشید که شیخ این است که چنین خورشهای نیکو خورد.
شیخ این معنی بدانست. چون فارغ شدند دست ابراهیم بگرفت وبه کناری برد، و دست بر دیوار زد. دریچه ای گشاده گشت و دریایی بی نهایت ظاهر شد.
گفت: اکنون بیا تا در این دریا شویم.
ابراهیم را هراس آورد و گفت: مرا این مقام نیست.
پس شیخ گفت: آن جو که از صحرا برگرفته، و نان پخته، و در انبان نهاده ای، آن جوی بوده است که چهارپایان خورده اند و بینداخته. و آن جونجس بوده است.
و چنان بود که شیخ گفته بود. ابراهیم توبه کرد.
و یک روز مردی گفت: در طبرستان کسی از دنیا برفته بود. من تو را دیدم باخضر علیه السلام و او دست بر گردن تو نهاده، و تو دست بر دوش او نهاده. چون خلق ا زجنازه بازگشتند من در هوا دیدم تو را که رفتی.
شیخ گفت: چنین است که تو می‌گویی.
نقل است که یک روز جماعتی آمدند، که: یا شیخ! بیم قحط است و باران نمی‌آید.
شیخ سرفروبرد و گفت: هین! ناودانها راست کنید که باران آمد.
در حال باران آغاز نهاد، چنانکه چند شبانه روز بازنداشت.
نقل است که یک روز شیخ پای فرو کرد. مریدی با او به هم فرو کرد. بایزید پای برکشید آن مرد را گفت: پای برکش!
آن مرد پای برنتوانست کشیدن. همچنان بماند تا آخر عمر و آن از آن بود که پنداشت پای فروکردن مردان همچنان بود که قیاس خلق دیگر.
نقل است که یکبار شیخ پای فروکرده بود. دانشمندی برخاست تا برود. پای از زبر پایش بنهاد. گفتتند: ای نادان! چرا چنین کردی؟
از سرپنداری گفت: چه می‌گویید؟ طاماتی در او بسته اند.
بعد از آن در آن پای خوره افتاد. و چنین گویند که به چندین فرزند آن علت سرایت کرد. یکی از بزرگان پرسید: چون است که یکی گناه کرد، عقوبت وی به دیگران سرایت کند، چه معنی است؟
گفت: چون مردی سخت انداز بود، تیر او دورتر شود.
نقل است که منکری به امتحان پیش شیخ آمد و گفت: فلان مساله بر من کشف گردان.
شیخ انکار در وی بدید، گفت: به فلان کوه غاری است. در آن غار یکی از دوستان ماست. از وی سؤال کن تا بر تو کشف گرداند.
برخاست و بدان غار شد. اژدهایی دید عظیم سهمناک، چون آن بدید بیهوش شد و جامه نجس کرد، و بی خود خود را از آنجا بیرون انداخت، و کفش در آنجابگذاشت. و همچنان باز خدمت شیخ آمد، و در پایش افتاد و توبت کرد.
شیخ گفت: سبحان الله! تو کفش نگاه نمی‌توانی داشت از هیبت مخلوقی. در هیبت خالق چگونه کشف نگاه داری؟ که به انکار آمده ای که مرا فلان سخن کشف کن!
نقل است که قرائی را انکاری بود در حق شیخ که کارهای عظیم می‌دید، و آن بیچارة محروم گفت: این معاملتها و ریاضت ها که او می‌کشد من هم می‌کشم او سخنی می‌گوید که ما در آن بیگانه ایم.
شیخ را از آن آگاهی بود. روزی قصد شیخ کرد. شیخ نفسی برآن قرا حوالت کرد. قرا سه روز از دست درافتاد وخود را نجس کرد. چون بازآمد غسل کرد. پس به نزد شیخ آمد، پس از آن شیخ گفت: تو ندانستی که بار پیلان برخران ننهند؟
نقل است که شیخ ابوسعید میخورانی پیش بایزید آمد و خواست تا امتحانی کند. شیخ او را به مریدی حوالت کرد، نام او سعید راعی. گفت: پیش او رو که ولایت کرامت به اقطاع بدو داده ایم.
چون سعید آنجا رفت راعی را دید که در صحرا نماز می‌کرد، و گرگان شبانی گوسفندان او می‌کردند. چون از نماز فارغ شد. گفت: چه می‌خواهی؟
گفت: نان گرم و انگور.
راعی چوبی داشت. به دو نیم کرد و یک نیمه به طرف خود فرو برد و نیمه دیگر به طرف او. در حال انگور بار آورد. و طرف راعی سفید بود و طرف سعید میخورانی سیاه بود و گفت: چرا طرف تو سفید است و از آن من سیاه!
راعی گفت: از آنکه من از سر یقین خواستم و تو از راه امتحان. خواستی رنگ هرچیزی نیز لایق حال او خواهد بود. بعد از آن گلیمی به سعید میخورانی داد و گفت: نگاه دار! چون سعید به حج شد، در عرفات آن گلیم از وی غایب شد. چون به بسطام آمد آن گلیم با راعی بود.
نقل است که از بایزید پرسیدند که پیر تو که بود؟
گفت: پیرزنی. یک روز در غلبات شو ق و توحیدبودم چنانکه مویی را گنج نبود. به صحرا رفتم، بیخود. پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: «این انبان آرد با من برگیر!» و من چنان بودم که خود را نمی‌دانستم برد. به شیری اشارت کردم، بیامد. انبان در پشت او نهادم، و پیرزن را گفتم اگر به شهر وری چه گویی که کرا دیدم، که نخواسم داند که کیم؟
گفت: که را دیدم؟ ظالمی رعنا را دیدم.
پس شیخ گفت: هان! چگونگی؟
پیرزن گفت: این شیر مکلف است یا نه؟
گفتم: نه.
گفت: تو آن را که خدای تکلیف نکرده است تکلیف کردی، ظالم نباشی؟
گفتم: باشم.
گفت: با این همه میخواهی که اهل شهر بدانند که او تو را مطیع است و تو صاحب کراماتی. این نه رعنایی بود.
گفتم: بلی! توبه کردم و از اعلی به اسفل آمدم. این سخن پیر من بود.
بعد از آن چنان شد که چون آیتی یا کراماتی روی بدو آوردی، از حق تعالی تصدیق آن خواستی. پس در حال نوری زرد پدید آمدی به خطی سبز. بر او نوشته که: لا اله الا الله، محمد رسول الله، نوح نجی الله ابراهیم خلیل الله، موسی کلیم الله، عیسی روح الله. بدین پنج گواه کرامت پذیرفتی تا چنان شد که گواه به کار نیامد.
احمد خضرویه گفت: حق را به خواب دیدم. فرمود: که جمله مردان از من می‌طلبند - مگر بایزید که مرا می‌طلبد.
نقل است که شقیق بلخی و ابوتراب نخشبی پیش شیخ آمدند. شیخ طعامی فرمود که آوردند و یکی از مریدان خدمت شیخ می‌کرد و ایستاده بود. بوتراب گفت: موافقت کن.
گفت: روزه دارم.
گفت: بخور و ثواب یک ماهه بستان.
گفت: روزه نتوان گشاد. شقیق گفت: روزه بگشای و مزد یک ساله بستان.
گفت: نتوان گشاد.
بایزید گفت: بگذار که او راندة حضرت است.
پس از مدتی نیامد که او را بدزدی بگرفتند. و هردو دستش جدا کردند.
نقل است که شیخ یک روز در جامع عصا بر زمین فرو برده بود، و بیفتاد بر عصای پیری آمد. آن پیر دو تا شد و عصا برداشت. شیخ به خانه او رفت و از وی بحلی خواست. و گفت: پشت دو تاکردی در گرفتن عصا.
نقل است که روزی یکی درآمد، و از حیا مساله ای پرسید، شیخ جواب داد و آنکس آب شد. مردی درآمد، آبی زرد دید، ایستاده گفت: یاشیخ! این چیست.
گفت: یکی از در درآمد و سؤالی ازحیا کرد. من جواب دادم. طاقت نداشت چنین آب شد از شرم و بعضی گویند که آنکس جنی بود
نقل است که شیخ گفت: یکبار به دجله رسیدم. دجله لب به هم آورد.
گفتم بدین غره نشوم که به نیم دانگ مرا بگذرانند و من سی سال عمر خویش به نیم دانگ به زبان نیارم. مرا کریم باید نه کرامت.
نقل است که گفت: خواستم تا از حق تعالی درخواهم تا مونت زنان از من کفایت کند. پس گفتم روا نبود این خواستن، که پیغمبر علیه السلام نخواست.
بدین حرمت داشت پیغمبر حق تعالی آن را کفایت کرد تا پیش من چه زنی، چه دیواری، هر دویکی است.
نقل است که شیخ در پس امامی نماز می‌کرد. پس امام گفت: یا شیخ! تو کسبی نمی‌کنی و چیزی از کسی نمی‌خواهی. از کجا می‌خوری؟
شیخ گفت: صبر کن تا نماز قضا کنم.
گفت: چرا؟
گفت: نماز از پس کسی که روز دهنده را نداند روا نبود که گزارند.
و یکبار یکی در مسجدی دید که نماز می‌کرد. گفت: اگر پنداری که این نماز سبب رسیدن است به خدای تعالی، غلط می‌کنی که همه پنداشت است نه مواصلت. اگر نماز نکنی کافر باشی، و اگر ذره ای به چشم اعتماد به وی نگری مشرک باشی.
نقل است که گفت: کس باشد که به زیارت ما آید و ثمره آن لعنت بود و کس باشد که بیاید و فایده آن رحمت باشد.
گفتند: چگونه؟
گفت: یکی بیاید و حالتی بر من غالب آید در آن حالت با خود نباشم. مرا غیبت کند، در لعنت افتد. و دیگری بیاید حق را بر من غالب یابد، معذور دارد. ثمره آن رحمت باشد.
و گفت: می‌خواهم که زودتر قیامت برخاستی تا من خیمه خود بر طرف دوزخ زدمی که چون دوزخ مرا بیند نیست شدی، تا من سبب راحت خلق باشم.
حاتم اصم مریدان را گفت: هرکه را از شما روز قیامت شفیع نبود در اهل دوزخ او، از مریدان نیست.
این سخن با بایزید گفتند. بایزید گفت: من می‌گویم که مرید من آن است که بر کناره دوزخ بایستند و هرکه را به دوزخ برند دست او بگیرد و به بهشت فرستد و به جای او خود به دوزخ رود.
گفتند: چرا بدین فضل که حق با تو کرده است خلق را به خدای نخوانی؟
گفت: کسی را که او خود بند کرد بایزید چون تواند که بردارد؟
بزرگی پیش بایزید رفت. او را دید، سر به گریبان فکرت فروبرده، چون سربرآورد گفت: ای شیخ! چه کردی؟
گفت: سر به فنای خود فرو بردم، و به بقای حق برآوردم.
یک روز خطیب بر منبر این آیت بر بخواند: ما قدروا الله حق قدره. چندان سر بر منبر زد که بیهوش شد. چون به هوش آمد گفت: چون دانستی این گدای دروغ زن را کجا می‌آوردی تا دعوی معرفت تو کند؟
مریدی شیخ را دید که می‌لرزید. گفت: یا شیخ! این حرکت تو از چیست؟
شیخ گفت: سی سال در راه صدق قدم باید زد، و خاک مزابل به محاسن باید رفت و سر برزانوی اندوه بایدنهاد تا تحرک مردان بدانی. به یک دو روز که از پس تخته برخاستی می‌خواهی که به اسرار مردان واقف شوی؟
نقل است که وقتی لشکر اسلام در روم ضعیف شده بود، و نزدیک بود که شکسته شوند. از کفار آوازی شنیدند که یا بایزید دریاب!
در حال از جانب خراسان آتشی بیامد. چنانکه هراسی در لشکر کفار افتاد و لشکر اسلام نصرت یافت.
نقل است که مردی پیش شیخ آمد. شیخ سرفرو برده بود. چون برآورد، آن مرد گفت: کجابودی؟
گفت: به حضرت آن مرد.
گفت: من به حضرت بودم و تو را ندیدم.
شیخ گفت: راست می‌گویی. من درون پرده بودم و تو بیرون. و بیرونیان درونیان را نبینند.
گفت: هرکه قرآن نخواند، و به جنازه مسلمان حاضر نشود، وبه عیادت بیماران نرود، و یتیمان را نپرسد، ودعوی این حدیث کند بدانید که مدعی است.
یکی شیخ را گفت: دل صافی کن تا با تو سخنی گویم.
شیخ گفت: سی سال است تااز حق دل صافی می‌خواهم، هنوز نیافته ام. به یک ساعت از برای تو دل صافی از کجا آرم؟
و گفت: خلق پندارند که راه به خدای روشنتر از آفتاب است، و من چندین سال است تا از او می‌خواهم که مقدار سر سوزنی از این راه بر من گشاده گرداند و نی شود.
نقل است که آن روز که بلایی بدو نرسیدی گفتی: الهی! نان فرستادی، نان خورش می‌باید. بلایی فرست تا نان خورش کنم.
روزی بوموسی از شیخ پرسید: بامدادت چون است؟
گفت: مرا نه بامداد است و نه شبانگاه.
و گفت به سینة ما آوازی دادند که: ای بایزید! خزاین ما از طاعت مقبول و خدمت پسندیده پراست. اگر مارا می‌خواهی چیزی بیاور که ما را نبود.
گفتم: خداوندا! آن چه بود که تو را نباشد؟
گفت: بیچارگی و عجز و نیاز و خواری و شکستگی.
و گفت: به صحرا شدم عشق باریده بود. و زمین تر شده بود. چنانکه پای مرد به گلزار فرو شود، پای من به عشق فرو می‌شد.
و گفت: از نماز جز ایستادگی تن ندیدم، و از روزه جز گرسنگی ندیدم. آنچه مراست از فضل اوست، نه از فعل من.
پس فت: به جهد و کسب هیچ حاصل نتوان کرد و این حدیث که مرااست بیش از هر دو کون است، لکن بنده نیکبخت آن بود که می‌رود، ناگاه پای او به گنجی فرورود و توانگر گردد.
و گفت: هر مرید که در ارادت آمد مرا فروتر بایست آمد، و برای او با او سخن گفت.
نقل است که چون در صفات حق سخن گفتی شادمان و ساکن بودی، و چون در ذات حق سخن گفتی از جای برفتی، و در جنبش آمدی. و گفتی: آمد، آمد! و به سرآمد.
شیخ مردی را دید که می‌گفت: عجب دارم از کسی که او را داند و طاعتش نکند.یعنی عجب بود که بر جای بماند
نقل است که از او پرسیدند: این درچه به چه یافتی و بدین مقام بچه رسیدی؟
گفت: شبی در کودکی از بسطام بیرون آمدم ماهتاب می‌تافت. جهان آرمیده و حضرتی دیدم که هیجده هزار عالم درجنب آن حضرت ذره ای نمود.
شوری در من افتاد و حالتی عظیم بر من غالب شد. گفتم خداوندا! درگاهی بدین عظیمی و چنین خالی و کارهایی بدین شگرفی و چنین تنهایی؟
هاتفی آواز داد: درگاه خالی نیه از آن است که کسی نمی‌آید، از آن است که ما نمی‌خواهیم! که هر ناشسته رویی شایسته ی این درگاه نیست. نیت کردم که جمله خلایق را بخواهم. باز خاطری آمد که مقام شفاعت محمد راست علیه السلام. ادب نگاه داشتم. خطابی شنیدم که: بدین یک ادب که نگاه داشتی نامت بلند گردانیدم. چنانکه تا قیامت گویند سلطان العارفین بایزید.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ادامه ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه ۞

در پیش امام جعفر ابونصر فشیری گفتند: بایزید چنین حکایت فرموده استکه من دوش خواستم از کرم ربوبیت درخواهم تا ذیل غفران برجرایم خلق اولین و آخرین پوشد لیکن شرم داشتم که بدین قدر حاجت به حضرت کرم مراجعت کنم و شفاعت، که مقام صاحب شریعت است - در تصرف خویش آرم، ادب نگاه اشتم.
قشیری گفت: بهذی الهمة نال مانال. بایزید
بدین همت بلند در اوج شرف به پرواز رسیده است.
نقل است که شیخ گفت: اول بار که به خانه خداوند رفتم، خانه دیدم، دوم بار که به خانه رفتم خداوند خانه دیدم، سوم بار نه خانه و نه خداوند خانه، یعنی در حق گم شدم. که هیچ کس نمی‌دانستم، که اگر می‌دیدم حق می‌دیدم، و دلیل بر این سخن آن است که یکی به در خانه بایزید شد، و آواز داد.
شیخ گفت که را می‌طلبی؟
گفت: بایزید را؟
گفت: بیچاره بایزید! سی سال است تا من بایزید را می‌طلبم، نام و نشانش نمی‌یابم.
این سخن با ذوالنون گفتند. گفت: خدای برادرم را - بایزید - بیامرزاد که با جماعتی که در خدای گم شده اند گم شده است.
نقل است که بایزید را گفتند: از مجاهده خود ما را چیزی بگوی!
گفت: اگر از بزرگتر گویم، طاقت ندارید. اما از کمترین بگویم. روزی نفس را کاری بفرمودم، حرونی کرد. یعنی فرمان نبرد. یک سالش آب ندادم. گفتم: یا نفس تن در طاعت ده یا در تشنگی جان بده.
و گفت: چه گویی در کسی که حجاب او حق است؟ یعنی تا او می‌داند که حق است حجاب است. او می‌باید که نماند و دانش او نیز نماند تا کشف حقیقی بود.
و در استغراق چنان بود که مریدی داشت که بیست سال بودتا از وی جدا نشده بود. هر روز که شیخ او را خواندی گفتی: ای پسر! نام تو چیست؟
روزی مریدی گفت: ای شیخ! مرا افسوس می‌کنی! بیست سال است تا در خدمت تو می‌باشم و هر روز نام من می‌پرسی؟
شیخ گفت: ای پسر! استهزا نمی‌کنم. لکن نام او آمده و همه نامها از دل من برده، نام تو یاد می‌گیرم و باز فراموش می‌کنم.
نقل است که گفت: در همه عمر خویش می‌بایدم که یک نماز کنم که حضرت او را شاید و نکردم. شبی از نماز خفتن تا وقت صبح، چهاررکعت نماز می‌گزاردم. هربار که فارغ شدمی. گفتمی به از این باید نزدیک بود که صبح بدمد و تربیاوردم و گفتم : الهی من جهد کردم تا در خور تو بود اما نبود. در خور بایزید است. اکنون تو را بی نمازان بسیاراند، بایزید را یکی از ایشان گیر.
و گفت: بعد از ریاضات - چهل سال - شبی حجاب برداشتند. زاری کردم که راهم دهید. خطاب آمدم که با کوزه ای که تو داری و پوستینی تو را بار نیست.
کوزه و پوستین بینداختم. ندایی شنیدم که یا بایزید! با این مدعیان بگوی که بایزید بعد از چهل سال ریاضت و مجاهدت با کوزة شکسته و پوستینی پاره پاره تا نینداخت بار نیافت. تا شما که چندین علایق به خود بازبسته اید و طریقت را دانة دام هوای نفس ساخته اید کلا و حاشا که هرگز بار یابید. نقل است که کسی گوش میداشت وقت سحرگاهی تا چه خواهد کرد یکبار دیگر گفت الله و بیفتاد و خون از وی روان شد گفتند این چه حالت بود گفتند آمد که تو کیستی که حدیث ما کنی.
نقل است که شبی بر سرانگشتان پای بود از نماز خفتن تا سحر گاه و خادم آن حال مشاهده می‌کرد و خون از چشم شیخ بر خاک می‌ریخت. خادم در تعجب ماند. بامداد از شیخ پرسید: آن چه حال بود، ما را از آن نصیبی کن.
شیخ گفت: اول قدم که رفتم، به عرش رفتم. عرض را دیدم چون گرگ لب آلوده و تهی شکم. گفتم ای عرش به تو نشانی می‌دهند که الرحمن علی العرش استوی. بیا تا چه داری.
گفت: چه جای این حدیث است که ما را نیز به دل تو نشانی می‌دهند که انا عند المنکسر قلوبهم. اگر آسمانیانند از زمینیان می‌جویند و اگر زمینیان اند از آسمانیان می‌طلبند. اگر جوان است از پیر می‌طلبد واگر پیر است از جوان می‌طلبد واگر خراباتی است از زاهد می‌طلبد. اگر زاهد است از خراباتی می طلبد
و گفت چون به مقام قرب رسیدم گفتند: بخواه!
گفتم: مرا خواست نیست، هم تو از بهر ما بخواه.
گفتند: بخواه.
گفتم: تو را خواهم و بس.
گفتند: تا وجود بایزید ذره ای می‌ماند. این خواست محال است دع نفسک و تعال.
گفتم: بی زلت بازنتوانم گشت. گستاخی خواهم کرد.
گفتند: بگوی.
گفتم: بر همه خلایق رحمت کن.
گفتند: باز نگر!
بازنگرستم، هیچ آفریده ندیدم، الا او را شفیعی بود و حق را بر ایشان بسی نیکخواه تر از خود دیدم. پس خواموش شدم. بعد از آن گفتم: بر ابلیس رحمت کن!
گفتند: گستاخی کردی! برو که او از آتش است، آتشی را آتش باید. تو جهد آن کن که خود را بدان نیاری که سزای آتش شوی که طاقت نیاری.
نقل است که گفت: حق تعالی مرا دو هزار مقام در پیش خود حاضر کرد و در هر مقامی مملکتی بر من عرضه کرد. من قبول نکردم. مرا گفت: ای بایزید! چه می‌خواهی؟
گفتم: آنک هیچ نخواهم.
و چون کسی از وی دعائی خواستی، گفتی: خداوند! خلق تواند و تو خالق ایشان. من در میانه کیستم که میان تو و خلق واسطه باشم. با خود گفتی او دانای اسرارت مرا با این فضولی چه کار
و یکی پیش شیخ آمد و گفت: مرا چیزی آموز که سبب رستگاری من بود.
گفت: دو حرف یاد گیر! از علم چندینت بس که بدانی که خدای بر تو مطلع است و هرچه می‌کنی می‌بیند؛ و بدانی که خداوند از عمل تو بی نیاز است.
و یک روز شیخ می‌رفت. جوانی قدم بر قدم شیخ نهاد و می‌گفت: قدم بر قدم مشایخ چنین نهند. و پوستینی در بر شیخ بود. گفت: یا شیخ پاره ای از این پوستین به من ده تا برکت تو به من رسد.
شیخ گفت: اگر تو پوست بایزید در خود کشی سودت ندارد تا عمل بایزید نکنی.
و یک روز شوریده ای را دید که می‌گفت: الهی! در من نگر.
شیخ گفت: از سر غیرت و غلبات وجد که نیکو سر و رویی داری، که در تو نگرد؟
گفت: ای شیخ! آن نظر از برا آن می‌خواهم تا سر و رویم نیکو شود.
شیخ را از آن سخن عظیم خوش آمد. گفت: راست گفتی.
نقل است که یک روز سخن حقیقت می‌گفت و لب خویش می‌مزید و می‌گفت: هم شراب خواره ام و هم شراب و هم ساقی.
نقل است که گفت: هفتاد زنار از میان گشادم یکی بماند. هرچند جهد کردم که گشاده شود، نمی‌شد. زاری کردم و گفتم: الهی قوت ده تا این نیز بگشایم. آوازی آمد که: همه زنارها گشادی. این یکی گشادن کار تو نیست.
و گفت: به همه دستها در حق بکوفتم آخر تا بدست نیاز نکوفتم نگشادند؛ و به همه زبانها بار خواستم تا به زفان اندوه باز نخواستم باز ندادند، به همه قدمها به راه او برفتم تا به قدم دل نرفتم به منزلگاه عزت نرسیدم.
و گفت: سی سال بود تا من می‌گفتم چنین کن و چنین ده، و چون به قدم اول معرفت رسیدم، گفتم: الهی تو مرا باش و هرچه می‌خواهی کن.
و گفت: سی سال خدای را یاد کردم. چون خاموش شدم، بنگریستم حجاب من ذکر من بود.
و گفت: یکبار به درگاه او مناجات کردم. و گفتم: کیف الوصول الیک. ندایی شنیدم که: ای بایزید! طلق نفسک ثلثا ثم قل الله. نخست خود را سه طلاق ده، و آنگه حدیث ما کن.
و گفت: اگر حق تعالی از من حساب هفتاد ساله خواهد من از وی حساب هفتاد هزار ساله خواهم. از بهر آنکه هفتاد هزار سال است تا الست بربکم. گفته است، و جمله را در شور آورده. از بلی گفتن جمله شورها که در سر آسمان و زمین است از شوق الست است.
پس گفت: بعد از آن خطاب آمد که: جواب شنو! روز شمار، هفت اندامت ذره ذره گردانیم و به هر ذره دیداری دهیم. گویم اینک حساب هفتاد هزارساله و حاصل و باقی در کنارت نهادیم.
و گفت: اگر هشت بهشت را در کلبه ما گشایند و ولایت هر دو سرای به اقطاع به مادهند هنوز بدان یک آه که در سحرگاه بریاد شوق او از میان جان ما برآید ندهیم بل که یک نفس که به درد او برآریم با ملک هژده هزار عالم برابر نکنیم.
و گفت: اگر فردا در بهشت دیدار ننماید چندان نوحه و ناله کنم که اهل هفت دوزخ از گریه و ناله من عذاب خود فراموش کنند.
و گفت: کسانی که پیش از ما بوده اند هرکسی به چیزی فروآمده اند. ما به هیچ فرو نیامده ایم. و یکبارگی خود را فدای او کردیم و خود را از برای خود نخواهیم که اگر یک ذره صفات ما به صحرا آید هفت آسمان و زمین درهم اوفتد.
و گفت: او خواست که ما را بیند و ما نخواستیم که او را بینیم. یعنی بنده را خواست نبود.
و گفت: چهل سال روی به خلق کردم و ایشان را به حق خواندم، کسی مرا اجابت نکرد. روی از ایشان بگردانیدم چون به حضرت رفتم همه را پیش از خود آنجا دیدم. یعنی عنایت حق در حق خلق بیش از عنایت خود دیدم. آنچه می خواستم حق تعالی به یک عنایت آن همه را بیش از من به خود رسانید.
و گفت: از بایزیدی بیرون آمدم چون مار از پوست. پس نگه کردم عاشق و معشوق و عشق یکی دیدم که در عالم توحید همه یکی توان بود.
و گفت: از خدای بس بخدای رفتم، تا ندا کردند از من در من که ای تو من یعنی به مقام الفناء فی الله رسیدم.
و گفت: چند هزار مقام از پس کردم، چون نگه کردم خود را در مقام حزب الله دیدم. یعنی به معنی الله که ان کنه است راه نیست.
و گفت: حق تعالی سی سال آینه من بود، اکنون من آینه خودم. یعنی آنچه من بودم نماندم که من و حق شرک بود، چون من نماندم حق تعالی آینه خویش است. اینک بگویم که آینه خویشم. حق است که به زبان من سخن گوید و من در میان ناپدید.
و گفت: سالها بر این درگاه مجاور بودم، به عاقبت حیرت بدیدم و جز حیرت نصیب ما نیامد.
و گفت: به درگاه عزت شدم هیچ زحمت نبود. اهل دنیا به دنیا مشغول بودند و محجوب، وا هل آخرت به آخرت، و مدعیان به دعوی، وارباب طریقت و تصوف قومی به اکل و شرب و گریه، و قومی به سماع و رقص، و آنها که مقدمان راه بودند و پیروان سپاه بودند، دربادیه ی حیرت گم شده بودند و در دریای عجزغرق شده.
گفت: مدتی گرد خانه طواف می کردم، چون به حق رسیدم خانه را دیدم که گرد من طواف می‌کرد.
گفت: شبی دل خویش می‌طلبیدم و نیافتم. سحرگاه ندایی شنیدم که ای بایزید! به جز از ما چیزی دیگری می‌طلبی! تو را با دل چه کار است؟
و گفت: مردانه آن استکه بر بی چیزی رود، مرد آن است که هرجا که باشد هرچه خواهد پیش آید، و با هرکه سخن گوید از وی جواب شنود.
و گفت: حق مرا به جایی رسانید که خلایق بجملگی در میان دو انگشت خود بدیدم.
و گفت: مرید را حلاوت طاعت دهند، چون بدان خرم شود شادی او حجاب قرب او گردد.
و گفت: کمترین درجة عارف آن است که صفات حق در وی بود.
و گفت: اگر بدل خلایق مرا به آتش بسوزانند من صبر کنم، از آنجا که منم محبت او را هنوز هیچ نکرده باشم، و اگر گناه من و از آن همه خلایق بیامرزد از آنجا که صفت رافت و رحمت اوست هنوز بس کاری نباشد.
و گفت: توبه از معصیت یکی است و از طاعت هزار. یعنی عجب در طاعت بدتر از گناه.
و گفت: کمال درجة عارف سوزش او بود در محبت.
و گفت: علم ازل دعوی کردن از کسی درست آید که اول برخود نور ذات نماید.
و گفت: دنیا را دشمن گرفتم و نزد خالق رفتم و خدای را بر مخلوقات اختیار کردم تا چندان محبت حق بر من مستولی شد که وجود خود را دشمن گرفتم. چون زحمات از میانه برداشتم انس به بقای لطف حق داشتم.
و گفت: خدای را بندگانند که اگر بهشت با همه زینتها بر ایشان عرضه کنند ایشان از بهشت همان فریاد کنند که دوزخیان از دوزخ.
و گفت: عابد به حقیقت و عامل به صدق آن بود که به تیغ جهد سر همه مرادات بردارد و همه شهوات و تمنای او در محبت حق ناچیز شود، آن دوست دارد که حق خواهد و آن آرزو کند که حق شاهد او بود.
و گفت: نه خداوند تعالی برضاء خویش بندگان را به بهشت می برد گفتند دلی گفت چون رضاء رضای خود به کسی دهد آنکس بهشت را چه کند؟
و گفت: یکی ذره حلاوت معرفت در دلی به از هزار قصر در فردوس اعلی.
و گفت: یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند و بسی عاجزان را به مردی رساند.
و گفت: اگر توانید به سرقاعدة فنای اول بازروید تا بدین حدیث رسید، و اگر نه این همه صلاح و زهد بادست که بر شما می‌زند.
و گفت: خدای شناسان ثواب بهشت است و بهشت وبال ایشان.
و گفت: گناه شما را چنان زیان ندارد که بی حرمتی کردن و خوار داشتن برادری مسلمان.
و گفت: دنیا اهل دنیا را غرور در غرور است و آخرت اهل آخرت را سرور در سرور است، و دوستی حق اهل معرفت را نور در نور.
و گفت: در معاینه کار نقد است اما در مشاهده نقد نقد است.
و گفت: عبادت اهل معرفت را پاس انفاس است.
و گفت: چون عارف خاموش بود مرادش آن بود که باحق سخن گوید، و چون چشم بر هم نهد مقصودش آن بود که چون باز کند به حق نگرد. و چون سر به زانو نهد طلب آن کند که سر برندارد تا اسرافیل صور بدمد از بسیاری انس که به خدای دارد.
و گفت: سوار دل باش و پیادة تن.
و گفت: علامت شناخت حق گریختن از خلق باشد و خاموش بودن در معرفت او.
و گفت: هرکه به حق مبتلا گشت مملکت از او دریغ ندارند و او خود به هردو سرای سرفرونیارد.
و گفت: عشق او درآمد و هرچه دون او بود برداشت واز ما دون اثر نگذاشت تا یگانه ماند چنانکه خود یگانه است.
و گفت: کمال عارف سوختن او باشد در دوستی حق.
و گفت: فردا اهل بهشت به زیارت روند، چون بازگرداند صورتها بر ایشان عرضه کنند هرکه صورت اختیار کرد او را به زیارت راه ندهند.
و گفت: بنده را هیچ به از آن نباشد که بی هیچ باشد. نه زهد دارد و نه علم ونه عمل، چون بی همه باشد، با همه باشد.
و گفت: این قصه را الم باید که از قلم هیچ نیاید.
و گفت: عارف چندان از معرفت بگوید و در کوی او بپوید که معارف نماند، و عارف برسد. پس معارف از عارف نیابت دارد، و عارف به معرفت نرسد تا از معارف یاد نیارد.
و گفت: طلب علم و اخبار از کسی لایق است که از علم به معلوم شود و از خبر به مخبر. اما هرکه از برای مباهات علمی خواند و بدان رتبت و زینت خود طلب کند تا مخلوقی اورا پذیرد، هر روز دورتر باشد، و از او مهجورتر گردد.
و گفت: دنیا چه قدر آن دارد که کسی گذاشتن او کاری پندارد که محال باشد که کسی حق را شناسد و دوستش ندارد ومعرفت بی محبت قدری ندارد.
و گفت: از جویهای آب روان آواز می‌شنوی که چگونه می‌آید که چون به دریا رسد ساکن گردد و از درآمدن و بیرون شدن او در دریا را نه زیادت بود و نه نقصان.
و گفت: او را بندگانند. اگر ساعتی در دنیا از وی محجوب مانند او را نپرستند و طاعتش ندارند. یعنی چون محجوب مانند نابود گردند؛ ونابود عبادت چون کند؟
و گفت: هرکه خدای را داند زبان به سخنی دیگر جز یاد حق نتواند گشاد.
و گفت: کمترین چیزی که عارف را واجب آمد آن است که از مال و ملک تبرا کند، و حق این است که اگر هردو جهان در سر دوستی او کنی هنوز اندک باشد.
و گفت: ثواب عارفان از حق، حق باشد.
گتف: عارفان در عیان مکان جویند و در عین اثر نگویند واگر از عرش تا ثری صدهزار آدم باشند با ذرایر بسیار و اتباع و نسل بی شمار و صدهزار فریشتة مقرب، چون جبرائیل و میکائیل - قدم از عدم در زاویه دل عارف نهند، او در جنب وجود و معرفت حق ایشان را موجود نپندارد و از درآمدن و بیرون شدن ایشان خبر ندارد، و اگر به خلاف این بود مدعی بود نه عارف.
و گفت: عارف معروف را بیند و عالم با عالم نشیند. عالم گوید: من چه کنم؟ عارف گوید او چه کند؟
و گفت: بهشت را نزد دوستان حق خطری نباشد، و با این همه که اهل محبت به محبت مهجورند، کار آن قوم دارند که اگر خفته اند واگر بیدارند طالب و مطلوب اند، و از طلبگاری ودوستداری خود فارغ اند. مغلوب مشاهدة معشوق اند، که بر عاشق عشق خود دیدن توانا است، و در مقابلة مطلوب به طلبگاری خود نگرستن در راه محبت طغیان است.
و گفت: حق بر دل اولیای خود مطلع گشت، بعضی از دلها دید که بار معرفت او نتوانست کشید، به عبادتش مشغول گردانید.
و گفت: بار حق جز بارگیران خاص برندارند که مذلل کرده مجاهده باشند و ریاضت یافته مشاهده.
و گفت: کاشکی خلق به شناخت خود توانندی رسید که معرفت ایشان را در شناخت خود تمام بودی.
و گفت: جهد کن تا یک دم به دست آری که آن دم در زمین و آسمان جز حق را نبینی. یعنی تا بدان دم همه عمر توانگر نشینی.
و گفت: علامت آنکه حق او را دوست دارد آن است که سه خصلت بدو دهد: سخاوتی چون سخاوت دریا؛ و شفقتی چون شفقت آفتاب، و تواضعی چون تواضع زمین.
و گفت: حاجیان به قالب گرد کعبه طواف کنند، بقا خواهند؛ و اهل محبت بقلوب گردند گرد عرش و لقا خواهند.
و گفت: در علم علمی است که علما ندانند و درزهد زهدی است که زاهدان نشناسند.
و گفت: هرکه را برگزیند فرعونی را بدو گمارند تا او را می‌رنجاند.
و گفت: این همة گفت و گوی و مشغله و بانگ و حرکت و آرزو بیرون پرده است. درون پرده خاموشی و سکونت و آرام است.
و گفت: این دلیری چندان است که خواجه غایت است از حضرت حق، و عاشق خود است. چون حضور حاصل آمد چه جای گفت و گوی است.
و گفت: صحبت نیکان به از کار نیک، و صحبت بدان بتر از کار بد.
و گفت: همه کار ها در مجاهده باید کرد، آنگاه فضل خدای دیدن نه فعل خویش.
و گفت: هرکه خدای را شناخت او را با سوال حاجت نیست و نبود و هرکه نشناخت سخن عارف درنیابد.
و گفت: عارف آن است که هیچ چیز مشرب گاه او تیره نگرداند، هرکدورت که بدو رسد صافی گردد.
و گفت: آتش عذاب آنکس راست که خدای را نداند، اما خدای شناسان برآتش عذاب باشند.
و گفت: هرروز هزار کس در این راه آیند. شبانگاه از ایمان برآیند.
و گفت: هرچه هست در دو قدم حاصل آید، که یکی بر نصیبهای خود نهد، و یکی بر فرمانهای حق. آن یک قدم را بردارد و آن دیگر برجای آن بدارد.
و گفت: هرکه ترک هوا گفت به حق رسید.
و گفت: هرکه نزدیک حق بود همه چیز و همه جای او را بود، زیرا که حق تعالی همه جای است و حق را همه چیز هست.
و گفت: هرکه به حق عارف است جاهل است و هرکه جاهل حق است عارف است.
و گفت: عارف طیار است و زاهد سیار است.
و گفت: هرکه خدای را شناخت عذابی گردد بر آتش، و هرکه خدای را ندانست آتش براو عذاب گردد، و هرکه خدای را شناخت بهشت را ثوابی گردد، و بهشت براو وبالی گردد.
و گفت: عارف به هیچ چیز شاد نشود، جز به وصال.
و گفت: که نفاق عارفان فاضلتر از اخلاص مریدان.
و گفت: آنچه روایت می‌کنند که ابراهیم و موسی و عیسی صلوات الله علیهم اجمعین گفتند خدایا! ما را از امت محمد گردان، گمان بری که آرزوی فضایح این مشتی ریاست جوی کردند؟ کلاو حاشا بل، که ایشان در این امت مردانی دیدند که اقدام ایشان برتحت ثری بود و سرهای ایشان از اعلی علیین برگذشته وایشان در میان گم شده.
و گفت: حظ اولیا در تفاوت درجات از چهار نامست، و قیام هر فرقتی از ایشان به نامی است از نامهای خدای و آن قول خدای است هو الاول والاخر والظاهر والباطن. هرکه را حظ او از این نامها زیادت تر بود به ظاهر عجایت قدرت وی نگرانتر بود و هرکه را حظ او ازاین نامها باطن بود، نگران بود بدانچه رود از انوار وا سرار و هرکه را حظ او از این نامها اول بود، شغل او بدان بود که اندر سبقت رفته است، و هرکه را حظ او از این نامها آخر بود شغل او به مستقبل بسته بود با آنچه خواهد بود، و هرکس را ازین کشف برقدر طاقت او بود.
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 113 از 270:  « پیشین  1  ...  112  113  114  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA