انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 122 از 270:  « پیشین  1  ...  121  122  123  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
۞ ذکر شیخ ابراهیم شبانی ۞

آن سلطان اهل تصوف آن برهان بی‌تکلیف آن امام زمانه آن همام یگانه آن خلیل ملکوت روحانی آن قطب وقت شیخ ابراهیم شیبانی رحمةالله علیه رحمة واسعه پیری به حق و شیخی مطلق بود و مشارالیه و محمود اوصاف و مقبول طوایف و درمجاهده و ریاضت شأنی عظیم داشت و درورع و تقوی آیتی بود چنانکه عبدالله منازل گفت: ابراهیم حجت خدایست بر فقرا و بر اهل آداب و معاملات وگردن شکن مدعیان است و رفیع قدر و عالی همت بود و جدی به کمال داشت و مراقبت بر دوام و همه وقتی محفوظ چنانکه گفت: چهل سال خدمت بوعبدالله مغربی کردم درین چهل سال از ماکولات خلق هیچ نخوردم درین چهل سال مویم نبالید و ناخنم دراز نشد و خرقه‌ام شوخگن نگشت و درین چهل سال در زیر هیچ سقف بیت المعمور.
و گفت: هشتاد سال است که به شهوت خویش هیچ نخورده‌ام.
و گفت: به شام مرا کاسه عدس آوردند بخوردم و به بازار شدم ناگاه به جاء درنگریستم خمهای خمر دیدم گفتند چه می‌نگری خمهای میست گفتم هم اکنون لازم شد بر من حسبت کردن در ایستادم و خمهای می‌ریختم و مرد تن زده پنداشت که من کس سلطانم چون مرا بازشناخت به نزدیک طولون برد تا دویست چوبم بزدند و بزندانم بازداشتند مدتی دراز بایستادم عبدالله مغربی آنجا افتادو شفاعت کرد پس چون مرا رها کردند چشمش بر من افتاد گفت: ترا چه افتاد گفتم سیر خوردن عدس بود و دویست چوب خوردن گفت: ارزان جستی.
و گفت: شصت سال بود تا نفسم لقمه گوشت بریان آرزو می‌کرد و نمی‌دادمش یک روز ضعفی عظیم غالب شد و کاردش باستخوان رسید و بوی گوشت پدید آمد نفسم فریاد گرفت و بسی زاری کرد که برخیز از این گوشت از برای خدای اگر وقت آمده است لقمهٔ بخواه برخاستم بر اثر بوی گوشت برفتم و آن بوی از زندان همی آمد چون در رفتم یکی رادیدم که داغش می‌کردند و او فریاد می‌کرد و بوی گوشت بریان برخاسته نفسم راگفتم هلا بستان گوشت بریان نفسم بترسید و تن زد و به سلامت ماندن قانع شد.
نقلست که گفت: هرگاه که به مکه رفتمی نخست روضه پیغمبر را علیه السلام زیارت کردمی و پس به مکه بازآمدی آنگه به مدینه شدمی دیگر بار به زیارت روضه بکردمی و گفتمی السلام علیک یا رسول الله از روضه آواز آمدی که و علیک السلام ای پسر شیبان.
و گفت: در گرمابه شدم و آبی بود فرا گذاشتم جوانی چون ماه از گوشه گرمابه آواز داد که تا چند آب بر ظاهر پیمائی یک راه آب به باطن فرو گذارگفتم توملکی یا جنی یا انسی بدین زیبائی گفت: هیچکدام من آن نقطه‌ام زیر بی‌بسم الله گفتم این همه مملکت توست گفت: یاابراهیم از پندار خود بیرون آیی تا مملکت بینی و از کلمات اوست که گفت: علم فنا و بقا بر اخلاص وحدانیت گردد و دوستی عبودیت هرچه جز این بود آنست که ترا به غلط افکند و زندقه بارآورد.
وگفت: هرکه خواهد که از کون آزاد آید گو عبادت خدای تعالی باخلاص کن که درعبودیت باخلاص بود از ماسوی الله آزاد گردد.
و گفت: هرکه سخن گوید در اخلاص و نفس را مطالبه نکند بدانکه حق تعالی او را مبتلا گرداند که پردهٔ او دریده شود در پیش اقران.
و گفت: هر که ترک کند خدمت مشایخ مبتلا شود به دعاوی کاذبه و فضیحت گردد بدان دعوی‌ها.
و گفت: هرکه خواهد که معطل گردد و عمل او باطل شود گو دست در رخصت زن.
وگفت: سفله آن بود که در خدای عاصی شود.
و گفت: سفله آنست که از خدای نترسد.
و گفت: سفله آنست که منت نهد بعطای خویش بر عطا ستاننده.
و گفت: شرف در تواضع است و عز در تقوی و آزادی در قناعت.
و گفت: چون خوف در دل قرار گیرد موضع شهوات بسوزاند در وی و رغبت دنیا از وی برآید.
و گفت: توکل سری است میان بنده و خداوند و واجب آن بود که بسروی مطلع نگردد جز خدا.
و گفت: از خدای تعالی مومنان را در دنیا بدانچه ایشان را در آخرت خواهد بود دو چیز است عوضش ایشان را از بهشت در مسجد نشستن است و عوض ایشان از دیدار حق مطالعه جمال برادران کردن.
و گفت: که گفتند ما را چرا دعایی نمی‌کنی گفت: من مخالف الوقت سوء الادب و کسی ازو وصیتی خواست گفت: خدای را یاد می‌دار و فراموش مکن و اگر این نتوانی مرگ را یاد می‌دار رحمةالله علیه.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ذکر ابوبکر صیدلانی رحمةالله علیه ۞

آن فلک عبادت آن خورشید سعادت آن چشمهٔ رضا آن نقطه وفا آن شیخ ربانی شیخ ابوبکر صیدلانی رحمةالله علیه از جمله مشایخ و اعلای ایشان بود و صاحب جمال بر صفتی که در عهد خویش همتا نداشت در حالت و در معاملت و در ورع و تقوی و مشاهدت یگانه و از فارس بود و درنیشابور وفات کرد و شبلی او را بزرگ داشتی عظیم وسخن اوست که گفت: درجمله دنیا یک حکمت است و هر یک را از آن حکمت نصیب بر قدر کشف اوست.
و گفت: صحبت کنید با خدای عزوجل و اگر نتوانید با آنکس صحبت کند که با خدا صحبت کنید تا به برکت صحبت او شما را به خدای رساند و در دوجهان رستگاری باشد.
وگفت: هر که مصاحبت کند با علم او را چاره نبود ا زمشاهده امر و نهی.
و گفت: علم تو را بریده کند از جهل پس جهد در آن کن که تا ترا بریده نگرداند ا زخدای تعالی.
وگفت: وصل بی‌فصل است که چون فصل آمد وصل نماند.
و گفت: هر که صدق نگاه بدارد میان خویش و خدای صدق او رامشغول گرداند از آنکه او را فراغت خلق بود.
و گفت: راه بعدد خلق است و گفت: طریق خدای راست و بدو طریق نیست.
وگفت: مجالست خدا بسیار کن و با خلق اندک.
وگفت: بهترین خلق آن قومند که خیر درغیر نبینند و دانند که راه به خدای بسیارست بجز از آن راه که خاص این کسست و اما چنان باید که تقصیر نفس را داند در آنچه او در آن است.
وگفت: چنان باید که حرکات و سکنات مرد خدای را بود یا به ضرورتی بود که در آن مضطر بود و هر حرکت وسکون که غیر این بود که گفتیم آن هیچ نبود.
و گفت: عاقل آنست که سخن بر قدر حاجت گوید و هرچه افزون است دست از آن بدارد.
و گفت: هرکه را خاموشی و طرنیست او در فضولست و اگرچه ساکنست.
و گفت: علامت مرید آنست که او را از غیر جنس خویش نفرت بود و طلب جنس کند.
و گفت: زندگانی نیست مگر در مرگ نفس وحیوة دل درمرگ نفس است.
وگفت: ممکن نیست از نفس برون آمدن هم به نفس و لیکن امکان از نفس برون آمدن بخدایست و آن راست نشود مگر به درستی ارادت به خدا.
و گفت: نعمت عظیم‌تر از نفس برون آمدن است زیرا که عظیم‌تر حجابی میان تو و خدا نفس است پس حقیقت نیست مگر مرگ نفس.
و گفت: مرگ بابی است از ابواب آخرت و هیچ بنده به خدا نتواند رسید مگر بدان درگاه در شود.
وگفت: من چکنم و جمله خلق دشمن من.
وگفت: بر تو باد که مغرور نشوی به مکر و شاید که بود.
کسی گفت: مرا وصیتی بکن گفت: همت همت که همت مقدم همه اشیا است و مدار جمله اشیا بروست و رجوع جمله اشیا باوست چون شیخ وفات کرد اصحاب گفتند لوح بر سر خاک او راست کردیم و نام او بر آنجا نبشتیم هر بار یکی بیامدی و خراب کردی وناپدید شدی و لوح ببردی و از آن هیچکس دیگرخراب نکردی از استاد بوعلی دقاق پرسیدند سر این گفت: آن پیر در دنیا خود را پنهانی اختیار کرده بود تو می‌خواهی که آشکارا کنی حق تعالی نهان می‌کند والله بالصواب.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ذکر شیخ ابوحمزۀ بغدادی رحمةالله علیه ۞

آن سالک طریق تجرید آن سایر سبیل توحید آن ساکن حضیرهٔ قدس آن خازن ذخیرهٔ انس آن نقطهٔ دایرهٔ آزادی وتدعالم ابوحمزهٔ بغدادی رحمةالله علیه از طایفهٔ کبار بود و از اجلهٔ ابرار و در کلام حظی تمام داشت و در علم تفسیر و روایات وحدیث به کمال و پیر او را حارث محاسبی بود و صحبت سری یافته بود و با نوری و خیرنساج قرین بود و بسی مشایخ بزرگ دیده بود و از آن قوم بود که خلیفه ایشان را گرفت تا بکشد پس نوری در پیش رفت تا خدای تعالی همه را خلاص داد و در مسجد اضافیه بغداد وعظ گفتی و امام احمد را چون در مسئله اشکال افتادی با او رجوع کردی و گفتی در فلان مسئله چگوئی زبانی شافی داشت و بیانی صافی روزی نزدیک حارث محاسبی درآمد وی را یافت جامهای لطیف پوشیده و بنشسته و حارث مرغی سیاه داشت که بانگ کردی در آن ساعت بانگی بکرد ابوحمزه نعره بزد و گفت: لبیک یا سیدی حارث برخاست و کاردی بگرفت و گفت: اضرب فیه و قصد کشتن وی کرد مریدان درپای شیخ افتادند تا وی را ازو جدا کنند بوحمزه را گفتاسلم یا مطرود گفتند ایهاالشیخ ما جمله را از خاص اولیای و موحدان دانیم شیخ را این تردد با او از کجا افتاد حارث گفت: مرا باوی تردد نیست و در وی جز نیکویی نمی‌بینم و باطن او را به جز مستغرق توحید نمی‌بینم اما چرا وی را چیزی باید گفت: که با فعال حلولیان ماند یا از مقالت ایشان در معاملت وی نشان بود مرغی که عقل ندارد و بر مجاری عادت خود بانگی می‌کند چرا او را از حق سماع افتد و حق جل و علا متجزی نه و دوستان او را جز باکلام او آرام نه و جز با نام او وقت و حال خوش نه و وی را به چیزها حلول ونزول نه و اتحاد و امتزاج بر قدیم روانه بوحمزه گفت: اگرچه در میان اینهمه راحت و لباسهای فاخر نشستهٔ و مرغی به تمکن صفوت غرق شده چرا احوال اهل ارادت برتو پوشیده است حارث گفت: توبه کن از این چه گفتی و اگر نه خونت بریزم در حالت گفت: ایهاالشیخ هر چند من در اصل درست بودم اما چون فعلم ماننده بود بفعل قوی گمراه توبه کردم و ازین جنس سخن او بسیار است تا به جایی که وقتی می‌گفت: که رب العزه را دیدم جهرا مرا گفت: یا باحمزه لاتتبع الوسواس و دق بلاء الناس خدای را آشکارا دیدم مرا گفت: یا باحمزه متابعت وسواس مکن و بلاء خلق بخش و چون این سخن ازو بشنودند او رارنج بسیار نمودند به سبب این سخن بلای بسیار کشید اگر کسی گوید خدای را در آشکاری بحس چون توان دید در بیداری گوییم بی‌چگونه تواندید چون بصر او صفت بصر کسی گردد به بیداری تواند دید چنانکه در خواب رواست دیدن اگر گویند موسی علیه السلام ندید این چگونه باشد گوییم چنانکه کلام خاص به موسی علیه السلام رویت خاص به محمد بود صلی الله علیه و سلم آن قوم که با موسی علیه السلام بودند کلام حق شنودند و به خود نشنیدند که ایشان را زهره آن نبودی که کلام حق تعالی شنیدندی بلکه بنور جان موسی علیه السلام شنودند و بی او هرگز نشنیدندی همچنین اگر کسی از امت محمد صلی الله علیه و سلم رؤیتی بود نه از او بود آن به نور جان محمد بود علیه السلام نه آنکه هرگز صدولی بگرد نبی رسد لیک اگرمحمد علیه السلام ولی را برگزیند تا به نور او چیزی ببیند دلیل آن نکند و آن کس از نبی زیادت بود اما نبی را دست آن بود که از آنچه او می‌خورد لقمهٔ امت را دهد چنانکه موسی علیه السلام قوم خود را کلام حق بشنوانید و چنانکه محمد علیه السلام گفت: سلام علینا و علی عبادالله الصالحین چون سلام خاص محمد بود اگر یکی از امت را به سبب او آن دست دهد عجب نبود و از جهت این سر بود که موسی علیه السلام گفت: خداوندا مرا از امت محمدگردان و دیگران جواب آنست دیدی که موسی علیه السلام می‌خواسته است در حق خود می‌خواسته است و آنچنان درهیجده هزار عالم نگنجد پس دید بوحمزه بر قدر او بوده باشد چنانکه مرید بوتراب نخشبی که حق را می‌دید و با اینهمه طاقت دیدار بایزید نیاورد که چون حق بر قدر بایزید متجلی گشت مرید طاقت آن نداشت تا فرو شد و چنانکه صدیق را یکبار متجلی می‌شود و جمله خلق را یکبار پس تفاوت در دیداو آمد لاجرم چون دید موسی علیه السلام در عالم نتوانست کشیدندید اگر در دید تفاوت نبودی فردا اهل بهشت نوردوال نعلین بلال را سجده نکردندی و بوحمزه را بسی سخن است در طریق تجرید که مجردترین اهل روزگار او بود.
و گفت: دوستی فقرا سخت است و صبر نتوان کرد بر دوستی فقر مگر صدیقی.
و گفت: هر که طریق بحق داند سلوک آن طریق برو سهل بود و طریق دانستن آن بود که حق تعالی او را تعلیم داده بود بی‌واسطه و هر که طریق باستدلال داند یکبار خطا کند و یکبار صواب افتد.
و گفت: هر که را سه چیز روزی کردند از همه آفتها برست شکمی خالی با دلی قانع و درویشی دایم.
و گفت: چون نفس تو از تو سلامت یافت حق وی بگذاری و چون خلق از تو سلامت یافت حقهای ایشان بگذاردی.
و گفت: علامت صوفی صادق آنست که بعد از عزخوار شود و بعد ازتوانگری درویش شود و بعد از پیدایی نهان گردد علامت صوفی کاذب آنست که برعکس این بود.
و گفت: هرگاه که فاقه در رسیدی به من با خود گفتمی از که این فاقه بتو آمده است پس اندیشه کردمی کسی را بدان فاقه اولیتر از خود ندیدمی بخوشی قبول کردمی و با آن می‌ساختمی.
گفت: روزی در کوه لگام بودم بسه کس رسیدم که دو پلاسی پوشیده داشتند و یکی پیراهنی پوشیده از نقره چون مرا بدیدند گفتند غریبی گفتم هر کرا ماوی گاه او خدا بود هرگز در غربت نبود چون این سخن از من بشنودند با من انس گرفتند پس یکی گفت: که او را سویق دهید گفتم من سویق نخورم تا با شکر و قند نباشد در حال سویقم دادند به شکر و قند چنانکه خواستم پس از صاحب قمیص پرسیدم که این پیراهن از نقره چیست گفت: شکایت کردم با خدای تعالی از شپشی که دمار از من برآورده بود تا مرا این پیراهنی درپوشید.
نقلست که او سخنی خوش گفتی روزی هاتفی آواز داد که بس سخنی نیکو گفتی اکنون اگر خاموش باشی نیکوتر چنین گویند که دیگرسخن نگفت: تا وقت مردن و خود پس از آن بهفتهٔ بیش نکشید که فرمان یافت و باز بعضی چنین نقل کنند که روز آدینه سخن می‌گفت. در مجلس چیزی بدو درآمد از کرسی درافتاد و جان تسلیم کرد رحمةالله علیه.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ذکر شیخ ابوعمر و نجید رحمةالله علیه ۞

آن عامل جد وجهد آن کامل نذر و عهد آن فرد فردانیت آن مرد وحدانیت آن مطلق عالم قید شیخ ابوعمرونجید رحمةالله علیه از کبار مشایخ وقت بود و از بزرگان اصحاب تصوف و درورع و معرفت و ریاضت و کرامت شانی عظیم داشت و از نشابور بود و جنید را دیده و آخر کسی از شاگردان بوعثمان که وفات کرد او بود و او را نظری دقیق است چنانکه نقل کرده‌اند که شیخ ابوالقاسم نصرآبادی با او بهم در سماع بود بوعمرو گفت: این سماع چرا می‌شنوی گفت: سماع شنویم بهتر از آنکه بنشینیم و غیبت کنیم و شنویم بوعمرو گفت: اگر در سماع یک حرکت کرده آید که توانی که نکنی صدساله غیبت از آن به.
نقلست که چهل سال بود که تاعهد کرده بود که از خدای جز رضا او نخواهد دختری داشت که در حکم عبدالرحمن سلمی بود وقتی این دختر را عارضه اسهال پدید آمد جمله اطبا در علاج او فرو ماندند شبی عبدالرحمن پوشیده را گفت: داروی این پدرت دارد گفت: چگونه گفت: چنانکه اگر گناهی بکند حق تعالی این سهل گرداند دختر گفت: این از همه عجب‌تر است گفت: پدرت عهد کرده است از چهل سال باز که از حق تعالی جز رضای حق نخواهد اگر عهد بشکند و دعا کند حق تعالی شفا دهد پوشیده نیم شبی در محفه نشست ونزدیک پدر آمد گفت: ای فرزند بیست سال است تا از اینجا رفتهٔ هیچ نیامدی اکنون بدین نیم شب چرا آمدی پوشیده گفت: پدری دارم چون تو و شوهری دارم چون عبدالرحمن امام وقت و زندگی دوست می‌دارم تا او راد عبدالرحمن و غمخوارگی دین خدا از تو می‌شنوم و من نیز در میانه خدای را یاد می‌کنم اکنون آمده‌ام تاعهد بشکنی و دعائی بگوئی تا حق تعالی حال مرا شفا دهد بوعمرو گفت: نقض عهد روا نیست و تو اگر امروز نمیری فردا بیمری و مردنی مرده بپروای جان پدر و مرا در گناه مینداز اگر من بجهت تو عهد بشکنم تو بد فرزندی باشی دختر گفت: یکدیگر را وداع کنیم که مرا بدل چنین می‌آید که مگر اجل من نزدیک است ازین علت نرهم گفت: بیایم بر جنازهٔ تو نماز کنم دختر وداع کرد و برفت تا بسرای خود رسید علت بصحت بدل گشته بود تا بعد ازوفات پدر به چهل سال دیگر بزیست و او را کلماتی عالیست ازو می‌آید که گفت: صافی نشود قدم هیچکس درعبودیت تا آنگاه که همهٔ کارهای خویش جز ریا نبیند و همهٔ حالهای خویش جز دعوی نداند.
و گفت: حالی که نه نتیجه علم باشد اگرچه عظیم و با خطر بود ضرر آن از منفعت آن بر خداوندش زیادت بود.
و گفت: هرکه فریضه ضایع کند در وقتی بروی لذت آن فریفته حرام گردانند.
و گفت: آفت بنده در رضاء نفس اوست بدانچه دروست و هر که در چشم خویش گرامی بود آسان باشد برو گناه او.
و گفت: هر که دیدار او ترا مهذب نگرداند به یقین دان که او مهذب نیست و ادب نیافته.
و گفت: بیشتر دعویها که تولد کند در انتها از فساد ابتدا بود که هر کرا بابتدا اساسی درست بوده باشد انتها هم درست آید.
و گفت: هر که قادر بود در پیش خلق به ترک گفتن جاه آسانتر باشد برو ترک گفتن دنیا و روی از اهل دنیا گردانیدن.
و گفت: هر که راست باستاد بدو هیچکس کج ننگریست و هر که کج شود بدو هیچکس راست نشود.
وگفت: هر کرا فکرتی صحیح بود نطق او از صدق بود و عمل او از اخلاص.
و گفت: هر که خواهد که بشناسد که چند است قدرمعرفت او به نزدیک خدای گو بنگر تا چند است قدر هیبت حق در وقت خدمت به نزدیک او.
و گفت: انس گرفتن بغیر الله وحشت است و گفت: فروترین درجه توکل حسن ظن است به خدا.
و گفت: تصوف صبر کردن است در تحت امر ونهی والله اعلم رحمةالله علیه.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ذکر شیخ ابوالحسن الصایغ رحمةالله علیه ۞

آن مشرف خواطر و اسرار آن مقبل اکابر و ابرار آن سفینه بحر عشق آن سکینه کوه صدق آن ازکون فارغ شیخ ابوالحسن الصایغ رحمةالله علیه در مصر مقیم بود و از بزرگان اهل تصوف و یگانه وقت بود وبوعثمان مغربی گفتی هیچکس را نورانی‌تر از بویعقوب نهرجوری ندیدم و بزرگ همت ترا از ابوالحسن الصایغ.
ممشاد دینوری گفت: در بادیهٔ ابوالحسن الصایغ را دیدم نماز می‌کرد و آن کر کس بر سر او سایه می‌داشت ابوالحسن را پرسیدند از دلیل کردن شاهد بر غایب گفت: استدلال چگونه توان کرد از صفات کسی که او را مثل باشد بر آنکه او را مثل نباشد.
و ازو پرسیدند از معرفت گفت: منت دیدن است در کل احوال و عجز گزاردن شکر نعمتها به جملهٔ وجود و بیزاریست از پناه گرفتن و قوت یافتن از همه چیزها.
ازو پرسیدند که صفت مرید چیست گفت: آنست که حق تعالی فرموده است ضاقت علیهم الارض بما رحبت وضاقت علیهم انفسهم یعنی زمین بابسط و فراخنایی خود تنگست بر مریدان و تن ایشان بر ایشان تنگ گشته است گرد جهانی می‌طلبند بیرون هر دو عالم.
و گفت: اهل محبت بر آتش شوق که به محبوب دارند تنعم می‌کنند بیشتر و خوشتر ازتنعم اهل بهشت.
و گفت: دوست داشتن تو خویش راهلاک کردنست خویش را.
و گفت: احوال خود بدو نمی‌بود چون باستاد حدیث نفس شد و ساختن طمع گشت و این سخن پسندیده است که هرچه نفس رادر آن مدخل پدید آید آن کدورت منی تصفیهٔ آنرا تباه کند.
و گفت: تمنا وامل از فساد طبعست رحمةالله علیه.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ذکر شیخ ابوبکر واسطی رحمةالله علیه ۞

آن معظم مسند و آیت آن موحد مقصد عنایت آن خضر کنز حقایق آن بحر رموز دقایق آن ورای صفت قابضی و باسطی قطب جهان ابوبکر واسطی رحمةالله علیه کامل‌ترین مشایخ عهد بود و شیخ الشیوخ عهد و وقت و عالی‌ترین اصحاب و بزرگ همت‌تر ازو کس نشان نداد در حقایق ومعارف هیچکس قدم از پیش او ننهاد و درتوحید و تجرید و تفویض بر همه سابق بود و از قدماء اصحاب جنید و گویند از فرغانه بود وبواسطهٔ نشستی و بهمهٔ انواع محمود بوده و بر همهٔ دلها مقبول و تا صاحب نفسی نبود بعداوت او بیرون نیامد عباراتی غامض داشت و اشاراتی مشکل و معانی بدیع و عجیب و کلماتی بلند تا هر کسی را مجال نبودی گرد آن گشتن و در فنون علوم به کمال بود وریاضت و مجاهدت که او کشید در وسع کس نیاید و توجهی که به خدا داشت در جمله امور کسی را آن نبود و سخن توحید ازو زیباتر کس بیان نکرد.
نقلست که از هفتاد شهرش بیرون کردند که درهر شهری که آمدی زودش بدر کردندی چون بباورد آمد آنجا قرار کرد و مردم بیاورد برو جمع آمدند اما کلمات او را فهم نکردند تا حادثهٔ افتاده که از آنجا برفت به مرو و مردم مرو را طبع او قبول کرد پس عمر آنجا بسر برد.
نقلست که یک روز باصحاب می‌گفت: که هرگز تا ابوبکر بالغ شده است روز بروی گواهی نتوان داد بخوردن و شب بخفتن و هم او می‌گوید در باغی حاضر آمدیم به مهمی دینی مرغکی بر سر من همی پرید بر طریق غفلت از راه عبث او را بگرفتم و در دست می‌داشتم مرغکی دیگر بیامد و بالای سر من بانگ می‌کرد صورت بستم که مگر مادرش است یا جفت پشیمان شدم و او را از دست خود رها کردم اتفاق را او خود مرده بود بغایت دلتنگ گشتم و بیماری آغاز کرد مدت یک سال در آن بیماری بماندم یک شب مصطفی را علیه السلام به خواب دیدم گفتم یا رسول الله یک سال است تا نماز از قیام بقعود آورده‌ام و ضعیف گشته و بیماری اثری عظیم کرده است گفت: سبب آنست که شکست عصفور منک الحضرة بنجشکی از تو شکایت کرد عذر خواستن فایده نمی‌دارد بعد از آن گربهٔ در خانهٔ ما بچه آورده بود و من در آن میان بیماری تکیه زده بودم و تفکری می‌کردم ماری دیدم که بیامد و بچه این گربه در دهان گرفت من عصای خود را بر سر مار انداختم بچه گربه را از دهان بیانداخت تا مادرش بیامد و بچه خویش برگرفت من در آن ساعت بهتر شدم و روی به صحبت نهادم و نماز به قیام باز بردم آن شب مصطفی را علیه السلام به خواب دیدم گفتم یا رسول الله امروز تمام به حال صحبت باز آمدم گفت: سبب آن بود که شکرت منک هرة فی الحضرة گربهٔ درحضرت از توشکر گفت.
نقلست که روزی باصحاب درخانه نشسته بود و در آن خانه روزنی بود ناگاه آفتاب در آن روزن افتاد هزار ذره بهم برآمده بود شیخ گفت: شما را این حرکات ذره‌ها تشویق می‌آرد اصحاب گفتند نه شیخ گفت: مرد موحد آنست که اگر کونین و عالمین و باقی هرچه هست اگر همچنین در حرکت آید که این ذره‌ها یک ذره درون موحد را تفرقه پدید نیاید اگر موحد است.
و گفت: الذاکرون لذکره اکثر غفلة من الناس لذکره یادکنندگان یاد او را غفلت زیادت بود از فراموش کننده ذکر او از آنکه چون او را یاد دارد اگر ذکرش فراموش کند زیان ندارد زیان آن دارد که ذکرش یاد کند و او را فراموش کند که ذکر غیر مذکور باشد پس اعراض از مذکور با پنداشت ذکر بغفلت نزدیکتر بود از اعراض بی‌پنداشت و ناسی در نسیان و غیبت از مذکور پنداشت حضور نیست پس پنداشت بی‌حضور به غفلت نزدیکتر از غیبت بی‌پنداشت از آنکه هلاک طلاب حق سزاوار درپنداشت ایشان است آنجا که پنداشت بیشتر معنی کمتر و آنجا که معنی بیشتر پنداشت کمتر و حقیقت پنداشت ایشان بهمت عقل باشد و عقل از همت حاصل آید و همت را با این همت هیچ مقاربت نباشد و اصل ذکر یا در غیبت یا در حضور چون غایب از خود غایب بود و به حق حاضر آن ذکر بود که آن مشاهده باشد و چون ازحق غیبت بود و به خود حضور آن نه ذکر بود که غیبت بود و غیبت از غفلت بود.
نقلست که روزی به بیمارستانی شد دیوانهٔ را دید که های هویی می‌کرد و نعره همی زد گفت: آخر چنین بندی گران بر پای تو نهاده‌اند چه جای نشاطست گفت: ای غافل بند برپای من است نه بر دل.
نقلست که روزی به گورستان جهودان می‌رفت و می‌گفت: این قومی‌اند همه معذور و ایشان راعذر هست مردمان این سخن بشنیدند او را بگرفتند و می‌کشیدند تا به سرای قاضی قاضی بانگ بروزد که این چه سخنست که تو گفتهٔ که جهودان معذورند شیخ گفت: از آنجا قضاء تو است معذور نیند اما از آنجا که قضاء اوست معذورند.
نقلست که شیخ را مریدی بود روزی غسل جمعه آسان فرا گرفت پس روی به مسجد نهاد و در راه بیفتاد و رویش مجروح گشت تا لابدش بیامد وبازگشت و غسل کرد این سخن با شیخ بگفت: شیخ گفت: شاد بدان باش که سخت فرا گیرند اگرت فرو گذارند از تو فارغند.
نقلست که شیخ وقتی به نیشابور آمد اصحاب بوعثمان راگفت: که شما را بچه فرمایند گفت: به طاعت دایم و تقصیر دروی دیدن شیخ گفت: این گبرگی محض است که شما را می‌فرمایند چرا رغبت نفرمایند به دیدار آفریننده و دانندهٔ آن.
نقلست که یکبار شیخ ابوسعید ابوالخیر قصد زیارت مرو کرد بفرمود تا کلوخ برای استنجاء در توبره نهادند گفتند شیخا در مرو کلوخ همی یابیم سر این چیست شیخ گفت: که شیخ ابوبکر واسطی گفته است و او سر موحدان وقت خویش بوده است که خاک مرو خاکی زنده است روا ندارم که من بخاکی استنجا کنم که زنده باشد واو را ملوث گردانم و از کلمات اوست که در راه حق خلق نیست و در راه خلق حق نیست هر که روی در خود دارد قفاء او در دین بود و هرکه روی در دین دارد قفاء او در خود بود هرکجا که تویی تست حظ تست و خلاف راه است و هر کجا که ناکامی تست مجال دین آنجاست.
و گفت: شرع توحید است و حق توحید شرع توحید را گذر به دریای نبوت است و حق توحیدمحیط است راه شرع بر آن تست چون سمع و بصر و اثبات تونسبت به شرکت دارد و وحدانیت از شرک منزه است ایمان که رود درکوکبهٔ شرک رود ایمان پاکست اما غذای او ظن شرک صورت نبندد و معرفت همچنین و علم وحال و این خلق در دریای کینونیت غرق شده‌اند و اسباب دستگیر ایشان نه بواسطهٔ انبیا از دریای خلقیت و بشریت بیرون گذرند و در دریای وحدانیت غریق شوند و مستهلک شوند کس از ایشان نشان ندهد شرع توحید چون چراغست و حق توحید چون آفتاب چون آفتاب نقاب از جمال جهان آرای خود برگیرد نور چراغ بعالم عدم شود موجودی بود در عدم و نورچراغ را با نور آفتاب هیچ ولایت نبود شرع توحید نسخ‌پذیر است وحق توحید نسخ‌پذیر نیست زبان بدل نسخ شود چون مرد بدل رسد زبان گنگ شود و دل به جان نسخ شود آنگاه هرچه گوید من الله بود و این سخن در عین نیست در صفت است صفت بگردد اما عین نگردد آفتاب برآب تابد آب را گرم کند صفت آب بگردد اما عین آب نگردد حق تعالی در صفت بیگانگان این گفت: اموات غیر احیاء در صورت زنده‌اند و در صفت مرده زندگی آن بود که ذات ازحیوة متمتع بود و ایشان زیان زدهٔ حیوة خوداند و از مومنان خبر می‌دهد بل احیاء عند ربهم مرد باید که جان بر سر راه نهد و بی‌جان براه فرو شود این طایفه از معدومان موجودند و بیگانگان موجودان معدوم‌اند هر که بخود زنده است مرده است و هر که بحق زنده است نمیرد مرگ نه مرگ کالبد است و عدم نه عدم کالبد آنجا که وجودست جان نامحروم است تا خود بکالبد چه رسد.
وگفت: شناخت توحید وجود هیچکس می‌نپذیرد و کس را زهرهٔ آن نیست که قدم به صحراء وجود نهد چنانکه مشایخ گفته‌اند اثبات التوحید افساد فی التوحیدپیری می‌گوید اکثر ذنبی بمعرفتی ایاه هر که با وجود اوخطبهٔ وجود خود می‌خواند بر کفر خود سجل می‌کند و هر که با وجود خود خطبهٔ وجود او می‌خواند بر شرک خود گواهی می‌دهد و هر که با هستی او هستی خود طلبد کافرست و هر که باهستی خود هستی او طلبد ناشناخته است هر که خود را دید او را ندیده و هرکه او را دید خود را ندید و از خودش یاد نیاید جان از شادی بریده و در پردهٔ عزت بماند حق تعالی او را از حضرت قدس بخلیفتی فرستاد تا در ولایت انسانیت او را نیابت می‌دارد و او را به خلق می‌نماید بی او و این کس را نه عبارت بود و نه اشارت ونه زبان و نه دل و نه دیده و نه حرف و نه صوت و نه کلمه و نه صورت ونه فهم و نه خیال و نه شرک اگر عبارت کند کفر بود و اگر اشارت کند شرک بود و اگر گوید دانستم جهل بود و اگر گوید شناختم فزونی بود و اگر گوید نشناختم مخذول بود و مطرود عدمی بود در وجود و وجودی بود درعدم نه موجود بود درحقیقت ونه معدوم هم موجود بر حقیقت هم معدوم عبارت محرم راه توحید نیست و دانست در راه توحید بیگانه است و توهم وظن اینهمه گرد حدیث دارد توحید در عالم قدس خویش پاکست و منزه از گفت: و شنود و عبارت و اشارت و دید و صورت و خیال و چنین و چنان اینهمه لوث بشریت دارد و شناخت توحید از لوث بشریت منزه است وحده لاشریک له این اقتضا می‌کند برقی از شواهب الهیت بتابد با بشریت آن کند که عصاء موسی با سحرهٔ فرعون کرد ولله غالب علی امره نور الهی همه چیزها را در کنف خود بدارد گوید شما به صحراء وجود می‌آئید که آتش غیرت همه را بسوزد ما خود روزی شما را به شما رسانیم اسرار مشایخ روضه توحید است نه عین توحید آنجا که ثناء ذکر کبریاء اوست وجود و عدم خلق هر دو یکیست آنجا که عزت است افتقار و انکسار خلق یکیست آنجا که قدرت است آشکارا اند و آنجا که توحید است به نفی خود انکار نتوان کرد که درانکار خود انکار قدرت است و خود را اثبات نتوانند کرد که فساد توحید بود نه روی اثبات و نه روی نفی هم مثبت وهم منفی قدرت ترا جلوه می‌کند وحدانیت معزول می‌گرداند.
و گفت: د رهمه آسمانها زبان تهلیل و تسبیح هست ولیکن دل بباید دل معنیست که جز در آدم و فرزندان او نیست و دل از آن بود که راه شهوت ونعمت و بایست و اختیار بر تو ببندد و راه بر تو باشد زبان دل باید که بخود دعوت کند نه زبان قول مرد باید که گنگ گویا بود نه گویای گنگ مرد آنست که معبودی که در پیرامون وی است قهر کند و جهد در قهر کردن خویش کند نه در لعنت کردن شیطان ابلیس می‌گوید علیه لعنه ازچهرهٔ ما آینه ساختند و در پیش تونهادند و ازچهرهٔ تو آینهٔ ساختند و در پیش ما داشتند ما در تو نگریم و بر خود می‌گرییم و تو در ما می‌نگری و بر خود می‌خندی باری راه رفتن ازو بیاموز که در راه باطل سر بیفکند و ملامت عالم ازو درپذیرفت و در راه خود مرد آمد تو از دل خود فتوی در خواه که اگر هر دو کون بر تو لعنت کنند بهزیمت خواهی شد قدم درین راه منه اگر این حدیث به ملامت هر دو سرای نه ارزد این شربت نوش مکن اگر در دو عالم بکاه برگی به چشم حقارت بیرون نگری کلید عهد باز فرستاده باشی تا هر مویی که بر سر و تن تست ازو تبرا نکنی و او بانکار تو بیرون نیاید تولای تو به حضرت درست نیاید چیزی مطلب که آن چیز در طلب تو است یعنی بهشت و از چیزی هزیمت مشو که آن هزیمت از تو شود یعنی دوزخ و تو ازو او را خواه چون او ترا باشد همه چیزها پیش تو باشد کمر بسته.
و گفت: هر جزوی از اجزاء تو باید که در حق جزوی دیگرمحو باشد که دویی در راه دین شرکست تا نه زبان داند که دیده چه دید و نه نیز دیده زبان را داند تار از خود بگوید تا هرچه نسبت بتو دارد در شواهد الهیت محو شود وحدیث محو و فقر می‌گویند اینست ظلمی عظیم دیگر را نفی می‌کنند و خود را اثبات نشان آنکه مرد را به صحراء حقیقت آورده باشند آنست که پوششها از پیش دیدهٔ او برداشته باشند که او ورای همه چیزها باشد نه چیزی ورای او.
و گفت: گویندهٔ بر حقیقت آن بود که گفت: او برسد در او و او را سخن نمانده و از آن سخن گفتن خود آزاد بود و سخن که روی در حضرت دارد آن بود که مستمع را ملامت نگیرد و مخالف و موافق را میزبانی کند و گوینده را مدد زیادت شود و هر سخنی که مستمع را مفلس نکند و هر دو عالم را از دست وی بیرون نکند آن سخن بفتوای نفس می‌گوید نفسش به زبان معرفت این سخن بیرون می‌دهد تا او در غرور خود بود و خلق در غررو وی چنانکه حق عز و علا می‌فرماید ظلمات بعضها فوق بعض هرکه سخن گوینده به حق نشنود چشمهٔ زندگانی در سینه وی خشک شود چنانکه هرگز از آن چشمه حکمت نزاید هر که از خانهٔ خود بیرون آید و راه با خانهٔ خود باز نداند آنکس را سخن گفتن در طریقت مسلم نیست درویش بنور دل باید که رود و به روزگار ما بعصامی‌روند زیرا که نابینااند هر که داند که چه می‌گوید و ازکجا می‌گوید او را سخن مسلم نیست چنانکه زنان را حیض است مریدان را در راه ارادت حیض است حیض راه مریدان ازگفت: افتد و کس بود که در آن بماند و هرگز پاک نشود و کس بود که او را حیض نباشد همه ایامش طهر باشد اما هیچ چیز را آن منقبت نیست که سخن را و سخن صفتی است از صفات ذات همه انبیاء متکلم بوده‌اند لیکن ما را سخن با آن کس است که دعوی می‌کند که او را زبان غیبست مرد باید که گویندهٔ خاموش و خاموش گویا که آن حضرت و رای گفت: و خاموشی است نخست چشمه زبان باید که بسته شود تا چشمه دل بگشاد هزار زبان خداترس با فصاحت بینی در دست زبانیهٔ دوزخ بینی یک دل خدا شناس با نور نبینی در دوزخ مرید صادق را ازخاموشی پیران فایده بیش از گفت: و گویی بود.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ادامه ذکر شیخ ابوبکر واسطی رحمةالله علیه ۞

وگفت خلعتی دادند با شرک بر آمیخته چنانکه کسی را شربتی دهند با زهر آمیخته یکی را کرامتی یکی را فراستی یکی را حکمتی یکی را شناختی هر که عاشق خلعت شد از آنچهٔ مقصودست بازماند و آن مقامها در عالم شرع است کسانی را که به نور شرع راه روند زهد و ورع و توکل و تسلیم و تفویض و اخلاص و یقین این همه شرع است و منزل راه روانست که بر مرکب دل سفر کنند و این همه فراشانند و بر درگاه روح پرده‌ها برمی‌دارند تا با ابصار روح نزدیکتر شوند باز آن کسان که بر مرکب روح سفر کنند این افعال و صفات را آنجا گذر نبود که آنجا نه زهد بود نه ورع ونه توکل بود ونه تسلیم ونه به مانند این روش بود روش باید که بروح بود چنانکه روح است ونشان پذیر نیست راه وی نیز نشان پذیر نیست هر که ترا از راه خبر می‌دهد از صفات نفس خبر می‌دهد که این حدیث نشان پذیر نیست از طلب پاکست از نظر پاکست هر که را بینی که کمر طلب برمیان بسته است هرچند بیشتر طلبد دورتر بود بایشان نمودند که کار ما از علت پاکست و نظر از علت است و طلب شما بر دامن وجود بستم به حکم کرم ونمود را بر دامن دیده بستم نموده بود که شما به نظر آوردید نه نظر علت دیده بود.
وگفت: این خلق در عالم عبودیت فرو شدند هیچ کس به قعر نرسید هیچکس این دریای عبودیت را عبور نتوانست کردن چون سر این بدانی آنگاه این بندگی از تو درست آید راه اهل حقیقت در عدم است تا عدم قبله ایشان نیاید راه نیابند و راه اهل شریعت در اثبات است هر که بود خود نفی کند بزندقه افتد اما در راه حقیقت هر که اثبات خود کند به کفرافتد بر درگاه شریعت اثبات یابد بر درگاه حقیقت نفی دیدهٔ صورت جز صورت نبیند و دیدهٔ صفت جز صفت نبیند و این حدیث ورای عین است و ورای صفت باید که از دریای سینه تونهنگی خیزد ذات خوار و صفات خوار و صورت خوار و هر صفت که در عالم هست فرو خورد آنگاه مرد روان شود والا یبقی فی الدار دیار دولت درعدم تعبیه است و شقاوت در وجود راه عدم در قهرست و راه وجود در لطف و این خلق عاشق وجودند ومنهزم ازعدم از برای آنکه نه عدم دانند ونه وجود آنگه خلق وجود دانند نه وجودست به حقیقت بلکه عدم است و آنچه عدم می‌دانند نه عدم است عدم این جوانمردان به محو اشارت کنند که عدمی بود عین وجود ومحوی بود عین اثبات که هر دو طرف او از عین اثبات پاکست و وجودی که یک طرف او عین و رقم حیوة دارد لم یکن فکان.
و گفت: مرید در اول عدم مختار بود چون بالغ شود اختیارش نماند علم او در جهل خود بیند هستی او در نیستی خود بیند اختیار او در بی‌اختیاری خود بیند بیان کردن او بیش از این آفت است اشارت و عبارت محرم اینحدیث نیست این حدیث نه اشارت نه عبارت نه قال نه حال نه بود نه نابود اگرخواهی که به مجاهده بدانی ندانی که در دریای هند و روم مجاهده است در دریای اسلام مشاهده باید که مجاهدهٔ که در آن مشاهده نبود همچنان باشد که کسی چیزی به بول بشوید پندارد که پاک شد رنگش برود اما همچنان نجس باشد هر که برون مرد بود درون مرد بود آنجا که قدم این جوانمردان است همه مریدان مشرکند و بنای راه ارادت مریدان بر شرکست ایمان را ضد است و آن کفر است و توحید را ضد است و آن تشبیه است و ضد یقین شکست و این همه حجابست که اینهمه در درگاههاییست که مریدان را بباید گذشت و این زنارها بباید برید.
و گفت: در کارها که نفس تو موافق باشد با دل دل برگیرد از آن و هر کاری که دروی خلاف نفس است آنجا دل بنه و قدم استوار کن تا ترا به خزانهٔ قبول فرستند اگرچه صورت طاعت ندارد اولئک بیدل الله سیاتهم حسنات.
و گفت: همه چیزهائی که در تصرف اسم آمد و در حیز وجود کمتراز ذره‌ایست که در قبضهٔ قدرت.
وگفت: چون حق ظاهر شود عقل معزول گردد هر چند حق به مرد نزدیک می‌شود عقل می‌گریزد زیرا که عاجر است عاجزی را هم ادراک بعاجزی بود و معرفت ربوبیت نزدیک مقربان حضرت باطل شدن عقلست از بهر آنکه عقل آلت اقامت کردن عبودیت است نه آلت دریافتن حقیقت ربوبیت و هر کرا مشغول کردند باقامت بندگی و از وی ادراک حقیقت خواستند عبودیت از او فوت شد و به معرفت حقیقت نرسید و گفت: فاضلترین عبادت غایب شدن است از اوقات.
و گفت: ما پدید آمدگان ازل و ابدیم و درین شک نیست و ازل نشانی ربانی است در وقت ازل الآزال آنگه خلق را بدیدن این خواند.
و گفت: سخن د رراه معاملت نیکوست ولیکن درحقایق بادی است که از بیابان شرک و جهد ونکوئی است که ازعالم بشریت پدید آمد.
و گفت: چهارچیز است که مناسبت ندارد و به حال عارف لایق نبود زهد و صبر و توکل و رضاکه این چهار چیز صفت قالبها است صفت روح ازین منزه است.
و گفت: فرزند ازل و ابد باشی بهتر از آنکه فرزند اخلاص و صفا و صدق و حیا.
و گفت: نیست بودن در راه حق بهتر از آنکه به تجرید و توحید نظر بود و آنجامنزل بود با وقوف بود یا مشربگاه سازد.
و گفت: هر که دریافت وحدانیت و یگانگی واحد مقصود حق گردد هر که صفت نعت جلال او دریافت حق مقصود او شود.
و گفت: هر جنایت که باشد رعایت اصل آنرا زیر و زبر کند و هیچ نگذارد.
و گفت: خداوند جل جلاله ترا در مذلت افلاس و در ماندگی و شکستگی بیند بهتر از آنکه درپنداشت و جلوه عز و معاملت.
و گفت: هر که را مقصود جز ذاتست آنکس مغبون و نگوسارست و مستحق یکی گفتن آنست که بی‌قصد و بی‌نیت درآید و نیست راه حق شود و به بقاء آن نیستی خود آنگاه بنقطه یگانگی حق وی قیام کند بی‌نیت که بود و وجود در این صورت نبندد و گفت: چنانکه راست گویان راست گفتند در حقایق و اسرار عارفان دروغ گفتند در حقیقت حق.
و گفت: زشترین اخلاق آنست که با تقدیر بر آویزی یعنی آنچه تقدیر ازلی باشد تو خواهی که بضد آن بیرون آیی و آنچه قسمت رفته است خواهی که بتغلب و آرزو و دعا آن قاعده بگردانی.
و گفت: این قوم بر چهار صفت‌اند یکی به شناخت و طلب کردو یافت ودیگر طلب کرد ونیافت و دیگری نیافت و نیز با هیچ آرام نیافت مگر با وی چهارم نشناخت و طلب نکرد زیرا که او عزیزتر از آنست که طلب درو رسد و آشکاراتر از آنست که طلب باید کرد.
و گفت: چون سر من بوفاء عهد ایستاده بود هیچ باک ندارم از حوادث که در روزگار پدید آید.
و گفت: هرگاه تاریکی طمع بسر درآید نفس در حجاب افتد و همه حظهای نفسانی.
وگفت: معرفت دو است معرفت خصوص و معرفت اثبات اما معرفت خصوص مشترک است و شرک معرفت اسما و صفات و دلایل و نشانها و برهانها و حجابها و معرفت اثبات آنست که بدو راه نیست و ا زنعمت قدم پدید آید و چون پدید آید معرفت تو ناچیز و نیست شود زیرا که معرفت تو محدث است و چون صفت و نعت قدم تجلی کند همه محدثات نیست شود.
گفت: فضل باری تعالی در مقابل کسب تو نبود و مکتسب نیست زیرا که هرچه مکتست بود آنرا عوضی بود و عوض خارج است از فضل آنگاه گفت: همه اندیشه‌ها یکی کن و بر یکی باست و همه بگرستن را با یکی آور که نظر همه نگرندگان یکی بیش نیست ما خلفکم و لابعثکم الا کنفس واحده.
و گفت: روح از عالم کون خود بیرون نیامده باشد که اگر بیرون آمده بودی دل بوی اندر آمدی و این سخن هرگز پیمانه اندر نگنجد.
وگفت: پدید آرنده چیزها و متولی کارها پیداتر از کارها است و تو می‌خواهی که شریک او گردی.
و گفت: حجاب هر موجودی بوجود اوست از وجود خود.
وگفت: چون ظاهر شود حق بر اسرار خوف رجا زایل شود.
و گفت: عوام در صفات عبودیت می‌گردند و خواص مکرمند به صفات ربوبیت تا مشاهد کنند از جهت آنکه عوام آن صفات احتمال نتوانند کرد به سبب ضعف اسرار خویش و دوری ایشان از مصادر حق.
وگفت: چون ربوبیت بر سرایر فرو آید جمله رسوم او محو گرداند و او را خراب بگذارد.
و گفت: چون نظر کنی به خدا جمع شوی و چون نفس خود نظر کنی متفرق گردی.
و گفت: خلق را جمع گردانند در علم خویش متفرق گردد در حکم و قسمت خویش بلکه جمع در حقیقت تفرقه است و تفرقه جمع.
و گفت: ازل و ابد و اعمار و دهور و اوقات جمله چون برقیست در نعوت قال النبی علیه السلام لی مع الله و قولایسعنی فیه معه شیء غیرالله عز و جل و گفت: شریفترین نسبت‌ها آنست که نسبت جوئی به خدای تعالی به عبودیت.
وگفت: افضل طاعات حفظ اوقات است.
وگفت: مخلوق عظیم قدر بود و بزرگ خطر چون حق او را ادب کند متلاشی شود.
وگفت: هرکه گوید من با قدرت منازعت کرده‌ام و گفت: هر که خدای را پرستد برای بهشت او مزدور نفس خویش است هر که خدای را پرستد برای خدای او از وی جاهلست یعنی خدای بی‌نیازست از عبادت تو پنداری که برای او کاری می‌کنی تو کار برای خود می‌کنی.
و گفت: دورترین مرد از خدای آن بود که خدای را بیش یاد کند یعنی من عرف الله کل لسانه او نباید که یاد کند تا بر زبان او یاد می‌کند ذکر حقیق آن بود که زبان او گنگ شده بود وغیب بر زبان گویا شده و ذکر او غیر او بود.
و گفت: از تعظیم حرمات خداوند آن بود که بازننگری به چیزی از کونین و نه به چیز از طریقهاء کونین.
وگفت: صفت جمال و جلال مصادمت کردند از هر دو روح تولد کرد.
و گفت: اگر جان کافری آشکارا شود اهل عالم او را سجده کنند پندارند که حقست از غایت حسن و لطافت.
و گفت: تن همه تاریک است و چراغ او همه سراست که کراسر نیست او همیشه درتاریکی است.
و گفت: احوال خلق قسمتی است که کرده‌اند و حکمتی است که پرداخته‌اند حیلت و حرکت را به دریافت آن مجال نیست.
و گفت: بیزارم از آن خدای که به طاعت من از من خشنود شود و به معصیت من از من خشم گیرد پس او خود در بند من است تا من چکنم نه بلکه دوستان در ازل دوستانند ودشمنان در ازل دشمنان.
و گفت: هر که خویش را از خدای بیند و جمله اشیا را از خدای بیند بی‌نیاز شود ازجملهٔ اشیا به خدا.
و گفت: حیوة و بقاء دلها به خدایست بلکه غیبت از خداست به خدا یعنی تا توانی که تو به آن خدائی خیال شرک داری به خداء فناء فنا از فنا حاصل آید.
و گفت: شرک دیدن تقصیر است وعثرات نفس و ملامت کردن نفس را.
و گفت: محبت هرگز درست نیاید تا اعراض رادر سر او اثری بود و شواهد را در دل او خطری بل صحت محبت نسیان جمله اشیا است در استغراق مشاهده محبوب و فانی شدن محب از محبوب به محبوب.
و گفت: در جمله صفت‌ها رحمت است مگر در محبت که درو هیچ رحمت نیست بکشند و از کشته دیت خواهند.
و گفت: عبودیت آنست که اعتمادت برخیزد از حرکت و سکون خویش که هرگاه که این دو صفت از مرد ساقط شود به حق عبودیت رسید.
و گفت: توبه قبول آنست که مقبول بوده باشد پیش از گناه.
و گفت: خوف و رجا دو قهارند که از بی‌ادبی بازدارند.
و گفت: توبه نصوح آن بود که بر صاحب او اثر معصیت پنهان و آشکارا نماند و هر کرا توبه نصوح بود بامداد وشبانگاه او از هر گونه که بود باک ندارد.
وگفت: تقوی آن بود که از تقوی خویش متقی باشد.
و گفت: اهل زهد که تکبر کنند بر ابناء دنیا ایشان در زهد مدعی‌اند برای آنکه دنیا را در دل ایشان رونقی نبودی برای اعراض کردن از آن بر دیگری تکبر نکردندی.
و گفت: چه صولت آوردی بزهد در چیزی و باعراض از چیزی که جمله آن به نزدیک خدای تعالی بپر پشهٔ وزن نیست.
وگفت: صوفی آنست سخن از اعتبار گوید و سر او منور شده بود بفکرت.
و گفت: بنده را معرفت درست نیاید تا صفت او آن بود که به خدای تعالی مشغول گردد و به خدای نیازمند بود یعنی مشغولی و نیازمندی او حجابست.
و گفت: هر که خدای را بشناخت منقطع گشت بلکه گنگ شد و هر که به محل انس نتواند رسید آنکه او را وحشت نبود از جمله کون.
و گفت: عوض چشم داشتن بر طاعت از فراموش کردن فضل بود.
وگفت: قسمتها کرده شده است و صفتها پیدا گشته چون قسمت کرده شد به سعی و حرکت چون توان یافت.
وگفت: هر کرا بندگی کردن ازو بخواهند و در حقیقت حق تعالی بدانستن از هر دو مقام ضایع بماند.
و گفت: طلب کردم معدن دلهای عارفان در هوای روح ملکوت دیدم که می‌پریدند در نزدیک خداء تعالی بدو باقی ورجوعشان با او.
و گفت: تا مرد چنان نگردد که از آنجا که سرادقات عرش است تا اینجا که منتهاء ثری است هز ذرهٔ آینهٔ توحید وی گردد و هر ذرهٔ او را بیند توحید او درست نیاید.
و گفت: هر چند بتوانید رضا را کار فرمائید چنان مباشید که رضا شما را کار فرماید که محجوب گردید از لذت روئت و از حقیقت آنچه مطالعه کنید یعنی چون از رضا لذت یافت از شهود حق باز ماند.
و گفت: نگر تا بلذت طاعت و حلاوت عبادت او غره شوی که آن زهر قاتل است.
و گفت: شاد بودن به کرامات از غرور و جهل است و لذت یافتن باتصال نوعی است ازغفلت.
و گفت: مباشید از آن قوم که انعام او را مقابلت کنند به طاعات و لیکن فرزند ازل باشید نه فرزند عمل.
و گفت: عمل به حرکات دل شریفتر است از عمل به حرکات جوارح که اگر فعل رابه نزدیک حق قیمتی بودی چهل سال پیغامبر علیه السلام خالی نماندی از آن نگویم عمل مکن لیکن تو با عمل مباش.
و گفت: هر که از قسمت یاد آرد از آنچه او را در ازل رفته از سوآل و دعا فارغ آید.
و گفت: من بدان مومنم که حق تعالی از من دانست از آنکه بر آن دانسته که من دانم مرا اعتماد نیست.
و گفت: بنده گوید الله اکبر یعنی خدای از آن بزرگتر است که با وی ازین فعل توان پیوستن یا به ترک این فعل ازو توان بریدن از بهر آنکه پیوستن و بریدن با وی به حرکات نیست لیکن بقضاء سابق از لیست.
وگفت: چنانکه طفل از رحم بیرون آید فردا دولت مرد و محبت ارباب او ازو بیرون آید.
و گفت: مردم بر سه طبقه‌اند طبقه اول آن قومند که خداء برایشان منت نهاد بانوار هدایت پس ایشان معصومند از کفر و شرک و نفاق و طبقه دوم آن قوم‌اند که خدا برایشان منت نهاد بانوار عنایت پس ایشان معصومند از صغایر و کبایر و طبقه سوم آن قومند که خدا برایشان منت نهاد به کفایت پس ایشان معصومند از خواطر فاسد و از حرکات اهل غفلت و گفت: حقیر داشتن فقر و سرعت عضب و حب منزلت از دیدن نفس است و این خلع عبودیت بود و کوشیدن بالوهیت.
و گفت: هر که بشناخت او را غایب شد و هر که غرق شد در بحر شوق او بگداخت و هر که عمل کرد لوجه الله بثواب رسید و هر که را سحظ دریافت عذاب بدو فروآمد.
و گفت: بلندترین مقام خوف آن بود که ترسد که خدای درو نگرد خشمگین و او را به مقت گرفتار کند و ازو اعراض نماید.
و گفت: حقیقت خوف در وقت مرگ ظاهر شود.
و گفت: علامت صادق آن بود که بتن با برادران پیوسته بود و بدل تنها با خدای.
و گفت: خلق عظیم آنست که با هیچ کس خصومت نکند و کس را با او خصومت نباشد از فوت معرفت.
و گفت: فزع اکبر براء قطیعت بود که ندا کنند که ای اهل بهشت خلود و لاموت و ای اهل دوزخ خلود و لا موت پس گویند اخسوافیها و لاتکلمون.
وگفت: شرمگین که عرق از وی می‌ریزد آن زیادتی بود که درو بود.
و گفت: اختیار بر آنچه در ازل رفت بهتر از معارضه وقت.
و گفت: آن خلت که بدو نیکویها تمام شود و بنا بودن او همه نیکویها زشت بود استقامت است که ترا فراستاند از آنچه نصیب نفس است وگشاده گرداند به آنچه نصیب تو خواهد بود.
وگفت: فراست تو روشنائی بود که اندر دلها بدرخشد و معرفتی بود مکین اندر اسرار که او را از غیب بغیب می‌برد تا چیزها ببیند تا از آنجا که حق تعالی بدو نماید تا از ضمیر خلق سخن همی گوید.
و گفت: این قوم را اشارت بود پس حرکات اکنون نمانده است جز حسرات.
و گفت: بی‌ادبی خویشتن را اخلاص نام کرده‌اند و شره را انبساط و دون همتی را جلدی همه از راه برگشتند و بر راه مذموم می‌روند زندگانی در مشاهدهٔ ایشان ناخوشی بود و نقصان روح اگر سخن گویند بخشم گویند و اگرخطاب کنند به تکبر کنند ونفس ایشان خبر می‌دهد که از ضمیر ایشان و شرهٔ ایشان در خوردن منادی می‌کند از آنچه در سر ایشان است قاتلهم الله الی یؤفکون.
و گفت: ما مبتلا شدیم به روزگاری که نیست درو آداب اسلام ونه نیز اخلاق جاهلیت ونه احکام خداوندان مروت.
وگفت: جوالی فراگرفتند و پر سگ بکردند و پارهٔ فرشته با آن سگ در جوال کردند هر چند جهد می‌کنم و می‌کوشم با این سگان برنمی‌آیم تا باری در آشنایان نیفتند.
و او را پرسیدند از ایمان گفت: چهل سال در گبر کی بباید گذاشت تا مرد با ایمان رسد گفتند ایها الشیخ معنی این چه بود گفت: آنکه تا پیغامبران علیهم السلام را چهل سال نبود ایشان را وحی نیامد نه آنگه ایشان را در آن ساعت ایمان نبود نعوذ بالله لیکن آن کمال نبود باول که بعد از نبوت ایشان را حاصل شد اما که تو صاحب نفس اماره باشی ونفس گبرست به حکم حدیث تا ازگبر کی نفس خلاص نیابی با ایمان حقیق نرسی گفتند هیچکس از مقام محمد علیه السلام بگذشت گفت: خود و کس به مقام محمد نرسیده که هر دعوی کند که کسی از مقام او بگذشت یا بگذرد زندیق بود که نهایت درجهٔ اولیا بدایت درجه انبیا است.
گفتند کدام طعام مشتهی تر گفت: لقمهٔ از ذکر خداء تعالی که به دست یقین از مایدهٔ معرفت برگیری در حالتی که نیکوگمان باشی بخدای.
در وقت وفات گفتند که ما را وصیتی کن گفت: ارادت خداء تعالی در خویشتن نگاه دارید دیگری وصیت خواست گفت: پاس اوقات و انفاس خویش را نگاهدار رحمةالله علیه.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ذکر شیخ ابوعلی ثقفی رحمةالله علیه ۞

آن پرورده اسرار آن خوکردهٔ انوار آن مفتی تقوی آن مهدی معنی آن ولی صفی شیخ وقت بوعلی ثقفی رحمةالله علیه امام وقت بود و عزیز روزگار و صحبت بوحفص و حمدون یافته و در نشابور تصوف ازو آشکارا شد در علوم شرعی کمال داشت و در هر فنی مقدم بود و دست از همه بداشت و به علم اهل تصوف مشغول شد و در میان صوفیان در سخن آمد و بیانی نیکو داشت و خلقی عظیم چنانکه نقل است همسایهٔ داشت کبوتر باز و همه روز او را از آن زحمتی عظیم بودی که کبوترانش بر بام سرای نشستندی و او سنگ انداختی روزی شیخ نشسته بود و قرآن همی خواند همسایه سنگی در کبوتر انداخت سنگ بر پیشانی شیخ آمد و بشکست و خون بر روء او فرو دوید اصحاب شاد شدند و گفتند فردا به حاکم شهررود و شر او را دفع کند که به نزدیک امیر شیخ مقبول القول است و ما از زحمت او باز رهیم شیخ خدمتکاری را بخواند و گفت: در آن بوستان برو و چوبی باز کن و بیاور چون خادم چو ببیاورد گفت: اکنون برو به کبوتر بازده و بگو این کبوتران را بدن چوب برانگیز.
نقلست که گفت: روزی جنازه دیدم سه مرد و زنی برگرفته بودند و می‌بردند آن سوء جنازه که زن داشت من برگرفتم و به گورستان بردم و نماز کردیم و دفن کردیم گفتیم شما را هیچ همسایه دیگرنبود که یارمندی کردی گفتند بود ولیکن این را حقیر داشتندی گفتم او کاری کردی گفتند مخنث بود مرا بروی رحمت آمد شب را به خواب دیدیم که یکی بیامد و روی او چون ماه شب چهارده لباسی فاخر پوشیده و تبسم همی کرد گفتم تو کیستی گفت: آن مخنثم که بر من نماز کردی و دفن کردی خدای تعالی بر من رحمت کرد در آنچه مردمان حقیر داشتند.
و سخن اوست که گفت: کسی جمله علوم جمع کند و با جمله طوایف صحبت دارد هرگز به جایگاه مردان نرسد مگر ریاضت یافته باشد به فرمان شیخی یا امامی یا مؤدبی ناصب که هر که را ادب فرماینده نباشد که او را از هر چه مذموم بود نهی کند و امامی فراگرفته نباشد که عیوب اعمال او بدور نموده باشد و رعونات نفس او در چشم او می‌نهاده در هیچ معاملهٔ اقتدا بدو روا نباشد.
وگفت: طمع مدار راستی از آنکه راستش نکرده باشند و امید مدار ادب از کسی که ادبش نداده باشند.
و گفت: هر که با بزرگان صحبت دارد نه از طریق حرمت محروم ماند از فواید ایشان و از برکات ایشان و از انواری که ایشان را بود هیچ برو پدید نیاید.
و گفت: فروع صحیح نخیزد مگر از اصل صحیح پس هرکه خواهد که افعال او صحیح بود و بر جاده سنت بود گو نخست در دل اخلاص درست کن که درستی اعمال ظاهر از درستی اعمال باطن خیزد.
و گفت: هیچ کار مکنید براه خدای مگر آنکه صواب بود و هیچ صواب را به جا می‌آرید مگر آنکه خالص بود و بهیچ خالص قیام منمایید مگر آن به موافقت سنت بود.
و گفت: مرد چنان باید که ازین چهار خصلت غافل نماند یکی صدق قول دوم صدق عمل سوم صدق مودت چهارم صدق امانت.
وگفت: علم حیوة دلست ونورچشم از ظلمت جهل.
وگفت: آفت آفت است اشتغال دنیا چون به کسی روی نهد وآفتست حسرتهای دنیا چون رو، از کسی بگرداند و عاقل آنست که هرگز فرو نیاید به چیزی که چون روی بدو نهد همه مشغولی بود و چون از کسی روی بازگرداند همه حسرت بود.
وگفت: وای کسی که بفروخته باشد همه چیزها بهیچ چیز و خریده باشد بهیچ چیز همه چیزها.
و گفت: روزگاری در آید که زندگانی دروخوش نباشد هیچ مؤمن را مگر خویشتن را بر فتراک منافعی نبینند نعوذبالله من شر ذلک.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ذکر شیخ جعفر خلدی رحمةالله علیه ۞

آن صاحب همت آن ثابت امت آن کوه حلم آن بهر علم آن دولت بازازلی و ابدی شیخ جعفر خلدی رحمةالله علیه عالم زمانه بود و در علم طریقت یگانه بود و از کبرای اصحاب جنید بود و از قدمای ایشان و در انواع علوم متبحر و در اصناف حقایق متعین و او را کلماتی عالی است حوالهٔ آن با کسی دیگر کرد وقتی می‌گفت: صد و سی واند دیوان اهل تصوف نزدیک من است گفتند از کتب محمد ترمدی هیچ هست ترا گفت: نه که او را از شمار صوفیان ندانم که او آرایش مشایخ بود ومقبول بود.
نقلست که شصت حج بکرده بود مریدی داشت او را حمزه علوی گفتند شبی حمزه قصد کرد که به خانه شیخ برود شیخ گفت: امشب اینجا باش مگر حمزه طعامی به مرغ در تنور خواست نهاد تا فرزندانش بخورند گفت: اگر امشب اینجا باشم فردا نماز بامداد اینجا بباید کرد و بباید بود تا نماز بامداد و چاشتگاه با شیخ بگذارم و دیر شود و طفلان گرسنه بمانند و در بند من باشند پس گفت: شیخا بروم گفت: امشب اینجا بباش گفت: مهمی دارم گفت: تو دانی به خانه آمد و آن طعام به مرغ در تنور نهاد پس دیگر روز کنیزک را گفت: آن طعام بیار کنیزک آن طعام را از تنور برآورد و در راه که میامد پایش بر سنگ افتاد و تابه بر زمین افتاد و بشکست و طعام بریخت مرغ بر راهگذر بیفتاد حمزه گفت: بازرو آن مرغ بیار تا بشوم و بکار بریم درین بودند که ناگاه سگی از در درآمد و مرغ را ببرد گفت: اکنون چون اینهمه از دست بشد باری برخیزم و صحبت شیخ از دست ندهم و به نزدیک شیخ آمد شیخ را چون چشم برو افتاد گفت: هرکه گوشت پارهٔ دل مشایخ گوشت ندارد گوشت او بسگ دهند حمزه پشیمان شد و توبه کرد.
نقلست که یک روز پیغامبر را علیه السلام به خواب دید گفت: تصوف چیست گفت: ترک دعوی و پنهان داشتن معنی.
و از او پرسیدند که تصوف چیست گفت: حالتی که درو ظاهر شود عین ربوبیت و مضمحل گردد عین عبودیت.
و گفت: تصوف طرح نفس است در عبودیت و بیرون آمدن از بشریت و نظر کردن به خدای تعالی به کلیت و ازو پرسیدند از تلوین فقر گفت: تلوین ایشان تلوینی برای زیادتی از بهر آنکه هر که را تلوین نبود زیادتی نبود.
و گفت: چون درویش را بینی که بسی خورد بدانکه او از سه چیز خالی نبود یا وقتی که برو گذشته است ونه در آن وقت چنان بوده است که باید یا بعد از این خواهد بود چنانکه نه بر جاده بود یا درحال موافقتی ندارد.
او را پرسیدند از توکل گفت: توکل آنست که اگر چیزی بود و اگر نبود دل در دو حالت یکسان بود بلکه اگر نبود طرب درو بود واگر بود او طرب در او نبود بلکه توکل استقامت است با خدای تعالی در هر دو حالت.
و گفت: خیر دنیا و آخرت در صبر یک ساعت است.
و گفت: فتوت حقیر داشتن نفس است و بزرگ داشتن حرمت مسلمانان.
وگفت: عقل آنست که ترا دور کند ازمواضع هلاک.
و گفت: بندهٔ خاص باش خدای را تا از اغیار نگردی.
و گفت: سعی احرار از بهر نفس خویش نبود بلکه برای برادران بود.
و گفت: شریف همت باش که به همت شریف به مقام مردان توان رسید نه بمجاهدت.
و گفت: لذت معامله نیابند با لذت نفس از جهة آنکه اهل حقایق خود را دور کرده‌اند از اهل علایق و قطع کرده‌اند آن علایق که ایشان را قاطع است از حق پیش از آنکه آن علایق بر ایشان راه بریده گرداند.
و گفت: هر که جهد نکند د رمعرفت خویش قبول نکنند خدمت او.
و گفت: روح صلاح بهر که رسد لازم گیرد مطالبه نفس به صدق در جملهٔ احوال و هرکه روح معرفت بوی رسد او بشناسد موارد و مصادر کارها و هر که روح مشاهده بدو رسد مکرم گردد بعلم لدنی.
نقلست که اودعایی داشت آزموده وقتی او رانگینی در دجله افتاد آن دعا بر خواند حالی نگاه کرد نگین در میان کتاب بازیافت شیخ ابونصر سراج گوید آندعا این بود یا جامع الناس لیوم لاریب فیه اجمع ضالتی چون وفاتش نزدیک آمد به بغداد بود و خاک بشونیزیه است آنجا که سری سقطی و جنید رحمة الله علیه.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ذکر شیخ علی رودباری رحمةالله علیه ۞

آن رنج کشیده مجاهده آن گنج گزیده مشاهده آن بحر حلم و دوستداری شیخ علی رودباری رحمةالله علیه رحمة واسعة از کاملان اهل طریقت بود و از اهل فتوت و ظریفترین پیران و عالمترین ایشان به علم حقیقت و در معامله و ریاضت و کرامت و فراست بزرگوار بود و اهل بغداد جملهٔ حضرت او را خاضع بودند و جنید قایل به فضل او بود و به همه نوعی به صواب بود و درحقایق زبانی بلیغ داشت و در مصر مقیم بودی و صحبت جنید و نوری و ابن جلا یافته و او را کلماتی بلیغ و اشاراتی عالی است.
نقلست که جوانی مدتی بر او بود چون باز می‌گشت گفت: شیخ چیزی بگوید گفت: ای جوانمرد اجتماع این قوم بوعده بود و پراکندن ایشان به مشاورت نه.
و گفت: وقتی درویشی بر ما آمد و بمرد او را دفن کردیم پس خواستم که روی او را باز کنم و بر خاک نهم تا خدای تعالی بر غریبی او رحمت کند چشم باز کرد و گفت: مرا دلیل می‌کنی پس از انکه ما را عزیز کرده است گفتم یا سیدی پس از مرگ زندگانی گفت: آری من زنده و محبان خدا زنده باشند ترا ای رودباری فردا یاری دهم.
نقلست که گفت: یک چندگاهی من به بلاء وسواس مبتلا بودم د رطهارت روزی بدریا یازده بار فرو شدم و تا وقت فرو شدن آفتاب آنجا ماندم که وضو درست نمی‌یافتم در میانه رنجیده دل گشتم گفتم خدایا العافیة هاتفی آواز داد از دریا که العافیة فی العلم.
ازو پرسیدند که صوفی کیست گفت: صوفی آنست که صوف پوشد بر صفا و بچشاند نفس را طعم جفا و بیندازد دنیا از پس قفا و سلوک کند به طریق مصطفی.
و گفت: صوفی که از پنج روزه گرسنگی بنالد او را به بازار فرستید و کسب فرمایید.
و گفت: تصوف صفوت قربست بعد از کدورت بعد.
و گفت: تصوف معتکف بودن است بردو دوست و آستانه بالین کردن اگرچه میرانندت.
و گفت: تصوف عطاء احرارست.
و گفت: خوف و رجا دو بال مردند مانند مرغ چون هر دو بایستد مرغ بایستد و چون یکی بنقصان آید دیگر ناقص شود و چون هر دو نماند مرد در حد شرک بود.
و گفت: حقیقت خوف آنست که با خدای از غیر خدای نترسی.
و گفت: محبت آن بود که خویش را جمله به محبوب خویش بخشی و ترا هیچ بازنماند از تو و پرسیدند از توحید گفت: استقامت دل است باثبات یا مفارقت تعطیل و انکار.
و گفت: نافعتر یقینی آن بود که حق را در چشم تو عزیز گرداند و مادون حق را خورد گرداند و خوف و رجا در دل تو ثابت کند.
و گفت: جمع سر توحید است و تفرقه زبان توحید.
و گفت: آنچه بر ظاهر می‌گرداند از نعمتها دلیل است بر آنچه در باطن می‌دارد از کرامتهاء بی‌نهایت.
و گفت: چگونه اشیا بدو حاضر آیند و جمله بذوات فانی ازو می‌شوند از خویش یا چگونه ازو غایب شوند اشیا که جمله ازو و صفات او ظهور می‌گیرند سبحان آنکه او را نه چیزی حاضر تواند آمد و نه ازو غایب تواند شد.
و گفت: حق تعالی دوست دارد اهل همت را از برای این اهل همت او را دوست دارند.
و گفت: مادرین کار به جائی رسیده‌ایم چون تیزی شمشیر اگر هیچ گونه بجنبیم بدوزخ درافتیم.
و گفت: اگردیدار او از ما زایل شود اسم عبودیه از ما ساقط گردد یعنی زنده نمانیم.
و گفت: کمترین نفسی که آن نفس از اضطرار بود آنرا نهایتی نبود.
و گفت: چنانکه خداوند تعالی فریضه کرد بر انبیا ظاهر کردن معجزات و براهین همچنان فریضه کرد بر اولیا پنهان کردن احوال و مقامات تا چشم اغیار بر آن نیفتد و کس آنرا نبیند و نداند.
و گفت: هر که را در راه توحید نظر افتد بر نهاد خود آن توحید او را از آتش برهاند.
و گفت: چون دل خالی گردد از چپ و راست ونفس از چپ و راست و روح از چپ و راست از دل حکمت پدید آید و از نفس خدمت و ازروح مکاشفت و بعد از این سه چیز دیدن صنایع او و مطالعه سرایر او و مطالعه حقایق او.
و گفت: علامت این چه گفتم چه بود آنکه ننگری از چپ و راست.
و پرسیدند از سماع گفت: من راضیم بدانکه از سماع سر بسر خلاص یابم گفتند چگویی در کسی که از سماع ملاهی چیزی بشنود گوید مرا حلالست که به درجهٔ رسیدم که خلاف احوال در من اثر نکند گفت: آری رسیده است ولیکن به دوزخ.
پرسیدند از حسد گفت: من درینمقام نبوده‌ام جواب نتوانم داد و اما گفته‌اند الحاسد جاحدلانه لایرضی بقضاء الواحد.
و گفت: آفت از سه بیماری زاید اول بیماری طبیعت دوم بیماری ملازمت عادت سیم بیماری فساد صحبت گفتند ای شیخ بیماری طبیعت چیست گفت: حرام خوردن گفتند ملازمت عادت چیستگفت: به حرام نگریستن و غیبت شنیدن گفتند فساد صحبت چیست گفت: بهرچه پدید آید در نفس متابعت آن کنی.
وگفت: بنده خالی نیست از چهار نفس یا نعمتی که آن موجب شکر بود یا منتی که موجب ذکر بود یا محنتی که موجب صبر بود یا ذلتی که موجب استغفار بود.
و گفت: هر چیز را واعظیست و واعظ دل حیاست و فاضل‌ترین گنج مؤمن حیاست از حق.
پرسیدند ازوجد در سماع گفت: مکاشفت اسرار است به مشاهدهٔ محبوب.
و گفت: طریقت میان صفت وموصوف است هر که نظر کند به صفت محجوب بود و هر که نظر کند به موصوف ظفر یابد.
و گفت: قبض اول اسباب است فنا را و بسط اول اسبابست بقا را.
و گفت: مرید آن بود که هیچ نخواهد خود را جز آنکه حق تعالی او راخواسته باشد و مرد آن بود که هیچ نخواهد از کونین بجز از حق تعالی.
و گفت: ننگترین زندانها همنشینی با نااهلست و چون وقت وفاتش رسید خواهرش گوید سر بر کنار من داشت چشم باز کرد و گفت: درهای آسمان‌ها گشاده است و بهشت آراسته و بر ما جلوه می‌کنند که یا باعلی ما ترا بجائی رسانیدیم که هرگز در خاطر تو نگذشته است و حوران نثارها می‌کنند و اشتیاق می‌نمایند و این دل ما می‌گوید بحقک لاانظر لغیرک عمری دراز در انتظار کاری بسر بردیم برگ آن نیست که بازگردیم بر شوتی والسلام.
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 122 از 270:  « پیشین  1  ...  121  122  123  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA