انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 123 از 270:  « پیشین  1  ...  122  123  124  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
۞ ذکر شیخ ابوالحسن حصری رحمةالله علیه ۞

آن عالم ربانی آن حاکم حکم روحانی آن قدوهٔ قافلهٔ عصمت آن نقطهٔ دایرهٔ حکمت آن محرم صاحب سری شیخ ابوالحسن حصری رحمةالله علیه شیخ عراق بود و لسان وقت و حالی تمام داشت و عبارتی رفیع بصری بود و به بغداد نشستی و صحبت شبلی داشتی و معبر عظیم بودی و در بغداد با اصحاب خود سماع کردی در پیش خلیفه او را غمز کردند که قومی بهم در شده‌‌اند و سرود می‌گویند و پای می‌کوبند و حالت می‌کنند و در سماع می‌نشینند مگر روزی خلیفه برنشسته بود در صحرا و حصری باصحاب شدند کسی خلیفه را گفت: آن مرد که دست می‌زد و پای می‌کوبد اینست خلیفه عنان بازکشید حصری را گفت: چه مذهب داری گفت مذهب بوحنیفه داشتم به مذهب شافعی باز آمدم و اکنون خود به چیزی مشغولم که از هیچ مذهبم خبر نیست گفت: آنچیست گفت: صوفی گفت: صوفی چه باشد گفت: آنکه از دوجهان بدون او به هیچ چیز نیارآمد و نیاساید گفت: آنکه دیگر گفت: آنکه کار خویش بدو بازگذارد که خداوند اوست تا خود به قضاء خویش تولی می‌کند گفت: دیگر حصری گفت: فما بعد الحق الاالضلال چون حق را یافتند به چیزی دیگر ننگرند خلیفه گفت: ایشان را مجنبانید که ایشان قومی بزرگ‌اند که حق تعالی را نیابت کار ایشان دارند.
نقلست که احمد نصر شصت موقف ایستاده بود بیشتر احرام از خراسان بسته بود یکبار در حرم حدیثی بکرد پیران حرم او را از حرم بیرون کردند گفتند دویست وهشتاد پیر درحرم بودند تو سخن گویی اندر آن ساعت بوالحسن از خانه بیرون آمد و دربان را گفت: آن جوان خراسانی که هر سال اینجا آمدی اگر این بار بیاید نگر تا راهش ندهی چون احمد به بغداد آمد بر حکم آن گستاخی بدرخانهٔ شیخ شد دربان گفت: فلان وقت شیخ بیرون آمد و گفت: که او را مگذارید و راست همان وقت بود که از حرمش بیرون کرده بودند احمد نصر بیفتاد و بیهوش شد و چند روز هم آنجا افتاده می‌بود آخر روزی شیخ بوالحسن بیرون آمد و رو بدو کرد و گفت: یا احمد آن ترک ادب را که بر تو رفته است باید که بر خیزی و بروم شوی و یک سال آنجا خوک بانی کنی وجایگاهی بوده است مسلمانان رادر طرسوس کفار آنرا گرفته‌اند و ویران کرده پس آنجا برو و بروز خوک بانی می‌کن و به شب بدان جایگاه میشو و تا روز نماز میکن ونگر تا یک ساعت نخسبی تا بود که دلهاء عزیزان ترا قبول کنند مرد کار افتاده بود برخاست و بروم شد وجامهٔ ناز برکشید و کمر نیاز بر میان جان بست و تا یکسال خوک بانی کرد چنانکه فرموده بود پس بازگشت و به بغداد باز آمد چون به درخانقاه رسید دربان گفت: همین زودتر باش که امروز شیخ هفت نوبت بیرون آمده است به طلب تو بی‌قرار شیخ ابوالحسن چون آواز بشنید بیرون آمد اور ا در برگرفت و گفت: یا احمد ولدی قرة عینی احمد از شادی لبیک بزد و روی در بادیه نهاد تا حجی دیگر بکند چون به حرم رسید پیران حرم پیش احمد بازآمدند و گفتند یا والده و قرة عیناً جرمش همه این بود که یک حدیث کرده بود و امروز همه بر دردکانها طامات می‌گویند.
نقلست که گفت: سحرگاهی نماز گزاردم و مناجات کردم وگفتم الهی راضی هستی که من از تو راضیم ندا آمد که ای کذاب که اگر تو از ما راضی بودی رضاء ما طلب نکردی.
و گفت: مردمان گویند حصری بقوافی نگرید مرادردهاست از حال جوانی باز که اگر از یک رکعت دست بدارم با من عتاب کنند.
و گفت: نظر کردم در دل هر صاحب دلی دلم بر جمله زیارت آمد در آخر نگاه کردم در عز هر صاحب عزی من بر عز همه زیادت آمد پس این آیت بر خواند من کان یرید العزة فلله العزه جمیعا.
و گفت: اصول ما در توحید پنج چیز است رفع حدث و اثبات قدم و هجر وطن و مقارفت اخوان و نسیان آنچه آموختهٔ و آنچه نمی‌دانی یعنی فراموش آنچه دانند وندانند.
و گفت: بگذارید مرا به بلای من نه شما از فرزندان آدمید آنکه بیافرید حق تعالی او را بر تخصیص خلقت و بجانی بی‌واسطهٔ غیر او را زنده کرد و ملایکه بفرمود تا او را سجده کردند پس به فرمانی که او را فرمود در آن مخالف شد چون اول خم دردی بود آخرش چگونه خواهد بود یعنی چون آدم را بخود بازگذارند با همه مخالفت باشند و چون عتاب حر در رسید همه محبت باشد.
و گفت: با تیغ انکار هرچه اسم و رسم بدان رسد سر بر نداری و ساحت دل را از هر چه معلول و معلوم است خالی نگردانی و ینابیع حکمت از قعر دل تو به ظهور نیاید.
و گفت: هر گه دعوی کند اندر چیزی که ازحقیقت شواهد کشف براهین او را تکذیب کنند.
و گفت: نشستن باندیشه و تفکر در حال مشاهدهٔ یک ساعت بهتر است از هزار حج مقبول.
و گفت: چنین نشستن بهتر از هزار سفر.
وگفت: بعضی را پرسیدم که زهد چیست گفت: ترک آنچه درآنی بدانکه در آنی.
ازو پرسیدند از ملامتی نعرهٔ بزد وگفت: اگر در این روزگار پیغامبری بودی از ایشان بودی.
و گفت: سماع را تشنگی دایم باید و شوق دایم که هرچند بیش خورد وی را تشنگی بیش بود.
و گفت: چکنم حکم سماعی را که چون قاری خاموش شود آن منقطع گردد و سماع باید که به سماع متصل باشد پیوسته چنانکه هرگز نگردد.
و گفت: صوفی آنست که چون از آفات فانی گشت دیگر بسر آن نشود و چون روء فراحق آورد از حق نیفتد وحادثه را در اثر نباشد.
و گفت: صوفی آنست که او موجود نباشد بعد از عدم خویش ومعدوم نگردد بعد از وجود خویش.
و گفت: صوفی آنست که وجد او وجود اوست و صفات او حجاب او یعنی من عرف نفسه فقد عرف ربه.
و گفت: تصوف صفاء دل است ا زمخالفات.
و گفت: تا مادام که کون موجود بود تفرقه موجود بود پس چون کون غالب گشت حق ظاهر شد و این حقیقت جمع بود که جزء حق نبیند و جز ازو سخن نگوید رحمةالله علیه.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ذکر شیخ ابو اسحق شهریار کازرونی ۞

آن متقی مشهور آن منتهی مذکور آن شیخ عالم اخلاص آن محرم حرم خاص آن مشتاق بی‌اختیار ابواسحق شهریار رحمةالله علیه یگانهٔ عهد بود ونفسی موثر داشت و سخنی جان گیر و صدقی بغایت و سوزی بی‌نهایت و در ورع کمالی داشت و در طریقت دوربین و تیز فراست بود و از کازرون بود و صحبت مشایخ بسیار یافته بود و تربت شیخ را تریاک اکبر می‌گویند از آنکه هرچه از حضرت وی طلبند حق تعالی بفضل خود آن مقصود روا گرداند.
نقلست که آن شب که شیخ بوجود آمده بود از آن خانه نوری دیدند چون عمودی که به آسمان پیوسته بود و شاخها داشت و بهر اطرافی شاخی از آن نور می‌رفت و پدر و مادر شیخ مسلمان بودند اما جدش گبر بود.
نقلست که در طفلی پدر شیخ را پیش معلم فرستاد تا قرآن آموزد وجدش مانع می‌شد و می‌گفت: صنعتی آموختن او را اولیتر باشد که به غایت درویش بودند و شیخ می‌خواست تا قرآن آموزد شیخ با پدر و مادر و جد ماجراها کرد تا راضی شدند و شیخ در تحصیل علم چنان حریص بود که پیش از همه کودکان حاضر می‌شد تا بر همه سابق آمد.
و گفت: هر که در طفلی وجوانی مطیع حق باشد در پیری همچنان مطیع باطن او بنور معرفت منور باشد و ینابیع حکمت از دل او بر زبان او روان باشد و هر که در طفلی و جوانی عصیان کند و در پیری توبه کند او را مطیع خوانند اما کمال شایستگی حکمت او را دیردست دهد و کمتر.
و گفت: در ابتدا که تحصیل می‌کردم خواستم تا طریقت از شیخی بگیرم و خدمت و طریق آن شیخ را ملازم باشم دو رکعتی استخاره کردم و سر به سجده نهادم وگفتم خدایا مرا آگاه گردان از سه شیخ یکی عبدالله خفیف وحارث محاسبی و ابوعمروبن علی رحمهم الله که رجوع به کدام شیخ کنم و در خواب شدم چنان دیدم که شیخ بیامد و اشتری باوی بود وحمل آن خرواری کتاب و مرا گفت: این کتابها از آن شیخ ابی عبدالله خفیف است و تمام با این اشتر از بهر تو فرستاده است چون بیدار شدم دانستم که حواله به خدمت ویست بعد از آن شیخ حسین اکار رحمه الله بیامد و کتابهای شیخ ابی عبدالله پیش شیخ آورد یقین زیادت شد و طریقت او برگزیدم و متابعت او اختیار کردم.
نقلست که پدرش گفت: تو درویشی و استطاعت آن نداری که هر مسافر که برسد او رامهمان کنی مبادا که در اینکار عاجز شوی شیخ هیچ نگفت: تا در ماه رمضان جماعتی مسافران برسیدند و هیچ موجود نبود و شام نزدیک ناگاه یکی درآمد و ده خروار نان پخته و مویز و انجیر بیاورد و گفت: این را به درویشان و مسافران صرف کن چون پدر شیخ آن بدید ترک ملامت کرد و قوی دل شد و گفت: چندان که توانی خدمت خلائق می‌کن که حق تعالی ترا ضایع نگذارد.
نقلست که چون خواست که عمارات مسجد کند مصطفی را صلی الله علیه و سلم به خواب دید که آمد بود و بنیاد مسجد می‌نهاد روز دیگر سه صف از مسجد بنیاد کرد مصطفی را صلی الله علیه و سلم در خواب دید که با صحابه آمده بود و مسجد را فراختر از آن عمارت می‌فرمود بعد از آن شیخ از آن فراختر کرد.
نقلست که چون شیخ عزم حج کرد در بصره جمعی از مشایخ حاضر شدند و سفره در میان آوردند گوشت پخته در آن بود شیخ گوشت نخورد ایشان گمان بردند که شیخ گوشت نمی‌خورد بعد از آن شیخ گفت: چون ایشان چنین گمان بردند گوشت نتوان خورد با نفس گفت: چون در میان جمع نمودی که گوشت نمی‌خورم چون خالی شوی به تنها خواهی خورد و عهد کرد که تا زنده بود گوشت نخورد و خرما نیز نذرکرده بود و نمی‌خورد و شکر نیز نذرکرده بود ونمی‌خورد وقتی شیخ رنجور بود طبیب شکر فرمود چندانکه جهد کردند نخورد و هرگز از جوی خورشید مجوسی که حاکم کازرون بود آب نخورد.
نقلست که شیخ وصیت کرده بود مریدان را که هرگز هیچ چیز تنها مخورید.
نقلست که مریدی اجازت خواست که خویشان را پرسشی کند شیخ او را اجازت نداد پس اتفاق چنان افتاد که برفت وخویشان تباهه پخته بودند وی نیز بموافقت ایشان لقمهٔ چند بخورد چون به خدمت شیخ آمد اتفاقا او را با درویشی مناظره افتاد و جرم به طرف وی شد و جامها که پوشیده بود به غرامت به درویشان داد و برهنه بماند شیخ چون او را بدید گفت: تباهه بود که کار تو تباه بکرد.
نقلست که به جهت قوت شیخ قدری غله از قدس آورده بودند و آنرا تخم ساخته و در زمین‌های مباح بکشتندی و بقدم حاجت قوت شیخ از آن بودی و در جامه نیز احتیاجی تمام کرده و تخم آن از حلال حاصل کرده و هر سال زرع کردندی و جامه شیخ از آن بودی و گاه بودی که صوف پوشیدی و بغایت متورع و متقی بوده است.
نقلست که در ابتدا اصحاب شیخ از غایت فقر و اضطرار گیاه می‌خوردند چنانکه سبزی گیاه از زیر پوست ایشان پیدا بودی و جامه پاره‌های کهنه برچیدندی و نمازی کردندی و از آن ستر عورت ساختندی و وفات شیخ در روز یکشنبه ثامن ذیقعده سنه ست و عشرین وار بعمائه بود عمر شیخ هفتاد ودو سال بود وگویند هفتاد و سه سال قدس الله سره.
نقلست که دانشمندی درمجلس شیخ حاضر بود چون شیخ ازمجلس پرداخت دانشمند بیامد و در دست و پای شیخ افتاد و گفت: چه بودت گفت: بوقتی که مجلس می‌گفتی در خاطرم آمد که علم من از او زیادتست و من قوت بجهد میابم و بزحمت لقمه بدست می‌آورم و این شیخ با اینهمه جاه و قبول ومال بسیار که بر دست او گذر می‌کند آیا درین چه حکمتست چون این در خاطر من بگذشت در حال تو چشم در قندیل افکندی و گفتی که آب و روغن درین قندیل با یکدیگر مفاخرة کردند آب گفت: من از تو عزیزتر و فاضلتر و حیات تو و همه چیز به من است چرا تو بر سر من نشینی روغن گفت: برای آنکه من رنجهاء بسیار دیدم از کشتن و درودن و کوفتن و فرشدن که تو ندیدهٔ و با اینهمه در نفس خود می‌سوزم و مردمان را روشنائی می‌دهم و تو بر مراد خود روی و اگر چیزی در بر تو اندازند فریاد وآشوب کنی بدین سبب بالای تو استاده‌ام.
و گفت: آنچه من می‌پوشم برای خدا می‌پوشم.
و گفت: روزی اندیشه کردم که چرا مشغولم بستدن صدقات و به درویشان مقیم و مسافر صرف کردم مرا باستدن و داد چه کار است مبادا که تقصیری رود و در قیامت به عتاب و حساب آن در مانم خواستم که درویشان را بگویم که تا هرکس باز به وطن خود روند و به عبادت مشغول شوند در خواب شدم مصطفی صلی الله علیه و سلم دیدم که مرا گفت: که یا ابراهیم بستان و بده و مترس.
نقلست که دو کس به خدمت شیخ آمدند و هر یک را از دنیائی طمع بود و شیخ بر منبر وعظ می‌گفت. در میانهٔ سخن فرمود که هر که زیارت ابراهیم کند باید که حسبة لله را بود و هیچ طمع دنیاوی در میان نباشد و هر که بطمع و غرض دنیائی پیش او رود هیچ ثوابی نخواهد بود پس جزوی از قرآن در دست داشت فرمود که بحق آن خدای که این کلام ویست که آنچه درین کتاب فرموده است از اوامر ونواهی به جای آورده‌ام قاضی طاهر در آن مجلس حاضر بود درخاطرش بگذشت که شیخ زن نخواسته است چگونه او همه اوامر و نواهی بجای آورده باشد شیخ روی بوی کرد و گفت: حق تعالی این یکی از من عفو کرده است.
و گفت: وقتها در صحرا عبادت می‌کنم چون در سجده سبحان ربی الاعلی می‌گویم از رمل و کلوخ آن زمین می‌شنوم که به موافقت من تسبیح می‌کنند.
نقلست که جهودی به مسافری شیخ آمده بود ودر پس ستون مسجد نشسته و پنهان می‌داشت شیخ هر روز سفره بوی می‌فرستاد بعد از مدتی اجازت خواست که برود گفت: ای جهود چرا سفر می‌کنی جایت خوش نیست جهود شرم زده شد و گفت: ای شیخ چون می‌دانستی که جهودم این اعزاز و اکرام چرا می‌کردی شیخ فرمود که هیچ سری نیست که بدو نان نه ارزد.
نقلست که امیر ابوالفضل دیلمی به زیارت شیخ آمد فرمود که از خمر خوردن توبه کن گفت: یا شیخ من ندیم وزیرم فخر الملک مباداکه توبهٔ من شکسته شود شیخ فرمود توبه کن اگر بعد از آن در مجمع ایشان ترا زحمت دهند و فرمانی مرا یاد کن پس توبه کرد و برفت بعد از آن روزی در مجلس خمرخوارگان حاضر بود پیش وزیر الحال می‌کردند تا خمر خورد پس گفت: ای شیخ کجائی در حال گربهٔ در میان دوید و آن آلت خمر بشکست و بریخت ومجلس ایشان بهم برآمد ابوالفضل چون کرامات بدید بسیار نگریست وزیر گفت: سبب گریهٔ تو چیست حال خود باوزیر بگفت: وزیر او را گفت: همچنان بر توبه می‌باش و دیگر او را زحمت نداد.
نقلست که پدری و پسری پیش شیخ آمدند تا توبه کنند شیخ فرمود که هر که پیش ما توبه کند و توبه بشکند وی را در دنیا و آخرت عذاب و عقوبت باشد پس ایشان توجه کردند اتفاق چنان افتاد که توبه بشکستند روزی آتشی می‌افروختند آتش در ایشان افتاد و هر دو بسوختند.
نقلست که روزی مرغی بیامد و بر دست شیخ نشست شیخ فرمود که این مرغ چون از من ایمن است بر دست من نشست و همچنین روزی آهوئی بیامد و از میان مردم بگذشت تا به خدمت شیخ رسید شیخ دست مبارک بر سر آهوی بمالید و گفت: قصد ما کرده است پس خادم را فرمود تا آهو به صحرا برد و رها کرد.
نقلست که از شیخ بوی خوش آمدی که نه بوی مشک و عود بود هرجا که بگذشتی بوی آن باقی بماندی.
نقلست که روزی می‌گفت: عجب دارم از آن کس که جامه پاک دارد و آنرا به رنگی می‌کند که در آن شبهت است یعنی رنگ نیل و چون این می‌فرمود طیلسانی برنگ نیل داشت پس گفت: رنگ نیل این طیلسان از نیل حلال است که از برای من از کرمان آورده‌اند.
و گفت: هر که حساب خود نکند درخوردن وآشامیدن و پوشیدن حال وی چون حال بهائم باشد.
و گفت: ذکر حق تعالی بدل فراگیر و دنیا را بدست چنان مباش که ذکر را بر زبان گیری و دنیا را بدل.
و گفت: بینائی مؤمن به نور دل بود از آنکه آخرت غیب است و نور دل غیب و غیب را بغیب توان دید و گفت: کمترین عقوبت عارف آنست که حلاوت ذکر از وی بربایند.
و گفت: دنیاداران بندگان را بعیب جوارح رد کنند وبه ظاهر وی نگرند و حق تعالی بندگان را بعیب دل رد کند و به باطن وی نگرد و اذارایتهم تعجبک اجسامهم.
و گفت: ای قوم چه بوده است بازگردید از هر چه هست و روی با خداوند خود کنید که شما را در دنیا و آخرت از وی گزیر نیست.
وگفت: امروز در کازرون بیشتر گبرند و مسلمان‌ اند کند چنانکه ایشان را می‌توان شمرد اما زود باشد که بیشتر مسلمان باشند و گبر اندک شوند.
نقلست که بیست و چهار هزار گبر و جهود بر دست او مسلمان شدند.
نقلست که مالداری از لشکری بود و بارها شیخ را می‌گفت تا چیزی از دنیا قبول کند او نمی‌کرد آخر به شیخ کس فرستاد که چندین بنده بنام تو آزاد کردم و ثواب آن بتو دادم شیخ گفت: مذهب ما نه بنده آزاد کردنست بلکه آزاد بنده کردنست برفق و مدارا.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ادامه ذکر شیخ ابو اسحق شهریار کازرونی ۞

وگفت: مرد آنست که بستاند و بدهد و نیم مرد آنست که بدهد و نستاند ونامرد آنست که ندهد و نستاند.
و گفت درخواب دیدم که ازین مسجد به آسمان معراجی پیوسته بودی مردم می‌آمدند و بدان معراج به آسمان می‌شدند.
و گفت: حق تعالی این بقعه را کرامتی داده است که هر که قصد زیارت این بقعه کند مقصودی که دارد دینی و دنیائی حق تعالی او را کرامت کند.
گفت: درین روزی چند در این دنیا اگر ترا برهنگی و گرسنگی و ذل وفاقه برسد صبر کن که بزودی بگذرد و بنعیم آخرت رسی.
و گفت: سه گروه فلاح نیابند بخیلان و ملولان وکاهلان.
و گفت: جهد کنید که چون از سابقان نتوانید بودن باری از دوستان ایشان باشید المرء مع من احب و گفت: جهد کن در دنیا تا از غفلت بیدار شوی که در آخرت پشیمانی سود ندارد.
وگفت: در راه که روی برادران را از خود در پیش دار تا خدا ترا در پیش دارد.
و گفت: هیچ گناه عظیم‌تر از آن نیست که کسی برادر مسلمان را حقیر دارد.
و گفت: مومن تا لذات دنیا ترک نکند لذت ذکر حق تعالی نیابد.
و گفت: حق تعالی هر بنده را عطائی داد و مرا حلاوت مناجات داد و هر کسی را انس به چیزی داد و مرا انس به خود داد.
و گفت: بار خدایا همه کس ترا می‌خوانند و می‌طلبند تو کرائی و با کیستی پس گفت: ان الله مع الذین اتقوا والذین هم محسنون حق تعالی بآنکس است که در خلا و ملا از ذکروی غافل نشود چون فرمان وی بشنود در ادای آن بشتابد و چون نهی بیند از آن باز ایستد.
و گفت: جهد آن کن که در میانهٔ شب برخیزی و وضو سازی و چهار رکعت نماز کنی و اگر نفس مطاوعت نکند دو رکعت بکن و اگر نتوانی چون بیدار شوی بگو لااله الاالله محمد رسول الله.
نقل است که روزی شیری بسته در پیش رباط می گذرانیدند شیخ چون بدید گفت: ای شیر تا چه گناه کرده که بدین بند و دام گرفتاری شدی پس گفت: ای قوم برحال خود تکیه مکنید که شیطان را دامهاء بسیار است که ما آنرا نمی‌شناسیم بسی شیران طریقت که در دام شیطان گرفتار شده‌اند اصحاب بگریستند.
و گفت: خداوندا اگر در قیامت با من نیکوئی خواهی کرد مرا بر بالائی بدار و همه دوستان و یاران مرا به من نمای تا خرم شوند و به فضل و رحمت تو همه با یکدیگر در بهشت شویم و اگر حال بگونهٔ دیگرست مرا براهی فرست بدوزخ که کس مرا نبیند تا دشمنان من شادمانی نکنند.
و گفت: هر آنکس که هوای شهوت بر وی غالب است باید که زن کند تا در فتنه نیفتد و اگر دیوار و زن پیش من یکسان نبودی زن کردمی.
و گفت: من همچو غرقه‌ام در دریا که گاهگاه امید خلاص می‌دارم و گاه از خوف هلاک می‌ترسم.
و گفت: حق تعالی می‌فرماید ای بنده من از همه عالم اعراض کن و روی به حضرت ما آور که ترا از من در کل حال ناگزیر است تا چند از من گریزی و روی از من بگردانی.
و گفت: بدبخت کسی باشد که ازدنیا برود و لذت انس و مناجات حق تعالی نچشیده باشد و هر که این چشیده پیوسته سلم سلم می‌گوید.
و گفت: چگونه نترسد بنده که او را نفس از یک جانب و شیطان از یک جانب و او در میانه عاجز.
و گفت: هر که او را کار دنیا با نظام باشد کار آخرتش بی‌نظام بود و هرگز هر دو حیوتش نیک نبود.
و گفت: هرکه بر سلطان دنیا دلیری کند مالش برود و هر که با صالحان دلیر کند و مخالفت ایشان ورزد بنیادش برود و ایمانش با خطر باشد.
وگفت: پرهیزید از آنکه فریفته شوید بدانکه مردم به شما تقرب کنند و دست شما بوسه دهند که شما ندانید که در آن چه آفتست.
و گفت: سخی را سر کیسه گشاده باشد و دستهای وی گشاده و درهای بهشت گشاده بر وی و بخیل را سر کیسه بسته باشد و دست وی از عطا دادن بسته و درهای بهشت بسته بروی.
و گفت: خداوندا نعمتهاء تو بر ما بیشمارست از جملهٔ آن توفیق دادی تا به زبان ذکر تو می‌کنم و بدل شکر تو می‌گویم و تو خداوند قادر کریم و ما بندگان عاجز مسکین سپاس ترا و شکر ترا و نعمتها همه از فضل تو است.
و گفت: هر که دست دراز کندتا برادری مسلمان را بزند از من نیست.
و گفت: پیش چهار کس دست تهی مروید پیش عیال و بیمار صوفی وسلطان.
و گفت: چون دست خودبینی که به مخالفت مشغول است و زبان به کذب و غیبت و دیگر جوارح به موافقت هوای نفس الهام و کشف غطا از کجا حاصل شود ترا.
و گفت: حق تعالی عقوبت کند عام را و عتاب کند خاص را و تامادام که عتاب می‌کند هنوز محبت باقی است.
نقلست که چون کسی به خدمت شیخ آمدی تا طریق سلوک سپرد شیخ او را گفتی ای فرزندتصوف کاری سخت است گرسنگی باید کشید و برهنگی و خواری و با این همه روی تازه داری اگر سر اینهمه داری بطریقت درآی و اگر نه بکار خود مشغول باش.
و گفت: پیری گفته است در اخلاص یک ساعت رستگاری جاوید است ولیکن عزیز است.
و گفت: بترسید و با هیچ کس بدمکنید که اگر کسی با کسی بدی کند حق تعالی کسی بگمارد تا با وی مکافات آن کند در بدی کما قال الله تعالی ان احسنتم احسنتم لانفسکم و ان أساتم فلها.
و گفت: حق تعالی را شراب است در غیب که در سحر اولیا را بدهد و چون از آن شراب بیاشامند از طعام و شراب مستغنی گردند.
و گفت: دوست خدا هرگز دوست دنیا نبود و دوست دنیا هرگز دوست خدا نبود و شیخ این دعا گفت: اللهم اجعل هذه البقعة عامرة بذکرک و اولیائک و اصفیائک الی الابد و اجعل قوتنا یوم بیوم من الحلا من حیث لایحتسب اللهم اجعلنا من المتحابین فیک و من المتباذ لین فیک و من المتزاورین فیک بحرمت نبیک محمد المصطفی صلوات الله و سلامه علیه و انظر الی حوائجه کما ینظر الارباب فی حوائج العبید و الی ما یعمله من الذنوب، اللهم اغننا بحلالک عن حرامک و بفضلک عمن سواک و طاعتک عن معصیتک یا من اذادعی اجاب و اذاسئل اعطی هب لنا من لدنک رحمة وهی لنا من امرنا رشداً، اللهم اغننا عن باب الاطباء و عن باب الامراء و عن باب الاغینا، اللهم لاتجعلنا بثناء الناس مغرورین ولاعن خدمتک مهجورین ولاعن بابک مطرودین و لابنعمتک مستد رجین ولامن الذین یاکلون الدنیا بالدین و ارحمنا یا ارحم الراحمین و صلی الله علیه خیر خلقه محمد و آله اجمعین الطیبین الطاهرین و سلم تسلیما دائما ابداً کثیرا برحمتک یا ارحم الراحمین.
و گفت: الهی ابراهیم خلیل تو علیه السلام ازحضرت تو درخواست که ربنا انی اسکنت من ذریتی بواد غیر ذی زرع عند بیتک المحرم ربنا لیقموا الصلوه فاجعل افئدة من الناس تهوی الیهم و ارزقهم من الثمرات لعلهم یشکرون و دعای وی اجابت کردی و اگر من ابراهیم خلیل نیستم تو رب جلیل هستی من نیز دعا می‌کنم و از تو در می‌خواهیم اللهم ان تجعل هذا الوادی الفقر و المکان الوعراهلاعامرابذکرک و اولیائک من عبادک و اصفیائک واگر این مکان مکان مکه نیست باری از وادی فقرا خالی نیست از خیراتش خالی مگردان و اهل این بقعه را ایمن گردان در دنیا و آخرت و از مکر شیطان نگاهدار اللهم اجعل دعائی مرفوعاوندائی مسموعا واجعل وافئد فمن الناس تهوی الیهم وهممهم واقفه علیه حتی یتصل فیه الخیرات ویدوم اقامة الطاعات.
و گفت: من چگونه از حق تعالی نترسم و حبیب وخلیل و کلیم صلوات الله علیهم اجمعین ترسیده بودند و روح علیه السلام ترسنده است.
و گفت: اهل دنیا مطاع دنیا دوست می‌دارند و من ذکر خدای و قرآن خواندن دوست می‌دارم.
و گفت: در معنی این حدیث که ان الشیطان یجری مجری الدم گفت: از آنکه شیطان پلید است و خون پلید پلید در پلید گذرد اما ذکر حق تعالی پاکست و روح پاک پاک در پاک گذرد.
و گفت: کرامت هر کس آنست که حق تعالی بر دست او براند از خیرات و هر آنکس که بر دست وی چیزی رود از خیرات که بر دست دیگری نرود آن کرامت ویست.
و پرسیدند که دوست نجاست و پلیدی از دوست باز می‌دارد چونست که حق تعالی بندهٔ مؤمن را به گناه آلوده می‌کند چه سرست درین گفت: این از جملهٔ حکمت حق تعالی است که بنده گناه کند و توبه کند تا لطف و رحمت حق تعالی آشکارا شود و قدر طاعت بشناسد و چون تشنه و گرسنه شود قدر طعام و شراب بداند و چون رنجور شود قدر صحت و عافیت بداند.
و گفت: عبارت حظ نفس است واشارت حظ روح عبارت از آن بدنست و اشارت از آن روح.
و پرسیدند که چون رزق مقسومت سؤال و طلب ازحق تعالی چراست گفت: تا عز و شرف مؤمن ظاهر شود کما قال لواعطیتک من غیر مسئلة لم یظهر کمال شرفک فامرتک بالدعاء لتدعونی فاجیبک.
و گفت: لباس تقوی مرقع است از آنکه از دیدن صاحب مرقع امنی وذوقی حاصل می‌شود.
نقلست که روزی شیخ می‌گذشت و مردم زیارت می‌کردند طفلکان نیز زیارت می‌کردند گفتند یا شیخ کودکان بی‌عقل ترا چگونه می‌شناسند زیارت می‌کنند گفت: از آنکه در شب این طفلکان درخواهند من به دعای خیر و صلاح ایشان استاده‌ام.
و گفت: نهایت مجاهد آنست که ببخشند هر جدی که دارند هر آنکس که هیچ جدی ندارد یعنی حق تعالی وغایت آن بذل روح است.
و گفت: ایمان خاص است و اسلام عام است و پرسیدند اگر اصحاب سلاطین و متعلقان ایشان چیزی به شیخ آورند و گویند از وجه حلال است قبول فرمائی گفت: نه از آنکه ایشان ترک صلاح خود کرده‌اند چون در بند صلاح نیند چگونه صلاح دیگری نگاه دارند.
وگفت: هرکه بغیر از حق تعالی وخدمت وی عزتی طلبد از دنیا نرود تا هم بدان طلب عزت خوار شود و شیخ این شعر بسیار خواندی
مصاحبة الغریب مع الغریب
کمن بنی البناء علی الثلوج
فذاب الثلج و انهدم البناء
و قد عزم الغریب علی الخروج
کازرونی دلی دو مهر نورزت دو دل فدلی نبوت خوش بود مهر آن فرما گشت گوشت و پوست فبروت.
و گفت: باید که اندر میان شب چون روی به حضرت کنی بگوئی ای توکت لوش چون من هست وی من کم کس چون تو نیست وگفتی بهت بود ارتوئی من الست مکرم فبودا یکی ردین.
و گفت: باید که پیوسته به تحصیل علوم شرعی مشغول باشی که اهل طریقت و حقیقت را در همه حال از علوم گزیر نیست بعد از آن چون علم آموختی از ریا و سمعت پرهیز کن و هرچه دانی پنهان مکن و پیوسته در طلب رضا، حق تعالی باش و جهد کن تا آن علم بعمل آوری و اگر نه چون کالبدی بی‌روح زینهار و صد زینهار تا به علم هیچ چیز از حطام دنیا طلب نکنی و بپرهیز از آنکه عمل و علم ترا پیشه بود و بدان جذب کنی و مصطفی صلی الله علیه و سلم فرمود که هر که بعمل آخرت طلب دنیا کند آبرویش برود ونامش به نیکی نبرند و نام وی در میان اهل دوزخ ثبت کنند و هرکه بکار دنیا طلب آخرت کند او را در آخرت هیچ نصیب کم نبود و بعد از علم خواندن هیچ چیز فاضل‌تر از طلب حلال کردن نیست در طعام و لباس که عمل حرام خوار قبول نکنند و دعای وی اجابت نکنند و باید که پیوسته در طلب مسکنت باشی و ترک زینت و تجمل کنی و بدان که عز تو در طلب طاعت وبندگی حق تعالی است و باید که پیوسته قناعت پیش گیری و مصطفی صلی الله علیه و سلم فرمود که بدترین امت من آن گروهند که تنها ایشان در نعمت رسته باشد و در بند پرورش اعضا باشند و جهد کن که پیوسته صحبت با صالحان و درویشان داری که مصطفی صلی الله علیه و سلم فرمود که حق تعالی پیوسته نگاهدار این امت است تا مادام که سه کار نکرده باشند یکی نیکان به زیارت بدان نشده باشند و بهتران مربدتران را بزرگ نداشته باشند واز اقاربان اهل طریقت و اهل متابعت سنت با امیران و ظالمان میل نکرده باشند و اگر این افعالها کنند حق تعالی خواری و درویشی و رسوائی بدیشان گمارد و جباری بدیشان مسلط کند تا پیوسته ایشان را می‌رنجاند و زینهار تا به زنان نامحرم و امردان نظر نکنی که آن تیریست از تیرهای شیطان و قطعا با اهل بدعت صحبت مکن و پیوسته امر به معروف فرو مگذار و نصیحت اصحاب می‌کن و جهد کن که بامداد و شبانگاه به قرآن خواند مشغول باشی و رحمت برخواننده قرآن و مستمع می‌بارد و جهد کن که بر نماز شب مواظبت نمائی که فضیلت و اثری عظیم دارد بر تو باد که پیوسته ازمردمان عزلت گیری و در عزلت جهد کن تا شیطان ترا در بیداریها و رسوائیها نیفکند و اگر نتوانی میان دربند چون مردان و به خدمت خلق خدای مشغول باش.
نقلست که چون وفات شیخ نزدیک رسید اصحاب جمع شدند در خدمت شیخ و شیخ فرمود که بزودی از دنیا رحلت خواهم کرد اکنون چهارچیز وصیت می‌کنیم آنرا قبول کنید و به جای آورید که اول هر آنکس که به خلافت به جای من بنشیند او را با وقار و تمکین دارید و فرمان او برید و در بامداد مداومت درس قرآن کنید و اگر غریبی و مسافری برسد جهد کنید تا وی را باعزاز و تمکین فرود آرید و رها مکنید که به گوشهٔ دیگرنشیند و دل با یکدیگر راست کنید.
نقلست که جریده داشت که نام تو به کاران و مریدان و دوستان بر آن نوشته بود وصیت کرد تا با شیخ در قبر نهادند.
نقلست که بعد از وفات شیخ را در خواب دیدند گفتند حق تعالی با تو چه کرد گفت: اول کرامتی که با من کردآن بود آن کسانی که نامهای ایشان را در آن تذکره نوشته بودم جمله را به من بخشید و شیخ گفتی خداوندا هر آنکس که به حاجتی نزدیک من آید و زیارت من دریابد مقصود و مطلوب وی روان گردان و بروی رحمت کن قدس الله روح العزیز.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ذکر ابوالعباس سیاری رحمة الله علیه ۞

آن قبله امامت آن کعبه کرامت آن مجتهد طریقت آن منفرد حقیقت آن آفتاب متواری شیخ عالم ابوالعباس سیاری رحمةالله علیه از ائمه وقت بود و عالم بعلوم شرایع و عارف به حقایق و معارف و بسی شیخ را دیده بود وادب یافته واظرف قوم بود واول کسی که در مرو سخن از حقایق گفت: او بود و فقیه و محدث و مرید ابوبکر واسطی بود و ابتداء حال او چنان بود که از خاندان علم و ریاست بود و در مرو هیچکس را درجاه و قبول بر اهل بیت او تقدم نبود و از پدر میراث بسیار یافته جمله را در راه خدا صرف کرد و دوتای موی پیغامبر علیه السلام داشت آنرا بازگرفت حق تعالی به برکات آن او را بوته داد و با ابوبکر واسطی افتاد و به درجه رسید که امام صنفی شد از متصوفه که ایشان را سیاریان گویند و ریاضت او تا حدی بود که کسی او را مغمزی می‌کرد شیخ گفت: پائی را می‌مالی که هرگز بمعصیت گامی فرا نرفته است.
نقلست که روزی به دکان بقال شد تا جوز خرد بداد سیم بداد صاحب دکان شاگرد را گفت: جوز بهترین گزین شیخ گفت: هر کرا فروشی همین وصیت کنی یانه گفت: لیکن از بهر علم تو می‌گویم گفت: من فضل علم خویش بتفاوت میان دو جوز بندهم و ترک جوز گرفت.
نقلست که وقتی او را بجبر منسوب کردند از آن جهت رنج بسیار کشید تا عاقبت حق تعالی آن برو سهل گردانید و سخن اوست که گفت: چگونه راه توان برد به ترک گناه و آن بر لوح محفوظ برنبشته است و چگونه خلاص توان یافت از چیزی که به قضا برتو نبشته بود.
و گفت: بعضی از حکما را گفتند که معاش تو از کجاست گفت: از نزدیک آنکه تنگ گرداند معاش بر آنکه خواهد بی‌علتی و فراخ گرداند روزی بر آنکه خواهد بی‌علتی.
و گفت: تاریکی طمع مانع نور مشاهده است.
و گفت: ایمان بنده هرگز راست بنه ایستد تا صبر نکند بر ذل همچنانکه صبر کند بر عز و گفت: هر که نگاهدارد دل خویش را با خداء تعالی بصدق خداء تعالی حکمت را روان گرداند بر زبان او.
و گفت: خطر انبیا راست و وسوسه اولیا را و فکر عوام را و عزم فساق را.
و گفت: چون حق تعالی بر نیکوئی نظر کند بر بندهٔ غایبش گرداند در هر حال از هر مکروهی که هست و چون نظر بخشم کند درو حالتی پدید آید از وحشت که هرکه بود ازو بگریزد.
و گفت: سخن نگفت: از حق مگر کسی که محجوب بود ازو.
و ازو پرسیدند که معرفت چیست گفت: بیرون آمدن از معارف.
و گفت: توحید آنست که بر دلت جز ذوق حق نگذرد یعنی چندان توحید را غلبه بود که هر چه بخاطر میآید به توحید فرو می‌شود و برنگ توحید برمی‌آید چنانکه در ابتدا همه ازتوحید برخاست و برنگ عدد شد اینجا همه به توحید باز فرو شود و برنگ احد می‌گردد که کنت له سمعا و بصر الحدیث.
و گفت: عاقل را در مشاهده لذت نباشد زیرا که مشاهدهٔ حق فناست که اندر وی لذت نیست و ازو پرسیدند که تو از حق تعالی چه خواهی گفت: هر چه دهد که گدا را هر چه دهی جاء گیر آید و ازو پرسیدند که مرید بچه ریاضت کند گفت: به صبر کردن بر امرهای شرع و از مناهی بازایستادن و صحبت با صالحان کردن.
و گفت: عطا بر دو گونه است کرامت و استدراج هرچه برتر بدارد کرامت بود و هرچه از تو زائل شود استدراج.
و گفت: اگر نماز روا بودی بی‌قرآن بدین روا بودی
اتمنی علی الزمان مجالا
ان یری فی الحیوة طلعة حر
معنی آنست که از زمانه مجالی همی خواستم که در همه عمر خویش آزاد مردی بینم چون وفاتش نزدیک رسید وصیت کرد که آن دو تار موی پیغامبر را علیه السلام که بازگرفته بودم در دهان من نهید تا بعد ازوفات او چنان کردند و خاک او بمروست و خلق بحاجات خواستن آنجا می‌روند و مهمات ایشان از آنجا حاصل شود و مجربست رحمةالله علیه.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ذکر شیخ ابوعثمان مغربی رحمةالله علیه ۞

آن ادب خوردهٔ ریاضت آن پروردهٔ عنایت آن بیننده انوار طرایق آن دانندهٔ اسرار حقایق آن به حقیقت وارث نبی شیخ وقت عثمان مغربی رحمةالله علیه از اکابر ارباب طریقت بود و ازجملهٔ اصحاب ریاضت و در مقام ذکر و فکر آیتی بود و در انواع علم خطر داشت و در تصوف صاحب تصنیف بود و بسی مشایخ کبار رادیده بود را نهرجوری و ابوالحسن الصایغ صحبت داشته و امام بود در حرم مدتی و در علو حال کس مثل او نشان نداد و در صحت حکم فراست و قوت هیبت و سیاست بی‌نظیر بود و صد و سی سال عمر یافت گفت: نگاه کردم در چنین عمری در من هیچ چیز نمانده بود که همچنان بر جاء بود که وقت جوانی مگر امل.
نقلست که در اول بیست سال عزلت گرفت در بیابانها چنانکه درین مدت حس آدمی نشیند تا ا زمشقت و ریاضت بنیت او بگداخت و چشمهایش به مقدار سوراخ جوال دوزی باز آمد و از صورت آدمی بگشت و از بعد بیست سال فرمان یافت از حق که با خلق صحبت کن با خود گفت: ابتدای صحبت با اهل خدا و مجاوران خانه وی بود مبارکتر بود قصد مکه کرد مشایخ را از آمدن او بدل آگاهی بود باستقبال او بیرون شدند او را یافتند بصورت مبدل شده و به حالی گشته که جز رمق خلق چیزی نمانده گفتند یا اباعثمان بیست سال بدین صفت زیستی که آدم و آدمیان در پیش کار تو عاجز شدند ما را بگوی تا خود چرا رفتی و چه دیدی و چه یافتی و چرا بازآمدی گفت: بسکر رفتم و آفت سکر دیدم و نومیدی یافتم بعجز بازآمدم رفته بودم تا اصل برم آخر دست من جز بفرع نرسید ندا آمد که یا باعثمان گرد فرع می‌گرد و درحال مستی می‌باش که اصل بریدن نه کار تست و صحو حقیقی دروست اکنون بازآمدم جمله مشایخ گفتند یا باعثمان حرامست از پس تو به معبران که عبارت صحو و سکر کنند که تو انصاف جمله بدادی.
نقلست که گفت: مرا در ابتداء مجاهده حال چنان بودی که وقت بودی که مرا از آسمان به دنیا انداختندی من دوستر داشتمی از آنکه طعام بایستی خورد یا از بهر نماز فریضه طهارت بایستی کرد زیرا که ذکر من غایب شدی و آن غیبت ذکر بر من دشوارتر از همه رنجها و سخت‌تر بودی و در حالت ذکر بر من چیزها می‌رفت که نزدیک دیگران کرامت بود ولکن آن بر من سخت‌تر از کبیره آمدی وخواستمی که هرگز خواب نیاید تا از ذکر باز نمانم.
نقلست که گفت: یکبار با ابوالفارس بودم و آن شب عید بود وی نخفت مرا به خاطر آمد که اگر روغن گاو بودی از برای این دوستان خدای عز و جل طعامی بساختمی ابوالفارس را دیدم که در خواب می‌گفت: که بیند از این روغن گاو را از دست و همچنین بر طریق تاکید سه بار می‌گفت: بیدار کردم او را گفتم این چه بود که تومی‌گفتی گفت: در خواب چنان دیدمی که ما به جائی بودیمی بلند و چنانستی که گوئیا خواستم خدای عز و جل دیدن و دلها پر از هیبت گشته تو در میان ما بودی اما در دست روغن گاو بودی ترا گفتمی که بیند از این روغن گاو ازوست یعنی حجاب تست.
نقلست که گفت: از غایت حلاوت ذکر نخواستمی که شب به خواب روم حیلتی ساختمی بر سنگ لغزان به مقدار یک قدم در زیر آن وادی و اگر فرو افتادمی پاره پاره شدمی پس بر چنین سنگی نشستمی تا خوابم نبرد از بیم فرو افتادن وقت بودی که مرا خواب بردی خود را خفته یافتمی ستان بر چنین سنگی خرد و معلق در هوا که به بیداری بر آن دشوارتر توان خفت.
نقلست که یک روزی کسی گفت: نزدیک ابوعثمان شدم و با خویش گفتم که مگر ابوعثمان چیزی آرزو خواهد گفت: پسندیده نیست آنکه فراستانم که نیز آرزو خواهم و سوال کنم.
نقلست که ابوعمرو زجاجی گفت: عمری در خدمت شیخ ابوعثمان بودم و چنان بودم در خدمت که یک لحظه بی او نتوانستم بودن شبی در خواب دیدم که کسی مرا گفت: ای فلان چند با بوعثمان از ما بازمانی و چند با بوعثمان مشغول گردی و پشت به حضرت ما آوردی و یک روز بیامدم و با مریدان شیخ بگفتم که دوش خواب عجب دیده‌ام اصحا ب گفتند هر یکی که نیز امشب خوابی دیده‌ایم اما نخست تو بگوی تا چه دیدهٔ ابوعمرو خواب خود بگفت: همه سوگند خوردند که ما نیز بعینه همین خواب دیده‌ایم و همین آواز از غیب شنیده‌ایم پس همه در اندیشه بودند که چون شیخ از خانه بیرون آید این سخن با او چگونه گوییم ناگاه در خانه باز شد شیخ از خانه بتعجیل بیرون آمد از غایت عجلت که داشت پای برهنه بود و فرصت نعلین در پای کردن نداشت پس روی باصحاب کرد وگفت: چون شنیدید آنچه گفتند اکنون روی از ابوعثمان بگردانید و حق را باشید و مرا بیش تفرقه مدهید.
نقلست که امام ابوبکر فورک نقل کرد که از شیخ ابوعثمان شنیدم که گفت: اعتقاد من جهت بود در حق تعالی تا آن وقت در بغداد آمدم و اعتقاد درست کردم که او منزه است از جهت پس مکتوبی نوشتم به مشایخ مکه که من در بغداد به تازگی مسلمان شدم.
نقلست که یک روز ابوعثمان خادم را گفت: اگر کسی ترا گوید معبود تو بر چه حالتست چگوئی گفت: گویم در آن حالت که در ازل بود گفت: اگر گوید در ازل کجا بود چگوئی گفت: گویم بدانجای که اکنون هست.
نقلست که عبدالرحمن سلمی گفت: به نزدیک شیخ ابوعثمان بودم کسی از چاه آب می‌کشید آواز از چرخ می‌آمد می‌گفت: یا عبدالرحمن می‌دانی که این چرخ چه می‌گوید گفتم چه می‌گوید گفت: الله الله.
گفت: هرکه دعوی سماع کند و او را از آواز مرغان و آواز ددها و از باد او را سماع نبود در دعوی سماع دروغ زن است و سخن اوست که بنده در مقام ذکر چون دریا شود ازوجویها می‌رود بهرجائی به حکم خداوند و در وی حکم نبود جز خدای تعالی و همه کون را بیند بدانکه او را بود چنانکه هیچ چیز در کون از آسمان و زمین و ملکوت برو پوشیده نماند تا موری که در همه کون بجنبد بداند و به‌بیند و حقیقت توحید آنجا تمام شود و از ذکر چندان حلاوت بود که خواهد که نیست شود و مرگ به آرزو جوید که طاقت چشیدن آن حلاوت ندارد.
نقلست که استاد ابوالقاسم قشیری گفت: ابوعثمان چنین بود که طاقت لذت ذکر نداشت خویشتن را از خلوت برون انداخت و بگریخت یکبار گفت: کلمهٔ لااله الاالله باید که ذاکر با علم خود بیامیزد هرچه در دلش آید از نیک و بد او بقوة و سلطنت این کلمه آنهمه را دور کند و بدین صمصام غیرت سر آن خیال برگیرد و رای اینهمه است حق تعالی و تقدس و گفت: هر آنکس که انس وی به معرفت وذکر خدای تعالی بود مرگ آن انس وی را ویران نکند بلکه چندان انس و راحت زیاده شود از انکه اسباب شوریده از میان برخیزد و محبت صرف بماند.
گفت: به جناب اعظم رفیع دلیل دو چیز است نبوت و حدیث پس نبوت مرتفع شد ختم انبیا بگذشت اکنون حدیث بمانده است و راهش مجاهده و ذکر است پس این عمر اندک بها را در عوض چنین وصال عزیز دانند سخت مختصرست و سخت ارزان پس ای بیچاره چه آورده است ترا بدانکه این اندک بهار اندر بهای فراق دایم کردن آخر از چه افتادست این جوانمردی بدین جایگاهی.
و گفت: هرکه خلوت بر صحبت اختیار کند باید که از یاد کردن همه چیزها خالی بود مگر از یاد کردن خدای تعالی و از همه ارادتها خالی بود مگر از رضای خدای تعالی و ازمطالبت نفس خالی بود به جمله اسبا ب که اگر بدین صفت نباشد خلوت او را هلاک و بلا بود.
و گفت: عاصی به از مدعی زیرا که عاصی توبه کند و مدعی در حال دعوی خویش گرفتار آمده بود.
و گفت: هر که صحبت درویش از دست بدارد و صحبت توانگران اختیار کند او را به مرگ و کوری مبتلا کنند.
و گفت: هر که دست به طعام توانگران دراز کند بشره و شهوت هرگز فلاح نیابد و درین عذر نیست مگر کسی را که مضطر بود و گفت: هرکه باحوال خلق مشغول شد حال خویش ضایع کرد.
گفتند که فلانی سفر می‌کند گفت: سفر او چنان می‌باید که از هوا و شهوت و مراد خویش کند که سفر غربت است و غربت مذلت و مؤمن را روا نیست که خود را ذلیل گرداند.
پرسیدند از خلق گفت: قالبها است که احکام قدرت بر ایشان می‌رود و دلهای خلایق را دوروی آفریده شده است یکی جانب عالم ملکوت و دیگر جانب عالم شهادة و آن معارفی که خطوط از اوج قلوبست بر آن روی است که مقابل ملکوتست و آنگاه عکس آن معارف مقدسه از آن روی بدین روی دیگر زند وآن روی بدین دیگر باز زند تا او را از هژده هزار عالم خبر دهد و عکس آن حقایق را که ضیاء نور است چون فروغ بدین روی زند که عالم شهادتست آنرا نام معرفت شود.
سوال کردند از منقطعان راه که بچه چیز منقطع شدند گفت: از آنکه در نوافل و سنن و فرایض خلل آوردند.
سؤال کردند از صحبت گفت: نیکوئی صحبت آن باشد که فراخ داری بر برادر مسلمان آنچه برخود می‌داری و در آنچه او را بود طمع نکنی و قبول کنی جفای او انصاف او بدهی و از وی انصاف طلب نکنی ومطیع او باشی و او را تابع خود ندانی و هرچه از وی بر تو رسد تو آن را از وی بزرگ و بسیار شماری و هرچه از تو بدو رسد احقر و اندک دانی.
و گفت: فاضلترین چیزی که مردمان آن را ملازمت کنند درین طریق محاسبت خویش است و مراقبت و نگاهداشتن کارها بعلم.
وگفت: اعتکاف حفظ جوارح است درتحت اوامر.
و گفت: هیچکس چیزی نداند تا که ضد آن نداند و از برای این است که درست نگردد مخلص را اخلاص مگر بعد از آنکه ریا را دانسته باشد و مفارقت از ریا دانسته بود.
و گفت: هر که بر مرکب خوف نشیند یکبار نومید شود و هرکه بر مرکب رجا نشیند کاهل شود و لیکن گاه بر آن و گاه بر این و گاه میان این و آن.
و گفت: عبودیت اتباع امر است بر مشاهده امر.
و گفت: شکر شناختن عجز خود است از کمال شکر نعمت.
و گفت: تصوف قطع علایق است و رفض خلایق و اتصال به خلایق.
و گفت: علامت شوق دوست داشتن مرگست در حال راحت.
و گفت: غیرت از صفات مریدان باشد و اهل حقایق را نبود.
و گفت: عارف ا زانوار علم روشن گردد تا بدان عجایب غیب بیند.
و گفت: مرد ربانی طعام به چهل روز خورد و مرد صمدانی طعام بهشتاد روز خورد.
و گفت: مثل مجاهدهٔ مرد در پاک کردن دل چنان است که کسی را فرمایند که این درخت بر کن هرچند اندیشه کند که سوگند نتواند گوید که صبر کنیم تا قوت یابیم آنگاه هر چند دیرتر رها کند درخت قوی‌تر گردد و او ضعیف‌تر می‌شود به کندن دشوارتر.
و گفت: هرکه را ایمان بود با اولیا از اولیاست.
و گفت: اولیا مشهور بود اما مفتون نبود.
نقلست که چون شیخ ابوعثمان بیمار شد طبیب آوردند گفت: مثل اولیاء من مثل برادران یوسف است که پرورش دهنده قدرت بود و برادران تدبیر در کار او می‌کردند یعنی تدبیر خلق نیز از تقدیر قدرت است.
نقلست که بوقت وفات سماع خواست وصیت کرد که بر جنازه من امام ابوبکر فورک بر من نماز کند این بگفت: و وفات کرد علیه الرحمة.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ذکر ابوالقاسم نصر آبادی رحمة الله ۞

آن دانای عشق و معرفت آن دریای شوق ومکرمت آن پختهٔ سوخته آن افسردهٔ افروخته آن بندهٔ عالم آزادی قطب وقت محمد نصر آبادی علیه الرحمه سخت بزرگوار بود در علو حال و مرتبه بلند داشت و سخت شریف بود به نزدیک جمله اصحاب و یگانهٔ جهان بود و در عهد خود مشارالیه بود درانواع علوم خاصه در روایات عالی وعلم احادیث که در آن منصف بود و در طریقت نظری عظیم داشت سوزی و شوقی بغایت و استاد جمیع اهل خراسان بود بعد از شبلی و او خود مرید شبلی بود و رودباری و مرتعش را یافته بود و بسی مشایخ کبار را دیده بود هیچکس از متأخران آن وقت در تحقیق عبادت آن مرتبه که او را بود و در ورع و مجاهده و تقوی و مشاهده بی‌همتا بود و درمکه مجاور بود او را از مکه بیرون کردند از سبب آنکه چندان شوق و محبت و حیرت برو غالب شده بود که یک روز زناری در میان بسته بود ودر آتشگاه گبران طواف می‌کرد گفتند آخر این چه حالتست گفت: در کار خویش کالیوه گشته‌ام که بسیاری به کعبه بجستم نیافتم اکنون بدیرش می‌جویم باشد که بوئی یابم که چنان فرو مانده‌ام که نمی‌دانم چکنم.
نقلست که یک روز به نزدیک جهودی شد و گفت: ای خواجه نیم دانگ سیم بده تا از این دکان فقاعی بخورم القصه چهل بار میامد ونیم درم می‌جست و جهود به درشتی و زشتی او را می‌راند و یک ذره تغییر در بشرهٔ او ظاهر نمی‌شد و هر بار که می‌آمد شکفته‌تر و خوش وقتتر می‌بود و آن جهود از آن همه صبر بر خشونت و درشتی و زشتی او عجب آمد و گفت: ای درویش تو چه کسی که از برای نیم درم این همه بر جفا و خشونت تحمل کردی که ذرهٔ از جا نشدی نصر آبادی گفت: درویشان را چه جای از جای شدن است که گاه باشد که چیزها برایشان برآید که آن بار ایشان را کوه نتواند کشیدن چون جهود آن بدید در حال مسلمان شد.
نقلست که یک روز در طواف خلقی را دید که بکارهای دنیوی مشغول بودند و با یکدیگر سخن می‌گفتند برفت پارهٔ آتش و هیزم بیاورد از وی سئوال کردند که چه خواهی کردن گفت: می‌خواهم که کعبه را بسوزم تا خلق از کعبه فارغ آیند و به خدای پردازند.
نقلست که یک روز در حرم باد می‌جست و شیخ در برابر کعبه نشسته بود که جمله استار کعبه از آن باد در رقص آمده بود شیخ را از آن حال وجد پیدا شد از جای برجست و گفت: ای رعنا عروس سرافراز که در میان نشستهٔ و خود را چون عروس جلوه می‌دهی و چندین هزار خلق در زیر خار مغیلان به تشنگی و گرسنگی در اشتیاق جمال تو جان داده این جلوه چیست که اگر ترا یک بار بیتی گفت: مرا هفتاد بار عبدی گفت.
نقلست که شیخ چهل بار حج بجا آورده بر توکل مگر روزی که در مکه سگی دید گرسنه و تشنه و ضعیف گشته و شیخ چیزی نداشت که بوی دهد گفت: که می‌خرد چهل حج بیکتانان یکی بیامد و آن چهل حج را بخرید بیکتانان و گواه برگرفت و شیخ آن نان به سگ داد صاحب واقعه کار دیده آن بدید از گوشه برآمد و شیخ را مشتی بزدو گفت: ای احمق پنداشتی که کار کردی که چهل حج بیکتا نان بدادی و پدرم را بهشت را بدو گندم بفروخت که درین یک نان از آن هزار دانه بیش است شیخ چون این بشنید از خجلت گوشهٔ گرفت و سر درکشید.
نقلست که یک بار بر جبل الرحمة تب گرفت گرمای سخت بود چنانکه گرمای حجاز بود دوستی از دوستان که در عجم او را خدمت کرده بود بر بالین شیخ آمده و از راه دید در آن گرما گرفتار آمده و تبی سخت گرفته گفت: شیخا هیچ حاجت داری گفت: شربت آب سردم می‌باید مرد این سخن بشنود حیران بماند دانست که در گرمای حجاز این یافت نخواهد شد از آنجا بازگشت و دراندیشه بود انایی در دست داشت و چون براه برفت میغی برآمد در حال ژاله باریدن گرفت مرد دانست که کرامت شیخ است آن ژاله در پیش مرد جمع می‌شد و مردر در اناه می‌کرد تا پر شد به نزدیک شیخ آمد گفت: از کجا آوردی در چنین گرمائی مرد واقعه برگفت: شیخ از آن سخن در نفس خویش تفاوتی یافت که این کرامت است گفت: ای نفس چنانکه هستی هستی آب سردت می‌باید با آتش گرم نسازی پس مرد را گفت: که مقصود تو حاصل شد بر گردو و آب را ببر که من از آن آب نخواهم خورد مرد آن آب را ببرد.
نقلست که گفت: وقتی در بادیه شدم ضعیف گشتم و از خود ناامید شدم روز بود ناگاه چشمم برماه افتاد بر ماه نوشته دیدم فسیکفیکهم الله و هو السمیع العلیم از آن قوی دل‌تر گشتم.
نقلست که گفت: وقتی در خلوت بودم بسرم ندا کردند که ترا این دلیری که داده است که لافهای شگرفت می‌زنی از حضرت ما دعوی می‌کنی درکوی ما چندان بلا بر تو گماریم که رسوای جهان شوی جواب دادم که خداوند اگر بکرم در این دعوی با ما مسامحت نخواهی کرد ما باری از این لاف زنی و دعوی کردن پای باز نخواهم کشید از حضرت ندا آمد که این سخن از تو شنیدم و پسندیدم.
و گفت: که یکبار بزیارت موسی صلوات الله علیه شدم از یک یک ذره خاک او می‌شنودم که ارنی ارنی.
و گفت یک روز در مکه بودم و می‌رفتم مردی را دیدم بر زمین افتاده و می‌طپید خواستم که الحمدی برخوانم و بروی دمم تا باشد که از آن زحمت نجات یابد ناگاه از شکم او آوازی صریح بگوش من برآمد بگذار این سگ را که او دشمن یابد ناگاه از شکم او آوازی صریح به گوش من برآمد بگذار این سگ را که او دشمن ابوبکر است رضی الله عنه.
نقلست که روزی در مجلس می‌گفت: جوانی به مجلس او درآمد و بنشست زمانی بود از کمان شیخ تیری بجست و آن جوان نشانه شد چون جوان زخمی کاری بخورد و آواز داد که تمام شد از آنجا برخاست و به جانب خانه روان شد چون نزدیک والدهٔ خود شد رنگ رویش زرد شد مادرش چون آن بدید پرسید که مگر ترا رنجی رسیده است گفت: خاموش که کار از آن گذشته است که تو نپنداری باش تا درین خانه شوم ساعتی حمالی دو سه بباور تا مرا بگیرند و به گورستان برند و پیراهنم را بغسالی بده و قبایم بگور کن و زخمه ربابم بچشم فرو برو بگوی چنانکه زیستی همچنان بمردی این بگفت: و بخانه درآمد و جان بداد.
نقلست که شیخ را گفتند علی قوال شب شراب می‌خورد و بامداد به مجلس تو درآید شیخ دانست که چنان است که ایشان می‌گویند اما گوش به سخن ایشان نکرد تا یک روز شیخ بجائی می‌رفت اتفاق در راه علی قوال را دید که از غایت مستی افتاده شیخ از دور چون آن را بدید خود را نادیده آورد تا یکی از آن قوم به شیخ گفت: اینکه علی قوال شیخ همان کس را گفت: او رابر دوش خود برگیرد و بخانهٔ خود ببر چنان کرد.
و از او می‌آرند که گفت: تو در میان دو نسبتی یکی نسبتی به آدم علیه السلام و نسبتی به حق چون به آدم عم نسبت کردی در میان شهوتها و مواضع آفتها افتادی که نسبت طبیعت بی‌قیمت بود و چون نسبت به حق کردی در مقامات کشف و برهان و عصمت ولایت افتادی آن یک نسبت به آفت شریعت بود واین یک نسبت به حق عبودیت نسبت به آدم در قیامت منقطع شود و نسبت عبودیت همیشه قایم تغیر بدان رو نباشد چون بنده خود را محقق نسبت کند محلش این بود که ملایکه گویند اتجعل فیها و ماللتراب و رب الارباب و چون بنده را بخودی خود نسبت کند محلش این بود که گویند یا عبادی لاخوف علیکم الیوم و انتم تحزنون.
و گفت: بارهای گران حق تعالی بجز بارگیران حق تعالی نتوانند کشیدن.
وگفت: هرکه نسبت خویش با حق تعالی درست گردانید نیز هرگز اثر نکند در وی منازعت طبع و وسوسه شیطان.
و گفت: هر که مکنت آن دارد که حق تعالی را یاد کند مضطر نیست که مضطر آن بود که او را هیچ آلت نبود که بدان خدای تعالی یاد کند.
وگفت: هر که دلالت کند درین طریق بعلم مریدان را فاسد گردانید اما هر که دلالت کند ایشان را بسرو حیات راه نمایدشان بزندگانی.
و گفت: گمراه نشد درین راه هیچ کس مگر به سبب فساد ابتدا که ابتداء فساد باشد که بانتها سرایت کند.
و گفت: چون ترا چیزی پدید آید از حق تعالی نگر زنهار بهشت و دوزخ بازننگری و چون از این حال بازگردی تعظیم آنچه حق تعالی تعظیم کرده است بجای آوری.
و گفت: هر که در عطا راغب بود او را هیچ مقداری نبود آنکه در معطی راغب بود عزیز است.
و گفت: عبادت بطلب صفح و عفو از تقصیرات نزدیکتر است از آنکه برای طلب عوض و جزای آن بود.
و گفت: موافقت امر نیکو است و موافقت حق نیکوتر و هر کرا موافقت حق یک لحظه یا یک خطره دست دهد بهیچ حال بعد از آن مخالفت بروی نتواند رفت.
و گفت: به صفت آدم علیه السلام خبر دادند گفتند وعصی آدم و چون بفضل خویش خبر دادند گفتند ثم اجتباه ربه فتاب علیه.
و گفت: اصحاب الکهف را خداوند تعالی در کلام خود به جوانمردی ذکر فرمود که ایشان ایمان آوردند به خدای عزوجل بی‌واسطه.
و گفت: حق تعالی غیور است و از غیرت اوست که باو راه نیست مگر بدو.
گفت: اشیا که دلالت می‌کنند ازو می‌کنند که برو هیچ دلیل نیست جز او.
و گفت: به متابعت سنت معرفت توان یافت و بادای فرایض قربت حق تعالی و به مواظبت بر نوافل محبت.
و گفت: هر کرا ادب نفس نباشد او بادب دل نتواند رسید و هرکرا ادب دل نبود چگونه بادب روح تواند رسید و هر کرا ادب روح نبود چگونه بمحل قرب حق تعالی تواند رسیدن بلکه اورا چگونه ممکن بود که بساط حق جل و علا را تواند سپردن مگر کسی که او ادب یافته بود به فنون آداب و امین بود در سر او و علاینه او را.
گفتند که بعضی مردمان بازنان می‌نشینند و می‌گویند ما معصومیم از دیدار ایشان گفت: تا این تن بر جای بودامر و نهی بروی بود وازو برنخیزد و حلال و حرام را حساب و دلیری نکند بر سنتها الا آنکه از حرمت او اعراض کرده باشد.
و گفت: کار ایستادن است بر کتاب و سنت و دست بداشتن هوا و بدعت و حرمت پیران نگاه داشتن و خلق را معذور داشتن و بروزهامداومت کردن و رخصت ناجستن و تاویل ناکردن.
گفتند آنکه پیران را بود ترا هست گفت: ابوالقاسم را نیست اما در بازماندگی از آن هست و حسرت نایافت.
و سوال کردند که کرامت تو چیست گفت: آنکه مرا از نصرآباد به نیشابور شوریده کردند وبر شبلی انداختند تا هرسال دو سه هزار آدمی از سبب من و من در میان نه بخدای تعالی رسیدند.
گفتند حرمت توچیست گفت: آنکه من از منبر فروآیم و این سخن نگویم که خود را سزای این سخن نمی‌بینم.
گفتند تقوی چیست گفت: آنکه بنده پرهیزد از ماسوی الله سئوال کردند از معنی لئن شکرتم لازیدنکم گفت: هرکه شکر نعمت حق تعالی کند نعمتش زیادت شود و هرکه شکر منعم کند محبتش و معرفتش افزون گرداند.
و سؤال کردند که ترا از محبت چیزی هست گفت: راست می‌گوئید ولکن در آن می‌سوزم.
و گفت: محبت بیرون نیامدن است از درویشی بر حالی که باشی.
و گفت: محبتی بود که موجب او از خون رهانیدن بود و محبتی بود که موجب او خون ریختن بود.
و گفت: اهل محبت قایم‌اند با حق تعالی بر قدمی که اگر گامی پیش نهند غرق شوند و اگر قدمی باز پس نهند محجوب گردند.
و گفت: قرب بر حقیقت الله است زیرا که جملهٔ کفایت ازوست.
و گفت: راحت بنده ظرفی است پر از عتاب.
و گفت: هر چیزی را قوتیست و قوت روح سماع است.
وگفت: هرچه دل یابد برکات آن ظاهر شود بر بدن و هرچه روح یابد برکات آن پدید آید بر دل.
و گفت زندان توتنست چون ازو بیرون آمدی در راحت افتادی هر کجا خواهی می‌رو.
و گفت: بسیار گرد جهان بگشتم و این حدیث در هیچ دفتری ندیدم الا در دل نفس.
وگفت: اول تذکر با تمیز بود و آخرش با سقوط تمیز.
و گفت: همه خلق رامقام شوقست و هیچ کس را مقام اشتیاق نیست.
و گفت: هرکه درحال ایشان بود به حالتی رسد که نه اثر ماند و نه قرار.
و گفت: هرکه خواهد که به محل رضا رسد بگود آنچه رضای خدای عزو جل درآنست که بر دست گیرد و آنرا ملازمت کند.
وگفت: اشارت از رعونات طبع است که بسر قادر نبود بر آنکه آنرا پنهان دارد باشارت ظاهر شود.
و گفت: مروت شاخی است از فتوت و آن برگشتن است از دو عالم و هرچه درو است.
و گفت: تصوف نوریست از حق دلالت کننده بر حق و خاطریست از او که اشارت کند بدو.
و گفت: که رجا به طاعت کشد و خوف از معصیت دور کند و مراقبت بطریق حق راه نماید.
و گفت: خون زاهدان را نگه داشتند وخون عارفان بریختند.
از پیغامبران صلی الله علیه و سلم مرویست که بعضی از گورستانها چنان است که در روز قیامت فرشتگان برگیرند و در بهشت افشانند بی‌حساب رسول علیه السلام فرمود بقیع از آن جمله است مگر به حکم این حدیث شیخ ابوعثمان مغربی رحمةالله علیه که ذکر ایشان پیش گذشته است در بقیع از برای خود گور کنده و طیار ساخته تا چون او را وقت به آخر رسید درینجا بماندند و مدتی همچنان بود تا روزی ابوالقاسم نصر آبادی آنجا رسید و آن گور بدید پرسید که این خاک از برای که کنده‌اند گفتند ابوعثمان مغربی برای خود کنده است اتفاقاً در همان شب شیخ ابوالقاسم در بقیع گوری فرود برده بود برای خود تا او را آنجا دفن کنند و آنرا گوش می‌داشت شیخ ابوالقاسم نصرآبادی یک روز بدید گفت: مگر کسی خود را هم اینجا گوری فرو برده بود شبی در خواب دید که جنازه‌ها درهوا می‌بردند و می‌آوردند پرسید که چیست گفتند هر که اهل این گورستان نیست که او را اینجا آرند او را از اینجا برگیرند و بجای دیگر برند و هرکه را جای دیگر دفن کنند که اهل این گورستان بود او را بدینجا بازآرند و این جنازه‌ها که می‌برند و می‌آرند آنست پس گفت: ابوعثمان این گور که تو فرو برده که مرا اینجا دفن خواهند کرد خاک تو در نیشابور خواهد بود ابوعثمان را از آن سخن اندک غباری بنشست پس چنان افتادکه او را از خانه بدر کردند به بغداد آمد پس سبب افتاد که از بغداد بری آمد و باز سببی افتاد که به نیشابور آمد و در نیشابور وفات کرد و برسری حیره در خاک کردند و اما آن خواب که از شیخ ابوالقاسم نقل می‌کنند ممکن است که آن کسی دیگر است که دیده است نه نصرآبادی و روایت مختلف است.
نقلست که استاد اسحق زاهدی مردی بود که سخن مرگ بسیارگفتی و او زاهد خراسان بود وشیخ ابوالقاسم نصرآبادی با او داوری کردی وگفتی که با استاد چند از حدیث مرگ کنی و از کجا بدینجا افتادهٔ چرا حدیث شوق و محبت نگوئی و استاد اسحق همان می‌گفت. چون شیخ ابوالقاسم را وفات نزدیک رسید د رآن وقت به شهر مدینه بود یکی از نیشابور برسری بالین او بود او را گفت: که چون نیشابور بازرسی استاد اسحق را بگوی که نصر آبادی می‌گوید هرچه گفتی از حدیث مرگ همچنان که مرگ صعب کاریست و پیوسته از مرگ می‌اندیش و یاد می‌کن.
نقلست که چون ابوالقاسم وفات کرد او رادر ان گور که شیخ ابوعثمان مغربی کنده بود در آنجا دفن کردند.
نقلست که بعد از وفات او یکی از مشایخ او را به خواب دید گفتند ای شیخ خدای تعالی با توچه کرد گفت: با من عتابی نکرد چنانکه جباران کند و بزرگواران اما نداکرد که یا ابوالقاسم پس از وصال انفصال گفتم نه یا ذوالجلال لاجرم مرا در لحد نهادند با حد رسیدم رحمةالله علیه.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ذکر ابوالعباس نهاوندی رحمةالله علیه ۞

آن محتشم روزگار آن محترم اخیار آن کعبهٔ مروت آن قبلهٔ فتوت آن اساس خردمندی شیخ ابوالعباس نهاوندی رحمةالله علیه یگانهٔ عهد و معتبر اصحاب بود و در تمکین قدمی راسخ داشت و در ورع و معرفت شأنی عظیم داشت.
نقلست که شیخ خودگفت: که در ابتدا که مرا ذوق این کار بود و درد این طلب جان من گرفت مرا به مراقبت اشارت شد.
و ازو میارند که گفت: در ابتدا که مرا درد این حدیث بگرفت دوازده سال علی الدوام سر به گریبان فرو برده بودم تاگوشه دلم به من نمودند تا وقتی بر زبان او می‌رفت که عالم همه در آرزو آیند که حق یک ساعت ایشان را بود و من در آرزوی آنم که یک ساعت مرا با من باز دهد و مرا با من باز گذارد تا من خود چه چیزم و از کجا ام و این آرزو هرگز برنمی‌آید.
وسخن اوست که گفت: با خداوند تعالی بسیار نشینید و با خلق اندک.
و گفت: آخر درویشی اول تصوف است.
و گفت: تصوف پنهان داشتن حالست و جاه را بذل کردن بر برادران.
نقلست که یک روز درویشی نزدیک او آمد و گفت: شیخا مرا دعاا کن گفت: خداوند تعالی وقت خوشت بدهاد.
گفت: که شیخ کلاهدوزی دانستنی و گاه گاه بدان مشغول بودی و هرکلاه که دوختی بیش از یک درم و یادو درم نفر وحتی و آنکس که کلاه او بفروختی یک درم باو دادی تا هر که او را پیش آمدی بدادی آن بنخستین کسی و یک درم به نان دادی تا بر سری زاویه آمدی و با درویشان بخوردی و بعد از آن به کار کلاه پیشین باقی بودی کلاه دیگر بدوختی.
نقلست که شیخ را مریدی بود مالدارو زکوتش می‌بایست دادن یک روز پیش شیخ آمد و گفت: ایهاالشیخ زکوة بکه دهم گفت: با هرکسی که دلت قرار گیرد آن مرد برفت و در سری راه درویش دید نابینا که نشسته بود و سئوال می‌کرد و اضطراب ظاهر دشات دلش بر وی قرا رگفت: که چشم ندارد و استحقاق عظیم دارد آن زکوة و چیزی بوی بدهم درستی زر در کیسه داشت بیرون آورد بوی داد نابینا دست زده وزن کرد گران نمود دانست که زر است شادمان شد مرد برفت و بامداد بدینجا گذر کرد که راه گذارش بروی بود دید که آن نابینا با نابینای دیگر می‌گوید که دیروز خواجهٔ بدینجا گذر کرد و درستی زر به من بداد برفتم به فلان خرابات و شب تا روز با فلان مطربه دمی عشرت کردم مرید شیخ چون آن شنید مضطرب شد و پیش شیخ آمد و ازحال نابینا خواست که بگوید شیخ کلاهی فروخته بود و بر همان عادت که داشت یک درم باوی داد گفت: برو هر که ترا نخست کس پیش آمد باو بده مرید آن درم بستاند و برفت در راه نخست کسی که او را پیش آمد علوی بود زود آن درم شیخ را باو داد وعلوی آن درم بستاند و برفت مرد گفت: باش تا در عقب او بروم و بنگرم تا او این درم بچه صرف می‌کند پس در پی او برفت تا علوی به خرابه رسید به آنجا درآمد کبک مردهٔ از زیر جامه بکشید و بر آنجا بینداخت و بیرون آمد و مرید گفت: ای جوانمرد به خداوند بر تو که راست گوی تا این چه حالست و این چه کبک مرده که بدینجا انداختی گفت: بدانکه آنچه بر ما رسیده است اگر بگویم از حق تعالی شکایت کرده باشم اما چون سوگند عظیم دادی به ضرورت بباید گفتن مردی درویش و عیال دارم و امروز هفت روز است که من و اهل و فرزندان طعام نیافته‌ایم گفتم اگر مرا و اهل مرا صبر باشد طفلان مرا نباشد و این برای ایشان مباح شده است ببرم تا ایشان بخورند و مرا ذل سؤال سخت میامد که برای نفس دست پیش غیر آورم ازوی چیزی طلب کنم و می‌گفتم خداوندا تو می‌دانی ازحال من و فرزندان من باخبری که اضطراب به کمال رسیده است و مرا از خلق چیزی طلب کردن خوش نمی‌آید من درین گفتار بودم که تو این درم بمن دادی چون وجه حلال یافتم برفتم و آن مرغ بیانداختم و اکنون بردم و این در مرا در وجه قوتی صرف کنم و آن مرد تعجب کرد و گفت: عجب حالی پیش شیخ آمد و پیش از آنکه با شیخ گوید شیخ گفت: ای مرد این روشن است که تو با عوان معامله کنی و با ظالمان خرید و فروخت لاجرم مالی که گرد آید از حرام بود و زکوة آن به چنین مرد رود که با شراب دهد که اصل کار در معامله است و گوش بدخل و خرج داشتن که هرچه بدهی به جایگاه افتد چنانکه این درم که من از کسب خود پیدا کرده‌ام تا لاجرم سزاوار علوی شد و حق به مستحق رسید.
نقلست که ترسائی در روم شنیده بود که بمیان مسلمانان اهل فراست بسیار است از برای امتحان از آنجا به جانب دارالسلام روان شد مرقع درپوشید و خود را بر شبیه صوفیان براه آورد و عصا در دست می‌آمد تا به خانقاه شیخ ابوالعباس قصاب درآمد چون پای به خانقاه درآورد شیخ مردی تند بود چون نظرش بروی افتاد گفت: این بیگانه کیست در کار آشنایان چه کار دارد ترسا گفت: یکی معلوم شد از آنجا بیرون آمد و رو به خانقاه شیخ ابوالعباس نهاوندی نهاد و آنجا نزول کرد معلوم شیخ کردند و هیچ نگفت: و او را التفات بسیار نمود چنانکه ترسا را از آن حسن خلق او خوش آمد و چهار ماه آنجا بماند که با ایشان وضو می‌ساخت و نماز می‌گذارد و بعد از چهار ماه پای افزار در پای کرد تا برود شیخ آهسته درگوش او گفت: که جوانمردی نباشد که بیائی بادرویشان نان و نمک خوری و بایشان صحبت داری و به آخر همچنانکه آمدهٔ بروی یعنی بیگانه آئی و بیگانه روی آن ترسا در حال مسلمان شد و آنجامقام کرد و به کار مردانه برآمد تا در آن کار بحدی رسید که چون شیخ وفات کرد اصحاب اتفاق کردند و برجای شیخ بنشاندند رحمةالله علیه.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ذکر شیخ ابوسعید ابوالخیر ۞

آن فانی مطلق آن باقی برحق آن محبوب الهی آن معشوق نامتناهی آن نازنین مملکت آن بستان معرفت آن عرش فلک سیر قطب عالم ابوسعید ابوالخیر قدس الله سره پادشاه عهد بود بر جمله اکابر و ماشیخ و از هیچکس چندان کرامت و ریاضت نقل نیست که ازو و هیچ شیخ را چندان اشراف نبود که او را در انواع علوم به کمال بود و چنین گویند که در ابتدا سی هزار بیت عربی خوانده بود و در علم تفسیر و احادیث و فقه و علم طریقت حظی وافر داشت و در عیوب نفس دیدن و مخالف هوا کردن با قصی الغایه بود و در فقر و فنا و دل و تحمل شأنی عظیم داشت و در لطف و سازگاری آیتی بود خاصه در فقر از این جهت بود که گفته‌اند هر جاکه سخن ابوسعید رود همه دلها را وقت خوش شود زیرا که از ابوسعید با وجود ابوسعید هیچ نمانده است و او هرگز من و ما نگفت: همه اشیا گفت: من و ما من به جای ایشان می‌گویم تا سخن فهم افتد و پدر او ابوالخیر نام داشت وعطار بود.
نقلست که پدرش دوستدار سلطان محمود غزنوی بود چنانکه سرائی ساخته بود و جمله دیوار آنرا صورت محمود و لشکریان و فیلان او نگاشته شیخ طفل بود گفت: یا بابا از برای من خانه بازگیر ابوسعید همه آن خانه را الله بنوشت پدرش گفت: این چرا نویسی گفت: تو نام سلطان خویش می‌نویسی و من نام سلطان خویش پدرش را وقت خوش شد و از آنچه کرده بود پشیمان شد و آن نقشها را محو کرد و دل بر کار شیخ نهاد.
نقلست که شیخ گفت: آن وقت که قرآن می‌آموختم پدر مرا به نماز آدینه برد در راه شیخ ابوالقاسم گرگانی که ازمشایخ کبار بود پیش آمد پدرم را گفت: که ما از دنیا نمی‌توانستیم رفت که ولایت خالی می‌دیدیم و درویشان ضایع می‌ماندند اکنون این فرزند را دیدم ایمن گشتم که عالم را ازین کودک نصیب خواهد بود پس گفت: چون از نماز بیرون آئی این فرزند را پیش من آور بعد از نماز پدر مرا به نزدیک شیخ برد بنشستم طاقی در صومعهٔ او بود نیک بلند پدر مرا گفت: ابوسعید را بر کتف گیر تا قرص را فرود آرد که بر آن طاقست پدر مرا درگرفت پس دست بر آن طاق کردم و آن قرص را فرودآوردم قرص جوین بود گرم چنانکه دست مرا از گرمی آن خبر بود شیخ دو نیم کرد نیمهٔ به من داد گفت: بخور نیمهٔ او بخورد پدر مرا هیچ نداد ابوالقاسم چون آن قرص بستد چشم پر آب کرد پدرم گفت: چونست که از آن مرا هیچ نصیب نکردی تا مرا نیز تبرکی بودی ابوالقاسم گفت: سی سال است تا این قرص بر آن طاقست و با ما وعدی کرده بودند که این قرص در دست هر کس که گرم خواهد شد این حدیث بروی ظاهر خواهد بودن اکنون ترا بشارت باد که این کس پسر تو خواهد بود پس گفت: این دو سه کلمهٔ ما یاددار لئن ترد همتک مع الله طرفة عین خیرلک مما طلعت علیه الشمس یعنی اگر یک طرفةالعین همت با حق داری ترا بهتر از آنکه روی زمین مملکت تو باشد و یکبار دیگر شیخ مرا گفت: که ای پسر خواهی که سخن خداگوئی گفتم خواهم گفت: در خلوت این می‌گوی شعر:
من بی‌تو دمی قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر موئی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
همه روز این بیت می‌گفتم تا به برکت این بیت در کودکی راه حق برمن گشاده شد.
و گفت: یک روز از دبیرستان می‌آمدم نابینائی بود ما را پیش خود خواند گفت: چه کتاب می‌خوانی گفتم فلان کتاب گفت: مشایخ گفته‌اند حقیقت العلم ما کشف علی السرایر من نمی‌دانستم حقیقت معنی چیست و کشف چه بود تا بعد از شش سال درمرو پیش عبدالله حصیری تحصیل کردم چون وفات کرد پنج سال دیگر پیش امام قفال تحصیل کردم چنانکه همه شب در کار بودمی و همه روز درتکرار تا یکبار بدرس آمدم چشمها سرخ کرده قفال گفت: بنگرید تا این جوان شبانه در چه کار است وگمان بدبردی پس نشسته گوش داشتم خود را نگونسار کرده بودم و در چاهی ذکر می‌گفتم و از چشم من خون میافتاد تا یک روز استاد از آن معنی با من کلمه بگفت: از مرو بسرخس رفتم و با بوعلی زاهد تعلق ساختم و سی روز روزه داشتمی و در عبادت بودمی و گفت: یک روز رفتم شیخ لقمان سرخسی را دیدم بر تل خاکستر نشسته و پارهٔ پوستین کهنه می‌دوخت وچوبی از ابریشم چند برو بسته که این ربابست و گرداگرد او نجاست انداخت و او از عقلای مجانین بود چون چشم او بر من افتاد پارهٔ نجاست بشوریده و بر من انداخت من سینه پیش او داشتم و آنرا بخوشی قبول کردم گفتم که پارهٔ رباب زن پس گفت: ای پسر برین پوستینت دوزم گفتم حکم تراست بخیهٔ چند بزد و گفت: اینجات دوختم پس برخاستم و دست من بگرفت و می‌برد در راه پیرابوالفضل حسن که یگانهٔ عهد بود پیش آمد و گفت: یا ابوسعید راه تونه اینست که می‌روی براه خویش رو پس شیخ لقمان دست من بدست او داد و گفت: بگیر که او از شما است پس بدو تعلق کردم پیر ابوالفضل گفت: ای فرزند صد و بیست و چهار هزار پیغمبر که آمدند مقصود همه یک سخن بود گفتند با خلق بگوئید که الله یکیست او را شناسید او را باشید کسانی که این معنی دادند این کلمه می‌گفتند تا این کلمه گشتند و این کلمه بر ایشان پدید آمد و از آن گفتن مستغنی شدند و در این کلمه مستغرق گشتند و این سخن مرا صید کرد و آنشب در خواب نگذاشت دیگر روز بدرس رفتم ابوعلی تفسیر این آیت می‌گفت: قل الله ثم ذرهم بگو که خداوند باقی همه را دست بدار و آن ساعت دری در سینه ما گشادند و مرا از من بستدند و امام ابوعلی آن تغیر بدید گفت: دوش کجا بودهٔ گفتم که نزدیک پیر ابوالفضل گفت: اکنون برخیز که حرام شدترا از آن معنی بدین سخن آمدن پس به نزدیک پیر شدم واله و متحیر همه این کلمه گشته چون پیر مرا دید گفت: مستک شدهٔ همی ندانی پس و پیش گفتم یا شیخ چه فرمائی گفت: درآی و هم‌نشین این کلمه باش که این کلمه با تو کارها دارد مدتی در این کلمه بودم پیرگفت: اکنون لشکرها بر سینه تو تاختن آورد و ترا بردند برخیز و خلوت طلب کن و بمهنه آمدم و سی سال در کنجی بنشستم پنبه برگوش نهادم و می‌گفتم الله الله هرگاه که خواب یا غفلتی درآمدی سیاهی یا حربهٔ آتشین از پیش محراب پدید آمدی با هیبتی بانگ بر من زدی گفتی قل الله تا همه ذره‌های من بانگ در گرفت که الله الله.
نقلست که درین مدت یکی پیراهن داشت هر وقت که بدریدی پاره بروی دوختی تا بیست من شده بود وصایم الدهر بودی هر شب بیک نان روزه گشادی و درین مدت شب و روز نخفت و بهر نماز غسلی کردی رو به حصار نهادی و گیاه می‌خوردی پدرش او را طلبیدی و به خانه آوردی و او باز می‌گریختی و رو به صحرا می‌نهادی.
نقلست که پدر شیخ گفت: که من در سرای بزنجیر محکم کردمی و گوش می‌داشتمی تا ابوسعید سرباز نهادی گفتمی که در خواب شد من نیز بخفتمی شبی در نیم شب از خواب درآمدم ابوسعید را ندیدم برخاستم و طلب می‌کردم درخانه نبود و زنجیر همچنان بسته بود پس چند شب گوش داشتم وقت صبح درآمدی آهسته به جامه خواب رفتی و بروی ظاهر نمی‌کردم آخر شبی او را گوش داشتم چندانکه می‌رفت من بر اثر آن می‌رفتم تا برباطی رسیدم و درمسجد شد و در فراز کرد چوبی در پس در نهاد از بیرون نگاه می‌کردم در گوشهٔ آن مسجد در نماز ایستاد چون از نماز فارغ شد چاهی بود رسنی بر پای خود بست و چوب بر سر چاه نهاد وخویشتن را بیاویخت و قرآن را ابتدا کرد تا سحر ختم تمام کرده بود آنگاه برآمد و در رباط بوضو کردن مشغول شد من به خانه بازآمدم و برقرار خود بخفتم تا او درآمد چنانکه هر شب سرباز نهاد پس من برخاستم و خود را از او دورداشتم و چندانکه معهودبود او را بیدار کردم و به جماعت رفتم بعد از آنچند شب گوش داشتم همچنان می‌کرد چندانکه توانستی و خدمت درویشان قیام نمودی و در یوزه کردی از جهت ایشان و با ایشان صحبت داشتی.
نقلست که اگر او را مشکل افتادی در حال بسرخس رفتی معلق در هوا میان آسمان و زمین و آن مشکل از پیر ابوالفضل پرسیدی تا روزی مریدی از آن پیر ابوالفضل پیر را گفت: ابوسعید در میان آسمان و زمین میاید پیر گفت: تو آن بدیدی گفت: دیدم گفت: تا نابینا نشوی نمیری و در آخر عمر نابینا شد.
نقلست که پیر ابوالفضل ابوسعید را پیش عبدالرحمن سلمی فرستاد تا از دست او خرقه پوشید و نزدیک ابوالفضل باز آمد پیر گفت: اکنون حال تمام شد با میهنه باید شد تا خلق را بخدای خوانی.
نقلست که ابوسعید هفت سال دیگر در بیابان گشت و کل کن می‌خورد و باسباع می‌بود و درین مدت چنان بی‌خود بود که گرما و سرما درو اثر نمی‌کرد تا روزی بادی و دمهٔ عظیم برخاست چنانکه بیم بود که شیخ را ضرری رساند گفت: این سری خالی نیست روی به آبادانی کرد تا به گوشهٔ دهی رسید خانهٔ دید پیرزنی و پیرمردی آتشی کرده و طعامی ساخته بودند شیخ سلام کرد و گفت: مهمان می‌خواهید گفتند خواهیم شیخ در رفت و گرم شد چیزی بخورد و بیاسود پشت به دیوار باز نهاد و بی‌خود در خواب شد آواز شخصی شنید که می‌گفت: فلان کس چندین سالست تا کل کن می‌خورد وهرگزهیچکس چنین نیاسود پس گفتند برو که ما بی‌نیازیم به میان خلق رو تا از تو آرایشی بدلی رسد چون شیخ بمهنه بازآمد خلق بسیار توبه کردند و همسایگان شیخ همه خمر بریختند تا کار به جایی رسید که گفت: پوست خربزه که ازما بیفتادی به بیست دینار می‌خریدند و یکبار ستور ما آب بریخت بر سر خویش مالیدند.
و گفت: ما جمله کتابها درخاک کردیم و بر سر آن دکانی ساختیم که اگر بخشیدمی یا بفروختمی دید آن منت بودی بامکان رجوع به مسئله پس از آن ما را بماندند که آن نه مابودیم آوازی آمد از گوشه مسجد که اولم یکف بربک نوری در سینهٔ ما پدید آمد و حجابها برخاست تا هرکه ما را قبول کرده بود دیگرباره بانکار پدید آمد تا کار بدانجا رسید که به قاضی رفتند و بکافری بر ما گواهی دادند و بهر زمین که مادر شدمانی گفتند بشومی این درین زمین گیاه نروید تا روزی در مسجد نشسته بودم زنان بربام آمدند و خاکستر بر سر من کردند آوازی آمد که اولم یکف بربک تا جماعتیان از جماعت باز ایستادند و گفتند این مرد دیوانه شده است تاچنان شد که هرکه در همه شهر بود یک کف خاک رو به داشتی صبر کردی تا ما آنجا رسیدیم بر سر ما ریختی.
و گفت: ما را عزیمت شیخ ابوالعباس قصاب پدید آمد که نقیب مشایخ بود پیر ابوالفضل وفات کرده بود در قبضی تمام می‌رفتیم در راه پیری دیدیم که کشت می‌کرد نام او ابوالحسن خرقانی بود چون مرا بدید گفت: اگر حق تعالی عالم پر ارزن کردی و آنگاه مرغی بیافریدی و سوز این حدیث در سینهٔ وی نهادی و گفتی این مرغ عالم ازین ارزن پاک نکند تو به مقصود نخواهی رسید و درین سوز و درد خواهی بود ای ابوسعید هنوز روزگاری نبود ازین سخن قبض ما برخاست و واقعه حل شد.
نقلست که به آمل شد پیش ابوالعباس قصاب مدتی اینجا بود ابوالعباس او را در برابر خود خانه داد و شیخ پیوسته در آن خانه بودی و به مجاهده وذکر مشغول بودی و چشم بر شکاف درمی‌داشتی و مراقبت شیخ ابوالعباس می‌کردی یک شب ابوالعباس قصد کرده بود رگش گشاده و جامه‌اش آلوده شده از خانه بیرون آمد او دوید و رگ او ببست و جامهٔ او بستد و جامه خود پیش داشت تا درپوشید و جامهٔ ابوالعباس نمازی کرد وهم در شب خشک کرد و پیش ابوالعباس برد ابوالعباس گفت: ترا درباید پوشیدن پس جامه به دست خود داد ابوسعید پوشیده بامداد اصحاب جامهٔ شیخ در ابوالعباس دیدند و جامهٔ ابوسعید در بر شیخ تعجب کردند ابوالعباس گفت: دوش بشارتها رفته است جمله نصیب این جوانمرد مهنگی آمد مبارکش باد پس ابوسعید را گفت: بازگرد و به مهنه رو تا روزی چند این علم بر در سرای تو برند شیخ با صدهزار فتوح به حکم اشارت بازگشت.
نقلست که ریاضت شیخ سخت بود چنانکه آن وقت که نکاح کرده بود و فرزندان پدید آمده هم در کار بود تا به حدی که گفت: آنچه ما را می‌بایست که حجاب به کلی مرتفع گردد و بت به کلی برخیزد حاصل نمی‌شد شبی با جماعت خانه شدم و مادر ابوطاهر را گفتم تا پای من برشتهٔ محکم باز بست و مرا نگون کرد وخون برفت و در ببست و من قرآن می‌خواندم و گفتم ختم کنم همچنان نگونسار آخر خون بروی من افتاد و بیم بود چشم مرا آفتی رسد گفتم سود نخواهد داشت همچنین خواهم بود ما را ازین حدیث می‌باید خواه چشم باش خواه مباش و خون از چشم بر زمین چکید و از قرآن به فسیکفیکهم الله رسیده بودم در حال این حدیث فروآمد و مقصود حاصل شد.
و گفت: کوهی بود و در زیر آن کوه غاری بود که هر که در آن نگریستی زهره‌اش برفتی بدانجا رفتم و با نفس گفتم از آنجا فرو افتی بمیری تا نخسبی و جمله قرآن ختم کنی ناگاه به سجود رفتم خواب غلبه کرد فرو افتادم بیدار شدم خود را در هوا دیدم زنهار خواستم حق تعالی مرا بر سر کوه آورد.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ادامه ذکر شیخ ابوسعید ابوالخیر ۞

نقلست که یک روز زیر درختی بید فرود آمده بود و خیمه زده و کنیزکی ترک پایش می‌مالید و قدحی شربت بر بالینش نهاده و مریدی پوستینی پوشیده بود و در آفتاب گرم استاده و از گرما استخوان مرید شکسته می‌شد و عرق از وی می‌ریخت تا طاقتش برسید بر خاطرش بگذشت که خدایا او بندهٔ و چنین در عز و ناز و من بندهٔ چنین مضطر و بیچاره و عاجز شیخ در حال بدانست و گفت: ای جوانمرد این درخت که تو می‌بینی هشتاد ختم قرآن کردم سرنگونسار ازین درخت در آویخته و مریدان را چنین تربیت می‌کرد.
نقلست که رئیس بچهٔ را به مجلس او گذر افتاد سخن وی شنید درد این حدیث دامنش گرفت توبه کرد و زر و سیم و اسباب مبلغ هرچه داشت همه در راه شیخ نهاد تا شیخ هم در آن روز همه را صرف درویشان کرد وهرگز شیخ از برای فردا هیچ ننهادی پس آن جوان را روزه بر دوام و ذکر بر دوام و نماز شب فرمود و یک سال خدمت مبرز پاک کردن فرمود و کلوخ راست کردن و یک سال دیگر حمام تافتن و خدمت درویشان ویک سال دیگر دریوزه فرمود و مردمان برغبتی تمام زنبیل او پر می‌کردند از آنکه معتقد فیه بود بعد از آن بر چشم مردمان خوار شد و هیچ چیز بوی نمی‌دادند و شیخ نیز اصحاب را گفته بود تا التفات بدو نمی‌کردند و او را می‌راندند و جفاها می‌کردند و با وی آمیزش نمی‌کردند و او همه روز از ایشان می‌رنجید اما شیخ با او نیک بود بعد از آن شیخ نیز او را رنجانیدن گرفت و بر سر جمع سخن سرد با او گفت: و زجر کرد و براند او همچنان می‌بود اتفاق چنان افتاد که سه روز متواتر بود بدریوزه رفت و مویزی بدو نداد و او درین سه روز هیچ نخورده بود و روزه نگشاده بود که شیخ گفته بود که در خانقاه هیچش ندهند شب چهارم در خانقاه سماع بودو طعامهای لطیف ساخته بودند و شیخ خادم را گفت: که هیچش ندهند و درویشان را گفت: چون بیاید راهش ندهید پس آن جوان از دریوزه رسید با زنبیل تهی و خجل و سه شبانه روز گرسنه بود وضعیف گشته خود را در مطبخ انداخت راهش ندادند چون سفره بنهادند بر سر سفره جایش ندادند او بر پای می‌بود و شیخ و اصحاب دروی ننگریستند چون طعام بخوردند شیخ را چشم بر وی افتاد گفت: ای ملعون مطرود بدبخت چرا از پی کاری نروی جوان را در آن ضعف و گرسنگی بزدند و بیرون کردند و در خانقاه بستند جوان امید به کلی از خلق منقطع کرده و مال و جاه رفته و قبول نمانده و دین بدست نیامده و دنیا رفته به هزار نیستی و عجز در مسجدی خراب شد و روی بر خاک نهاد و گفت: خداوندا تو می‌دانی و می‌بینی چگونه رانده شدم و هیچ کسم نمی‌پذیرد و هیچ دردی دیگر ندارم الا درد تو و هیچ پناهی ندارم الا تو ازین جنس زاری می‌کرد و زمین مسجد را به خون چشم آغشته گردانیده ناگاه آن حال بدو فرو آمد و آن دولت که می‌طلبید روی نمود مست و مستغرق شد شیخ در خانقاه اصحاب را آواز داد که شمعی برگیرید تا برویم و شیخ و یاران می‌رفتند تا بدان مسجد جوان را دید روی بر خاک نهاده و اشک باریدن گرفت چون شیخ و اصحاب را دید گفت: ای شیخ این چه تشویش است که بر سر من آوردی و مرا از حال خود شورانیدی شیخ گفت: تنها می‌بایدت که بخوری هرچه یافتی ما بدان شریکیم جوان گفت: ای شیخ از دلت می‌آید که مرا آنهمه جفا کنی شیخ گفت: ای فرزند تو از همه خلق امید نبریدی حجاب میان تو و خدا ابوسعید بود و درتو خبر از این یک بت نمانده بود آن حجاب چنین از برابر تو بر توانست گرفت و نفس تو چنین تو است شکست اکنون برخیز که مبارکت باد.
نقلست که از حسن مؤدب که خادم خاص شیخ بود که گفت: در نشابور بودم به بازرگانی چون آوازهٔ شیخ بشنیدم به مجلس او رفتم چون چشم شیخ بر من افتاد گفت: بیا که با سر زلف تو کارها دارم و من منکر صوفیان بودم پس در آخر مجلس از جهت درویشی جامهٔ خواست و مرا در دل افتاد که دستار خود بدهم پس گفتم مرا از آمل بهدیه آورده‌اند و ده دینار قیمت اینست تن زدم شیخ دیگر بار آواز داد هم در دلم افتاد باز پشیمان شدم همچنین سوم بار کسی در پهلوی من نشسته بود گفت: شیخا خدای با بندهٔ سخن گوید شیخ گفت: از بهر دستاری طبری خدای تعالی سه بار باین مرد که در پهلوی تو نشسته است سخن گفت: و او می‌گوید ندهم که قیمت آنده دینار است و از آمل بهدیه آورده‌اند چون این سخن بشنیدم لرزه بر من افتاد پیش شیخ رفتم و جامه بیرون کردم و توبه کردم و هیچ انکاری در دلم نبود هر مال که داشتم همه در راه شیخ نهادم و به خادمی او کمر بستم.
نقلست که پیری گفت: در جوانی به تجارت رفتم در راه مرو چنانکه عادت کاروانی باشد از پیش برفتم و خواب بر من غلبه کرد و از راه بیک سو رفتم و بخفتم و کاروان بگذشت و من در خواب بماندم تا آفتاب برآمد از جای برفتم اثر کاروان ندیدم که همه راه ریگ بود پارهٔ بدویدم و راه گم کردم ومدهوش شدم چون به خود بازآمدم یک طرف اختیار کردم تا آفتاب گرم شد و تشنگی و گرسنگی بر من اثر کرد و دیگر قوت رفتن نماند صبر کردم تا شب شد همه شب رفتم چون شب شد به صحرائی رسیدم پر خاک و خاشاک و گرسنگی و تشنگی به غایت رسید و گرمائی سخت شد شکسته دل شدم و دل بر مرگ نهادم پس جهد کردم تا خود را بر بلندی افکنم و گرد صحرا نگریستم از دور سبزی دیدم دلم قوی شد روی بدان جانب نهادم چشمه آب بود آب خوردم و وضو ساختم و نماز کردم چون وقت زوال شد یکی پدید آمد روی بدین آب آورده مردی دیدم بلند بالای و سفیدپوست محاسن کشیده و مرقعی پوشیده به کنار آب آمد و طهارت کرد ونماز بگذارد و برفت من با خود گفتم که چرا باو سخن نکردی پس صبر کردم تا نماز دیگر باز آمد من پیش او رفتم و گفتم ای شیخ از بهر خدا مرا فریادرس که از نشابورم و ازکاروان جدا افتاده و بدین احوال شده دست من بگرفت شیر را دیدم که از آن بیابان برآمد و او را خدمت کرد شیخ دهان به گوش شیر نهاد و چیزی بگفت: پس مرا بر شیر نشاند وگفت: چشم برهم نه که شیر باستد تو از وی فرود آی چشم بر هم نهادم شیر در رفتن آمد و پاره برفت و باستاد و من ازوی فرود آمدم چشم بازکردم شیر برفت قدمی چند برفتم خود را به بخارا دیدم یک روز بدر خانقاه می‌گذشتم خلقی بسیار دیدم پرسیدم که چه بوده است گفتند شیخ ابوسعید آمده است من نیز رفتم نگاه کردم آنمرد بود که مرا بر شیر نشانده بود روی بمن کرد و گفت: که سر مرا تا من زنده‌ام به هیچ کس مگو که هرچه در ویرانی بینند در آبادانی نگویند چون این سخن بگفت: نعره از من برآمد و بیهوش شدم.
نقلست که اول که شیخ به نشابور می‌آمد آن شب سی تن از اصحاب ابوالقاسم قشیری به خواب دیدند که آفتاب فرو آمدی استاد نیز آن خواب دید روز دیگر آواز در شهر افتاد که شیخ ابوسعید می‌رسد استاد مریدان را حجت گرفت که به مجلس او مروید چون شیخ ابوسعید درآمد مریدان که خواب دیده بودند همه به مجلس او رفتند استاد را از آن غباری پدید آمد به زیارت شیخ نیامد و یک روز بر سر منبر گفت: که فرق میان من و ابوسعید آنست که ابوسعید خدای را دوست می‌دارد و خدایتعالی ابوالقاسم را دوست می‌دارد پس ابوسعید درهٔ بود و ما کوهی این سخن با شیخ گفتند شیخ گفت: ما هیچ نیستم آن کوه و آن ذره همه اوست باستاد رسانیدند که شیخ چنین از بهر تو گفته است استاد را از آن سخن انکاری پدید آمد بر سر منبر گفت: هر که به مجلس ابوسعید رود مهجوری یا مطرودی بود همان شب مصطفی را درخواب دید که می‌رفت استاد پرسید که یا رسول الله کجا می‌روی گفت: به مجلس ابوسعید می‌روم هرکه به مجلس او نرود مهجوری بود یا مطرودی استاد چون از خواب درآمد متحیر عزم مجلس شیخ کرد برخاست تا وضو کند در متوضا وجود را از بیرون جامه بدست گرفته بود و استبرا می‌کرد و وجود را از بیرون جامه بدست گرفتن سنت نیست پس فراز شد وکنیزک را گفت: برخیز لگام و طرف زین بمال پس بامداد برنشست و عزم مجلس شیخ کرد و مشغلهٔ سگان می‌آمد که یکدیگر را می‌دریدند استاد گفت: از چه بوده است گفتند سگی غریب آمده است سگان محله روی دروی آورده‌اند و دروی میافتند استاد با خود گفت: سگی نباید کرد و درغریب نباید افتاد و غریب‌نوازی باید کرد اینک رفتم به خدمت شیخ ار در مسجد درآمده خلق متعجب بماندند استاد نگاه می‌کرد آن سلطنت و عظمت شیخ می‌دید در خاطرش بگذشت که این مرد به فضل و علم از من بیشتر نیست به معامله برابر باشیم این اعزاز از کجا یافته است شیخ به فراست بدانست روی بدو کرد وگفت: ای استاد این حال آن وقت جویند که خواجه نه بسنت وجود را گرفته بود و استبرا کند پس کنیزک را گوید برخیز و طرف زین بمال استاد به یکبارگی از دست برفت و وقتش خوش گشت شیخ چون از منبر فرود آمد به نزدیک استاد شد یکدیگر را درکنار گرفتند استاد از آن انکار برخاست و میان ایشان کارها بازدید آمد تا استاد بار دیگر بر سر منبر گفت: که هر که به مجلس ابوسعید نرود مهجور و مطرود بود که اگر آنچه اول گفتم به خلاف این بود اکنون چنین می‌گویم.
نقلست که استاد ابوالقاسم سماع را معتقد نبود یک روز بدرخانقاه شیخ می‌گذشت و در خانقاه سماعی بود بر خاطر استاد بگذشت که قوم چنین فاش سر و پای برهنه کرده برگردند در شرع عدالت ایشان باطل بود وگواهی ایشان نشنوند شیخ در حال کسی از پس استاد فرستاد که بگو ما را در صف گواهان کی دیدی گواهی نشنوند یا نه.
نقلست که زن استاد ابوالقاسم دختر شیخ علی دقاق بود از استاد دستوری خواست تا به مجلس شیخ رود استاد گفت: چادری کهنه بر سر کن تا کسی را ظن نبود که تو کیستی آخر بیامد و بر بام در میان زنان نشست شیخ در سخن بود گفت: این از ابوعلی دقاق شنیدم و اینک جزوی از اجزای او کدبانو که این بشنید بیهوش شد و از بام در افتاد شیخ گفت: خدایا بدین بام باز ببر همانجا که بود معلق در هوا بماند تا زنان بر بامش کشیدند.
نقلست که در نشابور امامی بود او را ابوالحسن تونی گفتندی و شیخ را سخت منکر بود چنانکه لعنت می‌کرد و تا شیخ را در نشابور بود بسوی خانقاه یکبار نگذشته بود روزی شیخ گفت: اسب را زین کنید تا به زیارت ابوالحسن تونی رویم جمعی بدل انکار می‌کردند که شیخ به زیارت کسی می‌رود که برو لعنت می‌کند شیخ با جماعتی برفتند در راه منکری بیرون آمد و شیخ را لعنت می‌کرد جماعت قصد زخم او کردند شیخ گفت: آرام گیرید که خدای برین لعنت بوی رحمت کند گفتند چگونه گفت: او پندارد که ما بر باطلیم لعنت بر آن باطل می‌کند از برای خدا آن منکر چون این سخن بشنید در دست و پای اسب شیخ افتاد و توبه کرد و گفت: دیدید که لعنت که برای خدای کنند چه اثر دارد پس شیخ باز راه کسی را بفرستاد تا ابوالحسن را خبر کند که شیخ به سلام تو میاید درویش برفت اورا خبر کرد ابوالحسن تونی نفرین کرد وگفت: او نزد من چه کار دارد او را به کلیسا می‌باید رفت که جای او آنجاست درویش بازآمد و حال بازگفت: شیخ عنان اسب بگردانید و گفت: بسم الله چنان باید کرد که پیر فرموده است روی به کلیسا نهاد ترسایان بکار خویش بودند چون شیخ را دیدند همه گرد وی درآمدند که تا بچه کار آمده است و صورت عیسی و مریم قبله گاه خود کرده بودند شیخ بدان صورت‌ها بازنگریست و گفت: انت قلت للناس اتخذونی و امی الهین من دون الله تو می‌گوئی مرا و مادر مرا به خدا گیرید اگردین محمد بر حقست همین لحظه هر دو سجده کنند خدای را درحال آن هر دو صورت بر زمین افتادند چنانکه رویهایشان سوی کعبه بود فریاد از ترسایان برآمد و چهل تن زنار ببریدند و ایمان آوردند شیخ رو به جمع کرد وگفت: هر که بر اشارت پیران رود چنین باشد از برکات آن پیراین خبربه ابوالحسن تونی رسید حالتی عظیم بدودرآمد گفت: آن چوب پاره بیارید یعنی محفه مرا پیش شیخ ببرید او را در محفه پیش شیخ بردند نعره می‌زد ودر دست و پای شیخ افتاد و توبه کرد و مرید شیخ شد.
نقلست قاضی ساعد که قاضی نشابور بود و منکر شیخ بود و شنیده بود که شیخ گفته اگر همه عالم خون طلق گیرد ما جز حلال و یکی نخوریم قاضی یک روز امتحان را دو بره فربه هر دو یکسان یکی ازوجه حلال و ازحرام بریان کرد و پیش شیخ فرستاد و خود پیش رفت قضا را چند ترک مست بدان غلامان رسیدند طبقی که بره حرام در آنجا بود از ایشان بزور گرفتند و بخوردند کسان قاضی از در خانقاه درآمدند و یک بریان پیش شیخ نهادند قاضی در ایشان می‌نگریست بهم بر می‌آمد شیخ گفت: ای قاضی فارغ باش که مردار به سگان رسید و حلال به حلال خواران قاضی شرم زده شد و از انکار برآمد.
نقلست که روزی شیخ مستی را دید افتاده گفت: دست به من ده گفت: ای شیخ برو که دستگیری کار تو نیست دستگیر بیچارگان خداست شیخ را وقت خوش شد.
نقلست که شیخ با مریدی به صحرا بیرون شد در آن صحرا گرگ مردم خوار بود ناگاه گرگ آهنگ شیخ کرد مرید سنگ برداشت و در گرگ انداخت شیخ گفت: چه می‌کنی از بهرجانی با جانوری مضایقه نتوان کرد.
و گفت: اگر هشت بهشت درمقابله یک ذره نستی ابوسعید افتد همه محو و ناچیز گردد.
و گفت: بعدد هر ذره راهیست به حق اماهیچ راه بهتر و نزدیکتر از آن نیست دو راحتی بدل سلطانی رسد ما بدین راه یافتیم.
نقلست که درویشی گفت: او را کجا جوئیم گفت: کجاش جستی که نیافتی اگر یک قدم به صدق در راه طلب کنی در هرچه نگری او را بینی.
نقلست که شیخ را وفات نزدیک آمد گفت: ما را آگاه کردند که این مردمان که اینجا می‌آیند ترا می‌بینند ما ترا از میان برداریم تا اینجا آیند ما را بینند.
وگفت: ما رفتیم و سه چیز به شما میراث گذاشتیم رفت و روی و شست و شوی و گفت: و گوی.
وگفت: فردا صد هزار باشند بی‌طاعت خداوند ایشان را بیاموزد گفتند ایشان که باشند گفت: قومی باشند که سر در سخن ما جنبانیده باشند.
نقلست که سخنی چند دیگر می‌گفت و سر در پیش افکند ابروی او فرو می‌شد وهمه جمع می‌نگریستند پس بر اسب نشست و به جمله موضعها که شبها و روزها خلوتی کرده بود رسید وداع کرد.
نقلست که خواجه ابوطاهر پسر شیخ به مکتب رفتن سخت دشمن داشتی و از دبیرستان رمیدی یک روز بر لفظ شیخ رفت که هر که ما را خبر آورد که درویشان مسافر می‌رسند هر آرزو که خواهد بدهم ابوطاهر بشنید بر بام خانقاه رفت دید که جمعی درویشان می‌آیند شیخ را خبر داد گفت: چه می‌خواهی گفت: آنکه به دبیرستان نروم گفت: مرو گفت: هرگز بروم شیخ سر در پیش افکند آنگاه گفت: مرو اما انافتحنا از بریاد گیر ابوطاهر خوش شد و انافتحنا از بر کرد چون شیخ وفات کرد و چند سال برآمد خواجه ابوطاهر وام بسیار داشت باصفهان شد که خواجه نظام الملک آنجا حاکم بود خواجه او را چنان اعراز کرد که در وصف نیاید و در آن وقت علوی بود عظیم منکر صوفیان بود نظام الملک را ملامت کرد که مال خود به جمعی می‌دهی که ایشان وضو نمی‌دانند و از علوم شرعی بی‌بهره‌اند مشتی جاهل دست آموز شیطان شده نظام الملک گفت: چه گوئی که ایشان از همه چیز خبردار باشند و پیوسته بکار دین مشغولند علوی شنیده بود که ابوطاهر قرآن نمی‌داند گفت: اتفاقست که امروز بهتر صوفیان ابوطاهرست و او قرآن نمی‌داند نظام الملک گفت: او را بطلبیم کو تو سورتی از قرآناختیار کنی تا برخواند پس ابوطاهر را با جمعی از بزرگان وصوفیان حاضر کردند نظام الملک علوی را گفت: کدام سوره خواهی تاخواجه ابوطاهر برخواند گفت: سوره انافتحنا پس ابوطاهر انافتحنا آغاز کرد و می‌خواند و نعره می‌زد و می‌گریست چون تمام کرد آن علوی خجل شد ونظام الملک شاد گشت پس پرسید که سبب گریه و نعره زدن چه بود خواجه ابوطاهر حکایت پدر را از اول تا آخر با نظام الملک گفت: کسی که بیش از هفتاد سال بیند که بعد از وفات او متعرضی در کار فرزندان او خواهد کرد و آن رخنه را استوار کند بین که درجهٔ او چگونه باشد پس اعتقاد او از آنچه گفته بود زیادت شد.
نقلست از شیخ ابوعلی بخاری که گفت: که شیخ را به خواب دیدم بر تختی نشسته گفتم یا شیخ ما فعل الله شیخ بخندید و سه بار سر بجنبانید گفت: گوئی در میان افکند و خصم را چوگان شکست و می‌زد از این سو بدان سو بر مراد خویش والسلام و الاکرام.
SH.M
     
  
زن

 
۞ ذکر شیخ ابوالفضل حسن ۞

آن حامل امانت آن عامل دیانت آن عزیز بی‌زلل آن خطیر بی‌خلل آن سوخته حب الوطن شیخ ابوالفضل حسن رحمةالله علیه یگانهٔ زمان بود و لطیف جهان و در تقوی و محبت و معنی و فتوت درجهٔ بلند داشت و در کرامت و فراست از اندازه بیرون بود و درمعارف و حقایق انگشت نما بود و سرخسی بود و پیر شیخ ابوسعید ابوالخیر او بود.
نقلست که هر وقت که شیخ ابوسعید را قبضی بودی گفتی اسب زین کنید تا به حج رویم به مزار اوآمدی و طواف کردی تا آن قبض برخاستی و نیز هر مرید شیخ ابوسعید که اندیشه حج تطوع کردی او را بسر خاک شیخ بوالفضل فرستادی گفتی آن خاک را زیارت کن و هفت بار گرد آن طواف کن تا مقصود تو حاصل شود.
نقلست که کسی را شیخ ابوسعید قدس الله سره پرسید که این همه دولت از کجا یافتی گفت: بر کنار جوی آب می‌رفتم پیر شیخ ابوالفضل از آن جانب دیگر می‌رفت چشمش بر ما افتاد این همه دولت از آنجاست.
نقلست از امام خرامی که گفت: کودک بودم بر درختی توت شدم برگ و شاخ آن می‌زدم شیخ ابوالفضل می‌گذشت و مرا ندید دانستم که از خود غایب است وبدل با حق حاضر به حکم انبساط سر بر آورد وگفت: بار خدایا یک سال بیش است تا تو مرادنگی ندادی تا موی سر باز کنم بادوستان چنین کنند در حال همه اغصان و اوراق درختان زر دیدم گفت: عجب کاری همه تعریض ما با اعراض است گشایش دلرا با تو سخنی نتوان گفت
بیت
گرمن سخنی بگفتم از سر مستی
اشتر به قطار ما چرا بربستی
نقلست که در سرخس جوانی بود واله گشته ونماز نمی‌کرد گفتند چرا نماز نمی‌کنی گفت: آب کجاست دستش بگرفتند و بر سر چاه بردند و دلو بدونمودند سیزده شبانه روز دست در وی زده بود شیخ ابوالفضل گفت: او را در خانه باید کرد که دور کردهٔ شرع است.
نقلست که یک روز شیخ لقمان سرخسی نزدیک ابوالفضل آمد او را دید جزوی در دست گفت: درین جزو چه میجوئی گفت: همان چیز که تو درترک این می‌جوئی گفت: پس این خلاف چراست گفت: خلاف تو می‌بینی که از من همی پرسی که چه می‌جوئی از مستی هشیار شو و از هشیاری بیزار گرد تا خلاف برخیزد تا بدانی که من و تو چه می‌طلبیم.
نقلست که کسی به نزدیک شیخ ابوالفضل آمد و گفت: ترا دوش به خواب دیدم مرده و برجنازهٔ نهاده پیر گفت: خاموش که آن خواب خود را دیدی که ایشان هرگز نمیرند الا من عاش بالله لایموت ابدا.
نقلست که از شیخ ابوسعید ابوالخیر که گفت: به سرخس شدم پیر ابوالفضل را گفتم که مر آرزوی آنست که تفسیر یحبهم و یحبونه را از لفظ تو استماع کنم گفت: تا شب درآید که شب پرده سر بود چون شب درآمد گفت: تو قاری باش تا من مذکر باشم گفت: من یحبوهم و یحبونه برخواندم هفتصد تفسیر کرد که مکرر نبود و یکی یکی مشابه نشد تا صبح برآمد او گفت: شب برفت و ما هنوز از اندوه و شادی ناگفته و حدیث ما به پایان نرسید گفتم سر چیست گفت: توئی گفتم سرسر چیست گفت: هم توئی.
نقلست که شیخ را گفتند باران نمی‌بارد دعا کن تا باران بارد آن شب برفی بزرگ بارید روزی دیگر گفتند چه کردی گفت: ترینه وا خوردم یعنی که من قطبم چون من خنک شدم همه جهان که بر من می‌گردد خنک شد.
نقلست که او را گفتند دعائی کن از برای این سلطان تا مگر به شود که ستمها می‌رود ساعتی اندیشه کرد آنگاه گفت: بس خوردم میاید این گفتار یعنی او در میان می‌بیند و از ماضی یاد می‌کنید و مستقبل را یاد می‌کنید وقت را باشید.
و گفت: حقیقت دوچیز است حسن افتقار به خدای و این از اصول عبودیت است و حسن اقتدا کردن برسول خدای و این آنست که نفس را درو هیچ نصیب و راحت نیست.
نقلست که چون وفاتش نزدیک رسید گفتند ترا فلان جای درخاک کنیم که آنجا خاک مشایخ و بزرگان است گفت: زنهار من کیستم که مرا در جوار چنان قوم درخاک کنید بر بالای آن تل خواهم آنجا خراباتیان و دوالک بازان در خاکند در برابر ایشان مرا در خاک کنید که ایشان برحمت او نزدیکتر باشند که بیشتر آب تشنگان را دهند رحمةالله علیه.
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 123 از 270:  « پیشین  1  ...  122  123  124  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA