انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 124 از 270:  « پیشین  1  ...  123  124  125  ...  269  270  پسین »

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


زن

 
۞ ذکر امام محمد باقر علیه الرحمه ۞

آن حجت اهل معاملت آن برهان ارباب مشاهدت آن امام اولاد نبی آن گزیده احفاد علی آن صاحب باطن و ظاهر ابوجعفر محمد باقر رضی الله عنه به حکم آنکه ابتداء این طایفه از جعفر صادق کرده شد که از فرزندان مصطفی است علیه الصلوة و السلام ختم این طایفه هم برایشان کرده می‌آید گویند که کنیت او ابوعبدالله بود و او را باقر خواندندی مخصوص بود به دقایق علوم و لطایف اشارت و او را کرامات مشهور است به آیات باهر و براهین زاهر و می‌آرند در تفسیر این آیت که فمن یکفر بالطاغوت ویؤمن بالله فرموده است که بازدارندهٔ تو از مطالعه حق طاغوت است بنگر تا چه محجوبی بدان حجاب ازوی بازماندهٔ به ترک آن حجاب بگوی که به کشف ابدی برسی و محجوب ممنوع باشد و ممنوعی نباید که دعوی قربت کند.
نقلست که از یکی از خواص او پرسیدند که او شب چون می‌گذراند گفت: چون از شب لختی برود او از اوراد فارغ شود به آواز بلند گوید الهی و سیدی شب درآمد و ولایت تصرف ملوک بسر آمد و ستارگان ظاهر شدند وخلایق بخفتند و صوت مردمان بیارامید و مردم از در خلق رمیدند و بایستهای خود بنهفتند و بنوم درها فروبستند و پاسبانان برگماشتند و آنها که بدیشان حاجتی داشتند فرو گذاشتند بار خدایا تو زندهٔ و پایندهٔ و بینندهٔ غنودن بر تو روانیست و آنکه ترا بدین صفت نداند هیچ نعمت را مقر نیست تو آن خداوندی که رد سائل بر تو روا نباشد آنکه دعا کند از مومنان بردرگاهست سایل را باز نداری بار خدایا چون مرگ و گور و حساب را یاد کنم چگونه از دنیا بهرهٔ پس از تو خواهم از آنکه ترا دانم و از تو جویم از آنکه ترا می‌خوانم راحتی درحال مرگ بی‌برگ و عیشی درحال حساب بی‌عفاب این می‌گفتی و می‌گریستی تا شبی او را کسی گفت: یا سیدی چند گوئی گفت: ای دوست یعقوب را یک یوسف گم شده چنان بگریست علیه السلام که چشمهایش سفید شد من ده کس از اجداد خود یعنی حسین و قبیله او را در کربلا گم کرده‌ام کم از آن کی در فراق ایشان دیده‌ها سفید کنم و این مناجات به عربی بود و بغایت فصیح اما ترک تطویل کرده معانی آنرا به پارسی آوردیم تا مکرر نشود و به جهت تبرک ختم کتاب را ذکر او کردیم این بگفت: وجان به حق تسلیم کرد رضی الله عنه و عن اسلافه و حشرنا الله مع اجداده و معه آمین یا رب العالمین و صلی الله علی خیر خلقه محمد و آله اجمعین و نجنا برحمتک یا ارحم الراحمین.
SH.M
     
  
زن

 
الهی نامه

SH.M
     
  
زن

 
۩ آغاز کتاب ۩


بسم الله الرحمن الرحیم


بنام کردگار هفت افلاک
که پیدا کرد آدم از کفی خاک

خداوندی که ذاتش بی‌زوالست
خرد در وصف ذاتش گنگ و لالست

زمین و آسمان از اوست پیدا
نمود جسم و جان از اوست پیدا

مه و خورشید نور هستی اوست
فلک بالا زمین در پستی اوست

ز وصفش جانها حیران بمانده
خرد انگشت در دندان بمانده

صفات لایزالش کس ندانست
هر آن وصفی که گوئی بیش ازانست

دو عالم قدرة بیچون اویست
درون جانها در گفت و گویست

ز کُنه ذات او کس را خبر نیست
بجز دیدار او چیزی دگر نیست

طلب گارش حقیقت جمله اشیا
ز ناپیدائی او جمله پیدا

جهان از نور ذات او مزّین
صفات از ذات او پیوسته روشن

ز خاکی این همه اظهار کرد او
ز دودی زینت پرگار کرد او

ز صنعش آدم از گِل رخ نموده
زوَی هر لحظه صد پاسخ شنوده

ز علمش گشته آنجا صاحب اسرار
خود اندر دید آدم کرده دیدار

نه کس زو زاده نه او زاده از کس
یکی ذاتست در هر دوجهان بس

ز یکتائی خود بیچون حقیقت
درون بگرفته و بیرون حقیقت

حقیقت علم کلّ اوراست تحقیق
دهد آن را که خواهد دوست توفیق

بداند حاجت موری در اسرار
همان دم حاجتش آرد پدیدار

شده آتش طلب گار جلالش
دمادم محو گشسته ازوصالش

ز حکمش باد سرگردان بهر جا
گهی در تحت و گاه اندر ثریّا

ز لطفش آب هرجائی روانست
ز فضلش قوّت روح و روانست

ز دیدش خاک مسکین اوفتاده
ازان در عزّ و تمکین اوفتاده

ز شوقش کوه رفته پای در گل
بمانده واله و حیران و بی دل

ز ذوقش بحر در جوش و فغانست
ازان پیوسته او گوهر فشانست

نموده صنع خود در پارهٔ خاک
درونش عرش و فرش و هفت افلاک

نهاده گنج معنی در درونش
بسوی ذات کرده رهنمونش

همه پیغمبران زو کرده پیدا
نموده علم او بر جمله دانا

که بود آدم کمال قدرت او
بعالم یافته بد رفعت او

دوعالم را درو پیدا نموده
ازو این شور با غوغا نموده

تعالی الله یکی بی‌مثل و مانند
که خوانندت خداوندان خداوند

توئی اول توئی آخر تعالی
توئی باطن توئی ظاهر تعالی

هزاران قرن عقل پیر در تاخت
کمالت ذرّهٔ زین راه نشناخت

بسی کردت طلب اما ندیدت
فتاد اندر پی گفت و شنیدت

تو نوری در تمام آفرینش
بتو بینا حقیقت عین بینش

عجب پیدائی و پنهان بمانده
درون جانی و بی جان بمانده

همه جانها زتو پیداست ای دوست
توئی مغز و حقیقت جملگی پوست

تو مغزی در درون جان جمله
ازان پیدائی و پنهان جمله

ازان مغزی که دایم در درونی
صفات خود در آنجا رهنمونی

ندیدت هیچکس ظاهر در اینجا
از آنی اوّل و آخر در اینجا

جهان پر نام تو وز تو نشان نه
بتو بیننده عقل و تو عیان نه

نهان از عقل و پیدا در وجودی
ز نور ذات خود عکسی نمودی

ز دیدت یافته صورت نشانه
نماند او تو مانی جاودانه

یکی ذاتی که پیشانی نداری
همه جانها توئی جانی نداری

دوئی را نیست در نزدیک تو راه
حقیقت ذات پاکت قل هو الله

مکان و کون را موئی نسنجی
همه عالم طلسمند و تو گنجی

توئی در جان و دل گنج نهانی
تو گفتی کنتُ کنزاً هم تو دانی

دو عالم از تو پیدا و تو درجان
همی گوئی دمادم سرِّ پنهان

حقیقت عقل وصف تو بسی کرد
به آخر ماند با جانی پُر از درد

زهی بنموده رخ از کاف و از نون
فکنده نورِ خود بر هفت گردون

زهی گویا ز تو کام و زبانم
توئی هم آشکارا هم نهانم

زهی بینا ز تونور دو دیده
ترا در اندرون پرده دیده

زهی از نور تو عالم منوّر
ز عکس ذات تو آدم مصوّر

زهی در جان و دل بنموده دیدار
جمال خویش را هم خود طلب گار

تو نور مجمع کون و مکانی
تو جوهر می ندانم کز چه کانی

تو ذاتی در صفاتی آشکاره
همه جانها به سوی تو نظاره

برافگن برقع و دیدار بنمای
بجزو و کل یکی رخسار بنمای

دل عشّاق پر خونست از تو
ازان از پرده بیرونست از تو

همه جویای تو تو نیز جویا
درون جملهٔ از عشق گویا

جمالت پرتوی در عالم انداخت
خروشی در نهاد آدم انداخت

از اوّل آدمت اینجا طلب کرد
که آدم بود ازتو صاحب درد

چو بنمودی جمال خود به آدم
ورا گفتی بخود سرّ دمادم

کرامت دادیش در آشنائی
ز نورت یافت اینجا روشنائی

که داند سرّ تو چون هم تودانی
گهی پیدا شوی گاهی نهانی

گهی پیدا شوی در رفعت خود
گهی پنهان شوی در قربت خود

گهی پیدا شوی اندر صفاتت
گهی پنهان شوی در سوی ذاتت

گهی پیدا شوی چون نور خورشید
گهی پنهان شوی در عشق جاوید

گهی پیدا شوی از عشق چون ماه
گهی پنهان شوی در هفت خرگاه

ز پیدائی خود پنهان بمانی
ز پنهائی خود یکسان بمانی

بهر کسوة که می‌خواهی برآئی
زهر نقشی که می‌خواهی نمائی

تو جان جانی ای در جان حقیقت
همان در پرده‌ات پنهان حقیقت

چه چیزی تو که ننمائی رخ خویش
چو دم دم می‌دهی مان پاسخ خویش

تو آن نوری که اندر هفت افلاک
همی گشتی بگرد کرّهٔ خاک

تو آن نوری که در خورشیدی ای جان
ازان در جزو و کل جاویدی ای جان

تو آن نوری که در ماهی وانجم
ز نورت ماه و انجم می‌شود گم

تو آن نوری که لم تمسسه نارُ
درون جان و دل دردی و دارو

تو آن نوری که از غیرت فروزی
وجود عاشقان خود بسوزی

تو آن نوری که اعیان وجودی
ازان پیدا و پنهان وجودی

تو آن نوری که چون آئی پدیدار
بسوزانی ز غیرت هفت پرگار

تو آن نوری که جان انبیائی
نمود اولیا و اصفیائی

تو آن نوری که شمع ره روانی
حقیقت روشنی هر روانی

ز نورت عقل حیران مانده اینجا
ز شرم خویش نادان مانده اینجا

چو در وقت بهار آئی پدیدار
حقیقت پرده برداری ز رخسار

فروغ رویت اندازی سوی خاک
عجایب نقشها سازی سوی خاک

بهار و نسترن پیدا نماید
ز رویت جوش گل غوغا نماید

گل از شوق تو خندان در بهارست
از آنش رنگهای بی‌شمارست

نهی بر فرق نرگس تاجی از زر
فشانی بر سر او زابر گوهر

بنفشه خرقه‌پوش خانقاهت
فگنده سر ببر از شوق راهت

چو سوسن شکر گفت از هر زبانت
ازان افراخت سر سوی جهانت

ز عشقت لاله هر دم خون دل خورد
ازاین ماندست دل پُر خون و رخ زرد

همه از شوق تو حیران برآیند
به سوی خاک تو ریزان درآیند

هر آن وصفی که گویم بیش ازانی
یقین دانم که بی‌شک جانِ جانی

توئی چیزی دگر اینجا ندانم
بجز ذات ترا یکتا ندانم

همه جانا توئی چه نیست چه هست
ندیدم جز تو در کَونَین پیوست

ز تو بیدارم و از خویش غافل
مرا یا رب توانی کرد واصل

منم از درد عشقت زار و مجروح
توئی جانا حقیقت قوّة روح

منم حیران و سرگردان ذاتت
فرومانده به دریای صفاتت

منم در وصالت را طلب گار
درین دریا بماندستم گرفتار

درین دریا بماندم ناگهی من
ندارم جز بسوی تو رهی من

رهم بنمای تا درّ وصالت
بدست آرم ز دریای جلالت

توئی گوهر درون بحر بی‌شک
توئی در عشق لطف و قهر بی‌شک

همه از بود تست ای جوهر ذات
که رخ بنمودهٔ در جمله ذرّات

همه از عشقِ تو حیران و زارند
بجز تو در همه عالم ندارند

نهان و آشکارائی تودر دل
همه جائی و بی جائی تو در دل

دل اینجا خانهٔ ذات تو آمد
نمود جمله ذرّات تو آمد

دل اینجا خانهٔ راز تو باشد
ازان در سوز و در ساز تو باشد

تو گنجی در دل عشاق جانا
همه بر گنج تو مشتاق جانا

نصیبی ده ز گنج خود گدا را
نوائی ده بلطفت بی نوارا

گدای گنج عشق تست عطّار
تو بخشیدی مر او را گنج اسرار

تو می‌خواهد ز تو ای جان حقیقت
که در خویشش کنی پنهان حقیقت

تو می‌خواهد ز تو هر دم بزاری
سزد گر کار او اینجا برآری

تو می‌خواهد زتو در شادمانی
که سیر آمد دلش زین زندگانی

تو می‌خواهد ز تو در هر دو عالم
ز تو گوید بتو راز او دمادم

تو می‌خواهد ز تو تارخ نمائی
ورا از جان و دل پاسخ نمائی

تو می‌خواهد ز تو اینجا حقیقت
که بنمائی بدو پیدا حقیقت

تو می‌خواهد ز تو تا راز بیند
ترا در گنج جان او باز بیند

تو می‌خواهد ز تو در کوی دنیا
که بیند روی تو در سوی دنیا

تو می‌خواهد ز تو در کلّ اسرار
که بنمائی در انجامش تو دیدار

تو می‌خواهد ز تو ای ذات بیچون
که بیند ذاتت ای جان بی چه و چون

چنان درمانده‌ام در حضرت تو
ندارم تابِ دید قربت تو

شب و روزم ز عشقت زار مانده
بگرد خویش چون پرگار مانده

طلب گار توام در جان و در دل
نباشم یک دم از یاد تو غافل

تو درجانی همیشه حاضر ای دوست
توئی مغز و منم اینجایگه پوست

دل عطّار پر خون شد درین راه
که تا شد از وصال دوست آگاه

کنون چون در یقینم راه دادی
مرا اینجا دلی آگاه دادی

بجز وصفت نخواهم کرد ای جان
که تا مانم به عشقت فرد ای جان

اگر کامم نخواهی داد اینجا
ز دست تو کنم فریاد اینجا

مرا هم دادهٔ امید فضلت
که بنمائی مرا در عشق وصلت

همان وصل تو می‌خواهم من از تو
که گردانم دل و جان روشن از تو

تو خورشیدی و من چون سایه باشم
در اینجا با تو من همسایه باشم

نه، آخر سایهٔ خود محو آری
چو نور جاودانی را تو داری

دلم خون گشت در دریای امّید
بماندم زار و ناپروای امید

بوصل خود دمی بخشایشم ده
ز دردم یک نفس آسایشم ده

تو امّید منی درگاه و بیگاه
کنون از کردَها استغفرالله

تو امّید منی در عین طاعت
مرا بخشا ز نور خود سعادت

تو امّید منی اندر قیامت
ندارم گرچه جز درد وندامت

تو امّید منی اندر صراطم
به فضل خویشتن بخشی نجاتم

تو امّید منی در پای میزان
بلطف خویش بخشی جرم و عصیان

چنان در دست نفسم بازمانده
چو گنجشکی بدست باز مانده

مرا این نفس سرکش خوار کردست
شب و روزم بغم افگار کردست

مرا زین سگ امانی ده درین راه
ز دید خویشتن گردانش آگاه

غم عشق تو خوردم هم تودانی
شب و روز اندرین دردم تودانی

ز درد عشق تو زار و زبونم
بمانده اندرین غرقابِ خونم

دوائی چاره کن زین درد ما را
ز لطف خود مگردان فرد ما را

در آن دم کین دمم از جان برآید
مرا آن لحظه دیدار تو باید

مرا دیدار خود آن لحظه بنمای
گره یکبارگیم از کار بگشای

بمُردم پیش ازان کاینجا بمیرم
درین سِر باش یا رب دستگیرم

چراغی پیش دارم آن زمان تو
که خواهی بُردم از روی جهان تو

تو می‌دانی که جز تو کس ندارم
بجز ذات تو ای جان بس ندارم

توئی بس زین جهان و آن جهانم
توئی مقصودِ کلّی زین و آنم

الهی بر همه دانای رازی
بفضل خود ز جمله بی‌نیازی

الهی جز درت جائی نداریم
کجا تازیم چون پائی نداریم

الهی من کیم اینجا، گدائی
میان دوستانت آشنائی

الهی این گدا بس ناتوانست
بدرگاه تو مشتی استخوانست

الهی جان عطّارست حیران
عجب در آتش مهر تو سوزان

دلم خون شد ز مشتاقی تو دانی
مرا فانی کن و باقی تو دانی

فنای ما بقای تست آخر
توئی بر جزو و کل پیوسته ناظر

تو باشی من نباشم جاودانی
نمانم من در آخر هم تو مانی
SH.M
     
  
زن

 
در نعت سید المرسلین صلی اللّه علیه و سلم


ثنائی گو بر ارباب بینش
سزای صدر وبدر آفرینش

محمد آنکه نور جسم و جانست
گزین و مهتر پیغامبرانست

حبیب خالق بیچون اکبر
درون جزو و کل او شاه و سرور

ز نورش ذرّهٔ خورشید و ماهست
همه ذرّات را پشت و پناهست

فلک یک خرقه پوش خانقاهش
بسر گردان شده در خاک راهش

تمامت انبیا را پیشوا اوست
حقیقت عاشقان را رهنما اوست

ز نور اوست اصل عرش و کرسی
چه کرّوبی چه روحانی چه قدسی

طُفیل اوست دنیا و آخرت هم
جهان از نور ذات اوست خرّم

شده در نور پاکش عقل و جان گم
ز عکس ذات او هر دو جهان گُم

حقیقت خاتم پیغمبرانست
ز نورش ذرّهٔ کون و مکانست

ز بود آفرینش اوست مقصود
ز لا در عین اِلّا اوست موجود

ز عکس ذات او دان آفرینش
حقیقت اوست نور عین بینش

هزار آدم طفیل اوست آنجا
بمانده سوی خیل اوست آنجا

طفیل خندهٔ او آفتابست
حقیقت ذّرهٔ او ماهتابست

مه از شرم رُخش هر مه گذارد
چو در راهش گذارد سر فرازد

ندیده چشم عالم همچو او باز
ازان آمد یقین شاه سرافراز

زهی مثل ترا نادیده عالم
نداده کس نشان از عهد آدم

چو تو شاهی بگرد کرّهٔ خاک
که آمد سایه بانت هفت افلاک

طفیل خاک پای تست دنیا
حقیقت را نه جای تست دنیا

توئی صاحب قران عین هستی
که بت با بتکده در هم شکستی

ازین سان دعوت کل کردهٔ تو
غم امت دمادم خوردهٔ تو

تمام انبیا این عز ندیدند
ز تو گفتند کل وز تو شنیدند

تو اصل جوهری در اصل فطرت
ترا دادست ایزد جاه و حرمت

ز ذات خویش دیده لامکانت
در آنجا بود کل عین العیانت

زدی دم از عیان لامکانی
یکی دیدی که گفتی مَن رَآنی

حقیقت واصل دو جهان تو باشی
همه جانند و جان جان تو باشی

خرد در راه تو طفلی بشیرست
ز حکم شرع تو زار و اسیرست

که دارد زهره تا گوید سخن باز
ز سرّ شرعت ای شاه سرافراز

در کلّی گشادستی به تحقیق
درین ره داد دادستی بتحقیق

زهی مهتر که شاه انبیائی
پناه اولیا و اصفیائی

چو جبریل آمد ای جان چاکر تو
شرف دارد ز نور گوهر تو

طریق مصطفی گیر و دگر نه
حقیقت را بجز او راهبر نه

حقیقت جان پاکش راه بین دان
دل پُر نور او بحر یقین دان

نباشد سایه را خورشید هرگز
ولی خورشید او دارد چنین عز

چو یک بین شد شب معراج در ذات
ازان بر سر نهادش تاج از ذات

دمادم کشف اسرارش عیان بود
برون از کَون جایش لامکان بود

بمعجز کرد ماه آسمان شق
نمود از ذاتِ بیچون سرّ مطلق

گهی در دست بد سنگش سخن گو
گهی زنهار از وی خواست آهو

گهی از سنگ نخلی کرد پیدا
که آن در حال بار آورد خرما

بوصف اندر نیاید معجزاتش
به شرح اندر نیاید وصف ذاتش

حقیقت گشت موسی امّت او
چو در توریت دیدش قربت او

اگر نه او بدی عالم نبودی
ملایک نامدی آدم نبودی

زمین و آسمان معدوم بودی
ز رحمت دوجهان محروم بودی

چو نور پاک اوست از پرتو ذات
نظر افکند سوی جمله ذرّات

ز نورش گشت پیدا کرسی و عرش
یقین هم لوح و جنّت نیز وهم فرش

طلب می‌کرد ذات خویش آن نور
چو شد مطلوب شد درجمله مشهور

زهی صاحب قِران دَورِ گردون
توئی نور دو عالم بی چه و چون

یقین دانم که مغز کایناتی
عیان اندر صفات نور ذاتی

جمالت پرتوی در عالم انداخت
خروشی در نهاد آدم انداخت

کسی کو با تو اینجا آشنا شد
در آخر بی شکی مرد خدا شد

توئی واصل زوصل جاودانی
ترا زیبد یقین صاحب قرانی

شب معراج دیدی حق عیان تو
رسیدی در خداوند جهان تو
SH.M
     
  
زن

 
در معراج حضرت رسالت علیه الصلوة والسلام


شبی آمد برش جبریل خرّم
که هان آگاه باش ای صدرِ عالم

ازین تاریکدان خیز و گذر کن
بدار الملک ربّانی سفر کن

بسوی لامکان امشب قدم زن
بگیر آن حلقه را و بر حرم زن

جهانی بهرت امشب در خروشند
همه کرّوبیان حلقه به گوشند

ستاده انبیا و مرسلینند
که تا امشب جمالت را به بینند

بهشت و آسمان در برگشادست
بسی دلها ز دیدار تو شادست

در امشب آنچه مقصودست ازو خواه
که خواهی دید بی‌شک امشب الله

غم امّت در امشب خور که دانی
حقیقت جمله اسرار نهانی

براقی بود چون برق آوریده
که حق ازنور پاکش آفریده

سرا پایش ز نور حق بُد آباد
ز تیزی خود سبق می‌بردی از باد

نبی بر وی سوار اندر زمان شد
مکان بگذاشت سوی لامکان شد

فتاده غلغلی در عرش اعظم
که آمد صدر و بدر هر دو عالم

ملایک با طبقهای نثارش
ستاده جمله از جان دوستدارش

تمام انبیا را دیده در راه
مر او را کرده از اسرار آگاه

نمود آدم ز اوّل کل جمالش
حقیقت خلعتی داد ازوصالش

دگر نوحش بکرد از کل خبردار
که تا شد از عیانش صاحب اسرار

ز ابرهیم دید او خلّت کل
که تا بر وی عیان شد قربت کل

چو اسمعیل او را تربیت کرد
دگر اسحاقش از جان تقویت کرد

دگر یعقوب کردش از غم آزاد
که تا شد ذات او از عشق آباد

دگر یوسف بصدقی راز گفتش
ز شوق دوست شرحی باز گفتش

چو موسی بودش از انوارمشتاق
مر او را کرد اندر عشق کل طاق

دگر داود بس راز نهان گفت
سلیمانش بسی شرح و بیان گفت

دگر عیسی چو دیدش ذات والا
مر او را کرد اندر فقر یکتا

یکایک انبیا را دست جودش
یقین تشریف داد و ره نمودش

چو گشت آگاه او از قربت دوست
گذر کرد او به سوی حضرت دوست

چو سوی سدره بیرون تاخت احمد
ز ذات دوست سَرّ افراخت احمد

رفیقش آنکه جبریل امین بود
که یک پر ز آسمانش تا زمین بود

در آنجا باز ماند و مصطفی شد
به سوی قربِ ذات پادشا شد

سؤالی کرد از جبریل آن شاه
چرا ماندی قدم نه اندرین راه

جوابش داد کای سلطان اسرار
اجازت بیش ازینم نیست رفتار

مجالم بیشتر زین نیست یک دم
ترا باید شدن ای شاه عالم

سر موئی اگر برتر بأعلی
پرم سوزد پرم نور تجلّی

ترا باید شدن تا حضرت یار
ترا زیبد که داری قربت یار

روان شد سیّد و او را رها کرد
دل خود را ز دون حق جدا کرد

بشد چندان که چون دید از فرود او
برش جبریل گنجشکی نمود او

همی شد تا ازین نیز او گذر کرد
ورای پردهٔ غیبی نظر کرد

نه جا دید و جهت نه عقل و ادراک
نه عرش و فرش ونه هم کرّهٔ خاک

عیان لامکان بی جسم و جان دید
در آنجاخویشتن را او نهان دید

زتن بگذشت و ز جان هم سفر کرد
چو بیخود شد ز خود در حق نظر کرد

چو در آغاز دید اعیان انحام
ندای کل شنید از یار پیغام

ندا آمد ز ذات کل که فان آی
رها کن جسم و جان بی جسم و جان آی

درآ ای مقصد و مقصود ما تو
نظر کن ذات ما را با لقا تو

دران دهشت زبانش رفت از کار
محمد از محمد گشت بیزار

محمد خود ندید و جان جان دید
لقای خالق کون و مکان دید

نبود احمد خدا بود اندر آنجا
عیان عین لقا بود اندر آنجا

خطابش کرد کای صدر دو عالم
تو چونی گفت بی‌چونم درین دم

تو بی‌چونی من اینجا خود که باشم
چو تو هستی حقیقة من چه باشم

توئی و جز تو چیزی نیست اعیان
توئی عقل و توئی قلب و توئی جان

خطاب آمد که ای بود همه تو
امان جمله و سود همه تو

توئی مقصود ما در آفرینش
چه می‌خواهی بخواه ای عین بینش

محمد گفت ای دانای بی‌چون
توئی سرّ درون و راز بیرون

تو می‌دانی حقیقت سرّ رازم
که بهر امّت خود با نیازم

حقیقت امّتی دارم گنه گار
ولی از فضل تو جمله خبردار

خبردارند از دریای فضلت
چه باشد گر کنی بر جمله رحمت

خطاب آمد ز حضرت بار دیگر
که بخشیدم سراسر ای مطّهر

مخور غم از برای امّت خویش
که هست از جرم ایشان فضل ما بیش

حقیقت رحمت ما بی‌شمارست
ز مخلوقات ما را با تو کارست

مرا با تست کار از کلِّ آفاق
ترا بگزیدم و کردم ترا طاق

توئی یکتا میان آفرینش
توئی مر جمله را چون چشم بینش

پس آنگه سرِّ کل با او بیان کرد
سه باره سی هزارش سر عیان کرد

خطابش کرد کای محبوبِ بی‌چون
ازین سه سی هزاران دُرّ مکنون

بگو سی و مگو سی پیش یاران
دگر سی خواه گو خواه مگو آن

بهر کو مصلحت دانی عیان کن
وگرنه در درون خود نهان کن

چو رفت این بازگشت از لامکان او
به سوی عالم سفلی روان او

چو باز آمد ازان حضرة با شتاب
هنوزش گرم بود آن جامهٔ خواب
SH.M
     
  
زن

 
حکایت


بأکافی یکی گفت ای سرافراز
ز معراج نبی رمزی بگو باز

بیان کن سِرّ معراجش که چون بود
بگفت او هم درون و هم برون بود

یکی بد ذات او در بود آنجا
یقین می‌دید او معبود آنجا

مکانش در حقیقت لامکان بود
چرا کاندر عیان او جان جان بود

همه او بود لیکن در حقیقت
شد او خاموش و دم زد از شریعت

تو هم گر واقف اسرار گردی
ز شرعش لایق دیدار گردی

بقدر خود توانی دید جانان
یکی گردی تو با توحید خوانان

قدم از شرع او بیرون منه باز
کزو گردی مگر تو صاحب راز

ولی بر قدر هر کس راز باید
نمودن تا دری او را گشاید

زهی عطّار کز نور محمد
شدی مسعود و منصور و مؤیّد

ازو در جان و در دل مغز داری
ازان این دُرّهای نغز داری

زبان تو ازو آمد گهردار
ز قعر بحر جان هردم گهربار

یقین کز خدمت او کام یابی
وزو در هر دو عالم نام یابی

رسولا رهبر عطّار از تست
زسرّ عشق برخوردار از تست

ز تو دارد گهرهای معانی
بجز تو کس ندارد وین تو دانی

یقین کز شاعرانم نشمری تو
بچشم شاعرانم ننگری تو

تو میدانی، چه گویم بیش ازین من
ترا می‌جستم اینجا پیش ازین من


چو دیدم حضرت پاک تو اینجا
شدم از عجز من خاک تو اینجا

قبولم کن که تو از حق قبولی
تو در سرّ یقین صاحب وصولی

مران از حضرت پاکم حقیقت
که من در حضرتت خاکم حقیقت

چه باشد گر نهی پائی بدین خاک
که بر سر داری از حق تاج لولاک

منوّر کن دل عطّار از خویش
مر او را کن تو بر خوردار از خویش

بحقّ چار یار برگزیده
که دورم مفگن ای نور دو دیده
SH.M
     
  
زن

 
در فضیلت صدیق رضی الله عنه


سر مردان دین صدیق اکبر
امام صادق و سالار سرور

مهین رحمت مهدات او بود
که در دین سابق خیرات او بود

شب خلوت قرین ویار غارست
نثار راهش اوّل چل هزارست

بدین بوبکر چون کردست آغاز
بدو گردد همه اجر جهان باز

ازان ایمان او در اصل خلقت
همی چربد بر ایمانها ز سبقت

مگر او درد دندان داشت ده سال
پیمبر را نکرد آگه ازان حال

چو حق گفت آن پیمبر را بتحقیق
بدو گفت ای جهان حلم صدیق

چرا با من نکردی این حکایت
ز حق گفتا نکو نبود شکایت

کسی کو دین حق زین سان نگه داشت
بسرّ جان او جز حق که ره داشت

همیشه بود سنگی در دهانش
که تاگوهر نیفشاند زبانش

میان سنگ در گوهر شنیدم
ولی سنگی بگوهر در ندیدم

چنان مستغرق حق بود جانش
که کم رفتی حدیثی بر زبانش

چو جانش بود مشغول اندر آیة
ازو هجده حدیث آمد روایة

سزد عالم اگر هجده هزارست
که آن هجده حدیثش یادگارست

حدیث او چو اصل عالم افتاد
براهین حدوثش محکم افتاد

ببین تا او چه عقل و چه بصر داشت
که از آبستن و طفلی خبر داشت

چو نابینای عاجز را دعا کرد
به بینائیش حق حاجت روا کرد

نفس هرگز در افزونی نمی‌زد
که دم جز در اقیلونی نمی‌زد

چو هنگام وفات آمد فرازش
به پیش مصطفی بردند بازش

ز صدیق آن کلید عالم راز
درش بگشاد و قفل از پرده شد باز

ز شوقش قفل چون زنجیر بگسست
باستقبال او پرده برون جست

کسی کاهن بصدقش مومن آید
دل خصمش چرا چون آهن آید

چو شد قفل از سر صدقش سرانداز
چرا قفل دل خصمش نشد باز

چو اصحاب اندر آن مشهد رسیدند
فرو برده یکی خاکش بدیدند

کسی کو در گزید مار یارست
توان گفتن که این کس یار غارست

چو پیغامبر ابوبکر و عمر را
بصر خواند این یک و سمع آن دگر را

نبی چون هر دو را سمع و بصر خواند
کسی کین دو ندارد کور و کر ماند
SH.M
     
  
زن

 
در فضیلت فاروق رضی الله عنه


امام مطلق و شمع دو عالم
امیرالمؤمنین فاروق اعظم

چو حق را وفق نام او کلامست
ز فرقانست فاروق این تمامست

دلش چون دید حق را درحرمگاه
بدل پیوست عین عدل آنگاه

چو عین عدل ودل افتاد با هم
ز عدلش موج زن شد هر دو عالم

چو در دربست جاویدان ستم را
گشاد از عدل خود ملک عجم را

عرب از وی قوی شد اول کار
همه خلق عجم زو گشت دین دار

چو آهن گشت از صلبی او موم
گشاده کرد قفل رومی روم

دو پیراهن چنان خصم تنش بود
که در اسلام یک پیراهنش بود

چو در دین آمد او یک پیرهن داشت
چو آن یک برکشید این یک کفن داشت

ز بس کو پاره بر آن پیرهن دوخت
رسید آنجا که دلق هفده من دوخت

ز بار هفده او را آشکاره
رسد هجده هزارش پاره پاره

چو شد هجده هزارش گرد بر پاس
چرا از هفده من پوشید کرباس

چو آن یک پیرهن سامان اوداشت
حلاوة لاجرم ایمان او داشت

نکیر و منکر از مردی و زورش
نیارستند گشتن گرد گورش

چو باشد محتسب فاروق عالی
نگردد هیچ منکر در حوالی

چو باشد محتسب در امر معروف
به نهی منکر آید نیز موصوف

پیمبر چشم خود خواندش زهی قدر
چراغ خلد هم گفتش زهی صدر

چراغش کرده شرق و غرب روشن
که نه شرقیست ونه غربیش روغن

چو او چشم و چراغ آمد ز درگاه
تو بی چشم و چراغش چون روی راه

اگر نبود ترا چشم و چراغی
ز گلخن فرق نتوان کرد باغی

ترا پیوسته چشم خویش باید
چراغی نیز دایم پیش باید

که گر نبود چراغ و چشم در راه
ندانی چاه از ره راه از چاه

تو بی این هر دو گر در راه افتی
ز کوری عقابت درچاه افتی

چو او از مصطفی چشمی چنان یافت
زبانش نطق جبّار جهان یافت

گر از کوران نه‌ای تو هوش می‌دار
چنین چشم و زبان را گوش می‌دار

کسی کان نور نبود در دماغش
بهشتی گر بود نبود چراغش

چراغ چرخ خورشید منیرست
چراغ خلد فاروق کبیرست

ز نفخ صور فردا جاودانی
فرو میرد چراغ آسمانی

ولیکن این چراغ جنّت افروز
بود رخشنده‌تر از نور هر روز
SH.M
     
  
زن

 
در فضیلت ذی النورین رضی الله عنه


اساسی کز حیا ایمان نهادست
امیرالمؤمنین عثمان نهادست

فلک از بحر علم او بخاری
زمین از کوه حلم او غباری

جهان معرفت جان مصوّر
دو مغز آنگه ز دو نور پیمبر

چه می‌گویم سه مغز آمد ز انوار
ازان دو نور و از قرآن زهی کار

کسی کو در حریم این سه نورست
گرش روشن نه بیند خصم کورست

که گر خورشید نقد عین دارد
مدد از نور ذوالنورین دارد

جز او کس را بنودست این تمامی
ز پیغامبر در فرزند گرامی

چو بر اندوه نازل گشت قرآن
کسی را کاهل آنست اینست برهان

که بر اندوه از دنیا شود دور
چنین بودست آن خورشید ذوالنور

کسی کو این کرامت از خدا یافت
که دو چشم و چراغ مصطفی یافت

چو ذوالنورین هم از خانه دان بود
چگونه منکر صدقش توان بود

کسی کز آسمانش این دو نورست
مه و خورشید با او در حضورست

دم از بغضش گر از دل می بر آری
مه و خورشید را گل می برآری

عصای او بزانو آنکه بشکست
خوره در زانویش افتاد پیوست

عصائی را که در معنی چنان شد
که ثعبان وار خصم دشمنان شد

گر او را دشمنی در کون باشد
که باشد، نایب فرعون باشد

چنین گفت او که در بیعت مرا دست
چو با دست نبی الله پیوست

ز بهر حرمت دستش از آنگاه
به مکروهی نبود آن دست را راه

دلش دریای اعظم بود از علم
تن او کوه راسخ بود از حلم

حقیقت جامع قرآن دلش بود
همه اسرار عالم حاصلش بود

ز جامع بود جمعیت مدامش
ز فرقان فرق کردن خاص و عامش

چو در قرآن امام خاص و عامست
چرا در حکم خویشان ناتمامت

همه عمر او نخفتی و نخوردی
که تا در هر شبی ختمی نکردی

دران غوغا غلامانش بیکبار
سلاح آور شدند از بهر پیگار

بدیشان گفت هر بنده که امروز
سلاح انداخت آزادست و پیروز

چو شاهد بود قرآنش همیشه
مدامش جمع جامع بود پیشه

شهید قرب شاهد گشت آخر
ز قرآن یافت خونش طشت آخر

چو قرآن بود معشوقش ز آفاق
شد آخر محو قرآن شمع عشاق

اگرچه شمع جنّت بود فاروق
چو شمع او باخت سر در راه معشوق
SH.M
     
  
زن

 
در فضیلت مرتضی رضی الله عنه


ز مشرق تا به مغرب گر امامست
امیرالمؤمنین حیدر تمامست

گرفته این جهان زخم سنانش
گذشته زان جهان وصف سه نانش

چو در سر عطا اخلاص او راست
سه نان را هفده آیة خاص او راست

سه قرصش چون دو قرص ماه و خورشید
دو عالم را بخوان بنشاند جاوید

ترا گر تیر باران بر دوامست
علیُّ جُنّةُ جُنّة تمامست

پیمبر گفتش ای نور دو دیده
ز یک نوریم هر دو آفریده

چنان در شهر دانش باب آمد
که جَنّت را بحق بوّاب آمد

چنان مطلق شد اودر فقر وفاقه
که زرّ و نقره دادش سه طلاقه

اگرچه سیم و زر با حرمت آمد
ولی گوسالهٔ این امّت آمد

کجا گوساله هرگز رنجه گردد
که با شیری چنین هم پنجه گردد

چنین نقلست کورا جوشنی بود
که پشت و روی جوشن روشنی بود

ازان چون روی بودش پشت جوشن
که بر بستش بدان اندام روشن

چنین گفت او که گر منبر نهندم
بدستوری حق داور دهندم

میان خلق عالم جاودانه
کنم حکم از کتاب چارگانه

چو هرچ او گفت از بهر یقین گفت
زبان بگشاد روزی وچنین گفت

که لو کشف الغطا دادست دستم
خدا را تا نبینم کی پرستم

زهی چشم و زهی علم و زهی کار
زهی خورشید علم و بحر زخّار

دم شیر خدا می‌رفت تا چین
ز علمش ناف آهو گشت مشکین

ازین گفتند مرد داد و دین شو
ز یثرب علم جستن را به چین شو

اسد کو ناف خانهٔ آفتابست
ازان آهو دمش چون مشک نابست

خطا گفتم که ازمشک خطایست
که او هم نافه و شیر خدایست

اگر علمش شدی بحری مصوّر
درو یک قطره بودی بحر اخضر

چو هیچش طاقت منّت نبودی
ز همّت گشت مزدور جهودی

کسی گفتش چرا کردی، بر آشفت
زبان بگشاد چون تیغ و چنین گفت:

لَنَقْلُ الصخر من قلل الجبال
اَحَبُّ اِلیَّ مِن مِنَنِ الرجالِ

یقول الناس لی فی الکسب عار
فقُلت العارُ فی ذُلِّ السؤالِ

همیشه چار رکن عالم آباد
ز سعی دو خُسُر بود و دو داماد
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 124 از 270:  « پیشین  1  ...  123  124  125  ...  269  270  پسین » 
شعر و ادبیات

Attar of Nishapur | عطار نیشابوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA